“کارنامه ي بُندارِ بيدَخش” يا کارنامه ي حکومتمداری در ايران
به بهانه ي اجرای نمایش در شهر مولهايمِ آلمان
اصغر نصرتی (چهره)
هشتاد سال از عمر مرد بزرگ نمایش ایرانی، بهرام بیضایی، میگذرد. به پاس تلاش این مرد کلاه احترام از سر برمیدارم و آنچه سالها پیش در باره ی یکی از نمایشهایش در «کتاب نمایش» چاپ کرده بودم، بدین مناسبت دوباره در معرض توجه علاقمندان هنر نمایش قرار میدهم. و برای این مرد توانا و فاخرنویس نمایش فارسی آرزوی سلامتی و شادی افزون میکنم.
————–
کارگردان: بهرام بيضايي
ايفاگران: پرويز پورحسيني و مهدي هاشمي
شهر مولهايم در شبهاي ۲۰ تا ۲۲ ماه سپتامبر۹۸ ميزبان دو گروه نمايش و يک گروه رقص ايراني بود که به دعوت “ربرتو چولي”، مدير تاتر روهر، انجام گرفته بود. از جمله کارهاي ارائـه شده در اين شبها نمايش کارنامهي بُندارِ بيدخش به کارگرداني بهرام بيضايي بود.
ساختمان این نمايش به صورت دو تک گويي (مونولوگ) موازي است که از آغاز تا پايان نيز به همين شکل ادامه دارد. بيضايي اين بار از شيوهايي براي نمايش خويش سود جسته که در نوع خود تازه است. شيوهاي بیشتر به نوعی به نقالي ميماند. دوشخصيتِ ( تيپ ) نمايش، جمشاه(۲) و بُندار بيدخش که به ترتيب توسط پرويز پور حسيني و مهدي هاشمي ايفا ميشد. عليرغم حضور دائمی خود در صحنه با يکديگر به گفتگو نميپردازند و گفتنيها را تنها با تماشاگران در ميان ميگذارند. رابطهي آنها با يکديگر تنها از طريق تماشگران، قضاوتکنندگان، برقرار ميشود. گفتگویي از گذشتگان و تصويري از تقابل دو نيروي همواره موجود در سرار تاريخ سرزمين ايران: انديشه و قدرت! گفتگويي از حوادث بس هولناگ اما غبارآلوده تقابل انديشمندان و قدرتمداران! اينجا از همان نخستين گام وظيفه قضاوت اين حوادث تلخ به تماشاگران سپرده ميشود.
*
پيش از اين نيز بيضايي با صاحبان قدرت در نبردي نابرابر دست و پنجه نرم گرده بود و آنان را با نگاه انتقادي هنرمندانهاش نگريسته بود. از جمله کارهاي موفقِ از اين نوعِ “سلطان مار” و “مرگيزدگرد” هستند.
در “سلطان مار” تنها دربار و درباريان و مشکلات داخلي آنها مورد توجه قرار گرفتهاند و مردم تنها از حاضرين بيتاثير نمايش هستند. اگر نگاه ياسآلود و تلخ روشنفگرانهي پيش از انقلاب در آن اثر مسلط بود. بیضایی در آنجا مدعي است که نميتوان سلطان بود و مار نبود؛ سلطان بود و ترسناک نبود. نميتوان سلطان بود و ترس در دل مردم و اطرافيان نيافريد. بدون ایجاد ترس نميتوان حکومت کرد. بيضايي آنجا علت مار بودن حاکم را بيشتر در اطرافيان وي و ضرورتهاي قدرت جستجو ميکند. و عاقبت اين نتيجهي تلخ را ميگيرد که سلطان خوش سيرت وجود ندارد و تنها در “پوست” مار ميتوان حکومت کرد و در قدرت ماند.
در „مرگ يزدگرد” بيضايي اما پس از توصيف پادشاهي که به وقت تنگناي “مردمش” آنان را تنهاگذاشته و پا به فرار ميگذرد، سرنوشت چونين شاهاني را نيز به دست همان مردمي ( ملتي ) رقم ميزند که عمري به فراموشي سپرده شدهاند.
