نفس بودن طاقت‌فرساست!

نگاهی به کتاب «فرضیه عمومی فراموشی» (۱)
اثر خوزه ادواردو آگوالوسا
(۲) 

وقتی سرحال هستم به پژوهش‌های تاتری می‌پردازم، وقتی بی‌حوصله هستم فیلم‌هایی به زبان ترکی یا انگلیسی می بینم. مثلن سعی می‌کنم وقت کشته را نفس مصنوعی بدهم‌! اندکی پیش از خواب هم «کتاب‌های آرزویی» را می‌خوانم. گاهی هم از انبوه پرسش‌های آشفته و نگران روزانه به خواب می‌روم. پس بی‌خواب می‌شوم و تا مدتها بیدار می‌مانم. اینجاست که سراغ کتاب‌های صوتی می‌روم. با اینها دوران کرونا را سر می‌کنم، اینجوری افسردگی را به امید پایانش و هوای تازه در رگ های زندگی، طی می‌کنم.

نمی‌دانم دقیقا کتاب‌های صوتی را برای چه کسانی پدید آورده اند، اما می‌دانم علاوه بر روشن دلان که امکان خواندن متون خط معمولی را ندارند، حالا خانم‌ها و آقایانی که بیشتر وقتشان را در آشپزخانه و خانه می‌گذرانند و دست‌ها و چشمانشان مشغول است، گوششان را به شنیدن /کابهای صوتی می‌سپارند. چه بسا کسانی که دیگر وقت و حوصله بدست گرفتن کتاب را ندارند، هم به سراغ کتاب‌های صوتی می‌روند. علت و انگیزه هرچه باشد، در این سالها بازار کتابهای صوتی رونق گرفته است.

حالا در یکی از این توفیق‌های اجباری به شنیدن کتاب «فرضیه عمومی/فراگیر فراموشی» (۳) گرفتار شدم. من پیش از این با این کتاب و نویسنده آشنایی نداشتم و بعد از شنیدن کتاب هم به کسب اطلاعات آنچنانی در باره کتاب و نویسنده نکوشیدم. پس آنچه د ر اینجا می‌نویسم بیشتر یک انعکاس عاطفی از این کتاب است و قصد نقد و بررسی  سبک نویسنده و اثر او را ندارم. بسیار خرسندم که فرصتی پیش آمده و من با چنین کتاب شاعرانه‌ای از انقلاب و حرکت‌های اجتماعی آفریقا ( آنگولا) آشنا شدم.

بی‌شک اهل نظر در زمینه‌ی ادبیات داستانی بهتر بتوانند در باره‌ی این کتاب بگویند و بنویسند و آن را به نقد بکشند، اما آنچه برای من ِ شنونده باقی می‌ماند، احساس خودم در این باره است و شاید بتوانم اندکی از آن احساس را اینجا بنویسم. مگر هدف اصلی هر شاعر و نویسنده این نیست که تو را با نوشته‌ی خود سرشار از احساس انسانی کنند؟ به تو بگویند تو هنوز زنده هستی، چرا که از شنیدن و خواندن سرنوشت دیگران بر خود بلرزی، دچار تاثر ‌شوی؟ اشک در چشمانت حلقه ‌بزند و دلت بر سرنوشت دیگران بسوزد؟ و اگر کمی عاقل باشی و به آینده بیندیشی. به قول اهل سیاست „از گذشته درس بگیری”.

„درس گرفتن” هم از آن حرف‌های دست‌مالی شده است. از آن حرف‌هایی که دلت را بدان می‌سپاری تا دق نکنی. به دل می‌سپاری چون در استیصال زندگی گرفتاری. اینکه توان تغییر برایت ناممکن یا اندک است، اما امیدت به درس گرفتن انگیزه ی خواندن سرنوشت گذشتگان می‌شود. تازه وقتی درس می گیری و تغییری رخ می‌دهد، هیولایی از راه می‌رسد که تو را با همه امیدهایت می‌بلعد. ترا و همه امثال ترا. این تغییر خود اژده‌ای هفت سری می‌شود و دهانی می‌یابد به بزرگی همه فجایع تاریخ و شکمی به وسعت زمین‌های به خاک افتاده‌ی همه انسان‌های آرزومند و آرمان‌خواه.

