گاوخياليهايي در پيرامون “ آبسورد“
بهمن فُرسي
از دههي 1950 به اين سو عنوان ‹‹آبسورد›› به گروه درامنويساني اطلاق شد كه خودشان را مكتبي در تآتر نميدانستند. عنوان به آنها بسته شد. آنها يك خانوار هنري شدند چون ديد يا برداشت همانندي در برخورد با هستي و نيستي، و عالم و آدم داشتند.
اين ديد و برداشت، بيش و كم همان است كه آلبر كامو در ‹‹اسطورهٍ سيزيف›› به سال 1942 آن را حلاجي كرد و ريسيد و تابيد. در مجموع پرپرزدنهايي در شرح احوال بشريتي گنگ، و خواب نديده البته، اما ماليخوليايي، و بيراه، و مغرض اما بيغرض، و بيمار و ناموزون (=بيقيد فوريت و حتميّت: آبسورد!) در كانون، در پيرامون، و در فراپيرامونِ خود.
موجود جنبندهيي مقصود شكسته، به بيمقصودي و خود مقصودي رسيده، كه مبتلاوار، در مكافاتي عادت شده، سيزيفسان، پيوسته سنگش را كه هرچه بگيري گرفتهاي بر بلندايِ كوهِ هرچه پنداري پنداشتهاياش ميغلتاند، و همان آن كه سنگ در بالايِ فرضي، حقيقي يا واقعيست، از نو در آستان دامنه است، و از نو بايد غلتاند آن را. اين، و اين گونه اين گونگي، و اين گونيها محور پيچ و پريشيدگيِ معنايي و معنوي بود كه هستهي مذاب پندارگانِ درامنويسان آبسورد را سامان ميداد، به انفجار و فوران ميكشاند، و بيساماني در به ساماني ميبخشيد. و ميدهد و ميبخشد.
امر يا موضوع يا اصلا ‹‹چيز››ي كه ‹‹آبسورد›› را از پيشينيان خود-كه آنها هم همين چيستان و هستان و نيستان را در پوسته و هستهي كارشان به گونهيي داشتهاند- جدا و نشاندار ميكرد، آن بود، كه در كار ‹‹اينها›› سرسام و پريشاني مرز شكسته، افسار پاره كرده، و اجازه يافته بود كه هم بيرونه و هم درونهي كار هنري را پي بريزد و بر ببالاند. در اين ميدان هرگونه ساختار متعارف، منطق متعارف، پيوندِ فرضاً مرتب و معقولِ فكر با فكر، احساس با احساس، در جَدَلي خندهزن به جهل و عقل، و متاثر از اين هر دو، و با قيافهيي ممنوع، و نامعهود، به صحنه كشانده و نشانده شده بود.
تآتر آبسورد را سالنهاي معتاد به ‹‹ تآتر تا اينجا›› به زحمت تحمل كرد و به خود راه داد. شايد از همين سربند بود كه نمايشهاي ‹‹يونسكو›› ‹‹آله گوريكال›› بودند. مظاهر و كناياتي از و به حقايق كلي و عمومي. به زبان شما ! سمُبليك. يا كار ‹‹بكت›› روز به روز آلياژمآب و عصاره و چكيده و كوتاه شد. يا ‹‹آدامُف›› آبسورد را از بيخ فداي تآتر حماسيِ برشتي ( لطفاً با به رشتي! اشتباه نشود) كرد. يا ‹‹پينتر›› از سرگشتگي آبسورد، بعدها و امروز به نوعي كمدي سطح بالاي روشنفكرانه رسيد.
امروز، در هزار و نهصد و هرچند به نظر ميرسد كه ‹‹جريان›› يا ‹‹مكتب ›› آبسورد بيشترينهي نيرويش را سوزانده است. هرچند نفوذ، سايه و رخنهٍ رهاييبخش آن در ‹‹ تآتر بطور كلي›› همه جا در طپش است.
***
قراردادي
امروز در ‹‹سينما الكتريك›› لندن كه در واقع گونهيي ‹‹فيلم خانه›› است، دوتا فيلم ديدم. از ‹‹بيرسون›› فرانسوي. نيمچه پيغمبر سينمايي، براي قشري از فيلمپرستان آنچناني. براي آن كه دشمن سند داشتهباشد تاريخ را بنويسم: سيزده هفتِ هشتادويك ميلادي. فيلمها؟ ‹‹Mouchette = موشت›› و ‹‹چهارشب يك موجود رويايي›› بر اساس داستان معروف دوستايفسكي: ‹‹شبهاي سفيد›› يا ‹‹شبهاي روشن››.
هر دو فيلم همان بيماري هميشگي برِسوني را داشتند. ضعف در ورزاندن و كارگرفتن از بازيگر. آدمهاي برسون هميشه چوبياند. حتي بدتر از چوب. چوب هرچه باشد در طبيعتِ خودش طبيعيست. اما اينجا چوب كوكي در كار است. عضله و نرمش عضلاني موجود جاندار در كار نيست. البته مفاصلي در كار است كه حركت را ممكن ميكند. اما مفاصلي مصنوعي و منكسر. و نه منحني. هرچند خودِ دوستايفسكي هم امروز بعيد مينمايد، اما تا جايي كه او را در زير پوست، و وزش خون خودم مييابم، و در مييابم، دوستايفسكي (= داستايهوسكي) آدميزادي بسي پوستي و خونيست. متاسفم كه برسون آدمهاي ‹‹شبهاي سفيد›› را كه ميبايست بسيار هم پوستي و خوني باشند، به آدمكهايي چوبي تبديل كرده است. با اين كه دست بازيگر برسون آلوده به رنگ است، با اينكه قلم مو به دست ميگيرد، با اين چند بندانگشت روي چهرهي يك تابلو رنگ ميمالد، اما همهٍ اطوار و احوالش داد ميزند كه اين آدم كوكي نقاش نيست. شعروارهيي هم كه دهانش بيرون ميدهد، و دستگاه ضبط هم ضبطش ميكند، بينيازي به هيچ تلاش و تقلا، ثابت ميكند كه اين عنصر چوبي بطور قطع شعري در ذات و نهاد ندارد.
‹‹موشِت›› سيران بيهودهي روشنفكر از سيري پس افتادهييست در عوالم مثلا فقرِ يك دختر دهاتي بيچيز. روابط همه قراردادي و تحميليست. ‹‹مادر›› بطور قراردادي بيمار است. شاگردان مدرسه قرار دادند. معلم قرارداد است. شكارچي قرارداد است. خودكشي هم از همه قراردادتر است.
برسون البته خصايصي دارد. دقت و تاكيد سينمايي روي اشياء و اجزاء. و اين به جاي خود، بله، خوب است. جالب است. حكايت از بينشيست. ولي پس از خوب؟ منِ نادان كه با اين چشمهاي عينكي، و عينك به اين كلفتي!، آن ‹‹چيزِ پس از خوب›› را در فيلم برسون نميبينم. زندگي را به اندازهي زندگي طول دادن، در سينما هنر خارقالعادهيي نيست. اصلا هر هنري لزوماً خارقالعاده نيست. هر خارقالعادهيي لزوما هنر نيست.
برسون براي ‹‹روشنفكر جماعت›› قشريِ سينما، بويژه نوع ‹‹سايد كافه››يي و محفلي و َپرسه مشرباش خالي از تنقلات و مشغوليات نيست، ولي براي فكرِ پدر مادردار، چيز دندانگيري كه ندارد هيچ، در لحضاتي موهن هم هست.