نگاهی به ششمین فستیوال تاتر لندن

ششمین فستیوال تاتر ایرانی در لندن

اصغر نصرتی (چهره) 

اشاره

برای دومین بار در فستیوال تاتر لندن هستیم. همراهی و همگرایی شماری باز سبب ساز دیدار و به تماشا نشستن گشته است. چند روز و شب را این رهروان نثار تاتر کرده اند. از آلمان و فرانسه مهمان لندنی‌های مهربان هستند. شش سال از ماندگاری این فستیوال می‌گذرد. شاخه‌ی تازه‌ی فستیوال آرزوی تناور گشتن دارد. اما این آرزو در گروی چندین و چند همت و همراهی است. پیش از هم نیازمند بودجه‌ی مالی ست که این شاخه‌ را می‌لرزاند.

این بار نیز با احساس خوبی بدین همت و همراهی پیوستم و امیدوارم که همچون سال گذشته با احساس خوبی این فستیوال را ترک کنم.

فستیوال امسال از روز پنجشنبه ۲۳ تا روز یکشنبه ۲۶ ماه مه ۲۰۱۹ خواهد بود و یازده نمایش را ارائه می‌دهد. علاوه بر نمایش ‌ها هر روز نشستی هم از ساعت ۱۳ تا ۱۵ برپا خواهد شد که به نقد و بررسی ‌نمایش‌های شب پیش می‌پردازد.  فشرده‌ترین روز فستیوال همان نخستین شب با پنج نمایش و کمترین نمایش‌ها را روز جمعه با دو اجرا خواهد بود.

***

نشست‌های نقد و بررسی

همانطور که در بخش نخست از گزارش فستیوال نوشتم، امروز از ساعت ۱۳ تا ۱۵ به نقد و بررسی کارهای شب نخست فستیوال پرداخته شد.

خانم سوسن فرخ‌نیا در ابتدا افزودن امکان نظرپرسی تخصصی اینباره فستیوال را تشریح کرد. اینبار این شانس را دوستان تاتری دارند که علاوه بر نظرسنجی تماشاگران، تاترورزان هم بتوانند در مقابل هم نشسته و بدون خودسانسوزی و رفتار دورویه به کارهای هم بپردازیم و بدانها «ستاره» ای تقدیم کنند. بالاترین ستاره پنج و کمترین یک خواهد بود. همه به یک اندازه از این نوع ارزش‌گذاری راضی نبودند و برای همین هم تعداد کمی حاضر بودند در این نوع نظرسنجی شرکت کنند، گرچه شمار افزون‌تری میخواستند در باره‌ی نمایش‌ها نظر بدهند.

نشست‌هایی نقد و بررسی
نشست‌هایی نقد و بررسی

***

افتتاحیه و «تصمیم‌گیری هاملت»

برنامه ششمین سال فستیوال تاتر لندن اینبار هم با سخنان کوتاه مجری، خانم روزیتا غروی، و دعوت مدیر فستیوال، یعنی خانم سوسن فرخ‌نیا، به روی صحنه آغاز به کار کرد. خانم فرخً‌نیا در توضیح کوتاه خود اشاره‌ای داشت به نکته‌ای که خبر از سپردن کارهای فستیوال به نسل جوان‌تر  بود تا وی بتواند با فرصت اندوخته‌ی خود به کارهای عملی نمایش بپردازد. سخنان کوتاه وی ‌نتوانست به توضیح دقیق‌تری بیانجامد. اما شاید جای خوشحالی باشد که در آینده تماشاگران ایرانی از خانم فرخ‌نیا کارهای نمایشی بیشتری ببینند، ولی امیدوارم به قیمت سستی در برگزاری فستیوال نباشد.

فستیوال در عمل با نمایش « تصمیم‌گیری هاملت» آغاز شد. این نمایش کوتاه را مدیون هنرنمایی حمید جاودان بودیم که در طول یک نمایش ترکیبی سعی داشت معمای بودن و نبودن هاملت را به چالشی دوباره کشد. هاملت و ما را با پرسش‌های کلی و بعضن هستی شناسانه‌ای چون زندگی، مرگ، برزخ، دوزخ و بهشت روبرو کند. از همین رو با مرگ هاملت  توسط همراه‌اش (!؟) ما برای مدتی در توقف‌گاه رنج‌آور برزخ فرود آمدیم تا از راهرو دانته به برداشت جدیدی با بیانی طنزگونه و گاهی چند زبانه‌ به چرایی و چگونگی تصمیم هاملت پی‌ببریم.  

صحنه ای از نمایش « تصمیم‌گیری هاملت»
صحنه ای از نمایش « تصمیم‌گیری هاملت»

نمایش از سه نوع شکل و ابزار نمایشی ترکیب شده بود. نمایش ماسک ابتدای کار، بازی پانتومیم‌گونه‌ در میانه و سر آخر روایت طنز‌ گونه و هنرمندانه ای که در لحظاتی همجوار کابارت می‌گشت، در قسمت آخر‌. زیبا‌ترین قسمت این نمایش لحظه روبرو شدن هاملت با گورکن بود. به ویژه نحوه‌ خاک بیرون ریختن گورکن از قبر.

حمید جاودان هنرمندی با هوش و توانمند است. عرصه‌های مختلف هنر نمایش را می‌شناسد و توان اجرایی آن را هم دارد. از بیان خوب و از چهره‌ای بیان‌گر برخوردار است. اما در این کار به نظرم آمد که قطعه سوم ارتباط ارگانیک با نمایش وی نداشت. اگرچه موضوع آن باز‌ گفتار همان قطعه‌ی نخست بود. حتی اگر قطعه سوم چنین می‌ماند، باز احساس من بر این بود که نمایش در اینجا به طور  مصنوعی و عامدانه دچار طولانی شدن گشته بود.  

***

موضوع بحث را عوض کنیم! 

نگاهی به نمایش  «شب تاریک و ره باریک و ‌ول مست»

آری بگذارید موضوع بحث را پس از چند نمایش که شب نخست و امشب دیدم، عوض کنیم! چون این نمایش دگرگونه پرداختی بود. بگذارید به زندگی به نحو دیگری بنگریم: 

بگذارید برای نگاه‌مان زبانی سمبلیک برگزینیم تا بتوانیم همراه اندیشه و سخن نمایش باشیم؛

«گذشته» در قامت مردی پیر با تجربه‌های بسیار و زبانی تلخ  متبلور گشته است. وی افتاده از هر جهش، وامانده از هر حرکت ست. اما او را جوانی عاشق‌پیشه با امیدهای بسیار و شور سرشار که می‌تواند سمبل «آینده» باشد، به چالشی سخت و مداوم می‌کشد. 

در عمق صحنه شماری انسان به سنگ مبدل شده تابلوی، زیبا، نخست و هماره ماندگار در طول صحنه را ساخته‌اند. 

جلوی صحنه ریل قطار متروکه‌ای خودنمایی می‌کند. پس ماندگاری این کهنه مکان و این گرد گرفته و فراموش‌ شده را پیرمرد «سوزن‌بان»(؟) تلخ زبان و ناامید با انبوهی چندین و چند کلید بکار‌نرفته و آویزن به عهده دارد. پیرمردی با هیبت سراسر از کهنگی و مانده‌گی، پیرمردی که به جای رفتن، ماندن را گزیده است. چون تجربه‌اش چنین می‌گوید. روشنایی دل او به قدر فانوس دستی‌اش پرتو دارد و نه بیشتر. پس ماندگاری‌اش از دید محدود امروز او و تجربه دیروزش سرچشمه می‌گیرد. 

مرد جوان اما طالب رفتن و امید دیدن عشق و شادی دارد. او زیستن را ، کوشش، تجربه و نگاه و همت یافتن‌های جدید 

در سر دارد. 

عاقبت آنگونه که نمایش از گام نخست می‌نمود، بی آنکه بتواند تماشاگر را دچار تعلیق و غافلگیری کند، مرد جوان و آرزوهای وی را بر پیرمرد «خنزر پنزری» پیروز می‌کند؛ تاریکی بر روشنایی، امید بر یاس و فردا بر دیروز! پس بر پرده‌ی سینمای بزرگ عمق صحنه فیلمی از آمدن قطاری با دود و هیاهوی بسیار ظاهر می‌شود و افزون بر تصویر دود تصویری با دستگاه دودساز کنار صحنه بیان مورد نظر، بی‌مورد، دو برابر می‌شود! البته که موسیقی زنده نه در اینجا بلکه جاجای نمایش را همراهی می‌کرد. 

اندیشه‌ی حرکت و بازماندن در زندگی مضمون اصلی نمایش را شکل می‌داد و سعی شده بود المان‌های خوبی برای آن بکار گیرد. مثلن ریل قطار، چمدان‌های سفر، ایستگاه قطار، سوزن‌بان. 

اما اجرای نمایش با دشواریی‌های هم همراه بود. مهم‌ترین چیزی که مرا از ابتدا آزار می‌داد، شروع و بدون مقدمه‌ی گفتگو بود (مشکل متن)!چگونه اینگونه و به طور ناگهانی این دو سمبل گذشته و آینده می‌توانند این چنین سریع و عمیق وارد گفتگو شوند؟ 

از دیگر سو گفتگوها در دو خط موازی رخ می‌داد و متاثر از هم نبودند. 

از همه مهمتر در چند جای نمایش دیالوگها دچار تکرار بودند. از همین رو موضوع مهم انتخاب شده به جای چالش‌ به شعار تبدپل می‌شد. شاید به همین دلیل در نمایش ما شاهد علت، نحوه‌ی تحول و یا جهشی بودن آن را به وضوح نمی‌بینیم.

مرد جوان با بلیطی در دست و ورودی سریع و اغراق‌آمیز بازی را آغاز می‌کند. وی تقریبا خیلی جاها چنین سبک اغراق‌آمیز بازی را حفظ می‌کند. بازی “عشق او به رفتن و رسیدن” هویدا بود اما هماره یک دست نبود. 

پیرمرد به لحاظ حضور و هیبت پر حجم خود کمک بزرگی به نمایش و صحنه بود. بیان پیرمرد تمرین‌شده و شفاف بود، اگرچه که بدون حس و روح مرد درد کشیده و پر‌تجربه. انگار بازیگر سعی داشت پیام‌رسانی کند تا زندگی خویش را بیان کند.

پخش فیلم در آخر به نوع پرداخت و طرح کلی نمایش صدمه میزد. ای کاش به صدای صوت و ایست قطاری اکتفا می‌شد. فراموش نکنیم که این مرد جوان است که به رفتن علاقمند است و نه الزامن آمدن (حضور) قطار. پس صدای قطار  بازی او را برجسته می‌کرد، اما تصویری اینچنین مردجوان را در خود می‌بلعید. اما حالا که تصویر، دود و صدای او را می‌بینیم، چرا باید دود روی صحنه را هم بر آن بیفزاییم. 

نور هم به علاوه‌ی چند اشتباه، در مجموع بی مورد و زیاد تعویض می‌شد. 

آمدن زن جوان (دینا) در  پایان و پیوستنش به موزیسین توجه تماشاگر را بی‌مورد از اصل نمایش منحرف می‌کرد. از همه بدتر تذکر مداوم به اشتباهات اتاق فرمان توسط دستیار کارگردان بود.

