بیمه زندگی یا مرگ؟
(قصه برای بزرگسالان)
قرار قبلی داشتیم. سر وقت زنگ خانه را زد. انگار که قرار را فراموش کرده باشم، با زنگ خانه یکه می خورم. مسیر رفتن به سوی کلید آیفون را به کندی انجام میدهم. اینجوری به کسالت تن فرصت استراحت داده ام. در را باز میکنم. صدای زبانهی در را میشنوم. در خانه را نیمه باز میگذارم و خودم از ورودی آن فاصله میگیرم. اینهم ارمغان اوقات کروناست.
مردی پا به سن است. باید پنجاه را داشته باشد. لبخند مودبانه را تحویلم میدهد. اندکی زودتر از موعد رسیده است. عذر میخواهد و کلمات کلیشهای نثارم میکند. باید از نحوهی راه رفتن و ژشت ایستش میفهمیدم. اما دهان که باز میکند علم و هنرش هویدا میگردد. ترک زبان است. آلمانی را با کلمات تکراری حرف میزند.
تعارف قهوه و آب میکنم. آب را برمیگزیند. کارم را راحت کرد. این هم قسمتی از اصول بازاریابی و کار این جماعت است. شاید هم شرط احتیاط. هرچه کمتر زحمت ساز مشتری باشند، سبب انبساط خاطر میشوند و امکان عقد یک قرارداد آسان تر میشود.
کیف نسبتا بزرگش را روی میز میگذارد و چند ورق کاغذ بیرون میآورد. اسمم را گوشه چپ برگه می بینم. سعی میکند چشم به چشمانم بدوزد. من اما اصلن حوصله تمرکز اینچنانی را ندارم. نگاه کردن هم نوعی تمرکز و صرف انرژی است. مانند آلمانی حرف زدن. باید خودت را جمع جوری کنی و حواست به حرف تعریف و افعال جدا شدنی و بی قائده باشد. تمرکز اینوقت روز هم از تحمیلات زندگی است. مرد میفهمد که چندان پذیرایش نیستم. پس از هر کوی و برزنی سخن میگوید تا من به صدا و حضورش عادت کنم. یخ فک من هم آرام آرام وا میرود و جسته گریخته در میان تعارفات از روی ادب همراهی میکنم. اما مرد از پاسخهای سر و دُم بریدهی من میفهمد که اصرار دارم سر اصل مطلب برود.
„گفته بودید می خواهید بیمه عمرتان را فسخ کنید. درسته؟”
با سر پاسخ مثبت میدهم.
می تونم ازتون بپرسم، اگر اجازه داشته باشم، به چه دلیل؟
«اگر اجازه داشته باشم» از آن جملههای پاکیزهی آلمانی است. نوعی دخالت مودبانه. نوعی هموار کردن جاده ی سرک کشیدن به زندگی شما. البته با اجازهی خودتان. این نوع سرک کشیدن خیلی مطبوع و خوشایند ما خارجیها است. بویژه وقتی تازه وارد این کشور میشوید. حس احترام و شخصیت میکنید. دکتر هم که می روید از وقت تماس با تن شما تا زدن آمپول به بازوی تان، انگار که شنونده ی گزارش لحظه به لحظه بازی فوتبال از رادیو باشید، هر کارش را پیشاپیش اطلاع میدهد و برایش اجازه و حتی پوزش میخواهد.
به فکر دلیل هستم و یکباره نمیفهمم چرا میگویم:” میخواهم خانه بخرم. احتیاج به پول نقد دارم که به بانک نشان بدهم.”
مرد فرصت هضم دروغ مرا به خود میدهد. میفهمد که قصد واقعی را نگفتم. پس مسیر کلام را تغییر میدهد.: „خانه قشنگی دارید. مال خودتان است یا مستاجر هستید؟ ببخشید که می پرسم.” سرک دومش را هم داخل زندگی من کشید. میخواهم پاسخ بدهم که همسایه فضول ما از مقابل پنجره میگذرد. همچو ژنرالی که از سربازان سان ببیند، گردن کشیده و کاملن برگشته به سوی ما را تا آخرین سانتیمتر عرض پنجره حفظ میکند. چشمهای ریزش به قصد دقت ریزتر شده است تا با وجود وسایل جلوی پنجره، بلکه بتواند داخل کیف مرد را هم بررسی کند. انگار اینبار که مرا در تراس ندیده، کنجکاوی امروزش ارضا نشده است. روزی دو یا سه بار با دقت داخل خانه ما را از نظر میگذراند و تا غضب چشم مرا نبیند از دقتش نمیکاهد. مرد متوجه حواسپرتی من شده است. به گمانم هواسم همراه همسایه رفته بود و حضور مرد را فراموش کرده بودم. صدایش کمی قوی و بلندتر میشود:
„نیازی به فسخ قرارداد نیست. آنچه شما الان در حساب دارید پول نقد است. هر وقت خانه دیگری خواستید بخرید، همین قرارداد را به بانک نشان دهید. خود آنها مقدار پس انداز را پول نقد حساب میکنند. البته وام به راحتی به شما نمیدهند.”
صدایم کمی جان میگیرد و غرور آویزان لحن کلامم میکنم: „چرا؟”
„خب شما چندان جوان نیستید.” سرک سوم را هم نثار زندگی من میکند. همچنین اولین تیر را نثار جانم. متوجه ترشرویی من شده است;
„منظورم اینه که بانک برای وام دادنش اطمینان و اعتبار لازم داره.” این هم دومین اشارهاش به وقت رسیدن مرگ من. مرد متوجه شده که کمی ناراحت هستم. „شما الان … „ در فاصلهی کوتاهی چشمش را از من می رباید و به برگههای روی میز می نگرد و بعد ادامه می دهد: ۶۴ … سالتونه”
فرصت برای ابراز خشمم مییابم و با شدت تمام در صدا حرف مرد را تصحیح میکنم و با تاکید می گویم: „۶۳.”! یک سال تفاوت را طوری بیان میکنم که انگار به مرد بینوا اشتباه یک قرن را تذکر داده باشم. مرد با عجله پوزش میخواهد. اما سریع دوباره ادامه میدهد: „ به هر حال شما دیگه جوان نیستید. و بانک به راحتی به شما وام نمیدهد.”
من همیشه از این دقت مردمان تاجر مسلک متنفر بوده ام. یکبار دیگر مرگ را به رخم می کشد. پشیمانم از قراری که برپا کرده ام. میگویم „خب اگر هم نشد نشده دیگه. مشکلی نیست.” مرد پاسخ مرا سنگر دفاعی تلقی میکند. میفهمد مارش عزایش خیلی بلند بوده است.
„ شاید هم وام بدهند. به هر حال شما نیاز ندارید که قراردادتان را فسخ کنید. اینهمه صبر کردید یک سال دیگه هم صبر کنید. وگرنه هزار یورو هم اینجوری ضرر میکنید.”
برای آنکه از شرش خلاص بشوم. حرفهایش را تایید می کنم و به او قول میدهم که در اینباره فکر خواهم کرد و بعد تصمیم خواهم گرفت. از آمدنش تشکر میکنم. میفهمد وقت رفتن است. تکانی میخورد تا شنیدن پیام مرا اعلام کرده باشد. کیفش را روی میز میگذارد. آن را باز میکند. کمی مکث میکند. بعد دو سه برگه بیرون میکشد. یک بروشور یک جدول و یک متن است.
„اینها رو نگاه کنید. شاید براتون جالب باشه”
„چیه؟”
صدایش کمی رنگ پریده و ضعیف شده است:” شما می تونید از الان هزینههای کفن و دفن خودتان را بیمه کنید.”
دیگر به من نگاه نمیکند. فقط به برگهها زل زده است. حرف زدنش سرعت گرفته است: ” … چند سالتون بود؟ … ۶۳. اینهاش. بیست یورو. پول زیادی نیست. دههزار یورو وقتی مُردید، بهتون میدهند.”
نگاه سریع به برگهها و او میکنم. مرد تُند حرفهایش را تصحیح میکند: به وارث شما … برای کفن و دفن. … خب خیلی هزینه داره”
به طنز میگویم: انگار ۶۳ سالگی اینجا به نفع من شد.” مرد متوجه طنز من نشده است و در تایید و تکمیل حرفهای من ستون دیگر جدول را جلو من میگیرد: „دقیقا. نگاه کنید اگر هفتاد سالتون بود، باید ۴۵ یورو میدادید. خب خیلی پوله”. کمی عقب می رود و از این کشف مهمش سخت مفتخر است و همچو پیامبری که از آسمان ندایی رسیده باشد، با غرور به سقف خانه خیره میشود.
„ ممنون. بهش فکر میکنم. ممنون که اومده بودید.” از جایم برمیخیزم تا ندای رفتن را جدی بگیرد. او هم با عجله برمیخیزد و کیف در دست از آب داده شده تشکر میکند. برگهها را از روی میز برمیدارد و با تاکید در کف دستم فشار میدهد. مانند مادری که خیر فرزندش را بخواهد، به مهربانی نگاهم میکند و میگوید: „بهش فکر کنید. الان شانس اینو دارید که ارزانتر بیمه بشید.”!
در را پشت خود می بندد و راهی میشود. مرد نوعی تنفر در من ایجاد کرده است. هنوز برگه ها را در دست دارم که یاد ان کابارتیست میافتم که میگفت؛ نمیدانم چرا از وقتی که شصت ساله شدم مدام در صندوق پست فقط انواع تبلیغات کفن و دفن میریزند و حتی از اعلانات پیتزاییها هم دیگر خبری نیست!
برگهها را کمی لمس میکنم و بعد با خشم آنها را مچاله میکنم و داخل سطل کاغذها میاندازم. این هم از امروزمان. امیدم آن بود که بیمه عمرم را برای زندگی بکار گیرم، که بیمه مرگم را کف دستم گذاشتند.
همسایه کنجکاو دوباره وقت برگشتن به داخل خانه سرک میکشد. تا متوجه نگاه من میشود، چشمش را از داخل خانه میدزدد.دلم به حالش میسوزد. با خودم میاندیشم. “در نبود من چه زجری این بیچاره خواهد کشید. از نگرانی و دلسوزی خودم خنده ام میگیرد. زیر لب میگویم ببین کارمان به کجا کشیده: “از شعار « تا شقایق هست زندگی باید کرد» به « تا همسایه کنجکاو هست، زندگی باید کرد.» رسیدیم. بخشکی شانس!
اصغر نصرتی (چهره)
کلن ۲۵ سپتامبر ۲۰۲۱
(عکس از سارا دخترم)