«دَر مِه»
نمايشنامه در سه اپیزود
عزت گوشهگير
اين نمايشنامه در سال 1990 در كارِ گروهي با ليليان آتلان Lillian Atlan نمايشنامهنويس فرانسوي تحت عنوان Oral Poetry شكل گرفت. در سال 92 در آيوا سيتي و سال 93 در نيو يورك به كارگرداني Shela Xoregos به روي صحنه آمد در سال 98 نيز در شيكاگو روخواني شد.
اپیزود اول: تنهايي
كاراكترها:
1- زن
2- صداها
زن: آيينه… آيينه… نميخوام از تو بپرسم كه چه كسي واقعيترين آدم دنياست. هيچكس واقعيترين آدم دنيا نيست.
آيينه… به من بگو… فقط بهمن بگو “يونس” چطور توي شكم نهنگ زندگي كرد؟
***
اطاقم خاليست. هيچكس به در خانه نميكوبد. تلفن زنگ نميزند. دستهاي پستچي از حمل هر نامهيي خالي است. حتي حفرههاي صدا نيز از صدا خالي است.
صبح رخوتناكي است. خوابآلود و مشوش است. از كنارهي پل ميگذرم. رودخانه از حركت ايستاده است. خيابان خاليست. خيابان از صداي تنفس اجسام هم خاليست. نه صداي حركتِ تكه ابري ميآيد و نه صداي كشيده شدن عصاي مردي بيخانمان در پياده رو… و نه صداي حركت چرخهاي يك ماشين و نه حتي گذر يك دوچرخه… و نه صداي بال يك پرنده… تنها صداي كفشهاي بيصداي من است در سكوت… كه ميگذرد…
– Good Morning! …
صدايم بيحركت ميماند. هيچ هوايي نيست كه امواج صوتي مرا به دوردستها بكشاند. از پلهها بالا ميروم. در را باز ميكنم
– Good morning! …
هيچ پاسخي نيست. چشمهاي شيشهيي در چشمگردانها نميچرخند. چشمهاي بيرنگ هيچ معنايي را در بيرنگي تعريف نميكنند.
پشت ميز ميايستم. كارد را در دستم ميگيرم. بايد شكم هندوانهها را پاره كنم. بايد گوجه فرنگيها را تكه تكه كنم. بايد كاهوها را قطعه قطعه كنم. بايد توت فرنگيها را در بشقابها بچينم. بايد كار كنم. سريع كار كنم. تنها يك صدا، هواي شيشهيي را ترك مياندازد:
– Work hard, hard, harder!
شكم هندوانهها را پاره ميكنم!
سلام… صبح به خير…
اين صدا!!… اين صداي سلام از كجا ميآيد؟
تخمهاي سياه كوچولو از زير پوست قرمز مخملي هندوانه با شادي كودكانهشان به بيرون ميجهند و توي چشمهايم زل ميزنند.
صبخ به خير تخمها، رنگها، سياهها، قرمزها… سبزها…
هزاران صدا به من جواب ميدهند:
سلام…صبح بخير…
تخمهاي سياه كوچولو… يه سوآل دارم. بِهِم جواب ميدين؟
– بـــَـــ………… له…
ببينين… اينجوري قطار واي نسين…نميخوام باهاتون عمو زنجيرباف بازي كنم…
خوب بگو… بگو… بگو… چي ميخواي ازمون بپرسي؟
ببينين تخمهاي سياه كوچولو… ميخوام با “يونس” حرف بزنم… “يونس” بين شماهاست؟ “يونس” ؟!… “يونس”؟! اگه “يونس” بين شماهاس… ميخوام بهم بگه توي شكم هندونه چكار ميكرد؟
اوه اينجوري بهم آب نپاشين… توي چشام آب نپاشين… روي پوستم… روي لباسام… نكنين ديگه… بسه ديگه… (صداي خندهي بچهها) بهم ميخندين… بچههاي كوچولوي شيطون! چه شاد و كودكانه بهم ميخندين!
– Don’t stop! Work hard, hard, harder
***
پشت ميز ميايستم. كارد را در دستم ميگيرم. شكم گوجهفرنگيها را پاره ميكنم. چه خون رنگيني دستهايم را رنگين ميكند. تخمها در شيار انگشتانم پنهان ميشوند و با من قايم موشك بازي ميكنند… در خيابانهاي باريك انگشتانم.
