نگاهی به رمان «مهمانی تلخ»
اصغر نصرتی
پنج دقیقه مانده به سه صبح بی دلیل و هدف بیدار شده ام. در ذهن آشفته دنبال علت بیداری و آشفتگی میگردم که راه به جایی نمیبرم. پس کورمال به یکی از نمایشنامههای صوتی پناه میبرم. این هم این روزها بسان مواد مخدر و مشروب برایم عمل میکند. نوعی گریزگاه برای نه الزامن غلبه بر آشفتگی بلکه تسلط حدود آن.
چشمم به «مهمانی تلخ» افتاده. نام گلشیری را می شناختم اما نه با اسم کوچک «سیامک». آنکه در سپهر ایران شهره دارد، برای من سیامک نیست. اما در این گیرودار و بدخوابی و آشفتگی حالا چه فرقی داشت کدام یک از گلشیریها بخواهند مرا از این بیخوابی نجات دهند؟
داستان معمایی و خوفناک «مهمانی تلخ» با یک اتفاق ساده آغاز میشد: یک سواری مسافرکشی بر سر راه یکی از اتوبانهای شهر تهران بنزین تمام میکند و از قضا یک استاد دانشگاه (رامین) می خورد به تور شاگرد اخراجی سابقش. دانشجوی اخراجی که جرمش پخش پاسخهای پرسش های امتحانی بوده و گرچه او تنها نبوده اما قربانی اصلی این جرم شناخته میشود. دانشجو (تورج) حالا در کار بازار آزاد است و روزگارش هم از دوران دانشجویی و چه بسا پس از پایان احتمالی دانشگاه هم بهتر است. اما عقدهی تلخ اخراج و لقب و نشان آکادمیک را چون زخمی سخت عمیقا کاری همه این هغت سال بر تن دارد. زخمی که استاد حالا در میانهی راه مانده هم سهیم است. همین زخم است که خمیر مایهی اصلی فاجعه یا تراژدی داستان را مهیا میکند. چرا که به اصرار بسیار شاگرد یعنی تورج استاد و همسرش (ماهرخ) را به باغی بیرون از شهر دعوت میشوند. در مسیر این آشنایی دوباره و رفتن به باغ است که حکایت زندگی این دو اندکی آنهم بیشتر از زبان دانشجو آشکار میشود. و از درون واگویی خاطرات تلخ اخراج و اندکی هم از زندگی شخصی شاگرد است که دشمنی خفته سر برمیاورد.
تورج آشکار و آگاهانه به مرور چنان دیگ گذشتهی تلخ را بالای آتش انتقام میجوشاند تا کشتن استاد و چه بسا همسرش را عملی کند (؟). ماهرخ که از همه چیز بیخبر است لحظه به لحظه با وحشت به گذشته این دو نزدیک میشود.و عاقبت مهمانی یک شبهی دیدار استاد و شاگرد سابق تبدیل به قمه کشی شاگرد بر روی استاد میشود.
تورج ادعا می کند که با این قمه پیش از این دوست دختر قبلی را هم کشته و حالا در زیر زمین داخل یک صندوقچه تکه های جسم بیجان او را جای داده است. این کردهی خویش را هم چنان با لذت و دقت توصیف می کند که ترس بر جان استاد و همسرش رسوخ میکند.
صحنه پایانی نمایش عملن با اصرار دانشجو برای دیدن جسد قیمه شدهی دوست دختر سابق و تعقیب و گریز استاد و همسرش در ظلمات بیابانی و باغات اطراف آن ویلای پر بلا خاتمه می گیرد و پایان نمایش که کشته شدن تورج به دست استاد است..
تراژدی/فاجعه همواره در پی اشتباه و ضعف شخصیت اصلی رخ میدهد. اما اشتباه و ضعف هم خود ریشه در جای دیگری دارد: حسد، نادانی، غرور و جاه طلبی برخی از آنها هستند. اما در این رمان معلوم نیست که شخصیت اصلی تورج است یا استادش؟ چون انتقام تورج قابل توجیه است اگرچه با قمه به جان دو انسان افتادن مقداری بیرون از این حد و اندازه از انتقام باشد. آنهم وقتی سیر رمان کوتاهتر از روند جنون او باشد. جالب تر اینکه در پایان همین بازی خطرناک که منجر به کشته شدنش توسط استاد میشود و به جای انتقام مرگ در انتظارش مینشیند، فاجعه و اشتباه فاجعه این تراژدی نه توسط تورج که به دست استاد رخ میدهد. چرا که در پایان معلوم میشود تورج اصلن جسدی در صندوقچه ندارد و واقعن نامزدش در راه پیوستن به آنها برای یک شب خوش چهار نفره بوده است.
اگر داستان کشتن دوست دختر سابق شاگرد درست در میآمد و آمدن نامزد تازهی شاگرد نادرست، آن وقت میتوانست این شب نشینی و مهمانی تلخ ناگهانی روند منطقیتری برای شکل دادن یک تراژدی موفق شود. یا باید از پیش همه چیز شاگرد دروغ میبود و ناملایمات زندگی از او یک پریشان احوالی میساخت که هر جنون آنی منطقی مینمود. درست است که در دل هر تراژدی همواره یک خطای آدمی لانه دارد، اما این در روندی منطقی باید شکل بگیرد وگرنه یک واقعه تراژیک شکل نگرفته و تنها در ساختن لحظات ترسناک موفقیت چشمگیر داشته است. حتی اگر بخواهیم تورج را دچار جنون کنیم باز به اسباب مناسب روند منطقی او را بسازیم.
به نظر من رمان میان شکلپذیری یک تراژدی کلاسیک که متکی بر اشتباه آدمی است با یک فاجعه که متکی بر بیمنطقی یک روانپریش تکیه دارد، سرگردان است. با این همه شنیدن صدای آقای عمرانی و خانم محصص تا پایان نمایشنامه شنیدنی و پر از تعلیق و هیجان است و صد البته خواب را دور از چشمان و دلهره را به تن آشنا می کند.