کارل مارکس پیام‌آور انقلاب‌ها

مکثی بر کتاب «کارل مارکس»

اثر آیزایا برلین، ترجمه رضا رضایی

اصغر نصرتی (چهره)

شما هم حتما نام «کارل مارکس» را شنیده اید؟ این را از آن رو می‌گویم که شماری سعی دارند آگاهانه نقش این مرد را در تاریخ اندیشه انکار کنند. یا تاثیر آن را بکاهند. اما راستی تا چه اندازه او را می‌شناسیم؟ من از خودم آغاز می‌کنم. به گمانم هنوز انقلاب بد فرجام به انجام نرسیده بود که در بحث و جدلها و حرف و حدیث‌های کوچه و گذر آن روزها با نام مارکس آشنا شدم. وقتی بازار کتاب‌های «جلد سفید« هم رونق گرفت، نامش را منقوش جلد یا داخل جلد برخی کتاب‌ها دیدم.

آیزایا برلین

نخستین بار کتاب »الفبای مبارزه» از احسان طبری بود که مرا به فهم اندیشه های مارکس فرا می‌خواند. اما با «سه جز‍‍ء در بارهیمارکسیسم» از لنین فشرده‌تر و جمع‌وجورتر با او آشنا شدم. خواندن این کتابها در آن دوران بسان پریدن با لباس و چکمه و کلاه‌خود و نیزه بدست برای نجات کسی از آب بود. به جای فهم مارکس و اندیشه هایش بیشتر غرق شدن در واژه های بود و بجای فهمیدن و اندوختن، به قبض روح نزدیک شدن.

پیش از انقلاب اگر اهل کتاب خواندن بودید، آن هم از نوع دردسر دارش، به ندرت نامی از او در کتاب‌ها می‌یافتید. هوادارانش مجبور بودند چنان با ایما و اشاره از او سخن بگویند که بیشتر به قول خودش در مانیفست، به شبحی می‌ماند تا به متفکری. آنوقت‌ها نام او چنان از ترس سانسور در لایه های چندگانه همچو „دانشمند اندیشه های علمی” پنهان می‌ماند که برای جوان ۱۶ یا ۱۷ ساله ‌ای چون من قابل کشف نبود.

شاید دشواری بزرگی باشد که مارکس را بدون داوری‌های جانبدارانه‌ی هوادارانش فهمید. اما دشوارتر خواهد بود که از راه دشمنانش او را بشناسیم. علت کجاست؟ دشواری در همان فهم این دو دسته و نیات و انگیز‌های آنها پنهان است. چرا که اندیشه‌هایی از ا‌ن دست ‌هرگز بی‌طرفانه نخواهد بود. حالا پس از نزدیک به چهل سال از نخستین آشنایی با مارکس، کتابی در باره‌ی زندگی و اندیشه های کارل مارکس خوانده ام و درست روز تولدش هم به پایان رسانده‌ام. از آنجا که محتوای آن را ارزشمند می دانم از این راه به اشتراک می‌گذارم. کتابی که از سوی هوادانش نوشته نشده است، اما در دقت برای ترسیم سیما و فکر و زندگی او سخت کوشیده است. از نوع کارهای موفقی چون زندگی نامه بتهون و گاندی از سوی رومن رولان.

.

بی‌اغراق باید کارل مارکس، را پس از خداوند و پیامبران آسمانی‌اش، مشهورترین پیام‌آور روی کره‌ی خاکی دانست. از شهرت فردی وی که بگذریم، اندیشه‌های او همراه نوشته‌های انگلس و لنین مهمترین نوع ایدئولوژی بزرگ اجتماعی روی زمین محسوب می‌شود. مارکس کمتر از هگل و کانت و حتی ارسطو و افلاطون غور فلسفی کرد و در مفاهیم فلسفی غرق شد، اما اندیشه های فلسفی او جذاب‌ترین و پر طرفدارترین نوع موجود در تفکر بشر گشت. پایان‌نامه‌ی دانشگاهی او در فلسفه بود اما شهرت اصلی وی در اقتصادرخ داد. با نوشتن کاپیتال بزرگترین مشغله‌ی فکری را در بازنگری به واژه‌ی ارزش و سرمنشا اضافه ارزش به راه انداخت.

گرچه مارکس از شاگردان خلف هگل بود، ولی مانند ارسطو علیه استادش قیام کرد و ناتوانی هگل را در وارونه کردن دیالکتیک به نقد کشید و فهم از تاریخ  او را با تکامل و هدفمندی درآمیخت. جالب تر اینکه مارکس برخلاف برخی فلاسفه به جای ایجاد دستگاه فلسفی، بیشتر نقد و ردیه بر متفکران دیگر نوشت و مجموعه این ردیه ها و نقدها بود که سبب دستگاهی شد که خود به ایجاد آن، حداقل در آغاز، واقف نبود. مهمتر اینکه این همه تلاش را نه برای توضیح جهان هستی، بلکه برای تغییر جهان انسانی انجام داد.

از زندگی شخصی کارل مارکس خیلی نمی‌دانیم. یکی از دلایلش کم‌گویی او در این باره بوده است. دلیل دیگرش اندک بودن دوستان پایدار او ست. البته او به دلیل صرف وقت بسیار برای مطالعه، وقتی هم برای روابط بسیار با دوستان نداشت. از انگلس که برحسب تصادف با او آشنا می‌شود و تا روز مرگش در کنار او می‌ماند، بگذریم، باقی دوستانش دورانی طولانی در زندگی او نمانده‌اند.

اما چرا مارکس چنین شهرتی بدست آورد؟ آیا این شهرت حاصل تبلیغ عبث شماری ماجراجو و هوادار بوده که بعدها با راه انداختن شورش و قیام و امثالهم نام و فکر او را بر شیپور تحولات اجتماعی دمیدند؟ راستش را بخواهید مارکس نه تنها فرزند زمانه‌ی خود بود، بلکه شهرتش نیز حاصل تلاش مؤثر او در این زمانه بود. باید مارکس را نه تنها متفکر و روشنفکر و کتاب‌خوانی بی‌مانند دانست، بلکه پیام‌آوری انقلابی دانست. سرچشمه‌ی شهرت مارکس در زندگی اجتماعی او نهفته است.

تبار مارکس یهودی بودند. از همین رو پدرش مجبور شد که برای ورود به دیوانساری آلمان آن دوران، تغییر دیانت بدهد. اما خود مارکس نه به یهودیت و نه به مسیحیت روی خوش نشان نداد و نه به هیچ باور دینی. چرا که آن را افیونی (هم در معنای خلسه کن و هم در معنای انحراف در راه حل های اجتماعی) و پاسخی ناکافی برای نجات انسان و تحولات اجتماعی می‌دانست.

او اما بهترین نمونه‌ی »یهودی سرگردان» دوران خود بود. دوره ی بسیار کمی مقاله‌نویس و بعد سردبیر روزنامه‌‌ای در شهر کلن (آلمان) شد و این تنها مدت کوتاهی بود که به کاری از بهر دستمزد مشغول بوده است. بعد از آن او همواره سرگردان کشور و شهرهای بسیار مختلف بود. گاهی پاریس، گاهی بروکسل و عاقب لندن که تا آخر عمر آنجا ماند. با هر هیجان و رخُداد مهم اجتماعی عذر مارکس را از محل اقامت ‌ش می‌خواستند. بسان روحی بی‌قرار شده بود. روحی که همه‌ی جامعه سرمایه‌داری را با هیبت قلم و وجود خویش می‌ترساند.

بی‌شک مارکس اندیشمندی ساخته و پرداخته ی جامعه اروپای است. جامعه‌ای که تقریبا از قرن شانزدهم رسیدن به حقیقت را نقد می‌دانست. اما نقد در جریان فکری مارکس امری خودجوش بود. در نقد بسیار بی‌رحم بود. در این راه حتی طعنه و تمسخر را هم بکار می‌گرفت. اندوخته‌های مطالعاتی مارکس آنقدر وسیع و همه جانبه و متنوع بود که می‌توانست از نقد ادبی تا ریزترین مقولات فلسفی و مباحث اقتصادی بپردازد. از نگاه نقد او نه بالزاک راهی برای گریز داشت و نه هگل. ولی ویژگی اساسی مارکس در دانش انبوه‌ش نبود، بلکه در نظم و دقت و نکته‌سنجی او در نقد بود. شماری مارکس را به اشتباه یک کتابخوان حرفه‌ای و روشنفکری عافیت‌طلب می‌دانند، ولی شاید او تنها نمونه‌ی اندیشمند و فیلسوف و اقتصاد‌دانی باشد که بسیاری از نان‌های فکری خود را تازه تازه در تنور همان رخدادهای اجتماعی پخته بود. از دیگر سو زندگی فقیرانه‌ی او هم تائیدی بر این ادعاست. چرا که مارکس از فقر گاهی نان شب نداشت و فرزندانش از این راه رنج بسیار کشیدند. اگر انگلس نبود شاید مارکس در یکی از همان روزهایی که در کتابخانه‌ی موزه بریتانیا به جان کتاب‌ها افتاده بود، مرگ هم از گرسنگی بر جان او می‌افتاد. انسانی که ساله‌ها عمر خود را برای فهم کار و ارزش و سرمایه صرف کرد، خود هرگز نتوانست شغلی، دستمزدی کافی  و مداوم داشته باشد و سرمایه‌ای دست‌وپا کند. شگفتی زندگی او درست در همین چند نکته‌ی نهفته است.

مارکس نه تنها نابغه بود، بلکه استعداد شگرفی هم در یادگیری زبان‌های مختلف داشت. در اواخر عمر با شماری از روس‌های انقلابی آشنا شد، ابتدا نیازمند مترجم بود، اما خیلی زود تصمیم گرفت روسی را یاد بگیرد. به طوری که در شش ماه این زبان نسبتا دشوار را آموخت و بعد از آن با تسلط تمام، نه تنها در گفتگوهای دوستانه، بلکه در مباحث نظری هم همپای رفقای  روسی شد. این استعداد از این نظر اهمیت دارد که او هرگز چون یک زبان شناس به زیر و بم زبانها آشنا نبود، تا در آموختن آنها سرعت عمل داشته باشد. اما شیوه‌ّای ابتکاری برای آموختن زبان بسیار داشت. مثلن برای آموختن انگلیسی بسیاری از نمایشنامه ها و کلمات قصار شکسپیر را از حفظ بود.

نظم روزانه‌ی مارکس نمونه بود: „صبح ساعت هفت بیدار می‌شد و پس از نوشیدن چند فنجان قهوه، می‌رفت اتاق کارش و تا ساعت دوی بعدازظهر مطالعه می‌کرد و می‌نوشت. با عجله غذایی می‌خورد و باز تا موقع شام کار می‌کرد. شام را با خانواده می‌خورد. بعد یه پیاده روی شبانه‌ای …(و باز) تا دو یا سه‌ی بعد نیمه شب کار می‌کرد.” (برگفته از کتاب ص. ۳۳۰)

سه وجه مهم اندیشه های مارکس یعنی اقتصاد و فلسفه و جامعه (سوسیالیسم)، نه تنها سبب شکل پخشی سیستم فکری «مارکسیسم» شد، بلکه یکی از تاثیرگذارترین اندیشه‌ها در علومی چون جامعه‌شناسی، مردم شناسی، نقد ادبی و حتی روانشناسی گشت. این سه وجه شکل دهنده ی مارکسیسم در مهمترین کتابهای او منعکس هستند. کاپیتال (سرمایه) مهمترین آنها محسوب می‌شود. با این کتاب مارکس وارد دانشگاه ها و مباحث اقتصاددانها شد. اما با مانیفست  (مرامنامه) بیشترین دشمنی و دردسر و در عین حال بیشترین دوستان را نسیب مارکس کرد. حالا که از این سه وجه مهم «دستگاه» فکری او سخن به میان آمد، نباید فراموش کرد که وی در هر سه وجه وامدار دیگر متفکران هم قرن خود بود؛ در دیالکتیک/فلسفه از هگل و فویرباخ، در اقتصاد از اسمیت و ریکاردو و در سوسالیسم از متفکرانی چون سن سیمون و فوریه تاثیر بسیار گرفت. حتی در مقولاتی چون »شیوه تولید آسیایی» («دسپوتیسم شرقی») و «جنگ طبقاتی» نیز از دیگر متفکران بهره‌ی بسیار برده بود. بدون آنکه بخواهیم مارکس را به کپی برداری متهم کنیم، ذکر سرچشمه‌های اصلی این اندیشه ها ضرور به نظر می رسد.

مارکس هرگز نتوانست چون نیچه کلمات قصار و زیبا بگوید. قلمش هرگز به شیوایی شوپنهاور نبود، اما بیشتر از هر متفکر دیگر آلمانی، کتا‌ب‌هایش خوانده شد و هوادار یافت. مارکس چون پیامبری زمینی شد که برای دگرگونی همین دنیا نوشت و ثمره و نتیجه آن را هم برای همین دنیا می‌خواست.

او نه می‌خواست چون نیچه ادیبی متفکر باشد و نه می‌خواست همچو شوپهناور فیسلوفی شیوا کلام غرق در فلسفه. او می‌خواست هرچه در توش و توان دارد برای فهم و تغییر جامعه بکار گیرد. از همین رو بیشتر از هر متفکر دیگر سبب ساز قیام‌ها و انقلاب‌ها و بازنگری‌های مهم اجتماعی شد.نگاه دیالکتیکی به جامعه، یافتن سرمنشا ارزش اضافه با همه دشمنان و مخالفینش هنوز هم از مشغله‌های مهم متفکرین اجتماعی است.

مارکس پیامبری بود که آرزوی دیدن انقلاب و تحولات بنیادی در آلمان را داشت، ولی در اواخر عمرش، برخلاف انتظار و علاقه‌اش، هواداران بسیاری در روسیه یافت و حتی گوشه چشمی هم به تحولات ترکیه‌ی آن روز داشت. گرچه شماری از پیش‌بینی‌های مارکس نادرست از آب در‌آمد، مثلن به جای آلمان در فرانسه مردم به پا خواستند، یا در روسیه نخست انقلاب سوسالیستی رخ داد، اما اینها هیچکدام سبب نشد که اندیشه‌های دیالکتیکی مارکس در بررسی‌های اجتماعی تا همین امروز نادیده گرفته شود. چرا که هیچ متفکری از اشتباه به دور نبوده است. او اندیشید و عمل کرد، پس اشتباه هم کرد. هگل که هرگز در هیچ عمل اجتماعی شرکتی جدی نداشت و تنها به منزه‌نگری فلسفی‌ گرفتار بود، باز سرانجام در دام ستایش قدرت سیاسی زمانه‌ی افتاد. خوشبخانه مارکس هرگز مرعوب قدرت‌های سیاسی نشد و همواره چشم به آینده داشت.

در رشد و ترقی فکری مارکس دو انسان نقش بزرگی داشتند: همسرش (ینِی) و دوستش فریدریش انگلس. اولی چنان برای تکیه گاه عاطفی او مهم بود که پس از مرگش مارکس تنها دو سال بیشتر از او عمر کرد و در سال ۱۸۸۳ در سن ۶۵ سالگی زندگی را وداع گفت و در کنار همسرش، در آرامگاه هایگیت لندن به خواب ابدی رفت.

انگلس اما زندگی مادی مارکس را نجات داد. بی‌شک این عامل تعیین‌کننده‌ی «زیربنایی» انگلس بود که فرصت چشیدن مزه‌ی خوش روبنایی/عاطفه‌ی همسرش و امثالهم را برای مارکس میسر می‌کرد. البته اگر انگلس را تنها عامل کمک‌های مالی او بداینم، ظلمی بسیار و نابخشودنی در حق وی روا داشته آیم. چرا که انگلس نه تنها یکی از شتاب‌دهندگان اصلی رود خروشان مارکسیسم بود، بلکه از نجات‌دهندگان یادداشت‌های بی‌شمار آخر عمر مارکس هم بود. بدون حضور انگلس باور به امکان چاپ جلد دوم و سوم کاپیتال بسیار دشوار است.

آنچه در اینجا نوشتم بخش قابل توجه‌ای از کتاب «کارل مارکس» اثر آیزایا برلین، با ترجمه رضا رضایی بود. البته این بدین معنی نیست که عین به عین کتاب را در اینجا منعکس کرده باشم. اما به روح و محتوای آن وفادار مانده‌ام. گرچه گه گاه اندکی هم خود بر آن افزوده ام.

کتاب با نگارش و ترجمه بسیار خوب و اغلاط بسیار اندک، در ۳۶۴ صفحه چاپ شده است. از سه مقدمه و یازده بخش و یک راهنمای مطالعاتی و یک نمایه برخوردار است و زحمت چاپ کتاب را هم انتشارات ماهی در تهران به سال ۱۳۹۲ به عهده گرفته است.

اصغر نصرتی (چهره)

کلن، مه ۲۰۲۱

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *