«اُمُ‌القُرای مدفون»

نگاهی به رمانی از محمد رضایی‌راد

اصغر نصرتی (چهره)

تازه با کتاب «امُ‌القرای ِ مدفون» خلاص شده ام. خلاص که نه، انگار چون سنگی صقیل به عمق وجودش فرو رفته ام. شاید هم او در وجودم حلول کرده است. چون مار بوآ در راه هضم‌ش هستم. هضمی نه از راه عقل، بلکه از مجرای قلب. چرا که گرچه در کلام مه الود و آغشته است اما چون شیره ی جان است. چون سرنوشت من و توست.

اصغر نصرتی 

صدای حزن‌انگیز خوانش‌گر یعنی خود نویسنده که ایام کرونا خانه نشینی‌ش کرده، حالا برای خانه‌نشین‌کردن ما هم فکری کرده است. 

بسترش ظاهرا سرنوشت نسل دهه هفتادی‌هاست. از گاز اشک‌اور می گوید که به مراتب کمتر از اشکی ست که چند نسل از درد سرگردانی و رنجوری و به عشق آزادی تن به استبداد فکر و عمل دادن، ریخته‌اند. نسلی که باطوم را به جان خرید تا بلکه نوای خوش چکاوک‌ها را در خنکای بهار بشنود که نشنید و به جایش زمستان زمهریر سرخوردگی آمده بود و باطوم به دست‌های وحشی و ناشی شده بودند „سفرای انقلاب” و چون دود گاز اشک آور روان شدند به سراسر جهان و دیگر همچو یوسف و یونس، دوقلوی رمان، تشخیص‌شان برای اهل رحل گزیده، چه برای باطوم خورها و چه برای باطوم‌زن‌های جانشین دشوار شده بود.

«ام‌‌القرای مدفون» رمانی ست که به ناچار از دست سانسور دولتی به دنیای شنیداری‌ »تلگرام» پناه برده است. با ۴۶ تکه که در هر تکه یک قطعه موسیقی پا‌یین و بالای‌ش را زینت می‌بخشد. تا حُزن شنونده را دو چندان کند. خوانش‌گر هم که صدای‌ش نزدیکی خاصی به شاملو دارد، نوای نیمه خش‌دار و غمگین را چنان در واژه ها، مانند سرُب در قالب، ریخته که انگار غیر از این به گونه‌ی دیگری نتوان آن را شنید. صدایی که عربی را خوب می داند و حال و هوای مردمان بومی آن دیار را هم احتمالن خوب می‌شناسد. برای همین وقتی از «خانم جان» می‌گوید، می‌داند چه می‌گوید و وقتی از یونس و یوسف می‌گوید، می‌داند که این مردم چندپاره در سیمای این دو برادر عجیب شبیه بهم متبلور هستند، اگرچه هر یک راهی ظاهرا متفاوت رفته باشند. از همین „هم‌شکمان همگون” است که فرزندانی چندگون زاده می‌شوند و عجیب اینکه از این چندگونه‌ها باز هم چندگانگی افزون‌تری زاده خواهد شد. و احتمالن تا ابد، تا آنجایی که آسمان و زمین در دور دست دریاها به هم می‌رسند، یا بهم رسیدن را می‌نمایانند، چنین خواهد ماند. ما دیگر هرگز یکی نخواهیم شد. باید نه برای یکپارچگی که به از هم گسیختگی نظمی دهیم. ورنه هرچه به هم دهن کجی کنیم، مضحک‌تر خواهیم شد.

رمان از دوران „رای من کو؟” می‌آغازد اما بی قرار تا فتنه‌گاه امام امت و خلوت‌گاه‌های چندنفره‌ی پیش از انقلاب راه طی می‌کند. از همین روی این رمان نوعی سرنوشت انقلاب ۵۷ با نگاهی غمگنانه است و به حق باید با اندوه تمام در باره‌ی آن گفت و نهراسید از این همه شکست و سرکوب و سرشکستگی. عاشورایی که خود بر سرمان آوردیم و حالا قمه‌زن مصیبت خود هستیم. انگار که بر سر قبر خویش شیون کرده باشیم. مضحک است اما حقیقتی‌ست تلخ.

