تراکم مفاهیم
نگاهی به نمایش نیلوفران آبی
اصغر نصرتی (چهره)
۱- فهم متن
نخستین نمایشی که از محسن زارع دیدم، سخت مرا خوش آمد و بر آن نگاهی هم داشتم. زارع را در «میر شاه» کارگردانی هوشمند و با حرکتهای حساب شده بر روی صحنه دیدم. ابزار و المانهایی که وی برای بیان مفاهیم نمایشنامه برگزیده بود سبب افزایش بیشتر جلوههای نمایشی شده بود. گرچه نمایش «میرشاه» برای تماشاگر عادی هم در زبان و هم در اجرا اندکی غامض بود و بیشتر برای اهل تاتر شکل و مضمونش مفهوم، اما میان کاربردها و کارکردها نوعی تعادل برقرار بود.
اکنون به تماشای نمایش «نیلوفران آبی» وی نشستهایم. گرچه نویسنده این نمایش هم همان آقای چرمشیر است، اما اینجا از آن بافت چند معنایی و پر مغز «میرشاه» خبری نیست. زبان نمایش به مراتب آسانفهمتر است و این حداقل برای تماشاگر عادی خود امتیازی است. اسم اصلی نمایشنامه « یک بوته گل برای لیلا» در پانزده صفحه با روایتی خطی است که کارگردان با صلاحدید خود آن را موزائیکی/پازلی/جابجایی اجرا کرده است.
لیلا و دایی (و روح دختر لیلا که مدتها پیش در همین خانه به خاک سپرده شده است) روزهای سخت و غمانگیز را سپری میکنند. از لیلا مطلب زیادی نمیدانیم. نه از شوی او و نه علت خاکسپاری دخترش در خانه، اما ميدانیم که او چندین و چند سال است که در پی خاکسپاری فرزندش، با مردم این آبادی رابطهای ندارد. انگار آنها هم با شیوه های مختلف لیلا ی غمزده را آگاهانه به انزوا هُل دادهاند.
دایی تنها مرد و انسانیست که لیلا با او رابطه دارد. دایی دریچهی وی به جهان بیرون است. اما دایی هم از پاافتاده و نحیف و مفنگیست. توان باقیمانده توان او در ادعا و تهدید خلاصه شده است. دایی انگار کار ساختمان میداند اما مدتهاست که بیکار است. دلیل بیکاری بیان نمیشود، اما شاید اعتیاد، سن و سال و ضعف بنیه باشد. کس دیگری هم در نمایش حضور دارد و بدان وجه معنایی افزونیتر میبخشد. آن روح دخترک به خاکسپرده است. همچنین نباید از تاثیر خلیل (برادر شوهر لیلا) غافل شد. خلیل روزی چشمش دنبال لیلا بوده و همچنین خواستگار دختر وی برای پسرش (؟). اما پاسخ منفی لیلا خلیل را سخت برآشفته و در پی انتقام و به بهانهی ارث و میراث میخواسته خانه را بر سر لیلا خراب کند. همانا خلیل علت بخشی از انزوا و فاجعه امروز لیلا است. البته حالا به مرور زمان میانشان صلحی نانوشته برقرار است که تا شاید منجر به معاملهای بشود؛ اگر زن خانه را خالی کند و او بر این خرابه عمارتی چند طبقه بسازد و „پول بر روی بول” بگذارد. در قبالش البته کاری هم به دایی میدهد. لیلا اما با دختری دفن شده در حیاط باغچه دل کندن از این خانه برایش میسر نیست.
نمایشنامه در کلام حسرت نامهای است سخت آغشته به مویه و حُزن. جایی برای شادی ندارد. دو انسان رو به افول در کلامشان حتی از گذشته هم حرف شادی نقل نمیکنند. اینها فقط مینالند و دیگر هیچ.
۲- فهم اجرا
همانطور که در بالا گفتم، آقای محسن زارع، کارگردان، نمایشنامه را از بستر هموار خطی به ناهمواری «موزايیکی» کشانده بود. یعنی نوشته آسان فهم را دشوار فهم کرده بود تا نمایش در اجرا زیباتر شود. از همین رو اندکی صحنههای قرینه به متن افزوده بود. تا وضعیت راکد و تکراری این دو انسان را برجستهتر کند! مثلن در صحنهای لیلا علتی را برای وضعیت خودشان بیان میکرد و دایی مخالفیخوانی میکند و در صحنهی قرینه دیگر دایی همان حرفهای لیلا را میزد، اما لیلا نقش مخالفخوانی را به عهده میگیرد. همچنان که لباس شستن هر دو اینها به شکل قرینه نمونه و تاکیدی بر این فکر کارگردان بود. شاید وضعیت اسفناک هر دو چنین امری را به کارگردان تلقین کرده باشد. اما با دقت به شخصیتها تفاوتی در پیش رو داریم که قرینه سازی را چندان جایز نمیکند. حتی اگر هر دو اینها از درد مشترکی رنج ببرند. از این نکته ظریف که بگذریم، میرسیم به دشوار کردن فهم نمایش با بکاریگیری این شیوه است. فهم نمایش گام هدف مهمی ست که کارگردان نباید از آن غافل بماند.
