ماهی‌های ساردین

گزارشی از اجرای یك نمایش در هلند

“ماهی‌های ساردین”

مسعود والا

مسعود والا

با اجرای نمایش ” ماهی‌های ساردین‌” اثر نسیم خاكسار در تإـاتر Balieِ آمستردام، پرنده‌های  دره سالیناس دوباره زنده شدند.

این نمایشنامه را كارل آلفِنار Carel Alphenaar، در شب گرامیداشت نسیم خاكسار، كارگردانی كرد و در آن Mohammed Azaj، Truus te Selle، Saban Ol و Michel van Dousselaere به ترتیب بازی داشتند. كارگردان مذكور سال گذشته نیز، به مناسبت نهمین سال فتوای خمینی علیه رُشدی،نمایشنامه { اروپا را بنگر} (‌Look Europe‌) اثری از قاضی ربیحاوی را كارگردانی و به نمایش در آورد كه در همین سالن اجرا شد و با استقبال خوبی نیز روبرو شد.

متاٍسفانه این برنامه مصادف بود با كشتار و ترورهای اخیر رژیم در ایران و جلسه به گونه‌ای اجتناب‌ناپذیر در حول و حوش مسایل روز ایران محدود ماند و كمتر از كارهای نسیم خاكسار صحبتی به میان آمد.

ماهی‌های ساردین كه در سه پرده و به زبان هلندی به صحنه آمد، نمایشی  از حضور یك نویسندهٍ مبارز ایرانی -‌تبعیدی در غربت است. نویسنده، مردی كه از دیار خود دور افتاده و ساكن هلند است. او پس از سال‌ها زندگی در غربت، رنگ خاكستری پیری را در جسم و روح خود احساس می‌كند و در انگیزه بین رفتن و ادامه دادن به مبارزه و یا زانو زدن به سازش و تسلیم در كشاكش است:

{ همین‌ها بود كه به من می‌فهماند جسم دارد زور می‌آورد تا ذهن بپذیرد كه پیر شده‌است. و بپذیرد پیری را و شاید نشستن را. و آیا اگر می‌پذیرفت ذهن این را، تن می‌داد به ناتوانی جسم و یا اینبار راهی دیگر می‌جست؟ چه این باشد و چه این نباشد، این واقعیت مجسم را نه ذهن و نه جسم می‌تواند حاشا كنند كه هر دو حس كرده پیری را. و خستگی را. برای همین هم هست كه می‌جنگند با هم …}

این جدال تمام لحظه‌های زندگی روزانه‌نویسنده را به خود مشغول می‌دارد. در جهان نویسنده تبعیدی، هیچ چیز با او سازگار نیست. همه چیز با او سر ناسازگاری دارند. به خیابان كه می‌آید، این سنگفرش‌ها هستند كه به او هشدار می‌دهند. بالا و پایین رفتن از پله‌های خودروهای شهری و جابجا كردن كیف سنگین حامل كتاب، برای رسیدن به سالنی در شهری یا كشوری دیگر، او را به فكر می‌اندازد:

{‌به فكرم خطور كرد تا كی می‌توانم سنگینی چنین باری را بر دوش بكشم. و با مجموعه‌ای پر از كتاب بزنم به راه. به این و آن كشور تا برای پناهندگانی مثل خودم بخوانم داستان‌ها و شعرهایم را …}

همه اینها دست به دست هم می‌دهند تا نویسنده را به جنگ وادارند؛ تا همیشه هشیار و آگاه باشد كه به این طرف دنیا پرت شده‌است، كه در تبعید است. او را به فكر وادارد و كشاكشِ دوباره و او می‌نویسد:

{‌حاصل این كشاكش را … تا ببینم با كدام چهره باید با جهان روبرو شوم.‌}

نویسنده با وجود پیری و خستگی، این بار هم بر آنها پیروز شده و در راه سفر به كشور كانادا است تا آنجا در شب‌های شعر و داستان‌خوانی شركت كند.

