ما همچنان می‌خوانیم

ما همچنان ميخوانيم

احمد نیک آذر

توضيح نويسنده:

الف؛ آغاز نمايش را با كلامي آهنگين آغاز كرده بودم. در پايان با مروري دو باره بر آن اما، اينبار در خيال نوجواني و كودكي خود، آن را دلنشين نيافتم. هرچه سعي‌كردم، جز سيا‌هي هايي بر كاغذ به جاي نماند؛ تا اينكه از دوست عزيز شاعرم {‌پرويز لك‌} خواهش‌كردم، گره از كارم بگوشايد. او هم بر من منت‌ گذاشت و شعر آغازين را سرود. با سپاس بيكران از محبت صميمانه‌اش.

ب؛ ممكن است، دوست و عزيزي بخواهد اين نمايش را به روي صحنه بياورد يا حتي آن را به فيلم برگرداند. هرچند كه ميدانم به نويسنده‌ي آن خبر خواهند داد، لذا براي يادآوري مجدد سپاسگذار خواهم شد كه آن دوست عزيز، قبل از آغاز كار، مرا در جريان بگذارد. البته ترجمه‌ي الماني اين نمايش هم در دست است و براي اجراي صحنه، توسط گروه {‌روند‌} آماده ميگردد.

احمد نيك‌آذر

بازي‌ها:

-‌قصه‌گو

-‌غريبه

-‌سياهپوش

-‌پلنگو

-‌فيل

-‌طوطي

-‌طاووس

-‌ميمون 1

-‌ميمون 2

-‌روباه

-‌زنبور عسل

-‌زرافه

-‌شير

-‌كلاغ

-‌موش‌كوئولو

-‌كانگوورو

پرده ي اول:

صحنه: جنگول

نور: مهتاب شبانه

(شخصيتها به گونه‌ي ثابت هستند. صداي ابشار از دور شنيده ميشود.)

با نوري موضعي، قصه‌گو از ميان تماشاگوران با آواز و رقص به روي صحنه ميايد و در حال شمارش بئه‌هاي حاضر در سالن شعر را ميخواند.

قصه‌گو: يك و دو و سه

چهار و ‌پنج و شش

هفت و هشت و نه

چقدر شما زياديد

به قصه با وفاييد

ياد گوذشته‌هاييد

به اميد فرداييد

(‌ريتم عوض ميشود. قصه‌گو روي صحنه است.‌)

اي قصه، قصه، قصه

دونِ انار و ثسته

به من ميگون قصه‌گو

خجالتي و كمرو

بايد يواش راه برم

بچه‌ها بيدار نشن!

هاجستم و واجستم

حالا تو جنگول هستم.

(‌خطاب به بچه‌ها‌)

ساعت خواب تموم شد

قصه‌ي ما شروع شد.

قصه‌گو: سلام به همه‌ي شما. ميدونم كه امروز اومديد يك نمايش از گوروه ما رو ببينيد. خوش‌آمديد. اميدوارم كه از اين نمايش خوشتون بياد. اما يك نكته را بايد بگوم. اونم اينه كه نمايش را فقط ما بازي نميكنيم بلكه دوست‌داريم كه شما هم ما را در اين بازي همراهي‌كنيد. خب، حالا بريم سراغ نمايش. همانطور كه ميبينيد، اينجا يك بخش از جنگوله. خورشيد هر روز با نور خودش آنجا را روشن ميكند. با روشناييِ نور خورشيده كه زندگي جان ميگيره و حركت و جنب‌ و‌جوش آغاز ميشه.

عزيزان من! زندگي فقط با حضور ما نيست كه وجود داره بلكه حضور حتي يك قطره شبنم هم در آن موثره. يعني، اگر خورشيد نباشه، ماه نباشه، حتي صداي اين ابشاري كه از دور شنيده ميشه، نباشه، زندگي تعريفش ناقصه و اصلا وجودنداره. زندگي در اين بخش از جنگول هم به اين راحتيها نيست. هر كدام از اين موجوداتي كه اينجا زندگوي ميكنند، مشغوليتها و درگويريهاي خودشون را دارند كه گواهي باعتْ ميشه، مشكلات ديگوري را به وجودبيارند و يا باعتْ خوشحالي و خنده و شادي آنها ميشه و البته يك حادتْه هم در ئگوونگوي سرنوشت آنها رُل مهمي را بازي ميكنه. مهم اينه كه اعمال ما در سرنوشت و زندگوي ما تعيين‌كننده هستند و همين عملكردها و تصميم هاي ماست كه زندگويِ ما را ميسازه. خُب. من فكر ميكنم كه اين بئه‌ها زيادي خوابيدن و كم‌كم هم داره نور خورشيد به زمين ميتابه. (‌نور خورشيد صحنه را كمي روشن ميكند.‌) بهتره كه آنها را بيداركنيم و البته با همديگوه هم اشنا بشيد. اين خانمي كه ميبينيد، زنبور عسله و ما بهش ميگويم {‌عسل‌خانم‌}.

(‌قصه‌گو ميرود نزديك او‌)

قصه‌گو: عسل‌خانم، بلند شو! ديگوه صبح شده.

عسل‌خانم: (‌خوابالود‌) ئه گولهاي قشنگوي، بَه، بَه، بَه، ئقدر خوشمزه‌ن. جون ميدن براي مكيدن.

(‌قصه‌گو را در خواب بغل‌كرده و او را ميبوسد و ليس ميزند.‌)

قصه‌گو: عسل‌خانم، البته من شيريني گولها نيستم؛ من قصه‌گو هستم. بلندشو! ديگوه صبح شده. من گول‌هم نيستم، اين بويي كه به مشامت ميخوره عطر ادكلن منه، نه بوي گول.

عسل‌خانم: ئي‌شده؟ ئي‌شده؟ من خواب ميديدم. ئه خوب، گولها، گولها… 

قصه‌گو: نه، خواب نميديدي. فقط منو به جاي يك گولِ خوشبويِ قشنگو عوضي‌گورفته بودي. حالا بلند‌شو، دست و صورتت‌رو بشور و دندانهات‌رو مسواك بزن. برو روي گولها بشين كه اونها منتظرتن و ميخوان از آنها يك عسل خوشمزه درست‌كني.

عسل‌خانم: امروز آخر هفته است. يكشنبه است و بايد بخوابم.

قصه‌گو: امروز يكشنبه نيست و دوشنبه است،اول هفته‌س. اگور يكشنبه هم باشه تو بايد بلند بشي. خيلي خوابيدي،دير وقته.

عسل‌خانم: ولي،امروز آخر هفته است و من بايد بخوابم.

قصه‌گو: امروز دوشنبه است و يكشنبه نيست و تو اشتباه‌ميكني.

عسل‌خانم: از دست تو،خانم قصه‌گو. (بلند ميشود.)

قصه‌گو: (‌به طرف ميمونها ميرود.‌) اين دوتا آقا ثسر را هم كه ميبينيد از بئه‌هاي زحمتكش و خيلي خوب هستن كه بايد بروند سركار،اي ميمونه! آقا ميمونه!

ميمون1: (‌‌ميمون 2 را تكان ميدهد.‌) هي، خانم قصه‌گو با توإـه.

ميمون2: ولي اون ترا صداكرد. با من كاري نداره.

قصه‌گو: من با هردوي شما هستم. لطفا بلند بشيد كه خيلي ديره و بايد بريد سركار.

ميمون1: حالا اول تو اونو بيداركن و بزار من يك دقيقه‌ي ديگوه بخوابم.

ميمون2: اگور اول اونو بيداركني و بزاري من بخوابم، يك موز بزرگوِ بزرگو برات ميارم.

قصه‌گو: از موزي كه ميخواي برام بياري، بي‌نهايت سثاسگوزارم. عزيزاي من ئه موز بياريد، ئه موز نياريد، بايد هردوتان بلند بشيد.

(‌هردو غرولندكنان بلند ميشوند.‌)

ميمون2: اصلا موز بي موز.

ميمون1: (‌قصه‌گو را ميبوسد.‌) غصه نخور عزيزم! خودم برات موز ميارم.

قصه‌گو: امان از دست اين جوانها. خب حالا بريم سراغ آقا روباهه.

(‌ميرود طرف او.‌)

روباهه: اه، ئقدر خسته‌ام. اه، ئقدر گورسنه‌ام، هيئكس نيست كه به من كمك‌كنه.

قصه‌گو: آقاي روباه، لطفا بلند شو. تو تمام شب را خوابيدي. ئرا بايد خسته باشي؟ گورسنه هم اگور هستي، برو و براي خودت صبحانه تهيه‌كن.

روباه: اه، قصه‌گوي عزيز، توئه ميدوني كه منِ ثيرمرد ئطور ميتونم برم دنبال غذا. اه، مريضم، حال ندارم، خسته‌ام، ديشب نخوابيدم. اگور تو بتوني برام صبحانه بياري، منهم دعا ميكنم كه روح تو در آسمانها هميشه شاد باشه.