حضور آن تابلو «سنگی» با سه بازیگر قابل تحسین بود. این نمایش را به خاطر انتخاب ایده، موضوع، نوع پرداخت و صحنه‌پردازی و طرح لباس کاری موفق میدانم. به نویسنده، کارگردان، گروه اجرا و تک تک دست اندرکاران تبریک می‌گویم. برای گروه نمایش تداوم کار و موفقیت‌افزون‌تر آرزومندم.

توضیح عکسها:

۱ پلاکارد نمایش

۲ توضیح نمایش در مجله‌ی فستیوال

۳ کارگردان و نقش‌آفرین پیرمرد (مرتضی میرفرهادی) و مرد جوان  ﴿ندیم ندیمی)

۴- نویسنده نمایشنامه و دستیار کارگردان نمایش

***

فهمی آلوده از واٰژه ی „برداشت”

نگاهی به نمایش «راز آلوده»

۱) پیش سخن

فلورین زلر نامی ست تازه آشنا در عرصه نمایشنامه‌نویسی. اما وی با چهل سال زندگی و کمتر از شانزده سال فعالیت در عرصه نویسندگی توانسته در کارنامه خود دوازده نمایشنامه و پنج داستان به ثبت برساند. گرچه شهرتش را بیشتر و در ابتدا مدیون داستانهایش بوده، ولی اجرای نمایشنامه‌های وی در فرانسه و بعد به همت مترجمین در انگلیس و آمریکا بر شهرتش افزوده است. حتی شماری از نوشته های وی بر صحنه های نیویورک و لندن رفته اند. آلمانی ها هنوز بسان انگلیسی ‌زبانها راه صحنه‌ را به روی این نویسنده‌ی جوان فرانسوی نگشوده اند. پس تعداد ترجمه های(چاپی) آثار او به زبان آلمانی از اجرهای آن هم کمتر است. و  اگر بخواهیم و بتوانیم او را با یاسمین رضا مقابسه کنیم، هنوز در آلمان توجه کمتری نسیب این نویسنده گشته است. 

از میان آثار زلر یکی هم نمایشنامه‌ی «اگر بمیری …»(۱) است. این اثر در سال ۲۰۰۶ به زبان فرانسه نوشته شده(۲) و در نه صحنه برای اجرا تنظیم گشته. اکنون این نمایشنامه را ما با عنوان «راز آلوده» بر روی صحنه شاهد هستیم. 

آنچه در مرحله نخست مرا به خود مشغول داشت دو موضوع بود: از چه رو نام نمایش را تعییر داده‌اند. هدف چه بوده است؟ دیگر اینکه واژه‌ی «برداشت» از چه رو در اینجا بر وظایف کارگردان افروده شده؟ 

مشغله ی ذهنی تماشاگر وقتی افزون می‌شود که نه تغییر نام نمایشنامه کمکی به فهم بهتر نمایش می‌کند و نه واژه‌ی «برداشت». چرایی مطلب هم از دو جا ناشی می‌شود: نخست اینکه اصل نام نمایشنامه به مضمون و چرایی نمایشنامه به مراتب نزدیک‌تر است تا «راز آلوده». بماند که واژه‌ی «آلوده» بار منفی دارد و این قصد نویسنده  را در این نوشته مخدوش می‌کند. دوم اینکه «برداشت» معنا و مسئولیت مشخصی در یک اجرا دارد و چنین کاری در این اجرا رخ نداده است. وقتی ما از برداشت سخن می‌گوییم، به خصوص اگر کلمه آزاد را هم بر آن بیفزاییم، قصدمان بیان نوعی پرداخت تازه و کلا دور از اصل مضمون و چه بسا شکل اصلی نمایشنامه است. در صورتی که در اجرای این نمایشنامه تغییری نه در معنا و نه در شکل رخ نداده است، تا ما کار کارگردان را شایسته واژه‌ی برداشت بدانیم. اگر کسی اصل نمایشنامه را خوانده باشد و اجرا را هم دیده باشد، می‌تواند به خوبی بفهمد که کارگردان در عمل همان ترتیب صحنه‌ها و دیالوگ‌ها نمایشنامه را بکار گرفته است. بی شک هر آگاه و شاهدی بر این ماجرا از خود می‌پرسد پس این «برداشت آزاد» از چه رو بر این نمایش افزوده شده است؟ هدف از این کار چیست؟ نوعی تاکید بر خلاقیت افزون در کارگردانی؟ یا نوعی در سایه قرار دادن حق مترجم؟ هر کدام از اینها‌ باشد, هیچکدام شان مناسب احوال کاری مسئوالانه نیست. به ویژه اگر این شیوه‌ پیشینه‌دار باشد!

۲) نمایشنامه/ متن

اصل نوشته بر پایه‌ی  ُنه صحنه شکل گرفته است و هر صحنه نامی (مانند «جنگ لطیف» یا «حقیقت» و امثالهم) بر پیشانی دارد. چهار شخصیت اصلی نمایشنامه «آن»، «پییر»، «دانیل» و «لورا« هستند. یک دختر جوان هم در صحنه‌ی سوم خیلی کوتاه ظاهر می‌شود که در اجرا حذف شده است. پییر نمایشنامه‌نویس و دانیل دوست مشترک وی و همسرش «آن» است و لورا بازیگر تاتر و کسی که انگار رابطه‌ای با نویسنده/پییر داشته است.

«آن» در لابلای یکی از نوشته های همسرش به نام لورا ، زنی ناشناس برمی‌خورد که همین سبب گمانه‌ی خیانت پییر در ذهنش می‌شود و از همین راه انگیزه پیگیری موضوع به قصد کشف حقیقت همه زندگی ‌اش را اشغال می‌کند. در این راه حتی دانیل دوست صمیمی هر دو سوی این زوج هم نمی‌تواند مانع از پیگیری زن شود. صحنه نخست چهار شخصیت اصلی نمایشنامه را با تعلیق و کشش خوبی معرفی می‌کند. اما جمله آخر در این صحنه تمام تصور معمول را از خواننده می‌رباید و او را با یک شوک به صحنه دوم پرتاب می‌کند. 

گرچه نمایشنامه در صحنه‌ی نخست با اعلام مرگ نویسنده در یک تصادف شروع می‌شود و انگار مرگ او قطعی‌ست، اما نویسنده با جلو و عقب کردن صحنه‌ها، گذشته و حال و آینده، نوعی توهم در خواننده را دامن می‌زند. این اغتشاش فکری فقط با جابجایی صحنه‌ها صورت نمی‌گیرد، بلکه دیالوگ‌های متضاد شخصیت‌های نمایش نیز سخت تاثیرگذار هستند. به طوری که در پایان، آنچه  در ابتدا به نظر حقیقت می‌نمود، تنها وجهی از یک واقعیت است و همین هم سخت پر ابهام و توهم‌زا.

در کل نمایش به هیچ پرسشی پاسخ قطعی نمی‌دهد. نه مرگ نویسنده، نه یقین به خیانت پییر به همسرش و نه گفتار پر تناقض  لورا و نه نقش واقعی دانیل! جابجایی صحنه‌ها، برهم ریختن زمان و مکان، در هم آمیختگی گذشته با حال! همگی دست به دست هم داده‌اند که نه تنها «آن»، همسر پییر، دچار توهم شود، بلکه تماشاگر هم که نگاهی از بالا به ماجرا دارد موفقیتی در این راه نداشته باشد. صحنه‌های پنجم و هشتم زیبا‌ترین قسمت‌های نمایشنامه هستند. اما در مجموع «اگر بمیری …» به نوعی دچار همان مشکل سینمای موج جدید فرانسه ست. هرچه جلوتر می‌روی به جایی نمی رسی. خواننده در پایان بی‌پاسخ، سرگردان و تنها باقی می‌ماند.

۲) نمایش/اجرا

همانطور که پیش‌ از این هم اشاره کردم، ما در نمایش با برداشت خاصی روبرو نیستیم. به غیر از حذف برخی کلمات و قسمت دخترجوان (که قرار است مشتری برای فروش دفتر پییر بیابد.)، هیچ تغییر دیگر یا خلاقیتی در «برداشت» رخ نداده است. اما متن منسجم و نسبتا خوب زلر مانع از سقوط اجرا می‌شود. تعویض صحنه‌ها سخت طولانی می‌نماید. تاریکی و سکوت زیاد میان صحنه‌ها نمایش را از ضرب‌اهنگ لازم می‌اندازد. ظاهر تعویض لباس نقش «آن» بیشترین علت را در این مشکل دارد. ورود بازیگران به غیر آمدن دانیل در صحنه نخست با اشکال روبرو ست. به خصوص که بازیگران رابطه‌ی لازم را با هم ندارند. شیوه آمدن هم یک دست نیست. در بیشتر صحنه‌ها بازیگران همچو شبح و بدون صدا و زنگ و غیره ظاهر می‌شوند، اما در صحنه مربوط به خانه‌ی لورا یکباره صدای مهیب در زدن توجه تماشاگر را به خود جلب می‌کند. 

میزان سن/حرکت بازیگران روی صحنه چندان نقشی در نمایش بازی نمی‌کند و گاهی هم بازیگران چنان دچار در هم تنیدگی می‌شوند (مانند صحنه‌ی هشتم) که از رفتار عادی هم دور می‌مانند. در برخی صحنه‌ها (برای مثال رفتن دانیل به سوی «آن» در صحنه‌ی نخست) ما شاهد کلیشه‌ی رعایت رو به تماشاگر بودن هستیم.

طراحی صحنه مختصر و مفید است. خانه‌ی پییر و همسرش با یک مبل دو نفره و دفتر نویسنده/ خانه‌ی لورا هم با یک میز و دو صندلی شکل گرفته است و البته چوب لباسی که در میانه صحنه و حد فاصل دو مکان قرار دارد و کارکرد آنچنانی هم ندارد. این دو مکان، راست و چپ صحنه، هم در طول نمایش با نور تفکیک می‌شوند.

بازی‌ها در یک سطح نیست. خانم سلیمی در صحنه‌ی نخست نقش «آن» را خیلی مضطرب اغاز می‌کند. اما در صحنه‌های بعد و به مرور بر خود و صحنه بیشتر مسلط می‌شود. با این همه هنوز بازی وی از نقش زن پنجاه ساله‌ی مشکوک و تا حدی هم شاید پارانویید دور مانده است. گاهی به دستور کارگردان و مصنوعی به جلوی صحنه می‌آید تا شعار‌های عاطفی خود را نثار تماشاگران کند. درست در همینجا بیشتر دچار تصنع می‌شود. انگار تجمع چشم‌ها او را از صمیمیت بازی دور می‌کند. اما در صحنه نهم بهترین بازی را از موقعیت نقش خود ارائه می‌دهد. در صحنه‌ی سه نفره بازی او و کل صحنه در هم ریخته است. این نخستین‌بار بود که من از خانم آذر سلیمی ایفای نقشی را می‌دیدم و قبل از اینها بیشتر شنیده بودم. از همین رو باید اذعان کنم که با همه اشکالات نامبرده، تلاش وی را هنوز قابل قبول ! می‌دانم. میدانم وی از بازی یک دست و خوب و مسلط به نقش فاصله داشت، ولی اگر این بازی را معیار  و آغاز کارش بدانیم، آن را شروع خوبی قلمداد می‌کنم.

رضا حسامی در نقش «دانیل» با بازی خوب و یک دست خود، به ویژه در صحنه‌ی نخست، هم نشان از تجربه‌ داشت و هم نشان از تعادل بخشیدن به صحنه. صحنه‌ی نخست بهترین بازی و صمیمی‌ترین قسمت بازی او بود. اما در صحنه های هفتم و هشتم بازی او تنزل می‌کند. به ویژه وقتی می‌خواهد به طور مصنوعی بامزه باشد. با اینهمه بازی او هنوز بر دیگر بازیگران همراهش برتری دارد. به خصوص صدای گرم و بم وی که مدام تماشاگر را دعوت به شنیدن صدای مرد جا افتاده و با تجربه می‌کرد. 

کمال حسینی در نقش «پییر» ِنویسنده، ناباورانه‌تر از دیگر بازیگران در صحنه ظاهر شد. خنده‌ها و پاسخ‌هایش همواره یک جور و مصنوعی و با کمی تاخیر رخ می‌داد. ورودش در صحنه‌ها بیشتر ناشی از سرگردانی یا مشغله‌ی ذهنی کارگردان بود تا بازی پییر مسلط به کار و نقشه‌های! خویش. ناپخته‌ترین بازی را در صحنه دوم داشت. اما در صحنه نهم اندکی به داد نقش پییر ‌رسید.

زویا قریشی در نقش «لورا» سخت سرگردان و پریشان عمل می‌کرد. شاید اصلن انتخاب وی برای این نقش اشتباه بوده باشد. در سه صحنه حضورش از همه ناشی‌تر عمل می‌کند. شاید بتوانم این ناپختگی را به حساب انتخاب نادرست یا زمان کم برای تمرین بدانم. در یک مقایسه از آنچه تا کنون از وی دیده‌ام، باید این بازی را تمرینی ناموفق بدانم. شاید هم پیش از ورود به صحنه، امری تمرکز زویا قریشی را در هم ریخته بوده باشد! (؟)

(۱) در نام فرانسوی و آلمانی si tu mourais/ wenn du gestorben wärst نمایشنامه نوعی وجه شرطی/ خیالی نهفته است که عملن برگردان آن به فارسی آسان نیست. اما سخت گویای منظور نویسنده است. شاید بتوان آن را „اگر تو مرده بودی …” ترجمه کرد.

(۲) نمایشنامه را خانم گلنار برومندی با همکاری تینوش نظم‌جو به فارسی برگردانده و در سال ۱۳۹۵ توسط نشر نی در تهران به چاپ رسانده است.

***

بازی با آتش

نگاهی به نمایش  سین. کاف

نویسنده و بازیگر بردیا جلالی

کارگردان و بازیگر سامان بایون‌سا

۱- متن

دغدغه‌های بردیا جلالی همواره اجتماعی ست. ناهنجاری های جامعه را در رفتار تک تک انسانهای آن می‌جوید و سعی دارد ماسک صورت این مردمان آراسته و وارسته‌ی را به کنار زند. تا شاید آنها خود را بشناسند و شاید ما آنها را بهتر بشناسیم. در نمایش سال گذشته‌ی جلالی سعی داشت قدرت و نحوه‌ی رفتار ما نسبت به قدرت و رابطه‌ی تک تک ما با آن را تصویر کند. در نمایش اینبار اما لنز دید بردیا جلالی اندکی تنگ‌تر اما در عین حالا متوجه موضوعی حادتر شده است. و تمرکز اینبار جلالی معطوف به آزار جنسی کودکان است. نگاه مسئولانه وی به امور اجتماعی نه تنها با ارزش یلکه نشان از دغدغه‌های جلالی ست.

آزار جنسی کودکان مقوله‌ای جهانی ست و سازمان‌ها و نهادهای فراوانی در سراسر دنیا فعال هستند تا با این نوع بزهکاری مقابله کنند. که البته نتیجه و تجربه از موفقیت زیادی خبر نمی‌دهد. این مقوله از یک سو مشاغلی چون مربیان تربیتی را به خود مشغول کرده و از دیگر سو بخشی از روانشناسان، پلیس جهانی و ملی. تا شاید بر این ناهنچاری مهار زنند و در نهایت کودکان را از چنین آزاری در امان بدارند. دشواری کار زمانی بیشتر می‌شود که قربانی دیروز می‌تواند آنی به مجرم امروز بدل شود. در چنین شرایطی هیچکدام از نهادهای تربیتی و روانشناختی راه حل مناسب و به موقع ندارند و از همه ممهتر اینها از هوشمندی کمتری نسبت به تبه‌کار برخوردارند. بررسی این مقوله نشان میدهد که موضوع نه جنبه ملی، فردی و تجربه خاص، بلکه بسیار عمیق‌تر و جهانی ست. و باز این معضل نشان میدهد که بررسی موضوع بسیار پیچیده و چند لایه است. از روانشاسی تا جرم شناسی، از تربیت خانواده‌گی تا روانشناسی اجتماعی، از تجربه شخصی تا حس انتقام و جبران خسارت روانی مجرم را در بر می‌گیرد. و تازه دشواری چنین امری تنها در حد تحقیق و فهم منطقی ماجرا نیست. حس آن و فهم عاطفی آن از یک سو و پرداخت هنری چنین موضوعیاز دیگر سو دشوار هستند. در عین حال طرح مستقیم موضوع نامطبوع و ناخوشایند ست و سطحی نگری یا نسخه‌پیچی برای آن سبب نارضایتی تماشاگران. حالا با این توضیح بپردازیم به متن نمایش (نامه) سین. کاف!

به نظر من نخستین خطای کار در متن همانا سیاسی- ملی کردن مقوله‌ از سوی نویسنده بود. در اینجا ما با یک خبرنگار به نام «رها … » از سوی یکی از شبکه های تلویزیونی جمهوری اسلامی سروکار داریم که به خواسته مجرم برای مصاحبه با وی به زندان امده است. مجرم قرار است به خاطر تجاوز به ۱۵ کودک و کشتن پنج‌تن از انها به زودی اعدام شود. این مصاحبه ظاهرا تنها خواهش او ست و باز خود مجرم است که مصاحبه‌گر را تعیین کرده است. اما وقتی خبرنگار حاضر می‌شود، با تعجب مي‌گوید:” فکر کردم رها اسم زنه”! (؟) این جای قضیه اندکی گرته‌برداری از فیلمی‌های مشابه از جمله «سکوت‌برره‌ها» ست. معلوم نیست چرا باید در رژیمی چون جمهوری اسلامی به او این حق و اختیار را بدهند که هم خبرنگار طلب و انتخاب کند. اما شاید این آخرین خواهش باشد و برآورده شدنش لازم!(؟) اما باز معلوم نیست که هدف از آمدن خبرنگار چیست!؟ یک جا او وجدان آگاه جامعه است و یک جا بازجوی دوباره‌ی مجرم. از همه مهم‌تر متن ناتوان است از بررسی و علت یابی دقیق چنین جرایمی ست. پس به موضوع را در تجربه شخصی خانوادگی محدود می کند. در اینجا هم نویسنده باز از بررسی روانشاختی دقیق چنین تجربه‌ای باز می‌ماند. و به نوعی به انتقام‌جویی قربانی دیروز و مجرم امروز بسنده میکند. عنصر روانشاختی مجرم به سطح می‌غلتد و بخشی از وظایف این امر بر دوش اجرا نهاده می‌شود. در طول نمایش ما آگاه می‌شویم که مجرم نه تنها خبرنگار را می‌شناسد، بلکه فرزند مصاحبه‌گر یکی از قربانیان وی است. اما خبرنگار هم با «برگ آسی» که در دست دارد، مجرم را کنج محکومیت میبرد. او را درست در آخرین لحظه با موضوع بسیار مهمی روبرو می‌کند: مجرم صاحب دختری‌ست که مجرم از آن بی‌خبر ست. وقتی مجرم میبیند که او هم پدر است و از جرایم خود بیشتر پیشمان و به نوعی حس مسئوالیت در او شعله می‌گیرد. خطر آزار کودک او هم توسط دیگران او را مبهوت این دنیای حلقه ای می‌کند. اینجای نمایش از نقطه عطفی عاطفی و خوب برخوردار است. اما یکباره متن  (نمایش) در اینجا متوسل به یک شعار از راه بلندگو می‌شوند و آن اینکه ای پدر و مادرها به هوش باشید و فرزندان خود را با کار و امور دیگر مورد غفلت قرا ندهید …! و برای محکم کاری خبرنگار خود دست ابتکار زده و مرکزی برای کمک به قربانیان و راهنمای فرزندان و خانواده میزند و نمایش تمام می‌شود. پس متن دچار  ضعف دراماتیک می‌شود و آنچه چند دقیقه قبل بافته بود از هم میگسلد و کار دچار ضعف می‌شود.

۲-طرح و اجرا

نور که می آید، تماشاگران ابتدا یک چوبه‌دار می بیند. یک میز کوچک با یک صندلی زیر چوبه ی دار و مردی (خبرنگار) که پشت به تماشاگر (؟) ایستاده است. لحظه ای بعد جوانی که در غل‌وزنجیر ست به صحنه اضافه می‌شود. گفتگو در ابتدا باتعلیق و انگیزه پیش می رود. تماشاگر می‌تواند به خوبی کنجکاوی به خرج دهد تا موضوع برایش روشن گردد. حتی گاهی نمایش تنه به تنه‌ی یک فیلم جنایی پیش می رود. نقطه عطف چنین لحظاتی با همان دیالوگ نخست گره میخورد:” … درخواست کرده بودی قبل از اعدام با یک خبرنگار صحبت کنی …” (نقل به معنی)! اما از انجا که نویسنده در مخیله‌ی خود بیشتر مقوله را سیاسی و ملی دیده و نتوانسته عمیق در ماجرای مجرم و جرم بنگرد، یکباره خبرنگار بازجو می‌شود و حتی دادستان. پس دیالوگ و لحن به بیراه می‌رود. از سوی دیگر وی از کنجکاوی یک خبرنگار خوب غافل می‌شود. به جای کنجکاوی در  بررسی خود جرم سعی می‌کند همواره یک گام جلوتر از مجرم باشد و به جای آنکه مجرم را تشویق به بازسازی جرم کند او را متهم میکند و عمق گفتگو را به سطح و ادمه‌ب‌ی موضوع را به بن‌بست می کشاند. آن وظیفه‌ای که باید یک خبرنگار زیرک انجام دهد.

