کنکور وقت دیگر

«كنكور، وقت ظهور‌»

امتحانی كه به مردودی ممتحنین انجامید!

عطاالـله گیلانی

عطا گیلانی

دانش‌آموزی بیش نبودم، هنوز پا به دبیرستان نگذاشته بودم كه در دیوان ایرج میرزا شعر {‌بر سر در كاروانسرا‌} را خواندم و در دل به ساده‌لوحی مردم زمانه‌ی ایرج میرزا خندیدم.

{‌در سر در كاروانسرایی تصویر زنی به گچ كشیدند‌}

ارباب عَمایم این خبر رااز مخبر صادقی شنیدند

آسیمه‌ سر از درون مسجد تا سر در آن سرا دویدند

این آب ببرد، آن دگر خاك یك پیچه زِ گـِل بر او بریدند

چون شرع نبی ازین خطر جَست رفتند و به خانه آرمیدند

اینست كه پیش خالق و خلق طلاب علوم روسفیدند‌}

اگرچه از باریك‌بینی ایرج میرزا لذت میبردم، اما این قطعه را هم چون دگر اشعار ایرج میرزا و دیگر شاعران نظیر، شعری خیالی میپنداشتم و گمان میكردم كه از سر شوخی و مطایبه چیزی نوشته است و لابد در آن روزها از ملایی و یا معممی رنجیده  بود، هجایی گفت و چنانكه فردوسی هم گفته است:

چو شاعر برنجد، بگوید هجابماند هجا تا قیامت به جا

تاآنكه وارد عصر جمهوری اسلامی شدیم. عصری كه اگر نگاهی به تقویم نیندازیم و جای آن را در طول تاریخ نه از روی زمانِ ثبت شده، بلكه از روی كیفیت عملكردها و با تكیه به رفتار حكومتیان بسنجیم، نه تنها كه بعد از عصر ایرج میرزا قرار نمیگیرد، بلكه در تاریخ چند سده‌یی قبل از تولد ایرج میرزا جای خواهد داشت.

پیش از این از خصومت دین‌مدارانِ مسلمان با هنر نقاشی و مجسمه‌سازی و نوازندگی اطلاع داشتیم. به همین دلیل، بعد از ظهور جمهوری اسلامی، بسیاری از هنرمندان كوشیدند كه آثارشان را به گونه‌یی با شابلونِ حاكمانِ تازه به دوران رسیده انطباق بدهند. آهنگسازان، برای پیروزی این جمهوری، آهنگهای نوینی ساختند، شاعران، در وصف آنها، شعرها گفتند و بودند رقصندگانی كه مایل بودند با هر سازی كه این آقایان بنوازند، برایشان برقصند. زمان درازی لازم بود كه همه‌ی این هنرمندان از اشتباه به در آیند و قلم‌مو و دفتر و سازِ شكسته و ناشكسته‌ی خود را زیر بغل بزنند و به دیاری دیگر بگریزند.

بودند اما بسیاری كه آنان را نه سر ستیز بود و نه پای گریز؛ ناگزیر به مدارا شدند. به مهاجرت نرفتند و دل به {‌مهاجرانی‌}‌ها خوش كردند؛ دل به وعده‌ی فردایی خوش كردند كه كتابشان را بتوانند با قید {‌به نام خداوند جان و خرد‌}‌ی به چاپ بسپارند و به قول غلامحسین ساعدی، دزدمونا را در زیر چادر پنهان كنند و اتللویی ارایه بدهند كه فقط در {‌سرزمین عجایب‌} قابل تصور است.

ساعدی حتی طاقت تصور این عجایب را نداشت و در غربتی غریب دق‌مرگ شد. نماند تا ببیند، برخی از همان بچه‌های حزب‌الهی كه بعد از ظهور همین حضرات پا به دنیا گذاشتند و معنی هنر را از دهان همین آقایان یادگرفته‌اند و مفهوم تآتر و نمایش برای آنان به دلخواه همین آقایان تعریف شده است، بفهمی نفهمی دست به قلم شده‌اند، اما هر قدر هم كه دست و پایشان را جمع‌میكنند، باز از شابلون این آقایان بیرون میزنند. شابلونی آنچنان تنگ و تاریك كه دیگر كوتوله‌ها هم در آن جانمیگیرند، تا چه رسد به بزرگان سرافراشته‌ی عرصه‌های ادبیات وهنر.

باری، چیزی به نام نمایشنامه در سه پرده در یك نشریه‌ی دانشجویی به نام {‌موج‌} منتشر شد و {‌ارباب عمائم این خبر را از مخبر صادقی شنیدند‌}. {‌آسیمه‌سر از درون مسجد…‌} به خیابانها دویدند و سنگ و كلوخ دست گرفتند و {‌نقدی‌}‌ها شخصا داوطلب شدند كه نویسندگانِ این نمایشنامه را گردن‌بزنند. چراكه در این نوشته تصور شده است {‌امام زمان بنا بر آرزو و دعای شبانه‌روزی دانشجویی مسلمان بر او ظاهر میشود و دانشجو، به بهانه‌ی گرفتار بودن در امتحانِ كنكور، از همكاری و همراهی امام زمان عذر میخواهد.‌}. آیا حكایتی، حتی در این حد، كه در تیزترین نكته‌ی طنز خود چیزی نداشت جزاینكه: آنانكه دم از انتظار میزنند، چه بسا، در رودرویی با تكلیف مذهبی خود، شهامت گذشت نخواهند داشت و منجی موعود را هم تنها خواهند گذاشت؛ آیا این هم، هیاهویی بسیار برای هیچ نبود؟

میگویند كه ساكنین دارالخلافه به دو جناح تقسیم شده اند و در رقابت با یكدیگر از هر چیز كوچكی پیرهن عثمان میسازند و به سر‌و‌جان یكدیگر سنگ تهمت میپرانند! انتشار این قطعه هم فقط بهانه‌یی برای این رقابت سیاسی است.

از آنجاییكه ما در اینجا قصد ورود به عرصه‌ی‌ سیاسی نداریم، جنبه‌ی سیاسی و مذهبی این نمایشنامه را نادیده میگیریم و ضمن مخالفت خود با سوءاستفاده‌های سیاسی و مذهبی از آثار هنری و وسیله قرار‌دادنِ هنر در پیشبرد اهداف روزمره‌ی سیاسی، همراه با چاپ مجدد نمایشنامه‌ی {‌كنكور وقت ظهور‌} نگاهی كوتاه و نقدگونه بر این نمایشنامه خواهیم داشت.

كنكور وقت ظهور

نمایشنامه در سه پرده

به نظر ما همه‌ی آنچه كه در این متن به عنوان “‌نمایشنامه” نوشته شده است، طرحی بیش نیست. این طرح، هم در صحنه‌پردازی و هم در تنظیم دیالوگ و هم در پرداخت شخصیت، از انسجام لازم برخوردار نیست. سیر نمایش بسیار عجولانه است. نویسنده بطور آشكار از تجارب لازم برای پرداختِ یك كارِ دراماتیك برخوردار نیست. آنچه كه نویسنده را مجذوب كارِ خود كرده است، ابتكاری بودنِ طنزِ آن است؛ طنزی كه از جهاتی، به كارهای ابزورد شبیه است. نمایش روی دیگرِ سكه‌ییست كه زمانی اوژن یونسكو در نمایشنامه‌ی “‌‌استاد‌” ترسیم كرده است. در نمایشنامه‌ی استاد مردم، خود را برای شنیدن سخنرانی “‌‌استاد‌”، آماده كرده اند و به انتظار او میایستند و هورا میكشند. بالاخره، بعد از انتظاری طولانی، استاد میرسد، اما سر ندارد. تنی است و دست و پایی‌!

در نمایشنامه‌ی {‌كنكور وقت ظهور‌}، اگر اصلا بتوانیم نام آن را نمایشنامه بگذاریم، {‌آقا}‌ی موعود ظاهر میشود و برای انجام ماموریت خود آماده است و اكنون این مردم هستند كه باید او را همراهی كنند و یكی از آن جمله مردم كه شخصیت او را فردی به نام عباس نمایندگی میكند، به علت گرفتاریهای روزمره از همكاری با {‌آقا‌} سر بازمیزند. از این دیدگاه باید گفت: آن‌كسی‌كه مورد ریشخند و طنز كار قرار گرفته است، {‌عباس‌} است و نه {‌آقای موعود‌}.

نویسنده ظاهرا نخواسته است به صحنه‌های خود جان بیشتری بدهد. نه فرد و كاراكتر دیگری را وارد صحنه میكند و نه داستان را میپیچاند؛ تمام دیالوگ را میتوان در طرح زیر خلاصه كرد.

ـ بیا!

ـ آمدم.

ـ چرا الان آمدی؟

ـ حالا كه از دعوت من پشیمانی، بازمیگردم. (‌میرود‌)

ـ بیا، بیا!

مغز طنز كار را، در بهترین و كوتاهترین شكل ممكن، در حكایتهای ملانصرالدین میبینیم:

ملا، در حالِ خوردن، به عابری میگوید: بفرما!

عابر كه فورا آماده‌ی همسفره‌شدن است، میپرسد: اسبم را به كجا ببندم؟ ملا كه از دعوت خود پشیمان میشود، میگوید: ببند به سر زبانم!

اسكلت طنز مطرح شده در هر دو حكایتِ فوق یكیست و اساس آن به دعوتی ریاكارانه برمیگردد. دانشجوی نویسنده‌ی نمایشنامه‌ی فوق میبایست این مغز طنز را در ذهن خود بیش از این میپرورانید و با طنزهای دیگرِ نظیرِ آن مقایسه میكرد و بُرنده‌ترین حالتِ آن را برمیگزید. رجوع به آثار طنزنویسان برجسته‌ی تاریخِ تآتر، چون مولیر و برنارد شاو و چخوف و مراجعه به گنجینه‌ی پربار ادبیات فارسی، چون آثار مولوی و سعدی و عبید زاكانی و بسیاری دیگر، میتواند چون دانشكده‌یی این دانشجویان نوقلم را به كار آید.

با نقل قطعه‌طنزی از كار فوق این نوشته را به پایان میبرم:

“‌ـ مگه تو عاشق شهادت نیستی؟

ـ من عاشق شهادتم … من كشته و‌مرده‌ی شهادتم … ولی من فقط خودم كه نیستم … در مقابل دیگرون هم مسئولم … شما بهتر میدونین كه افلاطون میگه هركس یه نیمه‌ی گمشده داره كه اون خوبه برای همسری او. حالا من اگر شهید بشم، اون همسر یه نفر دیگه میشه. چون آنها قرار نبوده باهم ازدواج كنن. پس فردا تو زندگیشون دعواشون میشه. بچه بد تربیت میشه. سر من تمام نسلشون خراب میشه. بعد …

ـ بسه! متوجه شدم. من باید برم.

ـ این یه طرفشه تازه. بالطبع اون مرد هم با زن دیگری باید ازدواج میكرد و …‌”

در پایان برای نو قلمان دانشجو در پیشبرد كار ادبی و هنریشان آرزوی توفیق كرده و دعامیكنیم كه باریتعالا خودش آنان را و آثار هنریشان را از سنگ و كلوخ و گل و چاقو و قیچی حفظ كناد!

آمین!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.