اصغر نصرتی (چهره)
“من بی دفاع هستم!” چنین پایان میگیرد، مرثیه ای که سریال «مرد هزار چهره» نام گرفته است. مهران مدیری اگر پایان خوش سریال را حذف میکرد تراژدی انسان امروز ایرانی در جنگلی به نام اجتماع، تصویری واقعیتر می یافت. نمیدانم این تصمیم برای هالیودی کردن کار رخ داده، آنگونه که سنت سریالسازی ایرانی و چه بسا خارجی است، یا قصد آن بوده که بار سنگین زندگی امروزی انسان ایرانی سبکتر جلوه کند که تا شاید تماشاگر از حجم اندوه آن در ظلمات افسردگی غرق نشود. شاید هم تحمیل و خواسته آقایانی ست که بر مسند قدرت و تصمیم نشستهاند، هرچه باشد وصلهی ناچسب اجباریی بود که بر تن سریال و به پایان آن اضافه شده بود. از سوی دیگر برخی لودگیها و کاریکاتورسازیها هم به مرتبه طنز اجتماعی کار صدمه زده بود. اما همهی این اضافهجات اجباری یا اختیاری نتوانسته بودند لطمه جدی بر طنز و نگاه موشکافنه مدیری به لایه های پرپیچ و خم زندکی اجتماعی وارد کنند و از همینجا ست که باید مدیری را تحسین کرد. او سعی دارد انسان بی دفاع و تنها را که تا حدی هم ناآشنا به «هنجارهای» اجتماعی است و چه بسا خود «ناهنجار» و «عقب مانده» مینماید، تصویر کند. مسعود شصتچی اما از خود تصور دیگری دارد. به قول فروید میان «من» و «او» وی فاصله افتاده است. تنها گاهی «من» و «او» یکی میشوند. تنها گاهی «او» از «من» و «من» از« او» خرسند است. آنهم فقط در ابتدای سریال که هنوز کارمند بایگانی شیراز است. یعنی تا زمانی که او عملا تنهاست و تماس آنچنانی با مردم جامعه به معنای دقیق آن ندارد. در این دوران تماس او ذهنی و آرزویی است. به ویژه اینکه این تماس بسیار محدود و یک سویه است؛ او در زیرزمینی میان پروندهها پنهان گشته، چه بسا که مدفون شده است. جایی که حتی شماری از وجودش هم بیخبرند، حتی رئیس اداره. آنجا اما او از خود خرسند است و به قول روانشناسان متعادل! در غیر اینصورت «من» و «او» ی شصتچی بر هم تطابق ندارند. او با تماس نخستین شخص و بیان و پیگیری نخستین نیاز اجتماعی خویش دچار «عدم تعادل» میشود و ناهنجاری، عقب ماندهگیاش، آشکار میگردد و شکل یک معضل اجتماعی میگیرد. در چنین وضعی است که به قول خودش بی دفاع میشود. آیا براستی این جامعه است که ناهنجار است و یا مسعود شصتچی؟ پرسش اساسی سریال «مرد هزار چهره» نیز همین است. آیا به راستی این شصتچی ست که ناهنجار است یا این جنگل که اجتماع نامیده شده؟ پرسش اینجاست! مهران مدیری عملن با طرح این پرسش تماشاگر را به اندیشه برمیانگیزد. خود او اما در پایان سریال بدین پرسش، با احتیاطی لازم، در نقش مسعود شصتچی، در دادگاه، آنهم رو به دوربین، پاسخ کوتاه و محزون، اما عمیقی می دهد؛ او خود را “شریف و بی دفاع” میداند. این همهی ناهنجاری است که از وی رخ داده است. یعنی همه ی جرایم اجتماعی او نه براساس سودجویی شخصی، بلکه برعکس، بر اساس نگاه «وارونه» او به کارکرد «قوانین» نوشته و نانوشتهی جامعه است. او تا آخرین لحظه این نگاه وارونه را که دیگران به او تحمیل می کنند، نوعی بازی تلقی میکند، بازیی با سرانجامی خطرناک! در این بازی اما سود از آن کسانی است که به او این بازی را تحمیل کردهاند و زیان نصیب مردی میشود که جامعه و مردمش او را «مرد هزار چهره» مینامند. جامعه ای که خود به مراتب هزار چهره تر و به مراتب فاسدتر از مسعود شصتچی ست. گناه مسعود شصتچی عملن در عدم درک «قاعده» بازیست! مدیری در این کار از یک تحلیلگر صرف اجتماعی که تبلیغ عدالت اجتماعی میکند فراتر رفته و سعی دارد مکانیزم دیالکتیکی جامعهی مبتنی بر فساد و چند چهرهگی ایران و تاثیر متقابل آنها بر یکدیگر را تصویر کند. از این رو مدیری از یک تصویرگر خطی به یک تحلیلگر عمیق تبدیل شده است و برای آن که خود و تماشاگر را دچار احساسات رقیق همدردی با داستان اندوهگبن مسعود شصتچی نکند، نه تنها قالب طنز را برای این محتوا برگزیده، که تخصص و توانایی خود او است، بلکه جا جای سریال، با تکنیک نیک «فاصلهگذاری» بیننده را مجبور به قضاوت میکند. مدیری با این تکنیک همواره بیننده را از تماشای عافیتطلبانهی خویش جدا کرده و او را با صحنههای دادگاه، از رویای شیرین داستان به واقعیت تلخ قضاوت، میکشد. این شوک دائمی تماشاگر را از خمودگی غیر فعال به شرکت «فعال» میکشاند. نکتهی جالب در این کار نقش فعال مسعود شصتچی به جای قاضی، دادستان و وکیلمدافع زبان بسته است! ابتکار عمل این صحنهها همگی در دست مجرم است و نه در دست دادگاه!
یکی از صحنههای عمیقن تکان دهنده هنگام ورود مسعود شصتچی به دادگاه است. مردم اطراف وی او را نفرین میکنند و کتکش میزنند. مردمی که هنوز نمیدانند که او واقعن گناهکار است، یا خیر! باور کردنی نیست، اما واقعیت دارد! این مردم این شیوهی غیر حقوقی را در مقابل ساختمانی که سمبل مدافع حقوق انسانها ست، بکار میگیرند. انسان با این صحنه به خوبی حس می کند که چطور شماری با لذت به تماشای سنگسارجمع میشوند و چه بسا خود با سنگسار همراهی میکنند. انسان با این صحنه به خوبی درک می کند که چگونه در جامعه ما برای اعدام های خیابانی تماشگران کافی یافت میشود. در این صحنه است که آدمی درک می کند که هرکدام از ما چقدر آمادگی تجاوز به حقوق شهروندی دیگران را داریم و خشونت تا چه حد درون ما جای دارد. از اینجا می توان دریافت که استبداد به پشتوانهی کدام نوع اندیشه در کشور ما بر اریکهی قدرت تکیه دارد. آخر این مردم پرورش یافته فرهنگی هستند که حاکم شرع آن هم قاضی، هم وکیل مدافع و هم دادستان است و اگر لازم باشد در مدتی کوتاه با قضاوت «سرپایی» خود تکلیف سرنوشت چندین هزار انسان را در زندانها تعیین می کند. حالا چرا انسان پرورشیافته این حاکم شرع نتواند بر سر مرد بیدفاعی چون مسعود شصتچی مشت بکوبد و تو سری بزند؟ راستی آن ضربالمثل ایرانی چه میگفت: پیشنماز که در مسجد … پس نماز …! ” َبه َبه، َبه َبه”!
مهران مدیری در کار مرد هزارچهره موفقتر از سریال «برره» است. در اینجا کمتر سعی شده که «شخصیتها» بسان سری فیلمهای صمد باشند. اما باز مهران مدیری نتوانسته همه جای سریال میان طنز و کاریکاتور، میان طنز و هجو، فاصلهی لازم را ایجاد کند. از سوی دیگر شخصیت مسعود شصتچی گاهی نادقیق تصویر میشود. او زمانی آنقدر ساده و معصوم به نظر می رسد که غیر طبیعی است و بیشتر به یک عقبمانده ذهنی میماند، اما گاهی آنقدر زرنگ و چموش میشود که دیگر در قالب شخصیت مسعود شصتچی نمیگنجد. با اینهمه روند تکاملی و رشد ذهنی و عملی مسعود شصتچی در طول سریال قابل توجه است. کلام و اندیشه و ساخت در این سریال یک دستتر و خوشپرداختتر از سریال برره است و از همه مهمتردر اینجا هجو دیگر حرف اول و آخر سریال را نمی زند. علاوه بر این، اینجا مسعود شصتچی هویت دارد. یعنی شخصیتش واقعیتری و برای تماشاگر ملموس تر است. مانند من و شما! از همین رو کار با نمودهای حقیقی جامعه برابری کرده و تماشاگر را تنها به لحظات آنی خنده هدایت نمیکند. در این کار تماشاگر نیاز به رمز و اسطرلاب برای فهم کار و تعمیم آن با جامعه واقعی خود ندارد، آنگونه که در برره بود.
اگر رشد هنری مهران مدیری با همین سرعت و کیفیت باشد و خط قرمزهای ویژه او را در بیان اندیشه محدودتر نکنند، میتوان از او انتظار موفقیت های بیشتری داشت و امیدوارم که این انتظارمن منجر به سوء استفاده نشود تا او نیزسرانجامی همچون مسعود شصتچی نیابد. وگرنه دیگر از دست من و آنها که به برنامههایش نگاه میکنند، کاری ساخته نیست و محروم از همین مقدار توان و خلاقیت هم میشویم.
هنگام دیدن سریال مرد هزار چهره نشانههایی از تاثیر پذیری هوشمندانه از شاهکارهای بزرگ ادبی و هنری را مشاهده کردم. کل سریال مرا به یاد شویک سرباز پاکدل، شویک در جنگ جهانی دوم، انداخت. اما ساده لوحانه خواهد بود که اگر با دیدی ایستا چنین مقایسهای را انجام دهیم. چرا که دراین صورت خلاقیت، برداشت و تطبیق هوشنمندانه با ویژگی ایران را از سوی مهران مدیری نادیده گرفتهایم.
