سرزمین هیچکس

سرزمین هیچكس

نیلوفر بیضایی

نيلوفر بیضایی

یك مونولوگ نمایشی برای بازی در بازی

+ كلیه ی حقوق این نمایشنامه برای نویسنده محفوظ است 

+ این نمایشنامه به كارگردانی نویسنده از تاریخ 2 اكتبر 98 تا آوریل 99 در شهرهای زیر اجرا شده است :

هامبورگ ، استكهلم (با سه اجرا) ، وستروس ، مالمو ، كلن (با سه اجرا) ، گیسن ، فرانكفورت ، بروكسل ، ماینس، دورتموند ، زیگن ، مونیخ ، هایدلبرگ ، هانوور ، پاریس (با 2 اجرا) ، برلین ، آمستردام ، لاهه ، گوتینگن ، كاسل .

+ این نمایش در تاریخ 22 مای 1998 برای پخش از تلویزیون هلند با زیر نویس هلندی ، ضبط تلویزیونی شده و همچنین به یك فستیوال بین المللی تاتر برای تاریخ 17 سپتامبر 98 به شهر لایدن (هلند) دعوت شده است . 

+ آعاز نمایش (… دورتر از آنچه باید … تا بادبانهایم را می فرمایم …) و پایان نمایش ( بسیاری بس زود می میرند…تا … آنگاه چه بسا زندگی كردن می آموخت و عشق ورزیدن و خندیدن    ) از فریدریش نیچه است .

+ شعر ” از این مرتع آهوانه بگریز …” از نادر ابراهیمی است .

صحنه : پرده ای سیاه در پشت صحنه آویزان است . بر روی پرده تعداد زیادی ستاره ی نقره ای . در جلوی این پرده ، یك پرده ی سفید . دو  قفس یك بعدی در دو سوی صحنه ، یكی به رنگ سیاه و دیگری زرد رنگ . در هر قفْس ، سه شمع روشن است .  یك نقاب در پایین قفس سیاه . سه صندلی  سفید در وسط صحنه . یك سه تار بر روی آنها قرار دارد  . در قسمت راست صحنه یك توپ پارچه قرمز (20 متر) قرار دارد . یك ظرف آب، وسایل گریم ، دو سنج و دو تلویزیون در جلوی صحنه .

زنی پشت به تماشاگران ایستاده است . دستها و دامنش با چسب به پرده ی سفید  آویخته شده است .در طول ادای جملات دستانش را آزاد می كند و به سوی تماشاگران می چرخد . صورتش كاملا سفید است . چشمانش كاملا سیاه و لبانش سرخ . با گامهای بسیار آرام به سوی تماشاگران می آید.

دورتر از آنچه باید پرواز كردم : هراسی مرا فرا گرفت . 

و چون پیرامونم را نگریستم ، تنها زمان همزمانم بود . 

آنگاه با شتابی فزاینده ، به واپس ، به سوی خانه پرواز كردم ، آنگاه بسوی شما آمدم ، 

برای نخستین بار بهر دیدن شما با خود چشمی آوردم و خواستهای خوب  : براستی با دل مشتاق آمدم .

شما با پنجاه لكه رنگ ، مالیده بر سیما و ساق و ساعد آنجا در برابر حیرتم نشسته بودید 

و پنجاه آینه پیرامونتان ،  بازگردان و ستایشگر رنگ بازی شما …

براستی شما بهتر از صورت خویش كجا می توانستید صورتكی بر چهره زنید ،

شما مردم كنونی ! چه كس می توانست شما را بشناسد 

شما نشانه های گذشته را بر سراپای خویش نگاشته اید 

و بر آن نشانه ها ، نشانه هایی تازه نقش كرده اید و اینگونه خود را از نشانه شناسان نهان داشته اید !

واگر كسی گرده آزما باشد ، كجا باور خواهد  داشت كه شما را گرده ای هست ! گویی شما را از پاره كاغذ ساخته اند و به رنگها پرداخته !