– سارا؟… صبح بخير… هاجر؟… ابراهيم؟… اسماعيل؟
– صبح بخير…
– دوست دارين با هم بازي كنيم؟
– بـــَــــ………… له…
– باشه آمادهيين؟
– بـــَــــ………… له…
(چشمهايش را با دستهايش ميپوشاند)
-قايم موشك بازي چطوره؟
-يك… دو… سه.
(دستهايش را از روي چشمهايش برميدارد.)
-كجايين؟… كجايي سارا؟… هاجر؟… ابراهيم؟… اوه پيداتون كردم… سُك سُك!
اسماعيل كجاست؟ اسماعيل رو نديدين؟ اسماعيل؟ كسي اسماعيل رو نديده؟ چي شد بچهها؟ چرا ساكت شدين؟
ناگهان خيابان باريك خالي ميشود. خيابان باريك انگشتانم. بچهها زير ناخنهايم پنهان ميشوند!
– اسماعيل… كجايي اسماعيل… اســـ… مــــــا… عيــــــــل…
دوتا سرباز دارند نزديك ميشوند… نزديكتر… دارند فوتبال بازي ميكنند. زير سايه روشن چراغ… آنها فوتبال بازي ميكنند… با… سَرِ اسماعيل… سر اسماعيل له و خوني است چشمهايش از حدقه در آمده… اسماعيل… اسماعيل… پسرم… پسر عزيزم…
– Don t stop. Work hard, hard, harder
دوباره پشت ميز ميايستم. كارد را در دستم ميگيرم
– Cut the mushrooms!
– نه… من نميخوام به قارچها دست بزنم…
I said cut the mushrooms!
– نه… من نميخوام به قارچها دست بزنم… نميخوام بهشون دست بزنم… نميخوام به قارچها دست بزنم… نميخوام…
يه قارچ روي سينه مادرم روييده… مادر… مادر… ميدونم كه توي سينهت چقدر درد داري گريه نكن مادر… گريه نكن…
چنگ مياندازم و قارچ را از سينهي مادرم بيرون ميكشم. مياندازمش روي زمين… لِهِش ميكنم… لهش ميكنم… با پاهايم لهش ميكنم. ناگهان هزاران سوسك از ميانهي هر تكهي له شده بيرون ميجهند و به پاهايم ميپرند و از ساقهي تنم بالا ميآيند. به دهانم فرو ميروند… به چشمهايم… به گوشهايم و در لابهلاي تارهاي موهايم… خودم را ميتكانم…
– بريد گم شيد… بريد گم شيد… من به چشمهام احتياج دارم… به گوشهام ،به دهنم، به حنجرهام، به زبانم… به زبانم كه فرياد بكشم… فرياد…
***
خورشيد در غرب غروب ميكند. ميگويم: Goodbye… هيچ پاسخي نيست. چشمهاي شيشهيي در چشمخانهها نميچرخند…
از پلهها پايين ميآيم. خورشيد رنگ پريده است. هيچ درختي در باد تكان نميخورد. يعني كه باد نميآيد. رودخانه از حركت ايستاده است. خيابان خالي است. خيابان از تنفس اجسام هم خالي است. نه صداي حركت تكه ابري ميآيد و نه صداي كشيده شدن عصاي مردي بيخانمان در پيادهرو… و نه صداي حركت يك ماشين و نه حتي گذر يك دوچرخه… و نه صداي بال يك پرنده. جاي پاي من هنوز از صبح روي نرمهي خاك نقش بسته. روي جاي پاي كفشهايم راه ميروم. تمام پنجرهها بسته است. هيچ چراغي در خانهها روشن نيست…
– پنجرههاتونو باز كنين. يه كسي بايد با من حرف بزنه… پنجرههاتونو باز كنين. ميخوام باهاتون حرف بزنم. يه كاري بايد بشه… يه چيزي بايد اتفاق بيفته… بايد روي اين ديوارهاي خاكستري رنگ پاشيده بشه. يه كسي بايد ديوار يخي هوا رو بشكنه. يه كسي بايد فرياد بكشه.
– سـَــــــــ… ـلام… شايد اين صدا شيشههاي پنجرهها رو بشكونه و سرها رو از تو سوراخا بيرون بكشه…
دنيا پر از خبره!!
***
در اتاقم هستم. اتاقم خالي است. دستهاي پستچي از نامهيي خالي است. هيچكس به در خانه نميكوبد. تلفن زنگ نميزند.
***
– آيينه… آيينه… ديگه نميخوام ازت بپرسم راز زندگي يونس توي شكم نهنگ چه بوده… ميخوام بهت بگم تو واقعيترين دوست من توي دنيا هستي.
