«ما همه دروغ میگوییم»
نگاهی به فیلم «قهرمان» از اصغر فرهادی
پیش سخن
اصغر فرهادی با جای خالی کیارستمی، بیضایی، مهرجویی، پناهی و بسیاری دیگر از این نوع کارگردانهای سینمای ایران، عملن به تنها چهرهی توانمند سینمای ویژهی/بینالملل ایرانی تبدیل شده است. گرچه اکنون مسیر ویژه ی خود را یافته، اما هالهای از تاثیر پذیری سینمای کیارستمی و مهرجویی از یک سو و سینمای ایتالیای بعد از جنگ جهانی دوم نیز در کارهایش دیده میشود. حالا فرهادی با فیلمهایی چون «در بارهی الی»، «جدایی نادر از سیمین»، «فروشنده» جایگاه قابل توجهای در سینمای ایران یافته است. فیلم «قهرمان»، تازه ترین کار فرهادی، با همان نگاه سعی دارد دشواریهای اجتماعی را مورد توجه قرار دهد. آنچه در اینجا می آید، نگاهی موضوعی-مضمونی بدین فیلم است.
موضوع/داستان
رحیم که به جرم بدهکاری، ورشکستگی یا کلاه برداری شریکش به حبس محکوم شده است، در یک مرخصی کوتاه از زندان میان وجدان فردی و نیاز مادی دچار بحران میشود. چرا که باید متوسل به دروغ گردد!
دوست دخترش که چند روز پیش از مرخصی وی در تماسی از یافتن کیف پر از سکه های طلا خبرداده، سعی دارد وی را متقاغد کند که سکهها را بفروشند و با پول آن بخشی از بدهکاری اش را نقد بپردازد و باقی را هم با رضایت طلبکار پس از خلاصی از زندان با کارش بپردازد. گرچه زندانی/رحیم قبل از مرخصی با طرح دوست دخترش توافق میکند، اما به محض آمدن به خانه خواهرش نظرش تغییر میکند و دنبال صاحب کیف میگردد. ولی از آنجا که در زمان مرخصی صاحب کیف را نمی یابد، متوسل به چسباندن اعلامیه بر در مغازه ها و دیوارها به ندای وجدانش گوش میدهد تا بلکه صاحب کیف را بیاید. چند روز بعد، وقتی رحیم دوباره در حبس است، خانمی به زندان زنگ میزند و ادعا می کند، سکه ها متعلق به اوست. زن با آدرسی که از زندانی میگیرد، راهی خانه خواهر وی میشود و سکه ها دریافت میکند و از ان پس در ادامه فیلم ناپدید میشود.
زندانی «قهرمان» هنوز لذت کافی از وجدان بیدارش را نبرده که مسئولین زندان عمل او را دستمایهی شهرت و تبلیغ خود میکنند. شهرت «قهرمان» تمام نهادهای اجتماعی را به حرکت در میآورد: از زندانبان تا بنگاه های خیریه، از بقال سرکوچه تا رادیو تلویزیون، همه و همه میخواهند از وجدان بیدار او سهمی بگیرند. وجدان شخصی قهرمان تبدیل به ارثیهی اجتماعی میشود. چرا که این کالا آنقدر کمیاب است که سهمی از آن برای عموم کافیست. حالا همه در هر جا «قهرمان» را با تجلیل و افتخار استقبال میکنند. حتی این موقعیت شامل باقی نزدیکانش هم می شود.
گره ی چندلایهی فیلم وقتی شکل میگیرد که قهرمان با توصیه نامهای از زندان برای کار به فرمانداری میرود تا آنجا شغلی به او بدهند. اما ظاهرا زمزمهی برخی شک و شُبهها در «سلامت» وجدان قهرمان، فرمانداری را پل صراط قهرمان میسازد و کارمند کارگزینی (؟) بسان بازجویی سمج از قهرمان مدرکی در اثبات پس دادن کیف طلب میکند. اما راه اثبات چنان دشوار و چه بسا ناممکن میشود که چهرهی قهرمان یک شبه به ضد قهرمان بدل میشود! چرا که زن ِ دریافت کننده ی ساک همچو آبی در زمین فرو رفته است و قهرمان هم برای اثبات وجدان خویش راهی غیر از دستیازیدن به دروغ و دغل ندارد! پس برای اثبات سلامت وجدان خویش به همه وسابل ناسالم متوسل میشود. حالا همان دستگاه ها و مردمی که او را به شهرت رسانده بودند، او را به دره بدنامی پرتاب میکنند. ظاهرا جرم اصلی او فقط این بوده که به توصیه مسئولین (زندان) به رسانه ها نگفته که این کیف را دوست دخترش پیداکرده است و مدعی شده است که خودش آن را یافته است.
مضمون
دیوارهای دژ «قهرمانی» در آغاز فیلم سخت و محکم به نطر می رسد و تماشاگر ابتدا گمان میکند که با یک ملودارم ساده سروکار دارد و به زودی این دو دل داده با کمک دیگران به خانه بخت میروند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود. اما انگار دروغ نخست قهرمان قلعه ی محکم وجدان بیدار را چنان کج بالا میبرد که آخر فیلم آواری میشود بر سر همهی نهادها و مردم جامعه. چرا که دشواری تنها در دروغ قهرمان خلاصه نمیشود. بلکه همه در ساختن این قلعهی کاذب نقش دارند.
حالا فقط قهرمان نیست که با دروغ نخستش ضد قهرمان شده است. سازندگان و حامیان قهرمان نیز دروغ را وسیلهی خود میدانند. آنهم در شرایطی که جامعه نیاز به قهرمان دارد و رحیم در آغاز کار عمل خود را اصلن قهرمانانه نمیداند. اما جامعه ای که وجدان مفقوده دارد، نیاز حیاتی به قهرمان دارد. اینجا آن جمله برشت معنای تلخ خود را بروز میدهد: بیچاره ملتی که نیاز به قهرمان دارد.
در لایهی نخست ظاهرا یک دروغگویی کوچک از سوی قهرمان گره فیلم و داستان را ایجاد کرده است. اما در ادامه ی فیلم فاجعه بزرگ تر نمود مییابد و سراسر فیلم/جامعه را در برمیگیرد: در این شهر از کوچک و بزرگ از تاجر و زندانبان حتی آن پسر قهرمان که سخت لکنت زبان دارد، همه و همه دروغ میگویند. این جماعت حتی به پسرک لکنتدار هم تمرین و سرمشق دروغ میدهند! کل جامعه به درهای سرازیر شده که راه برگشت ندارد. همه به چشم هم نگاه میکنند و راحت دروغ میگویند. دروغ بسان طاعون سراسر جامعه را گرفته است. آنقدر مقولهی دروغ گویی عادی شده است که کسی از عفونت آن هم رنج نمیبرد و رسم و وسیلهی زندگی خود کرده است. در چنین جامعه ای حتی قهرمان نیز یک ضد قهرمان است. چرا که چنین قهرمانهایی بر اساس دروغ ینا شده اند. یک شبه توسط جامعه ساخته و باز نابود میشوند. چون جامعه ساختن دروعین و نایودی دروغین قهرمان را بیشتر از نبودن قهرمان نیاز و دوست دارد! این یک بازی و بیماری مرسوم جامعه است و گریزی هم از آن نیست!
نگاهی از بیرون
اگر فرهادی مقوله را تا همینجا همچو درونمات در ملاقات بانوی سالخورده، میدید، میتوانستیم ضد قهرمان او را و پیامش را باورمند و دلنشین ببینیم، اما چند نکته به یک دستی چنین مضمون و ساختاری لطمه زده است. از آخر شروع می کنم: رفتن دوباره قهرمان به زندان ایجاد نوعی توهم پیروزی نیکی بر زشتی را القا میکند و این برخلاف نگاه اصلی کارکردان در فیلم است. اصرار کارمند فرمانداری برای پیگری ماجرا و راست آزمایی اندکی به روند یک دستی مضمونی فیلم صدمه زده است. اگرچه گره گاه فیلم همین جا کلید می خورد. مفقود شدن زنی که سکه هایش را پس گرفته، فیلم را از یک روند واقعگرایانه و نیمه مستند به یک فیلم معمایی هیچکاکی نزدیک میکند. بیداری دوباره ی وجدان قهرمان به وقت ضبط صدای پسرش، توسط زندانبان، در تناقض درون مایهی فیلم است.
دشواری کار
ساختن فیلم در ایران بسان آن است که شما بخواهید جهان وسیع پیرامون خودتان را نه تنها از یک دریچه ی تنگ ببینید، یلکه تماشاگرتان را هم بخواهید و مجبور کنید چنین «تنگنظرانه» این جهان را بنگرد و تازه آن را آنگونه که شما قصد توصیفش را داشتید، و از همه مهمتر آنگونه که واقعیت زندگیست، بفهمد. این تنگنا را سانسور دولتی از یک سو بر فیلم ساز تحمیل میکند از دیگر سو فیلمساز بدان تن میدهد و در این تنگنا نفس میکشد و تماشاگر را هم به نفس مصنوعی دچار میکند. تنگنایی که انتخاب موضوع و پرداخت آن را یکجا در چنگال خود دارد.
دشواری کار فقط به همینجا ختم نمیشود. چون سیاست و سانسور چنان سیمای هنر را آلوده کرده است که هنرمند را هم یرای بقای خود آلوده به همان دروغی میشود که قهرمان فرهادی از آن رنج میبرد و عاقبت هم جای امن را همان حبس (سکوت) میداند. شاید مهمترین پرسش در چنین ابهام آلودهای این باشد که یک تماشاگر عادی چقدر توان فهم بیان اینچنانی را دارد.
حاشیه در حاشیه
فیلم قهرمان هالهای از پرداخت مستند دارد. و عجیب اینکه مرا یاد فیلم بسیار خوشدست و بدیع «اون شب که بارون اومد» اثر کامران شیردل انداخت. هنور دنبال کشف این رابطه درونی مستند شیردل و قهرمان بودم که رسانهها خبر دادند «قهرمان» براساس یک مستندی ساخته شده است که پیش از فرهادی یکی از شاگردانش آن را زیر نظر استاد انجام داده است. برای راست آزمایی آن مستند را هم دیدم و مقایسه ای میان این دو انجام دادم: در موضوع همسانی وجود دارد، اما در نگاه مضمونی و شخصیت اصلی فیلم هر دو کارگردانها راههای کاملن متفاوت رفتهاند. جدا از اینکه بستر پرداخت مستند شاگرد و هنری فرهادی هم راه این دو را از هم جداکرده است. اما از آنجا که همسانی سوژه/موضوع و نقش مهم آن در این دو فیلم غیرقابل انکار است، میتواند فرهادی را متهم به سرقت هنری از یک سو و بیوفایی به عهد استاد و شاگرد از دیگر سو کند. از همین رو شایسته و بایسته بود که فرهادی در پایان یا در آغاز فیلم سرمنشا الهام خویش را ذکر میکرد و از همه مهمتر رضایت کتبی شاگرد خویش را هم جهت این کار میگرفت. تا او نیز دچار همان جامعهای نشود که شعار و عمل خویش را بر اساس „ ما همه دروغ میگوئیم” استوار سازد.
أصغر نصرتی (چهره)
۱ فوريه ۲۰۲۲