چوبه‌ی اعدام چنان مهیب و بزرگ و جاگیر در نور بسته و محدود صحنه جلوه‌گر است که تماشاگر را از اصل موضوع منحرف می‌کند. نمایش در محتوا و روند اجرایی نگاه اصلی خود را متمرکز به جرم و چگونگی آن کرده است  و نه عاقبت جرم یعنی اعدام. اما طراحی صحنه از این موضوع غافل است و تماشگر تا انتها منتظر کارکرد عملی چوبه‌ی اعدام است! وجود چیزی که می‌توانست در انتهای صحنه و به شکلی مبهم نمایش داده شود، تبدیل به هیبت بزرگ و در مواردی دست‌وپا‌گیر برای بازیگر و(البته) تماشاگر شده بود. به طوری که خبرنگار گاهی در حرکت خود مجبور به رعایت وجود آن می‌شد. اجرا می‌توانست با تعویض نور و زنده کردن گذشته‌ی بازیگر نقش مجرم را از بازی بسته و سخت و ثابت رها کند و او را در تعریف و روایت چگونگی جرم خود به حرکت وادارد. اینطوری نمایش اندکی بیشتر جان می‌گرفت.

۳- بازی

سامان بایون‌سا در نقش مجرم و در عین حال کارگردان گه گاه لحظات خوبی را ارايه می‌داد و حتی شماری از حرکت‌های او شایان توجه بود به طوری که انگار در مقابل یک مجرم روانی هوشمند قرار گرفته باشید. اما متاسفانه اینها دارای روند و پرسه‌ی درونی و روانشاختی نبودند. انگار یک الهام آنی یا گرته‌برداری هنری سبب‌ساز این لحظات شده باشند. گاهی شما مجرم را مانند کسی می‌دیدی که با لذت و تحریک امیز از کرده‌ی خود سخن می‌گوید و عمل میکند. گاهی اما در حد پس دادن متن تنزل می‌کرد. متاسفانه طراحی صحنه و میزان سن نیروی زیادی از بازیگر می‌گرفت و او را سخت محدود به صورت می‌کرد. چرا نباید مجرم به خشم آمده و صندلی و زنجیرهای دست و پایش را به لرزه در ‌آورد؟ چرا نباید روح خسته‌ی یک مجرم در دم مرگ از ما دریغ شود؟ چرا مجرم بیشتر کارگردان بود تا بازیگر؟ آنهم  وقتی خوب می‌دانست که او از تمام وجود بازیگر بوده تا کارگردان؟!

بردیا جلالی درست برعکس یک خبرنگار کنجکاو و تا حدی هم موذی، بیشتر صحنه گردانی می‌کرد و این به نقش او صدمه زده بود. انگار اینجا هم این بردیا جلالی کارگردان نمایش است. اگر چالشی میان این دو پیش میآمد که مجرم و خبرنگار هر دو دا حوادث به قعر شکل‌گیری جرم هدایت می‌کرد و هردو غافلگیر می‌شدند، تازه در اینجا نمایش عمق میگرفت. اگر مجرم میتوانست خبرنگار را چنان مبهوت جرم خوبش میکرد، تازه میان این دو رابطه برقرا می‌شد. رابطه ای که در حالت طبیعی ممکن نیست! در صورتی خبرنگار و نوشته هم در نقش  و هم در ایده‌ی مجرم را از پیش مقصر می‌دانست. پس نه او و نه ما از همه چیز باخبر بودیم و تعلیقی چندانی نسیب ما نمی‌شد. 

اما از جایی که مجرم از ماجرای فرزند خبرنگار خبر می‌دهد تا حدی بازی جلالی تغییر می‌کند و نمایش جان تازه ای می گیرد. وقتی یکی از قربانی‌ها خبرنگار می‌شود، وی نقش بهتری را ایفا می‌کند.

باید به انتخاب موضوع، به جسارت سامان بایون‌سا آفرین گفت. من اما شخص دلم می‌خواهد که در آینده از جلالی نوشته‌های بهتر و عمیق‌تر با همین حس مسوالیت و حساسیت به موضوعات اجتماعی ببینم.  نوشته هایی عمیق‌تر و چند لایه‌تر . همچنین دلم می‌خواهد او را در کارگردانی و سامان را در عرصه ی بازیگری فعال ببینم. در پایان برای تیم نمایش «سین. کاف» موفقیت بیشتر و کارهای بهتر آرزو می‌کنم.  

توضیح عکسها:

عکس نخست بولتن فستیوال

عکس دوم: بردیا جلالی سمت راست، ‌‌سامان  بایون سا سمت چپ

***

تراکم مفاهیم

نگاهی به نمایش نیلوفران آبی

۱- فهم متن

نخستین نمایشی که از محسن زارع دیدم، سخت مرا خوش آمد و بر آن نگاهی هم داشتم. زارع را در «میر شاه» کارگردانی هوشمند و با حرکت‌های حساب شده بر روی صحنه دیدم. ابزار و المانهایی که وی برای بیان مفاهیم نمایشنامه برگزیده بود سبب افزایش بیشتر جلوه‌‌های نمایشی شده بود. گرچه نمایش «میرشاه» برای تماشاگر عادی هم در زبان و هم در اجرا اندکی غامض بود و بیشتر برای اهل تاتر شکل و مضمونش مفهوم، اما میان کاربردها و کارکردها نوعی تعادل برقرار بود.

اکنون به تماشای نمایش «نیلوفران آبی» وی نشسته‌ایم. گرچه نویسنده این نمایش هم همان آقای چرمشیر است، اما اینجا از آن بافت  چند معنایی و پر مغز «میرشاه» خبری نیست. زبان نمایش به مراتب آسان‌فهم‌تر است و این حداقل برای تماشاگر عادی خود امتیازی است. اسم اصلی نمایشنامه « یک بوته گل برای لیلا» در پانزده صفحه با روایتی خطی است که کارگردان با صلاح‌دید خود آن را موزائیکی/پازلی/جابجایی اجرا کرده است.

 لیلا و دایی (و روح دختر لیلا که مدتها پیش در همین خانه به خاک سپرده شده است) روزهای سخت و غم‌انگیز را سپری می‌کنند. از لیلا مطلب زیادی نمی‌دانیم. نه از شوی او و نه علت خاک‌سپاری دخترش در خانه، اما مي‌دانیم که او چندین و چند سال است که در پی خاکسپاری فرزندش، با مردم این آبادی رابطه‌ای ندارد. انگار آنها هم با شیوه های مختلف لیلا ی غم‌زده را آگاهانه به انزوا هُل داده‌اند.

دایی تنها مرد و انسانی‌ست که لیلا با او رابطه دارد. دایی دریچه‌ی وی به جهان بیرون است. اما دایی هم از پاافتاده و نحیف و مفنگی‌ست. توان باقی‌مانده توان او در ادعا و تهدید خلاصه شده است. دایی انگار کار ساختمان می‌داند اما مدتهاست که بیکار است. دلیل بیکاری بیان نمی‌شود، اما شاید اعتیاد، سن و سال و ضعف بنیه باشد. کس دیگری هم در نمایش حضور دارد و بدان وجه معنایی افزونی‌تر می‌بخشد. آن روح دخترک به خاکسپرده است. همچنین نباید از تاثیر خلیل (برادر شوهر لیلا) غافل شد. خلیل روزی چشمش دنبال لیلا بوده و همچنین خواستگار دختر وی برای پسرش (؟). اما پاسخ منفی لیلا خلیل را سخت برآشفته و در پی انتقام و به بهانه‌ی ارث و میراث می‌خواسته خانه را بر سر لیلا خراب کند. همانا خلیل علت بخشی از انزوا و فاجعه امروز لیلا است. البته حالا به مرور زمان میانشان صلح‌ی نانوشته برقرار است که تا شاید منجر به معامله‌ای بشود؛ اگر زن خانه را خالی کند و او بر این خرابه عمارتی چند طبقه بسازد و „پول بر روی بول” بگذارد. در قبالش البته کاری هم به دایی می‌دهد. لیلا اما با دختری دفن شده در حیاط باغچه دل کندن از این خانه برایش میسر نیست.

نمایشنامه در کلام حسرت نامه‌ای است سخت آغشته به مویه و حُزن. جایی برای شادی ندارد. دو انسان رو به افول در کلامشان حتی از گذشته هم حرف شادی نقل نمی‌کنند. اینها فقط می‌نالند و دیگر هیچ. 

۲- فهم اجرا

همانطور که در بالا گفتم، آقای محسن زارع، کارگردان، نمایشنامه را از بستر هموار خطی به ناهمواری «موزايیکی» کشانده بود. یعنی نوشته آسان فهم را دشوار فهم کرده بود تا نمایش در اجرا زیباتر شود. از همین رو اندکی صحنه‌های قرینه به متن افزوده بود. تا وضعیت راکد و تکراری این دو انسان را برجسته‌تر کند! مثلن در صحنه‌ای لیلا علتی را برای وضعیت خودشان بیان می‌کرد و دایی مخالفی‌خوانی می‌کند و در صحنه‌ی قرینه دیگر دایی همان حرف‌های لیلا را می‌زد، اما لیلا نقش مخالف‌خوانی را به عهده می‌گیرد. همچنان که لباس شستن هر دو اینها به شکل قرینه نمونه و تاکیدی بر این فکر کارگردان بود. شاید وضعیت اسفناک هر دو چنین امری را به کارگردان تلقین کرده باشد. اما با دقت به شخصیت‌ها تفاوتی در پیش رو داریم که قرینه سازی را چندان جایز نمی‌کند. حتی اگر هر دو اینها از درد مشترکی رنج ببرند. از این نکته ظریف که بگذریم، می‌رسیم به دشوار کردن فهم نمایش با بکاریگیری این شیوه است. فهم نمایش گام هدف مهمی ست که کارگردان نباید از آن غافل بماند.

با اندکی تعمق در شخصیت‌های نمایش واقف می‌شویم که هر دو آدم‌ها، یعنی دایی و لیلا، عمری از شان گذشته و به قول خودشان حالا وقتی از دو تا پله بالا می‌روند از نفس می‌افتند. لیلا درگیری شدیدی با مردم این ناحیه دارد. انگار مردم به نوعی او را بدکاره‌ می‌دانند! (؟) از همین رو رفت و آمدش را در محله چشم ندارند. حتی به تازگی او را زن حمامی از رفتن به داخل حمام عمومی محله منع کرده است. معلوم است که زن حمامی انعکاس‌گر فشار جمعی جامعه است. لیلا و دایی نوع خاصی از عاشق و معشوقی هستند که چندان با عرف جامعه هماهنگی ندارد! (؟) اما خودشان هم سالهاست از عشق خویش  سخنی به زبان نیاورده‌اند. شاید علت بدنامی لیلا هم وجود همین دایی باشد. «دایی» خطاب می‌شود چون دختر لیلا از روز نخست او را چنین صدا کرده است. دایی اما مرد لیلا هم نیست، بلکه او عاشق حسرت به دل اما پای معشوق نشسته‌ای ست! حسرت به دل تا دم مرگ. و سر‌ آخر دختر بیست ساله‌ی لیلا که بدست وی در باغچه‌ی همین حیاط خانه به خاک سپرده شده است. رازی که غیر دایی کسی از ماجرا خبر ندارد. 

نمایش با نخستین دیالوگ محسن زارع در نقش دایی آغاز خوشی دارد. اما با شناخت عمیق‌تر نمایش پرسش برانگیز می‌شود. به راستی دایی کیست؟ این درگیری تا اخر نمایش با من می‌ماند. یعنی نقش دایی در کلام و حرکت خوب بازی می‌شد، اما شخصیت دایی در بازی گم بود! یعنی آن دایی که در دیالوگ‌ها آمده بود، با بازی فاصله داشت. یعنی بازی از نقش دایی „مفنگی” و معتاد که حتی توان پاسخ دادن به ماشینی سر گذر که به رویش آب و گل می‌پاشد نیست، دور مانده است. و بیشتر مرد تو داری ست که تا توانسته فقط حسرت در دل اندوخته است.

خانم «دینا عبدوس» در نقش لیلا، که حالا باید پنجاه سالی داشته باشد (؟)، با کلام بدون تنوع و به قولی «مونوتن» از تصویر شخصیت لیلا تنها رنجوری او را نشان می‌دهد. از همین رو تمام تلاش خود را صرف صدای زنگ‌‌دار و خسته‌ی این زن از پاافتاده کرده است. و این تماشاگر را چندان خوش نمی‌آید.

گرچه هر دو بازیگر در بده بستان و بازی روی صحنه با هم بسیار هماهنگ هستند، اما کار روی شخصیت تک تک نقش‌ها دچار غفلت شده است. از همه مهمتر در این نمایش تاثیرگذاری متقابل عاطفی بازیگران هم کم رنگ است.کارگردان تواسته بود خوب صحنه ها را به هم چفت کند و حرکتها را مناسب بچیند اما انگار زمان برای کار روی بیان عاطفی دیالوگها و عمق بخشیدن به شخصیت های نمایش نمانده بود. انگار نمایش در مرحله‌ی اسکلت‌بندی خوب و موفق متوقف شده بود.

گفتیم که زمان نمایش روز گرمی را نشان می‌داد. شخصیت‌های نمایش هم بارها کلافه‌گی خود را از گرمای طاقت فرسای آن بیان می‌کنند. هوایی که حتی آب حوض را هم لزج می‌کند. اما این موضوع به غیر از کلام نمایشی جایی دیده نمی‌شود. طراح لباس هم دقت کافی به خرج نداده است. آنچه دایی به تن دارد در شلوار و کفش، درخور این هوا نیست. لیلا هم گرچه با پیراهنی سیاه و سبک در صحنه ظاهر می‌شود، اما این لباس سخت از نقش و وضعیت وی دور است. البته بستن بودن موهای سر لیلا هم پرسش برانگیز بود. آیا نوعی حجاب است یا پنهان کردن موهای زیبا و فراوان خانم دینا عبدوس!(؟)

۳- المان‌های نمایشی وسیله یا مانع؟!

در نخستین نگاه تماشاگر سیم‌خارداری در جلوی صحنه می‌بیند. انگار یکی از دیوارهای حیاط باشد. پوششی از نوعی چادر برزنتی کف صحنه را پوشانده تا ریخت و پاش نمایشی را برای گروه مجاز کند. یک فرغون و یک دوچرخه نسبتن خراب در وسط صحنه سخت خودنمایی می‌کنند. اینجا و آنجا وسایل کار و همچنین با زمین پر از خاک و شن و دو کیسه  انباشته هم دیده می‌شوند. زنجیرهای کوتاه و بلند با قفل‌هایی که جاجای صحنه بکار می روند. سر آخر تابلوی بزرگ و زیبایی که در عمق صحنه به خوبی توجه تماشاگر را می‌رباید. تابلویی که دیوار بلند و پنجره‌هایی کج و موج بر ان منقوش است. نوعی ریزش این ساختمان زندان گونه! (؟)

صحنه‌ی نمایش بسیار شلوغ بود. من نمی‌دانم اینهمه وسیله لازم بود یا خیر؟ اما می‌دانم که اینها دست‌و بال اجرای این نمایش را در جاهای دیگر محدود می‌کنند و پای آن را بسان زنجیرهای خود نمایش به همان لندن می‌بندند. از آنجا که تعداد نمایش‌های خارج از کشور سخت محدود هستند، بهتر است برای بالابردن شانس اجرها از این نوع طراحی‌ها اجتناب کرد. اینها حتی اگر به لحاظ هنری زیبا و لازم باشند به لحاظ سرنوشت تاتر برون مرزی سخت زیان‌بخشند.

آنچه اما مرا در اینجا سخت به خود مشغول داشته ضرورت نمایشی اینهمه وسایل صحنه است. و از همه مهمتر توانایی بیان مفاهیم مورد نظر کارگردان توسط این وسایل؟ می‌دانم کاربرد زنجیرها و قفل کردن پای لیلا یا برخی وسایل خانه، مانند تابلوی عمق صحنه و دفن دختر در فرغون و شن و ماسه‌ی فراوان در صحنه همگی جدا از هم و تک تک، تصویرهای زیبایی را ساخته بودند، اما تراکم اینهمه ابزار برای بیان آنهم مفاهیم کمکی می‌کردند؟ یا فقط مانع فهم ساده‌تر نمایش می‌شدند. ای کاش کارگردان از اینهمه ابزار و وسایل صحنه صرفنظر می‌کرد و تمرکز خود را تنها معطوف  به چند مفهوم و انتقال آن به تماشاگر می‌کرد. به نظر می‌آمد که عطش آقای زارع برای گفتن برخی مفاهیم چنان شدید بوده که می‌خواسته با هر کنش صحنه‌ای و وسیله‌ای مفهومی را منتقل کند و این درست خطای اصلی نمایش بود. چون نه نمایشنامه و نه نمایش چنین ظرفیتی نداشت و از همه مهمتر اینها فرصت فهم اجرا را از تماشاگر می‌ربود. چون آنگونه که کارگردان اندیشه بود و در خیال خویش پروارنده بود، نمی‌توانست یک به یک به تماشاگر منتقل شود. انگار کارگردان سعی داشت در فنجانی کوچک دریایی بزرگ از مفاهیم را بگنجاند! همین سبب شده بود که تا تماشاگر به جای سیراب شدن از مفاهیم و فهم آنها و لذت حاصل از آنها، دچار خفگی شود.

در پایان لازم می‌دانم از یک صحنه‌ی زیبا، در طراحی و نورپردازی و بازی، یاد کنم و آن لحظه‌ی دوچرخه‌سواری دایی به همراه لیلا و دخترشان است. 

همچنین باید از طراحی خوب حضور نمایشی دخترک که در واقع روح و درون ناآرام مادرش لیلا را تصویر می‌کرد. از وجود دوچرخه‌ای خراب که نشان از ماندگاری و بی تحرکی این دو انسان پای بسته بود، یاد کنم. ای کاش کارگردان به همین تعداد طرح خوب با آن تابلوی عمق صحنه بسنده می‌کرد.

اینها اما مانع از آن نمی‌شود که نمایش را در کارگردانی و بازی و طراحی و همیاری گروهی ناموفق بدانیم. اینها همگی نکاتی بودند که از نظر من مانع زیباتر شدن نمایش شده بودند. نمایش «نیلوفران آبی» هنوز هم در طرح کلی، در اسکلت بندی، کار خوبی بود که باید فرصت کافی به کارگردان برای بهبود آن در اجرای‌های بعدی داد. حداقل حُسن محسن زارع در این است که کار خود را جدی می‌گیرد و روی بسیاری از امور نمایش خویش به ویژه میزان‌سن و نورپردازی و … فکر می‌کند. 

برای گروه نمایش کارهای بهتر و تداوم کار آرزو می‌کنم.

عکس‌ها (به غیر از برشور نمایش) همگی از «مجید خلیلی» و برگرفته از فیسبوک آقای زارع است.

***

سخنی کوتاه بر چند اجرای دیگر ۱

بی‌شک باید که بر هر نمایش فستیوال جداگانه سخن به تفصیل می‌گفتم که متاسفانه  خراب شدن آی‌پد من در روز دوم مانع از یادداشت‌برداری روزانه و نوشتن فوری همه نمایش‌ها شد، پس انعکاس فوری آنها انجام نگرفت و حالا که در آلمان هستم بایستی که ادای دینی به تک تک اجراها داشته باشم. تا بی‌توجهی و فراموشی عمدی تلقی نشود. از دوازده نمایش اجرا شده در فستیوال به چهارتای آنها به تفصیل پرداختم و حالا سعی می‌کنم نگاهی به هشت‌تای باقی در این مختصر، براساس ترتیب اجراها، داشته باشم.

۱- «مصاحبه»، نوشته‌ی خانم مهرنوش خرسند

«مصاحبه» کارپایه‌ا‌ی برای یک «استند آپ کمدی» بود. موضوع این که فردی برای یک مصاحبه دعوت شده بود و پیش از نوبت مصاحبه‌اش فرصت کرده مشکلات عمومی و ویژه‌ی خود را با تماشاگران درمیان می‌گذاشت. در پایان معلوم می‌شود که باز طبق معمول محل مصاحبه را اشتباه  آمده است. اما باز همن سبب نمی‌شود که تماشاگر به حرفهای او تا پایان گوش فرا ندهد!

موضوع محوری در این استند آپ کمدی یا عامل دشواری های که سبب ساز لحظات خنده و توجه می‌گشت، همانا بیان وضعیت و مشکلات اجتماعی کسی به علت ویژگی جسمی او بود. چرا که جستجوگر کار که منتظر مصاحبه است از قد نسبتن کوتاهی برخوردار است و همین سبب بدشانسی‌ها و نگاه های تحقیرآمیز اجتماعی گشته. وضعیتی که اجبارا گوشه‌نشینی و یا به گوشه راندن را همراه دارد. متن نمایش را خانم مهرنوش خرسندی نوشته و خانم«مینا یزدانی» بدین طنز صحنه‌ای جان بخشیده بود.

به نظر می‌رسد که نویسنده در گفتگویی با  خانم یزدانی آگه به دشواری‌های اجتماعی و بعضن شخصی وی شده و لحظات طنز و جالب و قابل توجه‌ی آن را به رشته تحریر درآورده باشد. بی‌شک باید برای تجربه‌ی نخست در این شکل و شمایل و برای این تلاش طناز تبریک گفت. چرا که نوشته و بازی صمیمی بود. کمتر ادای کار استندآپ کمدی، بلکه تلاش در بازنمایی آن بود. من گرچه متن را با تعلیق‌های نمایشی می‌دیدیم تا شیوه نگارش برای استند آپ کمدی، اما هنوز هم در مرز میان نوشته‌ی نمایشی طنزگونه و استند اپ کمدی بسر می برد. با اینهمه در مجموع باید بازیگر نقش را، غیر از لحظاتی که کمی هُل می‌شد و یا اندکی ترتیب متن را فراموش می‌کرد، با تمرکز و صمیمی دانست. اما اگر قرار باشد که این نوع کار ادامه یابد، باید که تسلط بازیگر بر صحنه به مراتب بیشتر افزایش یابد.