قصه‌گو: من نميتونم براي تو صبحانه بيارم. تو نه ثير هستي، نه مريض هستي. اگور واقعا مريضي، خانم دكتر را صداكنم و با يك امثول حالِتو جا بياره. بعدش خوبِ خوب ميشي. روح من هم احتياج به دعا نداره. بهتره يه فكري براي خودت بكني.

روباه: دكتر،‌امثول، نه، نه، نه. (‌‌از جا برميخيزد.‌‌) من خيلي هم خوبم و خيلي سرحال. خُب، صبحانه كجاست؟ كجا بايد صبحانه بخورم، صبحانه، صبحانه، بله، بله، اصلا به جاي صبحانه، بهتره من خانم قصه‌گو را بخورم كه هم خيلي لذيذه، هم خيلي خوشبو و خوشمزه‌س.

(‌قصه‌گو را بغل ميكند.‌)

قصه‌گو: آقا روباهه، عوضي گورفتي! من كه صبحانه نيستم. (‌او را از خود ميراند.‌)

روباه: اشكالي نداره. بله، بله، من خوابالود هستم. صبحانه كجاست؟ (‌دوباره به او ميئسبد.‌)

(‌ثلنگو كه در گووشهايش واكمن است از راه ميرسد. نعره‌يي كشيده و روباه را از قصه‌گو دور ميكند.‌)

ثلنگو: ئيكار اين خانم خوشگول داري؟

روباه: بله آقاي ثلنگو؟ من، هيئي. من، هيئي. فقط ميخواستم صبح به خير بگوم. ميدوني ئيه اصلا آقاي ثلنگو؛؛اين خانم قصه‌گو هميشه مزاحم من ميشه. هي منو بغل ميكنه. نميدونم شايد عاشق من شده.

قصه‌گو: بله، من كي مزاحم تو شدم؟

روباه: ميبيني؟ ميبيني، آقاي ثلنگو؟ هي بهش ميگوم، خانم قصه‌گو، دست از سر من بردار. برات حرف درست ميكنند. درست نيست، عيبه. ولي باز هم مزاحم من ميشه.

ثلنگو: برو، برو دنبال كارِت حقه‌باز! (‌رو ميكند به قصه‌گو‌.‌) شما ناراحت نشيد. عزيزم، قربونت برم.هروقت هركي مزاحمت شد به من بگوو، ديگوه كارِت نباشه. خودم متْل يه لقمه قورتش ميدم.

قصه‌گو: اولا از محبت تو سثاسگوزارم. دوما، لازم نكرده، شما به هر بهانه‌يي هركسي را كه خواستي، متْل يك لقمه قورتش بدي.

ثلنگو: ئي گوفتي، ميخواهي خودتو قورت بدم؟

قصه‌گو: (‌گووشي واكمن را از گووشهاي او درمياورد. او همانطور در حال جنبيدن است.‌) اينها رو از گووشت در بيار تا بهتر بشنوي. گوفتم لازم نكرده به هربهانه‌يي هركسي را خواستي، قورت بدي. برو يه خُرده به كارات و درس و مشقت برس.

ثلنگو: هرئي كه تو بگوي همونو انجام ميدم، عزيزم، نازنينم.

قصه‌گو: امان از دست اين بئه‌هاي شيطان.

كانگوورو: ناراحت نباش قصه‌گو. بيا صبحانه بخور. حاضره.

قصه‌گو: متشكرم كانگووروي عزيزم. افرين به تو كه سحرخيزي.

كانگوورو: خُب، من بئه‌دارم. بايد صبح زود بلندشم و به اونها برسم. خودمم كلي كار دارم.

قصه‌گو: مزاحمت نميشم. به كارات برس.

طاووس: (‌خودش را تكان ميدهد.‌) واه، واه، ئه خبره قصه‌گو؟ اينهمه سر‌و‌صدا راه‌انداختي كه ئي بشه؟ مگوه نميبيني مردم خوابيدن، استراحت ميكنند.

قصه‌گو: طاووس‌خانم، ديگوه داره ظهر ميشه. از صبح خيلي وقته گوذشته. خودتو يه تكاني بده. ديگوه خواب بسه. بئه‌ها منتظرن.(‌رو به جمعيت‌)

طاووس: بئه‌ها منتظرند كه منتظر باشند. ئيكاركنم؟ واه واه ثناه بر تو. از دست تو اصلا اسايش نداريم. من يكي كه از دست تو خيلي ناراحتم. (‌مشغول ارايش خود ميشود.‌)

قصه‌گو: Wie du willst

طاووس: واه، واه، حالا داره الماني‌شو به رخ من ميكشه. اين دوكلمه را هم ياد نميگورفتي، ئي ميشدي؟ ئه دختر حسودي؟! به جاي اين كه بياد با منِ خوشگول و خوش قد و قواره بشينه صحبت‌كنه، اول منو بيداركنه، يه كاره رفته سراغ كانگووروي بي‌ريخت و قواره.

قصه‌گو: طاووس‌خانم، ديگوه بسه. تو كِي ميخواهي از اين اخلاقت دست برداري؟! هركسي براي خودش شخصيت داره. تازه او، بدون اينكه مزاحم كسي بشه، به كار و زندگوي خودش مشغوله Schatzi.

طاووس: Wieder? .  امان از دست تو.

(‌قصه‌گو به راهش ادامه ميدهد.‌)

زرافه: (‌براي شير صبحانه آورده است.‌) بفرماييد جناب شير.

شير: ئرا اينقدر دير اومدي؟

زرافه: من دير نيامدم، شما خواب بوديد. مگوه نگوفته بوديد كه از خواب بيدارتون نكنم؟

شير: بله گوفتم بودم. “‌در خاطر مباركمان نبود.‌” حالا ئرا وايستادي؟

زرافه: جناب شير بزرگو، سلطان جنگول، شير محترم، بزرگوِ بزرگوان…

شير: بنال ببينم. نفسم را بردي.

زرافه: (‌با تته ثته‌) جناب شير عظيم محترم، من يك بقال فقير هستم و مرتب براي شما صبحانه آورده ام. ‌اما تا بحال ئون شما وقت نداشته ايد و خيلي هم گورفتار بوده ايد، نتوانسته ايد صورتحسابهاي مرا بثردازيد. حالا ئنانئه وقت داريد، حوصله داريد، ميل داريد، لطفا اين صورتحسابها را بثردازيد ئون دستم خالي است و احتياج دارم.

شير: عجب، هنوز صورتحسابهاي شما ثرداخت نشده!

زرافه: نخير، ثرداخت نشده.

شير: تو به ئه جراتي از من مطالبه‌ي صورتحساب ميكني؟ به شما خوبي نيامده. همين كه تا به حال ترا نخوردم، برو خداتو شكركن، من به تو لطف‌كردم كه تا به حال با يك حركت، يك لقمه‌ت نكردم. دلم بحالت سوخته. گوفتم زن و بئه داري، بدبختي، بيئاره‌يي. حالا براي من زبون درازي ميكني، صورتحساب هم ميخواهي؟

زرافه: جناب شير عظيم بزرگو خوب خوبها، لطفا عصباني نشيد.منظوري نداشتم.

(‌به وحشت افتاده و ترسيده.‌)

شير: ديگوه ئه منظوري ميخواستي داشته باشي. ئنان مراعصباني‌كردي كه ميل به خوردن صبحانه از من به در رفته. تازه، اينها ئيه كه آوردي؟ شير، كره، عسل، اين مزخرفات ئيه براي من مياري؟ اينهمه حيوانات ريز و درشت جنگول را گوذاشتي و از اين اشغالها مياري؟

زرافه: والله جناب شير……

شير: جناب شير و زهر مار. تا اراده ننموده ايم و خودت را با يك لقمه‌ي لذيذ نبلعيده ايم تا ملئ و ملوئ نماييم، گوورت را گوم‌كن و  از جلوي ئشم ما دور شو! نيست شو، نابود شو! وگورنه تا ئند تْانيه‌ي ديگور در شكم ما خواهي بود.

(‌زرافه ميخواهد سيني صبحانه را برداشته و فراركند كه شير صبحانه را از او گورفته و او فرار ميكند.‌)

قصه‌گو: ناراحت نشيد. اين جناب شير ئون ديشب دير خوابيده، اوقاتش تلخه. خوب ميشه. البته صورتحسابها هم اذيتش‌كردند. ئه ميشه كرد؟ خودش را سلطان جنگول ميدونه.

(‌شير تاجش را بر سر ميگوذارد و در ايينه به خود مينگورد.‌)

(‌فيل در حال دادن نفري سه موز به ميمونهاست.‌)

ميمون 1: آقاي فيل، بعد از اين همه كاركردن در هفته، فقط سه تا موز ميدي به ما؟

فيل: تازه اين سه تا موز هم زياديتونه.

ميمون2: ئرا زياديمونه؟

فيل: ئون شما به اين اندازه كارنكرديد.

ميمون 1: ما هفت روز هفته را براي تو كاركرديم. حداقل روزي يك موز هم حساب‌كني ما بايد هفت تا موز بگويريم.

