کریم شیره‌ای و ناصرالدین شاه

كريم شيره اي و ناصرالدين‌ شاه

عطاالله گيلاني

اشعاري كه با علامت {*} مشخص شده‌ اند و از زبان {ناصرالدين‌ شاه}  جاري مي‌ شوند، از ديوان ناصرالدين‌ شاه انتخاب شده و بنا‌ بر ضرورت نمايشي دستخوش تغييراتي جزيي شده‌ اند.

آدم‌ ها 

كريم شيره‌ اي  او در آغاز در نقش ناصرالدين‌ شاه ظاهر مي‌ شود، در نقش خودش كلاه بوقي بر سر، قبايي چهل تكه و رنگارنگ به‌ بر، ريش و سبيل عاريه دارد. صورتش را مي‌ تواند به‌ تناسب بازي در صحنه با وسايلي كه هميشه به همراه دارد، آرايش كرده و تغيير دهد. اشيأ مسخره‌ اي به‌ خود آويزان كرده است. دايره‌ زنگي و بوق يا شيپوري به‌ همراه دارد و بتناسب صحنه از آن‌ ها استفاده مي‌ كند. بخوبي دايره مي‌ زند. مي‌ تواند ماسك‌ هاي مختلف و مسخره به‌ همراه داشته باشد و به‌ تناسب صحنه استفاده كند.  

ناصرالدين‌ شاه   در آغاز در نقش كريم شيره‌ اي ظاهر مي‌ شود، در نقش خود لباس شاهانه‌ اي بتن دارد، حمايل و مدال هاي مختلف و رنگارنگ و شمشيري مرصع از لوازم اين شخصيت هستتند. كلاه پادشاهي او همراه با گوهر و پر طاووس جلالي شاهانه به او مي‌ دهد. بسیار جدي است و معمولاً به آرامي و متانت سخن مي‌ گويد. 

اعتمادالحرم     از ملازمين، خواجه و كليددار حرم، چهل ساله، با چهره اي  زردرنگ و كريه، و با صوتي ناهنجار سخن مي‌ گويد، و شال سفيدي بر روي لباس آبي رنگ بسته و دسته كليد 

خيلي بزرگي را به آن آويزان نموده است.چوب‌ دستي بلند و كلفت با كلاهكي نقره بدست دارد. 

ميرزا رضا كرماني   مردي ميانه سال، با لباس معمولي دراويش، گوش چپ او در ادامه نمايش بريده مي‌ شود.(براي نمايش اين صحنه بايد براي بازيگر گوش مصنوعي ساخته شود.)

معين‌ العلما     با عبا و عمامه و شال سبز، پنجاه ساله

امينه اقدس      با مقنعه و چادرو چاقچور 

زن دوم          با مقنعه و چادر و چاقچور

خانم كوچك   زن سی ساله‌ ايست، با جتْه كودكانه كه بامقنعه و چادر در صحنه كوتاهي ظاهر مي‌ شود، سخني نمي‌ گويد.

صاحب‌ اختيار  مرد ميانسال، با لباس رسمي و نشان‌ دار دوران قاجار

امين‌ السلطان  صدراعظم ناصرالدين‌ شاه، مردي است ميانسال، مغرور، با لباس رسمي و نشاندار دوران قاجار.

كامران‌ ميرزا (اقتدارالسلطنه)     سی‌ ساله، فرزند ناصرالدين‌ شاه 

عزيزالسلطان     منيجك، كودكي است كه فقط صداي گريه‌ اش از پشت صحنه شنيده مي‌ شود.

ميرغضب (معتضدالممالك)   مرد ميانسال با غداره جلادي و سینه‌  اي پر از مدال‌ هاي گوناگون، شعر هم مي‌ گويد.

دكتر تولوزان    پزشك فرانسوي، فارسی را با لهجه فرنگي صحبت مي‌ كند.

حاجي سُروُر  مرد كوتوله و ميانسال است عكاس‌ باشي  و نوحه خوان ها و سینه زن ها و مردم توضيح: در تمام مدت نمايش همه لفظ قلم سخن مي‌ گويند، بجز مواردي كه شاه به شدت عصباني مي‌ شود، مي‌ تواند از اين قاعده عدول كند. كريم شيره‌ اي لفظ قلم را بسیار تصنعي سسخن مي‌ گويد و هر وقت با درباريان، به غير از شخص شاه سخن مي‌ گويد، بنا بر ضرورت صحنه مي‌ تواند، لهجه تهراني و يا اصفهاني داشته باشد.

صحنه نخستين

(ناصرالدين‌ شاه درحرم شاه‌ عبدالعظيم زيارت مي‌ كند. فضاي صحنه نيمه تاريك و روحاني است. سايه مشبك مقبره روي ديوار روبرو ديده مي‌ شود.صداي اذان از راه خيلي دور بگوش مي‌ رسد، صداي قراإـت قرآن از پشت صحنه شنيده مي‌ شود، شاه در حال انجام مراسم پايان نماز است.)

معين‌ العلما و شاه (معين‌ العلما با صداي حزين مي‌ خواند و شاه جمله به‌ جمله با او تكرار مي‌ كند ) {بسم الله الرحمن الرحيم

الهي بِاخَصِّ صِفاتِك وَ بِعِزِّ جَلالِك وَ بِاَعظمِ اَسماإِكَ و بنور انَبياإـِكَ و بعصمة اولياإك و بِدمآ شُهداإك و بمناجاتِ فقراإك، نَسإلكَ زيادةً في العِلمِ و صحة في الجسمِ و بركة في الرِزقِ و طولاً في العُمرِ و توبة قبل الموت و راحة عِندالموت و مغفرته بعد الموت و نجاةً من النار و دُخولاًفي الجنة و عافية في الدين و الدنيا و الآخرة برحمتك يا ارحم‌ الراِحمَين}

(معين‌ العلما به اشاره آرام دست شاه تعظيم كرده عقب عقب از صحنه خارج مي‌ شود )

شاه يا شاهزاده عبدالعظيم ادركني! يا بابالحوايج ادركني!

  {در عمر ابد اي شه محمود صفات

  اسكندر و من صرف نموديم اوقات

  با همت من كجا رسد همت او

  من خاك در تو جستم او آب حيات}*

(بطرف چپ مي‌ چرخد و بر بالاي قبر جيران مي‌ ايستد، فاتحه‌  مي‌ خواند)

شاه (دلش گرفته است، بي‌ توجه به اطرافيان شعري را كه سال‌ ها پيش گفته است، به خاطر مي‌ آورد و زير لب تكرار مي‌ كند)

{دل در برم قرار نمي‌ يافت هيچ دم

تا آنكه در رسیدم در صحن كوي يار

در درگهش نديدم آتْار خرمي

كاخش همه شكسته و پر گشته از غبار

آن مسكني كه بودي روشن چو روي ماه

در ديده‌ ام بيامد چون شهر زنگبار}*

(با صدايي كاملاً متين و آرام) امين السلطان ! 

صدايي از پشت صحنه   امين‌ السلطان!

صدايي دور تر  جناب جلالت‌ مآب حضرت اشرف صدر اعظم احضار مي‌ شوند !

امين‌ السلطان (از فاصله‌ اي دور در پشت صحنه) الساعه در خدمتم!

صدايي از پشت صحنه  صدارت عظما امين‌ السلطان اذن دخول مي‌ طلبد.

(شاه بااشاره سر تاييد مي‌ كند، امين‌ السلطان دوان دوان وارد مي‌ شود و با احترام مي‌ ايستد و سر خم مي‌ كند)

شاه  (بدون آنكه به امين‌ السلطان نگاه بكند، با متانت و آرامي) چه تاريك است اينجا؟ دلمان گرفت! فرموده بوديم اين خانه را روشن نگاه داريد. شب و روز! اين جا آفتاب زندگيمان در غروبي ابدي آرميده است. فروغمان! خانه ابدي فروغمان را فروزان نگاه داريد!

(امين‌ السلطان تعظيم كرده و عقب عقب از صحنه خارج مي‌ شود شاه عميقاً در تفكر و تحسر مي‌ ماند)

شاه   (آه مي‌ كشد و زير لب با خود واگويه دارد) 

جيران اي جيران، جيران اي جيران!

  من درين دنيا مانده‌ ام  حيران

خاكت آباد و قلب من ويران

جيران اي جيران!

جان ازين حرمان بردي، اما من

تنها مانده‌ ام در غم هجران

جيران اي جيران!

(امين السلطان بلافاصله وارد مي‌ شود و دو شمعداني خاموش در دودست خود دارد، مي‌ خواهد به قبر جيران نزديك بشود و آن ها را بر روي قبر بگذارد، شاه به او مهلت نمي‌ دهد، شمعداني ها را از دست او مي‌ گيرد و امين‌ السلطان تكليف خود را به صرافت در يافته و سر خم كرده و شاه را بر گور معشوقه‌ اش تنها مي‌ گذارد. شاه شمع‌ داني ها را بر روي گور مي‌ گذارد و متاتْر در مقابل گور زانو مي‌ زند و با كمك شمع روشني كه بر روي گور قرار داشت، شمع هاي تازه را دانه بدانه در ضمن اداي گفتار زير روشن مي‌ كند)   

شاه     جيران! هنوز صداي خنده‌ ات در كوه‌ هاي تجريش مي‌ پيچد! جيران ها مانده‌ اند و دلشان براي صداي تفنگ تو تنگ شده است.

  مي‌ داني؟ قوش  تو در حسرت شكارپير شد و بعد از تو بر شست هيچ كسی جا خوش نكرد. جيران!

  سگ‌ هاي تو بعد از تو بزور به شكار رفتند و هيچ شكاري دلشان را خوش نكرد.

  نبود ديگر، نه آن ذوق بود و نه آن خنده هاي نمكين!

  چهل سالي مي‌ شود كه جاي تو را هيچ غزالي در كوه و دشت و دمن پر نكرده است.

چقدر دلم هواي تجريش مي‌ كند!

تجريش ديگر آن تجريش نيست، تجريش به جيرانش سبز بود!

  خب ديگر چه مي‌ شود كرد؟

  داريم قرن را جشن مي‌ گيريم.

  پنجاه سال! خوب  طاقتي داشته‌ ايم!

  فردا جشن پنجاهمين سال جلوس ما به سلطنت، به ميمنت و مباركي شروع مي‌ شود.

  در نظر داريم منبعد جور ديگري كار ها را بگردانيم.

  انشاألله به ترقي زراعت و تجارت و معادن و جنگل‌ ها نايل شويم.

  اگر خدا توفيق‌ مان دهد، از غفلت‌ ها جلوگيري كرده و مملكت را ترقي خواهيم داد. مدارس جديد و بيمارخانه‌ ها خواهيم ساخت.

  تميزي شهر ها و ساختن كوچه ها و راه انداختن كارخانجات، بخصوص اين چرخ سكه پدر سوخته كه ما را خفه كرد… (هنوز آخرين شمع روشن نشده است كه سايه‌  مرموز ميرزا رضا بر روي ديوار همراه با تپانچه ظاهر مي‌ شود، صداي تير بلند مي‌ شود)

شاه    سوختم! (برمي‌ خيزد و قدمي بر مي‌ دارد و بر زمين مي‌ افتد)

صدايي از پشت صحنه  چي بود؟ چي بود؟

صداي ديگر  كي بود؟ كي بود؟

صداهاي پشت صحنه: 

‌ -من نبودم!

  سو قصد شد.

  دكترتولوزان را خبر كنيد.

  اون كافر است، نمي‌ شود به حرم راهش داد، فخر‌ الاطبا را خبر كنيد.

  قاتل را بگيريد!

  پدرسوخته بيشرف، چطور دلت آمد؟

  همه‌ شان را بگيريد، نگذاريد در بروند!

صداي امين‌ السلطان      مشقي بود، مشقي بود! 

(امين السلطان خود را به بالاي سر شاه مي‌ رساند و سر او را بر دامان مي‌ گيرد) 

صداي عزاداري و سینه زني از بيرون  واي حسین كشته شد! واي حسین كشته شد!

(در صحنه نيمه‌ تاريك، هركسی به سويي مي‌ دود، همه دست‌ پاچه‌ اند و كسی نمي‌ داند چه بايد بكند)

صداي نوحه خوان كشته شد، آن شاه مظلوم كشته شد

خون او با خاك ره آغشته شد

ما درين ماتم عزاداران او

از شمارِ كمترين ياران او

آه از آن تيري كه بر جانش رسید

جان ما قربان آن شاه شهيد

صداي سینه زنان عزاداران حسیني 

واي ازآن تيري كه برجانش رسید

جانِ ما قربان آن شاه شهيد

امين‌ السلطان خفه كنيد، اين هرزه درايان را خفه كنيد! اعلا‌ حضرت ترسیده‌ اند، غليان بياوريد!

امينه اقدس  (با نقاب و چادر و چاقچور كامل با عجله وارد صحنه مي‌ شود و از سوي ديگر بيرون مي‌ رود) كهنه بسوزانيد، كهنه جلوي دماغش بسوزانيد.

زن دوم (با نقاب و چادرو چاقچور با منقل اسپند وارد مي‌ شود) دود اسفند ردِ بلاست.

امينه اقدس  تخم مرغ بشكنيد. (تخم مرغي را در چهل‌ تا سی مي‌ شكند و ورد مي‌ خواند و فوت مي‌ كند) چشم حسود بتركد انشاالله به‌ حق صاحب اين آستانه.

اعتمادالحرم اگر از ترس غش كرده است، بايد انگشت درماتحتش كرد.

معين‌ العلما   دورش را با چاقو خط بكشيد.

كريم شيره‌ اي دورش را بايد خط كشيد! ديگر بايد دورش را خط كشيد!

(يكي از ملازمين با چاقو دور شاه را خط مي‌ كشد)  

صداي نوحه از بيرون  بيت احزان شد همه روي زمين

تا فتاد از پا، شه دنيا و دين

چشم خود را در عزايش تر كنيم

تربت پاكش همه بر سر كنيم

امين السلطان  خفه كنيد صداي اين نوحه خوان را! به همه بگوييد براي سلامتي ذات اقدس شاهنشاهي دعا كنند! چشم زخمي بود كه انشاالله تعالي رفع شده است. تير مشقي بود و اعلاحضرت ماشالله سلامت هستند.

صدا‌ هاي پشت صحنه  بگيريد بگيريد حرامزاده را، نگذاريد فرار كند!

كامران‌ ميرزا (ميرزا رضا را دستگير كرده و بدرون صحنه پرتاب مي‌ كند، دستش را مي‌ پيچاند و مي‌ كوشد بر او مسلط بشود)

گرفتم! حرامزاده را گرفتم! نمك‌ ناشناس خاإـن را گرفتم! (فرياد مي‌ كند) ميرغضب!

ميرغضب (ظاهر مي‌ شود) فدايي خاك پاي شاهزاده جلالت‌ مآب، آستانبوس و جان‌ بركف و گوش بفرمانم.

كامران‌ ميرزا  گوش اين پدر سوخته را ببر و بگذار كف دستش!

ميرغضب  امر عالي مطاع! به طرفة‌ العيني گوش كه سهل است، سرش را گوش تا گوش مي‌ برم و كف دستش مي‌ گذارم.

كامران‌ ميرزا   فعلاً فقط گوش!

ميرغضب  (به ميرزا رضا) گوشِت را بده ببينم مادر بخطا!

(ميرغضب سعي مي‌ كند گوش ميرزا رضا را بگيرد و ببرد، ميرزا رضا مقاومت مي‌ كند و سر مي‌ پيچاند)

ميرزا رضا  گوشم را چكار داري؟ كار، كارِ دستم بود، نه كار گوش! نكش، دراز مي‌ شه!

ميرغضب خودم كوتاهش مي‌ كنم. (گوشش را مي‌ برد و مي‌ گذارد توي دست ميرزا رضا)

ميرزا رضا  (گوشش را توي دستش گرفته است و نگاه مي‌ كند و از درد مي‌ نالد، با دست محل بريدگي را گرفته است و از لاي انگشتانش خون جاري مي‌ شود) گوش بيچاره من! از قديم مي‌ گفتند كه  

{گنه كرد در بلخ آهنگريبه شوشتر زدند گردن مسگري} 

اينجا بدتر از دادگاه بلخ حكم مي‌ دهند.

كامران‌ ميرزا      خفقان بگير پدرسوخته! با چه حقي پدر تاجدارم را كشتي؟ 

ميرزا رضا  اي بابا! شماحرف حضرت اشرف را كه مي‌ گويد مشقي بود و تيرمشقي هم به‌ خطا رفته است و هيچ چشم زخمي هم به اعلا‌ حضرت نرسیده است را باور نمي‌ كنيد و به چيزي نمي‌ گيريد؟ من بي‌ گناه را به قتل متهم مي‌ كنيد، بكنيد! اما ديگر چرا فرمايش حضرت اشرف را يه چيزي نمي گيريد؟

كامران‌ ميرزا  زبان‌ درازي هم مي‌ كني؟ ميرغضب!

ميرغضب  امر بفرماييد حضرت والا!

كامران‌ ميرزا      ‌ زبانش را هم از حلقومش بيرون بكش!

امين‌ السلطا    حضرت‌  والا دست نگه‌ داريد، زبانش را نبريد! 

كامران‌ ميرزا چشممان روشن! حالا ديگر از قاتل جانبداري مي‌ كنيد؟ 

امين‌ السلطان جانبداري كدام است؟ او هنوز استنطاق نشده است. قاتل را بايد استنطاق كرد.

كامران‌ ميرزا     حضرت اشرف دارند در حضور پيكر پاك شاه‌ بابا براي ما، حاكم تهران، مقام فرماندهي و حكومت دارالخلافه، تعيين تكليف مي‌ كنند كه متْلاً چطور بايد ما اين مردكه الدنگ را استنطاق بكنيم؟ الدنگي متْل او كه سراپايش به جوي نمي‌ ارزد، ديگر براي استنطاق زبان لازم ندارد ! رعيت را شما زباندار كرده‌ ايد! شما براي رعيت زبان گذاشته‌ ايد! 

(ميرزا رضا زبانش را براي كامران‌ ميرزا در مي‌ آورد)

كامران‌ ميرزا      كه اين ها اين‌ طور زبان‌ دراز شده‌ اند! كه نسبت به آستان قدس سلطنت اساإـه ادب مي‌ كنند.

امين‌ السلطان      (كنايه‌ مي‌ زند) شايد حضرت والا ترجيح مي‌ دهند كه اين زبان را از جنبش بيندازد تا نام برخي‌ ها در اين استنطاق برده نشود!

