امان از دست کاپیتال

امان از دست کاپیتال

اصغر نصرتی (چهره)

از سرکار که برگشتم، رفتم یک راست سراغ رسانه‌ها تا از وضع ایران آگاه بشم. اول به بی‌بی‌سی پناه بردم. هرچی پویا و مادرش گفتن نصفه پخش شد، اما میرزا تحلیل باشی‌های کراواتی و خندان حتی وقتی دوربین هم قطع شد، باز هنوز حرف میزدن. از اینهمه شفافیت خبری زخم معده گرفتم. خدا رو شکر که بعدش رفتم سراغ حرف های امیددهنده طاهری. خبرنگار که وسط هر کلمه یک مکث پنج‌دقیقه‌ای میکنه، هرچی زور زد طاهری چند تا فحش بده و قال رژیم رو در همین دو دقیقه مصاحبه بکنه، فایده نکرد و فقط گفت “اینا رفتنی‌هستند!” خدا رو شکر. وگرنه فکر می کردم اینا اومدنی هستن و درجا دق می کردم.

ما یه گروه واتس‌آپ هم داریم. خیلی خبرهای خوبی میده. اینجا من کلی سرگرم میشم. چند نفر هستیم که مدام همدیگر رو تایید می‌کنیم. خیلی حال داره. همین گروه این دفعه روز دانشجو رو حسابی پوشش داده بود و پوزه دانشجوها رو به خاک مالیده بودن. خوشحالم دیگه دانشجو نیستم.
تظاهرات این دانشجوهای ایرانی در ۱۶ آذر اصلن برای معده خوب نیست. آخه به شما چه که لیبرال کهنه یا نو تو ایران پدر مردم رو درمیاره یا آخوندها!؟ چندتا شعار الکی بدین و بعد چندتا چماق تو سرتون بزنن برین خونه‌هاتون تا سال بعد. اصلن شما دانشجو هستین یا رهبران اینترناسیونال اول!؟ شما که هنوز جلد اول کاپیتال از چاپ اول حزب توده رو نخوندین، پس غلط کردین که این حرف‌ها رو می‌زنین. ما خودمان که یه وقتی مثل شما خیلی چپ چپ بودیم، کلی دنبال راه کارگر می‌رفتیم،‌ اما نمیدونم چرا آخر سر تو ایستگاه کارفرما متوقف شدیم. تازه یه بار هم که کتاب کاپیتال رو دست گرفتیم از کتف افتادیم، حالا شما “جوجه‌کمونیست‌ها” که شیپیش در جیب ندارین، می‌خواهید کاپیتال بخونید؟! اصلن میدونید کاپیتال یعنی چی؟ یعنی سرمایه! برو اول یه کم پول در بیار بعد بیا کاپیتال بخون. شما هنوز نمی‌فهمین فرق لیبرال نو و کهنه چیه، بعد اومدین درس چپ و چپ‌بازی به ما بدین. ما خودمان در جنگ‌های ممدحسنی کلی چپ بودیم. خدا را شکر که “پاسخ به تاریخ” رو خوندیم و راست شدیم. خیلی زود راست شدیم. توبه نکرده قبول کردن. چون به موقع راست شدیم!!

…به هر جهت خاک تو سر حزب توده که هم کاپیتال چاپ کرد هم سبب دستگیری بهایی‌ها شد. اینها از مشروطه تا حالا دارن مارو و شمارو منحرف میکنن. تازگی‌ها شنیدم حتی چینی‌ها رو هم منحرف کردن.

اصلن همه تقصیرها گردن این چینی‌هاست. با اون چشم‌های کج ‌وری‌شون. دیروز با چندتا مامور امنیتی تربیت‌شده انگلیس اومدن جزیره کیش رو خریدن. مامورهای امنیتی چنان به روحانی چشم نازک کردن که سریع جزیره رو تو سه سوت سه طلاقه کنه. البته قرار شده اول روسیه برای چند وقت محلل بشه تا بعد چین بتونه جزیره رو عقد دائم کنه. این چینی‌ها خیلی بدجنس هستن. خودشون راست میرن به ما میگن چپ برید. کارشون به جایی کشیده که عملن به دانشجو های ایرانی یاددادن به لیبرال‌های جدید فحش بدن. ولی خودشون هر روز از نو لیبرال میشن. بعد به لیبرالهای نو ِِ ایرانی فحش میدن. باور نمی کنی؟ آقا بَدل هرچی که بخواهی برات تولید میکنن. انگلیس و المان چند روز پیش نشسته بودن تو اتریش نزد ترامپ و زار زار گریه میکردن. این چینی‌ها آنقدر لیبرال هستن که از کلاه چپ چگورا تا پرچم شاه‌الُله و تسبیه آیت‌الله! رو عین خودش به آنی چاپ می‌زنن.

رفتم سراغ تلگرام خودمون. یک گزارش آبدار از آقای دکتر خوندم که هنوز انگشت به دهن موندم: “دیروز رفته بودیم حقوق بشر را به آلمانی ها یاد بدیم که سر تعداد پرچم‌ها دعوا شد. چپی‌ها میگفتن ما نه حقوق‌ بشر سرمایه‌داری می‌خواهیم و نه مرز و کشور حالی‌مونه، ما فقط می‌گیم تعداد پرچم‌ها در تظاهرات باید عادلانه تقسیم بشه. عدالت شعارحیاتی ماست. راستی‌ها میگفتن “اینو که شما دارید اصلن پرچم نیست فقط یه پارچه خونه! برید اول پرچم درست کنید بعد بیایید از عدالت حرف بزنید. پرچم می‌خواهی اینه؛ سرخ و سفید و سبز با یه خورشید خندان هم وسطش. اگه تاج هم بخواهی بزودی میاد. تاریخش هم برمیگرده به انسان‌های اولیه!
کامبیز و کوروش داشتن دوستانه وسط شعار و فریاد و آمد و رفت مردم، سوسیالیسم انسانی رو با مشروطه سلطنتی آشتی میدادن که یه دفعه مهدی عکس آقا رو از زیر پیراهنش کشید بیرون و داد زد: “رضا شاه روحت شاد.”! محمد که تمام وقت مثل بچه‌های بیش‌فعال پرچمش رو باد می‌داد، بُل گرفت و‌گفت داداش عکس رو اشتباه کشیدی بیرون.

خانم خبرنگار که معمولا مثل جن از بچه‌های کمونیست‌‌ فراری‌ست، اینجا شد شکارچی لحظه و دوربین شو رو صورت سرخ شده کامبیز تنظیم کرد تا گزارشش مبنای محکومیت داشته باشه، اما محمد زرنگی کرد با پرچم خونین‌ش ایستاد پشت کامبیز تا لحظه‌ی انقلابی کامل بشه و عکس خانم خبرنگار خراب.

. اینها هنوز در جدل بودند که دو نفر با پرچم اسرائیل اومدن وسط معرکه و داد زدن:” موضوع چیه”؟ کاک مراد که پرچم‌های اونها رو دید، هجوم آورد تو دل اسرائیلی‌ها. یه لحظه فکر کردم در مرز سوریه هستیم، جنگ مغلوبه شده بود و همگی با هم بحث و جدل می‌کردن که مرد پاکستانی از راه رسید و یه عکس دسته جمعی از خانم خبرنگار، کامبیز، کوروش، مهدی، کاک مراد و آن دو جوان یهودی! گرفت. عکس با پرچم خونین مهدی به درد گزارش خانم خبرنگار نخورد، اما عکس مرد پاکستانی به درد برادرها خورد. اینها گرم جنگ بودن که مرد پاکستانی با خوشنودی و لبخندی بر لب راهش رو کج کرد و رفت.”

داشتم میرفتم سراغ اینستاگرام که احساس کردم سرم شده پنجاه کیلو. انگاری کله‌م ورم کرده باشه یا اینکه توش باد کرده باشن. نه اشتباه می کردم، سرم چاک ورداشته بود. یه لحظه فکر کردم یکی از اون گوله‌های برادران بدنام امام زمان راست اومده تو شقیقه‌ی من ِ اشرار خانه گرفته. باورم نمی‌شد که فقط یک احساس باشه. بخار از سرم به هوا می رفت. کله‌م شده بود خروجی اطوشویی محله: هر از گاهی یک فسی می‌کرد و بخار داغی می داد بیرون! نگران شده بودم. خواستم اورژانس خبر کنم. گفتم بهتره قبلش به دخترم اطلاع بدم. بهش زنگ زدم و شگفتا که در دسترس بود. صدای تو سری خورده‌‌ی منو که شنید، فهمید حالم خوش نیست. پرسان شد و پاسخ شنید. با همان منطق ساخت آلمان به طعنه گفت: “ مگه خونه آینه نداری؟

برو جلوش وایسا ببین سرت ورم داره، بخار بیرون میده یا نه. احتیاج به اورژانس نیست. گوشی به دست رفتم سراغ آینه. از چاک و باد خبری نبود. به چشم‌های عینک دارم اعتماد نکردم، دستم رو کشیدم همه جای سرم. از ورم و چاک خبری نبود. همین وقت چشمم خورد به ابروهای پر پشت و نامرتب‌م و موضوع اصلی یادم رفت. “چی شد؟!” دخترم بود که از اون ور خط هوشیارم کرد، “ورم داره، چاک خورده؟” با صدای گناهکارانه گفتم: نه!

“خب پس چرا می‌خواستی اورژانس خبر کنی؟ کمی مکث کرد و بعد گفت: لابد بابا بازم اخبار ایران رو دنبال می‌کردی؟ … تو فیسبوک بودی!؟” آهسته گفتم: آره. گفت “همون دیگه. کله‌ت چند ساعت خم بوده روی این صفحه فکسنی گوشی، با اون چشم‌های ضعیف‌ت؟ چند ساعت بوده؟ و شروع کرد ادا در آوردن: “یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت؟ چند ساعت؟” بعد یک دفعه صداش رو عادی کرد و گفت:” اگه من هم این همه مدت با گردن دولا بمونم رو گوشی و با هر نوشته شش کیلو حرص بخورم، سرم ورم دار که می‌شد هیچ، بلکه از تنم هم قلفتی جدا می‌شد. برو یه کم نان و آب بخور و استراحت کن. این همه هم فکر نکن. تو که وظیفه اصلاح جهان رو نداری!” بعد هم یه جمله آلمانی پراند که یعنی بیشتر از این برات وقت ندارم.
برای رضایت دخترم هم که شده گوشی رو گذاشتم کنار. فکر ابروی نامرتب رو هم از سرم بیرون کردم. رفتم سراغ یخچال. یک آبجو برداشتم و با یک بسته چیپس فلفلی. یه وری روی مبل درازکشیدم و افتادم به جون هر دوشون. هنوز آبجو تمام نشده بود که خرت خرت چیپس رو مزاحم فکر کردن به نو‌لیبرالیسم ِچین و کاپیتال مارکس و ۱۶ آذر ایران دیدم!. همین جوری داشتم فکر چاره می کردم که دیدم گوشی خودش جون گرفت از روی میز اومد تو دستم! باور نمی‌کنید!؟ پس شما هم ابروهاتون نامرتبه.(۱)

(۱) این نوشته در آغاز در  فیسبوک شخصی نگارنده و سپس در سایت نوید نو منعکس شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.