فيل: شماها كه همه‌ش كارنكرديد. وقت نهاري داشتيد. استراحت داشتيد. مستراح رفتيد. نفس‌تازه‌كرديد و……

ميمون2: بدون استراحت، غذا، توالت، نفس‌كشيدن و بقول خودت وَ وَ وَ وَ وَ ئطور ميتونستيم براي تو اينقدر كاركنيم؟ تو بايد همه را جزو ساعت كار حساب‌كني.

فيل: همينه كه هست. اگور ميل داريد ادامه بدهيد. اگور نه ميتونيد از فردا نياييد. توي اين جنگول ئيزي كه زياده، ميمون بيكار.

ميمون 1: البته ميمونهاي بيكار زيادي هستند. اگور ما به اونها توضيح بديم كه تو ئطوري دستمزد ميدي و ئطور حق مارو نميدي، مطمإـن باش كه هيئيك از اون ميمونها براي تو كار نخواهندكرد. فيلهاي شكم‌گونده‌ي خودت هم كه از عهده‌ي اين كارِ ما بر نميان.

فيل: اگور زيادي حرف بزنيد، از همين سه تا موزي هم كه ميخام به هركدومتون بدم ديگوه خبري نيست.

ميمون1: (‌موزها را از دست فيل ميقاثد.‌) خُب ديگوه، ما هم براي ادمي متْل تو كار نميكنيم. اگور تونستي بقيه‌ي خونه‌تو خودت بساز.

(‌ميثرند كه دَر بروند. ميمون 1 جلوي صحنه رو‌به‌روي تماشائيها ميايد.‌)

ميمون1: الان بلايي سرش ميارم كه خودش از كرده‌اش ثشيمان شود.

(‌ثوست موز را زير ثاي آقاي فيل مي‌اندازد. آقاي فيل تا ميخواهد برود ثايش را روي ثوست موز گوذاشته و ليز ميخورد. همه ميخندند.‌)

قصه‌گو ناراحت نشو آقاي فيل، ئيزي نشده.

فيل: ئي ئي رو ئيزي نشده. همه‌ش تقصيرتوإـه.

قصه‌گو: تقصير من؟ ئرا من؟

فيل: براي اينكه تو اين بئه‌ها را لوس‌كردي. همه‌ش ميگوي اونها بايد اجازه‌ي حرف زدن داشته باشند. حالا وضعيت منو ببين.

قصه‌گو: خُب، طبيعي است. وقتي تو نخواهي حق وحقوق آنها را بدي، اونا هم اعتراض ميكنند.

فيل: اعتراض؟! غلط ميكنند. (‌ناگوهان ثايش تكان خورده و دردش ميگويرد. فرياد ميزند. در همين اتْنا آقاي كلاغ با سر‌و‌صداي زياد و بوق و شيثور با كفشهاي اسكيت وارد ميشود. مدام در شيثور خود ميدمد و آوازي را ميخواند.‌)

كلاغ: غار غار غار

خبر خب، آهاي خبر

به‌گووش، به‌گووش، بئه‌ها به‌گووش

آمده ام من دوباره

با قلبي از هزار ثاره

نه از هوا – نه از زمين – نه از دريا

از راههاي سخت و سخت و سخت

كه هيئكس اونو باورنداره

آمده‌م به نزدتان با هر ئاره

تا كه‌كنم به هوشتان

از غم و درد خانم موش بيئاره

قصه‌گو: خوش‌خبر باشي آقاي كلاغ، ئه خبره؟

كلاغ: ئه خبره؟! خبري از اين مهمتر هم مگوه ثيدا ميشه؟

آهاي بئه‌ها، جوانها، بزرگوها، ثيرها، زنها، مردها……بدانيد و اگواه باشيد، به‌گووش باشيد، به‌هوش باشيد

خبر، خبر، خبر

به‌گووش، به‌گووش، به‌گووش

قصه‌گو: آقاي كلاغ همه جمع شدند، حاضرند، بگوو ئه خبر شده.

كلاغ: قصه‌گو، ئرا اينقدر شلوغش ميكني؟ مگوه ئه خبر شده، ئرا سروصدا راه مي‌اندازي؟

قصه‌گو: من سر‌و‌صدا راه‌انداختم؟ اين تو هستي كه داد‌و‌هوار ميكني و حرفي هم نميزني.

كلاغ: من؟ اصلا تو با من لجي.

قصه‌گو: ئرا من بايد با تو لج باشم؟

كلاغ: منهم نميدونم، ئرا بايد با من لج باشي. همه‌ش به من ميگوي ساكت.

قصه‌گو: خب حرف بزن، همه جَمعَن.

كلاغ: تو گوفتي ساكت، داد‌و‌هوار نكن. ساكت هم يعني ساكت، سكوت!

قصه‌گو: من گوفتم، كمي ارام‌حرف‌بزن، همين. خب، حالا ئرا ساكت شدي. ارام‌صحبت‌كن!

طاووس: (‌با ناز و عشوه‌) حالا ئرا اينقدر خودتو لوس‌ميكني سياه سوخته؟ حرفتو بزن.

كلاغ: آخ، قربون تو برم من. ئون تو گوفتي، به روي ئشمم. همين الان ميگوم، عزيزم.

زنبور: ئه لوس، بي‌مزه. (‌حسودانه‌)

كلاغ: عسل‌خانم، قربون شما هم ميرم، عزيزم.

ثلنگو: غلط‌كردي، لازم‌نكرده زحمت‌بكشي، فسقلي.

روباه: آقايان ئرا دعوا ميكنين. اصلا من خودم به قربون عسل‌خانم و طاووس‌خانم و هرئي خانمه ميرم تا شما به كاراتون برسيد و خودتون را ناراحت نكنيد. اينهم فدا كاري من. آمين.

قصه‌گو: ديگوه دارم عصباني ميشم. آقاي كلاغ لطفا بگوو ببينم خبر ئيه! شايد اتفاقي افتاده. بايد زودتر كاري كرد.

كلاغ: شماها كه نميزاريد. عرض‌كنم، امروز صبح با خبر شدم، هفته‌ي ديگوه {‌موش كوئولو‌}‌ي ما تولدش هست. ولي متاسفانه ئون ئند‌وقت ثيش در يك حادتْه‌ي تعقيب‌و‌گوريز با گوربه‌ها ثدر و مادرش را از دست داده و حالا تنها شده، خودش به تنهايي نميتونه تولد بگويره. من فكركردم اگور شما هم موافق باشيد، براي او جشن تولدي برثاكنيم و البته حسن ديگوه‌ش اينه كه اونو از غم و اندوه بيرون مياريم.

همه با هم: عاليه، بهتر از اين نميشه، هورا…هورا…هورا…

(‌همه دستجمعي شعر زير را به گوونه‌ي آواز، همراه با موزيك، ميخوانند و ميرقصند.‌)

ماهمه باهمشاد و خوشحال و بيرنگو

ميكنيم جشني برثااز براي يك زيبا

ماهمه باهمشاد و خوشحال و بيرنگو

از براي يك زيباميشويم همه باهم

ميكنيم باهم همكاريتا كنيم با هم شادي

از براي يك زيبا

ميشويم همه با هم

دست‌كوبان، ثاكوبانشاد و خوشحال و خندان

ميكنيم جشني برثاميكنيم جشني برثا

تا بمانيم هميشه شاد و خندان

دست‌كوبان، ثاكوبانشاد و خوشحال و خندان

روباه: برگوزاري اين برنامه كار ساده‌يي نيست و كار يكي‌دونفر هم نيست. البته من خودم با او صحبت خواهم كرد تا…(‌لب و لوئه‌اش را جمع‌و‌جور ميكند.‌)

كانگوورو: لازم‌نكرده تو فضولي‌كني. ما خودمون همه‌ي كارها رو تقسيم ميكنيم و البته يكهفته هم براي اين‌كار هنوز فرصت داريم. آقاي كلاغ از تو هم سثاسگوزاريم كه خبرِ به اين خوبي را آوردي. راستي از شوهرِ من نامه نداري؟

كلاغ: (‌نزديك او ميايد.‌) نه كانگووروي عزيز، من فقط براي خبر تولد موش كوئولو اومده بودم. البته من ديروز از شوهرت نامه‌يي آوردم.

كانگوورو: اون نامه مال يكماه ثيش بود، نامه‌ي زياد تازه‌يي نبود. راستش كمي نگورانم.

(‌آقاي طوطي با لباس خانه، عينكي به ئشم و كاغذ و قلمي در دست وارد ميشود.‌)

طوطي: هيئ معلوم هست اينجا ئه خبره؟ ئرا سر‌و‌صدا راه انداخته ايد.

قصه‌گو: آقاي طوطي عزيز، ديگوه ظهر شده. لطفا از خواب بيدار بشيد.

طوطي: من كه خواب نبودم. مشغول كار هستم.

قصه‌گو: ئه كاري؟

طوطي: مشغول نوشتن شعر جديدي هستم. اگور مايل هستيد برايتان بخوانم.

(‌همه اعتراض ميكنند. قصه‌گو آنها را به سكوت دعوت ميكند.‌)

قصه‌گو: لطفا كوتاه.

طوطي: بعله، (‌با هيجانِ تمام‌)

آسمان آبي است

زمين سرد است

جنگول سبز

شب تاريك و

روز روشن.

ميمون1: واقعا، اين ئيزهايي را كه خواندي اسمش را ميگوذاري شعر؟

طوطي: ثس ئي. براي نوشتن آنها من ساعتها فكركردم، زحمت‌كشيدم.

ميمون1: ثس اينهمه كاري كه ما ميكنيم و زحمت ميكشيم بايد اسمش را ئي بزاريم؟ واقعا كه…تو فقط مينشيني و مينويسي، اسم اين را هم ميزاري كار، در حاليكه ما ساعتها با نيروي بدني خودمون كارميكنيم و البته…

قصه‌گو: ميمون عزيز، زحمتي را كه شما هم ميكشيد، اسمش كاره. يكي با نيروي بدنيش كارميكنه، يكي از نيروي فكر و انديشه‌اش استفاده ميكنه. همين كه آقاي طوطيِ ما ساعتها مينشينه، فكر ميكنه، مغزش را به كار مي‌اندازه و شعرميگوه، كاركرده. يعني يك ئيزي توليدكرده. شما هم كه با نيروي بدني خودتون كارميكنيد و ساعتها زحمت‌ميكشيد، يعني يك ئيزي توليد ميكنيد هم، اسمش كاره.

ميمون2: ولي بهتره آقاي طوطي يه شعرهايي بگوه كه به درد همه بخوره و يك ئيزي ازش بفهميم.

طوطي: شما اصلا هنر سرتون نميشه. (‌ميرود.‌)

طاووس: (‌به ميمون‌) بي‌احساس، ئرا اذيتش كردي. خُب، دوست‌نداري، گووش نكن.

قصه‌گو: شما خودتون را ناراحت نكنيد، طاووس‌خانم. بئه‌ها بريد سر كاراتون كه براي تولد موش كوئولو بايد خودمون را آماده‌كنيم.

(‌شعر تولد تكرار ميشود.‌)

(‌شعر شماره 3 همراه با موزيك خوانده ميشود.‌)

ثايان پردهي اول

پردهي دوم

همه همراه با موزيك شعر زير را ميخوانند. سرود، همراه با كار و زندگوي روزانه، درهم‌آميخته است.

مازنده به كاريم

(همه با هم)

ما مشغول كاريم

دست در دست يكديگوربه اميد روزهاي بهتر

ما مشغول كاريمما زنده به كاريم

تا برانيم اندوه رااز دل و جان خود

بربگويريم شادي رادر آغوش و جان خود

ما زنده به كاريم

ما مشغول كاريم

صحنه: جنگول- خورشيد كاملا بالاآمده- جلوي خانه‌ي كانگوورو كيك بزرگوي قرار دارد كه دو طبقه‌اش ساخته شده و طبقه‌ي سوم و ئهارم آن در حال ساخته شدن ميباشد. كيك را كانگوورو ميسازد. موش كوئولو به او كمك ميكند. روباه نزد آنها آمده با كانگوورو مشغول صحبت ميشود. ميمون 1 و 2 مشغول تزيين كاغذهاي رنگوي هستند و سيم‌كشي ميكنند و ريسه‌ها را ميبندند.

ثلنگو بقيه را جمع‌كرده و مشغول تمرين رقص و آواز هستند، البته همه ناموزون و نا هماهنگو. طاووس‌خانم كه خواننده‌ي اصلي است با آقاي طوطي مشغول تمرين صدا هستند.

قصه‌گو: خُب، دوستان عزيز همانطور كه ميبينيد، همه مشغول كاركردن براي جشن تولد هستند كه قراره ثس فردا انجام بشه. شما هم خودتون را حاضركنين كه در يك جشن تولد حسابي شركت داشته باشيد. راستي بئه‌ها كادوهاتون يادتون نره. نه، شوخي ميكنم. منم برم يه گووشه‌ي كار را بئسبم كه بيكار نباشم. (‌ميرود به كانگوورو كمك‌كند.‌)

طوطي: طاووس‌خان، لطفا بگوو: آ…آ…آ…

طاووس: (‌با لهجه‌ي بدي ميگوويد:‌) آ…آ…آ…

طوطي: آ…آ…آ…

طاووس: (‌بازهم با لهجه‌ي بدي ميگوويد:‌) آ…آ…آ…

طوطي: آ…آ…آ…

طاووس: (‌با لهجه‌ي بد:‌) آ…آ…آ…

طوطي: (‌عصباني شده‌) اين ئه صدايي‌ست كه درمياري؟ بگوو: آ…آ…آ…

طاووس: (‌با همان لهجه‌ي بد:‌) آ…آ…آ…

طوطي: فايده نداره. فايده نداره.

طاووس: خيلي دلت بخواد. تو خودت بلد نيستي شعر بگوي، از صداي من ايرادميگويري. با اين شعرهاي مزخرفت.

طوطي: شماها اصلا هنر سرتون نميشه. آنوقت از شعرهاي من ايراد ميگويري. نه صدا داري، نه استعداد داري. هيئ هنري هم نداري.

طاووس: (‌عصباني شده، او را دنبال ميكند.‌) صبركن ببينم، با كي هستي؟ به من ميگوي صدا ندارم، بي‌هنرم؟ الان خدمتت ميرسم.

( به دنبال هم از صحنه خارج ميشوند.‌)

(‌موزيكي را از ضبط صوت ميشنويم. ثلنگو سعي در هماهنگو‌كردن آنها دارد. اما آنها همه ناموزون هستند.‌)

ثلنگو: آقاي شير لطفا يك كمي دم خود را تكان بده.

شير: سعي ميكنم، ولي نميشه.

ثلنگو: آقاي فيل انقدر شكمتو نده جلو.

فيل: شكم من خودش جلوإـه. من كاري نكردم.

ثلنگو: هي، 1و2و3 هي، 1و2و3 هي. آقاي زرافه با اين گوردن درازت يك رقص گوردن بكن. OK?

زرافه: (‌سعي ميكند.‌) نميشه، بابا نميشه. حالا نميشه دست از سر من برداري؟ آخه من و ئه به رقصيدن.

ثلنگو: دوباره 1و2و3 هي، 1و2و3 هي… 

( در اين اتْنا يكبار طوطي و طاووس دنبال هم وارد صحنه ميشوند. روباه كه قبلا به گوروه ثلنگو ثيوسته بود، ميخواهد از جمع رقصنده‌ها جدا شود و به سمت كانگوورو و موش كوئولو برود و همينكار را هم ميكند.‌)

روباه: سلام. سلام بر شماها. بَه بَه، ئه بوي كيك خوشمزه‌يي.

قصه‌گو: منظور؟!

روباه: منظوري ندارم. اصلا من با شما نيستم، خانم قصه‌گو.

كانگوورو: ثس بفرماييد، ئه فرمايشي داريد؟

روباه: ببين كانگووروي عزيز، من ضعيفم، ناتوانم، ئشمام خوب نميبينند، لاغر هستم. اگور ممكنه يك كمي از اين كيك بده من بخورم.

كانگوورو: آخه اين كيك براي روز تولده.

روباه: ئيزي نميشه كه. عوضش توي تولد به من كيك ندهيد.

كانگوورو: اينهم غيرممكنه. اگور گورسنه هستي، برات غذا بيارم. يك سوث خوشمزه.

روباه: نه. من سوث ميل ندارم. حالا كه كيك نميديد، ثس برم خونه‌ام. البته من ضعيفم، ناتوانم، لاغرهستم. (‌رو‌به موش كوئولو:‌) ميشه از تو خواهش‌كنم منو به خانه‌ام برسوني.

موش كوئولو: البته. (‌باخودش‌) روباه بيئاره، بيا دستتو بگويرم.

روباه: (‌لب و لوئه‌اش را جمع‌و‌جور ميكند و موذيانه خوشحال است.‌) آخ، واي، آخ.

قصه‌گو: (‌حواسش جمع آنهاست و روباه را زير نظر دارد.‌) آقاي روباه، لازم نكرده كسي شما را به خانه‌تان برسونه. تو كه ئيزيت نيست. ئرا يكدفعه ناتوان شدي؟

روباه: آخه ميدوني، ئيزه، يعني… 

قصه‌گو: موش كوئولوي عزيز، تو برو به كانگوورو كمك‌كن. من ايشون را ميرسونم.

روباه: (‌ناراحت‌) اي بابا، نشد كه يكدفعه منو راحت بگوذاري به كارم برسم. آخه ئرا تو كارايِ من فضولي ميكني؟ ولم‌كن، خودم ميرم.

(‌روباه غر‌و‌لند‌كنان ادامه ميدهد. قصه‌گو نزد كانگوورو برميگوردد. گوروه رقص به سرثرستيِ ثلنگو مشغول هستند.‌)

ثلنگو: آهاي آقاي روباه كجا ميري؟

روباه: من خسته شدم. دارم از حال ميرم. گورسنه‌ام.

ثلنگو: (‌گوردن او را گورفته توي صفِ بقيه ميآورد.‌) بيا مشغول شو. حالا وقتِ خوردن نيست.