همه ی زمانه ها و مردمان از درون پرده های شما با رنگهای گوناگون برون می نگرند . 

همه ی سنتها و باورها  با رنگهای گوناگون از درون حركات شما زبان به سخن می گشایند .

هر كه شما را از چادرها و روپوشها و رنگها و حركاتتان عریان كند ، چیزی باز می گذارد بسنده برای رماندن پرندگان ، 

براستی من خود آن پرنده ی رمیده ام كه یكبار شما را عریان و بی رنگ دید .

 … و من از شما گریختم . 

آری تلخكامیم از اینست كه شما را نه عریان تاب می توانم آورد و نه پوشیده . 

شما چگونه می توانید ایمان داشته باشید ، شما مردم رنگ رنگ . شما كه خود نقش و نگاری 

هستید از هر چه تاكنون بدان ایمان داشته اید .

شما سترونید : هم از اینروست كه بی ایمانید .

شما دروازه های نیم بازی هستید كه بر آستانه شان گوركنان به انتظارند . و اینست واقعیت شما : ” همه چیز سزاوار آنست كه نابود شود “.

با اشتیاق خویش اكنون به كجا باید بر شوم ؟

از فراز همه ی كوهها سرزمینهای پدری و مادری را می جویم . 

اما هیچ جا وطنی نیافته ام .

در همه ی شهرها بی سر و سامانم و از همه ی دروازه ها گذرنده

مردم كنونی ، همانانی كه دلم تا چندی پیش مرا بسوی ایشان می كشاند ، با من بیگانه اند و 

نزد من خنده آور .

و من از سرزمینهای پدری و مادری رانده شده ام .  

از اینرو ، اكنون تنها سرزمین فرزندانم را دوست می دارم ، آن سرزمین نایافته ای را كه در دورترین دریا جای دارد: بادبانهایم را می فرمایم تا كه آن را بجویند و بجویند و بجویند وبجویند …

صورتش را در آب می شوید . خود  را آرایش می كند . 

… به سرزمین من خوش آمدی ، دوست من ، دوست ندیده ی من ! نامش هیچستان است . این سرزمین ، وطن سوم من است و صادق ترین و وفادارترین نیز . سرزمین اول زادگاهم بود . سرزمین “زنده باد و مرده باد . این باد و آن مباد ! “  . هیچكس از من نپرسید كه می خواهم بدنیا بیایم یا نه . هیچكس . هیچكس از من نپرسید . هیچكس از هیچكس هیچ چیز نپرسید . زادگاهم ، این مده آی فرزندكش ، مرا از خود راند و قلبم را تكه تكه كرد … و من و پاره های این قلب ، رانده شدگان این فرزندكش- مادر با كفشهای پولادین و دلی از شیشه سر در راهی بی انتها گذاردیم ، با نگاهی به پشت سر ….

 (فریاد می زند) 

– به پشت سرت نگاه نكن ، زمین می خوری … 

– ولی من یك چیزی را در گذشته جا گذاشته ام ، دوست من … 

– گذشته را فراموش كن ، آینده پشت در ایستاده ! …  

 در زادگاهم بر آن شدند كه چون اجساد زندگی كنند 

حتی مردگان خود را نیز سیاه پوشاندند

از سخنانشان هنوز بوی ناخوش دخمه ها را می بویم ….                                                                                                                                                                                                                … فراموش كن ، فراموش كن ، آینده  پیش روست . 

***/

سرانجام روزی همه خودكشی خواهند كرد . همه . قربانیان خود را خواهند كشت ، چون دلیلی برای ادامه نمی یابند . برای آنها ادامه یعنی تداوم رنج … 

سه تار می نوازد .

… و مجرمین … مجرمین خودكشی خواهند كرد … دیگر هیچ قربانی باقی نمانده 

… فرزندان قربانیان ، مجرمین فردا،  فرزندان مجرمین ، قربانیان آنها …

و شاید … شاید قربانیان مظلومیت را در فرزندانشان تكثیر كرده باشند و مجرمین ، حس غریب قتل را ولذت چشیدن مزه ی شور خون سرخ جاری بر زمین گرم را.

بسیاری مرگ را و زندگی دوباره را تنها یكبار تجربه می كنند . آنگاه كه كودكی آهسته ، 

آهسته، پیش چشمانشان تكه تكه می شود ، آب می شود ، سراب می شود .

… و بسیاری بارها می میرند ، سالها ، تمام عمر . و هر بار مردن ، ادای عشقی ست به زندگی، آنگونه كه شایسته ی بودن است .

 من بارها مرده ام ، بارها … دوست من ، دوست ندیده ی من .

 

 نقاب را به چهره می زند . 

زادگاهم ، سرزمین ترس بود خون

سرزمین ترس و خون و یك خدای كاغذین…

” جوجه  سوسول ،  به خدا توهین می كنی ؟ قحبه خانم ، حرف زیادی می زنی ؟ همچین بزنم كه صدای سگ بدی …. اشهد و ان لا اله الا له … 

خون می پاشد. فریاد می زند و دور خود می چرخد .پارچه ی سفید را بر می كند . برزمین می افتد . آرام آرام بلند می شود . 

 مادرم چشمانی سیاه و مهربان داشت . خطوط طلایی  چشمانش تا دوردست ترین و دست نیافتنی ترین اعماق می درخشید . نمی دانم زیبا بود یا نه . برای من اما ، او زیبا ترین بود. مادرم خمیده پشت بود و كم سخن . از همه می ترسید . در آن چشمان مهربان برق وحشت همیشه بود . تاریخ را تنها از روی تولد نزدیكانش می دانست :

خاله ات روز سقوط مصدق بدنیا آمد 

خواهرت روز سقوط شاه 

تولد تو  روز دادگاه … اسمش چی بود ، اونكه تو تلویزیون گفت : ” من از خلقم دفاع می كنم ؟ “  . ننه ، یعنی از من هم دفاع می كنه ؟ بهش بگو بیاد از من دفاع كنه . بگو حقم را از این پدرت بگیره . من هم یك روز جوان بودم . من هم یك روز زیبا بودم . پوسیدم ننه ،                                                 

 پوسیدم . نفسم سنگین شده ، ننه . من را حبس كرد . انتقام دنیا را از من گرفت . بگو اگه راست می گه بیاد جلوش را بگیره . قلبم درد می كنه ، ننه . انگار یك فیل از روش رد شده . 

… بگو بیاد كمكم كنه 

و من فقط گفتم : ” مادر او ن اسمش گلسرخی بود و سالهاست كه مرده …”

می خواستم بگم ، مادر، هركس فقط خودش می تواند حق خودش را بگیرد . می خواستم بگم : من كمكتون می كنم . ولی نگفتم . می دانستم بی فایده است . می دانستم . 

***

سه تار می نوازد .

مادر همیشه ساكن بود . مادر از همه چیز می ترسید . مادر در خواب راه می رفت ، در خواب غذا می خورد . در خواب غذا می پخت . مادر از كتك می ترسید . از اسلحه می ترسید . از خون می ترسید . مادرم از مرگ فرزندانش می ترسید . مادرم مثل سرزمینم مرا از خود راند . نه از سر بی مهری ،نه از سر بی مهری…

” ننه ، همین روزها تولد خواهرت است “

” از كجا می دانی ، مادر ؟ “

” آفتاب به من گفت “.

***

رنج ، ناقوس می زند

نوازش ، یك در است

 پرنده ، عین مجازت 

و چمدانی كه براستی چمدان نیست 

و همواره در راه بودن در این بی انتها ی بی مقصد 

گوش كن ، چه سكوتی 

گوش كن ، چگونه سكوت كرده اند .

سوگند خاموشی

صدای خشم درون را نمی توان نشنید 

نمی توان به فراموشی سپرد…

***

همه ی زنان مسن را دوست می دارم . دوست دارم ساعتها به داستانهایشان گوش كنم .

قصه مرا بیاد مادرم می اندازد

كز كرده در صندلی چوبین شكسته

مادرم ، داستانگوی رویاهای شیرین

 قصه هایی با پایان خوش

همه خوشبخت می شوند

همه پیروزند 

مانند مرده ای بر روی صندلیهادراز می كشد .

انسان بی رویا ، پیش از مرگ مرده

دو قطره خون در چشمانم

انسان بدون رویا ، پیش از مرگ مرده

دو قطره خون در چشمانم

و یك لخته خون راكد بویناك ، در قلبم

مادر نترس . مادر چیزی بگو . مادر نخواب ، 

مادر ، بیا این دستمال ، چشمانت را پاك كن …

***

بلند می شود .

یكی بود ، یكی نبود 

زیر گنبد كبود 

غیر از خدا هیچكس نیود 

یك دختر بود به اسم شنل قرمزی  

این دختر یك مادر داشت و یك مادر بزرگ پیر…

                    

                                                    

بلند بلند می خندد . ناگهان با اضطراب به سوی تماشاگران می آید .

ساعت چنده ؟ 

ساعت چنده ؟ 

وقت رفتن فرا رسیده 

می خواهم بروم 

چقدر امشب طولانی ست 

شاید این آخرین شب باشد 

من در سایه ی خودم زندگی می كنم 

سایه ای از خودم . 

                                               

پارچه ی سفید را بر دوش می اندازد و به طرف جلوی صحنه می آید . آرد بر سر می ریزد. آب به صورت می پاشد .

دوست من 

آیا هرگز زمان را گم كرده ا ی؟ 

آیا هرگز دیده ای كه زمان از دستت برود و تو هر چه بگردی نیابی اش ؟ 

شبی ، ساعتی ، ماهی ، یا شاید ، سالی یا اینكه سالها

و تو نه جوانی ات را حس كرده باشی  و نه پیری ات را 

و اگر كسی از تو بپرسد چند سال داری ، بگویی : 666 سال ؟

عدد 6 مرا بیاد مرگ می اندازد 

عدد 6 مرا بیاد مرگ خودم و دیگران می اندازد 

و من سالهاست به هر كجا كه می روم ، همه چیز مرا بیاد عدد 6 می اندازد .

نگو كه دیوانه شده ام ، نگو

در عشق همواره چیزی از جنون هست . اما در جنون نیز همواره چیزی از خرد هست 

می خواهم آزاد باشم 

آزادی را اگر در زندگی بدست نتوانم آورد 

مرگ را می گزینم 

مرگ خود خواسته

می خواهم آزاد باشم و از هیچ چیز و از هیچ كس نهراسم

 آنچه من می خواهم یا زیستن است به میل خویش ، یا نزیستن .

فقط همین .

سنجها را بر می دارد و به هم می كوبد .

… خفه شین ، لگوری ها ؟ شما را چه به آزادی ؟ آزاد باشید كه چی ؟ … كه لنگهاتون را برای همه باز كنید ؟ كه تر بزنید به خاطره ی امام و شهید ؟ اینجا آزادید كه به جون امام  زمان دعا كنید … آزادید كه برای انقلاب سرباز بزایید . ببند دهنتو ، حرف زیادی هم نزن . وگرنه خودم جرت می دم .

بشقابها را بر زمین می اندازد .

از این مرتع آهوانه بگریز 

كه آغل خوكان است آنچه فردوسش می نمایند 

دل به چه خوش داشته ای ؟ 

كه مركب رهوارت در زیر است و كلاه آفتابگیرت بر سر ؟ 

مگر ندانستی 

كه بی مركب و كلاهت به آن تیره ی جاودان خواهند سپرد ؟

اگر طاغی نیستی ، ساقی نیز نباش 

اگر قفْس نمی شكنی ، عبث آوازخوان چنین باغی نیز نباش

سر به بهانه ای در این گنداب فرو مكن

و به تعفن این مرداب خو مكن

دراعه ی زهد مزورانه از دوش انداز

خویشتن به جوش انداز 

از این مرتع آهوانه بگریز 

كه آنچه فردوسش می نمایند ، آغل خوكان است 

نه منزلگاه نیكان …

دورتر

 از آنچه باید پرواز می كردم : هراسی مرا فراگرفت

و چون پیرامونم را نگریستم ، تنها زمان همزمانم بود 

از فراز همه ی كوهها سرزمین پدری و مادری را می جویم 

اما هیچ جا وطنی نیافته ام 

 در همه ی شهرها بی سرو سامانم و از همه ی دروازه ها گذرنده 

مردم كنونی ، همانانی كه دلم تا چندی پیش مرا به سوی ایشان می كشاند ، با من بیگانه اند و نزد من خنده آور 

و من از سرزمینهای پدری و مادری رانده شده ام …

***

 

تغییر نور . پرده ای پر از ستاره .

آغاز فرار یا سفر ناخواسته به سرزمین دوم ، به تبعیدگاه برنگزیده ام ، سرآغاز ی نو .

فرار از سرزمین “زنده باد و مرده باد”

فرار از سرزمین” این باد و آن مباد “

…. از جایی كه دیگر نمی توان در آن عاشق بود باید كناره گرفت و گذشت 

و من اینچنین كردم …

در تبعیدگاه بوی آزادی می آمد 

و من حس می كردم كه زنده ام 

اینجا از توهین و تحقیر خبری نیست 

آغاز سرزندگی

اینهمه رنگ ، اینهمه زندگی …

مادر ، كاش اینجا بودی ، كنار من 

اینجا همه زنده اند 

اگر اینجا می بودی

از خواب بیدار می شدی

من آزادم ، اینك من شادم .

صحنه را مرتب می كند .  

  دوست من ، اینجا حالم خیلی بهتر شده . درس می خوانم . كار می كنم . یك زبان یاد گرفته ام و دیگر مجبور نیستم به زبان ایماء و اشاره حرف بزنم . البته چند تجربه و شكست عشقی را هم پشت سر گذاشته ام . در رابطه هایم به محض اینكه حس می كردم ، معشوقم دارد كم كم نقش پدرم را بعهده می گیره ، كه تازه خود پدرم تمام عمر نقش رضا شاه را بازی می كرده ( راستی از پدرم هرگز چیزی برایت نگفته بودم ، دلیلش این بود كه در واقعیت هیچ خاطره ی مشخصی از او در ذهنم نمانده است . نمیدانم مجموعه ی جملاتی 

كه در تمام آن سالها با او حرف زده ام به ده عدد می رسد یا نه) .   خلاصه بمحض اینكه متوجه می شدم كه معشوقم می خواهد یك نقش دست دهم را كه یه اشكال مختلف در زندگی ام دیده ام بازی كند ، رابطه را قطع كرده ام . البته اذیت هم شده ام ، ولی دوست من باور كن دیگر هرگز حاضر نخواهم شد كه این آزادی بدست آمده را براحتی از دست بدهم . از هیچكدام از تجربه هایم پشیمان نیستم . مهم این است كه حس می كنم زنده ام و مهمتر اینكه بعنوان انسان حق دارم . قانونی وجود دارد كه می توانم به آن متوسل بشوم . مدتهاست  كه دیگر به خودكشی فكر نكرده ام . با این همه هنوز كابوس می بینم ، كابوس جنگ و  خون و ترس . ولی حالم خیلی بهتر شده . 

راستی ، فكر نكنی كه اینجا بهشت موعوده . اینجا فقط ما غریبه ها را تحمل می كنند . تا كی ، كس نمی داند . و بعد هم ، تنهایی خیلی آزارم میدهد . ریتم زندگی در اینجا خیلی سریع است . بعضی وقتها از بس باید بدوم ، سرگیجه می گیرم . ولی خوبیش در این است كه وقت فكر كردن هم ندارم و كم كم شاید بتوانم گذشته را فراموش كنم . چند تا دوست هم پیدا كرده ام كه كمابیش گذشته ای مشابه به من دارند . البته حس می كنم زیاد دوست ندارند در مورد گذشته حرف بزنند . حتی فكر می كنم انگار از گذشته فرار می كنند . زندگینامه هایشان را تغییر داده اند . بیشترشان اصرار عجیبی دارند كه ثابت كنند صرفا برای درس خواندن به اینجا آمده اند و از خانواده های ثروتمند می آیند و از این حرفها . خب به هر                              

    حال این هم نوعی فرار است  . مثل اینكه سرنوشت ما این است كه مدام از چیزی فرار كنیم . راستی یك چیزی یادم رفت . تلویزیون . 

