صدای تیشه از بیستون
گزارشی از اجرای نمایش {فرهاد و شیرین} در برلین
اصغر نصرتی
اثر به یاد ماندنی {فرهاد و شیرین} ناظم حكمت در دهم سپتامبر 99 توسط گروه چند ملیتی {نار} به كارگردانی خانم {میترا زاهدی} در سالن تیاتروم برلین به روی صحنه رفت. و این بهانه و فرصتی به ما داد كه در اینجا به اجرا و اثر نگاهی بیفكنیم.
نمایش فرهاد و شیرین قصهی عشق است. قصهی عشقهای بیفرجام و حسرتها و آرزوهای بیشمارِ در دل نهفته. قصهی مردمانی ستایشگر و وفادار به عشق؛ عشق انسان به انسان. عشقی انسانی به انسانها!
محتوای نمایش را اندیشه یی سرشار از محبت با برآیندی اجتماعی شكل میدهد. اندیشه و برداشتی از عشق كه كارگردان نمایش، میترا زاهدی، را برآن داشته تا در رودررویی با آن، برداشت و اندیشهی جدیدی از این مفهومِ عشق ارایه كند.
{ناظم حكمت}، در دوران حسرت و اسارت، زمانی كه از دلبندش بهدورمانده بود، به فكر نوشتن نمایشنامهی فرهاد و شیرین افتاد. این نمایشنامه زنی بهسانِ چند نمایشنامهی دیگرِ وی در چاردیوار تنگ زندان نوشته شده اند، اما وسعت اندیشه و خیال نویسنده به ورای این تنگنا سفركرده و به جهان وسیعی از عشق و زندگی دستیافته است.
وی در این ایام مینویسد:
با وجود همه ی دیوارهای زندان، كه
میفشرد سینه ام را
قلبم همراه دورترین ستارگان
آسمان میزند.
حكمت همواره ستایشگر عشق بوده است. او بهسان یك عاشق پیشهی واقعی زیست. عشق به او بارها انگیزه ی ماندن و مقاومت داده است و زندگی سختِ سرشار از حسرت و زندان را برایش تحمل پذیر كرده است:
یکی انواع رستنیها را میشناسد،
دیگری
انواع ماهیهای دریا را
اما من انواع جداییها را
یکی چشم بسته نام ستارگان را میشمارد
من حسرتها را میشمارم.
در واقع حكمت، نه تنها در طول زندگیش، چشم بسته، تمامی حسرتها را شمرده، كه با تمام وجودش آنها را چشیده است. عشق و حسرت در زندگی و آثار حكمت همواره حضور داشته اند. او هرگز از بیان دنیای پرحیرت كه انگار هیچچیزش بر اساس عدالت و عشق نیست، نهراسید.
چنان جای حیرترآوریست این دنیا، كه
ماهیهایش قهوه میخورند
بچهها بیشیرند
مردم را با حرف میپرورانند.
خوكها را با سیب زمینی!
در چنین دنیای حیرتذانگیزی مدتی دچار سرگیجه میشود و عاقبت به فكر راه چاره میافتد و با تمام نیروی فرهادوارش، تا پایان عمر، با دنیای سراسر حیرت آورِ عاری از عدالت، میجنگد.
این ستیز او را از جایی به جایی، از سرزمینی به سرزمینی، كشاند و اما هرجا كه میرسد از افشاندن بذر اندیشهی خود، بذر عشق، زندگی و مبارزه، غافل نماند و تا آخر عمر به زندگی عشق ورزید و به احترام عشق شعر سرود و در ستایشِ آن تكتكِ واژههایش را در دل و فكر مردم روزگار خویش افشاند. و عاقبت در حسرت و غربت زندگی را وداع گفت:
مثل بذر، من واژههایم را روی زمین افشاندهام
یکی در خاك اودسا، یکی در استانبول و آن دیگری
در پراگ
میهن محبوب من تمام زمین است
و به هنگامیکه نوبت من در رسد،
به گور من تمام زمین را بگذارید.
آری آنگونه شد كه خود حكمت آرزومندش بود: ذهن تمامی مردمِ زمین جایگاه و نامِ حكمت شد و زمین در حجم و سطح وسیح خود گهوارهی زندگی ابدی ویگشت. از همین رو هرجا كه نامی از حكمت به زبان رانده میشود، در هركجای زمین، مردمان به احترامش كلاه از سر برمیدارند و به این قامتِ سرفرازِ شعر و ادب سرِتعظیم فرودمیاوردند.
