شتر قربانی

ٖشُتر قربانی

ابراهیم مكی

در باره‌ی نمایشنامه

از میان مطالب به ظاهر پراكنده‌ای كه مطرح می‌شود تا فضای كلی نمایش را بیافریند، كم كم، طرح كم رنگ داستانی در ذهن مخاطب نقش می‌بندد.تم‌ها به هم می‌پیوندند و شخصیت‌ها از خلال رویدادهایی كه واقع می‌شود شكل می‌گیرند. هر رویداد لحظه ای از زندگی شخص اول داستان را باز می‌گوید و او را به سوی سرنوشت محتومش می‌كشاند. این رویداد‌ها، به خلاف عرف متداول، توالی زمانی معینی ندارند، نه از ابتدا به انتها، و نه از انتها به ابتدا. زمان جاری بر این نمایشنامه، رشته‌ای بهم ریخته از دوره‌های مختلف زندگی قهرمان داستان است كه بر اساس اصل تداعی، بهم می‌پیوندند تا بازگو كننده ذهن او باشد. ذهن تب آلودِ محكومی كه در پای چوبه دار، لحظات كلیدی زندگی برباد رفته‌اش را مرور می‌كند. بهتر گفته باشم، این لحظات بر او هجوم می‌آورند و او، همچنانكه در گیرودار زندگی گذشته‌اش اختیاری برای انتخاب آنها نداشته است، اینجا نیز تنها دستخوش هجوم این لحظات واقع می‌شود.

ابراهيم مکی

با چنین ساختاری، مكی موفق شده است از طریق ایجاد حال و هوایی سوررئالیستی كه مرگ و ویرانی و نكبتِ مستولی بر فضای طاعون‌زده‌ی ایران عصر حاضر را در عریانی‌ترین وضع خود به نمایش می‌گذارد، علاوه بر به تصویر كشیدن ضمنی ذهنیت شخص اول داستان نمایشنامه‌اش، كشش دراماتیك خاصی نیز بر داستان آن جاری سازد. داستانی كه بسیار عادی و ساده است، اما به بركت این بافت موزاییكی، بعضی از لحظات آن، تا حد یك داستان پلیسی، جذاب و پر كشش از آب در آمده است، بی آنكه به ابتذال چنین آثاری آلوده شده باشد. نكته دیگر آنكه، این ساختار، داستان را از حالت خطی و ملودیكش بیرون آورده، آن را به صورتی هارمونی ارائه می‌دهد. به این ترتیب، تم اصلی داستان در لابه لای لایه هایی كه فراهم می‌آید پیچیده شده، عمق بیشتری می‌یابد و به رغم آنكه محتوای نمایشنامه حاوی پیام اجتماعی- سیاسی صریح و روشنی بوده، پرده از رابطه و معامله مخوفی كه بین سردمداران رژیم و سازمان های قاچاق مواد مخدر برقرار است بر می‌دارد، هیچ-گاه حالتی شعار گونه پیدا نكرده، در هرلحظه موقعیت خود را به عنوان یك اثر هنری حفظ می‌كند. در انتهای داستان اما، مخاطب قادر خواهد بود تمام این رویدادهای بهم ریخته را كه با دقت انتخاب و به طرزی نوستالژیك تصویر شده‌اند، بر اساس ترتیب زمانی آنها در ذهن خود مرتب كرده، از خلال راست و دروغهایی كه شخص اول داستان سرهم كرده است، تصویر روشنی از نوجوانی تا مرگ او را در نظر ‌آورد.

گفتنی آنكه نماشنامه‌های مكی اصولأ بر اساس امكانات بازیگری پایه‌گذاری شده، موقعیت‌هایی فراهم می‌آورند تا بازیگر بتواند توانایی‌های هنری خود را بر صحنه تئاتر به معرض قضاوت بگذارد. این كیفیت تا به حدی است كه او خود،  نمایشنامه شتر قربانی‌) را بازی‌نامه برای دو بازیگر می‌نامد. شاید همچون قطعه‌ای كه برای دو ساز نوشته شده باشد: كنسرتویی برای پیانو و ویلون‌سِل‌؛ یك duetto.

    كتاب نمایش

این نمایشنامه برای نخستین‌بار در هفتم ژوئن 1994 در گالری مایلتس MAILLETZ، كارتیه لاتنِ پاریس به كارگردانی ابراهیم مكی و بازی  هومن آذركلاه و حمید جاودان اجرا شد.

      پیش درآمد

 بازیگر یك: آهای‌! 

بازیگر دو: با منی؟

بازیگر یك: آره عمو، باتوام. پس سرت كو؟

بازیگر دو: چی‌؟

بازیگر یك: سرت را چكار كرده‌ای؟

بازیگر دو: چی‌چی‌ام را چكار كرده‌ام‌!

بازیگر یك: سرت را، مگرفارسی حالیت نیست‌؟

بازیگر دو: بلند‌تر حرف بزن تا صدایت را بشنوم.

بازیگر یك: سرت را، همانی كه روی گردنت سوار بود و به این‌ور و آن‌ور می‌چرخید.

بازیگر دو: فكر كردم سرم را می‌گویی‌؟

بازیگر یك: نه، اتفاقأ درست اشتباه كرده‌ای، سرت را می‌گویم‌ … كجا جا گذاشته‌ایش‌؟

بازیگر دو: چی را‌؟

بازیگر یك: سرت را‌.