تصاویر تلویزیونها از زندگی شخصی زن و وقایع اجتماعی . 

تلویزیون در زندگی اینجا خیلی مهمه . كمك می كند كه كمتر فكر كنی و كمتر احساس تنهایی كنی . یك بار موقع تلویزیون دیدن ، اتفاق عجیبی برایم افتاد . یكدفعه تصویر قطع شد و تصاویر شكسته شكسته ای از زندگی ام را بر روی تلویزیون دیدم . به دوستم زنگ زدم و ازش خواهش كردم تلویزیونش را روشن كند و به من بگوید كه چه تصویری می بیند . در تلویزیون او تصویر من نبود . سریع خاموشش كردم . خب اینهم یكجور فرار است . تا كی ، نمی دانم. دوستم گفت گمان می كند من دیوانه شده ام . بهش گفتم : در عشق همواره چیز ی از جنون هست . اما در جنون نیز همواره چیزی از خرد هست “. دوستم بهم پیشنهاد كرد حتما به یك روانشناس مراجعه كنم . گفت اینجا اكثر مردم پیش روانشناس می روند و این چیز عجیبی نیست . فكر كنم حق داشت . شاید به یك روانشناس مراجعه كنم . میدانی ، چند هفته است كه حس می كنم همه مراقب من هستند . شبها كه از پنجره به بیرون نگاه می كنم ، سایه های مشكوكی را می بینم . دیشب می خواستم پنجره را باز كنم ، بپرم پایین و فریاد بزنم : از جون من چه می خواهید . دست از سرم بردارید . من اینجام . من هستم . من وجود دارم … ” ولی سریع منصرف شدم. 

 صداهای زنان پخش می شود كه از تجربه ی خود از زندگی در تبعید می گویند .  بسوی پارچه می رود و آن را با پا در مسیری به شعاع یك دایره به جلو هل می دهد . بر زمین می افتد و در پارچه غلت می خورد . پارچه چون پیراهنی به دور او می پیچد . با حركت پارچه را از خود باز می كند . پارچه را سریع جمع می كند و به قسمت تماشاگران پرتاب می كند . 

… انگار همین دیشب بود ، انگار همین دیشب بود . آنهمه فرشته در آسمان . همه آواز می خواندند . 

آواز می خواند

… بالای سرم ، میلیونها ستاره

ستارگان از فراز آسمان بر سرم ریختند 

و من می درخشیدم 

هنگام بازگشت 

راه را گم كردم 

از راهها می ترسیدم

 و چند جفت چشم كه همواره مرا می پاییدند

این یك تله بود ، یك تله ی بیرحمانه .

ناگهان زنی را دیدم بر زمین افتاده

چهره اش به من می مانست ، چونان همزادی

روی برف دیگر ستاره ای نبود 

و من سردم شده یود . ..

بعضی از ما در خواب مرتب در یك دایره حركت می كنند و برخی مرتب به زمین می افتند

پس اگر زنی را دیدی كه بر زمین افتاده ، زیر بازویش را بگیر …

و ما 

نمی دانیم از كجا آمده ایم 

و ما 

نمی دانیم كه هستیم 

و ما حتی نمی دانیم كجا هستیم 

دیگر هیچكس بخاطر نمی آورد از كجا آمده

و دیگر هیچكس نمی داند  كه بوده  

یا اینكه كیست 

ساعت چند ه ؟ 

ببخشید ممكن است به من بگویید ، ساعت چند ه ؟ 

زمان چه سریع می گذرد . وقتی تعداد حوادث زندگی ات آنقدر زیاد باشد كه وقت فكر كردن به آنها را نداشته باشی ، شاید مرا بفهمی ، دوست من . دوست ندیده ی من .

من تلاش كرده ام كه به یك یك این حوادث فكر كنم . من سعی كرده ام آنها را با تاریخ و جزییات بروی كاغذ بیاورم . اینجاست ، ببین ، این كاغذها را می بینی ؟ می دانم كه 

اكثرشان سفیدند . می دانم كه بالای هر صفحه فقط یك تاریخ  نوشته شده است. هر كاغذ، یادگار یك مرگ است . مرگ دیگران ، و من … و من بارها مرده ام ، بارها …

همه ی این مرگها در ذهنم ثبت شده است ولی نمی توانم درباره شان بنویسم . نمی توانم. 

در سرم پر از صداست . صدای ضجه ، صدای ناله ، صدای فریاد . دلم می خواست می توانستم سرم را با چاقویی بشكافم و این صداها را از درونش بیرون بكشم . من شده ام حافظه ی تو … و تو  …. و تو .

فریاد می كشد . 

من نمی خواهم حافظه ی كسی باشم .

                         

اگر بتوانی از اینجا بروی 

بدون اینكه به پشت سرت نگاه كنی ، دستانت را به گرمی خواهم فشرد . نمی توانم دوست من ، نمی توانم …

تغییر نور .

امروز دوستانم را به خانه ام دعوت كرده بودم . در آغاز همه مان شاد بودیم . خیلی به هم نزدیك شده بودیم . بعد قرار شد هر كس از هر چه دوست دارد ، بگوید یا بخشی از زندگیش را تعریف كند . از این لحظه بود كه كم كم شكافی عمیق میان ما ایجاد شد . همه دروغ می گفتند . زندگینامه های خیالی . همه فراموش كرده بودند ، یا اینكه سعی می كردند فراموش كنند . با خودم گفتم ، مگر می شود ، چطور ممكن است ؟ و بعد سعی كردم                                                 

با آنها همراهی كنم . بهر حال آنها در خانه ی من مهمان بودند . به خودم گفتم ، شاید حق داشته باشند . مگر قرار است همه مثل تو در مرز دیوانگی باشند . اینها می خواهند زندگی 

كنند و اگر ادامه ی زندگی از طریق فراموش كردن ممكن باشد ، چرا فراموش نكنند . من                                                          

 فقط گوش می دادم . احساس می كردم نیاز به تعریف كردن در همه وجود دارد . ولی انگار همه بگونه ای مواظب حرف زدنشان بودند . مثل اینكه هر كس از بغل دستی اش می ترسید . 

ناگهان یكی گفت : گذشته ها گذشته . شرایط تغییر كرده . دیگر كسی را نمی كشند . شنیده ام آزادی بیشتر شده . 

نعره می زند و صندلیها را با چوب وسط پارچه بر زمین می اندازد. 

اگر نمی كشند بخاطر این است كه دیگر كسی باقی نمانده است . همه را كشته اند . همه را . یك نسل را . یك نسل نفرین شده . یك نسل از بین رفته . و آنچه باقی مانده ، مشتی بیمار روانی است .من می دانم كه جنون گرفته ام . ولی شماها چه ؟ فكر می كنید ، چون خانه می خرید و به تعطیلات می روید ، سالمید ؟ برای من شما همه مرده های متحركید … شما از هم متنفرید و به هم مظنون . شما زنده نیستید ، چون عشق در شما مرده ، و رویا . تمام مدت به یكدیگر لبخند می زنید و در پس خنده ، نفرتتان را می پوشانید . این یعنی زنده بودن ؟

چوب را بر زمین می اندازد . 

… و من ناگهان بیاد آن سه نفر افتادم . همه می گفتند آنها تمام افراد خانواده شان را از 

دست داده اند . و آن سه نفر ، یك زن ، یك مرد و یك كودك از آن هنگام از شهر به شهر به  جستجوی مردگان خود در سفرند . آن سه مانند  بازیگران دوره گرد  یك نمایش كمدی بلند بلند می خندیدند . آن زن ، آن مرد و آن دختر كوچك … با آن چهره های خالی از غم كه تنها از آن دیوانگانی ست غافل گشته از دنیا . آنان شاید یك دنیای زیباتر را در درونشان و شاید در پیش چشمشان كشف كرده بودند . آنان تنها با انسانهای خیالی دنیای خیالی خود سخن می گفتند . موهای بلند زن غبار را از زمین پاك می نمود . 

او و آن دخترك و آن مرد همچنان بسوی دنیای خیالی خود پیش می رفتند . همه گفتند : آنان دیوانگانند . 

ولی هیچكس به آنها نخندید . كودكان به آنان سنگ پرتاب نكردند و نگاههایشان سرشار از احترام بود . چشمان كودكان آن سه را با شگفتی ژرف دنبال می كرد و آن سه در خانه ای ناپدید شدند . هیچكس نمی دانست آنان از كجا آمده اند و هیچكس نمی دانست آنان به كجا می روند . كودكان هرگز از هیچ بزرگسالی چیزی در مورد این سه غریبه نپرسیدند ، چرا كه پاسخ بی اعتنا ی آنان را بر نمی تافتند … و آن سه ، رفته رفته به یادی ابدی از یك رویا پیوستند .                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                       

صورت خود را سفید می كند . لبانش را سرخ و چشمانش را سیاه .

آنشب  بسوی پنجره رفتم ویك دسته پرنده ی  سپید دیدم كه بر فراز آسمان پرواز می كنند . میان آنها یك پرنده ی سیاه بود و من كه در زیر پایم سایه های مشكوك در رفت و آمد بودند ، ناگهان شوق پرواز بسوی پرندگان را تا ریشه حس كردم .

ای تنهایی ! ای خانه ی من ، تنهایی ! آوایت چه خوش و نوازشگر با من سخن می گوید ! ما از یكدیگر پرسش نمی كنیم ، ما با یكدیگر شكوه نمی كنیم . ما با یكدیگر گشا ده از میان درهای گشاده می گذریم . زیرا نزد تو همه گشادگی  است و روشنی . اینجا ساعتها نیز نرم گامتر می گذرند . زیرا در تاریكی زمان بر انسان گرانتر از آن می گذرد تا در روشنی …

وبدین گونه بود كه كه من رو بسوی سرزمین سوم گرداندم ، وطن سومم ، هیچستان . و این سرزمین ، راستین ترین و وفادارترین خانه ی من است . 

چاقویی بدست می گیرد

بسیاری بس دیر می میرند و اندكی بس زود . اما ” بهنگام بمیر ” آموختاری ست كه هنوز طنینی نا آشنا دارد . آنكه به هنگام نمی زید ، چگونه بهنگام تواند مرد ؟ من مرگ 

خودخواسته را می گزینم ، چرا كه از آنرو به سوی من می آید كه من آن را خواسته ام . شوق مرگ بر عشق به زندگی پیشی گرفته است . شاید زمانی كسی بگوید ، ایكاش در بیابان می زیست و دور از نیكان و دادگران آنگاه چه بسا زندگی كردن می آموخت و عشق ورزیدن و خندیدن . و شاید هم هیچكس هیچ چیز نگوید . تو اما جای خالی مرا پر كن ، دوست من. 

سرزمین من به تو سلام می كند . و من اینك باز می گردم .

دور تر از آنچه باید پرواز كردم : هراسی مرا فرا گرفت

وچون پیرامونم را نگریستم زمان همزمانم بود .

آنگاه با شتابی فزاینده ، به واپس به سوی خانه پرواز كردم .

چاقو را بالا می برد و بدور خود می چرخد (تصویری از یك پرواز). صحنه تاریك می شود .  تصاویر تلویزیونها. اینبار روی دور سریع و از پایان به آغاز .                                                                    

پایان

سپتامبر 1998 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.