***
قصهی فرهاد و شیرین، پیش از همه داستانِ از خودگذشتگی مهمنه بانو ست كه به زعم كارگردان نمایش، از سوی نویسنده، در سایه قرارگرفته است.
خواهر مهمنهبانو، شیرین، در تب یک بیماری سخت و بهبودناپذیر میسوزد. منادیان (جارچیان) در شهر فریادبرآورده اند كه هركس شیرین را از كام مرگ برهاند، هرآنچه كه بخواهد شاه، مهمنهبانو، دخترِ شاهصنم، بر او ارزانی خواهد داشت. و نمایش با فریاد منادیان دربار آغاز میشود. آغازی دلنشین و شورانگیز.
منادیان با ندایی كه به سه زبان زنی تكرار میشود، از مردم شهر، {ارزنی}ها، میخواهند كه به یاری بهبودی خواهر شاه، شیرین، بشتابند. منادیان با این دعوت مردم، به واقع تماشاگران، را به درون حادثه میبرند. اكنون مردم در مركز حادثه، سالن نمایش، قرار دارند. این تكه از نمایش همان پیشپردهی (پرولوگ) نمایشنامه است كه كارگردان در جانبخشیدن بدان به خوبی موفق بوده است.
در بدو ورود به سالن چشم تماشاگر به طراحی صحنه و شیوهی صحنهآرایی میافتد. این طراحی آدم را به یاد دربار پادشاهان ایرانی میاندازد.صحنهی گرد نمایش كه تماشاگران بایستی در اطراف آن جای گیرند، توسط پارچههای خوشرنگی مزین شده است. بر روی پارچهها با خط خوش نستعلیق، توسط محمود میرزایی، اشعار نظامی نوشته شده اند. بعدها از برخی از این پارچهها برای زیبایی بنای قصرشیرین بهره گرفته میشود
همهی اهل دربار، از كوچك و بزرگ، دایه، وزیر، حكیمباشی، منجم، سروناز و خودِ مهمنهبانو زنی، كنار بستر شیرین بیمار، غمگین، ایستاده اند و هریک در حد نزدیکی عاطفی به شیرین در اندوه بهسرمیبرند. این نخستین تصویر از پردهی نخستِ نمایش است.
مهمنه بانو، {پروانهی حمیدی}، سر از پا نمیشناسد. او در فكر چاره و رهایی خواهر خویش از مرگ است.
حكیمباشی و منجم دربار زنی كاری از دستشان برنمیاید و نجات شیرین را غیر ممكن میدانند. اما، از ترس
جان، هیچیک سخنی از آن نمیگویند و تنها در خفا و سكوت ممتد خود میاندیشند. حكیمباشی، {ممد بُزدُغان}،
با خود میگوید: “… مگر پدرت نبود كه چند دقیقه قبل از مردنش، گردن استادم را زیر ساطور جلاد گذاشت؟”
به همین خاطر هربار كه باید در بارهی حال شیرین اظهارنظر كند، با كلماتی كلی از بیان حقیقت طفرهمیرود.
ناگهان درباریان خبرمیاورند كه {غریبه}یی اجازهی ورود میخواهد و مدعی نجات جان شیرین است. مهمنهبانو به سرعت اجازه را صادر میکند. نمایش شتاب میگیرد.
غریبه، {عباس قیایی}، با تعجیل واردمیشود و بدون معطلی سه شرطِ خود را برای نجات شیرین با صراحت تمام بیان میکند. با شنیدن حرفهای غریبه همه به وحشت میافتند. پیش از همه مهمنهبانو و وزیر!
مهمترین شرط غریبه كه یکی از نكاتِ گرِهی داستانِ نمایش زنی هست، گرفتنِ زیبایی صورتِ مهمنهبانو از اوست. اینك باید مهمنهبانو برای همیشه از زیبایی صورتِ خود صرفنظر كند و تنها دل به سیرت خویش خوش كند، چرا كه جان خواهر را مهمتر از زیبایی صورت خود میداند. باید دوستداشتن و عشق را به معنای اخص آن اثبات كند. پاسخ، با تاملی كوتاه، مثبت است. زیبایی در مقابل نجات جان خواهر. پشت وزیر از پاسخ مثبت مهمنهبانو به لرزه میافتد.