با اندکی تعمق در شخصیتهای نمایش واقف میشویم که هر دو آدمها، یعنی دایی و لیلا، عمری از شان گذشته و به قول خودشان حالا وقتی از دو تا پله بالا میروند از نفس میافتند. لیلا درگیری شدیدی با مردم این ناحیه دارد. انگار مردم به نوعی او را بدکاره میدانند! (؟) از همین رو رفت و آمدش را در محله چشم ندارند. حتی به تازگی او را زن حمامی از رفتن به داخل حمام عمومی محله منع کرده است. معلوم است که زن حمامی انعکاسگر فشار جمعی جامعه است. لیلا و دایی نوع خاصی از عاشق و معشوقی هستند که چندان با عرف جامعه هماهنگی ندارد! (؟) اما خودشان هم سالهاست از عشق خویش سخنی به زبان نیاوردهاند. شاید علت بدنامی لیلا هم وجود همین دایی باشد. «دایی» خطاب میشود چون دختر لیلا از روز نخست او را چنین صدا کرده است. دایی اما مرد لیلا هم نیست، بلکه او عاشق حسرت به دل اما پای معشوق نشستهای ست! حسرت به دل تا دم مرگ. و سر آخر دختر بیست سالهی لیلا که بدست وی در باغچهی همین حیاط خانه به خاک سپرده شده است. رازی که غیر دایی کسی از ماجرا خبر ندارد.
نمایش با نخستین دیالوگ محسن زارع در نقش دایی آغاز خوشی دارد. اما با شناخت عمیقتر نمایش پرسش برانگیز میشود. به راستی دایی کیست؟ این درگیری تا اخر نمایش با من میماند. یعنی نقش دایی در کلام و حرکت خوب بازی میشد، اما شخصیت دایی در بازی گم بود! یعنی آن دایی که در دیالوگها آمده بود، با بازی فاصله داشت. یعنی بازی از نقش دایی „مفنگی” و معتاد که حتی توان پاسخ دادن به ماشینی سر گذر که به رویش آب و گل میپاشد نیست، دور مانده است. و بیشتر مرد تو داری ست که تا توانسته فقط حسرت در دل اندوخته است.
خانم «دینا عبدوس» در نقش لیلا، که حالا باید پنجاه سالی داشته باشد (؟)، با کلام بدون تنوع و به قولی «مونوتن» از تصویر شخصیت لیلا تنها رنجوری او را نشان میدهد. از همین رو تمام تلاش خود را صرف صدای زنگدار و خستهی این زن از پاافتاده کرده است. و این تماشاگر را چندان خوش نمیآید.
گرچه هر دو بازیگر در بده بستان و بازی روی صحنه با هم بسیار هماهنگ هستند، اما کار روی شخصیت تک تک نقشها دچار غفلت شده است. از همه مهمتر در این نمایش تاثیرگذاری متقابل عاطفی بازیگران هم کم رنگ است.کارگردان تواسته بود خوب صحنه ها را به هم چفت کند و حرکتها را مناسب بچیند اما انگار زمان برای کار روی بیان عاطفی دیالوگها و عمق بخشیدن به شخصیت های نمایش نمانده بود. انگار نمایش در مرحلهی اسکلتبندی خوب و موفق متوقف شده بود.
گفتیم که زمان نمایش روز گرمی را نشان میداد. شخصیتهای نمایش هم بارها کلافهگی خود را از گرمای طاقت فرسای آن بیان میکنند. هوایی که حتی آب حوض را هم لزج میکند. اما این موضوع به غیر از کلام نمایشی جایی دیده نمیشود. طراح لباس هم دقت کافی به خرج نداده است. آنچه دایی به تن دارد در شلوار و کفش، درخور این هوا نیست. لیلا هم گرچه با پیراهنی سیاه و سبک در صحنه ظاهر میشود، اما این لباس سخت از نقش و وضعیت وی دور است. البته بستن بودن موهای سر لیلا هم پرسش برانگیز بود. آیا نوعی حجاب است یا پنهان کردن موهای زیبا و فراوان خانم دینا عبدوس!(؟)
۳- المانهای نمایشی وسیله یا مانع؟!
در نخستین نگاه تماشاگر سیمخارداری در جلوی صحنه میبیند. انگار یکی از دیوارهای حیاط باشد. پوششی از نوعی چادر برزنتی کف صحنه را پوشانده تا ریخت و پاش نمایشی را برای گروه مجاز کند. یک فرغون و یک دوچرخه نسبتن خراب در وسط صحنه سخت خودنمایی میکنند. اینجا و آنجا وسایل کار و همچنین با زمین پر از خاک و شن و دو کیسه انباشته هم دیده میشوند. زنجیرهای کوتاه و بلند با قفلهایی که جاجای صحنه بکار می روند. سر آخر تابلوی بزرگ و زیبایی که در عمق صحنه به خوبی توجه تماشاگر را میرباید. تابلویی که دیوار بلند و پنجرههایی کج و موج بر ان منقوش است. نوعی ریزش این ساختمان زندان گونه! (؟)
صحنهی نمایش بسیار شلوغ بود. من نمیدانم اینهمه وسیله لازم بود یا خیر؟ اما میدانم که اینها دستو بال اجرای این نمایش را در جاهای دیگر محدود میکنند و پای آن را بسان زنجیرهای خود نمایش به همان لندن میبندند. از آنجا که تعداد نمایشهای خارج از کشور سخت محدود هستند، بهتر است برای بالابردن شانس اجرها از این نوع طراحیها اجتناب کرد. اینها حتی اگر به لحاظ هنری زیبا و لازم باشند به لحاظ سرنوشت تاتر برون مرزی سخت زیانبخشند.
آنچه اما مرا در اینجا سخت به خود مشغول داشته ضرورت نمایشی اینهمه وسایل صحنه است. و از همه مهمتر توانایی بیان مفاهیم مورد نظر کارگردان توسط این وسایل؟ میدانم کاربرد زنجیرها و قفل کردن پای لیلا یا برخی وسایل خانه، مانند تابلوی عمق صحنه و دفن دختر در فرغون و شن و ماسهی فراوان در صحنه همگی جدا از هم و تک تک، تصویرهای زیبایی را ساخته بودند، اما تراکم اینهمه ابزار برای بیان آنهم مفاهیم کمکی میکردند؟ یا فقط مانع فهم سادهتر نمایش میشدند. ای کاش کارگردان از اینهمه ابزار و وسایل صحنه صرفنظر میکرد و تمرکز خود را تنها معطوف به چند مفهوم و انتقال آن به تماشاگر میکرد. به نظر میآمد که عطش آقای زارع برای گفتن برخی مفاهیم چنان شدید بوده که میخواسته با هر کنش صحنهای و وسیلهای مفهومی را منتقل کند و این درست خطای اصلی نمایش بود. چون نه نمایشنامه و نه نمایش چنین ظرفیتی نداشت و از همه مهمتر اینها فرصت فهم اجرا را از تماشاگر میربود. چون آنگونه که کارگردان اندیشه بود و در خیال خویش پروارنده بود، نمیتوانست یک به یک به تماشاگر منتقل شود. انگار کارگردان سعی داشت در فنجانی کوچک دریایی بزرگ از مفاهیم را بگنجاند! همین سبب شده بود که تا تماشاگر به جای سیراب شدن از مفاهیم و فهم آنها و لذت حاصل از آنها، دچار خفگی شود.
در پایان لازم میدانم از یک صحنهی زیبا، در طراحی و نورپردازی و بازی، یاد کنم و آن لحظهی دوچرخهسواری دایی به همراه لیلا و دخترشان است.
همچنین باید از طراحی خوب حضور نمایشی دخترک که در واقع روح و درون ناآرام مادرش لیلا را تصویر میکرد. از وجود دوچرخهای خراب که نشان از ماندگاری و بی تحرکی این دو انسان پای بسته بود، یاد کنم. ای کاش کارگردان به همین تعداد طرح خوب با آن تابلوی عمق صحنه بسنده میکرد.
اینها اما مانع از آن نمیشود که نمایش را در کارگردانی و بازی و طراحی و همیاری گروهی ناموفق بدانیم. اینها همگی نکاتی بودند که از نظر من مانع زیباتر شدن نمایش شده بودند. نمایش «نیلوفران آبی» هنوز هم در طرح کلی، در اسکلت بندی، کار خوبی بود که باید فرصت کافی به کارگردان برای بهبود آن در اجرایهای بعدی داد. حداقل حُسن محسن زارع در این است که کار خود را جدی میگیرد و روی بسیاری از امور نمایش خویش به ویژه میزانسن و نورپردازی و … فکر میکند.
برای گروه نمایش کارهای بهتر و تداوم کار آرزو میکنم.
عکسها (به غیر از پوستر) همگی از «مجید خلیلی» و برگرفته از فیسبوک آقای زارع است.