كامران‌ ميرزا     هيچ هم اينطور نيست! آنقدر توي سرش مي‌ زنم كه بدون زبان هم متْل بلبل چه‌ چه بزند. (به ميرزا رضا) پدر سوخته ولد زنا! زود باش و همدستانت را لو بده ببينم! (تند و تند با كتك زدن به طرح سوآل مي‌ پردازد) از كي دستور گرفتي؟ از كي پول گرفتي؟ چقدر پول گرفتي؟ كي‌ از تو حمايت كرد؟ كي خبر داشت؟ كي‌  تو رو مخفي كرد؟ از كجا آمده بودي؟ از اينجا به كجا مي‌ خواستي بري؟ پاي كدوم دولت خارجي در ميان بود؟ روس  و انگليس و عتْماني چقدر به‌ شما داده‌ اند؟ كي بتو اسلحه داد؟ در خانه حاج امين‌ الضرب چه مي‌ كردي؟ با سید جمال‌ الدين اسدآبادي چه رابطه‌ اي داشتي؟ يقين با ميرزا ملكم خان فراماسون مكاتبه داشته‌ اي؟ از كي تا به‌ حال به‌ عضويت فراموشخانه در آمده‌ اي؟  

ميرزا رضا  خب    صبر كن بابا! دست نگه‌ دار تا بگم! مي‌ خوام بگم اما شما كه نمي‌ ذارين!

امين‌ السلطان بگذار بگويد!

كامران‌ ميرزا      راست‌ بگو وگرنه پدرت را در مي‌ آورم!

ميرزا رضا  ما پنج نفر بوديم.

كامران‌ ميرزا      منشي بنويسد : آن‌ ها پنج نفر بودند. (به ميرزا رضا) خب    كي‌ ها بودند؟

ميرزا رضا  خودم بودم و اين سايه‌ ام، اين چيزم و دو خايه‌ ام!

كامران‌  ميرزا و امين‌ السلطان      اي بيشرف! ببريدش به دوستاقخانه و استنطاقش كنيد!

(ميرزا رضا را محافظين با خود به بيرون مي‌ كشانند)

صداي مردم از پشت صحنه  {خودش بوده و سايه اش   آن چيزش و دو خايه اش}  (اين بند چند بار با صدا هاي مختلف تكرار مي‌ شود و به‌  صورت شعار در مي‌ آيد)

امين‌ السلطان خفه كنيد اين هرزه درايان را! غليان بياوريد! اعلاحضرت غليان طلبيدند، غليان بياوريد!

(كريم غليان‌ بدست وارد مي‌ شود و غليان را در مقابل امين‌ السلطان قرار مي‌ دهد، امين‌ السلطان خودش چند پكي به غليان مي‌ زند، و بر مي‌ خيزد و همراه با كامران‌ ميرزا و ديگر ملازمين جنازه شاه را بازحمت سر پا نگه مي‌ دارند. قدم‌  زنان به جلوي صحنه مي‌ آيند، كريم   در پشت شاه قرار مي‌ گيرد و دست خود را در آستين شنل شاه مي‌ كند و براي حضار دست تكان مي‌دهد)

مردم  (شعار مي‌ دهند) 

سلامت و زنده دار اين شه ما خدايا 

{از عمر ما بكاه و به عمر او بيفزا}

(كريم با همان دست با سبيل شاه بازي مي‌ كند و باز هم براي مردم دست تكان مي‌ دهد و بعنوان اينكه دارد مگسی را مي‌ پراند به صورت شاه سیلي مي‌ زند. شعار ها پايان مي‌ يابند و خادمين شاه را روي صندلي مي‌ نشانند و همراه با صندلي حمل مي‌ كنند و به انتهاي صحنه برده و او را از روي صندلي بلند كرده و در پارچه‌ اي كه روي تخت سلطنتي را پوشاهده است مي‌ پيچانند و اين جنازه را به دور صحنه مي‌ چرخانند و لااالاهه الاالله  گويان او را به هر سو مي‌ كشانند و به دو گروه تقسیم شده و هر كدام مي‌ خواهند جنازه را به طرف خود بكشند. جنازه از روي دست آن ها به زمين افتاده و عريان مي‌ شود. پيراهن او را دريده و هر كدام از درباريان مي‌ كوشند كه اين پگيراهن را جر داده و از آن سهمي ببرند، در نهايت بار ديگر او را بر روي پارچه در وسط صحنه خوابانيده و  در اطراف او ايستاده و گريه مي‌ كنند. )

(جنازه شاه در پارچه پيچيده و در وسط اتاق قرار دارد. زنان به شدت گريه مي مي كنند و در اين كار با يكديگر مسابقه مي دهند)

صدا ها از پشت صحنه  لا الله الا الله  (تكرار اين جمله)

امين‌ السلطان (به زنان ) خاتون‌ ها! خاتون‌ ها! تمنا مي‌ كنم خوددار باشيد، زمان عزاداري بعداً بطور رسمي اعلام مي‌ شود، آن‌ وقت هر قدر كه دلتان مي‌ خواهد گريه و زاري بكنيد، الان وقتش نيست! كسی نبايد به اين سوقصدي كه انجام‌ گرفته پي ببرد. مردم بايد خيال بكنند كه اعلاحضرت همچنان صحيح و سالمند و دارند خودشان را براي جشن‌ هاي قرن آماده مي‌ كنند.

كامران‌ ميرزا حضرت اشرف صحيح مي‌ فرمايند، اما صلاح نمي‌ دانيد زود تر به سفير روس اطلاع بدهيم تا قواي خود را به حال آماده باش در بياورند. 

امين‌  السلطان   هنوز نه! صلاح نيست، اول بايد وليعهد خودش را به پايتخت برساند. وليعهد بايد خودش را در همين‌ امروز و فردا به دارالخلافه برساند، وگرنه خدا مي‌ داند كه زمانه آبستن چه حوادتْي است.

اعتمادالحرم   من به دوستان خودم در قونسولگري انگليس خبر داده‌ ام. آن‌ ها از هر نظر مواظب و مراقب هستند. ضمناً كفن و تربت متبركه‌ اي كه شاه با خودش از كربلا آورده بود را بايد پيدا كرد.

امينه اقدس  اوا خاك عالم! مگر مي‌ شود كه تربت را گم كرده باشيد؟

زن دوم همه اش تقصير خود تو است. تربت و كفن متبركه را قرار بود تو پيش خودت نگه داري. عمداً گم و گورش كردي. يا مي‌ خواي سرجهاز به دخترت بدي!

امينه اقدس  اوا! خدا بسر شاهده كه من اونا رو به اعتمادالحرم داده بودم. تازه من بچه‌ ام كجا بود تا كه بهش جهاز بدم.

زن دوم  خدا تو رو شناخته كه اجاقتو كور كرده.

اعتماد‌ الحرم  (به امينه اقدس) ديگر تهمت به اين بزرگي كسی به من نزده بود. متْلاً به‌ من مي‌ گن اعتمادالحرم.  

امين‌ السلطان فعلاً سر و صدا راه نيندازين. موقع‌ اش كه شد، كفن و تربتي كه من براي روز سیاه خودم نگه داشته‌ ام را هديه مي‌ كنم. الان بايد فكري براي آشوب طلباني كرد كه پي فرصت نشسته‌ اند.

كامران‌ ميرزا     حضرت اشرف دلشان شور بي‌ مورد مي‌ زند. دارالخلافه امن است و آب از آب تكان نمي‌ خورد. معين‌ التجار را مكلف كرده‌ ام مراقب رفتار بازاريان باشد، مبادا در اين روز هاي حساس دست از كسب و كار بكشند و يا ارزاق عمومي را احتكار كنند.

(امين‌ السلطان را به گوشه‌ اي مي‌ كشاند و با هم مشغول مذاكرات محرمانه مي‌ شوند)  

اعتمادالحرم حالا تكليف تدفين چه مي‌ شود. ميت را كه نمي‌ شود همينطور گذاشت.

معين‌ العلما  آقايان غسل مس ميت يادتان نرود. مي‌ دانيد كه غسل مس ميت واجب مُنجّز است و در هر حال بايد انجام بشود. در تمام رساله هاي عمليه آمده است كه اگر كسی بدن انسان مرده‌ اي را كه سرد شده  است مس كند غسل بر او واجب مي‌ گردد. غسل بر دو گونه است، ترتيبي و ارتماسی، در غسل ترتيبي بايد به نيت غسل، اول سر و گردن، بعد طرف راست، بعد طرف چپ بدن را بشويد، نصف ناف و نصف عورت را بايد با طرف راست بدن و نصف ديگر را بايد با طرف چپ بشويد. اگر بعد از غسل بفهمد جايي از بدن را نشسته و نداند كجاي بدن است، بايد دو باره غسل كند. و اما در غسل ارتماسی بايد به‌ تدريج در آب فرو رود تا تمام بدن زير آب رود، البته در غسل ارتماسی بايد تمام بدن پاك باشد ولي در غسل ترتيبي پاك بودن تمام بدن لازم نيست.

امينه اقدس  (بغضش را فرو مي‌ دهد) آقاجان، قربان جدت بروم! مساله‌ اي دارم.

معين‌ العلما  بپرس دختر من!

امينه اقدس  اگر آدم جُنُب باشد، مي‌ تواند غسل جنابت و غسل مس ميت را با هم يكبار انجام بدهد؟

معين‌ العلما  البته بايد هر كدام از غسل‌ ها را جداگانه نيت كرده باشد، وگرنه نمازش صحيح نيست.

زن دوم  آقاجان! قربان تقدست بروم! اگر آدم حيض باشد چطور مي‌ شود؟

معين‌ العلما  اول بايد مسلم شود كه استحاضه او قليله است يا متوسطه است و يا كتْيره. اگر نمي‌ داند كه قليله است و يا متوسطه، بايد كار هاي استحاضه قليله را انجام بدهد و اگر متوسطه است و يا كتْيره بايد كار هاي استحاضه متوسطه را بانجام برساند و به هر حال مستحب بلكه واجب است كه غسل استحاضه را كه البته احكام ديگري دارد جداگانه نيت كرده و انجام بدهند.

امينه اقدس  (به شدت بگريه مي‌ افتد) ديدي كه چه خاكي بر سرم شد؟ من هميشه براي جنابت و استحاضه فقط يك‌ دفعه نيت مي‌ كردم. آقاجان قربانت بروم، الان چطور بايد اين همه واجب را كه قضا شده‌ اند، جبران بكنم؟

امين‌ السلطان خاتون ها! تمنا مي‌ كنم صداي گريه‌ تان بلند نشود، هنوز نبايد كسی از ماوقع سر در بياورد.

معين‌ العلما  خاتون ها مي‌ توانند نفر به‌ نفردر فرصت مقتضي به حجره من تشريف بياورند تا حقير آداب كامله غسل ارتماسی و ترتيبي و مراحل استحاضه و بالاخص غسل جنابت را برايشان مشروحاً بيان دارم. 

كريم     (در تمام اين مدت در گوشه‌ اي ايستاده بود و ظاهري اندوهگين داشت)

  {هركي بفكر خويش است كوسه بفكر ريش است}

حالا كه اينطوره، پس تكليف مارا هم تعيين كنين! سیاه‌ بازي امشب رو راه‌ بيندازيم يا نه؟ 

كامران‌ ميرزا     فعلاً برويم، كارهاي زيادي در پيش داريم.

(همه بجز معين‌ العلما صحنه را ترك مي‌ كنند. معين‌ العلما شمع مي‌ افروزد و مشغول قراإـت قرآن مي‌ شود، نگاهي به اطراف انداخته، بعد از اطمينان از تنها بودن، كم‌ كم صدايش را پايين مي‌ آورد و در گوشه ديگر صحنه عبايش را پهن مي‌ كند و مي‌ خوابد، با شنيدن صداي پا غافلگير شده و بلند مي‌ شود با دستپاچگي، از حفظ چند آيه را غلط مي‌ خواند)

كريم  (وارد مي‌ شود) {تو كه قرآن برين نمط خواني

ببري رونق مسلماني}

معين‌ العلما  تو هستي كريم؟ ترسیدم، فكر كرده بودم كه آدمي آمده است!

كريم دستت درد نكند، حالا ديگر ما آدم نيستيم؟

معين‌ العلما  خب ديگر! تو خودي هستي!

كريم بارك‌ الله! كي تا به‌ حال مطرب‌ ها و شيخ‌ ها از يك قماش شده‌ اند؟ خيلي خب، ما هم مي‌ پذيريم.

معين‌ العلما  بد‌ جوري خسته‌ هستم، مي‌ خواستم چرتي بزنم كه تو مزاحم سر رسیدي.

كريم من هم آمدم كه تو را خلاص بكنم. برو در اتاق جنبي و استراحت بكن، همينكه نامحرمي آمد، بلند سرفه كرده و خبرت مي‌ كنم، اونوقت از همانجا شروع كن به قراإـت، اگر هم كسی از تو بپرسد، مي‌ گويم رفته بودي قضاي حاجت! خوب  هست؟

معين‌ العلما  آفرين! دروغ‌ مصلحت‌ آميز بهتر است از راست فتنه‌ انگيز! ما رفتيم. (خارج مي‌ شود)

كريم شيطان به‌ همراهت!

(كريم پايين پاي شاه مي‌ ايستد، به فكر فرو مي‌ رود، شمعي روشن كرده و در دست مي‌ گيرد)

كريم {از آمدنت نبود گردون را سود

وز رفتن تو جلال و جاهش نفزود

وز هيچ كسی نيز دو گوشم نشنود

كين آمدن و رفتنت از بهر چه بود}

  هان! چطوري رفيق قديمي، بالاخره حلواي تو را هم خورديم! آسوده بخواب كه ما بيداريم.

{اي كشته كرا كشتي تا كشته شدي زار؟

تا باز كه اورا بكشد آنكه ترا كشت!}

در چه حالي قبله عالم؟ تنها مانده‌ اي! يك دور تسبيح زن در حرم داري، تنها خوابيده‌ اي، تنهاي تنها!

(مي‌ نشيند و سر شاه را روي زانو مي‌ گذارد)

سرت را بي‌ انصاف‌ ها روي زمين گذاشته‌ اند، سري كه سايه‌ اش بر جهاني سروري مي‌ فروخت! هيهات!

چيزي بگويم كه بخندي؟ :

دلقكي سر شاهي را به دامن داشت، شاه از وي پرسید: ديوسان را چه باشي؟ گفت: متكا!

(كريم به تنهايي مي‌ خندد) هان؟ نخنديدي؟ 

ديگر حتي كريم هم نمي‌ تواند تو را بخنداند!

(كريم برخاسته، كلاه شاه را بر سر خود مي‌ گذارد و كلاه خود را بر سر شاه، با كلاه شاه در مقابل آينه مي‌ ايستد و به خود نگاه مي‌ كند)

كريم كلاهمان را عوض كرديم. همانطور كه نادر شاه افشار كلاهش را بر سر سلطان هند گذاشته بود، و كلاه او را برداشته بود و درياي نور را با اين كلاهبرداري تصاحب كرده بود.

راستي كدام‌ يك از ما در اين معامله سود خواهيم برد؟

  من، كه اينجا بر سر پا ايستاده‌ ام و يا تو كه در انتظار دفن و كفن در اين‌ جا افتاده‌ اي؟

الان ديگر لمس كردن دست تو مكروه شده است. همين دستي كه برآن بوسه ها گذاشته‌ اند، الان بايد بخاطر تماس با آن غسل كرد. غسل ترتيبي، غسل ارتماسی!

خبچي‌ ميگي؟ كجاي كاري؟ اعلا‌ حضرتِ قدر قدرتِ صاحب‌ قران؟

(شنل شاه را از روي او بر مي‌ دارد و بر دوش خود مي‌ بندد، تاج را بر روي قرآني كه معين‌ العلما بر روي ميز گذاشته بود مي‌ گذارد و خود با رفتاري شاهانه بر روي سكويي در وسط صحنه مي‌ ايستد. از اين پس تا پايان نمايش او در نقش شاه بازي مي‌ كند. جنازه شاه جان مي‌ گيرد، پشتكي زده و نيم‌ تنه كريم را كه در گوشه‌ اي انداخته بود بر مي‌ دارد و بتن مي‌ كند و كلاه كريم را بر سر مي‌ گذارد و از اين پس در نقش كريم ظاهر مي‌ شود.

شاهكريم شيره‌ اي سابقبر روي سكويي ايستاده است.

درباريان وارد صحنه شده و در ته صحنه دست بر سینه مي‌ ايستند، نفر به‌ نفر از جاي خود حركت كرده و  با احترام تمام در مقابل شاه كرنش كرده، به كفش‌ هاي شاه بوسه مي‌ زنند، و با احترام تمام عقب‌ عقب رفته و در مقابل او به‌ حالت سجود مي‌ مانند.)

شاه پس كو اين معين العلما؟

كريم  نيامد؟ مقامش را بدهيد به من.

شاه در خانه گردو بسیار است، اما به شمار است!

كريم اقلا بگذاريد تا ملا نيامده است من برايتان كمي موعظه بكنم و نوحه بخوانم.

شاه تو موعظه هم بلد بودي و ما نمي‌ دانستيم؟ (مي‌ خندد)

كريم حالا كجايش را ديده‌ ايد؟ فقط يك منبر كم دارم.

شاه برايش منبر بسازيد. (ملازمين پارچه سیاهي بر روي صندلي مي‌ اندازند) به شرط آنكه فقط موعظه باشد. 

كريم موعظه است. موعظه خالص است. به جقه اعلاحضرت قسم مي‌ خورم.

شاه بخوان!

كريم (با شيوه موعظه شروع مي‌ كند)

الحذر اي مومنين از مومنات

الحذر از ارتكاب منكرات

(شاه با نگاه تاييدش مي‌ كند)

الحذر گويم تورا من، الحذر

مي‌ دهم از مكر شيطانت خبر

مومنا، دوري گزين از مكر زن

بشنو اما اين بشارت را زمن

گر كه دنيا را دهي بر آخرت

در قيامت حوري آيد در برت

(بشيوه سینه‌ زني)

جان حوري من به قربانت شوم

كي رسد روزي كه مهمانت شوم

بر لب كوتْر نشيني پيش من

دست تو در رشته هاي ريش من

دست من چرخد به روي ناف تو

جان من قربان آن الطاف تو

-سینه بزنيد، دلسوختگان! همه باهم-

جان حوري من به‌ قربانت شوم

كي رسد روزي كه مهمانت شوم!

(در اوج سینه زني معين‌ العلما وارد مي‌ شود و همه حاضرين دست و پاي خودشان را جمع مي‌ كنند، معين‌ العلما متوجه معني شعر نشده است  و به خيالش مي‌ رسد كه در اينجا واقعاّ سینه مي‌ زده‌ اند)

معين‌ العلما  آفرين! بارك‌ الله! نمي‌ دانستيم كه نايب كريم مداحي هم بلد است، ادامه بدهيد ادامه بدهيد!

كريم (نوحه مي‌ خواند)

آي آقاجان!

جان خود را مي‌ كنم قربان تو

بر لب كوتْر شوم مهمان تو!

-همه باهم-

جان خود را مي‌ كنم قربان تو

بر لب كوتْر شوم مهمان تو

تا رسد دستم به آن دامان تو

(ديگران به شيوه سینه‌ زني تكرار مي‌ كنند)

معين‌ العلما التماس دعا داريم. 

(شاه بر بالاي سكويي در وسط صحنه مي‌ ايستد.

معين العلما  در مقابل شاه مانند بقيه بر پاهاي شاه بوسه زده و كرنش مي‌ كند، سپس قرآن را كه تاج شاه بر روي آن قرار دارد برداشته و در مقابل شاه قرار مي‌ گيرد، مي‌ كوشد كه تاج را بر سر شاه بگذارد، اما بعلت اينكه قدش كوتاه است، دستش نمي‌ رسد.)