وزیر، {وِدات اِرینچین}، كه دلباختهی زیبایی مهمنهبانوست و تا چندلحظهی پیش هم محو تماشای او بوده،
سالهاست كه دل به همین تماشا خوشكرده و عشق خود را در نهانخانهی دل خویش پنهانساخته است و
همواره با خود گفته:” هرچه نگاه میکنم سیر نمیشوم …”، اكنون چگونه میتواند شاهد رُبوده شدن این زیبایی باشد؟
عاقبت غریبه، بانیروی افسانهیی خویش، در راز و نیازی با آتش و ماورای طبیعت، سلامتی شیرین را با تعویضی
دردناك بازمیگرداند! جان شیرین به بهای زشتی صورت مهمنه بانو به دست میاید.
در یک نورپردازی كوتاه و جادویی مهمنهبانو سیمای دگرگونهیی مییابد. سیمایی كه حتا خود از دیدنش وحشت دارد؛
اما باید تا آخر عمرش آن را تحمل كند. وقتی نور صحنه دوباره عادی میشود و دیگر از آتش و تاریکی خبری نیست،
شیرین {لِنیا بروش} بیدار میشود و با نگاهی پرسان، مهمنهبانو، خواهر خویش را به دایه نشان میدهد و میپرسد:
“دایه این زن كیست؟”
و درد با این سخن در دل مهمنهبانو، و وزیر، زبانه میکشد. صحنهی دردناكِ نخستِ پردهی اول پایان مییابد و تماشاگران شاهد صحنهی پرشورِ ساختن قصری به مناسبت سلامتی شیرین میشوند. صحنهیی كه با شور، نور و شادی فراوان همراه است.
استادباشی {ممد بُزدُغان}، بهزاد {ودات ارینچین} پدرِ فرهاد، شریف {فرزاد ویژه} و فرهاد، همگی مشغول زیباسازی نمای ورودی قصر هستند. بهزاد پدر فرهاد، در تركیب رنگ بیهمتاست و استادباشی نقاشِ زبر دستیست. شریف، پسر دایه، كه میتوانست از موقعیت مناسبی در دربار برخوردار باشد، شیفتهی نقاشیست و تن به سرزنش این و آن میدهد تا اینكه شادی روزی به وی زنی لقب استادی دهند.
فرهاد {مسعود توفان} كه در پی سه روز كار پیگر بدون خواب و خوراك، در بالای داربست، به خواب رفته، با بوق و كرنا به مناسبت ورود مهمنهبانو بیدار میشود. پدرش از فرصت استفاده كرده و به او سفارش میکند كه هوشیار باشد. چراكه امروز فرصت خوبی برای فرهاد خواهد بود تا شادی با دیدن كارهایش در دل درباریان جایی پیدا كند و چنین زنی میشود.
نظامیانِ دربار راه و قصر نوساز را قرق میکنند و راه را بر هر بیگانهیی مسدود كرده و خودیها زنی باید كه چشم به زمین دوزند و همه چنین میکنند. اما چشمان جستجوگر شیرین و مهمنهبانو در نخستین نگاه فرهاد را مییابند. فرهاد در دل مهمنه بانو و شیرین چنان جایمیگیرد كه هردوی آنها نه یک دل، كه صد دل عاشق وی میشوند. مهمنهبانو بدون توجه به آثار فرهاد وی را نقاش دربار میکند. زیبایی فرهاد از نقاشیهای وی بیشتر چشمان مهمنهبانو را خیره میکند.
آشنایی و رودررویی شیرین با فرهاد یکی از صحنههای زیبای عاشقانهیی بود كه با موسیقی زندهی {بولِنت تِزجانلی} جذابتر شدهبود. آنها چشم در چشم هم دل به یکدیگر میسپارند. شیرین با پرتاب سیبی توجه فرهاد را به خود برای همیشه جلب میکند. عشقی پنهانی شكل میگیرد. تاریکی صحنه تماشاگر را در انتظار واقعهی جدیدی میگذارد.
نوری كمقوت صحنه را میپوشاند. شریف، دایه و فرهاد وارد میشوند. دایه {هولیا دویار}، قرار است كه از راه پنهانی قصر، فرهاد را به اتاق شیرین هدایت كند و دایه این خیانت را به اصرار پسرش، شریف، انجام میدهد. شریف تشنهی یادگرفتن فن نقاشی و فرمول تركیب رنگ است و برای دستیافتن به آنها دست به هركاری میزند. او میخواهد به هرطریق كه شده، استاد شود. اما فرهاد ابایی ندارد كه برای رسیدن به عشق خویش از تنها سرمایهی خود، راز تركیب رنگ، زنی بگذرد. دایه زنی باید ترسان و لرزان این دو جوان سربههوا را همراه با غُرولند به درون قصر برساند.”امان از دست این پسر” كه مادر را به این كارها واداشته است.