آنگولا یکی از این بسترهای تغییر است. جایی که می خواهد خود را از چنگال استعمار و استثمار پرتغالی‌ها برهاند. در صف اول کمونیست‌ها صف کشیده‌اند. می نشینند و حرف می‌زنند. نقشه می‌کشند و برمی‌خیزند و عمل می کنند و خاک سنت و استعمار را زیر رو می‌کنند تا خون سرخ انقلاب سرزمین حاصلخیزی به بار آورد. تلاشی که می‌خواهد رنگ پرنشاط زندگی عاری از بهره‌کشی را به مردم آنجا ببخشد. در این کتاب سرانجام یکی از این آرزوهای تغییر توصیف شده است. اما بگذارید انقلاب آنگولا را از راه کتاب «فرضیه‌ بزرگ فراموشی» بشناسیم.

بگذارید از تیتر کتاب آغاز کنم؛ شاید بسیاری عمری در اضطراب فراموش شدن بسر برند. در اینکه دیگران با مرگ یا در حیاتشان آنها را فراموش کنند. این اصرار و تلاش از سوی اکثریت ما برای مطرح شدن و مطرح ماندن و حضور داشتن در ویترین زندگی و حا ل و آینده یکی از دغدغه‌های روزانه ی ماست. هرچه فرصت‌طلب تر باشیم بیشتر بدین دغدغه مبتلا‌تر هستیم. در مقابل این اکثریت اندک کسانی هم هستند که آرزوی فراموش شدن را دارند. آری می‌خواهند فراموش شوند. از حافظه‌ی روزگار و صفحه‌ی تاریخ. این کتاب در مضمون و شکل حکایت این اندک شمار مردمانی است که می‌خواهند جهان پیرامون آنها را فراموش کند. اما شگفتی رمان درست در همین جاست. آن بسیار کسان که اضطراب فراموش شدن را دارند، این اندک شمار را آنی به حال خود رها نمی‌کنند و راه را بر فراموشی انها بسته ‌اند. در هم تنیدگی و چه بسا چالش این دو دسته حول محور فراموشی، بستر اصلی این رمان نسبتن شاعرانه است. فراموشی که با هیاهوی انقلاب و شکست آن ناممکن تر می‌شود.

رمانی با شخصیت‌های کاملن متمایز اجتماعی و فکری که در تحولات اجتماعی‌- سیاسی آنگولا یکدیگر را در جای جای حوادث دیدار می‌کنند. به یکدیگر حسد می‌ورزند، از هم انتقام می‌گیرند و از هم طلب بخشش می‌کنند. اما انگار هیچ حادثه‌ای در تاریخ این ملت، چه بسا در نزد ملت ما، فراموش نمی‌شود. ما گرفتار تارهای عنکبوتی خشم و انتقام و یادآوری هستیم. آری انگار ویترین حوادث این ملت را از فولاد ساخته اند که هیچ توپ حادثه‌ای بر او کاری نیست. حادثه‌ها بر روی هم تلنبار می‌شوند تا برای ما خاطره و کابوس بسازند. از حوادث خون جاری می‌شود و خون‌ها روی زمین دلمه می‌بندد و سرآخر ما، همگی، بی‌آنکه چیزی را فراموش کرده باشیم، خسته و از پا افتاده با چشمانی بی‌فروغ و دستانی لرزان و صدایی با حنجره های آسب دیده، هنوز به فکر انتقام هستیم. چون فراموشی را هنوز یاد نگرفته ایم. باز به امید فراموشی، زندگی را به نسل بعد می‌سپاریم، اما آنها هم راه ما را می‌ روند و فراموشی انگار به قول سایه „آرزویی دلکش است اما دریغ”!