معين‌ العلما جسارتاً بعرض خاك‌ پاي همايوني مي‌ رساند، كه يا قبله عالم بايد سرشان را كمي خم كنند، و يا كرسی زير پايشان بايد كه كوتاه‌ تر انتخاب شود.

شاه                  پنجاه سال بر عالم و آدم سلطنت نكرده‌ ايم كه سرمان را خم كنيم. اگر سرمان را خم مي‌ كرديم، كه سلطنت نمي‌ كرديم. چهارگوشه كرسی ما پا بر آسمان دارد، به چه خيالي تو ملا؟ كه سرمان را پيش تو خم كنيم؟

معين العلما  بنده دعاگوي درگاهم. قد فدوي كوتاه‌ است. دستم نمي‌ رسد كه كلاه بر سرتان بگذارم.

كريم (شاه سابق) خدا را شكر كه دستت نمي‌ رسد كه سر شاه را كلاه بگذاري، سر ملت را كلاه مي‌ گذاري، بس نيست؟

معين‌ العلما  (به كريم) مراسم تمرين است، اين تاج‌ گذاري بايد فردا در جلوي چشم سفرا  و مهمانان انجام بگيرد، خلل در كار نكن تا بتوانيم از وقت كه ضيق است استفاده كنيم.

شاه                 كريم به سلامتي ماست كه لودگي مي‌ كند.(به كريم) امروز هر قدر كه مي‌ خواهي لودگي بكن، اما فردا نخواهيم گذاشت پا به درب‌ خانه بگذاري. يك فردايمان آسوده بگذار تا بي لودگي تو سر كنيم و به فراغ بال به اميد خدا تاج پنجاه سالگي سلطنت را بر سر بگذاريم و ذوالقرنين بشويم. بعد از آن رهايت مي‌ كنيم تا بيايي و هر قدر كه دلت مي‌ خواهد، لودگي كني. بايد اسماعيل بزاز و بقيه دار و دسته‌ ات نمايش خوبي ترتيب بدهند. نمايشي كه اين فرنگي‌ ها با ديدنش انگشت به‌ دهان بمانند.

كريم                با اين نمايش‌ ها كه شما ترتيب مي‌ دهيد ديگر جايي براي دلقك‌ بازي ما نمي‌ ماند.

معين‌ العلما  خداوند به حق اين قرآن دست دشمنان را از آب و خاك و قلمرو اسلام و اين سلطان كوتاه كناد! (باز هم سعي مي‌ كند، با بيچارگي تاج را بر سر شاه بگذارد)  دستم نمي‌ رسد!

كريم           تو كه مستجاب‌ الدعوه‌  هستي، نمي‌ تواني از خدا يك دو وجبي قد بلند تر بخواهي و يا بخواهي كه خدا فقط براي فردا كمي دستت را دراز تر كند!

معين‌ العلما  مگر دست با دعا دراز‌ تر مي‌ شود؟

كريم اگر دست با دعا درازتر نمي‌ شود، پس كوتاه‌ تر هم نمي‌ شود.

معين‌ العلما  معلوم است كه نمي‌ شود!

كريم پس چرا مي‌ گويي كه با دعاي تو دست دشمنان را از آب و خاك قلمرو اسلام كوتاه مي‌ كني.

شاه                   (مي‌ خندد) آنقدر جر و بحتْ نكنيد، به كارتان برسید، كه ما خسته شده‌ ايم.

كريم             (به شاه) وقتي كه دو دلقك صحبت مي‌ كنند، يك پادشاه دخالت نمي‌ كند.

معين‌ العلما  مرا هم دلقك مي‌ نامي؟ اي‌ بي‌ ادب!

كريم خيلي هم دلت بخواد! چه خيال كردي؟ دلقكي شغل خوبي است، از قديم گفته‌ اند 

  {رو مسخرگي پيشه كن و مطربي آموز

  تا داد خود از كهتر و مهتر بستاني}

  يادم نبود، هنوز به درجه اجتهاد نرسیده‌ اي تا زيبنده رداي دلقكي باشي!

شاه (بهكريم) دست از سر اين سید بردار، تا به‌ كارش برسد، (به ملازمين) يك چيزي هم در زير پاي سید بگذاريد تا بالاتر برود.

(يكي از ملازمين يك صندلي نزديك مي‌ كند)

شاه                   نه! اون خيلي بلند است.

(يكي از ملازمين يك چهارپايه كوتاه مي‌ آورد)

معين‌ العلما  نه! اون خيلي كوتاه است.

كريم معين‌ العلما بايد روي چيزي برود كه اولش كوتاه باشد، بعد كه آقا رويش رفت كم كم  بلند بشود.

شاه                   چنين چيزي وجود ندارد!

كريم             چرا من يكي اش را دارم.

شاه                 (با خنده) آن را براي عمه‌ ات نگه‌ دار!

كريم ملا اينجا است و مي‌ تواند فتوا بدهد، به‌ درد عمه من نمي‌ خورد، چون از نظر شرعي عمه به خواهرزاده حرام است، اما شايد به‌ درد عمه شما بخورد.

شاه                   اين هم بد فكري نيست، الان دستور مي‌ دهم تو را هم ببرند و بغل قبر يكي از عمه هايم دفن كنند تا دست از سر ما برداري و بتوانيم به‌ كارمان برسیم.

كريم چرا مي‌ خواهيد سر و كار مرا با مرده بيندازيد؟ يكي از ميراتْ‌ دارانش را كه زنده است بدهيد تا تحويلش بدهم.

معين‌ العلما  حرف از مرگ و مرده نزن، در اين ساعتِ خجسته اصلاً شگون ندارد.

كريم           چطور شد؟ چطور شد؟ آقايان در همه عمر دارند از تصدق سر مرده ها نان مي‌ خورند و ما حرفي نميزنيم. الان كه ديگر به ما  رسید، شگون ندارد؟

شاه (به معين‌ العلما) سید! شما به كارت برس و سر به‌ سر اين لوده نگذار! او براي طيب خاطر ما لودگي مي‌ كند.

معين‌ العلما  جسارتاً پيشنهاد مي‌ كنم كه قبله عالم بنشينند تا من كلاه را بر سر مبارك بنشانم.

كريم     كلاه گذاشتني است و نه نشاندني!

معين‌ العلما  من از ترس متلك تو كلمه را عوض كردم، باز هم ساكت نماندي!

كريم           كور خوندي جانم. با اين كلك ها نمي‌ تواني از دست من در بروي!

شاه شما را به‌ خدا كوتاه بياييد. من ديگر خسته شده‌ ام، امان از دست اين ملت!

كريم ملت هم از دست شما خسته شده است، خب چرا دست از سر هم بر نمي‌ داريد؟

شاه                   (به ملازمان) اين كريم را از الان حبس كنيد تا وقتيكه ما فارغ شويم از‌  اين تكاليف!

(ميرغضب و اعتمادالحرم دست‌ هاي كريم را مي‌ گيرند و مي‌ خواهند از صحنه بيرون ببرند)

كريم             شما را به‌ خدا بگذاريد تا شاه‌ عبدالعظيم در ركاب باشيم، من قول مي‌ دهم كه ديگر حرفي نزنم.

شاه               اگر قول مي‌ دهد حرفي نزند، راحتش بگذاريد.

كريم هيچ حرفي نمي‌ زنم، هيچ حرفي نمي‌ زنم، از قديم گفته‌ اند {حرف حق نزن، سرتو مي‌ برند} من هم هيچ حرفي نمي‌ زنم!

(همه سكوت كرده‌ اند، معين‌ العلما مشغول خواندن دعا در زير لب است، شاه مي‌ نشيند تا معين‌ العلما كلاه بر سرش بگذارد، كريم در گوشه اي‌ ساكت ايستاده است و از زير چشم به ديگران نگاه مي‌ كند)

كريم چرا ديگر شما ساكتيد؟ متْل اينكه اگر من حرف نزنم شما هم چيزي براي گفتن نداريد.

شاه آخرش نتوانستي جلوي خودت را بگيري!

(كريم دايره‌ اش را دست گرفته و مي‌ خواند)

كريم حرف حق نزن سرتو مي‌ برند، حرف حق نزن سرتو مي‌ برند! غرغر مي كنند، بهت مي غرند

(صحنه تاريك مي‌ شود)

3

(ناصر الدين‌ شاه در دنباله صحنه تمرين تاج‌ گذاري بار ديگر بر سر پا مي‌ ايستد. شاه در حاليكه كلاه جقه دارش را بر سر گذاشته است و با لباس زير بر روي سكو ايستاده است  و ملازمين دارند لباس بر تنش مي‌ كنند و شنل بر دوشش مي‌ گذارند و اعتمادالحرم هم در همين حال مشغول دوخت و دوز و امتحان لباس بر تن شاه است، هر يك در حال آمد و رفت و سرگرم كاري هستند. صداي گريه كودكي از پشت صحنه شنيده مي‌ شود.ناصرالدين‌ شاه بسیار خوشحال است.)

شاه اين عزيزالسلطان نيست كه گريه مي‌ كند؟

كامران‌ ميرزا همينطور است قبله عالم.

كريم (درحاليكه غليان را بر لب شاه نزديك مي‌ كند) ببري خان از بغل او فرار كرده و رفته است و عزيزالسلطان برايش لج كرده است

‌ شاه اين ببري‌ خان هم از آن گربه هاي پدرسگ روزگار است، هر چه نازش را بكشي بيشتر ناز مي‌ كند، خب يكي دست عزيزالسلطان را بگيرد و ببرد به باغ، شايد ببري خان را پيدايش بكند.

كريم ببري خان گم نشده است. از دست آزار و اذيت عزيزالسلطان رفته است روي رف و پايين نمي‌ آيد، اين دو تا به‌ همديگر حسوديشان مي‌ شود، از دو تا هوو بدترند!

شاه به عزيزالسلطان بگوييد كه بيايد اينجا، من خودم برايش گربه بهتري دارم، بيايد، (صداي گربه درمي‌ آورد) بيا عزيزالسلطان!

(همه حضار مي‌ خندند، عزيزالسلطان شديدتر مي‌ گريد)

شاه بيا چند تا گربه مي‌ خواهي؟ بيا پيش خودم! (يكي از ملازمين به اشاره شاه صداي گربه درمي‌ آورد) اين هم يك گربه ديگر، (ملازم ديگري، با اشاره شاه سعي مي‌ كند كه صداي گربه در بياورد، اما صدايش شبيه سگ مي‌ شود) اين هم يك توله سگ.

(هر يك از ملازمين سعي مي‌ كنند صداي گربه را تقليد كنند، به تدريج همه در صحنه به حركات مضحكي مي‌ پردازند و صداي حيوانات مختلفي را در مي‌ آورند، و از رفتار و كردار حيوانات مختلف از جمله ميمون تقليد مي‌ كنند، شاه به شدت مي‌ خندد، كريم   غليان را برداشته و در گوشه‌ اي بي‌ صدا مي‌ نشيند و غليان مي‌ كشد)

شاه كريم چرا ساكتي؟ صدايت در نمي‌ آيد، حرفي نمي‌ زني، امروز سردماغيم، تو هم صدايي در بياور، مزاحي بكنيم.

كريم قبله عالم بسلامت باشند، من آدمي‌ زاده‌ ام و تنها صداي آدمي‌ زادگان از من بيرون مي‌ آيد، اين همه حيوانات زبان‌ بسته اينجا هستند (اشاره به ملازمين)  و من خوف مي‌ كنم كه حرف بزنم. از ترس اين جانوران زبان‌ بندك گرفته‌ ام.

شاه اين ها براي مسرت و گشايش خاطرماست كه سرو صدا راه انداخته‌ اند و تو هم صدايي بده تا ما را و شايد هم عزيزالسلطان را بخنداني! (به كودكي كه در پشت صحنه است) عزيزالسلطان، بيا ببين كريم چه جانوري است!

كريم چاكر جان‌ نتْار، كريم هستم و جانور نيستم.

شاه    تو آني هستي كه ما امر مي‌ كنيم و اراده مي‌ كنيم

(كريم سكوت مي‌ كند)

شاه (بي‌ آنكه به كريم نگاه بكند، به حالت آمرانه) مي‌ شنوم!

(كريم سكوت مي‌ كند و با غليان مشغول است، هر يك از ملازمين متملقانه، با اشارات چشم و ابرو و دست بطوري‌ كه شاه هم ببيند، اما طوري وانمود مي‌ كنند كه نمي‌ خواهند شاه ببيند، كريم را تشويق مي‌ كنند كه صدايي از خود بيرون بدهد، و در همين حال براي خودشيريني هر يك صداي حيوانات مختلف را در مي‌ آورند، كريم همچنان سكوت مي‌ كند)

شاه نشان بده كه در چنته چه داري!

كامران‌ ميرزا قبله عالم بسلامت باشند، نايب‌ كريم شيشكي‌ هاي جالبي در مي‌ كند، صداي شيشكي او بي‌ نظير است.

شاه تا به‌ حال نشنيده‌ ام، چگونه چيزي است؟

اعتمادالحرم كريم، يكي از آن شيشكي ها را شليك كن!

ميرغضب قربانتان گردم، واقعاً كه چيزي است شنيدني، (به كريم) نايب كريم نشان بده، (براي شاه تشريح مي‌ كند) دستش را دور دهانش حلقه مي‌ كند و صدايي بيرون مي‌ دهد متْل توپ شرپنل !

اعتمادالحرم     متْل صوراصرافيل، نغوذبالله!

(كريم سكوت مي‌ كند، هر يك از ملازمين مي‌ كوشند به اشاره سر و دست و چشم و ابرو كريم را وادار به كار كنند)

شاه                   خاطر ما دارد مكدر مي‌ شود!

كامران‌ ميرزا      براي خاطر خطير سلطان صاحب‌ قران!

اعتمادالحرم     براي انبساط خلق شاهانه!

ميرغضب  براي شادي عزيزالسلطان!

شاه                   اين عمله هاي طرب، از بي‌ وفا ترين نوكران ما هستند، هرچه كه انعام و مواجبشان مي‌ دهيم، حرامشان باد! هيچ كاري نمي‌ كنند و از تمام نوكران ديگرهم بيشتر توقع دارند، مواجب همه‌ شان را از همين امروز ببريد!

كامران‌ ميرزا      كريم چرا با نازكردن خودت خلق شاهانه را تنگ كردي؟ صدايي از خودت در بياور، همان شيشكي را كه روزي صدبار در مي‌ كني، يكي را هم الان در بكن!

كريم آخر جايش نيست!

شاه                   جاي هر چيزي آن‌ جا است كه ما تعيين مي‌ كنيم!

كريم وقتش نيست!

شاه                   وقت هر كاري در اراده ماست! بايد بشود آن كاري را كه ما اراده مي‌ كنيم.

كريم اين ديگر چيزي است كه بايد خودش بياد و در اداره و اراده قبله عالم هم نيست.

شاه هر جا و هر وقت ما هرچه را از هر كسی كه اراده بكنيم، انجام مي‌ شود.

اعتمادالحرم كريم كوتاه بيا! مگر سرت زيادي كرده؟

كامران‌ ميرزا      نكنه به سرت زده؟

كريم هر وقت كه وقتش شد، خبرتان مي‌ كنم.

ميرغضب  بلبل‌ زبوني هم مي‌ كني؟ هيچ نمي‌ ترسی كه زبانت را از پس سرت بيرون بكشم؟

شاه                   دنيا مي‌ داند، سري كه در قدم ما خم نشود، مي‌ شكند.

ملازمين  البته كه چنين است!

كامران‌ ميرزا      قبله عالم بسلامت باشد، همه مي‌ دانند كه اين كريم ديوانه‌ اي بيش نيست! از قديم گفته اند، ديوانگان و كودكان را به كاري كه مي‌ كنند حرجي نيست.

اعتمادالحرم     اين كريم اما ديوانه نيست، او را من شناخته‌ ام، عاقلي است ديوانه كن! شايسته است كه زبانش را از كامش بيرون بياورند!

امين‌ السلطان     ديوانه است، ديوانه‌ كه ديگر شاخ و دم ندارد! در موقعي كه نبايد حرف بزند و سكوت طلايي است كه هر متْقالش كرور كرور مي‌ ارزد، او بلبل مي‌ شود و يا بهتر بگويم، خري مي‌ شود و عرعر مي‌ كند، و آن موقعي كه بايد حرفي بزند و هنر خود را عرضه بدارد، زبان‌ بريده به كنجي نشسته صُم بكم! (به كريم) آخر حرفي بزن!

كريم من حرفم را موقعي مي‌ زنم كه لازم باشد!

شاه خلقمان ديگر تنگ شده است، خاطرمان ملول گشته است!

امين‌ السلطان     كريم! بر سر عقل بيا و خاطر ملوكانه را بيش ازاين مكدر نكن! يك صدايي در بياور تا باعتْ انبساط خاطر همايوني شود!

كريم  هر وقت كه لازم باشد مي‌ كنم، هنوز لازم نشده است!

شاه                   (به شدت عصباني است) نيمي از جهان را بزير نگين داريم، اداره دنيا در اراده ماست، بي حكم ما سنگ از روي سنگ نمي‌ جنبد، با تحكم ما كوه به لرزه در مي‌ آيد، توكه مطرب ناچيزي هستي، داري در مقابل اراده  پولادين ما ايستادگي مي‌ كني؟ الان ديگر زماني است كه بايد تغير كنيم. (فرياد مي‌ زند) ميرغضب!!

(كريم   شيشكي پرصدايي در مي‌ كند و بعد سكوت و انتظار برصحنه حاكم مي‌ شود)

شاه                   چه بود؟ مردكه پدرسوخته چطور جرات مي‌ كني در مقابل ما!

كريم              (معصومانه) قبله عالم بسلامت باشند! اين همان شيشكي بود كه شما لازم داشتيد و من تقديم كردم.

(شاه غافلگير شده است و به چشم ملازمين نگاه مي‌ كند و ملازمين با اشاره سرسخن كريم را تاييد مي‌ كنند) 

همانطور كه بعرض رسانيده بودم، هر وقت كه زمانش مي‌ شود خودش مي‌ آيد، اختيارش در دست من نيست!

(شاه بعد از سكوتي ممتد، كه موجب نگراني همه حضار است، بشدت مي‌ خندد، و همه ملازمين و حضار هم آسوده‌ خاطر شده و مي‌ خندند)

شاه    پدرسوخته‌ اي است اين كريم! خاطر ما را از تكدر در آورد! انعامش بدهيد!

(كريم كيسه انعام را از دست امين‌ السلطان گرفته و با پشتكي خود را به وسط صحنه مي‌ اندازد و دايره اش را دست گرفته و مي‌ خواند)

كريم     سینه ام را از هوا پر مي‌ كنم

گردنم را همچو اشتر مي‌ كنم

دست خود را بر دهان تر مي‌ كنم

پس دهان را چون پس خر مي‌ كنم

بر سبيل جاهلان ول مي‌ دهم

بر حساب باج دولت مي‌ نهم

گربه‌ اي بينم كه عابد مي‌ شود

ساكن كنجِ مساجد مي‌ شود

  روبهي بينم كه درويشي كند

وز كلك با ماكيان خويشي كند

آن كه مالد دست خود بر ريش خويش

وز خدا راضي بود در پيش خويش

خويش را در پيش او دولا كنم

تيزكي بر ريش آن ملا كنم

هر كسی خواهد زمن باج سبيل

از براي جقه شاه جليل

مي‌ كنم تقديم آن عالي جناب

حضرت والا، جناب مستطاب

تيزكي، نه همچو بانگ گوز خر

شيشكي، چون غرش شيران نر

***

4

صحنه  شكارگاه

شاه (نگاهي به اطراف مي‌ اندازد)

اين منطقه كاملا  به نظرما آشنامي‌ آيد، مطمإـنيم كه اينجا را يكبار ديده‌ ايم….(به فكر فرو مي‌ رود) 

الان يادمان آمد، اينجا همان جايي است كه چند سال قبل در موقع شكار، از جرگه دور افتاديم

  يكه و تنها، با پاي پياده از كنار اين صخره عبور مي‌ كرديم

  اسبمان سقط شده بود

  تا چشم كار مي‌ كرد، بيابان بود

  نشاني از آدمي و آباديي ديده نمي شد

  ما بوديم و خدايمان و همين تفنگ سرپر

  رسیده بوديم به اين تخته سنگ

  خسته و مانده و وامانده، مي‌ خواستيم كه استراحتي كرده باشيم، تا نوكران برسند

  در همين موقع صداي غرش مهيبي شنيديم

  برگشتيم، چشممان به پلنگي افتاد، تيزچنگال، با دندان‌ هايي كه مانند خنجر پولادين عريان، جهش كنان به سوي ما مي‌ آمد

  ما اما هراس نكرديم، خدارا ياد كرده و تفنگ را نشانه رفتيم

  پلنگ در ميان زمين و آسمان بود كه هدف گرفتيم. و تفنگ انداختيم!

  (همه حضار با دهان باز و بطور آشكار با تحسین به گفتار شاه گوش فرا داده‌ اند) 

دو بار پياپي تفنگ انداختيم و كلك جانور را كنديم.

  عجب پلنگي بود، بيشتر شير بود تا پلنگ!

  بسیاري از رجال حتي طاقت ديدن جنازه‌ اش را هم نداشتند

  امينه اقدس وقتي كه شنيده بود ما با چه بلايي دست و پنجه نرم كرده‌ ايم در اندروني غش كرده بود، دكتر تولوزان را خبر كرده بودند و آمده بود و مي‌ خواست با بوي آمونياك او را به حال بياورد، فايده نمي‌ كرد و آخرش به تجويز حكيم‌ باشي جلوي دماغش كهنه سوزاندند و به‌ حالش آوردند!

معين‌ العلما   مرحبا! مرحبا! مرحبا به طب اطباي خودمان! صد تا فرنگي به‌ اندازه يك حكيم‌ باشي خودمان نمي‌ فهمند! اصلاً دستشان اغور ندارد!

كامران‌ ميرزا     (طوري شروع به صحبت مي‌ كند كه معين‌ العلما بفهمد جاي تملق از شاه است و نه تعريف از حكيم) آفرين بر دست و پنجه شاهانه! 

معين‌ العلما   (سعي مي‌ كند جبران كند) بله، آفرين و صد آفرين! مهارت شاهانه و دل و جرإـت قبله عالم وقتي كه دست به دست هم بدهند، شير و پلنگ و ببر كه سهل هستند، اگر ديو سفيد مازندران هم زنده بشود نمي‌ تواند چشم زخمي به خاك پاي همايوني برساند. شاعر گويا براي همين مورد است كه مي‌ گويد  

{حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آري به اتفاق جهان مي‌ توان گرفت}

ميرغضب  هزار آفرين! رخصت بدهيد، همين الان با يك مديحه وصف حال كنم.

  شاهان جهان جمله تورا حلقه بگوشند

تو شير ؤياني، دگران پيش تو موشند

حضار  به به ! 

ميرغضب اندر خم چوگان توافتاده سر شير

وز غرش تير تو وحوشان چه خموشند

كامران‌ ميرزا      هزار آفرين كه چيزي نيست، صد هزار آفرين!

من در همان موقع قصيده‌ اي سروده بودم، با اين مطلع 

تا تير رها كرده شه ما زتفنگش

جنگل به هراس آمده با شير و پلنگش

شاه                  (ظاهراً بي‌ توجه به تملق ها و مداحي ها، به منطقه دقيق تر نگاه مي‌ كند) درست است، خودش است، همان تخته سنگ است، با همان درخت‌ ها، و…

كريم                (منطقه را با دقت ساختگي كاووش مي‌ كند) و همان تيكه زمين، و همان تكه آسمان، و همان يه پارچه ابر كه آن موقع هم بالاش بوده و همان دروغ شاخ‌ دار كه پاي تخته سنگ ريشه دوونده….!

شاه                   (خنده ساختگي تلخي مي‌ كند) امان از دست اين كريم! خب سراپرده ما را در همينجا مي‌ زنيم و به انتظار شكار مي‌ نشينيم.

(براي شاه صندلي مي‌ گذارند، شاه مي‌ نشيند، دو نفر مشغول باد زدن مي‌ شوند، يك نفر پشت شاه را مي‌ مالد، و يك نفر لوله غليان را در مقابل دهان شاه آماده نگاه مي‌ دارد. كريم خود را به شاه مي‌ رساند و پايش را گرفته و روي دوش خود مي‌ گذارد و سعي مي‌ كند كه چكمه اش را از پا بيرون بكشد)

شاه چه مي‌ كني؟

كريم مي‌ خواهم كه كفشتان را بيرون بياورم.

شاه كي به تو امر داده است كه كفش مرا از پا بيرون بياوري؟

كريم مي‌ خواهم ريگش را بتكانم.

شاه تو از كجا مي‌ داني كه توي كفش من ريگ است؟

كريم خب اگر ريگي به كفشتان نمي‌ داشتيد كه اين همه آدم را با خودتان بر نمي داشتيد به بهانه شكار توي اين بيابان سرگردان بكنيد! و آخرش يك خرگوش بيچاره را بكشيد و بچه هايش را يتيم بكنيد.

  حالا يك كمي صبر داشته باشيد! بگذاريد كفشتان را در بيارم و بتكانم!

(صداي جرگه شكار كه از دور ميآيند و نزديك مي‌ شوند)

شاه (پايش را با زحمت از دست كريم مي‌ رهاند) متْل اينكه دارند نزديك مي‌ شوند!

(ملازمين به كناري مي‌ روند و كسی تفنگ را به دست شاه مي‌ دهد، شاه تفنگ را آماده آتش بدست مي‌ گيرد و به هر طرف نگاه مي‌ كند. و در نهايت به سوي جمعيت تماشاگران نشانه مي‌ رود)

امين‌ السلطان قرقاول است

(صداي شيپورچيان و طبالان كه شكار را تغقيب مي‌ كنند و به سوي اين محل مي‌ رانند)

كامران‌ ميرزا خرگوش است، يك خر گوش چاق و چله!

 اعتمادالحرم نخير روباه است.

ميرغضب به آهو بيشتر مي‌ ماند.

كامران‌ ميرزا      مرال است، يا غزال است، يك غزال بزرگ، يك شكار شاهانه!

اعتمادالحرم     همينطور دارد به اين‌ سو مي‌ آيد، مي‌ آيد تا سر به آستان سلطان بگذارد!

ميرغضب  سینه اش را سپر كرده است و مي‌ آيد و به زبان حال مي‌ گويد {بزن! پادشاها، بزن بر سینه من، كه آمده ام تا سفره نهارتان را از كباب خوشمزه جگر خودم رنگين كنم. بزن كه دست و پنجه شاهانه مريزاد}

(سعي مي‌ كند كه شعري بگويد) بزن شاها، بزن بر سینه من (كمي فكر مي‌ كند) نه بايد قافيه اش را عوض كنم 

بزن شاها بزن بر سینه تيري

كبابم كن، بخور از من به سیري

ازين دنيا مپنداري كه سیرم

چو شاهم مي‌ خورد، خواهم بميرم

بزن تير و بِكِش بر سیخ داغم

كريم   (با لحن گريه‌ آلود و مسخره، بيت را تكميل مي‌ كند، با اشاره به شاه) 

كه عزراييل گرفت اكنون سراغم

مرال نيست، به شير مي‌ ماند! آخر مرال كه لايق شكار شاه نيست! پادشاه شيران است كه دارد مي‌ آيد تا خودش را تسليم بكند، نگاه كنيد، پرچم سفيد دست گرفته است و دستهايش را هم بالا برده، پاهايش را هم بالا برده، نمي‌ دانم با وجود بر اين چرا باز هم مي‌ تواند باسرعت برق بدود! لابد دارد روي تخمهايش مي‌ جهد!

الان دارد لابد مي‌ گويد 

بزن تيري كنون بر سايه من

اگر دستت رسد بر خايه من

شاه هيس!!!

كامران‌ ميرزا      نفس را در سینه حبس كنيم!

اعتمادالحرم     ديگر چيزي نگوييم!

ميرغضب  سكوت كنيم!

كامران‌ ميرزا      بي‌ صدا!

همه با هم  هيس!!! (با همين حرف‌ ها شلوغ مي‌ كنند)

(با چشمانشان شكار را تعقيب مي‌ كنند) 

آمد…آمد…آمد….آمد…! الان! وقتش است، الان!

(شاه كه به سوي جمعيت نشانه رفته بود شليك مي‌ كند، اما به هدف نمي‌ خورد و شكار در مي‌ رود، واكنش يأس در چهره ها، كريم شيره اي شيشكي پرصدايي در مي‌ كند و مي‌ خندد، همه ملازمين از ترس سكوت مي كنند)

شاه (خشمناك) كدام احمق بود؟ با (تفنگ به سوي كريم نشانه مي‌ رود، كريم همچنان مي‌ خندد و ديگران همه ترسیده‌ اند) مادر بخطا بگير سزاي اين بي‌ ادبي را! (ماشه را مي‌ چكاند اما شليك نمي‌ شود، كريم شيشكي ديگري در مي‌ كند ومي‌ خندد ، شاه به شدت غضبناك مي‌ شود، بار ديگر ماشه را مي‌ چكاند اما شليك نمي‌ شود.)

طناب بياوريد و خفه كنيد اين مادر قحبه را!

(ملازمان به جستجو مي‌ پردازند، و طنابي نمي‌ يابند)

زودتر، بجنبيد بي‌ عرضه ها! مي‌ خواهم همين الان خفه شدن او را با چشمان خودم ببينم!

كامران‌ ميرزا طنابي در اينجا يافت نمي‌ شود، بايد كسی را به اردو روانه كنيم!

شاه بدون معطلي! شال هايتان را باز كنيد و به گردن او ببنديد، و آنقدر بكشيد تا خفه شود!

(ميرغضب كه دارد با عجله شالش را باز مي‌ كند شلوارش پايين مي‌ افتد، كريم شيشكي ديگري در مي‌ كند)

شال ها را به همديگرببنديد و او را در ميانه بگذاريد و به گردنش بيندازيد!

(شال‌ ها را گره زده و به گردن كريم مي‌ بندند و از دو سو مي‌ كشند و كريم در آستانه خفه شدن است ولي همچنان از خنده خودداري نمي‌ كند، گره شال‌ ها باز شده و هر يك از ملازمين كه شال‌ ها را مي‌ كشيدند به سويي پرتاب مي‌ شوند و كريم به محض خلاص شدن با شيشكي بلندي واكنش نشان مي‌ دهد، شاه خود از اين منظره به خنده مي‌ افتد و خشمش فرو مي‌ ريزد، يكي از همراهان جام شرابي بدست شاه مي‌ دهد)

بختت يار بوده،كريم، جانت را اين دفعه در بردي! شكر كن كه آتش خشم ما فرو نشست، وگرنه كاري مي‌ كرديم كه جانت از آنت در برود!

(كريم شيشكي ديگري چاشني مي‌ كند)

(در حال خنده) چطور جسارت مي‌ كني تو مادر بخطا! اما خوب    خندانديمان!

(به تفنگش نگاه مي‌ كند و آن را وارسی مي‌ كند) عجيب است، اين تفنگ تا به‌ حال خطا نمي‌ رفت، عجيب است! (با تفنگ يك بار ديگر به سوي تماشاگران نشانه مي‌ رود، همراه با تفنگ مي‌ چرخد و بار ديگر كريم را نشانه مي‌ گيرد،كريم واكنشي نشان نمي‌ دهد، با تفنگ به ملازمين نشانه مي‌ رود و آن ها خود را مي‌ بازند و از جلوي لوله تفنگ مي‌ گريزند، شاه مي‌ خندد و تفنگ را به ديوار تكيه مي‌ دهد)

(در حاليكه خاطره زير را تعريف مي‌ كند، حضار با تحسین گوش مي‌ دهند)  يادمان است در دفتر روزنامه هم تْبت كرده‌ ايم، روز جمعه چهاردهم شوال سنه يك‌ هزار و سیصدو شش، سیچقان إـيل بود، در اتْناي سفر سوم خودمان به فرنگ، در پارك شهر كاسل به اكسپوزيسیون شكار رفته بوديم. در آنجا كنت {آلتن كيرشن} رإـيس اكسپوزيسیون و {كنت اولنبورگ} حاكم شهر حاضر بودند، ما را پذيرايي كردند، اجزاي اكسپوزيسیون را معرفي كردند، گردش كرديم، زن‌ هاي خوشگل زياد بودند و دور ما را گرفته بودند، يك صف زن خوشگل ايستاده بودند، ما يك تفنگ چخماقي را خواستيم امتحان كنيم، رو به آن زن‌ ها قراول رفتيم و پايه چخماق را كشيديم، زن ها ترسیدند، فرار كردند، (خنده اغراقي حضار) فرياد زدند، خنده شد، بامزه بود، بعد تماشاكرديم. از هر جا و هر ايالت آلمان هر چه اسباب شكار بود آورده بودند. ما از اين تفنگ خوشمان آمده بود، پيش‌ كش برداشتيم. تا بحال هيچ‌ وقت خطا نمي‌ رفت‌ !

كريم (تفنگ را بر مي‌ دارد و به سوراخ لوله‌ اش نگاه مي‌ كند) همين تفنگ بود؟

شاه همين تفنگ بود.

(كريم با تفنگ به چند طرف، اما نه بطرف تماشاچي، نشانه مي‌ رود، بعد بطرف شاه نشانه مي‌ رود)

شاه (به‌ سختي ترسیده است و بدنبال پناهگاهي مي‌ گردد) چه مي‌ كني، ديوانه، تفنگ را زمين بگذار، ديوانه، آهاي مردم، كشت! ما را كشت! (بر زمين مي‌ افتد و نزديك است كه غش كند)

كريم  (تفنگ را به‌ كناري مي‌ گذارد و بشدت مي‌ خندد) پس قبله عالم هم مي‌ ترسند، فقط زن ها نيستند كه از لوله تفنگ در هراسند!

شاه زهره‌ مان را تركاندي! مردكه الاغ! خب معلوم است كه وقتي ديوانه‌ اي تفنگ را در دست بگيرد مردم مي‌ ترسند.

كريم شايد زنان فرنگي هم به همين دليل ترسیده بودند!

(كريم مي‌ خندد)

شاه (بر مي‌ خيزد و خاك هاي شلوارش را مي‌ تكاند، چند نفر ملازم به سرعت خود را مي‌ رسانند و در تكاندن شلوار به شاه كمك مي‌ كنند) هيچ هم خنده ندارد! شوخي خنكي بود! (كريم همچنان مي‌ خندد)

(كريم دايره اش را در آورده و مي‌ خواند)

كريم تير شه تا مي‌ خورد دور از هدف

خشم خود خالي كند بر هر طرف

مردمان را جمله دشمن مي‌ كند

دشمني از جمله با من مي‌ كند

كار او مانند كؤدم مي‌ شود

قاتل اولاد مردم مي‌ شود

چاره اي ديگر نمي‌ ماند برين

مي‌ كنم با شيشكي صد آفرين

پايان پرده اول

ميان‌ پرده:    ترانه خنده 

كريم و ديگر بازيگران : با لب خندان سلامت مي‌ كنم

شهد خنده در كلامت مي‌ كنم

با لب خندان نگه كن بر رخم

با لب خندان بده هم پاسخم

خنده كن تا خنده بيني از همه

خنده كن تا وارهي از واهمه

خنده كن، خواهي اگر، برريش من

پشت سر نه، خنده كن در پيش من

از خصومت كم كن و بفزاي مهر

تا ببيني خندهِ‌ ي مهر سپهر

تا به‌ كي غم مي‌ خوري از بيش و كم؟

آشتي كن با من و با خويش هم

دشمني كم كن، محبت برفزا

هر گره، هر جا، به‌ ناخن وا‌ گشا

رشته الفت مبر با تيغ تيز

هان كه در راه تو آيد تيغ نيز

بر جراحت‌ ها نمك‌ پاشي مكن

حيله ها بگذار و كلاشي مكن

روبهي بگذار و شيري پيشه كن

ابلهي تاكي؟ دمي انديشه كن

همچو من گر قاطي رندان شوي

غم فرامش مي‌ كني، خندان شوي

كين جهان را ارزشي جز خنده نيست

خنده كن، چون خنده هم پاينده نيست

پرده دوم

5

(شب است. صحنه كاملاً تاريك است، ناصرالدين‌ شاه در گوشه‌ اي از صحنه نشسته است، مست است و با صداي بلند گريه مي‌ كند. حاجي سرورمردي كوتولهبا شمع روشني وارد صحنه مي‌ شود.)

حاجي سرور  كي اينجاست؟ كي است كه گريه مي‌ كند؟ 

شاه (در خيال خودش است و پاسخي به حاجي سرور نمي‌ دهد.به آوازي غمگين مي‌ خواند)  

{دادي به كف قدحم در عين تشنه لبي

كردي ز خود خبرم در عين بي‌ خبري

تا درمحيط غمت افتاده كشتي من

آسوده دل شده ام از موج هر خطري

پيش تو بنده شدن بهتر ز پادشاهي

به پاي تو بوسه زدن خوشتر ز تاجوري}*

(گريه مي‌ كند)

حاجي سرور  كي هستي تو؟ (با نور شمع چهره شاه را روشن مي‌ كند، با ديدن چهره شاه هراسان شده و خود را عقب مي‌ كشد) واي قبله عالم! شما هستيد؟ قربان خاك پايتان، چه شده است؟ بروم كمك بياورم؟ آهاي قراولان بياييد كمك كنيد!

شاه (جلوي داد و فريادش را مي‌ گيرد) هيس ساكت باش! چيزيم نيست! دلم گرفته است!

حاجي سرور  قربان دلتان بروم، اختيار دنيا با شماست، چرا دلتان گرفته است. 

شاه چي بگم؟ چي‌ بگم؟ دل من اختيار دنيا را دارد، اما اختيار خودش را ندارد.