نویسنده در این پرواز (‌در سالن فرودگاه آمستردام‌) با جوان افغانی‌-‌تبعیدی آشنا می‌شود كه او نیز برای پرواز به لندن منتظر است. جوان افغانی، بعد از یازده سال اقامت در پاكستان و با مشقت‌های فراوان به هلند آمده و مدت یك سال است كه در این كشور سكونت دارد. آشنایی و گفتگوی این دو با چند پرسش و پاسخ كوتاه جهت گرفته و به تحلیل جنگ داخلی در افغانستان و آوارگی افغان‌ها كشیده می‌شود:

{‌نویسنده: كمونیست بودی؟

جوان پناهنده: نه، خدا نكند من كمونیست باشم. آب من با وطن‌فروش‌ها در یك جوب نمی‌رود.

نویسنده: (‌با شوخی و جدی‌) معلوم است دل پری از آنها داری!

جوان پناهنده: باید شما آنجا بودید تا از حال من بدانید!

نویسنده: بله، حق با شماست. قبول می‌كنم كه كارشان خیلی اشتباه داشت. اما بعد از آنكه آنها رفتند باز هم مشكلتان حل نشد. می‌بینی همه‌اش  نمی‌شود تقصیر آنها باشد. }

در پرده دوم، نویسنده در هواپیما كنار یك مرد آمریكایی نشسته است. مرد آمریكایی و همسرش در راه بازگشت از یك تور اروپا هستند. در طول پرواز مرد آمریكایی كه بازنشسته است و دوران استراحت خود را در منطقه سالیناس مكزیك بسر می‌برد، از آنجا صحبت می‌كند و نویسنده از طریق كتاب‌های اشتاین بك با آنجا آشناست.

‌‌نویسنده: گفتی سالیناس را می‌گردی؟

آمریكایی: آره.

نویسنده: اینجا را هم خوب می‌شناسم. اما آشنایی با این را دیگر مدیون فیلم‌های وسترن نیستم. اولین‌بار در كتاب‌های اشتاین بك با آن آشنا شدم. باید دره‌های قشنگی داشته‌باشد؟

مرد‌آمریكایی: اوه چه خوب. اشتاین‌بك در كتاب‌هایش یك دارة‌المعارف كامل در باره وضعیت سالیناس بجا گذاشته است. اما باید به تو كه

آشناییت با سالیناس از روی كتاب‌های اشتاین‌بك بوده بگویم دیگر ساردینی در آنجا نمی‌بینی. كارخانه‌ها،

  صنعت مزخرف، همه جا را اشغال كرده است … گاه به نظرتان می‌آید كه صفحات كتاب اشتاین‌بك بزرگ شده. آنقدر  بزرگ كه دارید توی آن قدم می‌زنید …‌}

این آشنایی با فضایی در دره سالیناس بستر یك نوع رابطه‌ی خاكی بین این دو مرد می‌شود. در توالت هواپیما مرد آمریكایی یك پاسپورت (‌پاسپورت جوان افغانی‌را ) پیدا می‌كند.

جوان افغانی، از چند لحظه و غیبت مرد آمریكایی استفاده كرده و برای نویسنده اقرار می‌كند كه در مورد اقامت پناهندگی خود در هلند دروغ گفته و در جستجوی راهی برای ورود به كشور انگلستان است.

در پرده سوم، در فرودگاه لندن نویسنده پاسپورت خود را به جوان افغانی می‌دهد تا او از گمرگ رد شود و مرد آمریكایی نیز به آنها كمك كرده و پاسپورت را، بعد از خروج جوان افغانی از بخش بازرسی، برای نویسنده بر می‌گرداند و از هم جدا می‌شوند.

با این پایان شاد، “‌ماهی‌های ساردین‌” به نمایشی از یك اتحاد بین‌المللی، برای بدست‌آوردن آزادی یك انسان تبدیل می‌شود.