«امُ‌القرای مدفون» رمانی ست شاعرانه و اگر نبود تحمل شنیدن اینهمه رنج سخت بود و شنیدنش به ویژه برای آن مردمان که خود خاک بر سر ریخته‌اند، دردناک‌تر. «امُ‌القرای مدفون» سرنوشت یک خانواده‌ی از هم گسیخته است که گرچه در وجودشان ریشه‌ای عمیق دارند اما حوادث و ذات تکثر عمق یگانگی آنها را برهم زده است. چون آینه‌ی تمام‌نمای قدی که بخواهد پیش از آنکه وجود زیبای ما را بنمایاند، شکسته شده باشد و حسرت همه خودنمای‌ها و خودبینی‌ها را به دلمان نشانده باشد.

محمد رضایی راد با رمان «امُ‌القرای مدفون» سخت دل ِ شکسته‌ی ما را شکسته‌تر کرده است. اگر چه ظاهرا دل خودش هم از مدفون شدن «امُ‌القرای» اهل دین گرفته است. انگار او هم در سوگ این بچه‌ی ناخلف نشسته باشد و هنوز نمی‌تواند دل از آن بکند و گمان دارد با عزاداری و سماع و شاید گاهی سوگواری «زار» گونه این رنج را بکاهد و به همه بگوید فعلن عزاداری کنید، وقت فکر کردن به پوچ بودن اساس «امُ‌القرای» نیست. اگرچه جا جای رمان خانم دکتر و استاد «بوقایی» (؟) را به جان هم انداخته باشد و در نتيجه آن دو را جدا از آن همه هیاهوی زمانه و جدل‌های لفظی، به تغزلی فلسفی، و چه زيبا، آنهم در کنار تشت انگور شراب‌اندازی، کشانده باشد. ولی باز نتوانسته این دو را در آغوش هم اندازد. پس به ناچار در پایان رمان چاره را در مِه‌آلود کردن بیشتر فضای „حقیقت” و پریچهر زمینی را پری دیدن و میثم ِدیوانه را عقلی موقت دادن، می‌داند. شاید تا دوباره «بازی جهان» تکرار شود. و سر آخر صدای غار غار کلاغ‌ها ست که فضا را بوف‌کوری می‌کند و تمام می‌شود. تمام می‌شود؟

محمد رضایی راد

«امُ‌القرای مدفون» حال ترا سخت بد می‌کند. اما نه از آن نوع که کارت به دکتر بکشد، بل از آن جوری که کارت سخت به اندیشه بکشد. و باز اندیشه کنی و عاقبت نتیجه بگیری «و این تنها بازی جهان بود” که سرنوشت ما را رقم زد. و وقتی این را قبول کردی تازه می رسی به رمان دوم نویسنده که با همین نام پتکی می‌شود و فرود می آید بر سرت. تا بیشتر دچار مالیخولیا بشوی و بیشتر زانوی غم بغل کنی! که هیهات ما چه نسخه‌های از پیش آماده و ساده ای برای خویش پیچیدیم و چه ابلهانه گمان داشتیم داروی‌ش را می‌توان بر سر هر بقالی یافت و درمانش را به فوریت مصرف، چشید. 

اگر شنیدی رمان «امُ‌القرای مدفون» را، چندان اما در آن مدفون نشو وگرنه نمی‌توانی „و این تنها بازی جهان است” را درک کنی. چون زبان بازی رضایی راد، جابجایی برخی کلمات در جملات را چنان ماهرانه و زیبا انجام داده تا رقصی به نثر داده باشد و سوررئالیسم ایرانی ساخته باشد. نوعی «صد سال تنهایی» که اتفاقا نه «تنها»یی که با هم رنجوری صد ساله‌ی انسان ایرانی، از مشروطه تا کنون، را به رُخ‌مان بکشد. سماعی که اگر ندانی برای چیست، یادت می‌رود رنج‌ت از بهر چیست. از کجا خورده‌ای. نخواهی دانست که ما تنها لبتکانی بودیم که نه لبت باز و اتفاقا اما از روی مجاز! 

حقیقت ما شاید همانا فهم همین مجاز باشد. چرا که دیگر از حقیقت چیزی باقی نمانده است. و دیگر هیچ و شایدم تا همینجا بس!

اصغر نصرتی

۸ آگوست ۲۰۲۲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.