بيضايي در اين نمايشنامه براي نخستين بار سرنوشت فرادستان جامعه را به دست فرودستان رقم ميزند و براي اولين بار مردم عادي در نوشتههاي تاريخي وي جايگاه ويژه و سرنوشت سازي کسب ميگنند. همان مردمي که روزگاري در مقابل “آيت(۳) ” ايستادند و او را با تنگناهاي بيشمار روبهرو ساختند.
اين نگرش تازهي بيضايي پيش از همه ثمرهي سالهاي پرشور و شوق ۵۶ و ۵۷ است. اينجا نگاه ياسآلود و تيرهي “سلطانمار” جاي خود را به شک اميدبخش داده است. چرا که قضاوت نهايي قتل شاه به دست آسيابان را به از ره رسيدگاني ميسپارد که در گرد و غبار حوادث تاريخي به سرزمين ما نزديگ ميشوند. نويد اميدي از تغيير قضاوت حکومتمداري در سرزمين ما!
زن: آری اینک داوران اصلی از راه میرسند.شما را که درفش سپید بود، این بود داوری. تا رای درفش سپاه آنان چه باشد.(۴)
شايد بيضايي ميخواست با الهام از زندگي شاهانِ به تاريخ سپرده شده، توضيحي براي زندگي حگومتگران درگير امروز ايران بيابد؛ از آخرين شاه سلسلهي ساساني تا آخرين شاه سلسلهي پهلوي؛ تلاقي تاريخ و واقعيتهاي تلخ در فلات “ايرانويچ”.تصويري از سرنوشت محتوم سوءاستفادهگران قدرت. اما شايد هم بيضايي ميخواست با هوشياري سرنوشت شاهان گذشته را وسيلهيي براي هشدار از “ره رسيدهگان” سازد.
آنچه که بيضايي در پايان نمايش مرگيزدگرد متذگر ميشود، چه از روي خوشباوري و چه از روي هشدار باشد، به هر جهت گذشت زمان و حوادث نشان داد که “از ره رسيدگان” نيز نتوانستند نويدبخش بهروزي و بهزيستي انسان ايراني باشند و آنها نيز عبرتي از “مجلس شاه کُشي” بيضايي نگرفتند.
جستجو و دقت در اين سه نمايشنامه ـ سلصانمار، مرگيزدگرد و کارنامهي بُندار بيدخش ـ نشان ميدهد که موضوع در هر سه نمايشنامه قدرتطلبي حاکمان و ارتباط و نحوهي رفتار آنها با ديگر نيروهاي اجتماعي جامعه است. که در هر کدام از اين نمايشنامههاي ذگر شده يکی از نهادها و يا پايههاي اجتماعي مورد توجه نويسنده قرار گرفتهاند. از همين روي ميتوان به خاطرپيوند دروني/ موضوعي، و تا حدي مضموني، اين سه نمايشنامه را تريولوژي “قدرت” ناميد:اثري سهگانه با موضوع و مضموني واحد: کارنامهي حکومتگران در روند تاريخ اجتماعي – سياسي ايرانزمين!
*
جم شاه در نخستين تکگويي خود را معرفي ميکند: شاه شاهان، قدرتمند و صاحب همهي مُلگ و ملت است. اسبان و سواران و ارابههايجنگی بسيار در اختيار. وی همچنين حکيمي دانادر مُلگ خويش دارد که به علم زمانه مسلط و از نيگو بد روزگار با خبر.
شاه ميخواهد که جامي را صاحب شود تا بتواند در آن نه صورتها که سيرتها مشاهده کند. تا بتواند از نيکو بد حوادث مُلگ خويش باخبر گشته و ضرورتهاي زمانه و نيازهاي ملت را به موقع تشخيص دهد، تا بدين وسيله براي ملتش شاهي شايسته و مدبر باشد
حکیم، بُندار بيدخش، که نيز در انديشهي خير ملت و مُلک ايران است، هرآنچه که در جان و خرد دارد، سرمايهي کار ميسازد و جامي براي شاه با دانشِ خود تراش و شکل ميدهد که شاه چون به آن بنگرد از پس و پيش حوادث روزگار آگاه شود، اين همان جامي است که در ادبيات ما به جامجم(۵) مشهور است.
اما همانگونه که واقعيت تاريخي سرزمين ما و روند نمايش نشان ميدهد، شاه، صاحب قدرت، خيلي زود از هدف و انگيزه و علت ساختن جام دور ميشود و همهي جانفشانيهاي تاريخي مردمان انديشمند را لگدکوب زورمداري و قُلدُريهاي خويش ميسازد. قدرتي را که مردم از روي اعتماد به او سپردهاند، بخشي از مايملگ خويش ميپندارد.
جم شاه که جام را براي مقابله با ديوان و ددان ميخواست، ابتدا از ترس آن که مبادا اين جام به دست آنان بيفتد، دستور داد که از آن جام بسيار بسازند تا که هيچکس نداند کدامينش “جامِجم” واقعی است. جام که امروز تبلور قدرت او گشته، ميبايستي از دست “بيگانگان” به دور ميماند. بايد کسي نمي دانست که چونين جامي نيز وجود دارد. سپس کاتبان خبر کرد که بنويسند: جامي که در آن جهاني پيداست، وجود ندارد و اين ساختهي انديشهي دشمنان است. و کاتبان نيز چونين گردند. اما با سازندهي جام چه کنند؟ نکند که براي دشمنان نيز چونين جامي بسازد! نفرين بر اين انديشمندان! مُلک در خطر است و اين دانايان خطرساز. آنان به فگر مُلگ و ملت نيستند و تنها شاه است که در انديشهي ملت است. پس چه بايد انديشيد. بُندار را بايد ابتدا در جايي پنهان کرد که از چشم ديوان و ددان به دور باشد. باکي نيست که بر بُندار سخت بگذرد. هدف مُلک است. و جم شاه صاحب اين مُلگ. خيرِ اين مُلک نيز به دستور او تعيين ميشود. اما هر چه زمانه ميگذرد، شاه در روش و کردار خود نسبت به بُندار سختگيرتر ميشود و در تصاحب مطلق جام بيشتر اصرار ميورزد.
حکیم که به سان بسياري از روشنفگران عصر ما با تمامي توانايي و جهد خويش ثمرهي يک نسل و شايد تلاش مردم يگک سرزمين در طول تاريخ را در اين جام متبلور کرده است، بيمناک از سرنوشت خويش است.
اما ريشهي نيروي جام از کجا است؟ توانايي جام همانا عصارهي دانش و بينش زنده و پوياي جامعهيي است که شاه از آن غافل شده است.
نميدانم چرا در طول نمايش سرنوشت بُندار بيدخش مرا به ياد “فيزيکدانها”ي دورنمات و “گاليله”ي برشت ميانداخت. گرچه در اينجا خبري از تقديرگرايي فيزيگدانها و سکوت و اعتراف تدبيرگرايانهي گاليله نيست! چون بُندار پيش از آنکه سرنوشتش ثمرهي يک تقدير از پيش تعيينشدهي سياستمداران باشد، قرباني يک جاهطلبي افراطي است. از سوي ديگر بُندار پيشازآنکه بخواهد مانند گاليله انکار حقيقت دانش کند، آنرا در اختيار قدرتمداران قرارداده و پيش از آنکه بتواند جان خود را از مرگ برهاند اسير کسي گشته که روزي در بارگاهش کمر به خدمت بسته بود. اما سرنوشت وي نيز مانند گاليله و فيزيگدانها و بسياري از روشنفگران سرزمين ما تيره و تار است. آري قرابت گاليله، فيزيگدانها و بندار همانا در سرنوشتِ به تحقيرگشيدهشان اندیشه ورز توسط جاهلان قدرتمند است.
جمشاه که ميپنداشت سرزمين “ايرانويچو” را بايد از پليدي حفظ کند و گمان ميکرد که جام ناجي وي و سرزمين اوست، امروز براي حفظ جام، خود آلودهتر از هر ديو و دّدي گشته است. او که به سان بسياري از حاکمان يک روز بيگانگان، روز ديگر ضرورت جنگ و روز دگر نياز به صلح را بهانهي سرکوب ملت ميسازد و هر اعتراضي را در گلو خفه ميکنند، امروز ميخواهد حکیم خود را به بهانهي ديوان و دَدان از ميان بردارد. اما پيش از آن بايد بداند که آيا بُندار راز جام را با بيگانگان در ميان گذاشته است يا خير – مبادا انحصار قدرت به خطر افتاده باشد. پس توسط شاگرد بُندار وي را به بازخواست ميکشد. ولي براي اطمينان بايستي که بُندار نابود شود تا دست هيچ ديو و ددي به جامي مشابه جامجم نرسد. پس با قتل بُندار ميتوان سرزميني را از ديوان پليد مصون داشت! چاره این است و چاره دیگر نيست! بايد با دستي آلوده به خون به جنگ آلودهگي رفت! اکنون شاه ديوصفتانه به جنگپليدي ميرود. اين است راز بقاي حکومتمداري در ايران! مانند کلاغها هرچه به پليدي، آلودگي و لجن نزديگتر، بقاي عمر حکومت طولانيتر است!