 شاید بتوان براساس ویژگی جسمی بازیگر سریالی از استند‌آپ کمدی ها ساخت. مثلن «مینا و داستان‌هایش»! اما ارزش هنری آن خیلی زود کاهش خواهد یافت. مضاف براینکه همان زنجیری را بر پای بازیگر بسته‌ایم که از آن در نمایش نخست شکوه می‌کرد. اما اگر نویسنده و خانم یزدانی بتوانند در همکاری های مداوم خود همواره متن های خوب اجتماعی را برای اجرا آماده کنند، سبب می‌شود که ما، یعنی تماشاگران و تیم اجرا یعنی خانم یزدانی و خرسند، از روی سایه‌ی «ویژه »ی خود بپریم. بعد می‌رسیم به یک اجرایی که هر دو سوی قضیه با حقوق و نگاه و ارزش برابر به نمایش و نمایشگر نگریسته‌ایم. اینطوری ما نخستین کسانی خواهیم بود که علیه انزوا و یا نمایش با موضوع ویژه اقدام کرده ایم و امکانات حقوق برابر را رعایت کرده ایم! به امید آن روز و تداوم کار  بیشتر این تیم نمایش.

۲– «وصله بر سوسوی فانوس نیاویخته بر این درخت زیتون» با حضور وحید بلوطی

نمایش دوم روز نخست کاری بود از وحید بلوطی با اجرایی از نمایشنامه‌ی «وصله بر سوسوی فانوس نیاویخته بر این درخت زیتون» اثر محمد چرمشیر. موضوع نمایش زلزله‌ی رودبار بود که از زبان یکی از بازماندگان روایت می‌شد. مردی که همه افراد خانواده و چه بسا همه نزدیکانش را از دست داده و حالا به سبب شوک آنی برهم ریخته و آشفته خاطر با خود و در خیال با دیگران سخن می‌گوید.

از انجا که من هم دست کوچکی برآتش این نمایش داشتم، به چند و چون آن نمی‌پردازم و قضاوت را به دیگران می‌سپارم. اما در اینجا مایل به تاکید بر یک نکته هستم که پیش از این در هنگام نقد نمایش «صندلی‌ها» عنوان کردم: وحید بلوطی بازیگر توانایی ست. این را باید سرمایه‌ی تاتر تبعید/ برون‌مرزی دانست و امیدوارم که وی بیشتر از اینها به عنوان بازیگر در صحنه حضور یابد.

۳- پناهگاه مادری به کارگردانی خانم مژگان معقولی

پناهگاه مادری پیش از همه یک پرفورمنس بود که متاسفانه دچار نوعی „چند طرحی” گشته بود. پرفورمنسی که در نیمه‌‌های کار تغییر راه و شیوه داده بود. یا در نیمه های راه از کار خود بازمانده بود.

آنچه خانم معقولی با تیم خود بر روی صحنه آورد، تلاشی بود که بنا به خاصیت و نوع گروه با حجم عظیمی از دشوارها و مشکلات عدیده همراه گشته بود. گرچه در قضاوت نسبت به کار ایشان از سوی دوست و „دشمن” بی‌مهری علنی نشان داده شد، اما اساس این حجم نگاه انتقادی را در درجه نخست اجرا بود که به منتقدین هدیه می‌کرد. 

از آنجا که طرح اصلی و کُلی کامل و روشن نبود، باید قضاوت نهایی را به وقتی موکول کرد که کار در اسکلت‌بندی و پرداخت و در نهایت در اجرا سیمای نهایی خود را بگیرد. بعد میتوان در این باره به خوبی و کامل و حرف آخر را به زبان راند.

اما آنچه قابل ذکر دوباره است، و اندکی از طعم تلخ انتقاد را می‌کاهد، بیان وضعیت بسیار نامساعد کار است: انتخاب گروه بزرگ و ناهمگون، تغییر مدام بازیگران اصلی آنهم تا آخرین روزها و سر آخر و از همه مهمتر برهم ریختن تنظیمات نور و صدا در روز اجرا توسط اتاق فرمان!

به هر حال این اجرا بسیاری را از جمله خود خانم معقولی را چندان راضی نکرد. اما این بدین معنا نیست و نبود که نوع انتقاد و شیوه‌ی بیان  همگی ما در نشست روز نقد وبررسی به یک اندازه „عادلانه” بود. ولی خانم معقولی هم خوب می‌داند که قضاوت تک تک ما هم آخرین کلام در این زمینه نیست. 

من از خانم معقولی سال گذشته «شیرین» را دیدم که به مراتب دلنشین و فکر شده‌تر بود. پس این درخت پر ثمر حتی اگر  یکبار چنین سیب نرسیده ای  ارائه داده باشد، هنوز پایان کار این درخت پر انرژی و پر ثمر نیست. این را اگر من ِ بیگانه می‌دانم، وی بهتر از همه می‌داند. آنچه من در هر دو کار ایشان دیدم وجود جسارت و فوران رنگ و نگاه و حرکت است. اما آنچه او باید بدان کنترل بیابد بهره‌گیری دقیق و تا حدی با خسست از این فوران است. از همه مهمتر اول ساخت اسکلتی محکم و بعد زیباسازی و نه برعکس! نزدیک به دو هفته آزگار مهمان لندن بودن و با تیمی که با صمیمت او را یاری کردن و از این سوی شهر وحشی بدان سو در راه بودن و خستگی و  هزاران چیز دیگر را به جان خریدن، خود نشانه‌ای ست از عشق به کار و توان به راهبری یک تیم. بر این تلاش باید که افرین گفت و همچنین از دیگر همکارانش سپاسگزار بود و منتظر کارهای بهتر  بعدی ماند.

توضیح  عکسها:

 ۱- خانم مهرنوش خرسند، نویسنده نمایش مصاحبه

۲- آقای وحید بلوطی بازیگر نمایش «وصله بر سوسوی فانوس …»

۳- خانم مژگان معقولی، کارگردان پرفورمنس پناهگاه مادری

– عکسهای صحنه‌های نمایشی همگی از آقای مجید خلیلی (فیسبوک ایشان)

۱- نمایش مصاحبه

۲- پناهگاه مادری

***

سخنی کوتاه بر چند اجرای دیگر ۲

از دوازده نمایش اجرا شده در فستیوال به چهارتای آنها به طور مفصل پرداختم و در شماره قبل در ادامه بررسی‌های خود توجه‌ای کوتاه هم به سه نمایش دیگر از اجراهای فستیوال داشتم. اکنون در این شماره به باقی نمایش نگاهی مختصر خواهم داشت.

۴- «قوی‌تر» به کارگردانی سودابه فرخ‌نیا

یک بازیگر دوباره به صحنه بازمی‌گردد! این بزرگترین و مهمترین نوید برای من در ارتباط با دیدن نمایش «قوی تر» اثر «آگوست استریندبرگ» بود. خانم سودابه فرخ‌نیا پس از مدتها به صحنه‌ی تاتر برگشته و شادی این واقعه را در نگاه بسیاری در آنجا میتوانستیم ببینیم. حتی روز نقد و بررسی هم تاکید بر این نکته نشان از اهمیت موضوع داشت.

قوی‌تر نمایش دو زن، به نوعی رقیب است که در یک فرصت کوتاه در «باشگاه بانوان» فرصت بیان رابطه ی خود را یافته‌اند. البته در این تعویض احساس و روایت زندگی خود تنها یکی سخن می‌گوید و دیگری فقط با سکوت و نگاه همه حرفهایش بیان می‌کند.

ظاهرا آنکه با سکوت خود پاسخ می‌دهد، چندان نیازی به حرف زدن ندارد که به گمانش دست بالا را دارد! پس عمل وی پاسخی کوبند‌تر از کلام نحیف و ضعیف دیگری ست. اما آن دیگری هم چند «آس» در آستین دارد که یکی پس از دیگری به مرور بر روی میز میکوید و سبب دگرگونی چهره و چه بسا خیره‌گی او در پایان می‌شود. از همین منظر است که ضعیف‌ها گاهی قوی‌ترین‌ها هستند، چون در نهایت شکست، اما سخت از رابطه و زندگی خود درس می‌گیرند و هرکس که بتواند به موقع از شکست خود درس بگیرد، همانا او پیروز این نبرد نانوشته و قوی‌ترین آنها ست. زنی که عمری همسرش را در آغوش دیگری ربوده شده می‌دیده و از این منظر رنج می‌برده، با کشف رمز همآغوشی و دلبری و دلربایی، یکباره کشف رمز پیروزی می‌کند. و این پایان راه برای رقیب و آغاز کشف زندگی برای او ست.

در نمایش خانم سودابه‌ فرخ نیا نقش زن متاهل (الف) را خود بازی می‌کرد و نقش خانم مجرد (ب) که انگار نظر به شوی الف داشته را،  خانم ناهید نعیمی. در این نمایش قرار است خانم «ب» در سکوت و خانم الف در منولوگ/تک‌گویی به جنگی عاشقانه بشتابند!

حالا نمایش با نور تخت شروع شده و خانم «ب» روی یک صندلی کنار میزی کوچک به نوشیدن و مطالعه مشغول است. تابلویی بزرگ و اغراق‌امیزی با خطی درشت حکایت معرفی مکان/صحنه می‌کند: باشگاه بانوان!

زن ب با علم به اینکه کجا می‌رود وارد می‌شود و وقتی آشنا و رقیب را می‌بیند، پس از لختی به طعنه صندلی چند قدم آنطرفتر می‌نشیند تا با او راحت‌تر سخن بگوید.(؟) اما انگار کارگردان می‌خواهد چشم‌انداز تماشاگر را وسعت بخشد. در اینجا ما نمی‌فهمیم که زن ب می‌داند که خانم الف در اینجاست یا تصادفن او را در کافه می‌بیند؟ این امر که می‌توانست کلید و شروع خوبی برای نمایش و تماشاگر باشد، در ابهام می‌ماند. و صدای پایین و بی‌تفاوت بازیگر در صحنه‌ی نخست  به ضعف نمایش  شدت می‌بخشد. به طوری که من که در ردیف‌های جلوی نشسته ام تا مدتها صدای مفهومی نمی‌شنیدم. اما انگار کوره ای در حال گرم شدن باشد، آرام آرام حرارت در جان صحنه و بازی راه باز می‌کند. آنچه تا آخر پنهان می‌ماند همانا شخصیت زن «ب» است. که اگر دیالوگها کمک نمی‌کردند، تماشاگر تا آخر از حس و حال درون و تا حدی برون او چیز زیادی دستگیرش نمی‌شد. در واقع معلوم نیست که زن ب به چه قصدی به باشگاه آمده است. انتقام؟ اعلام پیروزی؟! آیا در روند دیالوگ و نمایش به نتیجه‌ی اصلی می‌رسد. این روند که می بایستی در ایفای نقش هویدا می‌شد، تا آخر نمایش پنهان می‌ماند و همگی به فهم تماشاگر محول می‌شود.

ایفای نقش زن الف که در سراسر نمایش بدون کلام حضور دارد، به مراتب سخت‌تر است. اما خانم ناهید نعیمی از عهده‌کار برآمده بود و برخی لحظات هم زیبا بازی می‌کرد. متاسفانه آنچه در درجه دوم اهمیت قرار داشت اما مهم بود و بدان آن غفلت شده بود، رابطه‌ی این دو نسبت به هم بود. گرچه من زن الف را هوشمندتر به این رابطه و تاثیر می‌دیدم، اما در بازی و لحن و فراز و نشیب دیالوگ زن ب دیده نمی‌شد. دیالگوهای او برخلاف متن نمایشنامه متاثر از لحظه بازی نبود، بلکه بر حسب وجود آن در نمایشنامه بود. 