حاجي سرور  دنيا فداي دلتان! از دست من چه خدمتي بر مي‌ آيد؟

شاه مرا با دلم تنها بگذار! (حاجي سرور در ترديد است كه برود و يا نرود و شمعدان را در جلوي شاه مي‌ گذارد و خود مي‌ خواهد كه صحنه را ترك كند. شاه مي‌ خواند)

{تشبيه روي ترا هرگز به مه نكنم

زيرا كه در نظرم زيبا تر از قمري

من با سپر چه كنم اي ترك سخت كمان

زيرا كه مي‌ گذرد تيرت ز هر سپري}*

(به حاجي سرور) نه نرو! همينجا بمان! (حاجي سرور بر‌ مي‌ گردد و تعظيم مي‌ كند) شرابي در بساطت داري؟

حاجي سرور  الساعه تصدقتان بشوم! از بهترين شراب شيراز سبويي برايم مانده است، كه اگر لايق جام سلطان باشد، الساعه حاضر مي‌ كنم.

شاه عجله كن! جرعه‌ اي برسان به‌ من كه مي‌ خواهم دنيا را از خاطر ببرم.

(مي‌ خواند)

{داده  بكف قدحم در عين تشنه لبي

كرده ز خود خبرم در عين بي‌ خبري}

(حاجي سرور با كوزه شرابي و جامي بر مي‌ گردد، مي‌ خواهد از كوزه در جام بريزد، شاه كوزه را از دستش گرفته و به‌ دهن مي‌ گيرد و مي‌ نوشد)

{تا در محيط غمت افتاده كشتي من

آسوده دل شده‌ ام از موج هر خطري}*

حاجي سرور  قبله عالم دلتنگ تشريف دارند؟ 

شاه تو را كه دل نيست، از دل تنگ ما چه مي‌ فهمي؟ پياله را بياور! (در جام براي حاجي سرور مي‌ ريزد و خودش كوزه را سر مي‌ كشد) بخور به سلامتي ما!

حاجي سرور  (مي‌ نوشد) ابن هم به‌ سلامتي اعلاحضرت! البته كه چاكر هم دل دارد! هم دل دارد و درد دل!

شاه  (مسخره اش مي‌ كند و مي‌ خندد) اما درد دل تو با درد دل ما يكي نيست! تو با اين قد و قواره‌ اي كه داري، لابد دلت هم كوچك است و دلي كه كوچك باشد، عشق را چه مي‌ فهمد؟ بيا جامي ديگر بنوش!(مي‌ ريزد و خود نيز از كوزه مي‌ نوشد) عاشق را چه مي‌ فهمد؟

حاجي سرور  اختيار داريد! دل كوچك  باشد، بزرگ باشد، عشق جايش را باز مي‌ كند.

شاه حرف‌ هاي معني داري مي‌ زني، حاجي سرور! از درد بي‌ وفايي معشوق چه مي‌ داني؟ دوايي هم دارد؟

حاجي سرور  تا عاشق كه باشد! تا معشوقه كه باشد!

شاه  (مي‌ نوشد) دست روي دلم نگذار، براي تو چه بگويم. بيوفايي مي‌ كند، دل به من نمي‌ دهد.

حاجي سرور  قبله‌ عالم كه ماشاالله باغي پر گل و رياحين دارند، چرا اين بلبل بر شاخي ديگر نمي‌ نشيند.

شاه هر گلي يك بويي مي‌ دهد، و آن گلي كه مشام جانم از بوي آن پر است، غنچه‌ اش را بروي من نمي‌ گشايد.

حاجي‌ سرور كدام بي‌ دلي است كه جرات مي‌ كند، دلِ ‌ بي‌ مقدار خود را از پادشاه جسم و جان دريغ كند.

شاه  اين‌ طور در باره‌  معشوق حكم نمي‌ دهند.مردك! پادشاه هستم، براي ديگرانم، نه براي او. عرصه عشق عرصه ديگريست، آنجا ديگر نه زور بكار مي‌ آيد و نه پول. در عمر دراز خود گل‌ هاي بيشماري ديده‌ ام، با دست خودم غنچه‌ هاي ناشكفته بسیاري را پرپر كرده‌ ام، اما اين‌ يكي با همه آن‌ هاي ديگر فرق مي‌ كند، چشمانش، چشمانش مرا به‌ ياد جيران مي‌ اندازد، خودش هم اين را مي‌ داند، به همين‌ خاطر بيشتر ناز مي‌ فروشد. 

حاجي‌ ‌ سرور  سرور من گنجينه دنيا را دارد، چيزي نيست كه نتواند بخرد.

شاه  چيزي مي‌ خواهد كه من ندارم. نه دارم و نه مي‌ توانم از جايي بخرم. اي‌ كاش خريدني بود.اي‌ كاش تصرف‌ كردني بود، تا كوه قاف مي‌ رفتم، جنگ چين و ماچين را به‌ جان مي‌ خريدم، و بدستش مي‌ آوردم، بدستش مي‌ آوردم و در پاي معشوقه‌ ام نتْار مي‌ كردم.

حاجي سرور  اين چه كيميايي است كه سرور من در هوس داشتن آن مي‌ سوزد؟

شاه كيميايي كه، آنكه دارد، قدرش را نمي‌ ‌ داند و آنكه ندارد، هرگز دوباره بدان دست نخواهد يافت، حتي اگر پادشاه نيمروز باشد. ماتت برده و نگاهم مي‌ كني!؟ {جواني} را مي‌ گويم. حاضرم تاج و تختم را كه سهل است، جانم را هم بدهم و در‌ عوض شبي را در بر معشوق آنگونه جوان باشم كه او مي‌ خواهد.

حاجي‌ سرور    راه ديگري پيش‌ پاي پادشاه عالم است كه دل او را حتي اگر از آهن هم باشد، نرم خواهد كرد.

شاه اگر چه اميدي ندارم، اما هر چه در سرت داري عيان كن تا دهانت را با طلا پر كنم.

حاجي سرور  (موزيانه) برايش رقيبي بتراشيد. اين باغ هنوز غنچه هاي ناشكفته ديگري هم دارد!

شاه مقصودت را نمي‌ فهمم.

حاجي سرور  خجسته را مي‌ گويم. خواهر كوچكتر اوست، كبكي است باب دندان قبله عالم ! خجسته خانم را كه صيغه بكنيد، خانم‌ باشي هم حساب خودش را مي‌ كند و نرخ نازش را پايين مي‌ كشد.

شاه      شيطاني هستي تو مردك ملعون! (كيسه پولي بر زمين مي‌ اندازد، و حاجي سرور با دهانش به اداي سگ  كيسه را مي‌ بوسد، سپس به دندان مي‌ گيرد و بعد با دست گرفته و دوباره مي‌ بوسد و در جيب مي‌ گذارد) به شيطان هم درس مي دهي! خدا خر را شناخت كه شاخش نداده است. جامت را بياور (برايش شراب مي‌ ريزد و مي‌ نوشند)

حاجي سرور  شاخ داده، اما كسی نيست كه شاخش بزنم.

شاه (بشدت مي‌ خندد) يعني اگر زني مي‌ داشتي مي‌ توانستي از پسش بر بيايي؟

حاجي سرور  اگر جسارت نباشد، البته كه مي‌ توانستم.

شاه     همين الان دامادت مي‌ كنم. ملازمين را خبر كن بيايند. به امينه اقدس هم بگو كه كنيزش، را كه هم‌ قد و قواره تو است با خودش بياورد.

(حاجي سرور تعظيم كرده و عقب عقب از صحنه خارج مي‌ شود، شاه مي‌  كوشد خود را جمع و جور كرده و سر پا بايستد، بشدت مست است، سعي مي‌ كند خود را كنترل كند. امين‌ السلطان، دكتر تولوزان، اعتمادالحرم ، و معين‌ العلما وارد شده و تعظيم مي‌ كنند و مي‌ ايستند.)

شاه      امين‌ السلطان!

امين‌ السلطان  سرورمن!

شاه   مقرر مي‌ داريم كه همين الان اين كنيزك كوتوله را بعقد حاجي سرور در بياوريد. معين‌ العلما خطبه را بخواند، امين‌ السلطان هم مخارج كار را براي يك جشن عروسی آبرومندانه فراهم كند.

اعتمادالحرم     خير است انشاالله!

دكتر تولوزان  ( به فرانسوي ) 

Si votre majeste´ puisse m´accorder

la permission de prendre la parole, je vous fais

remarquer qu´une e´ventuelle grosesse pourrait tuer 

cett jevune marie´e. 

شاه (با بي‌ حوصلگي گوش مي‌ دهد) لازم نيست به فرانسه نطق كني، مي‌ دانم چه مي‌ گويي، همين چرند را به فارسی بگو تا ديگران هم بدانند!

دكتر تولوزان  اين خانم و حاجي سرور هردو از مرضاي من هستند. من مي‌ دانم كه اين خانم و آقا هر دو سالم هستند و احتمالاً بچه دار مي‌ شوند.

شاه      (مسخره‌ اش مي‌ كند) آقايان ملاحظه مي‌ كنيد كه چه كشف عظيمي اين حكيم كرده است؟ (همه مي‌ خندند)

دكتر تولوزان     اگر اين خانم حامله بشود، چون خودش كوچك است، بچه در رحم او جا نمي‌ گيرد و او را خفه مي‌ كند.

شاه               عجب حرف مسخره‌ اي مي‌ زني حكيم؟ خب بچه موش بتناسب موش است و بچه‌ گربه بتناسب گربه. بچه اين آدم كوتله‌ ها هم بتناسب خودشان كوتوله خواهد بود. من خودم در سفر فرنگ ديده‌ ام كه فرنگي ها سگ هايي پرورش داده‌ اندكه از خر گوش هم كوچكتر هستند. بچه اين كوتوله ها هم لابد كوتوله خواهد شد.

دكتر تولوزان     اين ها اگر چه كوتوله هستند، اما آدم هستند و جنين آدم قد و اندازه معيني دارد و كوچكتر نمي‌ شود.

شاه     حكيم! پايت را از گليمت دراز تر نكن! مملكت صاحب دارد آقا! اينجا ما هستيم كه تعيين مي‌ كنيم كي آدم است و كي آدم نيست! تْانياً تا بحال ديده نشده است كه ما حكمي را كه داده‌ باشيم، پس بگيريم. برويد آقايان! خوش باشيد و جشن عروسی را با شكوه هرچه تمامتر برگزار كنيد. حاجي سرور!

حاجي سرور  قبله‌ عالم!

شاه       نشان بده كه چند مرد حلاجي! برو و شاخت را تيز بكن! (مي‌ خندد و حضار هم با او مي‌ خندند، همه درباريان جمع مي‌ شوند، آواز بادا بادا ، مبارك بادا و رقص عروسی شروع مي‌ شود.)

6

(شاه و اطرافيان در دربار نشسته اند. شاه در ميانه و روبروي تماشاچيان استء مردان نوازنده با چشم بسته و پشت به صحنه نشسته اند و مي نوازند. زن اول و زن دوم سر به زانوي شاه دارند و او را نوازش مي كنند و قليان بر لب او مي گذارند. زني در ميانه با لباس سنتي به رقصي سنتي مشغول است)

شاه تعريفي ندارد، بي خود خودت را مي جنباني! در فرنگ زنان جميله رقص هايي مي كردند، عجيب! بسیار عجيب! فرنگي برقصيد، كمي فرنگي برقصيد!

(زن رقصنده دست و پاي خود را مي پيچاند و به طور عجيبي مي رقصد كه هيچ گونه تناسبي با آهنگ سنتي ندارد)

شاه (ناخشنود) نه، نه اينطور! لباس هاي فرنگي را بدهيد! (لباس باله به رقاصه داده مي شود، رقصنده اين لباس ها را در صحنه به تن مي كند و در حاليكه نيمي از لباس او سنتي است و نيمي لباس باله، سعي مي كند رقص فرنگي بكند، اگر چه هرگز چنين رقصي را نديده است. شاه مي ايستد و با حركات دست و پا به تقليد از رقصندگان باله غربي، رقصنده را راهنمايي مي كند، كه چگونه برقصد) 

شاه پا هايت را بايد بلند كني، حالا بايد بچرخي، بچرخ، بچرخ!

(رقصنده مي چرخد و مي چرخد و به زمين مي افتد)

شاه ياد نخواهيد گرفت، هرگز ياد نخواهيد گرفت! جمع كنيد اين بساط را، ضعف داريم، چيزي براي خوردن بياوريد!

(مطرب ها صحنه را خالي كرده و خدمت كاران سفره مي اندازند ومجموعه مي آورند)

شاه به به! چه بوي خوشي! دست و كمال هيچ‌ يك از آشپزان و حتي آشپزباشي هم به امينه اقدس‌  نمي‌ رسد.

كامران‌ ميرزا البته كه اينطور است!

شاه (به امينه اقدس‌ ) حالا چه طبخ كردي؟

امينه‌ اقدس  مزاج اقدس اعلاحضرت خشك بود، حكيم‌ باشي روغن كله‌ پاچه تجويز كرده بود، دكتر تولوزان هم تاييد كرد، اينبود كه براي قبلِ‌ نهارِ امروزِ قبله عالم، كله‌ پاچه طبخ كرده‌ ام، اميدوارم كه به مزاج اقدس عالي گوارا باشد!

شاه به به! عاليست! بر وقف مراد است، بياوريد تا نوش‌ جان كنيم!

حضار   نوش‌ جان قبله عالم! گواراي وجود مبارك!

زن دوم برايتان پوست بشود و گوشت! انشاالله كه هر‌ چه زودتر خشكي مزاجتان هم برطرف بشود.

ميرغضب اجازه بفرماييد بيتي در باره مزاج مبارك بگويم

خدايا تو كه بر همه داوري

مزاج شه ما بري كن، بري

ز باد و ز آب و زبيش و ز كم

ز سرما و گرما، ز خشك و تري

شاه به به! چه كله‌ پاچه‌ اي! عجب خاتون هنرمندي است اين امينه‌ اقدس‌ ! عيال صاحب‌ كمالي است! عيال بي‌ متْالي است!

(سعي مي‌ كند شعري بگويد) عيال كله‌ پز من كه …نه! نگار كله پز من كه….{نگار كله پز من كه دل سراچه اوست!}

ملازمان  به به! چه مصراع ملوكانه‌ اي!

كريم             (كه در گوشه‌ اي ايستاده است و خوردن شاه را تماشا مي‌ كند) 

مصراع دومش را من بگويم؟

شاه بگو!

كريم (به آواز مي‌ خواند)

{نگار كله پز من كه دل سراچه اوست

تمام لذت دنيا ميان پاچه اوست!}

شاه     اي نامرد نمك‌ ناشناس! حالا ديگر با عيال ما هم  بعله؟

كريم عيال شما را جسارت نمي‌ كنم، قبله عالم! مقصود من پاچه گوسفند است، كه شما با اشتهاي تمام نوش‌ جان مي‌ كنيد! (به آهنگ ضربي مي‌ خواند)

{ميان ماه من تا ماه گردون

تفاوت از زمين تا آسمونه!}

زپاي دلبران تا پاي بره

هزارفرق و هزار خط‌ و نشونه!

اگر دستم رسد بر پا و پاچه

همان پاچه كه در بينش يه قاچه

گرم سازي دمي بر سفره مهمان

از آن ماهيچه‌ اش گيرم به‌ دندان

كمي از پاچه‌ ات را هم به ما ده

ازآن نعمت كمي هم بر گدا ده

خوراك پاچه از بهر يلان به

غذاي شه، وليكن دنبلان به

بخور جانا كه باشد نوش جانت

فزون گيرد ازآن توش و توانت

تو كه بر مُلك و ملت پادشاهي

پبخور از دنبلان هر جا كه خواهي

(شاه، خندان،كيسه‌ كوچكي حاوي چند سكه را بطرف كريم مي‌ اندازد، كريم تعظيم كرده كيسه را در هوا مي‌ قاپد و باز هم تعظيم كرده و بيرون مي‌ رود) 

شاه (به محض خروج كريم، به ملازمان) بايد بلايي بر سر اين كريم بياوريم تا اينطور همه كس را به باد مضحكه نگيرد، چه فكري مي‌ كنيد.

كامران‌ ميرزا      قبله عالم بسلامت باشند، عاليست فكري است شاهانه! بايد به‌ خوبي ريشخندش كرد.

اعتمادالحرم     پيشنهاد مي‌ كنم بر خري وارونه سوارش كنيد و در چهارسوي تهران بگردانيدش!

ميرغضب  قاصدي به خانه‌ اش روانه كنيد، و بگوييد كه قبله عالم قصد زيارت شاهرضا كرده است و ملزم داشته است كه كريم از پيش، خود را به آنجا برساند، و بعد از آنكه كريم تمام اين راه را پيمود، از آنجا او را مي‌ شود حوالت به زاهدان كرد و از آنجا به اصفهان و از آنجا به تبريز و چون دوباره به تهران برسد، انشاالله جانش هم تمام مي‌ شود.

شاه پيشنهاد خوبي نبود من خود نظر بهتري دارم، كريم را احضار كنيد!

كامران‌ ميرزا    نايب كريم احضار مي‌ شود!

اعتمادالحرم    ( بيرون مي‌ رود) نايب كريم احضار مي‌ شود!

صدايي از پشت صحنه  نايب كريم احضار مي‌ شود.

صدايي از پشت صحنه  نايب كريم بار مي‌ يابد.

اعتمادالحرم    (با لبخندي موذيانه وارد مي‌ شود) نايب كريم بار مي‌ طلبد.

كامران‌ ميرزا      نايب كريم رخصت حضور مي‌ طلبد.

(شاه با سر اشاره مي‌ كند، كريم وارد مي‌ شود)

شاه نايب كريم، تعجب مي‌ كني كه چرا به اين سرعت دوباره احضارت كرده‌ ايم. بدون تو اوقاتمان خوش نيست، به لطايف و ظرايف تو خوگير شده‌ ايم، هر گاه كه در اينجا نيستي، نمي‌ دانيم به چه بايد بخنديم.

كريم آينه را براي همين ساخته‌ اند، كه آدم احساس تنهايي نكند!

شاه تو كه نباشي به ريش چه كسی بخنديم؟

(ملازمين مي‌ خندند)

كريم اگر اين آقايان بي‌ ريشند و نمي‌ توانيد به ريششان بخنديد، آينه‌ اي برداريد و به ريش مبارك خودتان بخنديد!

ميرغضب  من هر وقت كه ملول مي‌ شوم، به ياد ريش كريم مي‌ افتم و خنده‌ ام مي‌ گيرد. (به‌ طور مصنوعي مي‌ خندد)

كريم خوش بخندي! خيلي خنده‌ دار است؟ (دايره را دست گرفته و مي‌ خواند)

به‌ ريشم خندي و خندم به‌ ريشت

گهي اندر قفا گاهي به پيشت

گهي در پشت سر گه روبرويت

فرستم تيزكي كايد به سويت

ازين تيزك اگر بويي بر آيد

ملالت كم كند، شادي فزايد

بريشم خندي و خندم به ريشت

به‌ ناگه تيزكي بندم به‌ ريشت

(ميرغضب عصباني است، با انگشتان ريشش را شانه مي‌ كند)

زني جانا بريشت تا كه شانه

بريزد گوزم از آن دانه دانه

ميرغضب  (شمشيرش را نشان مي‌ دهد) اگر قبله عالم رخصت بدهند!