تراژدي نمايش هنگامي عيانتر ميشود که شاه با قتل بًندارِ به فراموشي سپرده شده، توان تشخيص جام خود (جامِجم) از ديگر جامها را ندارد. و شايد هم که جامِ وي خاصيت گذشتهي خود را از دست داده است. اما چرا؟
جم شاه نيز مانند بسياري از ديکتاتورها کوتهنظر است، فراموش گرده است که توانايي و قدرت او مديون و ثمرهي جانفشاني ملت و حاصل تلاش هزاران انديشهورز اين مرز و بوم است. به همين خاطر تصاحب قدرت – جام – به تنهايي خوشبختي و تضمين ابدي براي هيچ حکومتی نميآفريند. از همينرو است که با پژمردهگي فکري و روحيِ بُندارِ در بند، جام نيز خاصيت جهاننگري خود را از دست ميدهد. توانايي جام در گرو انسان و جامعهي آزاد است. اکنون که بندار در بند جم دچار پژمردهگي روح و فکری گشته، ديگر چه انتظاري از جام ساختهي اوست؟ کدام درخت بدون ريشه شکوفه دارد؟
آري شاهي چونين آلوده به پليدي توان نگريستن در جام را ندارد. چگونه ميتوان با چشماني پليد و دستانيآلوده در جامي نگريست که نگاهي مهربان، فگري خيرانديش و دستاني پاک ميطلبد؟!
اين تصوير زيباي نمايش که به واقع اوج تراژدي نمايشنامه نيز هست، اشاره به يگواقعيت دردناک تاريخي دارد. چرا که خودبيني و قدرتطلبي از جمشيد شاهِ نيک سيرت و خيرخواه ملت و مُلگ، شاهي مستبد ساخته است. شاهي که آنقدر در پليدي فرو ميرود که ضحاک جانشين وي ميگردد. آيا به راستي ضحاک ثمرهي اعمال جمشيد شاه نيست؟ آيا ضحاک نام ديگر جمشاه نيست که اکنون با اصرار در استبداد خويش شايستهي نام جديدی گشته است؟ و بيچاره ملتي که از دست جمشيدشاهان به ضحاکهاي زمانه پناه بردند!
سلطانمار: در جهنم مارهايي هست که [مردم] از ترسشان به اژدها پناه میبرند. در اين دوزخ آن مار منم که از ترس زهر آتشينم مردمان باج و خونبها ميدهند؛ حق نفس! (۶)
آري اوج تراژدي نمايش زماني آغاز ميشود که استبداد و خودبيني شاه به نهايت خود ميرسد و دست به نابودي ريشههاي فرهنگ و دانش ملتي ميزند که به او قدرت بخشيدهاند غافل از آن که بدون ملت نميتوان حکومت کرد! افسوس که اين وضعيت تراژيک تنها متوجه صاحبان قدرت نيست. فشار رنج و ستم تاريخيِ اين وضع برگردهي ملتِ فرسوده از استبداد است که به قول بيضايي وقت تنگناهاي تاريخي نيز بايد دست بسته و تنها با سختيها بجنگد. چرا که مسببين اصلي همهي اين بدبختيها – حاکمان – پيش از همه سرزمينِ به غارتبرده را ترک گفته اند.
آسيابان: … پاسخ اين رنجهاي ساليان من با کيست؟ من هر روزِ زندگییم به شما باژ داده ام. من سواران ترا سير کرده ام. اکنون که دشمنان ميرسند تو بايد بگريزي و مرا که سالها دست بستي دست بسته بگذاري؟ مرا که ديگر نه دانش جنگدارم و نه تاب نبرد؟ …(۷)
شايد به قول ارسطو نگريستن به اينگونه تراژديهاي زمانهي ما، سبب تزکيه روح و فگر و عبرت آنهايي شود که امروزه هنوز بر اريکه قدرت نشسته و بر ملت و مُلک تازيانه به دست ميتازند. غافل از اينکه هر اسب و ارابهاي روزي فرسوده و خسته ميشود و از پا ميافتد.
پرداخت:
نمايش از وسايل اندک و صحنهآرايي ساده و مختصري برخوردار است: صندوقهاي چوبي که در جلو و عمق صحنه به چشم ميخورند. صندوقهايي که محل گنجينههايي از رازهاي تاريخي اين سرزمين هستند که هر يک- بُندار و جمشاه – براي خود پنهان ساختهاند. برخي وسايل و آلاتِ نغمهساز که جا جايِ نمايش توسط دو بازيگر به صدا در ميآيند.
صحنه از ابتدا به دو نيم تقسيم شده که جمشاه در سمت چپ و بندار بيدخش در سمت راست قرار دارند و هر يک در محدوده فرضي خود در سراسر نمايش جولان ميدهند.
دو بازيگر نمايش با هوشياري انتخاب شدهاند. پرويز پورحسيني با اندامي کشيده و صدايي رسا که جاه و جبروت شاهي را تجسم ميبخشد و مهدي هاشمي براي نقش بُندار بيدخش با اندامي کوتاهتر و صدايي خسته و آزرده.
در طول نمايش هر دو بازيگر از وسايل محدود صحنه سود ميجويند. مجموعهي “افِکت”، موسيقي و صداهاي گوناگوني که نمايش بدان نياز دارد، توسط ايفاگران ايجاد ميشود. هرکدام از ايفاگران به وقتِ توصيف شرايط خود و اعمال و آرزوها، خطرات و شاديها از صداسازيهاي بازيگر ديگر سود ميجويد. اين کار در مجموع لحظات خالي نمايش را پر ميگند. از جمله لحظات زيباي اين نوع فضا سازي صداهايي بود که به وقت توصيف ديوان و ددان و ترسيم آنان توسط بازيگران انجام ميگرفت. و اين کار بازيگران با حضور دایـمي خويش در طول نمايش نه تنها ياور و مکمل تکگوييهاي همبازيِ خويش ميشوند، بلکه به نمايش نيز جلوه بیشتری ميبخشند.
مهدي هاشمي يکي از بازيگران با استعداد کشور ما يکبار ديگر مانند ايفاي نقش در “مرگيزدگرد” و “دايرهي گچی قفقازي” نشان داد که از استعداد و توانايي بازيگري فراواني برخوردار است. پرويز پورحسيني نيز به خوبي از تجارب بازيگريِ بيستسالهي گذشتهي خود بهره برده و به نيکي به نقش جان بخشيده بود.
با دقت در آثار نمايشيِ بيضايي به امر ارزشمندي پيميبريم. و اين همانا بهرهگيري بيضايي از عوامل و عناصر نمايش ايراني است. کاری که نه تنها موجبات غناي فرهنگي نمايشنامههاي وي ميشود، بلکه در روند خود سبب غناي فرهنگبهرهگيري از اين عناصر در تاريخ نمايشنامهنويسي ما نيز ميگردد.
گرچه نميتوان همهي نمايشنامههاي بيضايي را شامل اين عناصر دانست، اما ميتوان ذگر کرد که وي در بسياري از نمايشنامههايش از عناصر نمايش ايراني مانند جارچي، چاووشيخوانها، نقالي، معرکهگيري، پردهخواني، سياه، تلخک، … سود جسته است. بيشک قبل از آنکه به موفقيت اين کار فگر کنيم و ميزان توفيق وي را بسنجيم، بيشتر لازم است که از اين بدعت و پيگيري جانبداري کنيم. از همين روي بايستي از وي، اگرنه به عنوان تنها کس، حداقل به خاطر آنکه وي از نادر کسان اين عرصه است، قدرداني کرد. بيضايي در بسياري موارد به انديشههاي طرحشدهي خويش غنا و رنگو بوي فرهنگي بخشيده است. وي در انتخاب موضوع و شخصيتهاي نمايشي خود همواره تکيه به گذشتهي فرهنگي – تاريخي ايرانيان دارد. از همين روي بسياري از کارهاي نمايشي وي از طرح يک موضوع و انديشهي ساده به عمق انديشههاي فلسفي – مذهبي و اجتماعي ميغلتد. گرچه گاهي اين لغزش کارهاي وي را به نوعي ابهام آمیزمیسازد و تماشاگر را در دشواری فهم و درگ غوطهور.