از کتاب بسان رمانی شاعرانه یاد کردم، اما راستش را بخواهید بیشتر روایتی غم‌انگیز و عبرت آمیز از سرنوشت انسانهای انقلاب ست. روایتی از انسانهایی که برای عقاید خود می‌جنگند و عاقبت تسلیم هوس‌های جمع بزرگ جامعه، فرصت‌طلبان و سوداگران، می‌شوند. کمونیستی که بازجو می‌شود و در سازمان امنیت نیرو و هوش خود را بکار می‌گیرد. در این راه اما بسیار دیرهنگام، حقیقت زندگی و پیچیدگی انسان را کشف می‌کند. همین شناخت است که به دوستانش می‌گوید:”طبیعت بشر چیز غریبی ست”! اما حرف آخر را از زبان آن زن می‌شنود :”انسانیت امتحان بدی پس داده”. پس دستگاه امنیت را تحمل نمی‌کند و ترکش می‌کند. چون حالا به جای دستگیری دزدان و قاتلان و سوداگران، مامور کشتن روزنامه نگار سمج و حقیقت جو می‌شود. پس کارگاه خصوصی می‌شود. اما سرانجام زندگی این کمونیست عجیب‌تر از آغاز کارش است؛ برای دل خویش، برای عشق، بخاطر همسرش (ماریا)، به پشت بام می‌رود تا آنتن ماهواره‌‌های برزیلی (امپریالیستی) را راست و ریس کند. از همان بام سقوط می‌کند و می‌میرد. مردی که سی سال تمام با همه سختی ها سرکرد، خشونت دید و توهین شنید، بعد خود عامل خشونت شد، حالا خسته و فرتوت از طی این راه برای ماهواره‌ی همسرش جان باخت. عاقبتی  درس‌آموز و تاثرانگیز.

سرنوشت «لودو» هم جالب است: زنی که چندین و چند سال از ترس هیاهو و خشونت انقلاب ورودی آپارتمان خواهرش (اودت) را گل گرفت و در خانه تک و تنها در تاریکی و گرسنگی، در عزلت محض، طی کرد. هرچه در خانه سوختنی بود ، از مبل خانه تا کتاب‌های ارزشمند، به آتش می‌سپرد. تا شاید سبب گرمای تن‌ش شوند و اگر آن سگ کوچولو و پسرک (ساوالو) ولگرد نبودند، مدتها پیش جان سپرده بود. زنی که سی سال تمام در عزلت خاطرات عارفانه‌ی اجباری خویش را، حتی زمانی که دیگر چشمانش کم سو شده اند، یادداشت می‌کند. انگار همین نوشته هاست که اساس کار نویسنده قرار می‌گیرند.

پایان رمان، دیدار همه شخصیت‌های موثر در خانه‌ی لودو، صحنه‌ای به یادماندنی ست. قربانی و جانی، انقلابی و ضد انقلاب، پشیمان و سرخورده، همه یکجا نزد لودو جمع شده‌اند. هریک بسان نقش خودشان در تحولات اجتماعی سرزمین آنگولا با انکیزه‌ای مختص به خود عاقبت گذرشان به خانه‌ی لودو، ساختمان سحر افتاده است: از قاتل خواهر و شوهر خواهر لودو تا خبرنگار کنجکاو و جسوری که دنبال انسان‌های مفقود شده در حوادث پیش و پس از انقلاب، از پسرک ولگرد (ساوالو) تا مونته، کمونیست باورمند‌. حتی «بایاکو» که شغل خود را „تجارت خیابانی” میداند ام در اصل ارباب ساوالو و دوقلوهای «دیه‌گو» ست و آنها را برای جیب‌بری و دزدی بکارگرفته است.