فرهاد به شیرین دست مییابد و در پی یک گفتگوی عاشقانه كه آوای دكلمهی شعری از نظامی آن را همراهی میکند، نقشهی فرار شكلمیگیرد. آنها از دربار میگریزند تا آزاد باشند!
در تاریکی صحنه آوازِ زنی {شیرین زارع} دوباره سرمیگیرد. او تصویرگر “صدای تاریخ” است و در سراسر نمایش، هرجاكه كارگردان لازم دیده، صدای او را همراه اشعار نظامی، به مدد نمایش گرفته است.
ناله و آوای محزونِ “صدای تاریخ” خبر شومی را گوشزد میکند؛ دربار با تمام قوا در جستجوی فرهاد و شیرین است. وزیر با خشونت تمام دستور دستگیری آنها را صادر میکند.
فرهاد و شیرین، هریک به نوعی، زندگی این وزیر عاشق را نابودكرده اند. اكنون فرصت انتقام
فرا رسیده است و باید مجرمین و یاوران آنها، دایه و شریف، را به مجازات رساند. اما مهمنهبانو
كه از علت كینهی وزیر باخبر است، او را از خشونت برحذر میدارد. از همینروی شریف و
دایه خیلی زود آزاد میشوند. دایه، در پی دلجویی و پوزش از مهمنه بانو، اعتراف میکند كه محبت
مادری وی را به این كار واداشته است. اما مهمنه بانو، برای رضایت دل وآرامش خویشتن خویش،
از دایه میخواهد كه اعتراف كند كه وی از كردهی خود پشیمان نیست!
در پی خروج وزیر با نور كم صحنه، مهمنه بانو، به قعر تاریکی زندگی خود، به تنهاییها، رنجها و
رازهای پنهانِ خود، پناه میبرد. زنِ جادویی تاریخ {شیرین زارع} به او نزدیک میشود. هردو، انگار
برای لحظهیی، درهم و در تاریخ ادغام میشوند، یکی میشوند.
پس از چندی مهمنهبانو رنجور و ناخرسند به واقعیت برمیگردد. نور عمومی به صحنه بازمیگردد.
چرا كه میخواهند دو عاشقپیشه، فرهاد و شیرین، را كه دستگیر كرده اند، شكستخورده و محكوم،
به نزد مهمنهبانو آورند. تنفس.
پایان پردهی دوم شكست و دوران افول و سختی عشق فرهاد و شیرین است.
دربار و مهمنهبانو از سویی و فرهاد و شیرین از سوی دیگر، همگی دچار بحران گشتهاند.
شكست همواره محكومیت را همراه دارد. كلام و لحنِ همه بعد از شكست تغییر مییابد. مهمنهبانو از مرگ و خون سخن میگوید، شیرین از مقاومت. او فرهاد را میخواهد و همهی نیکیهای خواهر بزرگترش را در مقابل عشق خود به فرهاد فراموشكرده است. باید فرهاد زنی با مهمنهبانو در تنهایی به گفتگو نشیند تا حقیقت روشنتر شود! شیرین و وزیر، هر یک به دلیلی، از عاقبت این گفتگو در تنهایی، میهراسند. اما فرهاد از همه بیشتر!
فرهاد و مهمنه بانو به درگیری لفظی كشیده میشوند. عشق جدی فرهاد به شیرین و مهمنهبانو به فرهاد برای نخستینبار به خشونت منجر میشود و پرده از رازهای پنهان كنار میرود. اكنون كه فرهاد برای مهمنهبانو دستنایافتنیست پس باید او را از شیرین دور ساخت.
از سوی دیگر {ارزنی}ها زنی تشنهی آب زلالند و سالهاست با آبِ بوگرفته و تیره سركرده اند. بیماری همه جا را گرفته است. بارها به پا خواسته اند. صدای فریاد و نالههایشان بارها دربار را پركرده است. دربار به تنگ آمده و كاری از پیش نمیرود. آب زلال در دل كوه پنهان مانده است. بایستی كه كسی
آب را از دل كوه و شادی كه از دل زمانه بیرون آورد. باید دل به دریا زد تا كه به آب رسید و كسی جرات این كار را ندارد. مردم زنی میخواهند به ظلمِ طبیعت خاتمهداده شود و خود را از مكنت نجات دهند. اما چگونه؟!
