در حاشیه آبسوردبازی وطنی

در حاشيه‌‌ي آبسورد بازي وطني

بهمن فرسي

بهمن فرسی

اشاره ها و خيال‌هايي را كه در اينجا مي‌خوانيد، و منحصراً از حفاري در حافظه برآمده اند، به هيچ روي مايه يا عنوان تحقيق ندارند. در موضوع ‹‹‌تآتر آبسورد در ايران‌›› – اگر داشته ايم، اگر داريم؟ – لازم است پژوهنده‌‌ي ‹‹‌زبان‌آزادِ‌›› كوشايِ بي‌غرضِ بي‌‌چشمداشتي دامن همت به كمر بزند و اين مغشوش را در ميان بقيه‌ي مغشوشي‌ها از سرند يك تحقيق انتقادي و آكادميك بگذراند، تا آيندگان يا ‹‹‌حال‌جويان‌›› اگر اين حقيقت؟ را هم لازم باشد روي بقيه‌‌ي حقيقت‌ها بدانند، پس بدانند!

 و اما از بابت اشاره‌ها و خيال‌ها عرض به حضور خواننده‌ي نجيب كه:

يك

در زبان ما، پاره‌يي مشاهير عنوان ‹‹‌تآتر پو‌چي‌›› را به جاي ‹‹‌تآتر آبسورد‌›› از خودشان درآورده، و در ترجمه‌ها و نوشته‌هاشان نوشته اند. من خيال مي‌كنم ‹‹‌تآتر پو‌چي‌›› فارسي پو‌چ! يا سرراست‌تر گفته باشم، پوكي‌ ست. يعني هسته ندارد. مغز ندارد. روي من ابلق! كه شخصاً هم در زمينه‌ي يافتن معادل فارسي براي آبسورد مغزي نفرسوده و بي‌دانشي خودم را برهنه‌تر نكرده ام. اصولا هم اهل اين‌گونه فرسايش‌ها نيستم. كار بايد بماند براي اهلش. من خيال مي‌كنم عين ‹‹‌تلفن‌›› و ‹‹‌تراكتور‌›› كه واژه‌ي نامشان پا به پاي خودِ ‹‹ ‌وسيله‌›› به زيست و زبان فارسي وارد شده، ‹‹‌آبسورد‌›› هم اگر تآترش يا شيوه و شگرد تآتري‌اش وارد‌پرده‌ي خيال و‌صحنه‌ي نمايش ايراني شد، و‌اگر ‌معادل بي‌‌چونه و‌بلافصلي‌در‌كار نبود، پس بگذار واژه‌اش هم به همان صدا و هيئـت مردمِ ابداع‌كننده و نامنده‌ي آن وارد شود و فارسي شود. و بالاخره، نه در پايان، بلكه درضمن، خيال مي‌كنم ‹‹‌تهي‌مغز= پو‌چ‌›› بودنِ اين گونه آدمي‌زادگي در اغلب موارد، به گونه‌يي، ‹‹‌موضوعِ‌›› آ‌ثار ‹‹‌آبسورد‌›› است، نه ساختار و گوهره‌ي آن. و مغز مي‌خواهد كه مغز آن را در كسوت ‹‹‌بي‌مغزبازي‌›› دريابد.

دو

ما مردم به سبب دير و زود قاتي شدگي فرهنگ امروزمان با تمدن امروز، و تقسيم‌شدگي معلومات فرنگي!‌‌مان در دوراهه‌‌ي زبان‌هاي انگليسي و فرانسوي (‌و تا اصغر نصرتي احساس غبن نكرده: آلماني!‌) يك دمل زرد!! هم تحت عنوان ‹‹‌آبزرد‌›› (‌با زاي مكسور‌) به هم رسانده ايم. يعني بسته به سن و سال و غرض و مرض، پاره‌يي اشخاص محترم به سبب ‹‹‌زبان‌آشناييِ‌›› شخص خودشان، وقتي با عنوان اين سبك تآتري آشنا، و بر آن آگاهي‌اكي! يافته اند، به‌طور غيرمادرزادي!! و در كمال طهارت و عصمت و برهانمندي، پختاري! با عنوان ‹‹‌تيارت آبزرد‌›› هم به تنور نشر ‌چسبانده اند.