هر یک از ما را بر اساس انگیزه ای در حوادث اجتماعی دخالت می‌کنیم. شماری چون مونته به عشق استقلال و دفاع از مردم زحمتکش به میدان می‌آیند و سرنوشتی چنین می‌یابند. او دیگر نمی‌خواهد „فاضلاب شماری سقف خانه ی عده‌کثیری از زحمتکشان باشد. این همان وضعی است که امثال مونته را به انقلاب می‌کشاند. همان شرایطی که مونته روزگاری در یکی از نمایش‌هایی که بازی می‌کرد، متن‌ش را با عنوان «تدفین کارگر» خوانده بود:

تکه زمینی که در آن خوابیدی

یگانه ادعای‌ت است برای مالکیت

گورت را وجب زده اند

سهم تو از کشتزار

یک وجب خاک است.

چه برازنده بر قامت‌ت.

از تابوت پایین‌ت گذاشتند

گور به قامت‌ت گشاد بود.

غمگین مباش

اینجا از هرآنچه تا به حال بودی

بزرگ‌تری.

رمان با بهره از سنت رمان نویسی روسی و آمریکا لاتین، از تولستوی و گورکی تا مارکز و کوئلیو، اما با نگاهی حزن‌انگیز و مایوس سرنوشت انسان‌ها را توصیف می‌کند. با خواندن یا شنیدن رمان نه تنها کمی با وهم آدمی، خوشبینی انسان‌های آرمانگرا و چرخش‌های عجیب زمانه و قربانی‌های بسیار آشنا می‌شویم، بلکه از فرجام دردناک یک انقلاب هم با خبر می‌شویم. شباهت‌های بسیاری در این رمان ما را متوجه انقلاب ۵۷ خودمان می‌کند. با مطالعه این رمان، بی‌آنکه از تمایزات این دو انقلاب غافل گردیم، می توانیم مسیر خون‌های گرم و سرخ جاری این دو حرکت را دنبال کنیم. انگار این جوی خون فرجام همه‌ی انقلاب‌ها ست. خونی که از ستم به جوش می‌آید، اما انگیزه را زود فراموش می‌کند. همین فراموشی باز خود عامل ستم جدیدی می‌شود. و باز جوی خون به راه بی‌انتهای خود ادامه می‌دهد. و باز ما در مسیرش شنا می‌کنیم. از همین رو زیستن در چنین فضایی سخت دردناک است. از همین رو ست که کتاب می‌گوید: „نفس بودن طاقت‌فرسا ست”!

در رمان دو قطعه شعر هم از زبان راوی و مونته گفته می‌شود که هر یک نه برای جور کردن جنس کتاب بلکه برای بازگویی دو احساس بزرگ نهفته در دل نویسنده است. اولی را در بالا آوردم. شعری که توصیف ستم طبقاتی ست و در آخر نوشته هم شعر زیبای دوم را می‌آورم که تیتر نوشته ی خود را مدیون آن هستم:

دلم برای درخشش طولانی ستاره ها می‌سوزد

دلم برای ستاره‌ها می‌سوزد

آدم خسته می‌شود

دست و پایش خواب میرود

ستاره اما

چگونه این درخشش طولانی را تاب می‌آورد؟

زندگی سخت است

شاد و چه غمگین

نفس بودن طاقت‌فرسا ست.

هرگز جایی برای آرمیدن خواهیم یافت؟

جایی بجز مرگ؟

بهشتی که دمی بیاسائیم

دور از اینهمه خستگی؟

دلم برای ستاره‌ها که بی‌وقفه می‌درخشند

می‌سوزد.

کلن، ۲۵ آوریل ۲۰۲۱

اصغر نصرتی (چهره)

(۱) A general theory of oblivion علاقمندان برای اطلاعات بیشتر می‌توانند به این آدرس مراجعه کنند:

https://en.wikipedia.org/wiki/A_General_Theory_of_Oblivion

(۲) José Eduardo Agualusa علاقمندان برای اطلاعات بیشتر می‌توانند به این آدرس مراجعه کنند:

https://en.wikipedia.org/wiki/José_Eduardo_Agualusa

https://en.wikipedia.org/wiki/José_Eduardo_Agualusa

(۳) علاقمندان برای اطلاعات بیشتر می‌توانند به این آدرس مراجعه کنند:

https://www.youtube.com/watch?v=yXsu8eFOzqY&t=8327s

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *