گزارشی از “ماه تاتر” در برلین!!!
فرهاد پایار
دوستان عزیز! (اصغر نصرتی عزیز) !
از من خواستید گزارشی از ًماه تاتر برلین برایتان بنویسم! از آنجا كه گزارشگری یك كار تخصصی است و من در این زمینه بیتجربه ام، اجازه بدهید كه ًنمایشنامه مانندی برایتان بفرستم.
پیشاپیش این ًنمایشنامه مانند در چند ساعت نوشته شده. اشكالات آن (پرداخت نمایشی و شخصیت و …) را به بزرگی خودتان ببخشید!
– هرگونه تشابه نه تصادفی است، نه عمدی!
مكان: یك شهر چندمیلیونی در آلمان، با حدود دههزار ایرانی
زمان: تابستان 1999
شخصیتها: زن – مرد سبیلو – مرد بیسبیل – سرپرست نمایشخانه – كارگردان – یك میهمان – صاحب رستوران – مرد سالخورده.تصویر
تصویر یكم:
یك اطاق. زن، مرد سبیلو و مرد بی سبیل دور یك میز نشسته اند.
هركدام یك ورقهی كاغذ جلوی خود دارند و یك قلم به دست.
زن هم رادیو و هم دوتا از تلویزیونهای ایرانی قبول كردن كه از الآن تا آخرین روز، برنامهها رو اعلام كنن! درضمن مصاحبه و…
سبیلو دَمشون گرم! (بیسبیل و زن به او مینگرند) واله به خدا !
بیسبیل یكی از دوستان شاعر و نقدنویس هم قراره بیاد نمایشها رو ببینه و یك گزارش مفصل تهیه كنه!
زن فكر میكنی كسی چاپ كنه؟
سبیلو اونش مهم نیست! (زن و بیسبیل به او مینگرند) مهم اینه كه كاربشه!
بیسبیل مشروبی، حشیشی؟!…
سبیلو از شوقه…از این كارا كه میكنم، زنده ام…دیروز برنامه رو توجلسهی كانون…پخش میكردم، نشائه شدم…همه میگفتن دستتون درد نكنه!
زن خیلیها میگن!
بیسبیل ولی واسه دیدن نمایشها نمیان!
سبیلو در هر حال متْل بمب تو شهر پیچیده…اونی كه ندونه خواجه حافظه!
بیسبیل اینقدر امیدوار نباش كه بعدا زیاد ناامید نشی!
سبیلو (به زن) این دیگه كیه بابا ؟!
بیسبیل تجربه…
سبیلو تجربه، تجربه! بابا ما واسهی دلمون این كارو میكنیم…هركی اومد، خوش اومد!
زن صندوق خالیه!
سبیلو من كه دیگه نمیكشم…موندم، صورتحساب تلفن رو چه جوری پرداخت كنم!
بیسبیل من هم ندارم!
زن روضه خوندن فایدهیی نداره…شروع كردیم، باید تمومش كنیم!
سبیلو بابا، وقتی ندارم، ندارم دیگه!
زن از دلت قرض بگیر!
(بیسبیل دست به جیب میبرد و چند اسكناس ریز در میآورد. زن هم همزمان كیفش را باز میكند.)
سبیلو الآن هیچی همرام نیست، بعدا !
(نور صحنه میرود)
تصویر دوم:
سرسرای یك نمایشخانه. زن گنار صندوق ایستاده و به در ورودی خیره شده. سبیلو و بیسبیل چندبار جدا از هم به سالن نمایش میروند و خارج میشوند.
سه زن و دو مرد با چهار بچه منتظر ورود به سالن هستند. دوتا از بچهها دنبال هم میدوند و به صحنه روح میبخشند. سرپرست نمایشخانه (ترك تركیه) بازوی سبیلو را میگیرد.
سرپرست (به آلمانی) كِی در سالن را بازمیكنید؟
سبیلو از ایستگاه مترو تا اینجا خیلی راه است… بعضیها با مترو میان…
سرپرست ولی بیش از نیم ساعت تاخیر درست نیست!
(بی سبیل به آن دو نزدیك میشود)
بیسبیل فكر نمیكنم، دیگه كسی بیاد!
سرپرست در ماه ؤوئن خیلیها باغ و صحرا را ترجیح میدهند!
بیسبیل زمستون هم كه هوا سرده و خیلیها…
(زن به بی سبیل اشاره میكند كه در سالن را باز كند)
بیسبیل خانمها و آقایون بفرماإید! (9 تماشاچی به طرف سالن به راه میافتند)
سرپرست (به بیسبیل) تركها به تآتر كودكان خیلی اهمیت میدهند.
بیسبیل ایرانیها هم همینطور! (از اینكه دروغ گفته، عرق به پیشانیاش مینشیند)
سرپرست نگران اجارهی سالن نباشید. این یك اجرا میهمان ما!
(زن كنار بیسبیل میایستد)
زن عجیبه، نه؟!
بیسبیل (در حالی كه عرق پیشانیاش را پاك میكند) چندین مدرسهی فارسی تواین شهره … راستی… بلیط مجانی به معلمهاشون دادیم؟!
زن به یكیشون!
بیسبیل چند تا؟!
زن دو تا!
بیسبیل باید به همه میدادیم…بیشتر از دو تا… میدونی كه، رسمه!
زن باید باهاشون صحبت كنیم!
(سبیلو به سرعت به آنها نزدیك میشود)
سبیلو لامصبا، لااقل خودتون بیاین تو!
(نور صحنه میرود)