خيال من در كمال تقصيركاري اين‌است كه اولا‌ ‌چون ‹‹‌آبسورد‌›› از راه فرانسه و‌فرانسوي به بدنه‌‌ي فرهنگ گيتي، در يك نقطه‌اش هم ما، وارد و تزريق شده، پس حق و حساب‌داني‌ست اگر كه گيتي هم تلفظ فرانسوي را بپذيرد و توي دهان هنرياتش بلغور كند.

و يادمان باشد كه در زبان فارسي شيرين ما، واژه‌‌ي ‹‹‌آبسورد‌›› در روي كاغذ ‌چاره ندارد كه آبسورد خوانده يا گفته شود، در حالي كه ‹‹‌آبزرد‌›› اگر نشانه‌هاي آوايي در زير و بالاي حروفش كاشته نشود، به احتمال خواننده‌‌ي دانشمند ولي معصوم مشكل خواهد داشت با خودش كه: ‹‹‌آب زرد‌›› را اولا ‌چرا سرهم نوشته اند؟ در ‌ثاني ‹‹‌آبزرد‌›› ‌چه ربطي به تآتر دارد؟!

از سوي ديگر هم، بله، صد البته، در زبان فارسي ‹‹‌درد‌›› هاي مشابه داشته ايم فراوان، كه جوان جوينده‌‌ي زباندان، در متن جلوي ‌چشمش ‹‹‌جون‌›› و ‹‹‌جولاي‌›› يا ‹‹‌يوني‌›› و ‹‹‌يولاي‌›› داشته، اما آنها را در زبان فارسي به ‹‹‌ژو‌‌ئن‌›› و ‹‹‌ژو‌‌ئيه‌›› برگردانده و نوشته است. و خواهند بود اين گونه دردها تا آن كه بزرگانِ زبان به‌راستي ‌چاره‌يي بيانديشند.

سه

‹‹‌فرهنگ فارسي‌›› معروف به فرهنگ معين، مرجع زنده و ارزنده‌‌ي زبان فارسي، كه ‌چاپ اول آن در 1342 درآمده و من ‌چاپ دوم آن را با تاريخ نشر 1352 دارم، واژه‌‌ي فرانسويِ ‹‹‌آبسه‌›› را دارد، اما ‹‹‌آبسورد‌›› را ندارد. به صورت‌هاي‹‹‌آبزرد‌›› و ‹‹‌آپزرت‌›› و ‹‹‌اَبسِرد‌›› هم در آن راسته! دنبالش نگرديد، كه ندارد!

‹‹‌دا‌‌ئرة‌المعارف فارسي‌›› هم كه جلد نخست‌اش در 1345 و جلد خاتمين! يعني سوم‌اش  -‌البته تحت عنوان جلد‌دوم بخش‌دوم‌- بالاخره در1374درآمد، ايضاً در مورد ‹‹‌آبسورد‌›› ذكري ندارد. در مورد امامانِ! مكتب آبسورد هم، حضرت ‹‹‌بكت‌›› را از بيخ متذكر نيست، اما در مورد حضرت ‹‹‌اوژن يونسكو ëjen yonesko‌ متـ. 1912 روماني‌›› بي ذكري از مكتب آبسورد متذكر هستند كه ‹‹‌آ‌ثارش بيهودگي ارزش‌هاي بورژوازي و روش زندگي ناشي از آنها را تأكيد مي‌كند.‌›› فاتحه! ‌چه منوَّر و منوّرالفكر زاينده‌!