شخصیت اصلی نمایش نویسنده است. این پرواز برای او، ظاهرا مانند هر پرواز دیگر، موقعیتی است برای بازگشت به گذشته و جدال و سوٍالی برای شناخت از خود. او برای پیدا كردن جواب، بسیار عمیق حتی به دوران بس گذشته می‌اندیشد:

{‌…‌‌هر وقت كه سوار هواپیما هستم و به آسمان آبی و بیكرانگی آن نگاه می‌كنم احساس می‌كنم به تماشای جهان پیش از خلقت موجودات زنده نشسته‌ام. دمه‌های آب و ابر و رنگ‌ها و لكه‌ها …‌}

نویسنده با دفتر، قلم و نوشتن مداوم خود ( او در هر سه پرده در حال نوشتن است.‌) درگیر است. نویسنده، راوی و دانای كُل این نمایش است. او هم می‌نویسد و هم نوشته می‌شود. و از طرفی چون تطبیق عینی شخصیت نویسندهٍ نمایش با نسیم خاكسارِ نویسنده است، تماشاگر صدای خاكسار راوی را از زبان نویسندهٍ راوی می‌شنود.

برای روشن شدن شخصیت نویسنده چند نمونه از گفتگو‌ها را از متن با هم می‌خوانیم.

{‌… تا برای پناهندگانی مثل خودم بخوانم داستان‌ها و یا شعرهایم را. چاله‌ای روشن كنم در این غربت خراب، نشان از حركت كاروانی …‌}

و یا در گفتگوی بعدی، مرد آمریكایی هم می‌داند كه او از آنهایی است كه نمی‌تواند برگردد.

‌مرد آمریكایی: كجایی هستی؟

نویسنده: ایرانی.

مرد‌آمریكایی: و حدس می‌زنم تو از آنهایی هستی كه نمی‌توانی برگردی.

نویسنده: آره درست است اما چطور حدس زدی؟

مرد آمریكایی: از روی تجربه. ولی حتما دلت می‌خواهد برگردی؟

نویسنده: البته‌ ولی با این اوضاع كه برقرار است، فكر نمی‌كنم حالا‌حالاها بتونم … }

در گفتگوی دیگری نویسنده  به مرد آمریكایی می‌گوید:

نویسنده: باید پاهایش را می‌دیدی. من خودم چند سالی در زندان بودم. بیرحم‌ها بد طور می‌زنند. انگار كه زیر شلاق‌شان كفِ پا نیست، یك تكه آجر است …‌}

و اما نسیم خاكسار را ما می‌شناسیم؛ او در زندان رژیم قبلی و هم در رژیم حاضر بوده و در تبعید با پشتكاری خستگی‌ناپذیر، از فعالترین نویسندگان چند سال اخیر است. در طول اقامت خود در خارج از ایران، چندین نمایشنامه، رمان، داستان و خاطراتِ سفر نوشته‌است و منتشر شده‌اند. با بخش بزرگی از نشریات خارج از كشور همكاری داشته و بسیاری از مقالات وی نیز در آنها به چاپ رسیده‌اند. اخیرا برگزیده‌ای از مقالات و سخنرانی‌های او به صورت كتابی نیز به چاپ رسیده است از كارهای مختلف او و چند داستان كوتاه، رمان و خاطرات سفر به هلندی نیز ترجمه و چاپ شده‌اند.  وی همچنین یك مجموعه از داستان‌های كوتاه هلندی را به فارسی ترجمه كرده، كه نمایی از تاریخ تكاملی یكصد سال داستان‌نویسی در فرهنگ معاصر داستان‌نویسی هلندی است. وی مرتب در شب‌های شعر و داستان‌خوانی و گردهمایی‌های  فرهنگی و سیاسی، چه در كشور هلند و چه در سایر كشورها شركت دارد.

به خاطر می‌آورم كه چند سال پیش برای گردهمایی “‌شعر جهانی” Poetry Inernational   به شهر روتردام دعوت شده‌بود. در پارك موزه برای جمعیتی هلندی داستان خود را به فارسی می‌خواند؛ داستان آن تبعیدی كه در رویای خود به ایران بازگشته بود و سر راه برای دیدن دوست قدیمی خود، تصمیم به خرید طالبی كرده بود و طالبی فروش پول او را، به دلیل قدیمی و باطل بودن، قبول نمی‌كند. نسیم این داستان را برای جمعی هلندی به زبان فارسی خواند. گرچه در آن جمع تنها من‌، نگارنده، فارسی زبان بودم، برای نسیم همان یك نفر كه زبان فارسی را می‌فهمید مهم بود. سفر رویایی داستان نسیم آنچنان ظریف و دقیق توصیف و زنده شده بود كه تو خود را در این سفر كنار تبعیدی و گاری طالبی‌فروش حس می‌كردی.

خاكسار در نمایش‌”‌ماهی‌های ساردین‌”  در پرده اول نیز سفری به ایران و دیداری با خواهر نویسنده دارد. خواهر، زنی است یك بُعدی و تغییرناپذیر. برای او دوستی و عاشق شدن موازی با دوستی و هم‌مرامی برادر خود با همبند او است. چرا كه حامد، همبند نویسنده، نیز بعد از آزاد شدن دوستیش را با خانواده زندانی حفظ می‌كند و نتیجه به ازدواج او با شوكت، خواهر نویسنده، می‌شود.

نویسنده سُنت دست‌و‌پاگیر را برای توضیح وضعیت زن چنین بیان می‌كند:

{‌…‌‌آنهم در آن شرایط و با آن سنت دست‌و‌پاگیر. از پشت میله‌ها كه چیزی پیدا نبود. شوكت كه همه حواسش به من بود. و اگر او-‌حامد‌-‌و بقیه را می‌دید فقط به این خاطر بود كه تكه‌هایی از برادرش را در آن‌ها می‌جست. همینطور حامد، تكه‌هایی از دوست همبندش را …‌}

و حالا شوكت غمگین و افسرده، از طرفی به خاطر تیرباران شدن حامد و از طرفی به خاطر دور بودن از برادر خود، روزها در كارگاهی خیاطی  می‌كند. (‌لباس سربازی می‌دوزد. این نمایشنامه در سال 1997 نوشته شده‌است و معلوم نیست كه لباس برای سربازان كدام جنگ؟‌) و بعد از آمدن به خانه دنیا را بر روی خود می‌بندد؛ دخترش به دایی‌ خود می‌نویسد:

{‌دایی‌جان! وقتی مامان می‌آید خانه پی‌بهانه‌ می‌گردد كه برود جایی دراز بكشد و فكر كند. همهٍ ما می‌دانیم به چه فكر می‌كند. یا به بابا كه من هرگز ندیدمش یا به شما …}

خواهر، از دیدی جهانشمول، می‌تواند وضعیت سیاسی‌-‌اجتماعی ایران نیز باشد. كه همچنان بیمارگونه و افسرده در تدارك جنگ با دشمن همیشگی خود است.

نویسنده اما شخصیتی جاوید دارد. او وقتیكه جوان پناهنده را با پاسپورت خودش بیرون می‌فرستد، روی یك صندلی می‌نشیند و پاسپورت جوان افغانی را در می‌آورد و به آن نگاه می‌كند.

‌خواهر نویسنده: باز كه داری با خودت حرف می‌زنی؟

نویسنده: دارم به عكس حامد نگاه می‌كنم.

خواهر نویسنده: (‌با تعجب‌) گفتی حامد؟

نویسنده: آره. شاید باور نكنی. از آمستردام تا لندن را با هم بودیم. می‌دانم باورت نمی‌شود. اما بود. هنوز جوان بود. مثل همان وقت‌ها. تیزو‌بز. كمی چاخان. كمی دستپاچه. مثل آنوقت‌هایی كه می‌خواست به تو چاخان كند. اما به هر حال جا نمی‌ماند. حالا با

پاسپورت خودم فرستادمش بیرون ببینم چكار می‌كند. مطمإـنم به سلامت می‌گذرد …}

نویسنده، حامد را به سلامت از مرز رد كرد و آنشب در میان تماشاگران ده‌ها حامد را می‌توانستی ببینی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.