بازی با آتش
نگاهی به نمایش سین. کاف
اصغر نصرتی (چهره)
نویسنده و بازیگر بردیا جلالی
کارگردان و بازیگر سامان بایونسا
۱- متن
دغدغههای بردیا جلالی همواره اجتماعی ست. ناهنجاری های جامعه را در رفتار تک تک انسانهای آن میجوید و سعی دارد ماسک صورت این مردمان آراسته و وارستهی را به کنار زند. تا شاید آنها خود را بشناسند و شاید ما آنها را بهتر بشناسیم. در نمایش سال گذشتهی جلالی سعی داشت قدرت و نحوهی رفتار ما نسبت به قدرت و رابطهی تک تک ما با آن را تصویر کند. در نمایش اینبار اما لنز دید بردیا جلالی اندکی تنگتر اما در عین حالا متوجه موضوعی حادتر شده است. و تمرکز اینبار جلالی معطوف به آزار جنسی کودکان است. نگاه مسئولانه وی به امور اجتماعی نه تنها با ارزش یلکه نشان از دغدغههای جلالی ست.
آزار جنسی کودکان مقولهای جهانی ست و سازمانها و نهادهای فراوانی در سراسر دنیا فعال هستند تا با این نوع بزهکاری مقابله کنند. که البته نتیجه و تجربه از موفقیت زیادی خبر نمیدهد. این مقوله از یک سو مشاغلی چون مربیان تربیتی را به خود مشغول کرده و از دیگر سو بخشی از روانشناسان، پلیس جهانی و ملی. تا شاید بر این ناهنچاری مهار زنند و در نهایت کودکان را از چنین آزاری در امان بدارند. دشواری کار زمانی بیشتر میشود که قربانی دیروز میتواند آنی به مجرم امروز بدل شود. در چنین شرایطی هیچکدام از نهادهای تربیتی و روانشناختی راه حل مناسب و به موقع ندارند و از همه ممهتر اینها از هوشمندی کمتری نسبت به تبهکار برخوردارند. بررسی این مقوله نشان میدهد که موضوع نه جنبه ملی، فردی و تجربه خاص، بلکه بسیار عمیقتر و جهانی ست. و باز این معضل نشان میدهد که بررسی موضوع بسیار پیچیده و چند لایه است. از روانشاسی تا جرم شناسی، از تربیت خانوادهگی تا روانشناسی اجتماعی، از تجربه شخصی تا حس انتقام و جبران خسارت روانی مجرم را در بر میگیرد. و تازه دشواری چنین امری تنها در حد تحقیق و فهم منطقی ماجرا نیست. حس آن و فهم عاطفی آن از یک سو و پرداخت هنری چنین موضوعیاز دیگر سو دشوار هستند. در عین حال طرح مستقیم موضوع نامطبوع و ناخوشایند ست و سطحی نگری یا نسخهپیچی برای آن سبب نارضایتی تماشاگران. حالا با این توضیح بپردازیم به متن نمایش (نامه) سین. کاف!