صحنه شاعر شدن مسعود شصتچی، آنجا که آقای «طوفان» میشود، (طنز کار اینجاست که در این صحنه مسعود نامش «طوفان» است اما در عمل از هر نسیمی ملایم تر است)، مرا یاد یکی از داستانهای قشنگ عزیز نسین انداخت که پسرک نانوایی که تصادفا برای استراحت کوتاه از کافه روشنفکران سردر آورده است، باید دفتر حسابرسی پدرش را برای «ادبا»ی حاضر در کافه، آنهم به اجبار، به عنوان قطعه شعر خود بخواند. من نمیدانم به راستی مهران مدیری این صحنه را از نسین گرفته است یا نه، اما شیرینی کارش به همان اندازه برایم لذتبخش بود.
افسوس که مهران مدیری به وقت حمله به روشنفکران الکی غافل از اصل فاجعه میشود؛ در جامعهای که قتلهای زنجیره ای همه گیر است، واضح است که هرکس احساس خطر و چه بسا خود بزرگ بینی کند. یعنی استبداد خود پرورش دهندهی تفکر بیمارگونه و فضای مسموم است. بدون اشاره به این نکتهی حساس باج دادن به همانها خواهد بود که از شنیدن «چه» وحشت دارند و بجایش دیگران را مجبور به گفتن «چی» می کنند!!! و کسانی هم یافت میشوند که به «چی» حساس شده و مایلند بدون مقدمه همهی «چیها» را «چه» بشنوند! من نمیدانم که اینها اسباب گرفتن مجوز کار بوده و یا برای رعایت سیاست «موازنه منفی»! و شاید هم عقیدهی شخصی مهران مدیری! از هرنوع که باشد قدری فریبکارانه است و برخلاف روح و ادعای اصلی سریال. میدانم سانسور در ایران بسان شمشیر دموکلس بر سر هنرمندان سایه انداخته، اما روا نمی بینم که برای تن دادن اجباری به سانسور به حقیقت دهنکجی کرد. از همین رو مهران مدیری در اندیشه هنوز پاک و یکدست نیست! او بی طرف هم نیست و چقدر خوب! شاید همین بتواند روزی او را به سر منزل مقصود برساند و یا شاید هم به پس کوچه ی «منظور» ! کس «چه» ، و نه «چی»، میداند؟! بستگی دارد که مهران مدیری میخواهد مسعود شصتچی را بی دفاع در این جنگل رها کند و چشمان اشکآلودش را شاهد باشد و یا آرام آرام با او از این جنگل جانفرسا و خوفناک جان سالم و سربلند بدر برد و راه روشنتری را برای خویش و امثال مسعود مهیا کند! باید دید مهران مدیری تا چه حد نگران حال مسعود شصتچی است و چه تا میزان حرف و عملش یکیست. کس «چه» می داند! ” َبه َبه، َبه َبه”!
به نیکی میدانم که مهران مدیری برای پرداخت چنین سریالی چگونه و تا چه حد در چرخ دندهی هولناک سانسور جان کنده تا کار بدین جا و به چنین سرانجامی انجامیده است و به خوبی میتوانم تصور کنم که بدون این عوامل بازدارنده و خط قرمزهای مرئی و نامرئی چقدر میتوانست کار شادابتر و گویاتر باشد. از همین رو و از همینجا صد آفرین به این تلاش در این تگنا و هزار خسته نباشید بر همهی دستاندرکاران آن .
نگاه به جنبههای فنی و هنری این سریال خود حدیث مفصلیست که در این مختصر نمیگنجد. از بازیهای خوب خود مهران مدیری، به ویژه در دادگاه، در حضور پدر و مادرش و …، تا بازی متفاوت خمسه، از بازی نرم و بیتکلف نامزد مسعود شصتچی تا همیشه سرباز آبادانی که با همه خالیبندیهایش از بازی پُری برخوردار بود. خوشبختانه سریال کمتر تماشاگر را دچار وقتاضافه کرده و غیر از موارد بسیار نادری از مونتاژهای مناسب وبرشهای متناسب برخوردار بود. با اینهمه در این زمینهها سریال جای حرف و حدیث بسیار دارد که بماند برای آنهایی که از نگارندهی این سطور درک و دریافتهای بهتر و دقیقتری دارند و تاکنون حتمن در مطبوعات داخل کشور در این باره سخن به موقع و سنجیدهتری ارئه داده اند.
من با امید به رشد کیفی و دید عمیقتر مهران مدیری به معضلات جامعه، همواره چشم انتظار کارهای بعدی او خواهم بود. امیدوارم که پدرخواندههای قدرت و ازدواج های اجباری، توفیقهای هوسانگیزی همچون مقام سرهنگ و پزشک شدن و مزه ی خوش خاویار مدیری را به کجراهه نبرند! هزار امید آدمی طوقی شده به گردن فردا بر! َبه َبه، َبه َبه َ!
اکتبر 2008- کلن- آلمان