مهمنه بانو كه تشنهی انتقام و دیدن خون شده است، دنبال بهانه است و نخستین قربانی این شرایط سخت فرهاد است. او محكوم میشود كه آب را از كوه بیستون به مردم شهر برساند. تنها به این شرط میتواند با شیرین ازدواج كند. دومین قربانی این روزهای تیره و نامهربان وزیر است كه با مرگ آرام و سایهوار خویش تاوان پس میدهد.
تراژدی عشق اوج میگیرد. مهمنه بانو در تنهایی به سر میبرد. شیرین از خواهر روگردان شده و از فرهاد دور مانده است. اما فرهاد، در تنهایی، با سنگ سخت كوه بیستون دست و پنجه نرم میکند. صدای پتكهای فرهاد بر دل كوه هماره از دور شنیده میشود.و اگر شبی زنی صدای “تیشهی” فرهاد شنیده نشود، شادی كه به قول شاعر “به خواب شیرین رفته باشد”.
او در طی سالها كار در دلِ كوه، اكنون خود دلی به سان كوه و بازویی به سختی پتكش یافته است. اما با طبیعت چنان اُخت گرفته كه با پرنده و درنده و حتا با درخت و نهالهای كاشتهی خود زنی، سخن میگوید. صحنهی نخستِ تلاش فرهاد یکی دیگر از صحنههای جذاب نمایش است كه در آن با رقصِ نوری بسیار تند، به كار و تلاش او جِلوِهیی حماسی داده شده است.
پردهی سوم آغاز شده است و فرهاد مدتهاست كه در بالای كوه به نبردی سخت مشغول است.
اكنون درباریان، شیرین، مهمنهبانو و بسیاری دیگر در سایه قرارگرفته اند و تنها تلاش و مبارزهی فرهاد در كوه “بیستون” است كه در مركز نمایش قرار دارد.
حتا دیگران باید در پای كوه بیستون حاضر شوند تا در ادامهی نمایش جایی داشته باشند.
به همین خاطر از این پس مردم عادی، پدر فرهاد و شریف و یکبار هم شیرین به آنجا میروند.
مهمنهبانو به فراموشی سپرده شده است. او با مجازات فرهاد خود را زنی محكوم به مجازات زمانه میکند.
به واقع او فرهاد را به دست خودش قهرمان مردم میکند!
فرهاد برای رساندن آب به شهر در طبیعت تغییر ایجاد میکند و طبیعت در این روند او را تغییر میدهد.
فرهاد در این دگرگونی راه زندگی و زبان هستی را میاموزد. آنقدر به طبعیت نزدیک میشود كه بخشی
از آن میشود. به زبان طبعیت و پرندگان سخن میگوید و طبیعت زنی زبان او را میفهمد. نزدیکی به طبیعت
او را از شیرین دور ساخته است. او اكنون شیرین را زنی بخشی از طبیعت میداند و چهرهی وی را در آسمان
و روشنایی خورشید مییابد. عشقی زمینی به عشقی اسطورهیی مبدل شدهاست. عشقی كه شیرین از آن بهرهیی
ندارد و مزه و كیفیت آن را درك نمیکند و نمیخواهد كه درك كند. شیرین به عشق دستیافتنی و زمینی نیاز و
اعتقاد دارد.
دوری مدید فرهاد از عشق شیرین، از مهمنهبانو، از پدر و از خویشانش، از او قهرمانی میسازد
كه برای نجات مردم نه تنها تن به بلا سپرده است، بلكه از همهی آنچه كه آدمی را پابند و محتاط
میکند، چشم پوشیده است. او همه چیز را با عشق به طبیعت و مردم معاوضه كرده است.
تعویضی كه برای زندگی او و شیرین و بسیاری دیگر گران تمام میشود. تعویضی كه حتا كارگردان نمایش را زنی خوش نمیاید و آن را بیتوجهی به عشق انسانی شیرین میداند؛ خطایی كه به زعم میترا زاهدی، از نگاهِ مردانهی ناظم حكمت سرچشمه گرفته است!
ماندن در كوه فرهاد را به اندیشه واداشته است و هر از چندی با كوه كه امروز تنها رازدار اوست، گفتگو میکند : “عشقِ انسانها عجیب است.” به واقع فرهاد از عشق خود سخن میگوید. این عشق اوست كه در حیرت كامل معنا و شكل جدیدی یافته است. عشق متعلق به قلب كوچك دو دلداده، امروز به طبیعت وسیع و هزاران انسان سپرده شدهاست. قضاوتِ كار مشكل شده است. امروز فرهاد حتا با رضایت مهمنهبانو زنی حاضر به خاتمهدادنِ كوهكنی نیست. او آب را در شرایط فعلی مهمترین مسالهی خود میداند. و شیرین كه با امید به بازگشتِ فرهاد، خبرِ شرط جدید مهمنه بانو را آورده، ناامید از فرهاد جدا میشود و به تنهایی پناه میبرد. اما شادی شیرین قهرمان واقعی این عشق باشد؟! شیرینی كه ده سال آزگار منتظر فرهاد مانده و هنوز زنی، چشمانتظار و امیدوار، در تنهایی به سر میبرد؟!
زمانه اما بیرحم است و در قضاوت بیرحمتر! برای دست یافتن به عشق بزرگ باید كه از عشقهای كوچكتر
(!) گذشت و فرهاد چنین میکند. شرایط و نیاز مردم زنی بدو نیرو و جهت میدهند.
پدر: مردم به تو افتخار میکنند و نه به شیرین
فرهاد: اما در قلب من هر دو یکی شده اند.
و این آن چیزی نیست كه بتواند شیرین را قانع كند و ظاهرا خانم زاهدی را هم قانع نكرده است.
چرا كه كارگرٌدان زنی در هر فرصتی سعی دارد این بیرحمی زمانه را با بیرحمی قضاوت كند
و البته گاهی هم كار به افراط میکشد.
آب كوه عاقبت پس از سالها تلاش فرهاد به سوی مردم سرازیر میشود و به یکباره شادی و هلهله
شهر را پرمیکند و زن، بچه و مرد در اطراف صحنه به رقص و پایکوبی میپردازند.{ارزنی}ها
جشنمیگیرند. باز در این جشن از شیرین و مهمنهبانو خبری نیست!
كار فرهاد آنقدر برای مردم ارزشمند است كه به سرعت از او یک قهرمان میسازند.
اما چون ازخودگذشتگی فرهاد و شیرین از حد هنجارهای جامعه بیرون جسته است، خیلی زود همت
و ایثار آنها به افسانه تبدیل میشود! و كارگردان زنی این نوع قهرمانی و افسانهسازی را نوعی
فراموشی تاریخی میداند و برای به تصویر كشاندن زیبای این فراموشی تاریخی هرسه قهرمان این
عشق “نافرجام” را به سنگ بنایی در دل كوه تبدیل میکند. سنكی در دل سنگهای دیگر.
یک بنای یادبود تاریخی! اما فرهاد كه قهرمان “واقعیت”ها زنی هست و در میانهی واقعیت
و افسانهی زندگی مانده، خیلی زود از همان مردمی كه او را قهرمان خود ساخته اند، دور
میشود و آرام آرام تنهایی را میچشد. جدایی او زنی از مردم آغاز شده است. یک تراژدی
در دو سوی سرنوشت؛ افسانه و واقعیت زندگی! هر دو سو نافرجام و عبرتانگیزند!
نگاهی از درون!
در دو شبی كه من شاهد اجرای نمایش بودم، در مجموع، استقبال خوب بود و نمایش هنوز
در ابتدای كار بود. هم برای جذب بیشتر تماشاگر و هم برای تكمیل كار نمایش چرا كه نمایش
در اجرا كامل و شناخته میشود.
نمایش فرهاد و شیرین نمایشی سه زبانه بود كه 70 درصد آن به زبان آلمانی بود. بسیار اتفاق
میافتاد كه زبان گفتگو در بخشی به یکباره از زبانی به زبان دیگر تغییر مییافت. این عمل گاهی
چنان غافلگیرانه بود كه اگر هوشیاری به خرج نمیدادی، یک یا چند كلام را از دست داده بودی
و شادی هم از حرفِ حساسی غافل. و چه بسا، آن حرفِ حساس در درك نمایش، مهم و در
رابطه گرفتن با نمایش، لازم میبود. نگارنده كه در هر سه زبان تا حدی توانایی دارد، معذالك
گاهی دچار مشكل میشد. بیشك كسانی كه زبان آلمانی را به خوبی نمیدانستند، بیشترین مشكل را
داشتند، اگر چه با پیشفرضهای موجود، این عده بسیار انگشتشمارند.اما بازیگران در بسیاری از
گفتگوها یا واگوییهای احساسی خود، از زبانِ مادری خویش بهره میجستند. از آنجا كه
نمایشنامهی حكمت به زبانی بسیار شاعرانه نگارش یافته، با این شیوه برخی از تماشاگران در
چنین وضعی از كلام زیبا و پراحساس نمایشی بیبهره میماندند.
اما چند زبانی مشكل دیگری زنی داشت. اكثر بازیگران وقتی به زبان دوم (زبان بیگانه) سخن میگفتند، كلام آنها از تاثیر، بُرد و وضوح كمتری برخوردار میگشت. و بودند كسانی هم كه زبان دوم (به ویژه آلمانی) را با چنان لهجه و بیانی حرف میزدند كه به زیبایی متن و فهم مطلب صدمه میرساند. این مساله در مورد ایرانیها بیشتر صادق بود. مشكل زبانی به ویژه وقتی جدی میشد كه بازیگران پشت به بخشی از تماشاگران میایستادند. ازآنجاكه كارگردان صحنه را گـِرد گرفته بود، این وضعیت دشواری كار را بیشتر میکرد.
اما صحنهی منادیان، در ابتدای نمایش، یکی از موفقترین لحظات به كارگیری چند زبانی
نمایش بود و بازیگران به خوبی از پس كار برآمده بودند.
اتخاذ صحنهی گرد اگرچه ایده و طرح بسیار زیباییست، اما نمیدانم چرا آن را مناسب
این نمایش ندیدم و احساس میکنم امكان تماشاگر را در درك محتوا و متن نمایش دچار
زحمت كرده بود. با این وجود میترا زاهدی در بسیاری از لحظات توانسته بود بهرهگیری
از این فرم اجرایی را با موفقیت همراه كند. برای مثال میتوان از ورود چندین و چندبارهی
مردم شهر، ساختن قصر شیرین، رقص زنان، ({جمهوری شوراهای زنان}) و حضور
دایمی {شاهدان تاریخ} نام برد.
موسیقی زنده توسط {بولِنت تِزجانلی} كار را به درستی و به خوبی همراهی میکرد.
نگاه و تعریف حكمت از عشق در رودررویی با نگاه فمینیستی كارگردان قرارگرفته است.
به همین جهت كارگردان اندیشهی نبرد اجتماعی مورد ادعای حكمت را مورد بازنگری
قرار داده است. به نظر زاهدی، بهایی كه فرد باید در نبرد اجتماعی بپردازد، بسیار گزاف
است و این كاریست نه چندان پسندیده! از نگاه او قهرمان واقعی همان مهمنهبانو است و
فرهاد با اصرار در ادامهی كار خود، تنها هستی، عشق و وجود انسانهایی چون شیرین و
مهمنهبانو را به خطرمیاندازد. اگر صریحتر سخن بگویم خانم زاهدی از تعویض قدرت
و به روی كار آمدن فرهاد، چندان رضایتی ندارد و آن را نوعی كودتای مردانه تلقی میکند.
و گاهی مقوله را،غیر مستقیم، با پایانِ دورهی زنسالاری و آمدن عصر مردسالاری تعبیر
میکند. به نظر من برداشتی اینگونه نوعی افتادن در دام معیارهای امروز است. بیشك با
ابزار امروز برای قضاوت گذشته باید بسیار محتاطتر بود. آنچهكه ما در بارهی نمایشنامهی
فرهاد و شیرین در دست داریم، نشان میدهد كه حكمت در این نمایشنامه در فكر طرح
مقولهی بهپایانرساندنِ دورهی زن سالاری نبوده است. بیشك نگاه حكمت با تواناییها و
مقتضیات آن دوره شكل گرفته است. اینكه حكمت در پایان نمایش قهرمان شدن فرهاد را
اساس قرار میدهد و زنانی چون مهمنهبانو و شیرین را “فراموش” میکند، حاصلِ تفكرِ
اجتماعی او و در بعضی موارد زنی ضرورتِ روندِ نمایشنامه است. و این، مستقیم یا
غیرمستقیم، با جنسیت آدمهای نمایش ارتباط ندارد بلكه با تإـوری و نگرش برتری جمع بر فرد،
انسان فرد و انسان جمع، ارتباط دارد.