شيوهي نقالي در نمايش کارنامهي بُندار بيدخش نيز يکي از نمونههاي به کارگيري چنين عناصر نمايشي است که در بالا به آنها اشاره شد. با اينهمه شايد انتخاب همين شيوهي اجرايي بود که کار را گاهي نيز خستهگننده ساخته بود و ريتم را يکنواخت و تگراري مينماياند.
زبان:
هنگام ترگسالن نمايش يکي از هنرمندان خارج از کشور که خود نيز دستي بر آتش هنر نمايش دارد، از من پرسيد: “راستي تو نمايشرو فهميدي؟ من که هيچي نفهميدم! اصلا موضوع از چه قرار بود؟!”
از پرسش وی قدري تعجب کردم. ولي وقتي در بيانش صداقت ديدم و يقين حاصل کردم که نمايش برايش تنها ابهام و سردرگمي آفريده، از خود پرسيدم: به راستي مشکل کجا است؟ چرا بايد کسي که خود کارگردان تاتر است، چنين پرسشی طرح کند؟!
دشواری درک کارهاي بيضايي تنها مشکل اين دوست هنرمندِ ما نیست. اين دشواري مدتها است که به يگ”قائـده” در کارهاي بيضايي مبدل گشته است.
بيآنکه بخواهيم پيچيدگي انديشه و درهمتنيدگي عناصر فراوان تاريخي را در بسياري از نمايشنامههاي بيضايي، از جمله در بُندار بيدخش، انکار کنيم، ميدانيم گاهي همين پيچيدگي خود مانع درک فوري نمايش ميشود، – اما انگار بيضايي گاهي هم خود اصرار دارد، سخن را به ابهام و پر پیچوخم بگوید.(؟) من گمان میکنم انتخاب موضوع و درهمتنيدگيهاي حوادث تاريخي که بيضايي به تحليل آنها ميپردازد، خود به قدر کافي دشواري درک نمايش را هرراه دارند، اما انگار بيضايي اينها را کافي نميداند و به آنها انبوهي از واژههاي ثقيلِ “باستاني” ميافزايد تا ابهام و سردرگمي از آنچه که هست، باز هم بيشتر شود. فهم برخي از واژههاي به کار رفته در نمايشهاي بيضايي خود فرصتي ميخواهد که معمولا براي درک آن تماشاگر بايستي لحظاتي در خلوت خود به سر برد و همين غفلت از پیگیری روند نمايش میشود و تماشاگر را از شاهراه درک نمايش دور ميسازد. در نتيجه تماشاگر در پس واژههاي پيچيدهي نويسنده از غناي معنايي نمايش دورمیگردد.
سخن بر سر „خلقي” کردن واژهها يا مردمي و عوامپسندانه ساختن هنر نمايش نيست، بلکه ايجاد امکاناتِ درک بهتر براي جمعي است که مخاطبان هنرمند هستند. هر هنرمندي آرزومند است، بتواند به بهترين شکل با مخاطبان خويش، چه بسا با بیشترین آنها، تماس حاصل کند. چون وي به نیکی انديشه و پيام خود باور دارد و بدان احترام ميگذارد. والاترين انديشهها نيز بايستي فرصت گسترش و نفوذ داشته باشند و ارزش انديشهها تنها در تماس و ارتباط با ديگران عيان ميشود و گرنه محجور میمانند.
از سوي ديگر بيضايي در آثار خويش نوعي علاقه به ابهامگرايي را از خود نشان ميدهد. بيشک ابهامگرايي وي به نوعي ريشه در تنگناهاي سانسور در کشوري دارد که سالهاي مديد همواره حضور اين شمشير برنده و بیرحم را بر سر و فگر هر آزاد انديشي تحميل گرده است. اما اين هم نبايد همهی آن دلایلی باشد که توجیهگر ابهامگویی گردد.