كريم (بي‌ پروا ادامه مي‌ دهد)

اگر حتي بخواهد ريخت خونم

سبيل هر‌ چه جلاد است، بكونم!

(شاه به خنده مي‌ افتد)

شاه از زبان نمي‌ افتي كريم! (به ملازمين) هزار اشرفي مي‌ دهم به كسی كه از پس زبان كريم بر بيايد!

كريم   هزار اشرفي را به خودم بدهيد، زبانم را نمي‌ گذارم كه بجنبد.

شاه                  به تو افتخار مي‌ دهيم كه با ما هم‌ سفره شوي، بنشين! (به ملازمين) پذيرايي كنيد از نايب كريم!

كريم               قربان خاك آستان قدس بروم، نكند كه مي‌ خواهيد به قهوه قاجار مهمانم كنيد، اگر اينطور است نوش جان خودتان باد، گواراي وجود! {مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان!}

شاه       (مي‌ خندد)  نه كريم! هنوز وقت قهوه خوردن تو نشده است! وقتش كه شد، خودم در استكانت مي‌ ريزم، خيالت تخت باشد!

كريم بالاغيرتاً راست مي‌ گوييد؟ من سه چهارتا بچه صغير در خانه دارم، يتيمشان نكنيد، شما را به خدا!

شاه                   راست مي‌ گويم، كريم، بنشين!خيلي خب ! نايب كريم! خوب مفرحمان كرده‌ اي  (سر در گوش امين‌ السلطان‌  مي‌ گذارد و چيزي مي‌ گويد، امين‌ السلطان هم سر در گوش شاه گذاشته و چيزي مي‌ گويد، شاه با صداي بلند مي‌ خندد )

(ملازمان در طرف ديگرصحنه سفره‌ اي جداگانه براي كريم مي‌ اندازند. يكي از ملازمان بابشقاب سرپوشداري وارد مي‌ شود، بشقاب را بر روي سفره مي‌ گذارد.كريم با خوشحالي هرچه تمام‌ تر دست به‌ دست مي‌ مالد و بر سفره مي‌ نشيند، درپوش را كه بر‌ مي‌ دارد، قورباغه‌ بزرگ و زنده‌ اي را در وسط بشقاب مي‌ بيند.)

شاه هان؟ چه مي‌ بيني؟

كريم          واقعاّ كه خوراكي شاهانه‌ است! اما من ديگر اشتهايي ندارم.

شاه پاچه مي‌ خواستي؟ پاچه‌ هاي كت‌ وكلفتي دارد، نه؟(مي‌ خندد)

كريم             همينطور است كه مي‌ فرماييد! اما آن پاچه‌ اي كه من برايش اشتهايم را تيز كرده بودم، چيز ديگري بود!

شاه                   حالا چه مي‌ گويي؟ اختصاصاّ داده‌ ام براي تو چاق و چله‌ اش كنند!

كريم              الان مي‌ فهمم! تا به‌ حال قورباغه به‌ اين چاقي نديده‌ بودم، پس بيت‌ المال را خورده‌ است كه اينطور چاق شده‌ است. من از خوردن اين ابايي ندارم، اما شكمش به نجاست آلوده شده است و بايد استبرايش كرد، يعني مدتي كار بكند و از دسترنج خودش سدجوع كند، تا حلال و قابل خوردن بشود. 

شاه                   (مي‌ خندد) كار بكند؟ كار وزغ چيست؟

كريم              كار وزغ گرفتن مگس است، همه نوكران دولت مگس پراني مي‌ كنند،كار اينيكي اما برعكس است، او مگس‌ هايي را كه ديگران مي‌ پرانند، مي‌ گيرد.

شاه                  پس اين‌ طوري است كه كار نوكران ما نتيجه‌ اي نمي‌ دهد! حالا بخورش تا مگس ها كمي آسوده شوند!

كريم              خيلي چاق و چله است، به گمانم امام‌ جمعه‌ ي وزغ ها باشد!

شاه                   (مي‌ خندد) شايد هم شاه قورباغه ها باشد!

كريم              اگر شاه قورباغه ها باشد، پس خوراك شاهانه‌ است و بايد كه خود قبله‌ عالم نوش‌ جانش كند، آخر من حقير كجا و خوراك شاهانه كجا؟

شاه                   (مي‌ خندد) كرامت كرده‌ ايم و به تو بخشيده‌ ايم. بخشش شاه را نمي‌ شود رد كرد! بايد زنده زنده بخوريش!

ميرغضب بخور! نوش جانت! معطل نكن!‏

اعتمادالحرم     خياط در كوزه افتاد! حالابخور!

كريم                 (درمانده) جدي مي‌ گوييد؟

شاه                   كاملاّ جدي مي‌ گويم! ميخواهم ببينم كه چطور مي‌ خوري؟ (به ملازمين) خنده سیري خواهيم كرد!

كريم                 (به ملازمين) بيچاره‌ ها داريد از حسادت دق مي‌ كنيد، از اينكه مي‌ بينيد كه اين‌ قدر مهم شده‌ ام كه پادشاه غذاي خودش را به من تعارف مي‌ كند!

شاه                   هرچه دلت مي‌ خواهد لودگي بكني، بكن! اما اين وزغ را بايد نوش‌ جان بكني!

كريم     (آب مي‌ خورد)            امر امر سلطان است! اما آخر چرا من؟ من عادت به خوردن مال مفت ندارم، بدهيدش به فخرالعلما، به ذكاالملك، به عزت‌ السلطنه، به ملك‌ الشعرا، اين همه مفت‌ خور در اينجا هستند! شما چرا به من بند كرده‌ ايد.

شاه                   ده تومان مي‌ دهم اگر آن را زنده زنده بخوري!

كريم                 اينجا هستند آدم‌ هايي كه شتر را با بارش مي‌ خورند و آدم را با چوقايش، به كس ديگري تعارف بكنيد!

شاه                   بيست تومان مي‌ دهم! (بيست تومان در دست مي‌ گيرد)

(كريم غمگين و درمانده است)

شاه                   سی تومان مي‌ دهم! (اسكناسی بر روي اسكناس ها مي‌ گذارد)

(كريم همچنان سكوت مي‌ كند)

شاه                   كلام آخر، صد تومان مي‌ دهم! (يك دسته بزرگ اسكناس را جلوي چشم كريم مي‌ گيرد) صدتومان يك، صد تومان دو، صد‌ تومان….!

كريم                صبر كنيد، صبر كنيد، اين ديگر مملكت نيست كه داريد همينطور بي‌ مهابا به چوب حراجش مي‌ زنيد، اين جان گرامي يك مخلوق خدا است آخر از روي خدا شرم كنيد!

شاه                   با ما يكي به‌ دو مي‌ كني؟(فرياد مي‌ زند) ميرغضب!

(ميرغضب با تيغ برهنه آماده مي‌ شود)

كريم              (نگاهي به ميرغضب كرده، نگاهي به قورباغه كرده و تصميم خودش را مي‌ گيرد) ولي پول را اول مي‌ گيرم!

(زانو زده، و دست شاه را بوسیده و پول را مي‌ گيرد و در جيب خود مي‌ گذارد، سپس در مقابل قورباغه مي‌ ايستد)

كريم                (به قورباغه) خيلي خب، وصيتت را كردي يا نه؟ از قديم گفته‌ اند  (به شيوه زورخانه مي‌ خواند)

{چه فرمان يزدان، چه فرمان شاه }

كزين هردو روز تو گردد تباه

همه عمر خوردي تو مور و مگس

كنون در فتادي به‌ دام عسس

{چنين است رسم سراي درشت}

شود عاقبت كشته، آنكس كه كشت

قورباغه جان لحظه مكافاتت رسیده!

  بي‌ گناهي؟

  بي‌ گناه هم كه باشي، بايد تسليم حكم بشوي؟ مگر اين همه آدم را كه هر روز چهار شقه مي‌ كنند و بر دروازه هاي شهر آويزان مي‌ كنند،گناه‌ كارند؟ مصلحت ايجاب مي‌ كند.

  زن و بچه داري؟ خب داشته باش! زن هايت را بفرست به دربار، خود اعلاحضرت شخصاّ در بيوه‌ نوازي يد طولا دارند.

بچه هايت هم اگر بي‌ پدر و مادر بزرگ مي‌ شوند، غصه نخور، عاقبت ترقي مي‌ كنند و داروغه مي‌ شوند.

اينطور هم چپ‌ چپ نگاهم نكن، اصلاّ تقصير من نيست. من مامورم و معذور! اين هم متْل بقيه ماموريت هاي سیاسی است، هر كداممان نقشي داريم، يكي مي‌ خورد و ديگري خورده مي‌ شود، نمي‌ خواهي سیاسی باشي؟ خبپس چرا خودت را قاطي دربار كردي؟ پس چرا پا به باب عالي گذاشتي؟

  نعمت ولي‌ نعمت را خوردي، حالا كه موقع فداكاري است نشسته‌ اي سرجايت و بقو بقو مي‌ كني؟ الان ديگر وقت كار است (در كنار سفره دراز مي‌ كشد و دهنش را باز مي‌ كند، تا قورباغه خودش وارد دهنش بشود) بفرماييد خواهش مي‌ كنم! قدم رنجه بفرماييد!

(كمي مكتْ مي‌ كند، بعد رو به ملازمان) همگي شاهد باشيد، من مي‌ خواهم كه به امر قبله عالم ماموريت خودم را انجام بدهم اما اين وزغ بدهمه‌ چيز براي انجام كار همكاري نمي‌ كند.

از محضر سلطان تقاضا مي‌ كنم كه حكم مجازاتي براي اين نافرماني شرف صدور يابد!

(شاه و ملازمين مي‌ خندند)

شاه       حكم ما اينست كه بعد از اعدامش صد ضربه هم شلاق بخورد. (مي‌ خندد)

كريم             وقتي كه توي شكم ما است كه ديگر نمي‌ تواند شلاق بخورد.

شاه                   شلاق را به تو مي‌ زنيم تا او عبرت بگيرد.

كريم             دردش را من مي‌ كشم، او چطور مي‌ تواند عبرت بگيرد؟ 

{گنه كرد در بلخ آهنگري، به شوشتر زدند گردن مسگري؟} اينطور كه نمي‌ شود.

  من پيشنهاد مي‌ كنم، اگر قرار است كه بعد از مرگش صد ضربه شلاق بخورد، بايد صبر كنيد وقتي كه من دفعش مي‌ كنم، به مدفوع من شلاق بزنيد!

شاه   پر حرف مي‌ زني‌  كريم! كارت را انجام بده! (كريم آب مي‌ خورد) آب به اندازه كافي خورده‌ اي، حالا كمي گوشت بخور!

كريم  (به قورباغه) اي وزغ بدهمه‌ چيز! زود باش براي شادباش پادشاه جهانپناه، بپر توي حلقم!

  نمي‌ روي؟ لغو دستور مي‌ كني؟ اسقاط تكليف مي‌ نمايي؟

  براي حرف شاه تره هم خرد نمي‌ كني؟

فرمان مطاع همايوني را تخم خودت هم حساب نمي‌ كني؟

الان براي تو از معين‌ العلما حكم تكفير مي‌ گيرم!

  تو بد دين، مزدكي، اشتراكي‌ مرام، بهايي مسلك، ناتوراليست!

  آهاي، مردم، بكشيد اين بي‌ دين لامذهب را، بكشيد! بكشيد!

  (هرچه دم دست داشت به اطراف قورباغه پرت كرد، قورباغه ترسیده و از بشقاب بيرون جهيده و فرار مي‌ كندبا نخي نامرإـي به پشت پرده كشيده مي‌ شود، كريم هم بدنبال قورباغه مي‌ دود و از صحنه بيرون مي‌ رود) 

بايست اينجا تا تورا بخورم، نمك به‌ حرام!

لقمه شاه را مي‌ خوري اما براي مملكت حاضر نيستي كاري بكني؟ تو از صاحب‌ منصباني كه از جلوي قشون روس‌ ها فرار مي‌ كنند هم كمتري!

  بگيريد اين ترسو را!

شاه (مي‌ خندد) پدر سوخته اين‌ بار هم قسر در رفت، اما مهلتش ندهيد به خلا برود، هرچه زودتر چند تا قوري چاي دم كنيد وقتي كه كريم برگشت تا مي‌ توانيد به او چايي بخورانيد.

***

7

(كريم وارد مي شود)

شاه كريم بنشيند! از او با چايي پذيرايي كنيد

( در طول اين صحنه، كريم آشكارا احتياج به بيرون رفتن دارد، بر مي‌ خيزد و مي‌ خواهد از شاه اجازه بگيرد و خارج شود، شاه با اشاره دست او را بر سر جايش مي‌ نشاند، به اشاره شاه،كريم غلياني را در مقابل شاه مي‌ گيرد هرگاه كه شاه توجه ندارد، كريم خودش به غليان پك مي‌ زند، گاهي غليان را بر لب شاه نزديك مي‌ كند و همينكه شاه مي‌ خواهد آن را بر لب بگيرد، كريم با تظاهر به اينكه غليان خاموش شده‌ است آن را از لب شاه دور كرده و يك‌ بار ديگر به آتش آن فوت مي‌ كند، و بار ديگر آن را به لب شاه نزديك مي‌ كند و اين صحنه چندين بار تكرار مي‌ شود، در اين مدت هم به كريم چايي خورانده مي‌ شود، اعتمادالحرم وارد مي‌ شود)

اعتمادالحرم     شاهزاده اقتدارالسلطنه اذن دخول مي‌ طلبد.

شاه                   بيايد!

كامران‌ ميرزا     (وارد شده، كلاه شاپو به شيوه فرنگي ها بر سر دارد، در مقابل شاه زانوزده و دست شاه را مي‌ بوسد) براي عرض سلام به خدمت شاه‌ بابا رسیده‌ ام.

شاه كار نيكويي كردي! اقتدار، مدتي است كه كمتر به خدمت ما مي‌ رسی؟ شنيده‌ ام كه سرت به جاهايي بند است. مرتب به سلام سفراي روس و انگليس مي‌ روي  وبه ضيافت هايشان دعوت مي‌ شوي!

كريم اجازه مرخصي مي‌ خواهم!

شاه به كجا مي‌ روي؟

كريم  نمي‌ دانم چرا تا نام سفارت‌  روس و انگليس برده مي‌ شود، شاشم مي‌ گيرد.

شاه بنشين، و غليان را آماده نگه‌ دار!

كامران‌ ميرزا به هر حالي در خدمت پدر تاجدار و ملت غيورم. شاه‌ بابا اِشراف دارند كه بسیار عايله‌ مندم، و مشاغل ديواني عديده، مرا سخت مشغول ميد‌ ارد.

شاه كلاه تازه‌ اي بسرت رفته است.

كريم آنهم چه كلاه گشادي! معلوم نيست از سر كي برداشته است!

كامران‌ ميرزا مرحمتي كنسول انگلستان است.

كريم پس كنسول سرت كلاه گذاشته است. اما از من بشنويد، اين فرنگي ها كار مجاني براي كسی نمي‌ كنند، حتي روي قبر پدرشان يك مشت خاك در راه رضاي خدا نمي‌ ريزند، تعارف معارف هم سرشان نمي‌ شود، اگر امروز بكسی كلاه بدهند، فردا حتماّ تنبانش را در مي‌ آورند.

شاه  كلاه قشنگي است، اما براي سرت گشاد است، كمي مضحك به‌ نظر مي‌ آيي!

كامران‌ ميرزا      من هم همين فكر را مي‌ كردم. امروز كه خودم را در آينه ديدم‌ ، خنده‌ ام گرفت. هروقت كار احمقانه‌ اي مي‌ كنم، اول از همه خودم خنده‌ ام مي‌ گيرد.

كريم خوش‌ به‌ حالتان! پس به شاهزاده خيلي خوش مي‌ گذرد، هر روز از صبح تا شب در حال خنديدن هستند! (شاه مي‌ خندد، كامران‌ ميرزا ناراحت مي‌ شود)

كامران‌ ميرزا     اين كلاه را صبح امروز براي خوش‌ آمدِ شاه‌ بابا بر سر گذاشته‌ ام. مدتي بود كه تصميم داشتم براي عرض سلام شرف‌ ياب شوم.

شاه مي‌ دانم، مي‌ دانم، خوب كاري كردي كه به سلام آمده‌ اي! اگرچه از قديم گفته‌ اتدكه سلام روستايي بي‌ طمع نيست! انشاالله تو كه روستايي نيستي!

كامران‌ ميرزا      شاه بابا به سلامت باشند، روستايي نيستم، اما اگر شاه بابا رخصت بدهند، خيلي هم بي‌ طمع به خدمت نرسیده‌ ام. پدر تاجدار التفات دارند كه نورالدين‌ ميرزا وشهاب‌ الدين ميرزا از جوانان شايسته و بايسته‌ اي هستند.

كريم اجازه بدهيد، براي كار واجبي بيرون بروم!

شاه                   حرف سفارت پيش نيامده است  ديگر چه بهانه‌ اي داري؟

كريم اين‌ بار خودم تصميم گرفته‌ ام براي مذاكرات مهم به سفارت بروم!

شاه (به كريم با چشم غره مي‌ فهماند كه بايد در همانجا بماند، و خودش به فكر فرو مي‌ رود) نورالدين ميرزا و شهاب‌ الدين‌ ميرز‌ ا! توله‌ هاي خودت را مي‌ گويي؟

كريم (خود را به ميان مي‌ اندازد) نورالدين‌ ميرزا و شهاب‌ الدين‌ ميرزا هر دو از نوه هاي قبله عالم هستند، من نمي‌ دانستم كه توله سگ تشريف دارند.

شاه (به كريم) به غليانت برس و وقتي كه دو نفر بزرگتر دارند صحبت مي‌ كنند، خودت را دخالت نده!

كريم  بزرگي را اولاّ نمي‌ دانم كه اعلا‌ حضرت در چي مي‌ بينند، بالايتان را كه ديده‌ ايم، از ما خيلي بزرگتر نيست، پاينتان را هم، فكر نمي‌ كنم خيلي چنگي به دل بزند، به هر حال هر وقت كه بخواهيد حاضرم مسابقه بدهم. حالا خواهش مي‌ كنم اجازه بفرماييد براي چند لحظه مرخص بشوم!

شاه (به كريم) همينجا ميماني، تا وقتي كه ما اراده كنيم. (به كامران‌ ميرزا) به دل نگير! لودگي مي‌ كند، موجب انبساط خاطر است، اما گاهي هم زبانش زيادي دراز مي‌ شود، كه بايد بدهم كوتاهش كنند! حالا حرف دلت را بزن و بگو ببينم كه چه مي‌ خواهي؟ چي باعتْ شده كه صبح به اين زودي به ديدار پدر آمدي؟

كامران‌ ميرزا شنيده‌ ام اميرنظام قصد دارد امسال هم به روال معمول همه‌ ساله، جواناني را براي تحصيل و كسب دانش و آشنايي با فنون جاري نظام و مهندسی، به فرنگ اعزام كند، خواستم اگر شاه‌ بابا صلاح مي‌ دانند و رخصت مي‌ دهند، نورالدين‌ ميرزا و شهاب‌ الدين‌ ميرزا را هم در جرگه اين محصلين به فرنگ اعزام كنيم، شايد كه در بازگشت، مصدر خدمات بهتري بشوند.

شاه اين بچه ها را مي‌ شناسم، چندي پيش، به نورالدين‌ ميرزا سی اشرفي عيدي دادم و به شهاب‌ الدين ميرزا بيست اشرفي. نورالدين‌ ميرزا گريه مي‌ كرد كه چرا به آن‌ يكي بيشتر پول داده‌ ام. امان از دست اين بچه ها! بالاخره به له‌ له‌ آغا حكم كردم كه هر چه زود تر به اين‌ ها شمردن تا صدتا را بياموزد.

كريم (بشدت مي‌ خندد) چه جوانان با استعدادي هستند، با اين همه هوش و ذكاوت، عنقريب، يكي شان والي فارس و يكي شان اميرتومان مي‌ شود!

شاه از قضا بد فكري نيست، اين جوانان ساده وقتي كه به‌ فرنگ برسند منحرف مي‌ شوند، همينطور مي‌ گوييم حكم ولايت فارس را براي يكي‌ شان بنويسند، آن‌ يكي را هم در جاي ديگر مشغول خواهيم كرد، ديگر نه به فرنگ رفتن حاجتي دارند و نه آن‌ همه مرارت‌ كشيدن!

كريم (به تماشاچيان) نگفتم؟ حتماّ آن‌ يكي هم بزودي امير‌ تومان خواهد شد.

شاه پسرانت حتماّ آدم‌ هاي لايقي خواهند شد!

كريم (درحاليكه از شاش به خود مي‌ پيچد)

همانطور كه شاعر گفته است 

  {پسر كو ندارد نشان از پدر

تو بيگانه خوانش نخوانش پسر}

تو بيگانه خوانش، نخوانش پسر(مصراع دوم را تاكيد مي‌ كند)

شاه (به كامران‌ ميرزا) حرف حساب را بايد از بچه شنيد و از آدم ديوانه! اما خيلي هم بدل نگير!

كامران‌ ميرزا      (جمله شاه را تكميل مي‌ كند) لودگي مي‌ كند!

شاه براي انبساط خاطر ماست! راستي بگو ببينم، الان چند تا فرزند داري؟

كامران‌ ميرزا      غلامزادگانند، نُه فرزند دارم، از دو همسر اولم، سومين‌ عيالم كوراجاق است و بچه‌ دار نمي‌ شود. 

شاه              مي‌ دانيم، در باره آن از حرم به ما راپورت داده‌ اند. يادمان است، شنيده‌ ايم، يكي از پسرانت سفيد رو و زرد مو است، ديگر فرزندانت اما همه سیه چرده‌ اند!

كريم (به تماشاچيان) مال اينه كه زياد با فرنگي‌ ها نشست و برخاست مي‌ كنه.

كامران‌ ميرزا      (شرمنده) شاه‌ بابا صحيح مي‌ فرمايند!

كريم               قبله عالم بسلامت باشند، بر من واجب است كه مرخص شوم!

شاه (به روي خود نمي‌ آورد) راستي اقتدار، چرا در ميان نُه پسر تو تنها اين‌ يكي زردموي و سفيد روي از آب در آمده است؟

كامران‌ ميرزا      بله عالم بسلامت باشد، خدا اينطور آفريده است، همه مابه اراده اقدس باريتعالي خلق شده‌ ايم و بندگان يك خدا هستيم.

شاه البته، البته… ما كوچكتر از آن هستيم كه بصنع خداوند ايراد بگيريم.

(كريم به شدت شروع مي‌ كند به خنديدن، مجلس از خنده كريم به هم مي‌ ريزد)

شاه براي چه مي‌ خندي؟

(كريم همچنان مي‌ خندد)

خفه شو و ديگر نخند!

(كريم با دست جلوي دهانش را مي‌ گيرد، خنده در وجودش جمع مي‌ شود و يكبار ديگر از خنده منفجر مي‌ شود)

بگو كه براي چه مي‌ خندي؟

كريم (در حال خنده، از شاش به خودش مي‌ پيچد) نه نه! اجازه بدهيد كه نگم! (ادامه خنده)

شاه پس خفه شو و ديگر نخند!

كريم من نمي‌ خندم، اما خنده خودش مي‌ آيد!

كامران‌ ميرزا هيچ چيز خنده داري در اينجا نبود!

كريم اينجا نه! اما توي خانه شما!

شاه (به كامران‌ ميرزا) ناراحت نباش مي‌  خواهد لودگي كند، شوخي بي‌ مزه‌ ايست، متْلاّ مي‌ خواهد بگويد كه اين آخري حلالزاده نيست! (به كريم) شوخي خنكي است!

كريم (همچنان مي‌ خندد) اصلاّ نمي‌ خواستم بگويم كه چون شاهزاده با فرنگي ها رفت وآمد مي‌ كند، اين فرزند او رنگ و لعاب فرنگي پيدا كرده است، از قضا مي‌ خواستم بگويم كه فقط اينيكي حلال زاده است و به پدرش رفته است. حالا ديگر بگذاريد بروم!

(شاه هم ديگر نمي‌ تواند جلوي خنده‌ اش را بگيرد)

كريم (بعد از فروكش كردن خنده ها، به كامران‌ ميرزا) خيالتان را اصلاّ ناراحت نكنيد، بچه حلال‌ زاده يا به پدرش مي‌ رود، و يا به عموهايش، و يا به دايي اش، بعضي از علما هم گفته‌ اند كه بچه هاي حلال‌ زاده مي‌ توانند به روي همسايه ها هم بچرخند، اصلاّ ناراحت نباشيد، اصلاّ ناراحت نباشيد!

كامران‌ ميرزا حيف كه در محضر شاه بابا نشسته‌ ‌ ام وگرنه زبانت را از قفايت مي‌ كشيدم.

شاه  (به كامران‌ ميرزا) تو ناراحت نباش! معلوم است كه چنديست كه خر كريم را نعل نكرده‌ اي! خرش را نعل كن دست از سر تو بر مي‌ دارد!

كامران‌ ميرزا ( برخاسته و با خشم ) خودش را نعل خواهم كرد! اگر شاه بابا رخصت بدهند خودش را مي‌ دهم كه نعل بكوبند! (از مجلس خارج مي‌ شود)

(شاه به شدت مي‌ خندد)

شاه لودگي مي‌ كند.

كامران‌ ميرزا      (از بيرون صحنه) براي انبساط خاطر شما!

كريم اجازه قضاي حاجت دارم!

شاه ديگران را دست مي‌ اندازي؟ الان ديگر واقعاً موقع خنده ماست!

كريم  بسر قبله عالم، كار دارد خراب مي‌ شود و ديگر نمي‌ توانم صبر كنم!

شاه كه تا نام سفارت برده مي‌ شود، تو به ياد خلا مي‌ افتي؟

كريم عادت ناشايستي است، ولي چه كنم كه از رجال همين‌ ولايت يادگرفته‌ ايم، وزير از شاه دلخور مي‌ شود، به سفارتخانه مي‌ رود، مومن از دست ملا به سفارتخانه پناه مي‌ برد، زن با شوهرش قهر مي‌ كند، در سفارتخانه متحصن مي‌ شود، همسايه با همسايه دعوا دارد، مي‌ روند سفارتخانه تا آن‌ جا دعوايشان را حل و فصل كنند، من هم تصميم گرفته‌ ام هروقت با اين معامله‌ ام دعوايم مي‌ شود، برش دارم ببرم بدهمش دست سفير، تا كمي آن را تحت فشار بگذارد  و بر سر آشتي‌ اش بياورد!

شاه  (مي‌ خندد) حالا هر‌ قدر دلت مي‌ خواهد خوشمزگي بكن‌ ‌ ! اما بيرون نمي‌ گذارم بروي!

كريم  (كه سخت تحت فشار است) بس اقلاّ خودتان ما را آشتي بدهيد، بدجوري دارد اذيتم مي‌ كند، به جقه اعلاحضرت دارم از شاش مي‌ تركم.

شاه بالاخره خياط در كوزه افتاد. حالا بترك از شاش! وقت آن رسیده‌ است كه ديگران به‌ تو بخندند.

كريم اگر اينقدر خنده دار است و باعتْ انبساط خاطر قبله عالم مي‌ شود، بفرماييد!!(شاشش را ول مي‌ دهد و شلوارش خيس مي‌ شود، همه حضار، بجز كريم بشدت مي‌ خندند)

كريم                (قيلفه جدي خودش را حفظ مي‌ كند) بعضي ها بر تمام مملكت ريده‌ اند، ما نخنديده‌ ايم، اما همينكه ما يكبار فقط بر تنبان خودمان شاشيده‌ ايم، مردم دارند از خنده خودشان را مي‌ كشند.

(كريم در ميان خنده حضار با حركات اغراقي از صحنه خارج مي‌ شود.)

حضار خوب خنديديم‌ ها !

(صحنه تاريك مي‌ شود)

***

8

(ناصرالدين‌ شاه غليان ميكشد، يكي از ملازمين وارد شده و ورود صاحب‌ اختيار را اعلام مي‌ دارد)

كامران‌ ميرزا     سردار سپهدار، سليمان‌ خان،خان ايلات و عشاير افشار، مفتخر به لقب صاحب‌ اختيار از آستان آسمان‌ ساي همايوني اذن دخول ميطلبد!

كريم    بطلبد!

شاه (به‌ كريم) پيش صاحب‌ اختيار آبروداري كن! پيرمردي است محترم، مبادا كه دست از پا خطا بكني، كه دست و پايت را غل و زنجير خواهم كرد!

كريم                صاحب‌ اختياريد!

شاه                   صاحب‌ اختيار لقب اين سردار است، مرد محترمي است، پا از گليم خود دراز تر نكن!

كريم                صاحب‌ اختياريد!

شاه                    همان كه گفته‌ ام! ميتواني بروي، غليان هم لازم ندارم.

كريم                 صاحب‌ اختياريد!

شاه                   (عصباني) خب معلوم است كه من در اينجا صاحب‌ اختيارم!

كريم             اِ پس يكي مي‌ گه سليمان‌ خان صاحب‌ اختيار است، شما مي‌ گوييد كه خودتان صاحب‌ اختياريد، آخر يك مملكت مگر چند تا صاحب‌ اختيار لازم داره؟

شاه                   من صاحب‌ اختيارم، اون فقط اسماّ صاحب‌ اختيار است و بس!

كريم                (ظاهراً با خود مي‌ گويد و فكر مي‌ كند) حالافهميدم، يكي صاحب اختيار است، اما نامش، صاحب‌ اختيار نيست! يكي ديگر اختياري از خودش ندارد و صاحب اختيار است! نه باز هم قاطي كرده‌ ام صاحب اختيار نيست اما، بهش مي‌ گن صاحب‌ اختيار! صاحب‌ اختيار!

صاحب‌ اختيار  (وارد مي‌ شود) اذن دخول مي‌ طلبم، قبله عالم!

كريم                 اِ پس صاحب اختيار شما هستين؟

صاحب‌ اختيار  چاكر جان‌ نتْار، غلام خانه‌ زاد، خاك در آستانه‌ ام!

كريم                (به فردي خيالي) پسر! بدو برو جارو خاك‌ انداز رو بيار، جلوي آستانهِ در  رو خاك گرفته!

شاه                    كريم بر سر جايت بنشين وگرنه بر سر جايت مي‌ نشانم 

كريم             قربان مي‌ خواستيم زحمت را كم كنيم، حالا كه اصرار مي‌ فرماييد، چشم، نزول اجلال مي‌ فرماييم.

شاه                   (به صاحب‌ اختيار) خوش‌ آمديد، مشرف كرديد.(مي‌ ايستد، در اين صحنه شاه پس از استقبال از صاحب‌ اختيار، نمي‌ نشيند، گزارش او را به حال ايستاده گوش مي‌ كند و خود به هنگام صحبت در طول صحنه قدم مي‌ زند)

كريم             (در پاسخ پيش‌ دستي مي‌ كند) خواهش مي‌ كنيم قربان، تعارف مي‌ فرماييد!

شاه                  (حرف كريم را ناشنيده مي‌ گيرد) مدتي بود كه از شما و وقايع ايلات افشار بي‌ اطلاع بوديم.

كريم              چطور از ما بي‌ اطلاع بوديد، ما كه هميشه موي دماغتان هستيم

صاحب‌ اختيار  (نگاه غضب‌ آلودي به كريم مي‌ اندازد) قبله عالم بسلامت باشند، بنا بر سفارشات حضرت عالي، در حال مذاكره با دولت عليه روس بودم، و خطاهاي ميرزا سعيدخان موتمن‌ الملك را كه دهات لطف‌ آباد را يعني بخشي از خاك متبرك ممالك محروسه را به دولت روس واگزار كرده بود و پانصد خانوار عشاير آن منطقه را بي مرتع و مزرع و بي نان و آب گذاشته بود، بايد با لطايف الحيل جبران مي‌ كردم.  و اينك كه به يمن سعادت سلطنت همايوني و الطاف خداوند متعال در انجام اين خدمت قرين توفيق گشته‌ ام، بر خود واجب ديده‌ ام كه بار ديگر براي عرض ارادت به آستانبوسی اعلاحضرت، مشرف شوم. (در مدتي كه صاحب‌ اختيار مشغول دادن گزارش فوق است، كريم چند بار از جاي خود برخاسته و سر در گوش صاحب‌ اختيار مي‌ گذارد و چيزي مي‌ گويد، صاحب‌ اختيار اول با كنجكاوي حرف او را گوش مي‌ كند و در دفعات ديگر سعي مي‌ كند كه توجهي به او نداشته باشد و حواسش پرت نشود)

شاه     مراتب ارادت شما بر ما مكشوف است، عنايت ما را به ديگر سران عشاير برسانيد، در آخرين نقشه‌ اي كه از جانب مهندسین و مرزداران روسیه ترسیم شده است و به رويت ما رسیده است، دهات لطف‌ آباد را در محدوده ممالك محروسه ما گذاشته‌ اند و البته بر ما پوشيده نيست كه اين همه غير از الطاف الهي، و بركات سايه ما، در اتْر حسن تدابير شما اكتساب مي‌ شود. و البته سعي هم دخيل است و تنها به يمن امداد هاي خفيه نمي‌ شود مملكت‌ ‌ داري كرد!

(در مدتي كه شاه صحبت مي‌ كند، صاحب‌ اختيار با احترام به گفتار شاه گوش فرا داده است، كريم مرتب مزاحم صاحب‌ اختيار مي‌ شود و زير گوشش حرفي را نجوا مي‌ كند و هر وقت شاه روي خود را به طرف آن‌ ها مي‌ كند، كريم بر سر جايش مي‌ نشيند.)

صاحب‌ اختيار  (به كريم) چه مي‌ خواهي تو از جانم!

شاه                   (خيال مي‌ كند كه روي سخن با اوست) بله؟؟؟

صاحب‌ اختيار  قبله عالم بسلامت باشند، منظور من جسارت به خاك پاي شما نيست، نمي‌ دانم اين ملعون از من چه مي‌ خواهد!

شاه                  (به كريم) چه مي‌ خواهي كريم؟ آيا چيزي گفته‌ اي؟

كريم                من؟ من چيزي گفته باشم؟ چه كسی ديده است و يا شنيده است كه من حرفي زده باشم!

صاحب‌ اختيار  دايماّ بگوش من نجوا مي‌ كند.

شاه                   چه نجوايي مي‌ كند؟

صاحب‌ اختيار  سخني بي‌ مايه مي‌ گويد و حرفي بي‌ ربط مي‌ زند!

شاه       چه مي‌ گويد؟

صاحب‌ اختيار     مي‌ گويد كه آيا من خرش را نعل مي‌ كنم؟ مگر كار من نعل كردن خران است؟

شاه (بشدت مي‌ خندد) او نايب كريم است. لوده است، مطايبه مي‌ گويد، براي انبساط خاطر ما و شماست. از او دلگير نشويد.(به كريم) نايب كريم، مزاحم جناب صاحب‌ اختيار نشو! او از دوستان خوب  ماست!

كريم   دوست باشد، دشمن باشد، بايد خرم را نعل كند! (به صاحب‌ اختيار) مي‌ خواهيد اينجا نعل كنيد، مي‌ خواهيد در طويله نعل كنيد، صاحب‌ اختياريد ولي بايد نعل بكنيد.

شاه        دست از سر مهمان ما بردار، و به قهوه‌ چي‌ باشي بگو غليان تازه‌ اي براي صاحب‌ اختيار چاق بكند.

(كريم بيرون مي‌ رود)

صاحب‌ اختيار  (طومار نقشه‌ اي را در برابر چشمان شاه باز مي‌ كند، هر دو به نقشه نگاه مي‌ كنند)

اينجا اراضي تركمن است. و در اين طرف تپه هاي مربوط به لطف آباد واقع مي‌ شود، مراتع آن‌ سو را به قبايل تركمن واگزار مي‌ كنيم، خوانين آن ها هم متعهد مي‌ شوند كه تمام آبادي هاي مرزي  و رودخانه را تحت كنترل خودشان داشته باشند!

شاه چه رودي است؟

صاحب‌ اختيار  شوراب نام دارد و به اترك مي‌ ريزد.

شاه اگر آبش شور است، بدهيدش به روس‌ ها! بر سر آب شور كه دونفر آدم عاقل دعوا نمي‌ كنند!

(كريم وارد مي‌ شود، سر طنابي را بدست دارد و زور مي‌ زند و مي‌ كشد و عرق مي‌ ريزد و دشنام مي‌ دهد)

كريم دِ بيا ديگه زبون‌ بسته! د بيا ديگه! الان كه وقت ناز كردن نيست! بهت مي‌ گم بيا! بيا تا صاحب‌ اختيار نعلت كنه! بخدا حقت است كه سیخونك به آن‌ جاي نابدترت بچپانم تا به هوا بجهي! بيا تو، ديگه تعارف نكن منزل خودتانه!

شاه كريم باز چه شده كه شلوغش كردي؟ اين طناب چيه كه دست گرفته‌ اي؟

كريم اين طناب نيست و افسار خرم است. با زحمت توانستم خرم را راضي كنم و از طويله تا اينجا بكشانم، متْل اينكه از روي شما خجالت مي‌ كشه! بهش مي‌ گم بيا، جناب صاحب‌ اختيار مي‌ خواهد نعلش كنه! اما حرف حساب به كله‌ اش فرو نمي‌ رود كه نمي‌ رود! من هم ديگر خسته شده‌ ام. (به خري كه در پشت در ايستاده است) الهي كه گر بگيري! الهي بلا و طاعون به سراغت بياد! حقا كه خري! حالا كه اينطور شد، ميل ميل خودت است، مي‌ خواي بياي تو،بيا صاحب‌ اختياري! مي‌ خواي همانجا بماني، بمان، صاحب‌ اختياري! مي‌ خواي جو بخوري، صاحب‌ اختياري! مي‌ خواي‌ كاه بخوري، صاحب‌ اختياري! مي‌ خواي هم هيچي نخوري صاحب اختياري! ( به صاحب‌ اختيار) شما هم اگر مي‌ خواين خرم را نعل بكنين، بكنين! اگر هم نمي‌ خواين بكنين باز هم صاحب‌ اختيارين!

شاه (بشدت مي‌ خندد) صاحب‌ اختيار، به نفعت است كه خر نايب كريم را نعل بكني، وگرنه دست از سرت بر نمي‌ دارد!

صاحب‌ اختيار    (در حاليكه چند اشرفي را با بي‌ ميلي در دست كريم مي‌ گذارد) اگر امر مطاع همايوني نباشد، نه تنها كه انعامي به او نمي‌ دادم، بلكه چنان سزايي به او مي‌ چشاندم كه در كتاب‌ ها بنويسند!

كريم  ( به دايره مي‌ زند و مي‌ خواند)

حالا كه كرامت مي‌ كنيچرا با لَإـامت مي‌ كني؟

خرمو مي‌ دم كه نعل كنينعل تو همين محل كني

جو كني تو جوالشدست بكشي به يالش 

آخورش رو تميزكني    خودت و براش عزيز كني

مي‌ خواي بكن، مي‌ خواي نكن

صاحب اختيارشي

افسارشو مي‌ دم بهت

چونكه تو هم‌ عيارشي

***

 

9

(ناصرا‌ الدينشاه در صحنه متفكرانه و عصباني قدم مي‌ زند. حضار به حالت احترام سكوت كرده‌ اند. از بيرون صداي شعار و شورش مي‌ آيد. صداي شليك گلوله و صداي پاي اسب‌ هاي مهاجم شنيده مي‌ شود.)

ناصرالدين‌ شاه چه مي‌ خواهند اين پدر سوخته ها؟ آخر چه مي‌ خواهند كه راه افتاده‌ اند توي كوچه ها و شلوغش مي‌ كنند؟ چرا يكي نمي‌ گويد كه اين‌ اوباش چه مي‌ خواهند كه سر به‌ شورش برداشته‌ اند؟

امين‌ السلطان (با‌ ترس و احترام ) هيچي، مي‌ گويند غليان نمي‌ كشيم. 

ناصرالدين‌ شاه خب نكَشند! بروند چيز ديگر بكَشند، پدرسوخته ها! دارند براي ما ناز مي‌ كنند؟

كامران‌ ميرزا    خط‌ نوشتهِ موهومي توي شهر دست‌ بدست مي‌ چرخد، كه ميرزاي شيرازي فتوا داده‌ اند، اليوم استعمال دخانيات حكم محاربه با امام زمان را دارد. اينست‌ كه مردم غليان‌ ها را شكسته‌ اند.

شاه    خوشا به‌ حال چيني بند زن ها! بالاخره دوباره خمار مي‌ شوند و مي‌ روند سراغ غليان! وقتش است كه يك مالياتي بر درآمد چيني بند‌ زن ها ببنديد.

امين‌ السلطان      حكم فتوا اينست كه تا وقتي كه امتياز تنباكو دست اجنبي باشد، استعمال آن حرام است.

شاه كسی نيست از آقا بپرسد كه كي‌  تا به‌ حال انگليز ها براي ايشان اجنبي شده‌ اند؟ آخر اگر كسی نداند، ما كه مي‌ دانيم موقوفات اود را وزير مختار انگليز به آقا مي‌ رسانند. به‌ ايشان از قول ما  بگوييد كمپاني هم خودي هستند آقا، خودي هستند.

امين‌ السلطان      فتوا داده شده است، كسی جرات دود كردن ندارد.

شاه      من دود مي‌ كنم آقا! هم غليان را دود مي‌ كنم، هم سبيل آقايان را و هم فتوايشان را. برايم غليان چاق كنيد. يك كاغذ فتوا را هم روي آتشش بگذاريد. 

امينه‌ اقدس  توي اندروني ديگر غليان سالم گير نمي‌ آيد. خاتون‌ ها هم ديگر غليان نمي‌ كشند.

شاه  بيجا مي‌ كنند، (فرياد مي‌ زند) اعتمادالحرم! تو چه غلطي پس مي‌ كني؟ اين ضعيفه ها همه دٍم در آورده‌ اند. برايم يك غليان از بيروني بياوريد.

اعتمادالحرم     (با غلياني در دست ترسان و لرزان ظاهر مي‌ شود) قربان خاك پاي اقدس ملوكانه بشوم. غليان ملوكانه هميشه آماده است.

(شاه مي‌ نشيند و غليان را بر لب مي‌ گذارد، پكي مي‌ زند و به‌ سرفه مي‌ افتد)

شاه در عمرمان غليان به اين مزخرفي نكشيده بوديم. (غليان را روي ميز مي‌ گذارد) آقايان بفرمايند و دود بكنند! (پشت به‌  حضار مي‌ ايستد ومنتظر است كه ملازمين نفر به‌ نفر غليان را دود كنند. بي‌ آنكه نگاهشان بكند، مواظب رفتارشان است. كامران‌ ميرزا با قدم‌ هاي محكم و سريع بطرف غليان مي‌ رود و چند پك محكم مي‌ زند و به سر جاي خود بر‌ مي‌ گردد. همه نگاه‌ ها متوجه امين‌ السلطان است. امين‌ السلطان با دودلي به غليان نزديك مي‌ شود و ترسان پك ضعيفي مي‌ زند و به‌ جاي خود بر مي‌ گردد. همه به معين‌ العلما نگاه مي‌ كنند. معين‌ العلما با تندي و محكم به سوي غليان مي‌ رود و لب خود را به لوله آن نرسانيده غليان را بر جاي خود مي‌ گذارد و سرفه ساختگي مي‌ كند و بر جاي خود بر مي‌ گردد.)

شاه به‌ حق چيز هاي نشنيده! دود به حلق نرسیده آدم را به ‌ سرفه مي‌ اندازد!

معين‌ العلما  تنباكويش خيلي قوت دارد. 

شاه امينه‌ اقدس! شما هم از ارحام ما استفاده كنيد و از اين دود فيضي بگيريد.

امينه‌ اقدس  اوا خاك عالم! مگر من بهايي‌ ام كه بر رغم فتواي آقا غليان بكشم؟

شاه       يعني من كه غليان مي‌ كشم، بهايي شده‌ ام؟ من؟ من‌ كه بهايي ها را قتل‌ عام كرده‌ ام و دستور داده‌ ام پوستشان را بكنند و كاه كرده و بر دار بكنند، بهايي شده‌ ام؟ من انگشت در جهان كرده‌ ام و بهايي مي‌ جويم تا به سزايشان برسانم، من بهايي‌ ام؟

(كريم به‌ شدت مي‌ خندد)

شاه           (فرياد مي‌ كند) تو ديگر چرا مي‌ خندي؟

كريم      (به شدت مي‌ خندد) خياط! خياط در كوزه افتاد!

(صداي شعار و شورش در بيرون)

(دكتر تولوزان سرآسیمه وارد مي‌ شود) 

 دكتر تولوزان     دارد مي‌ تركد، دارد مي‌ تركد! نگفتم نگذاريد؟ نگفتم اجازه ندهيد؟ حالا چه كنيم با اين مصيبت! (خودش را بر روي صندلي مي‌ اندازد و با دستمال عرقش را پاك مي‌ كند)

شاه     چه شده است؟ چرا الم شنگه برپا مي‌ كني حكيم؟

دكتر تولوزان   خانم كوچك يادتان مي‌ آيد كه همه‌ اش يك متر قد داشت؟

شاه            خب   ؟

دكتر تولوزان  شما خانم كوچك را به يك كوتوله ديگر شوهر داديد و برايشان جشن عروسی گرفته بوديد، من گفتم نكنيد اين كار را! او خودش كوچك است، اگر چه سی سال سن دارد، اما هيكل كوچكي دارد و اگر عروسی بكند، حامله مي‌ شود، در شكم كوچكش جاي كافي براي يك جنين بزرگ را ندارد، شما فرمود، عيبي نداشت، عروس كوچك است، لابد بچه اش هم كوچك مي‌ شود، اما بچه كوچك نيست، بچه طبيعي است، عروس كوچك است و بچه در شكم عروس جا نمي‌ گيرد، عروس دارد مي‌ تركد! (صداي شورش از بيرون، دكتر تولوزان غليان را بر لب گذاشته و مي‌ كشد)

شاه     همين؟! براي همين است كه تو اينطور داري گريبانت را چاك مي‌ دهي؟ خب من هم دارم مي‌ تركم، همه داريم مي‌ تركيم، تمام مملكت دارد مي‌ تركد، و شما نشسته‌ ايد و عزاي اين ضعيفه را گرفته‌ ايد؟ بگذاريد خب بتركد، مي‌ خواست آن كُلُفت را نخورد. عيشش را او كرده است و عزايش را من بگيرم؟ چه كسی عزاي مرا خواهد گرفت؟ (صداي شورش) مگر نمي‌ بينيد كه من هم دارم مي‌ تركم؟

كريم  مگر اعلاحضرت هم متْل آن ضعيفه چيز كلفت ميل فرموده‌ اند؟

شاه      بله! آنهم از دست اين آقايان و همپالكي هايشان! (اشاره به دكتر تولوزان) و حالا دارم مي‌ تركم. (چشمش به دكتر تولوزان مي‌ افتد كه دارد غليان مي‌ كشد، با قدم‌ هاي محكم بطرف او رفته و غليان را از دست او بيرون مي‌ آورد) به آيات عظام و خلق‌ الله بگوييد انحصار تنباكو را از اين آقايان پس گرفته‌ ايم، برويد و غليان هايتان را چاق بكنيد.

كريم    به همه تعارف كردين، بدين خب  يه‌ پك هم ما بزنيم. (غليان را از دست شاه گرفته و مي‌ كشد)

حضار     مرحبا! احسنت به مراحم شاهانه!

معين‌ العلما  به ميمنت و مباركي اين راي فرخنده، حالا ديگر همه مي‌ توانند غليان بكشند.

امين‌ السلطان     اهل طرب را بگوييد تا بنوازند! (صداي موسیقي، صداي هوراي جمعيت از بيرون)

معين‌ العلما  (مي‌ كوشد غليان را از دست كريم در بياورد) بده يه پك هم ما بزنيم، مرديم از خماري!

كريم               اهه! اين كه تا به‌ حال اخ بود كه!

معين‌ العلما  اَخ كه نبود، در ملا عام نمي‌ شد كشيد.

كريم                (دايره دست گرفته و مي‌ زند و مي‌ خواند)

دعوا سر لحاف ماس، مي‌ برنش كشون كشون

ما كون‌ پتي، اما اونا، قباي نو در برشون

براي ما هي مي‌ كشن با همديگه خط و نشون

افسار ما دستشونه، متْل طناب خرشون

كار اينا سروَرَيه، جنگ اينا زرگريه

قول و قراري كه مي‌ دن به هر كسی سَرسَريه

بپا كه آبت نبره، رقص‌ اينا اشتريه

دعوا سر لحاف ماست مي‌ برنش كشون كشون

اين مي‌ كشه ز دست اون، اون مي‌ كشه ز دست اين

تكيه اين به دولته، تكيه اونيكي به‌ دين

محشر خر به‌ اين مي‌ گن، معركه شد، بيا ببين

دعوا سر لحاف ماست، مي‌ برنش كشون كشون

***

10

(شاه كلاه خودش را بر مي‌ دارد و مي‌ آيد جلوي كريم‌ مي‌ ايستد، بقيه افراد صحنه را خالي مي‌ كنند)

شاه   خيلي‌ خب من ديگر بَسَم است. من كه از اين تاج خيري نديدم. اصلاً بيخود كردم از اول آن را با كلاه تو عوض كردم، بيا كلاه خودم را به من پس بده!

كريم     بيلاخ! معامله كردي و حالابايد تا آخر خط بري!

شاه      يعني چه؟ كلاهت را گذاشتي سرم و جلوي اين همه آدم دستم انداختي! نخواستم اين معامله را! بيا كلاهم را پس بده!

(دعوا بالا مي‌ گيرد و شاه بدنبال كريم در صحنه به هر سويي مي‌ دود)

كريم مي‌ خواستي نكني!

شاه بابا نمي‌ خوام! بذار هر كسی هماني باشد كه خدا خلقش كرده، اصلا خر ما از كرگي دم نداشت، خوبه؟

كريم     بي‌ خود هوچي‌ بازي در نيار، كسب و كار من و تو هيچ ربطي به خدا نداره! خرت هم چه از كرگي دم داشته و چه دم نداشته، حالا ديگر دم در آورده، و ضمناّ ديگر خر تو هم نيست، خر منه، خر كريمه كه بايد همه كس نعلش بكنه، حتي تو! 

شاه      اين كلاهبرداريه! اين كلاهبرداريه!كلاهم را پس بده! آهاي كلاهم را پس بده!

كريم   (داد و فرياد مي‌ كند) نه نمي‌ دم! اين كلاه ديگر مال منه، نمي‌ دم! نمي‌ دم!

(معين‌ العلما با آفتابه‌ اي كه در دست دارد وارد مي‌ شود، جنازه شاه روي گليم به حالت اول افتاده است)

معين‌ العلما  كريم! كريم! چته كه داد و فرياد راه انداخته‌ اي؟ چي شد؟ چي‌ شد؟ چرا داري سرو صدا مي‌ كني؟ گذاشتي يه شاش راحت بكنيم؟!

كريم               (گويي خواب مي‌ ديده و از خواب بيدار شده است) هان تويي! خوب  شد كه آمدي! خواب وحشتناكي ديده بودم.

معين‌ العلما  چه خوابي ديدي؟ برايم تعريف كن تا برايت تعبير كنم.

كريم               تو لازم نيست خواب منو تعبير كني! همينجا بمان و قرآنت را بخوان، من مي‌ رم.

(صحنه تاريك مي‌ شود)

ترانه پاياني

(همخواني بازيگران)

بازيگران 

ياد كريم و خر او  خنده و چشم تر او 

غصه روز و شب اوخنده تلخ لب او

مانده همين خنده گسدر همه جا با همه كس

در همه جا با همه كس مانده همين خنده گس 

بازيگر نقش كريم                 (با آهنگي ديگر)

بزن مطرب رهي، تا من برقصم

چرا بايد ز رقص خود بترسم؟

چرا بايد بترسم من زلولو؟

ازين ملا و از اون شاه هالو؟

ازين ملا و از اون شاه هالو؟

هنرمندي ازين شهر و ديارم

گناهي جز هنرمندي ندارم

ببر گل ها زباغم دسته دسته

اگر هم دست تو گيرد به خارم

همخواني بازيگران  هنرمندان اين شهر و دياريم

ز جان بگذشته‌ ايم و سر بداريم

بازيگر نقش كريم                

پنير خيكي و ماست تغاري

انار سرخي از اطراف ساري

گز اصفهون، سوهان عالي قم

كنار بار فلفل‌ هاي  كاري

همخواني بازيگران 

هنرمندان اين شهر و دياريم

متاعي جز هنر با خود نداريم

بازيگرنقش شاه                  

نخود با لوبيا و ماش آشي

گلاب كازرون و عطر كاشي

براي آش تو آوردم از هند

ازين فلفل كه تا رويش بپاشي

يكي از زنان

بيا شيرين بكن كام تو پيشم

نمك دارم وليكن شور نمي‌ شم

بيا تا چيزكي بندم به ريشت

بچسبد پايت آخر بر سريشم

گروه بازيگران 

هنرمندان اين شهر و دياريم

متاعي جز هنر با خود نداريم

به‌ زندانيم اگر يا بر سر دار

گناهي جز هنرمندي نداريم 

پايان

يادآوري 

برخي از حكايات  در اين نمايشنامه با تغييرات لازم از كتاب {كريم شيره‌ اي دلقك معروف دربار} تاليف  حسین نوربخش برداشت شده‌ اند. 

منابع ديگر:

آزاد، حسن پشت پرده هاي حرمسرا

آؤند، يعقوب نمايشنامه‌ نويسی در ايران

ابن محمدصالح، محمد‌ شفيع مجمع‌ المعارف و مخزن‌ العوارف (براي نقل رسوم مذهبي)

براون، ادوارد يكسال در ميان ايرانيان

بياني، خانبابا پنجاه سال تاريخ ناصري (پنج جلد)

بيضايي، بهرام نمايش در ايران

خميني، روح‌ الله رساله توضيح‌ المساإـل (براي درك و نقل آداب مذهبي  )

زاكاني، عبيد لطايف

سیاح، حميد خاطرات حاج سیاح

سادات ناصري، دكتر سید حسن هزارسال تفسیر فارسی (براي نقل حكايت سليمان)

شهرياري، خسرو كتاب نمايش

شهري، جعفر تهران قديم

صالحي، سردار از پس شانه شاه

ظل‌ السلطان، مسعودميرزا خاطرات ظل‌ السلطان (سه جلد)

فلاح‌ زاده، مجيد تاريخ اجتماعي و سیاسی تياتر در ايران

كورف، بارون فيودور سفرنامه (ترجمه ذبيحيان، اسكندر)

مجلسی، ملا محمد باقر حلية‌ المتقين (براي درك و نقل مسايل مذهبي مرسوم زمان)

مستوفي، عبدالله شرح زندگاني من يا تاريخ اجتماعي دوره قاجاريه (سه جلد)

موسوي، سید محمد مهدي خاطرات احتشام‌ السلطنه

مومني، باقر بقال‌ بازي (كريم‌ شيره‌ اي)

مومني، باقر دين و دولت در عصر مشروطيت

ناصرالدين‌ شاه روزنامه خاطرات در سفر سوم فرنگستان

نجمي، ناصر تهران قديم

از همين قلم:

نمايشنامه ها:

نون بيار، كباب ببر (رشت، 1350 اجرا و پخش از تلويزيون استان)

غربت مبارك (كلن،1993، به‌ كارگرداني نويسنده )

نوازندگان دوره‌ گرد (به‌ زبان آلماني، كلن، 1993 به‌ كارگرداني نويسنده)

حسن‌ كچل به‌ روايت ديگر (1994، كلن، به‌ كارگرداني مجيد فلاح‌ زاده)

مشدي‌ عباد به‌ زبان فارسی (1997، كلن، به‌ كارگرداني مجيد فلاح‌ زاده)

خاك مرده (منتشر شده در دفتر‌ هاي كانون نويسندگان ايران، 1997 اجرا شده به كارگرداني كمال حسیني)

عاقبتِ عاقبت‌ انديشي آقاي شوماخر (نمايشنامه بلند)

اگر خودكشي نكنم! (نمايشنامه به‌ زبان آلماني، با همكاري مرال)

بچه‌ فيل چشم‌ به‌ راه (نمايشنامه براي كودكان)

كودك و افسانه خير و شر (نمايشنامه براي خرد و كلان)

پوزخند به پوزبند (1994منظومه‌ هاي فكاهي و برنامه‌ هاي حاجي‌ فيروز،كلن)

آيات يأس (دفتر شعر)

برگردان به زبان فارسی:

با كاروان سوخته (نوشته علي جلالي به‌ زبان آلماني، منتشره در كتاب نمايش، اجراي نخستين به كارگرداني مجيد فلاح‌ زاده،1998، كلن)

.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.