اپیزود دوم: عشق
كاراكترها:
1- زن
1- مرد
3- آيينه
در يك مكان
زن: از ميان مه ميآيي با پيراهني سفيد بر تنت. با يك لبخند معمولي… با چشمهاي قهوهيي روشن. به تو لبخند ميزنم. به من لبخند ميزني.
زن: “يونس”؟!!… آيا تو “يونس” هستي؟
مرد Excuse me?!
زن: Are you Jonah?
مرد: Yes actually my name is …
زن: يونس؟… يونس؟… يونس؟
مرد: بله… من “يونس” هستم…
زن: “يونس”!!… قرنهاست دنبالت ميگردم… بگو يونس… بگو زندگي توي شكم نهنگ چطور بود؟ براي ماهها و ماهها… سالها و سالها… توي شكم نهنگ؟
(سكوت)
ميخندي!
مرد: من توي شكم يه نهنگ بزرگم. يه نهنگ هم در درون منه، با يه “يونسِ” ديگه در درون اون. و در درون اون يه نهنگ ديگه… و در درون اون…
زن: “رويا”ي بورخس رو به خاطرم مياره
مرد: “در سرزميني بياباني…
زن: “در سرزمين بياباني در ايران”،
مرد: … “برجي است بس بلند از سنگ، بدون دري و پنجرهيي.
در تنها اتاق آن
– كه كَفَش خاك است و شكل دايره دارد، –
ميزي است چوبين و نيمكتي.
در اين سلول مدور مردي به نظرم ميآيد،
كه به حروفي كه نميشناسم،
شعري بلند براي مردي ميسرايد
كه در سلول مدوري ديگر شعري ميسرايد
براي مردي در سلول مدوري ديگر…
اين سير پاياني ندارد
و هيچكس نميتواند آنچه را كه اين زندانيان مينويسند، بخواند.”
زن و مرد: يك زنجير بي انتها…
مرد: همهي ما يه “يونس” هستيم توي شكم يه نهنگ!
(سكوت)
زن: من تازه از شكم يه نهنگ اومدم بيرون اما همهش توي شَكَّم كه انگار توي شكم يه نهنگ بزرگترم…
(سكوت)
مرد: چشمهاي عميقي داري!
***
زن در آيينه
زن: آيينه… آيينه… بالاخره پيداش كردم… اون مردي رو كه قرنهاست دنبالش بودم.”يونس” رو ميگم. يه سنگ انداختم تو آب. آب تكون خورد. من خودم آب رو تكون دادم و آب هزارتا دايره بست. توي هر دايره كه يه دايرهي ديگه توي شكمش داره چهرهي اونو ميبينم. آيينه… آيينه… من فكر ميكنم يه چيزي به اسم عشق داره تو تنم وول ميخوره.
(صداي زنگ تلفن)
زن: الو
مرد: مزاحمِت كه نشدم!
زن: نه… نه…
مرد: داشتي ميخوابيدي؟
زن: نه… نه…
(سكوت)
زن: يونس؟
مرد: بله
زن: چرا سكوت كردي؟
مرد: دارم به صدات گوش ميكنم
زن: ميخوام ببينمت!
مرد: توي شكم نهنگ؟
زن: نه… اؤدها.
***
در رستوران
زن: توي يك رستوران چيني هستيم. يه اؤدهاي بزرگ و رنگارنگ روي آباؤور بالاي سرم نقاشي شده.
مرد: چند سالته؟
زن: صبح ديروز سي سالَم بود! ديشب پنجاه سالَم…
مرد: يعني ده و پنج؟…
زن: امروز 15سالَمِه، فردا نميدونم چند سالم ميشه!
مرد: what s your sign?
زن: من عقيدهيي به اينجور چيزا ندارم.
مرد: اكتْر مردم به ستارهشناسيِ چينيها عقيده دارن.
زن: اما من ندارم…………
به چشماش نگاه ميكنم. توي زنجيرهي دايرههاش گم ميشم. دلم ميلرزه. ميگم: باشه… من تو سال “اؤدها” به دنيا اومدم! و تو؟
مرد: سال “مار”
(سكوت. مرد تفسير را از روي ميز ميخواند)
مرد: تو يه آدم عادي نيستي. يعني يه كم عجيب و غريبي. زندگيت هم پر از پيچيدگيه. يه روح بسيار پرشور داري و…
زن: تو يه آدم عاقل و جدي هستي و به زيباييهاي جسماني گرايش داري. يك مقدار خودپسندي و…
(سكوت. زن به فكر فرو ميرود)
مرد: لبهاتو به هم ندوز. آتش تنت رو رها كن.