به هر جهت زبان نمايش در بُندارِبيدخش يکي از موانع بازدارنده بود که درک موضوع و مضمون نمايش را براي تماشاگر دشوار ميساخت. اين همان نکتهي ظريفي بود که ربرتو چوولي با طنز به هنگام معرفي نمايش به آن اشاره گرد: “زبان اين نمايش براي تماشاگر آلماني همانقدر بيگانه است که براي تماشاگر ايراني. چون مردم امروز ايران نيز ديگر اينگونه سخن نميگويند. از اين نظر تماشاگر آلماني و ايراني هر دو يک مشکل دارند.”(۸)
*
تماشاگر ايراني نيز مانند بسياري از ملتهاي سراسر جهان اين جمله و آرزوي مترلينگ را در بارهي هنرمندان خود تکرار میکند: “ما خوگرفتهايم که زيبايي هر اثر را در رفعت انديشهها و غناي افکار کلي و اندکي پایینتر، در فصاحت کلام بجوييم. ما ميخواهيم شاعران و نويسندگان دراماتيک، بيش از هر چيز متفکراني برجسته باشند. و آثارشان مهمترين مسائـل اجتماعي و اخلاقي را در برگيرد.” (۹)
بيضايي در طول مدت فعاليت هنري خود نشان داده است که هنرمندي شايسته و محقق و متفکري قابل توجه براي جامعهي هنري ما است. با خلق آثار به يادماندني و برجستهي خويش از جملهي کساني است که به ادبيات نمايشي ما غنا بخشيده است. وي نيز به سان بسياري از هنرمندان متعهد ما در بسياري از آثار خويش مهمترين مسائل و موضوعهاي اجتماعي را خميرمايهي کار قرار داده است. اگرچه او هنوز نتوانسته با مخاطبان وسيعي تماس حاصل کند، امل يکي از نگينهاي برجستهي هنر نمايشي کشور ما است. زبان فاخر او نمونهی پارسینویسی شاعرانهای است که بیشک در این سه نمایش مورد دقت ما به خوبی روشن بکار گرفته است. (۱۰)
سپتامیر ۱۹۹۸/
دسامبر ۲۰۱۸
***
توضیحات:
۱ – جم يا جمشيد يکي از شاهان بزرگپيشدادي. لباسدوختن و کشتيراني و پزشکي را به مردم آموخت، گوهر را استخراج گرد و تختي گوهرنشان ساخت، جشن نوروز را او بر پاکرد. پس از اين کارها خودبيني بر او چيره شد تا ضحاگبر او دست يافت و ميانش را با اره به دونيم گرد. فرهنگادبيات فارسي؛ زهرا خانلري، ص. ۱۶۳.
۲ – آيت قهرمان فيلم غريبه و مه از ساختههاي بهرام بيضايي.
۳ – زن: آري اينگداوران اصلي از راه ميرسند. شما را که درفش سپيد بود اين بود داوري، تا راي درفش
سياهِ آنان چه باشد.(مرگيزدگرد)؛ کتابجمعه، شماره ۱۵، سال اول ۲۴ آبان ۱۲۵۸ ص. ۵۹.
۴ – جامجم يا جامجهانبين يا جامجهاننما، بنابر داستانهاي ايراني، جامي بود که جمشيد همهي جهان را در آن ميديد.(کتابذگر شده، ص. ۱۵۴.)
۵ – کلمهي “مردم” افزودهي نگارندهي مقاله است.
۶ – سلطان مار؛ بهرام بيضايي، چاپ پاييز ۱۳۷۰، انتشارات تيراژه، ص. ۴۸.
۷ – مرگيزدگرد؛ بهرام بيضايي، به نقل از کتاب جمعهي ذگر شده، ص. ۲۲.
۸ – نقلقول فوق نقل به معناست و عين جملهها و کلمهها نيست ولي معنا و مفهوم جملات همين است که ذگر شد.
۹ – شناخت عوامل نمايشي؛ ابراهيم مکي، انتشارات سروش، تهران ۱۳۷۱، ص. ۴۰.
(۱۰) این نوشتار نخستین بار در سومین شماره کتاب نمایش (نوامبر ۱۹۹۸) چاپ شد. با کمی تغییرات به مناسیت هشتادمین سالروز بهرام بیضایی در برخی سایت ها دوباره منعکس شد.