من خيال نمي‌كنم، شما هم خيالي نكنيد. وضع و وضعيتِ ورود و پيدايش و روآمدن و نشريافتنِ شكوفه‌هاي هنر و فرهنگ در جغرافياي وطني ما ‌چنين و ‌چنين‌هاست. يعني نظم و روند ندارد. باري‌به‌هرجهت است. پسندي و دست بر قضا برخوردني است. يعني م‌ثلا اگر عبدالرحيم احمدي هم در مقدمه‌‌ي ‹‹‌گاليله‌ئو گاليله‌يي‌›› سر قلم بلندبالايش را در مورد ‹‹‌برشت‌›› – كه البته بهتر است او را هم ‹‹‌برخت‌›› با خاي مخفف بخوانيم – و اسلوب ‹‹‌فاصله‌گذاري‌›› يا به قول خودم ‹‹‌فاصله اندازي‌›› نمي‌رفت، به اغلب احتمال تيارت‌درآر و تيارت‌بروي ميهن همينقدر ناخن‌اش به ‹‹‌برشت‌›› بند‌مي‌شد كه آن را يا او را با سنگك برشته عوضي نگيرد؟! 

باري … حلاجي و عصاره‌كشي اشارات و خيالات مندرج در اين بند، اين نتيجه را مي‌دهد كه حضرات ‹‹‌مراجع‌›› لغوي و ‹‹‌آن‌سيك‌لوپديك!‌›› وطني در 1973 هنوز هنر آبسورد را كه در ميانه‌‌ي دهه‌‌ي دوم قرن بيستم، يعني حدود نيم قرن پيش از آن جارش كشيده شده بوده، يا نمي‌شناخته اند، يا به درد ملت! ‌بخور و قابل ذكر نمي‌دانسته اند.

چهار

در قال مقال پهن و دراز و پر‌زاويه‌يي كه پس از انتشار و اجراي همزمانِ بازيِ ‹‹‌گلدان‌›› در تيرماه 1340 = 1961 ميلادي درگرفت، كوشيدند كلاه بوقي ‹‹‌تآتر آبسورد وطني‌›› را، به عنوان مكتبي زنديقانه و منحط، بر جمجمه‌‌ي بهمن فرسي استوار كنند. جلودار همه‌شان جلال آل‌احمد كه در مجله‌‌ي ‹‹‌آرش‌›› سيروس طاهباز اعلان ظهور بلندبالايي هم براي فرسي صادركرد.حريفان را هشدار داد و غوغاكرد بر سر نوي‌ها و نوآوري‌ها. در عرايض آل‌احمد اما صحبت از ‹‹‌آبسورد›› نبود، كه يا از آن خبر نداشت، يا آبسورد اَخ! بود و غربزده بود، يا احياناً ‹‹‌گلدان‌›› را هسته‌دار!‌تر از آن مي‌ديد كه بتواند پو‌چ! باشد.

در شماره‌‌ي 5 ژو‌‌ئن 1965 روزنامه‌‌ي ‹‹‌ژورنال دُ تهران‌›› كه به زبان فرانسه در تهران ‌چاپ مي‌شد، خانم IDAK مفسر هنري آن، پس از ديدن ‹‹‌بهار و عروسك‌›› بازيِ هياهو برانگيخته‌‌ي ديگري از فرسي، در نقد و بررسي خودش ضمناً ياد و قياسي از ‹‹‌بكت‌›› و ‹‹‌در انتظار گودو‌›› كرده بود، كه بر‌چسب آبسورد را جدي‌تر بر پيشاني فرسي گيراند. اما از سوي ديگر جلال آل احمد كه ديده بود فرسي با خرقه‌‌ي مريدي ميانه ندارد، فرياد برداشت ‹‹‌اين انگري يانگ‌من بازيها …‌›› و از اين گونه فرمايشات داهيانه و …

اما راقم اين بند ‌چهار! خبر خصوصي و دست اول دارد كه هنگام تحرير و نشر و اجراي ‹‹‌گلدان‌››، بهمن فرسي نه رنگ خارجه! را ديده بود، نه تآتر آبسورد مي‌دانست يعني ‌چه، و نه متني از آن يا سخني درباره‌اش خوانده بود. يعني به زبان فارسي در اين زمينه در آن هنگام ‌چيزي نبود، و درنيامده بود به زيور ترجمه؟! تا فرسي خوانده باشد. آن مقدار زباني هم كه آن هنگام فرسي مي‌دانست، دانشي نبود كه با آن به اين گونه خوانش‌ها بتوان ناخن بند‌كرد. پس آبسورد فرسي لابد مادرزاد بود!!

‹‹‌گلدان‌›› يك بازي آبسورد نيست. يا به تعبير و تعبيرهايي آبسورد است. يا بر اندام آن خالجوش‌ها و پيسه‌هاي ناخودآگاه آبسوردوار مي‌توان يافت. آيا همين، يعني بازي ‹‹‌گلدان‌››، يعني 1340، نخستين برگه و مبدأ تاريخ تآتر آبسورد وطني‌اند؟ بايد يك وقتي خودم اين مطلب را بيشتر بشكافم. يا آنكه جوانمرد جويايي يافت شود و به تحقيقي مستند و مستدل در اين باره بپردازد.

اما پس از خواندن نقدك IDAK در ژورنال دُ تهران، فرسي مورمورش شد كه مور‌چه‌وار بكت را براي خودش بشناسد. و پس از به اندازه‌‌ي يك Endgame شناختن، فهميد كه با ‌چه غول سر در افلاكي سر و كار دارد. و ديد كه IDAK ‌چقدر بكت را رويه‌يي مي‌شناخته. و ‌چقدر بسياري از وطنيون !‌ديگر هم هنوز ‌چيزي از او و آن نمي‌دانند.

پنج

يك اشاره‌‌ي معترضه: اين كه مي‌بينيد من عنوان ‹‹‌كار››‌ها يعني بازي‌ها و نوشته‌ها را به زبان اصلي مي‌نويسم، يك وقت به حساب پز و فضل‌فروشي گذارده نشود. خيلي بايد آدميزاد بي‌فضل باشد كه اين قبيل حركات را فضل خيال كند. موضوع اين است كه برگردان‌هاي فارسي موجود به دلم نمي‌‌چسبد، و ‌چون خودم هم پيشنهادي ندارم و عقلم في‌الفور به ترجماني قد نمي‌دهد، و باز ‌چون اين اباطيل را دارم براي اهلش‌! سرقلم مي‌روم، و اهلش دندش نرم‌! بايد به اندازه‌‌ي يك عنوان‌خواني زبان بيگانه بداند … خيلي دراز شد. خلاصه اين و اينطورهاست. انگار حرفم را زدم. پس اشاره‌‌ي معترضه درز!

شش

از سال 1340 به اين‌سو، رويدادها و روي‌داده‌هاي تآتر وطني در ذهن من بي‌تاريخ، پس و پيش و قره‌قاتي‌ست. يك ‌چيز مسلم است اما. حركت به سوي آبسورد يا شبه آبسورد يا آبسورد وطني آغاز شده‌است. من هم ذكر آن را به همين درهمي روي اين كاغذ مي‌ريزم.

Word   Act Withoutيعني فرضا ‹‹‌بازي بي‌سخن‌››، يكي از طرح‌هاي نمايشي بكت را فُرسي به زور ديكسيونر به فارسي برمي‌گرداند. يك ‹‹‌شرح ناطق نمايشي‌›› هم خودش براي آن مي‌نويسد. و اين هر دو را در روزنامه ‹‹‌آژنگ‌›› كه شماره‌‌ي  روز جمعه‌اش در آن روزگار بزك هنري‌ـ ‌ادبي مي‌كرد، ‌چاپ مي‌زند. خيال اجراي آن را هم دارد كه هرگز عملي نمي‌شود. او زبان بكت را خوب نمي‌داند ولي خيال مي‌كند كه حرف دل او را مي‌فهمد.