به آدمهای نمایش دو {شخصیت} اضافه شده بودند كه در اصلِ نمایشنامهی حكمت جایی ندارند. اینها را كارگردان “شاهدان تاریخ” مینامد. اینها بارها با همراهی خود به زیبایی كار و غنای آن كمك میکردند و عاقبت در یکی از صحنهها زنی این دو با نزدیکی موزونی به همدیگر در هم ادغام میشوند و هجران صدا و تصویر تاریخ از یکدیگر به پایان میرسد. اما در پایانِ نمایش رقصی تنها از سوی تصویرگر تاریخ {عباس قیایی} انجام میگیرد كه توجیه نمایشی ندارد و تنها بیان زیباییست از حركت تن كه به راستی چقدر خوب اجرا شد. اما همانطور كه گفته شد، ضرورت و نیاز نمایشی آن معلوم نیست و به نظر من قدری {زیادی} بود. در همینجا باید اضافه كنم كه عباس قیایی علاوه بر دو نقش (غریبه؛ یکی از شاهدان تاریخ ـ خویشتن خویشـ) عهدهدار مسوولیت كروگرافی نمایش زنی بود كه تلاشش در این عرصه هم قابل رویت و هم قابل تقدیر است.
نمایش بیش از 25 نفر را به كار گرفته است و این كاریست بس دشوار. میترا زاهدی با تلاش خود و اعضای گروهِ نار با همكاری و همیاری یکدیگر نشان دادند كه هنوز میتوان با افراد زیاد هم كاری جدی ارایه داد. همگی خسته نباشند
***
آثار نمایشی ناظم حكمت
- -1932 {جمجمه}، ترجمه پمین باغچهبان، سپهر، 1346.
- ترج}مه بلوهر آصفی، امیركبیر، 1354.
- -1932 {خانهی آن مرحوم}، ترجمه مقصود فیضمرندی 1355.
- -1935 {از یاد رفته} ترجمه م. ف. بوراچالو، نگاه، 1355.
- -1948{شیرینوفرهاد، مهمنهبانو و آب سرچشمه كوه بیستون} ترجمه پمین باغچهبان، سپهر، 1346.
- -1948 {صباحت}
- -1949یوسف و زلیخا
- -1955 {حیله}
- -1956 {آیا ایوان ایوانویچ وجود داشته است}
- -1958 {گاو}
- ترجمه رسول روفهگر، ابنسینا،
-1960
- {تارتوف}،
- {شمشیر داموكلس}
- {طغیان زنان
گمگشتگی رویا
نقدی بر نمایش فرهاد و شیرین
در واقع در نمایش دو قصه روایت میشود؛ عشق و عدالت.
ناظم حكمت شاعر بزرگ ترك كه برای اعتقادات كمونیستیاش 22 سال در زندان بسر برد، آرزوی جامعهای را داشت كه در آن هم عشق و هم عدالت برقرار شود. حكمت این افسانه عربی و قدیمی را به شكل یك آرمانشهر انسانگرایانه فرم میدهد.
قصهی عشق با عشق دو خواهر آغاز میشود. خواهر كوچكتر كه به زیبایی یك پریست، در بستر مرگ بسر میبرد و خواهر بزرگتر زندگی وی را نجات میدهد. اما به چه بهایی: به بهای از دست دادان صورت زیبا و جوان خویش. از آن پس مردی وارد بازی میشود.
موضوع جراّت و جُبین در عشق است، جستجوی حقیقت و زیبایی است و قوت قلب.
كمی پس از آن موضوع بر سر چیزی است مانند صیقل دادن غرائز مردانه در خدمت ایدهی سوسیالیستی.
كارگردان ایرانی، میترا زاهدی، صحنهی كوچك چهرگوش و از هر سو باز را با تصاویر و اصوات رویازده میآكند. گروه تازه تاسیس شدهی {نار} را وی به مدیریت خود به یك تاتر بسیار جذاب، رنگارنگ و درخشان، پوشیده از مخمل و حریر و پا برهنه به حركت و شكوفایی میرساند.
استحقاق حقیقی میترا زاهدی اما در این است كه داستان نمایش را با ملاحظه بر جای درست خود مینشاند. وی قسه را روایت میكند اما ایدهآل عشق را محتاطانه میگشاید و از میان آن كبر و خودخواهی و تردید بیرون میآیند. او وجدانا تمثیل قهرمان كار سوسیالیستی را تعریف میكند كه كوه را میشكافد تا برای مردمش آب به ارمغان آورد. اما او این قهرمان را به راحتی از دید زنانه تجزیه و تحلیل میكند. در آخر شیرین و سلطانبانو نیستند كه قهرمان هستند، بلكه اكنون آنها انسانهای ساده و تنهایی بیش نیستند.
1) برگرفته از روزنامه ZITTY از برلین 23 به تاریخ نوامبر 1999 .