(‌ناگوهان صداي گوامهاي وحشتناكي، همراه با نعره‌هاي ترسناكي، شنيده ميشود و صحنه تاريك ميگوردد. همه هراسان و ترسان اينور‌و‌آنور ميدوند و سرو صدا راه مي‌اندازند.‌)

همه باهم: ئي‌شد، ئي‌شد؟ ئه اتفاقي افتاده؟ ئرا تاريك شد؟

روباه: شايد صداي رعده؟ شايد آسمون ابري شد.

ثلنگو: ولي اين صداي رعد نيست.

شير: توي آسمون هم ابري نبود.

زنبور عسل: شايد خورشيدخانم يكهو خوابش برد.

كانگوورو: ئنين ئيزي ممكن نيست.

ميمون1: خورشيد كم‌كم غروب ميكنه تا خوابش ببره.

ميمون 2: وقتي خوابش ببره، يه خرده از نورش را ميده به ماه تا زمين را روشن‌كنه.

شير: ديگوه بسه. اينجا كه كلاس درس نيست، داريد بلبل‌زباني ميكنيد. بهتره يكي بره بالاي كوه، ببينه ئه خبر شده.

(‌هركدام به ديگوري مينگورد و از او ميخواهد كه برود، ولي هركدام ميترسند. از دور نور شمعي ثيدا شده و رفته رفته جلوميآيد.‌)

كلاغ: عجب، ئرا ثس خورشيد به اين كوئكي شده؟ ئرا اينجا داره مياد؟

زرافه: اينكه خورشيد نيست.

همه باهم: ثس اين ئيه؟

(‌نور جلوي صحنه مي‌ايستد و بقيه به گورد او حلقه ميزنند.‌)

زنبور: تو ئي هستي؟

ثلنگو: يك حيوان جديده.

كلاغ: ئه حيواني‌ست كه ازش نور به اين كوئكي ميتابه؟

فيل: شايد اين ئشمهاشه.

كلاغ: شايدم قلبش.

روباه: شايدم اين يك خوردني تازه‌س، بزاريد من مزه‌ش‌كنم.

شير: (‌نعره ميزند.‌) اگور خوردنيه، من خودم حاضرم.

كانگوورو: به جاي اينهمه حدس زدن و حرف زدن به فكر نور باشيد. ببينيد ئرا يكدفعه همه جا تاريك شد.

فيل: كانگوورو راست ميگوه. قرار شد يكي بره بالاي كوه ببينه ئرا تاريك شد.

روباه: شما از همه بزرگوتريد، بهتره شما تشريف ببريد.

فيل: خواهش ميكنم، شما باهوشتريد. خودتون بريد.

روباه: من ميخواهم ببينم، اين حيوان جديدي كه آمده، ئيه و كيه. بايد بررسي‌كنم.

شير: (‌نعره‌يي ميزند.‌) لازم نكرده شما فضولي‌كنيد. من خودم اينجا هستم.

زرافه: بهتره آقاي كلاغ بثره توي آسمون، ببينه ئه خبر شده كه نور رفته و تاريكي اومده.

كلاغ: من حرفي ندارم كه به دوستان خودم كمك‌كنم و اين مشكل را حل‌كنم، ولي خب، ميدونيد؟ تو اين تاريكي من ئشمام نميبينه، بهتره آقاي ثلنگو بره كه ئشماشون قويه و همه‌جا رو توي تاريكي ميتونند بهتر ببينند.

ثلنگو: نفهميدم، حالا ديگوه تو داري به من دستور ميدي؟

(‌سر و صدا راه‌افتاده و هركس ديگوري را تشويق به رفتن ميكند. ثلنگو، كلاغ را دنبال‌كرده و او فرار ميكند.‌)

شير: شماها ئِتون شده؟ ئرا به جون هم افتاديد؟

زنبور: بزاريد ببينم اين موجود ئيه.

ميمون1: آره، عسل‌خانم راست ميگوه.

ميمون2: شايد اين حيوان بتونه كمكمون كنه. (‌اشاره به غريبه‌)

فيل: شايد اون بتونه بگوه، يكهو ئي به سر خورشيد اومده.

كانگوورو: شايد خود اون به كمك ما احتياج داره.

زرافه: عجب حرفي ميزني كانگوورو، ما خودمون مشكل به اين بزرگوي ثيداكرديم و يكي را ميخواهيم به ما كمك كنه.

ميمون1: بهتره از لامثهايي كه براي تولد موش كوئولو كشيده ايم، استفاده‌كنيم.

ميمون2: آره، تو راست ميگوي. من ميرم موتور را روشن‌كنم.

(‌ميمون2ميرود. هرئه سعي ميكند، اول نور ضعيفي آمده و سثس موتور ثت ثت كرده، خاموش ميشود.‌)

ميمون2: موتور هم خراب شد. فعلا از كار افتاد.

عسل‌خانم: عجب بدشانسي آورديم.

موش كوئولو: شما بد شانسي نياورديد. اين از شانس بد منه كه روز تولدم همه ئيز بايد خراب بشه.

كانگوورو: نه، اگور تولد تو هم نبود، مطمإـنا اين اتفاقات مي‌افتاد. شانس و اين حرفها مزخرفه. به هرحال بايد فكري كرد.

روباه: البته شما درست ميگويد. ولي شايد همه‌ي اينها زير سر اين موجود غريبه باشه.

زرافه: ممكنه. آقاي روباه بد هم نميگوه. ئون همه ئيز با اومدن اون اتفاق افتاد.

كانگوورو: اين ئه حرفهاييه، بالعكسش هم ممكنه، يعني همزمان با اين اتفاقها اونهم به اينجا رسيد.

ثلنگو: حالا وقت اين حرفها نيست. فكركنيم كه حالا بايد ئه راه حلي ثيداكنيم. هم نور خورشيد يك دفعه از بين رفته، هم موتور ئراغها خراب شده.

ميمون1: ناراحت نباشيد. يك نوري هنوز باقي‌ست.

موش كوئولو: ئه نوري؟

ميمون1: نور اين موجودِ غريبه.

موش كوئولو: با اين نور كوئك و كَمسو كه نميشه تولد گورفت.

روباه: موش كوئولوي عزيز ما راست ميگوه. او فعلا بنظر من مزاحمه. بهتره آقاي فيل او را با خرطومش بلندكنه و بزاره يه گووشه‌يي تا بعدا به خدمتش برسيم.

كانگوورو: حالا تو ئرا يك‌كاره بندكردي به او، او ئه تقصيري داره؟

روباه: به نظر من تاريكي اينجا با اومدن او بي ارتباط نيست. من ثيشنهاد ميكنم، اگور او را بيرونش‌كنيم، شايد مشكل ما حل بشه.

ثلنگو: در حال حاضر او با ما كاري نداره.

شير: اگور حق را به آقاي روباه داده باشيم، ميبينيم كه او خيلي كارها كرده.

فيل: حق با آقاي شيره، او با خودش تاريكي را آورده.

زراقه: به هر حال اينجا خانه‌ي ماست و ما حق داريم كه تصميم بگويريم، به ئه‌كسي اجازه بدهيم در خانه‌ي ما زندگوي بكنه.

 شير: اين ما هستيم كه براي جنگول خودمون قانون و شرايط زندگوي‌كردن وضع ميكنيم.

عسل‌خانم: ببخشيد، منظور شما از {‌ما تعيين ميكنيم‌}، ئه كساني هستند؟

شير: معلومه، آنهايي كه توي اين جنگول صاحب زندگوي هستند.

روباه: و شير بزرگووار- سلطانِ سلطانها.

زرافه: اين غريبه، نه‌تنها با خودش تاريكي آورده، كم‌كم داره بين ما دعوا هم مي‌اندازه. آقاي فيل لطفا او را بلندش‌كن و از سر راه ما بردار! ئرا معطلي؟ (‌فيل نزديك غريبه ميشود.‌)

فيل: حالا ئرا من؟

زرافه: ئون از تو قويتر و ثر زورتر كسي را نداريم.

غريبه: لازم نكرده آقاي فيل شما به خرطوم عزيزتون زحمت بدهيد و منو از سر راهتون برداريد. من خودم ميروم و رنج بلندكردن خودم را به شما نميدهم تا باعتْ رنج و عذابتان گوردد. (‌رو به همه) ازاينكه باعتْ ناراحتي شما شدم، معذرت ميخوام. (‌ميخواهد برود.‌)

قصه‌گو: تو كي هستي؟

غريبه: نامم بود انسان

آواره‌ام در اين جهان

جويم ثناه، از براي حفظ جان

خانه‌ام بوده است آنسوي كوهها

زورگوويان كرده اند آنرا ويران

تابوده است مرا زور و توان 

كرده ام جنگو با ويرانگوران

ديگور نداشتم تواني در بدن 

نائار گوريخته ام اينسوي جهان

موش كوئولو: حيووني، ئه سرنوشت غم‌انگويزي

روباه: اينها همه‌اش كلكه. او ميخواهد با اين حرفها ما رو گوول‌بزنه. او دروغ ميگوه.

فيل: متْل اينكه يادتون رفته، اين آدمها ئطور ما را با تفنگوهاشون شكار ميكنند.

عسل‌خانم: ولي اون با شكارئيها فرق داره، تفنگو نداره.

كانگوورو: عسل‌خانم راست ميگوه. خود او را هم شكارئيها دنبال ميكنند.

غريبه: منهم روزي كاشانه‌يي داشتم. روزي مرد سياهثوشي با همراهانش از راه رسيدند و همه ئيز را خراب‌كردند. مردها و زنها و كودكان بيگوناه را به كشتن دادند و سرزمين مرا در ماتم فروبردند.

موش كوئولو: حيووني. غصه نخور. ثيش ما بمون. ما بهت كمك ميكنيم. تازه ئند روز ديگوه من تولدمه. قراره جشن بگويريم. من ترا هم به جشن تولدم دعوت ميكنم. بيا تو هم با ما باش.

شير: ساكت، ساكت. ما با هم تصميم ميگويريم كه غريبه ئه‌كنه. از اينجا بره يا اينجا بمونه.

(‌شير به جز زنبور عسل، كانگوورو، ميمونها و كلاغ، بقيه را به دورش جمع‌كرده و ظاهرا به مشورت ميثردازد. سثس شير به سرعت بازگوشته و با صداي طنين‌اندازي سخنراني ميكند.‌)

شير: دوستان! در تصميمي كه ما گورفتيم، صلاح در اينست كه غريبه جنگول ما را هر ئه زودتر ترك‌كند.

(‌گوروه ديگور تا ميخواهد اعتراض‌كند، شير نميگوذارد.‌)

شير: همينه كه گوفته شد. او بايد هر ئه زودتر اينجا را ترك‌كند.

موش كوئولو: توي تاريكي خطرناكه، گوناه داره.

روباه: اين تصميم جَمعِه.

كانگوورو: البته تصميم جمعِ شما.

شير: و تصميم من يعني تصميم جمع.

غريبه: دوستان، من اينجا را ترك ميكنم تا شما به كارهاتون برسيد، اما قبل از رفتنم بايد بگوم كه شما كاملا در اشتباهيد. من در آوردن تاريكي براي شما هيئ نقشي نداشته ام و ندارم. بلكه خودِ من هم از اين صداي وحشتناك و تاريكي كه در سرزمين من حاكم شد، فراري شدم و اينجا شما، به جاي كمك به من و كمك به خودتان، تصميم ديگوري ميگويريد. اگور فكرميكنيد كه با رفتن من همه‌ئيز درست خواهد شد، كاملا اشتباه ميكنيد و اما من به تصميم شما احترام ميگوذارم. (‌ميخواهد برود.‌)

عسل‌خانم: نه،نه. نرو! صبركن!

كانگوورو: شايد توي راه براش اتفاقي بيفته.

موش كوئولو: آقاي ثلنگو، تو يه‌كاري بكن!

ثلنگو: آخر من ئيكاركنم.

(‌قصه‌گو به جلوي صحنه ميآيد و رو به تماشاگوران‌)

قصه‌گو: راستي شما ئي ميگويد؟ آيا غريبه بايد اينجا را ترك‌كنه؟ آيا درسته كه توي اين تاريكي، تنها راهيش‌كنيم؟ و برايمان هيئ مهم نباشه كه ئه اتفاقي براش ممكنه بيفته؟ ما از شما كمك ميخواهيم. شما ئه ميگووييد؟ غريبه برود يا بماند؟

(‌اگور تماشاگوران گوفتند بماند:‌)

غريبه: دوستانِ من خيلي از محبت شما سثاسگوزارم، ولي ئون فكرميكنم، ماندن من موجب ناراحتي اين دوستان ميشه، اينجا را ترك ميكنم تا آنها به كارهايشان برسند.(‌ميرود‌)

(‌اگور تماشاگوران گوفتند آنجا را ترك‌كند، غريبه جنگول را ترك ميكند.‌)

(‌كنار آبشار‌)

(‌در كنار آبشاري، غريبه، خسته و بيثناه مينشيند و بر اتْر خستگوي به خوابي عميق فروميرود. سياهثوش نور را از او ميدزدد و او در خواب با او به نبرد ميثردازد. سياهثوش با نعره‌هايش و با تمام قدرتش سعي ميكند نور را از او دور نگوه‌دارد. در يك لحظه غريبه نورش را دوباره به دست ميآورد و از دست او ميگوريزد.‌)

(‌اين صحنه كاملا با موزيك و رقص باله طراحي ميگوردد.‌)

(‌غريبه در خواب است كه ثلنگو آهسته وارد صحنه شده و او را ميخواهد بيداركند. غريبه هراسان از خواب ميثرد. ابتدا ترسيده اما، با سعي و تلاش ثلنگو، آنها دوستي همديگور را به دست ميآورند.‌)

(‌اين صحنه هم كاملا با موزيك و رقص باله بايد طراحي گوردد.‌)

ثلنگو: نترس، نترس غريبه. منم، ثلنگو.

غريبه: ثلنگو؟ خب از من ئه ميخواهي؟

ثلنگو: از تو ميخواهم كه برگوردي جنگول نزد ما.

غريبه: خود شما منو از جنگول بيرون‌كرديد.

ثلنگو: البته ما همه اينكار را نكرديم و از اين بابت هم معذرت ميخواهيم.

غريبه: شما نبايد معذرت بخواهيد. خودتان گوفتيد، آنجا خانه‌ي شماست. منهم به شما حق ميدهم كه در مورد خانه‌تان تصميم بگويريد. هرجور كه ميل داريد.

ثلنگو: ميدوني؟ ميمونها سعي‌كردند، موتور را راه بياندازند تا ئراغها را روشن‌كنند. اما توي تاريكي امكانثذير نيست. عسل‌خانم و كانگوورو و من تصميم‌گورفتيم، به تو كمك‌كنيم. تو هم در عوض با نوري كه داري، به ما كمك‌كن تا خرابي موتور را تعميركنيم.

غريبه: ثس شما نميخواستيد به من كمك‌كنيد بلكه ميخواستيد از نور من استفاده‌كنيد تا موتور خودتون را در روشنايي من تعميركنيد.

ثلنگو: تو اشتباه‌ميكني، خود تو هم شاهد بودي، اون تصميم متعلق به يكعده از حنگوليها بود، نه همه. به هر حال ما هم بخشي از اون جنگول هستيم و حق‌داريم كه تصميم خودمون را بگويريم. ما واقعا ميخواستيم به تو كمك‌كنيم.

غريبه: نه، من حرفهاي شما را باور ندارم. اگور شما نور مرا ميخواهيد، بيا اين نور من. بردار و برو! موفق باشيد. (‌نور را ميخواهد به او بدهد.‌)

ثلنگو: (‌مكتْي ميكند.‌) نه، نه. آنها به من گوفته اند، بدون تو من نبايد برگوردم و ترا حتما بايد با خودم ببرم. تو هم بدون نور امكان نداره به راحتي بتواني ادامه بدهي. ما همه‌مان به نور احتياج داريم.

(‌غريبه به تماشاگوران رو برميگورداند.‌)

غريبه: شما ئي ميگويد؟ آيا بايد همراه ثلنگو به جنگول بازگوردم يا نه؟ آيا اين كار درسته؟ شما فكر ميكنيد واقعا آقاي ثلنگو راست ميگوه؟ آنها ميخواهند به من كمك‌كنند؟

(‌در صورت ثاسخ متْبت تماشاگوران، غريبه همراه ثلنگو به جنگول بازميگوردد و در صورتِ ثاسخِ منفيِ آنها:‌)

غريبه: ئون آنها ثلنگو را به دنبال من فرستاده اند و ميخواهند به من كمك‌كنند، من هم به آنها اعتمادميكنم. به هر حال با اعتماد و باور به همديگور است كه ميشه به آينده اميدوار بود و زندگوي را ادامه داد. ثس با او ميروم تا آنها را يكبار ديگور امتحان‌كنم. اگور آنها واقعا قصدشان كمك به من باشد، ئه بهتر. ما ميتوانيم با همديگور خيلي كارها را ثيش ببريم و با خيلي از سختيها در كنار هم بجنگويم. ‌اما اگور آنها دروغ گوفته باشند، شماها اينجا هستيد و به من كمك ميكنيد. مگور نه؟ كمك ميكنيد؟ (‌سعي در گورفتن ثاسخ از جمعيت ميشود.‌)

(‌غريبه يكبار ديگور با ثلنگو، در طرحي از باله، رقص دوستي ميكنند.‌)

غريبه: آقاي ثلنگو، حالا كه شما ميخواهيد به من كمك‌كنيد، بگوذار منهم رازي را با شما در ميان بگوذارم. اين سياهي كه بر شما وارد شده و اين صداي وحشتناكي كه مدام شنيده ميشود، باعتْ آوارگوي من از سرزمينم شده و ميبينيد كه داره به همه‌جاي دنيا راه‌ثيداميكنه. من اين صدا و اين تاريكي را خوب ميشناسم. او دشمنِ نوره. دشمنِ دوستي، صلح، سبزي، آبادي و دشمن رقص و آواز و شاديه. او دشمنِ لبخند و دشمنِ عدالته. او به‌هيئوجه نميخواهد كه انسانها شاد باشند، در صلح باشند و نميخواهد كه بئه‌ها روي شادي را ببينند و نميخواهد هرگوز بئه‌ها لبخند روي لبانشان باشه. اين سياهي و اين صداي وحشتناك عاشق گوريه است و عاشق غم و اندوه و ويراني. صداي جنگو و كُشت‌و‌كُشتار برايش لذتبخش است و آنها را هديه‌يي براي انسانها ميداند. او دوست‌داره انسانها در كنار ويرانه‌ها زندگوي‌كنند و هرگوز روي خوشبختي و سعادت و ثيروزي را نبينند. او دوست داره انسانها همه از او حرف‌شنوي‌كنند، بدون اينكه از او راجع به اعمال و كارهايش سوآلي‌كنند. او هرگوز نميخواهد در مورد كارهاي خودش به كسي جوابي بدهد. او با هوشياري و عقل و دانش دشمنه. با انسان دشمنه و با همه‌ي شما هم دشمنه. ما براي ادامه‌ي زندگوي خودمان ئاره‌يي نداريم، جز اينكه آنرا از بين ببريم.

قصه‌گو: ئگوونه؟

ثلنگو: همگوي جمع ميشويم و تكه ثاره‌ش ميكنيم.

غريبه: نه، نه، نه. ما بايد نور خورشيد را برگوردانيم. ما بايد با دوستي همديگور در صلح و صفا برقصيم و بخوانيم. آنقدر شادي‌كنيم و آنقدر با هم دوستي‌كنيم تا اين سياهي و اين صداي وحشتناك از بين بروند و يا از سرزمين من و شما فراركنند و هرگوز جرات برگوشت نداشته باشند. تنها راهِ مبارزه با اين صدا و اين تاريكي صداي ماست. خنده‌ي ماست. شاديِ ماست. رقص ماست و آواز ماست. ثس براي اينكه بر آنها ثيروز شويم، بايد يكدنيا خنده و آواز و شادي داشته باشيم.

طوطي: (‌ناگوهان وارد ميشود.‌) منهم همين نظر را دارم. به شرطي كه شعرهاي آوازهاتان از من باشه.

غريبه: (‌ترسيده‌) تو كي هستي؟

ثلنگو: نترس! اين آقا طوطيِ خودمونه كه رفته بودند با طاووس‌خانم براي جشن تولد تمرين آواز كنند.

طوطي: خب آيا شما با شعرهاي من آشنا هستيد؟

طاووس: (‌وارد شده‌) لازم نكرده خودتو معرفي‌كني و آشنا ميشوند.

(‌طوطي از ترس طاووس راهش را ادامه ميدهد‌)

طوطي: البته كه آشنا خواهند شد. من منظوري نداشتم.

ثلنگو: امان از دست اين آقاي طوطي. خب غريبه برويم. بئه‌ها منتظرند.

ثايان پردهي دوم

پردهي سوم

صحنه: نور ضعيفي بر ديواري از سنگوهاي سياه ميتابد. كيك بزرگو تولد و خانه‌ي كانگوورو و كل صحنه‌ي جنگول ناثديد گوشته. سياهثوش در تلاش بالا بردن ديوار است.

قصه‌گو از بين جمعيت جلو ميآيد و به روي صحنه ميرود.

قصه‌گو: هيئ معلومه اين جا ئه خبره؟ اين ديوار ئيه؟ ثس بئه‌ها كجا هستند؟ خانه‌ي كانگوورو كجاست؟ آقاي ثلنگو، هي بئه‌ها… ميمونها… كسي اينجا نيست؟

(‌موش كوئولو آهسته گوريه‌كنان جلو ميآيد.‌)

قصه‌گو: ئي شده موش كوئولو؟ ئرا گوريه ميكني؟

موش كوئولو: من گوم شده ام. نميدونم اينجا كجاست.

قصه‌گو: تو گوم نشدي اينجا خانه‌ي ماست.

موش: ثس كيك تولدم كجاست؟ نكنه بئه‌ها اونو خوردن؟

قصه‌گو: نه، من فكر نميكنم كه بئه‌ها اين كار را كرده باشند. حالا گوريه نكن، كمي آرام باش تا ببينم اينجا ئه خبره… هي… هي

(‌ناگوهان صداي سياهثوش شنيده ميشود. قصه‌گو و موش ثنهان ميشوند. سياهثوش با سنگوي وارد ميشود. رقصي حاكي از قدرت‌نمايي ميكند. دوباره ثشت ديوار ثنهان ميشود. قصه‌گو و موش بيرون ميآيند.‌)

قصه‌گو: حالافهميدم موش كوئولوي عزيز. اين سياهثوش متْل اينكه تصميم جدي گورفته، همه‌جا رو ديواري از سياهي بكشه و همه ئيز رو نابود كنه. غصه نخور. كيك تولد تو حتما ثشت اين ديوار مانده.

موش: خانم قصه‌گو، تا حالا حتما سياهثوش كيك تولد منو خورده.

قصه‌گو: گومان نميكنم. اگور هم خورده باشه، ما برات يك كيك ديگور درست ميكنيم. بزار ببينم بقيه كجايند. (‌جستجو ميكند.‌)

(‌شير از ثشت صحنه وارد ميشود. وسط صحنه مات و مبهوت ميماند. قصه‌گو و موش كه مشغول جستجويند، عقب عقب با احتياط به وسط صحنه ميرسند. غريبه هم كه رويش سمت ديگوري است و مشغول جستجو، همگوي ناگوهان بدون اطلاع از يكديگور با هم تصادم ميكنند. فريادي كشيده، ميترسند و به گووشه‌يي ميدوند. با صداي فرياد آنها بقيه هم فرياد زنان به روي صحنه ميآيند.)

قصه‌گو: هيئ معلومه شماها كجاييد؟ نزديك بود قلبم بگويره. ترسيدم.

شير: ما كجاييم خانم؟ بفرماييد جنابعالي اين همه مدت كجاييد؟

قصه‌گو: ثلنگو رفته بود، غريبه را برگورداند.

شير: خوب ثلنگو رفته بود، به شما ئه ربطي داره؟ شما كجا بوديد؟

قصه‌گو: منهم رفته بودم دنبال آقاي طوطي و طاووس‌خانم.

شير: اونها كه با غريبه آمدند.

قصه‌گو: خوب، يعني منهم رفته بودم دنبال آنها.

عسل‌خانم: حالا ئرا داريد بحتْ ميكنيد؟

فيل: خب ميفرماييد ئكاركنيم، شما را باد بزنيم؟

زرافه: واقعا كه.

طاووس: گوردن دراز ساكت شو ببينيم ئيكار بايد بكنيم.

قصه‌گو : نگوفتيد اينجا ئه خبر شده. ثس كيك كو؟ خانه‌ي كانگوورو كو؟

عسل‌خانم: قصه‌گوي عزيز همه‌اش ثشت اين ديواره.

كلاغ: بعله، ثشت اين ديوار. تمام راهها ديگوه بسته شده.

موش: تو ئرا غصه ميخوري؟ تو كه بال داري و ميتوني توي آسمان ثروازكني و به هرجا كه دلت ميخواد بروي.

كلاغ: اشتباه ميكني. سياهثوش تا آسمان ديوارهاي بلندي كشيده. در تْاني جلوي نور آفتاب را هم كه گورفته. حتي ثرنده‌ها هم نميتونند ثروازكنند.

موش: ميشه ازت خواهش‌كنم، سعي‌كني بثري ببيني سياهثوش كيك منو خورده يا نه.

كلاغ: برو بابا تو هم دل خوشي داري.

قصه‌گو: حالا ئرا ايستاديد؟

شير: قصه‌گو راست ميگوه. بشينيد.

قصه‌گو: نخير، منظورم اينه كه يك فكري بكنيد.

فيل: ئه فكري؟ ما هركاري از دستمون برمي‌اومد انجام داديم، حداقل يك نور كوئكي داشته باشيم، نه تنها موفق نشديم، با اين ديوارهايي هم كه ساخته، مشكل ديگوه‌يي اضافه شده.

طاووس: من يك فكري دارم.

ثلنگو:  بگوو

طاووس: من فكر ميكنم كه اگور…

روباه: بجنب ديگوه، يك ايده گوفتن كه اينهمه ناز و عشوه نميخواد.

طاووس: حالا كه اينجوريه اصلا نميگوم.

شير: خواهش ميكنم. حالا وقت قهركردن نيست.

عسل‌خانم: طاووس‌خانم بگوو ديگوه.

طاووس: ئرا هولم ميكنيد؟ صبر داشته باشيد.

كلاغ: اي بابا، اصلا تو ايده نداري.

طاووس: خب ندارم كه ندارم، به شما خوبي نيامده.

شير: طاووس‌خانم خواهش ميكنم.

طاووس: حالا كه شما اصرار ميكنيد، منهم فكرم را ميگوم.

زرافه: بفرماييد. (‌ئند لحظه سكوت‌)

(‌طاووس همه را جمع‌كرده و ثئ ثئ ميكنند. سثس همگوي عقب رفته، محكم خود را به ديوار ميكوبند. سه بار تلاش ميكنند. ولي ديوار از جايش تكان نميخورد و همه مايوس و خسته گووشه‌يي مينشينند.‌)

موش: فايده‌يي نداره

قصه‌گو: ئرا فايده نداره؟ ما نبايد مايوس بشيم.

عسل‌خانم: قصه‌گو راست ميگوه. هنوز هم ميتونيم فكر ديگوه‌يي بكنيم.

فيل: توي اين تاريكي ئه فكري ميشه‌كرد؟

كلاغ: فكركردن ربطي به روشنايي و تاريكي نداره.

روباه: البته. آدم در خواب هم ميتونه فكراي خوبي داشته باشه.

زرافه: ئه عجب؟! يه كلمه حرف حساب زدي.

روباه: البته اگور تعداد ما بيشتر باشه، شايد اينكارهاي ما نتيجه‌ي خوبي بده. الان كه ما به غريبه احتياج داريم ثيداش نيست.

شير: مگوه اون يك نفر ئقدر نيروداره كه بتونه تو خراب‌كردن اين ديوار موتْر باشه؟ تازه اينا همه‌ش كلك خودِ اونه.

قصه‌گو: باز شروع‌كرديد.

(‌ناگوهان صداي ثِت ثِتِ موتورِ روشن ‌شده ميآيد و ريسه‌هاي ئراغاني كه ميمونها قبلا كشيده بودند، روشن ميشوند. همه مات و مبهوت خيره ميگوردند.‌)

(‌ميمونها، غريبه و ثلنگو خوشحال و هلهله‌كنان به صحنه ميآيند.‌)

موفق شديم، مدفق شديم، موفق شديم.

(‌همهبلند طوطي، ثلنگو، ميمونها را بغل‌كرده و ميبوسند. غريبه با شمعش گووشه‌يي مي‌ايستد.‌)

شير: (‌نعره‌يي ميكشد.‌) بئه‌ها، ما موفق شديم. من به شما تبريك‌ميگوم. بالاخره كمي نور داريم. حالا ميتونيم بهتر تصميم بگويريم كه ئكاركنيم.

ميمون 1: قبل از همه ما بايد به غريبه تبريك بگووييم.

ميمون 2: و از اوسثاسگوزار باشيم.

شير و روباه: به غريبه تبريك بگويم؟! (‌با تعجب‌)

ميمونها: بعله. به غريبه بايد تبريك بگويد.

ثلنگو: و از او سثاسگوزار باشيد.

شير: (‌نعره‌يي ميكشد.‌) از او سثاسگوزار باشيم؟ براي ئي؟!

ميمون1: اگور روشنايي شمع او نبود، ما به هيئوجه نميتوانستيم موتور برق را تعميركنيم و الان روشنايي نداشتيم.

ميمون 2: ما با نور نائيز شمع غريبه توانستيم موتور را تعميركنيم و حالا هم روشنايي را داشته باشيم.

روباه: ولي موتور متعلق به ماست و ربطي به او نداره.

ثلنگو: ما با موتور خراب  و از كار افتاده هيئكاري نميتوانستيم بكنيم.

روباه: البته من يك فكرايي در سرم داشتم.

ميمون 2: بهتره اون فكراتو نگوهداري براي بعد.

(‌ناگوهان صداي سياهثوش و قدمهايش شنيده ميشود.‌)

غريبه: دوستان، نور شمع من متعلق به همه‌ي شماست. ثس همانطور كه نور شمع توانست به شما كمك‌كنه تا موتور خراب را تعميركنيد و همه‌مان از اين نور لامثها استفاده‌كنيم، بايد بدانيم، اين موتور متعلق به همه‌ي ماست. حالا كه نور و موتور متعلق به همه‌ي ماست، بايد بثذيريم كه اين دنيا براي همه است. بئه‌ها وقت زيادي باقي‌نمانده. صداي ثاهاي سياهثوش داره نزديكتر ميشه. اين علامت به معني اينه كه او داره با تمام قوا به ما نزديك ميشه.

موش كوئولو: حالا ميگوي ئيكاركنيم؟

غريبه: قبلا هم گوفتم: بايد دستهامون رو به همديگور بدهيم. با تمام نيرو و انرؤي بخوانيم، برقصيم، بخنديم، شادي‌كنيم، ثاي‌بكوبيم، دست‌بزنيم. با صداي بلند بخوانيم، برقصيم، بخنديم، شادي‌كنيم و ثاي‌بكوبيم. دست بزنيد، ثاي بكوبيد، دست بزنيد، ثاي‌بكوبيد. ما براي زنده‌ماندن و زندگوي‌كردن بايد دنياي بهتري بسازيم. مطمإـنا ما دنياي بهتري خواهيم ساخت.

(‌رو به جمعيت ميخوانند.‌)

فيل: نه با جنگو

شير: نه با نفرت

روباه: نه با كشتار

ثلنگو: نه با آدم سوزي

موش كوئولو: بلكه:

همه با هم : با صداي خود، با آوازهاي خود، طنين صداهاي ما او را عقب خواهد راند. ما شب و روز خواهيم خواند. به قدري خواهيم خواند تا او خسته شود، نتواند استراحت‌كند. نتواند بخوابد. ما شب و روز خواهيم خواند. آوازهاي عشق، آوازهاي دوستي، آوازهاي محبت و عدالت، صداي آوازهاي ما جهاني را ثُرخواهدكرد. ما ميدانيم شعرهاي ما، آوازهاي ما، خواب را از آنها خواهد ربود، آنها را فرسوده و خسته خواهدكرد تا به دنياي خودشان بگوريزند. بياييد با هم بخوانيم. بياييد به نام عشق، دوستي، محبت، همئنان بخوانيم. صداي ما سلاح ماست، صداي ما ايمان ماست. ما با صداهايمان جهاني را فتح خواهيم‌كرد.

(‌سياهثوش با قدمهاي سنگوين و خشمگوين به روي صحنه ميآيد. با حضور او در صحنه همه ترسيده و به گووشه‌يي ثناه ميبرند. صحنه خالي شده و فقط سياهثوش حضور دارد. لحظه‌يي كه ميگوذرد، قصه‌گو آهسته آهسته جلوي صحنه ميآيد.‌)

قصه‌گو: بئه‌ها ما نبايد حرفهاي غريبه را فراموش‌كنيم. به ياد بياريم كه او به ما ئه گوفت.

(‌آرام آرام شروع ميكند به كف زدن و سثس غريبه به روي صحنه مي آيد. هر دو هماهنگو شروع به دست زدن ميكنند. سثس يكي‌يكي ديگوران هم به آنها اضافه ميشوند. علاوه بر دست زدن ثاهايشان را به روي صحنه ميكوبند. صداي دست‌زدن و ثاي‌كوبيدن اوج ميگويرد و بلندتر ميشود. بازيگوران در اين حركت به گوونه‌يي قرار ميگويرند كه سياهثوش را محاصره‌كرده و با شدت دستها و ثاي كوبيدنها، او آهسته آهسته درحاليكه حلقه‌ي محاصره تنگوتر شده، فرومي‌افتد. همزمان با فروافتادن سياهثوش ديوار سياه فروميريزد و نور شديدي بر صحنه ميتابد و موش كوئولو با كيكش ظاهر ميشود.‌)

طوطي : بئه‌ها، حالا من ميخواهم شعر جديدم را بخوانم.

ميمونهاي 1 و2: آه، بازهم؟

قصه‌گو: خواهش‌ميكنم. لطفا اجازه بديد شعرش را بخواند.

طوطي: زندگوي زيباست، آنگواه كه

دشمني نيست.

زندگوي زيباست، آنگواه كه

ميخنديم.

زندگوي زيباست، هرگواه كه

بين ما فاصله‌يي نيست.

بياييد!

فاصله‌ها را برداريم، خنده را بر لب نشانيم، دشمنيها را به دور اندازيم.

تا كه

زندگوي را زيباتر كنيم.

(‌ميمون 1‌و 2 برايش كف‌ميزنند. بقيه هم به دنبال آنها دست مي زنند. موش كوئولو كيكش را به همراه قصه‌گو جلوي صحنه ميآورد. مجددا نور خاموش شده و صحنه تاريك ميگوردد.‌)

موش: (‌فريادي ميكشد.‌) نه!

(‌صداي آواز همگوي كه شعر شماره 3 را كه مربوط به تولد موش كوئولو است، را دوباره ميخوانند. صداي موزيك و آواز فضاهاي تاريك را ثُرميكند. ثس از ئندلحظه مجددا صحنه با نور شاد و خيره‌كننده‌يي روشن ميشود. بازيگوران رقصِ {‌ثيروزي‌} را كه به صورت باله‌ي مدرن اجرا ميشود، انجام ميدهند و در صحنه فيكس ميگوردند.‌)

15.7.99  Siegen

آلمان غربي‌- شهر زيگون 1378

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.