زن: يونس…
مرد: بله
زن: يه سوآل ازت دارم بِهِم جواب ميدي؟
مرد: البته!
زن: تو تو خونهت ماهي طلايي نگهميداري؟
مرد: نه… چطور مگه؟
زن: توي گلدون خونهت گياه خوشبخي چطور؟
مرد: گياه سبز آره، اما گياه خوشبختي نميدونم چيه…
زن: ميدوني يه روز يه ماهي طلايي آوردم تو خونهمون كه برامون خوشبختي بياره. ماهي تبديل شد به يه مار. مادرم نشسته بود دم در… داشت به غروب آفتاب نگاه ميكرد. خونه آروم بود. پر از مهربوني بود. اما وقتي كه ماهي همينطور دراز شد، دراز و دراز و درازتر و شد يه مار و تموم سوراخهاي خونه رو پر كرد از تنِش، متْ پيچك ، متْل عَشَقه، متْل الياف و ريشه… درشت و عضله دار، پدرم ديگه نتونست نفس بكشه… ديگه تو خونه هوا نبود. مادرم دويد… همينطور داد ميكشيد و ميدويد… داد ميكشيد: آخه برا چي يه مار آوردي تو خونه كه زندگيمونو ويرون بكنه؟ من مات مونده بودم…
– مادر… مادر… من يه ماهي طلايي آوردم كه برامون خوشبختي بياره… و…
(سكوت)
مرد: بگو… بعد چي شد؟
زن: نه.
مرد: چرا؟
زن: نميتونم…
مرد: خيلي دلم ميخواد كه بقيهي قصهت رو بشنوم.
زن: نميتونم…
(سكوت)
مرد: …… تو از تبار شهرزادي. اگه نميخواي اينو ادامه بدي يه قصهي ديگه برام بگو!
زن: فردا شب.
مرد: فرداشب
***
در خيابان
زن: ما در خيابان قدم ميزنيم. خيابان تاريك … تو در شب پنهان ميشي … من در شب گم ميشم.
***
زن در آيينه
زن: آيينه… آيينه… چه چشمهاي درخشاني دارم من. چه پوست نرم و لطيفي… چه موهايي از جنس حرير و ابريشم… ديروز يه زن صد ساله بودم… امروز تازه متولد شدم.
***
در خيابان
زن: توي خيابون ايستادم. منتظرت هستم. سر قرار نمياي. به آسمون نگاه ميكنم. هلال ماه رو ميبينم. ميايستم روي نقطهيي كه هرشب منتظر ميشم. اما ازت اصلا خبري نميشه… شب سرده. ماه ماهِ تمامه. صدات ميكنم. جوابي نميشنوم. كجا رفتي؟ چرا از خودت خبري نمي دي؟
به هم گفته بوديم كه هزار و يكشب رو باهم ميگذرونيم، بعد از هم جدا ميشيم!
***
در خيابان
زن: توي خيابون ميبينمت با يك زن. شب بعد با يه زن ديگه. ديشب سردم بود. امروز هم سردمه. ميدونم فردا سوز و سرماي زيادي داره. من شايد بدون ايٌنكه بدونم زمستونم!
ميخندم… ميخندم…
***
زن در آيينه
زن: تو يه دروغگو هستي. يه دروغگو… چقدر ستاره تو چشمات داشتي كه همه رو از آسمون دزديده بودي. همه شونو ريختي تو دستام… توي دستام همشون خاكستر شدن. دستامو نگاه كن. خاكستريـَن.
آيينه… آيينه… بهم بگو آيا اون يه دروغگو نيست؟
آيينه: نه… اون يه دروغگو نيست. عشق همينه. از عشق نميشه انتظار و توقع داشت. بيتوقعي بينيازي مياره!
زن: اما چطور ميشه آدم از عشق توقع نداشته باشه؟ بينيازي يعني مرگ!
آيينه: بينيازي يعني غناي عشق.
زن: بينيازي يعني همين خاكستري كه ديگه توش گرما نيست.
(سكوت)
اما بين شوركامي و ناكامي، شوركامي طعمي از تقلا درش هست.
***
زن در آيينه
زن: بعد از يكماه تلفن زنگ ميزنه. من توي آيينَهم هستم. ميدونم كه اين صدا، صداي پايان همين صداست.
مرد: الو…
زن: الو…
مرد: ممكنه ببينمت؟
زن: ……
***
زن و مرد در كافه
زن: در يك كافه هستيم در ساعت 5 عصر. گنجشكها دارن روي درختهاي بيبرگ آواز ميخونن. اين صداها منو ميبره به نوك درختهاي دوره بچگيم.و به غروبهاي دور… خيلي خيلي دور… اصلأ ازت نميپرسم كه چرا يهويي ناپديد شدي و تو هم از من نميپرسي كه چي شد يا چي نشد. ما هردو با سكوت به هم نگاه ميكنيم….
(سكوت و لبخند.)
به فنجان قهوه نگاه ميكني. وقتي چشمات دوباره ميفته تو چشمام، ستارههاي مُرده يِهويي از توي خاكستر دستهام جون ميگيرن و دوباره ميرن تو چشمات. بعد ميشن آتيش. بعد يهويي همه رو ميريزي توي دامنم. دامنم گرم ميشه… بعد سوراخ سوراخ ميشه… دامنم ميسوزه… انگار دامن تنم نيست.
دستهامو توي دستهات ميگيري.
مرد: “آنچه از تو ميخواهم،
يك رجعت شور انگيز و دلپذير به آن خاطرهي كهن و مغشوش هماغوشي است
در زير درخت بيد مجنون…
اكنون، صريح و شتابآلود
خودت را فريب بده
با يك دروغ، با يك دروغ صريح،
تا يأس از شانههايت به پايين لغزد.”
زن: شعر خوبيه!
مرد: “خوب، متْل يك درخت،
خوب، متْل يك مرد با يك زن،
خوب، متْل تو كه امروز آمدي.”
زن: و خوب…
مرد: فكر نميكردم كه بيايي. فكر كردم حالا نوبت منه كه انتظار بكشم!
زن: و خوب كه…
مرد: ميخوام ببينمت… بازم ببينمت.
زن: و خوب كه ما…
مرد: دامنت… عزيزم… دامنت…
زن: و خوب كه ما بايد به همديگه بگيم…
مرد: دامنت…
زن: خداحافظ
***
در خيابان
زن: در خيابان قدم ميزنيم. تو به طرف سمت راست ميروي و در تيرگي شب ناپديد ميشوي. و من به طرف چپ ميروم. قطعه سنگي در دستم است. يكي از ستارههاي نيمهخاموش چشمهايت. آب در آبدانها تكان نميخورد.(قطعه سنگ را پرت ميكند) من هرگز نخواهم گذاشت آب در هيچ كجا راكد بماند!
***
زن در آيينه
زن: آيينه… آيينه… توي اينهمه دايره… اينهمه دايره… هيچي نديدم. هيچي!
آيينه: تو به دنبال يك نوستالؤي هستي از يك حقيقت يا يك رويا كه ممكنه هرگز وجود نداشته. تو دچار يك بيقراري دايم هستي…
اپیزود سوم: در آغاز يك سفر طولاني
كاراكترها:
1- زن
2- مرد
(1)
زن: زماني كه يك دختر كوچك بودم پدرم مرا در يك اتاق زنداني كرد،
براي قرنها
يكشب به خواب ديدم
كه پدرم مرا در يك گلدان گل كاشته است.
و من آوازي غمگين سر دادم:
“چه كسي ميگويد كه گلها كفش به پا ندارند؟”
پدرم وقتي كه آوازم را شنيد،
خشمگين به من نگريست.
گفتم بايد كفشهايم را پنهان كنم!
كفشهاي باستانيام را زير خاك مرطوب پنهان كردم
براي روز موعود.
اؤدهايي در آسمان ميچرخيد… پر صدا… پر مهيب.
تمام ستارههاي آسمان به دمش زنجير بودند.
خون به نوك پاهاي يخ بستهام رسيد.
خودم را تكان دادم تا گلدان را بشكنم و بگريزم و خودم را به اؤدها برسانم.
پدرم تكان مرا كه ديد، مرا در سايه گذاشت.
زمانيكه پؤمرده و رنجور شدم پاهايم را از خاك بيرون كشيدم
و كفشهاي باستانيام را به پا كردم.
آهاي پدر… من توي آسمونم… ديگه نميتوني منو توي خاك گلدون بكاري!
(2)
زن: نگاه كن… آدمهاي بيخانمان… هيچكدام كفش به پا ندارند. همه به آسمان نگاه ميكنند. آنها چه چيزي را دنبال ميكنند؟
من در شگفتم. آيا آنها در آسمان در جستجوي غذا هستند؟
يا تن پوش؟
(3)
زن: مردي به من حلقهيي داد.
يكشب به خواب ديدم كه من براي قرنها آبستنم.
هرشب هزاران دختر و پسر ميزايم،
و سحرگاه دوباره آبستن ميشوم.
يكشب صداي يكفلوت را از كوهستان شنيدم.
در صدا رمزي ناشناخته بود كه مرا به دنبالش كشاند.
سراسيمه دويدم… دويدم… و دويدم تا خود را به اقيانوس رسانيدم
به طور سنگيني آبستن بودم.
در آبها دختران و پسرانم را زاييدم.
آب، كودكانم را به عمق اقيانوس برد
آنجا كه آشيانهي ماهيها بود.
و من به قلهي كوهستان كشيده شدم.
انگار ارفإـوس نفسش را در فلوت ميدميد.
ارفإـوس… ارفإـوس
فلوتت را به من بده
تا آن نواي فراموش شده را ساز كنم.
آه، من ديگر آبستن نيستم
(4)
زن: مردي كه از استخوانهايم فلوتي ساخته بود
آوايي نواخت كه آدمهاي پا برهنه را به دنبالش كشاند.
ما با چشمهاي بسته به قلهي كوهستانها صعود كرديم
و هرگز به زير پاهايمان نگاه نكرديم.
گويا در خاموشي آواي فلوت بود
كه صداي سكوت ما را به خود آورد.
معناي سكوت بود يا آن لحظهي خاليِ ساكت
كه ناگهان از قلهي كوهستانها به مردابها سقوط كرديم.
شايدآنجابود كه آواي فلوت ناگهان از نواختن ايستاد
و در آن لحظه حسي بود كه به واقعيت اجساد در اطرافم هشيارم كرد.
من زنده بودم.
من زنده بودم كه در گنگي وخاموشي،
رشد قارچها را روي انگشتانم تماشا ميكردم.
در نرمهي بادي متعفن،
فلوت زير انگشتانم شناور ماند.
ارفإـوس… ارفإـوس… فلوتت را كسي ندزديده؟
(در فلوت ميدمد. صدايي نميآيد.)
ارفإـوس را قرنها پيش از ديار ما برده
و هيچكس او را به ياد ندارد كه او را به خاطر هم بياورد
(دوباره در فلوت ميدمد. صدايي نميآيد.)
مردي كه از استخوانهايم فلوتي ساخته بود،
صداي استخوان مرا از ياد استخوان من برده است.
(فلوت را به گوشهيي پرت ميكند.)
(5)
زن: من در مرداب تنها هستم.
نه به آسمان ايمان دارم،
و نه به صداي گنگ فلوتي كه از استخوانهاي من ساخته شده
آيا به زمين ايمان دارم؟
صدايم را از دست دادهام
فرياد ميكشم: آيا كسي هست كه صداي مرا بشنود؟
آيا كسي… كسي كه صداي مرا بشنود؟
در مردابم.
عقابها و كركسها بالاي سرم به پرواز درآمده اند.
سينهام را از هم ميدرند و قلبم را تكه تكه ميبلعند.
از خود مشكوكانه ميپرسم:
آيا بهتر نبود كه در گلدان بمانم تا در مرداب؟
يا اينكه بايد راهي براي پرواز جست؟
(6)
زن: صدايي ميشنوم از درون تنم ناگاه…
ناگاه… كه وقتي كه بلند ميشود ميترسم
كه تيزي آن پهلوي خورشيد را چاك دهد.
اين صدا منم. خودِ من… خودِ خودِ من…
همين صداست هم كه تن مرا از مرداب
روي بالهايي تا كاملا آبيِ آبي بالاميبرد.
همين صدا… كه قرنها
پنهان بود در جايي…
صريح و سالم و ساده
و هرچند خالص
اما غرش…
غرش؟
(سكوت. صداي غرشي ميآيد از دور دست)
كسي دارد ميغرد… جايي در مرداب
مرد: آهاي… اوهوي
(7)
زن: نهنگي در مرداب ميغرد و پيش ميآيد… در مه سايهيي ميبينم كه از دهان نهنگ شنا كنان از دور دست ميآيد. در مه ميبينمش. مردي است كه دارد مرداب را با وقار درمينَوَردد.
تو كي هستي؟ صداي منو ميشنوي؟ تو كي هستي؟
مرد: يونس.
زن: يونس؟
(8)
زن: سفر بيوقفه ادامه دارد.
ناتمام. نمايشي كه معلوم نيست كي تمام بشود.