آمدن دوباره ی خانم سودابه فرخ نیا را به صحنه خوش‌آمد گفته و برای ایشان کارهای بیشتر و بهتر آرزو می‌کنیم.

۵- «ما گلهای گریانیم» از خانم نرگس وفادار 

روز یکشنبه نخستین نمایش «ما گلهای گریانیم» بود که با بازی خانم‌ها مرضیه علیوردی و بهرخ حسین‌بابایی به روی صحنه رفت. من متاسفانه اجرای لندن این گروه نمایش را ندیدم، اما به اجرایی که در فستیوال هایدلبرگ داشتند نگاهی مختصر داشتم که علاقمندان را بدان (در فیسبوک خودم) جلب می‌کنم. 

این نمایش را موسیقی زنده ( تیم جدید) و همچنین تلاش آقای صادق پویا‌زند در دکور نمایش، همراهی می‌کردند. از خانم نرگس وفادار پیش از اینها هم نمایش‌هایی ویژه کودکان در فستیوال کلن و هایدالبرگ دیده ام. برای گروه تداوم و موفقیت کار بسیار آرزو می‌کنم.

۶- دو نمایش به زبان انگلیسی

در فستیوال چهار روزه‌ی تاتر ایرانیان لندن در مجموع ۱۲ نمایش  به روی صحنه رفت که از این میان دوتای آنها هم به زبان انگلیسی بودند. متاسفانه ضعف زبانی من مانع فهم گفتاری نمایش‌ها بود. در هر دو کار لحظات و تصویرهای شیرین و دلنشین بسیار بودند و هم بازی‌های خوب! 

نمایش نخست عصر شنبه با نام «نگاهی به فیلیپ و فلاپ» بود که بیش از همه وظیفه‌ی نمایش بر دوش یک زن و مرد بود. نوعی نمایش واریته با برخی اسکیج‌های متصل. گاهی بیشتر به نمایش‌های کوتاه سیرک می‌ماند که در حد فهم کودکان، گاهی قطعات کوتاه از نوع میان پرده! همراه موسیقی خوب.

نمایش دوم انگلیسی زبان «ابودابادل» بود که در آن بیش از چهار نفر بازی می‌کردند. در اینجا گرچه کلیت کار بازی سیرک و بیشتر می‌توانست برای کودکان باشد، بازی و کارها با دقت بیشتری انجام گرفته بود. در اینجا پاکیزه‌نگری بر خنده‌گرفتن می‌چربید، برخلاف کار قبلی. متاسفانه جا و استقبال خوب کودکان در نمایش مذکور خالی بود. 

من شخصا نمایش « ابودابال» را بیشتر پسندیدیم.

عکسها:

دفترچه فستیوال از من و صحنه‌ ها نمایشی از آقای مجید خلیلی هستند.

ششمین فستیوال تاتر ایرانی لندن ۱۰

جمع بندی و پایان کار ۱

۱- دفترچه‌ و تبلیغات فستیوال

این دومین بار بود که  از نزدیک شاهد برگزاری فستیوال تاتر لندن بودم و به غیر روز یکشنبه که اندکی از برنامه‌های اختتامیه را از دست دادم، همواره و همه جا حی و حاضر حضور فعال داشتم. 

مانند سال گذشته تیم برگزارکننده مهربان و کمک‌رسان بودند و سعی داشتند حداکثر رضایت را جلب کنند. در اینجا، بخش پایانی گزارش و نقد و بررسی خود، سعی خواهم کرد یک جمع‌بندی از نکات دیگری که ارتباط مستقیم با اجرای نمایش‌ها نداشت، اما با نحوه‌ی برگزاری فستیوال، سازماندهی، دغده‌های گروهای نمایشی، مشکلات تیم هماهنگی و رابطه تاتری‌ها ارتباط داشت، سخن بگویم. این نوشته به چند بخش تقسیم خواهد شد و هربار به موضوعی اختصاص دارد.

اینبار نیز بولتن نسبتا شکیلی از سوی فستیوال برای معرفی نمایش‌ها و آگاهی رسانی تماشاگران تهیه شده بود. نسبت به سال گذشته دقت بیشتری در تنظیم متن‌های دفترچه انجام گرفته بود و در مجموع آن را عاری از نادرستی های نوشتاری و لغزهای نگارشی/تایپی دیدم. متن سخنان خانم فرخ‌نیا سخت مختصر گشته اما به مراتب بهتر از سال پیش تنظیم شده بود.

دفترچه اما در انتخاب رنگ و نوشتار اندکی دچار افراط گشته بود و همین سبب سخت‌خوانی آن می‌شد. مثلن با پس زمینه‌ی آبی پررنگ/سرمه‌ای (؟) و نوشتار به رنگ قرمز خواندن دفترچه را در خیلی موارد سخت می‌کرد. به ویژه برای افرادی که از سن بالا برخوردارند. رنگ سفید برای چنین مواردی مناسب‌تر بود.

از آنجا که بسیاری از گروه‌های نمایشی از تهیه و تنظیم بروشور نمایشی غفلت کرده بودند یا امکانات مالی تهیه آن را نداشتند، بهتر آن بود که دفترچه همه دست اندرکاران یک گروه نمایش را معرفی می‌کرد. این کار نه تنها نوعی سند تاریخ تاتر ما در تبعید است، بلکه وسیله‌ای برای قدردانی از همه دست آندرکاران یک نمایش. در بسیاری از نمایش‌ها تنها به نام بردن از کارگردان و بازیگر اکتفا شده بود که اندکی کم مهری به دیگر فعالان یک گروه نمایش است. در بسیاری از موارد هم این اطلاعات و توضیحات فقط به زبان آنگلیسی درج شده بود که باز غفلت از زبان فارسی بود، همان اصلی که فستیوال بدان مفتخر است: فستیوال مستقل تاتر ایرانی‌ لندن!

در امر تبلیغات نمایش‌ها هم به نظر من خطایی رخ داده بود که فستیوال برای همه نمایش‌ها نوعی پوستر عمومی روپوش/اونیفورم تهیه دیده بود و بدین وسیله رنگ و سلیقه و خلاقیت فردی و گروهی را در زیر یکدستی فستیوال پنهان کرده بود. این یک دستی ابدا سبب زیبایی نبود و بیشتر سبب خطای چشم و عدم تمیز از هم پوسترها می‌شد. ما حتی پوستری از گروه‌های تاتری در روز اجرا ندیدم. به نظر من برای ان که تصویر زیبا و رنگین‌کمانی از همه اجراها ارائه دهیم، میتوانیم بخشی از سالن انتظار ِنزدیک به در ورودی سالن را به پوسترهای گروه‌های نمایشی اختصاص دهیم. علاوه‌ بر آن می‌توانستیم محلی را هم جلوی در ورودی سالن نمایش را به پوستر گروه نمایشی که برنامه آینده سالن است، اختصاص می‌دادیم.  این جنبه تبلیغی هم باید برای همه باشد و تمایز و تفاوتی هم میان گروه‌های نمایش قائل نشویم. 

یک گزارش تصویری از گروه‌ها و دست‌اندرکار نمایش‌های هرشب پیشاپیش تهیه کنیم ضمن انعکاس در سایت ویژه فستیوال، در بخشی از سالن انتظار به بازپخش آن بپردازیم. اینها همه ضمن آگاهی بخشی به تماشاگران نوعی تشویق و تهییج آنها برای دیدن نمایش هم هست.  در این فیلم‌ها می‌توان گفتگویی خیلی مختصر با کارگردان و بازیگر/بازیگران آن نمایش انجام داد. این کار هم باز باید طبق یک لیست بر اساس اجراها انجام گیرد، تا به کسی احساس „فراموش‌شدگان” دست ندهد. بی‌شک تهیه چنین کاری در حد پنج‌دقیقه یا نهایتن ده دقیقه با صرف زمان و دقت و زحمت همراه است، اما همین هم باز در اینده بخشی از آرشیو تصویری تاتر تبعید ما خواهد گشت.

دفترچه این بار با ۲۷ صفحه داخلی، هشت صفحه ی آن را به تبلیغات غیر تاتری/ تجاری اختصاص داده بود تا بلکه بخش کوچکی از منبع مالی فستیوال را تامین کند! که در نوع خود تناسب مناسبی بود. اما اگر در آینده بتوان به یکی دو صفحه چنین دفترچه ای را به یکی از بزرگان و معرفی چهره‌ی هنری وی اختصاص داد، در کنار کار عملی تاتر نگاهی هم به گنجینه‌ی هنر نمایشی خود داشته‌ایم.

امسال نیز جای یک بولتن روزانه در فستیوال خالی بود. ای کاش سال بعد تیم برگزاری فکری هم برای این بخش کرده و یک هیئت تحریریه تدارک ببیند.

ششمین فستیوال تاتر ایرانی لندن ۱۱

جمع بندی و پایان کار ۲

۲- تماشا و تماشاگر 

با اندکی بررسی می‌توان رشد کمی تماشاگر را مثبت تلقی کرد. اگرجه این رشد چشمگیر نبوده باشد. نمایش‌ها را  حدودا ۳۰ تا ۱۰۰ نفر تماشا کردند. بیشترین تماشاگر را نمایش «پناهگاه مادری»/ بیشتر از برنامه افتتاحیه با هفتاد تماشاگر/ و کمترین تماشاگر را نمایش‌های «ما گلهای گریانیم» و «ابودابادل» داشتند. اما میانگین بیشتر نمایش‌ها را میتوان ۴۰ تا ۶۰ نفر تعیین کرد.

نزدیک به یک سوم تا یک چهارم نمایش‌ها را دست اندرکاران فستیوال و گروه‌های نمایشی مهمان شکل می‌دادند. برخی گروه‌های ساکن لندن از شانس بیشتری برای جذب تماشاگر تاتری و عادی داشتند. همانطور که نمایش‌های پرجمعیت توان و امکان بسیج تماشاگر بیشتری را داشتند. البته که این قانون عمومی استثنا هم داشت! 

اما به لحاظ کیفی و نوع تماشاگر فستیوال تغییری جدی نداشت. ولی دو نمایش انگلیسی زبان امری بود که فستیوال این بار را با قبلی متفاوت می‌کرد. اما همچنان و متاسفانه برخی چهره های تاتری و قدیمی در فستیوال  یا نبودند یا کمتر دیده شدند یا همه شب نبودند. 

روز نخست فستیوال به دلیل اجراهای افزون‌تر، بیشترین تماشاگر را به خود دید. اما تجمع پنج نمایش در این روز کار را بر همه گروه‌های نمایش سخت دشوار کرد. از همه مهمتر نمایش آخر، «پناهگاه مادری»/ نیازمند‌ امکانات نوری و تکنیکی بیشتری بود، اما از زمان کمتری برخوردار شد و همین سبب در هم پیچیدن امور کاری و خطا و اندکی برهم ریختن  اعصاب‌ گشت. درست‌تر بود چنین نمایشی به روز دیگری منتقل می‌شد. در کل تراکم اینهمه نمایش در یک رو اشتباه بود. ای کاش  که در بخش گزینش نمایش‌ها و تعیین روز اجرای آنها امور فنی نمایش‌ها هم (بیشتر) لحاظ قرار گیرد. این البته منوط به این امر است که گروه‌ها به هنگام ارسال کار خود به فستیوال در این رابطه اطلاعات لازم و نیازمندی‌های خود را به موقع اعلام کنند. همچنین اگر گروه‌های نمایشی نیاز به افراد کمکی در اتاق فرمان دارند، از پیش تعیین کنند و معلوم شود! در هر نمایش باید یک نفر از گروه نمایش که اشراف به تمامی نمایش دارد، در اتاق فرمان باشد و پیش از شروع نمایش فرصتی کافی برای چک کردن آنچه پیشاپیش برنامه‌ریزی شده است، داشته باشد!

۳- انتخاب نمایش برگزیده از سوی تماشاگر

امسال نیز باز انتخاب نمایش از سوی تماشاگران از حاشیه سازترین و پر هیاهوترین بحث‌های «درون‌گروهی» بود. این امر بنا به نفس کار «انتخاب» قابل درک است و اجتناب از آن غیر ممکن. چرا که هر کس به فرزند (نمایش) خویش با نگاه تحسین می‌نگرد. بسیاری از گروه‌ها کار و تلاش خود را شایسته انتخاب می دانستند و در این راه خرده بر فهم تماشاگر می‌گرفتند یا او را متهم‌ به کثر شعور هنری می‌کردند. شماری هم سیستم گزینش را نادرست می‌دانستند و اندکی هم در خفا و در محفل‌های کوچک‌تر اصل کار گزینش را ناسالم می‌دانستند و نتیجه را حاصلِ شمارش واقعی آرا نمی‌دانستند. البته  اندک کسانی هم از همان ابتدا بر اینکار انتقاد داشتند و از شرکت در انتخابات دور گزیدند. 

شاید در هر یک از این نظرگاه‌ها اندک واقعیتی نهفته باشد. چر که منتقدین برای ادعای خود دلایلی هم داشتند که برخی قابل فهم و دارای درستی‌ بود. اما اثبات آن در عمل، اگر نگوییم غیرممکن، بلکه سخت دشوار است. از سویی دیگر می‌دانیم که دغدغه‌ی اصلی تاترورزان حرفه‌ای الزامن برگزیده شدن نیست، بلکه دیده شدن است. اما هیچ گروهی هم از تشویق غیرمستقیم تماشاگر بی‌نیاز نیست. پس راه حل برای پایان دادن چنین حاشیه‌ هایی چیست؟

با توجه به تجربه‌ی من و شیوه‌ی کار دست اندرکاران فستیوال دو پیشنهاد عملی برای برچیدن اندکی از چنین حاشیه‌هایی دارم: 

پیشنهاد نخست اینکه در هنگام شمارش آرای هر نمایش کارگردان یا نماینده آن نمایش در عمل فوق حاضر باشد. در کنار حضور این شخص، یک فرد بیطرف هم همچنین کمکی بزرگ است! (که نه در کار نمایش و نه عضو گروه فستیوال باشد.

پیشنهاد دوم من ذکر علنی و نتیجه ی هر شمارش در پی پایان آن کار است. در عین حال می‌توان وسیله‌ای یا تابلویی در کنار میز فستیوال قرار دهیم تا هر بار کل تعداد افراد رای دهنده/ حاضر(؟)، نحوه‌ی تقسیم امتیازها ثبت کتبی شود. در ضمن فردی که هر بار در بالای صحنه‌ی تاتر تماشاگران را تشویق به رای دادن می‌کند و شیوه و علت آن را توضیح می‌دهد، تماشاگرن را همچنین از نتیجه کار شمارش نمایش قبلی باخبر سازد! نمی‌دانم تا چه حد این کار شدنی‌ و عملی ست. اما فعلن چنین راه حلی به ذهن من می‌رسد!

۴- لازم به ذکر این نکته مهم هم هستم که در ششمین فستیوال تاتر لندن نمایش‌های «شب تاریک و ره باریک و ول مست»، « ما گلهای گریانیم» و نمایش «نیلوفران آبی» از سوی تماشاگران به ترتیب به مقام نخست، دوم و سوم برگزیده شدند!

ششمین فستیوال تاتر ایرانی لندن ۱۲

جمع‌بندی و پایان کار ۳

پایان گزارش!

اینجا به آخرین قسمت از مجموعه‌ی نوشتارهای من در ارتباط با ششمین فستیوال تاتر ایرانی لندن می‌رسیم. نمی‌دانم با این نوشته‌ها چه مقدار به گروه‌های تاتری، دست اندرکاران فستیوال و از همه مهمتر تماشاگر کمک کرده ام، ولی سعی داشته‌ام که آنچه می‌نویسم بدان باور داشته باشم و نظرگاه خود را بیان کنم. اگرچه در سه قسمت «جمع‌بندی و پایان کار» با نظریات بسیاری از دوستان از راه گفتگوهای تصادفی و فرصت ‌های به دست آمده آگاه شدم. ولی سعی داشتم نظریات همه را ابتدا بشنوم، با هم مقایسه کنم  و با فاصله گرفتن از همه‌ی آنها استنتاج شخصی لازم خود را بدست آورم. پس بی‌کم و کاست مسوالیت همه آنچه را که نوشته‌ام، کاملن به عهده ‌می‌گیرم. 

۱- نشست‌های نقد و بررسی 

همانطور که در دومین گزارش مختصر خود نوشته بودم، اینبار نیز نشست‌‌های نقد و بررسی برپا شد و در مقایسه با سال گذشته پرشورتر برپاشد. اما این پرشوری گاهی هم به لبه‌ی تیز پرخاش و توهین می‌غلتید و باز به همت یکی به شاهراه اصلی برمی‌گشت. حتی اگر این کار تا مدتی فضای نامهربان بر نشست حاکم می‌شد. با اینهمه چه بخواهیم و چه نخواهیم مضمون حرف نیک خانم سوسن فرخ نیا را باید معیار قرار دهیم:

آغازی برای تمرین مدارا در شنیدن نظریات و از همه مهمتر روبروی هم نشستن و بی‌تعارف با هم حرف زدن!

سه روز از چنین نشست‌هایی در فستیوال برپا شد. روال کار چنین بود که خانم فرخ‌نیا جلسه‌گردان و پیش‌سخن‌ران آن بود. بعد معمولن هر کدام از حاضرین چند دقیقه فرصت برای بیان نظریات خود داشتند و در آخر کارگردان و دیگر دست‌اندرکاران حدود ده دقیقه فرصت داشتند در پاسخ منتقدین یا در توضیح پرسش‌ها برآیند. 

آنچه در این نشست‌ها برجسته و منفی بود، همان که خانم فرخ‌نیا در روز نخست ذکر کرد، عدم صداقت در کلام و اندیشه برخی در بیان نظریاتشان بود. نمونه‌ی بسیاری داشتیم که کسی در نشست سخت بر نمایشی انتقاد وارد می‌کرد، ولی در گفتگوی خصوصی می‌گفت که محبور بوده چنین کند چون اعضای گروه نمایش چنین نظریاتی بیان کردند!!! مواردی بود که عکس ابراز نظریات در گفتگدهای خصوصی به تعریف می‌پرداخت. مواردی بود که بیان نظریاتی سبب دلخوری چند روز می‌شد. بود نظریاتی که فقط نوعی پُز هنری بود بدون آنکه قصد کمک به گروه نمایش باشد بیشتر تثبیت موقعیت خود در جلسه بوده است. همچنین بود کسانی که نوعی پرخاشگری را جایگزین گفتگو کرده بودند. اما با همه این نکات منفی که ذکر شد مهمترین عنصر مثبت که بیشتر از همه چیز ارزش داشت همانا تمرین مدارا و رودرو و بی‌تعارف و در عین حال صادق بودن! می‌دانیم که این کار به راحتی شدنی نیست. مدت زیادی باید اصطکاک داشته باشیم تا کلام ما از درک درست، صیقل خورده و لطیف برخوردار شود. تا روزی سخن ما برای همدیگر دلنشین گردد.

۲- انتخاب نمایش از دید منتقدین

علاوه برنشست نقدوبررسی اینبار قرار شد که از دید منتقدین/هنرمندان تاتر/ هم یکی از نمایش‌های اجرا شده به عنوان بهترین انتخاب شود. این کار هم چند شرط داشت: حضور در جلسه، یکی از اعضای هشت نفره (البته این تعداد همواره کامل نبود و برخی اجازه داشتن از دو رای برخوردار  باشند. که البته چندان هم مقبول همه حاضرین قرار نگرفت.) امتیاز دهنده باشید و تعیین یک عدد/رای برای کیفیت اجرا. در این کار عدد یک کمترین و عدد پنج بالاترین عدد محسوب می‌شد.

در روز نخست شماری از هنرمندان اگرچه نظر دادن در باره ‌ی یکدیگر را می‌پسندیدن، اما عمل امتیاز دادن را امری نادرست و در نهایت حاشیه‌ساز می‌دانستند. ولی از آنجا که طرحی با تصمیم بود، وارد اجرا شد و تا آخرین روز هم پیش رفت. 

روز نخست کلا امتیاز‌دادن ها شتابنده و اندکی هیجانی بود، اما به مرور هر یک دانستند که کجا ایستاده‌اند. گرچه در اخر کار نوعی عادت شده بود تا نقد با حرفهایی نادقیق. از سوی دیگر کسانی بودند که سخت نقد می‌کردند، اما بعد در هنگام امتیاز دادن عدد چهار یا پنج را انتخاب می‌کردند. اینها نوعی اختلال در کار فهم و هدف امتیازدادن وارد می‌کرد.

گرچه نیت خوشی در این طرح بود اما به نظر من در پایان نتیجه لازم از آن برنیامد و تعارف و هوای همدیگر را داشتن جای خود را به جای دید صادقانه داد و صد البته شماری را هم دلخور کرد. اما باز باید امیدمان به حرفهای خانم فرخ‌نیا باشد: باید جا بیفتد!

لازم به ذکر است که همان نمایش منتخب تماشاگران یعنی «شب تاریک و ره باریک و ول مست» از سو منتقدین نیز به عنوان بهترین نمایش با بیشترین امتیاز برگزیده شد. از همین راه به تیم نمایش آن تبریک می‌گویم.

تذکر مهم دیگر اینکه فستیوال امسال به پاس یک عمر فعالیت تاتری خانم فرخ‌نیا در روز پایانی(اختتامیه) فستیوال از وی قدر دانی کرد. 

در اینجا و در پایان گزارش به  همه گروه‌های نمایش و همچنین دست‌اندرکاران فستیوال خسته‌ نباشید می‌گویم و امیدوارم که گفته های من وسیله ای برای گفتمان بهتر میان ما گردد. و برای همه این عزیزان موفقیت بسیار و تداوم کار افزون آرزو می‌کنم.

پایان گزارش فستیوال.

مه ۲۰۱۹

عکسها همگی از نگارنده است!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *