نی
سیروس سیف
آدمها:
زن.
دختربچه.
پسربچه.
مرد جوان.
پیرمرد.
مكان:
هرجا میتواند باشد؛ بر بلندی تپهیی یا كوهی. درون كویری، جنگلی، دشتی، شهری و … یا در آغوش چهاردیواریای.
زمان:
دیروز و امروز تاریخ.
صحنه تاریك است. اول صدای تیك و تاك سنگین ساعتی از درون تاریكی به گوش میرسد و پس از لحظهای، نورِ موضعی، صفحهٍ ساعتی بزرگ، با عقربههای رنگین كه زمان شروع نمایش را در{ شب و یا روز اجرا نشان میدهد}، روشن می كند.
عقربههای ساعت، از شروع نمایش، زمان بیرونی را نشان میدهند و هرچه از زمان درونی نمایش میگذرد، حركت عقربهها سریعتر میشود تاجاییكه در انتهای نمایش، عقربهها، از شدت سرعت كنده میشوند و به بیرون پرتاب میگردند.
صدایی میآید كه میخواند:
صدا: بشنو از نی چون حكایت میكند،
ازجداییها شكایت میكند.
كز نیستان تا مرا ببریده اند،
از نفیرم مرد و زن نالیده اند.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق،
تا بگویم شرح درد اشتیاق.
هركسی كو دور ماند از اصل خویش،
باز جوید روزگار وصل خویش.
سكوت
نور موضعی دیگری، در مركز صحنه، هیكل زنی ژولیده را روشن میكند كه چهارزانو ، روی زمین نشسته است با دختربچهای روی زانوی چپ و پسربچهای روی زانوی راست. پشت سر زن، دو نیزهٍ بلند در زمین فرو رفتهاند كه بالای یكی از نیزهها، ماسك خنده و بالای نیزهٍ دیگر ماسك گریه به چشم میخورد. زن و پسربچه و دختربچه، به نقطهٍ دوری در روبهرویشان خیره شدهاند. صدا میخواند:
صدا: من به هر جمعیتی نالان شدم.
جفت بدحالان و خوشحالان شدم.
هركسی از ظن خود شد یار من.
وز درون من نجست اسرار من.
صحنه، در تاریكی فرو میرود. صدای رعد و برق. صدای ریزش باران. نورِ موضعی زن ژولیده، روشن میشود و همزمان با آن، پارهسنگهایی از بالا بر او فرومیریزد. صدا ، میخواند:
صدا: سِرِ من از نالهی من دور نیست
لیك چشم و گوش را آن نور نیست.
نورِ موضعی زن، خاموش میشود. نور عمومی میآید. مرد جوانی، با چتری كه بالای سرش گرفته است، از سمت چپ صحنه وارد میشود. با ورود او، فرودآمدن پارههای سنگ و صدای ریزش باران متوقف میشود. مرد جوان، چتر را واژگون میكند و پارههای سنگ را از روی زمین برمیدارد و میریزد درون چتر و میرود جلو و سمت راست صحنه مینشیند و چتر را روی زانویش میگذارد و به روبهرویش خیره میشود. صدا میخواند:
صدا: نی حدیث راه پر خون میكند.
قصههای عشق مجنون میكند.
پیرمردی، از سمت راست صحنه، وارد میشود. چتری بر روی سر دارد كه اثری از كاسهٍ پارچهی آن نیست و فقط اسكلت آن باقی مانده است. با ورود پیرمرد به صحنه صدای رعد و برق شنیده میشود و متعاقب آن ریزش پارههای سنگ، دوباره آغاز میشود. پیرمرد، چترش را واژگون میكند. ریزش سنگ متوقف میشود. پیرمرد، شروع میكند به برچیدن سنگها از روی زمین و ریختن درون كاسهٍ چتر. اما، از كارش هیچ نتیجهای نمیگیرد چون، هرقطعه سنگی را كه در داخل چتر میگذارد، از زیر چتر به زمین میافتد. لحظهای میایستد و به فكر فرو میرود. متفكر، به طرف جلوی صحنه و سمت چپ میرود. چتر را روی زمین میگذارد و برمیگردد به وسط صحنه و به آهستگی ، باقیمانده قطعات سنگ را كه این گوشه و آن گوشهٍ صحنه پراكنده افتاده اند، برمیدارد و درون دامن پیراهن بلندش میریزد. كار جمعكردن پارههای سنگ كه تمام میشود، به جایی كه چترش را گذاشته بود، برمیگردد و همانجا جلوی چتر، چهارزانو، پشت به تماشاگران و رو به عقب صحنه مینشیند و به روبهرویش خیره میشود. نور عمومی میرود. سه نور موضعی، به ترتیب، زن و مرد جوان و پیرمرد را روشن میكنند. صدا ، میخواند:
صدا: یك دهان نالان شده سوی شما
های و هویی در فكنده در سما
لیك داند هركه او را منظر است،
كاین فغانِ این سری هم زان سر است.
پیرمرد و جوان، یك لحظه، به هم نگاه میكنند و بعد، از همدیگر روبرمیگردانند و در همان حال شروع میكنند به پرتاب كردن قطعات سنگ به روبهرویشان. پیرمرد با قطعات سنگهایش كه پرتاب میكند، زن را نشانه میگیرد و مردجوان، تماشاگران را. نورهای موضعی به ترتیب، اول نور زن بعد نور جوان و در آخر، نور پیرمرد، خاموش میشوند. صدا، میخواند:
صدا: سِر پنهان است اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهمزنم
با لب دمساز خود گر جفتمی،
همچو نی من گفتنیها گفتمی.
پایان