به نظر من نخستین خطای کار در متن همانا سیاسی- ملی کردن مقوله از سوی نویسنده بود. در اینجا ما با یک خبرنگار به نام «رها … » از سوی یکی از شبکه های تلویزیونی جمهوری اسلامی سروکار داریم که به خواسته مجرم برای مصاحبه با وی به زندان امده است. مجرم قرار است به خاطر تجاوز به ۱۵ کودک و کشتن پنجتن از انها به زودی اعدام شود. این مصاحبه ظاهرا تنها خواهش او ست و باز خود مجرم است که مصاحبهگر را تعیین کرده است. اما وقتی خبرنگار حاضر میشود، با تعجب ميگوید:” فکر کردم رها اسم زنه”! (؟) این جای قضیه اندکی گرتهبرداری از فیلمیهای مشابه از جمله «سکوتبررهها» ست. معلوم نیست چرا باید در رژیمی چون جمهوری اسلامی به او این حق و اختیار را بدهند که هم خبرنگار طلب و انتخاب کند. اما شاید این آخرین خواهش باشد و برآورده شدنش لازم!(؟) اما باز معلوم نیست که هدف از آمدن خبرنگار چیست!؟ یک جا او وجدان آگاه جامعه است و یک جا بازجوی دوبارهی مجرم. از همه مهمتر متن ناتوان است از بررسی و علت یابی دقیق چنین جرایمی ست. پس به موضوع را در تجربه شخصی خانوادگی محدود می کند. در اینجا هم نویسنده باز از بررسی روانشاختی دقیق چنین تجربهای باز میماند. و به نوعی به انتقامجویی قربانی دیروز و مجرم امروز بسنده میکند. عنصر روانشاختی مجرم به سطح میغلتد و بخشی از وظایف این امر بر دوش اجرا نهاده میشود. در طول نمایش ما آگاه میشویم که مجرم نه تنها خبرنگار را میشناسد، بلکه فرزند مصاحبهگر یکی از قربانیان وی است. اما خبرنگار هم با «برگ آسی» که در دست دارد، مجرم را کنج محکومیت میبرد. او را درست در آخرین لحظه با موضوع بسیار مهمی روبرو میکند: مجرم صاحب دختریست که مجرم از آن بیخبر ست. وقتی مجرم میبیند که او هم پدر است و از جرایم خود بیشتر پیشمان و به نوعی حس مسئوالیت در او شعله میگیرد. خطر آزار کودک او هم توسط دیگران او را مبهوت این دنیای حلقه ای میکند. اینجای نمایش از نقطه عطفی عاطفی و خوب برخوردار است. اما یکباره متن (نمایش) در اینجا متوسل به یک شعار از راه بلندگو میشوند و آن اینکه ای پدر و مادرها به هوش باشید و فرزندان خود را با کار و امور دیگر مورد غفلت قرا ندهید …! و برای محکم کاری خبرنگار خود دست ابتکار زده و مرکزی برای کمک به قربانیان و راهنمای فرزندان و خانواده میزند و نمایش تمام میشود. پس متن دچار ضعف دراماتیک میشود و آنچه چند دقیقه قبل بافته بود از هم میگسلد و کار دچار ضعف میشود.
۲-طرح و اجرا
نور که می آید، تماشاگران ابتدا یک چوبهدار می بیند. یک میز کوچک با یک صندلی زیر چوبه ی دار و مردی (خبرنگار) که پشت به تماشاگر (؟) ایستاده است. لحظه ای بعد جوانی که در غلوزنجیر ست به صحنه اضافه میشود. گفتگو در ابتدا باتعلیق و انگیزه پیش می رود. تماشاگر میتواند به خوبی کنجکاوی به خرج دهد تا موضوع برایش روشن گردد. حتی گاهی نمایش تنه به تنهی یک فیلم جنایی پیش می رود. نقطه عطف چنین لحظاتی با همان دیالوگ نخست گره میخورد:” … درخواست کرده بودی قبل از اعدام با یک خبرنگار صحبت کنی …” (نقل به معنی)! اما از انجا که نویسنده در مخیلهی خود بیشتر مقوله را سیاسی و ملی دیده و نتوانسته عمیق در ماجرای مجرم و جرم بنگرد، یکباره خبرنگار بازجو میشود و حتی دادستان. پس دیالوگ و لحن به بیراه میرود. از سوی دیگر وی از کنجکاوی یک خبرنگار خوب غافل میشود. به جای کنجکاوی در بررسی خود جرم سعی میکند همواره یک گام جلوتر از مجرم باشد و به جای آنکه مجرم را تشویق به بازسازی جرم کند او را متهم میکند و عمق گفتگو را به سطح و ادمهبی موضوع را به بنبست می کشاند. آن وظیفهای که باید یک خبرنگار زیرک انجام دهد.
چوبهی اعدام چنان مهیب و بزرگ و جاگیر در نور بسته و محدود صحنه جلوهگر است که تماشاگر را از اصل موضوع منحرف میکند. نمایش در محتوا و روند اجرایی نگاه اصلی خود را متمرکز به جرم و چگونگی آن کرده است و نه عاقبت جرم یعنی اعدام. اما طراحی صحنه از این موضوع غافل است و تماشگر تا انتها منتظر کارکرد عملی چوبهی اعدام است! وجود چیزی که میتوانست در انتهای صحنه و به شکلی مبهم نمایش داده شود، تبدیل به هیبت بزرگ و در مواردی دستوپاگیر برای بازیگر و(البته) تماشاگر شده بود. به طوری که خبرنگار گاهی در حرکت خود مجبور به رعایت وجود آن میشد. اجرا میتوانست با تعویض نور و زنده کردن گذشتهی بازیگر نقش مجرم را از بازی بسته و سخت و ثابت رها کند و او را در تعریف و روایت چگونگی جرم خود به حرکت وادارد. اینطوری نمایش اندکی بیشتر جان میگرفت.
۳- بازی
سامان بایونسا در نقش مجرم و در عین حال کارگردان گه گاه لحظات خوبی را ارايه میداد و حتی شماری از حرکتهای او شایان توجه بود به طوری که انگار در مقابل یک مجرم روانی هوشمند قرار گرفته باشید. اما متاسفانه اینها دارای روند و پرسهی درونی و روانشاختی نبودند. انگار یک الهام آنی یا گرتهبرداری هنری سببساز این لحظات شده باشند. گاهی شما مجرم را مانند کسی میدیدی که با لذت و تحریک امیز از کردهی خود سخن میگوید و عمل میکند. گاهی اما در حد پس دادن متن تنزل میکرد. متاسفانه طراحی صحنه و میزان سن نیروی زیادی از بازیگر میگرفت و او را سخت محدود به صورت میکرد. چرا نباید مجرم به خشم آمده و صندلی و زنجیرهای دست و پایش را به لرزه در آورد؟ چرا نباید روح خستهی یک مجرم در دم مرگ از ما دریغ شود؟ چرا مجرم بیشتر کارگردان بود تا بازیگر؟ آنهم وقتی خوب میدانست که او از تمام وجود بازیگر بوده تا کارگردان؟!
بردیا جلالی درست برعکس یک خبرنگار کنجکاو و تا حدی هم موذی، بیشتر صحنه گردانی میکرد و این به نقش او صدمه زده بود. انگار اینجا هم این بردیا جلالی کارگردان نمایش است. اگر چالشی میان این دو پیش میآمد که مجرم و خبرنگار هر دو دا حوادث به قعر شکلگیری جرم هدایت میکرد و هردو غافلگیر میشدند، تازه در اینجا نمایش عمق میگرفت. اگر مجرم میتوانست خبرنگار را چنان مبهوت جرم خوبش میکرد، تازه میان این دو رابطه برقرا میشد. رابطه ای که در حالت طبیعی ممکن نیست! در صورتی خبرنگار و نوشته هم در نقش و هم در ایدهی مجرم را از پیش مقصر میدانست. پس نه او و نه ما از همه چیز باخبر بودیم و تعلیقی چندانی نسیب ما نمیشد.
اما از جایی که مجرم از ماجرای فرزند خبرنگار خبر میدهد تا حدی بازی جلالی تغییر میکند و نمایش جان تازه ای می گیرد. وقتی یکی از قربانیها خبرنگار میشود، وی نقش بهتری را ایفا میکند.
—————-
باید به انتخاب موضوع، به جسارت سامان بایونسا آفرین گفت. من اما شخص دلم میخواهد که در آینده از جلالی نوشتههای بهتر و عمیقتر با همین حس مسوالیت و حساسیت به موضوعات اجتماعی ببینم. نوشته هایی عمیقتر و چند لایهتر . همچنین دلم میخواهد او را در کارگردانی و سامان را در عرصه ی بازیگری فعال ببینم. در پایان برای تیم نمایش «سین. کاف» موفقیت بیشتر و کارهای بهتر آرزو میکنم.
مه ۲۰۱۹
عکسها از نگارنده است.
عکس نخست بولتن فستیوال
عکس دوم: بردیا جلالی سمت راست، سامان بایون سا سمت چپ