(‌خيال مي‌كنم آل‌احمد در برابر واژه‌‌ي mime فرانسه كه در فارسي رايج بود، اصطلاح ‹‹‌لال‌بازي‌›› را توي دهان ساعدي گذاشت. تنها او هم آن را به‌كار  بُرد، كه البته برگردانِ‌! بسيار پرتي‌ست. اصطلاح ‹‹‌لال‌بازي‌›› در فارسي معناي روشن و داير و رايجي دارد بي‌هرگونه ارتباط با هنر تآتر. اين اصطلاح به ويژه در برابر، و به جاي كارهايي از نوع Ack Withot Word بكت، ‌چپكي‌! و خارج‌! است، زيرا اين گونه كارهاي او خود نوعي ‹‹‌بازي‌›› هستند، و نه mime به معناي سنتي و تاريخي آن. فاتحه‌! )

 پاره‌يي بازي‌هاي درامنويسان آبسورد يا آوانگارد يا فرماليست توسط اين و آنِ تآتري يا غير تآتري به فارسي در مي‌آيند، و در فواصلي توي مجله‌ها يا به صورت كتاب مستقل منتشر مي‌شوند. مقبول‌ترين در ميان آنها كارهاي بكت است.

‹‹‌غ.‌ح. جويا‌›› به ياري كتاب Theatre of the Absurd  طي مقاله‌يي بلند در ‌چند شماره‌‌ي ‹‹‌نگين‌››، به وكالت تسخيري فُرسي برمي‌خيزد، تآتر آبسورد را تفسير و توجيه مي‌كند، و گرد‌و‌خاك غير مستقيم‌!‌جلوي آل احمد و حواريون.

سيروس طاهباز كه ‹‹Godot‌››  را با خدا عوضي گرفته، بازيِ Waiting for Godotِ بكت را تحت عنوان ‹‹‌در انتظار خودو‌›› به فارسي برمي‌گرداند و به صورت كتاب در مي‌آيد. ظاهرا ‹‹‌خدا‌›› را در يك گويشي، يا در زبان عوام ‹‹‌خودو‌›› لابد مي‌گويند؟! البته در كلام بكت Godot به هيچ وجه طعم و مايه‌‌ي عاميانه ندارد.

غفار حسيني هم Endgame را از فُرسي گرفته و به فارسي برگردانده است. اما فرسي او را از خر شيطانِ نشرِ آن پياده مي‌كند. ترجمه‌‌ي بكت شوخي‌بردار نيست.

رضا كرم‌رضايي از ‹‹‌اوژن يونسكو‌›› كاري با نام ‹‹‌تشنگي و گشنگي‌›› و آل‌احمد ‹‹‌كرگدن‌››‌هاي همين نويسنده را به فارسي برمي‌گردانند و كتاب مي‌شوند.

اصولا بازار نشرِ بازي (‌نمايشنامه‌)، البته بطور ازدم ـ‌درهم‌ـ همه رقم حيرت‌آور است. ژآن آنوي‌، مولير، ‌شكسپير، سوفكل، ژان ژنه، بكت، تنسي ويليامز، تورنتون وايلدر، ايبسن، ماكس فريش‌، آزبرن، پينتر، گوركي، برنارد شاو، ‌چخوف، آلفرد ژري ـ ماكياولي، برخت، استريندبرگ، ‌پير آندل‌لو، اسكار وايلد، پريستلي، جيمز الدريج، آرتور ميلر، اونيل، آدامف، ادوارد آلبي، دورنمات، كامو و ده‌ها نام ديگر همه‌‌ي قفسه‌ها را اشغال مي‌كند.

براستي در اين لندنِ پايتخت تآتر دنيا اين همه درامنويس را يكجا حتي در قفسه‌‌ي بزرگترين كتابفروشي‌ها و كتابخانه‌ها نمي‌توان رو‌‌ييت ! كرد. بله، بدي‌اش همين است. ما بيشتر اهل رو‌‌ييت‌ايم. و رو‌‌ييت معمولا در سطح باقي مي‌ماند. و بر سطح گذر مي‌كند. و ‌ثمر بسيار كم ! دارد. اينجا دوستدار تآتر، بازيخوان نيست، بازي بين است. و پس از ديدن، شايد، بازي را بخواهد كه بخواند.

باري … و بالاخره … نجف دريابندري هم از لج مترجمان نابالغ مي‌نشيند تمامي آ‌ثار بكت تا آن تاريخ را از نو و يكجا به فارسي برمي‌گرداند، كه در دو جلد به قطع آجري مربع‌! منتشر مي‌شود. ترجمه‌‌ي نجف دانشِ زبان و درستي و رواني فارسي دارد، اما دل و درون و حس بكتي ندارد. ‌چون دريابندري جوهر آبسورد را نمي‌تواند هضم كند. ‌چون ذاتا هذياني‌ ـ ‌غَلَياني نيست. او متين و معقول و كلاسيك و ر‌‌ئاليست است. يك وقت دريابندري پس از ديدن بازي ‹‹‌‌چوب زير بغلِ›› فُرسي در مجله‌‌ي ‹‹‌سخن‌›› وقت نوشت ‹‹‌اين يك ضد تآتر است‌››. مقصود نجف البته ذّم و ردّ كار فُرسي بود. اما فُرسي يك سپاسگزاري به نجف بدهكار است. زيرا آن هنگام ‹‹‌تآتر ضد تآتر‌›› موجي زنده و جوشنده در تآتر دنياي به راستي صاحبِ تآتر بود. كار فُرسي از بابت ساخت و درونمايه هم البت به آن ‹‹‌مكتب‌›› نمي‌خورد. بماند.

ولي، به هر تقدير، و تا امروز هم، برگردان نجف از بكت بهترين است.

و اما بعداً در زمينه‌‌ي اجرا و آفرينش ‹‹‌درامِ‌›› ايراني بيضايي و ساعدي و رادي و نعلبنديان و خجسته‌‌ي‌كيا و خلج و رفيعي؟ نامدارتر از ديگران به ميدان مي‌آيند. 

حميد سمندريان از آلمان برگشته، در عين سرگشتگي، و به علت جمع‌و‌جورتر بودن، ‹‹‌دوزخ‌›› يا ‹‹‌برزخ‌›› سارتر را به صحنه مي‌آورد بي‌آن‌كه سارتر بشناسد هنوز. و بعد‌ترها ‹‹‌كرگدن‌ها‌›› ي يونسكو را با لشگري از آدم يعني بازيگر. عباس مغفوريانِ باز هم از آلمان برگشته ‹‹‌كار‌››‌هايي به صحنه مي‌آورد كه متاسفانه نام هيچكدامشان به يادم نمي‌آيد. شهرو خردمند و ايرج انورِ از ايتاليا برگشته كارهايي را صحنه‌سازي مي‌كند. كه باز نام‌هاشان را به خاطر ندارم. داود رشيديِ از سوئيس برگشته ‹‹‌در انتظار گودو‌››‌ي بكت را با بازيگري خودش و ‹‹‌كاردان‌›› و ‹‹‌صياد›› روي صحنه مي‌آورد. فُرسي پس از ديدن نيمه‌‌ي اول بازي مي‌لغزد به پشت صحنه، داود و پرويزين ! را مي‌بوسد و ستودن‌ها و خسته نباشيدها، و به هواي آن كه بازي تمام است، مي‌خواهد بزند به ‌چاك كه داود آستين‌اش را مي‌كشد ‹‹‌بقيه بازي را مگر نمي‌خواهي ببيني؟‌›› و فُرسي خودش را جمع‌و‌جور مي‌كند و مي‌گويد ‹‹‌اونو كه ‌چرا‌! ولي ديگه پشت صحنه نميام ‌چون نسبت به تهنيت‌گوهاي پشت صحنه‌ پس از اجرا آلرژي ! دارم.‌›› بله، فُرسي در آن هنگام ‹‹‌گودو‌›› را نمي‌شناخت. ركابدار آبسورد از اين كَشكي‌تر مي‌شود؟

تلويزيون ملي ايران ‹‹‌گارگاه نمايش›› درست مي‌كند، و در آنجا تقريبا بطور مرتب پروازهاي تآتري بي‌ربط و مربوط‌! و همه سرشار از ‹‹‌فرم›› پخت‌! مي‌شود. ‹‹‌جان‌نثار‌›› بيژن مفيد، ‹‹‌شبي‌خون‌›› سيروس ابراهيم‌زاده، ‹‹‌حلاج‌›› خجسته‌‌ي‌كيا، و كارهاي خلج و نعلبنديان هم البته از همان تنور در مي‌آيند. آربي آوانسيان كه مي داند آبسورد يعني ‌چه ولي فارسي را ‌چندان و ‌چنان كه بايد نمي‌داند، آشور بانيپال‌بابلا معركه ‌چرخانان بنام كارگاه‌اند و دست‌هاي محكمي زيربالشان را دايما مي‌گيرد.

وزارت فرهنگ‌وهنر هم در بالا‌خانه‌‌ي ‹‹‌اداره‌‌ي تآتر››‌ش ‹‹‌خانه‌‌ي نمايش‌›› عَلَم مي‌كند، مثلا براي عمليات نمايشي پيشتاز تا از ‹‹‌كارگاه‌›› عقب نماند. پخت‌هاي در ياد مانده‌‌ي آنجا ‹‹‌آسيد كاظم‌›› استاد محمد، ‹‹‌سوگنامه براي تو‌›› جنتي و ‹‹‌سيزو‌‌ئه‌بانسي مرده است‌›› اِتول فوگارد درامنويس آفريقاي جنوبي هستند با درخواست پوزش از در‌ياد‌نمانده‌ها. يعني از قلم‌افتاده‌ها.

و توي اين كارنامه بطوري كه ملاحظه مي‌شود و نمي‌شود، همه رقم شوربايي به هم تافته است. شايد آخرين اين حركات در تاريخ ماضي‌!‌بازي ‹‹‌آرامسايشگاه‌›› نوشته‌‌ي فُرسي باشد، شايد هم ‹‹‌امير كبير و …‌›› كار رفيعي كه در هم خانوادگي و فهم تآتر آبسورد رمق بهتر و درست‌تري در آنها بود.

خلاصه آن كه مانند شعر نومان، كه با وجود عدل عدل شعرِ منتشر، و كانون كانون شاعرِ پيوسته‌‌ي كانوني، شعر و شاعر راستين در راسته و بسترش خيلي خيلي خيلي كم داريم، وضع و وضعيت ادبيات دراماتيك ولايتمان هم نوراني‌!‌تر از شعرمان نيست. زيرا در اين ميدان ‹‹‌امر مبادرت‌!›› هم سخت‌تر است. آسان پنداري‌ها ‌چه بسيار بوده‌اند و آسانمرگي‌ها ‌چه بسيارتر. و سرگشتگي‌ها هم‌چنان برقرار.

هفت

World Encyclopedia of  Drama يعني دا‌‌ئرة المعارف تآتر دنيا در صفحات 651 و 652 زير عنوان ‹‹‌پرشِن تي‌يه‌تر‌›› مطلبي دارد كه نويسنده‌‌ي آن ضمن ذكر از بيضايي و بعد فُرسي، صحبت از ساعدي مي‌كند كه در 1968 مطرح شده و كارش ‹‹‌لايه‌‌ي آبسورد رفتار آدمي را در ‌چار‌چوب ساختاري بسيار ر‌‌ئاليستي‌›› عرضه مي‌كند. سپس هم بشارت مي‌دهد كه تآتر آبسورد در ايران با نمايشنامه‌‌ي برجسته‌يي ظاهر شد نوشته‌‌ي نعلبنديان كه در 1968 در جشن هنر شيراز به صحنه آمد.‌››

اين هم از آگاهي مراجع‌! جهاني از تيارت ما كه زيرش البته پيداست يك معـّرِف ناگاه، يا مغرض و صاحب سهم خوابيده است. و از قديم گفته‌اند: ‌چنين است رسم سراي درشت.

باقي‌؟ بقايتان‌! اين اندككِ پريشان هم محض تحريك به روشنايي عرض شد. روشن و شادمند باشيد!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.