بازیگر دو: سرم را‌؟!!

بازیگر یك: آره، سرت را.

(‌مكث كوتاه)

بازیگر دو: خورد به تیر شكست.

بازیگر یك: به چی‌‌؟

بازیگر دو: به تیر.

بازیگر یك: به تیر‌؟!

بازیگر دو: آره، به تیر. یكی از همانهایی كه شهرداری حاشیه خیابانها ردیف كرده و به جای فانوس …

بازیگر یك: چی … به‌جای فانوس چی‌‌؟

بازیگر دو: بهتر است وارد جزییاتش نشویم.

بازیگر یك: یكی یك جسد از سرشان آویزان است، هان‌؟

بازیگر دو: البته بدون اینكه سوء نیتی در كار باشد.

بازیگر یك: آدم باید خیلی پاردُم ساییده باشد كه اجازه بدهد یك همچه فكر‌های كثیفی از كله‌اش بگذرد.

بازیگر دو: گفتم كه سوء‌نیتی در كار نیست.

بازیگر یك: آن‌هم به‌جای فانوس‌!

بازیگر دو: همه چیز،  همینطور خود به خود پیش می‌آید … بدون‌اینكه هیچ سوء‌نیتی در كار باشد.

بازیگر یك: تو باید از خودت خجالت بكشی.

بازیگر دو: بعید هم نیست به‌خاطر خودشان باشد كه آنها این زحمت را متقبل می‌شوند.

بازیگر یك: آدم از خجالت خیس عرق می‌شود.

بازیگر دو: بی‌آنكه هیچ نفعی در این كار داشته باشند.

بازیگر یك: آن‌هم به‌جای فانوس‌‌‌‌!

بازیگر دو : یا این‌كه پول طنابهایی را كه لازم است، از كسی مطالبه كنند.

بازیگر یك: آدم باید خیلی پاردُم ساییده باشد كه اجازه بدهد یك همچه فكر‌های كثیفی از كله‌اش بگذرد … تو باید از خودت خجالت بكشی.

بازیگر دو: به جرأت می‌توانم بگویم به خاطر خودشان است كه آنها این زحمت را متقبل می‌شوند. آنهم بدون اینكه هیچ سوء نیتی داشته باشند، یا اینكه نفعی در این كار برایشان متصور باشد.

بازیگر یك: من جای تو بودم، عرق شرم به پیشانی‌ام می‌نشست.

بازیگر دو: درست متوجه حرفم كه هستی، آنهم بدون اینكه هیچ نفعی در كار باشد، یا این‌كه خدای نخواسته نیت سویی داشته باشند.

بازیگر یك: تو باید از خودت خجالت بكشی.

بازیگر دو: حتی بدون این‌كه پول طنابهایی را كه لازم است از كسی مطالبه كنند …

بازیگر یك: آدمیزاد و این‌همه نمك نشناسی‌! عجیب است‌!

بازیگر دو: یا این‌كه زبانم لال سوء نیتی در كار باشد.

بازیگر یك: واقعأ خیلی عجیب است‌!

بازیگر دو: تو اینطور فكر می‌كنی؟

بازیگر یك: چی‌؟

بازیگر دو: این موضوع به‌نظر تو خیلی عجیب می‌آید‌؟

بازیگر یك: كه چی‌؟

بازیگر دو: كه سوء نیتی در كار نباشد.

بازیگر یك: (‌موضوع را عوض می‌كند.‌) حتمأ داده‌ای برایت بخیه بزنند.

بازیگر دو: چی را‌؟

بازیگر یك: سرت را.

بازیگر دو: سرم را‌؟!

بازیگر یك: آره، سرت را.

بازیگر دو: نه.

بازیگر یك: پس چی‌؟

بازیگر دو: خسارتش را دادم و آزاد شدم.

بازیگر یك: به كی‌؟

بازیگر دو: به شهر داری.

بازیگر یك: نه‌!

بازیگر دو: قبض رسیدش هم توی جیبم است. از این بابت می‌توانی مطمئن باشی.

بازیگر یك: مگر سرت را از شهرداری امانت گرفته بودی‌؟

بازیگر دو: نه، اما تیر كه جزء ابواب جمعی شهرداری است.

بازیگر یك: از كجا كه مقصر تیر نبوده‌‌؟

بازیگر دو: چی‌؟

بازیگر یك: می‌گویم از كجا كه تیر به‌سرت نخورده باشد‌؟

بازیگر دو: تیر؟‌!   

بازیگر یك: بعید نیست كه تیر- همین‌طور خود به خود و البته بدون اینكه سوء نیتی در كار باشد‌ـ در رفته و خورده باشد به سرت.

بازیگر دو: نه.

بازیگر یك: زیاد نمی‌شود مطمئن بود.

بازیگر دو: صدایش كه بلند شد، من ایستادم …

بازیگر یك: این مورد قبلأ هم سابقه داشته.

بازیگر دو: اما او نایستاد.

بازیگر یك: بهتر است بیشتر در باره اش تحقیق كنی.

بازیگر دو: از من جدا شد، …

بازیگر یك: كی‌؟

بازیگر دو: همینطور راه افتاد و رفت.

بازیگر یك: كی‌؟

بازیگر دو: چی گفتی؟

بازیگر یك: پرسیدم كی؟

بازیگر دو: درست متوجه نیستم چی می‌خواهی بگویی.

بازیگر یك: كی، كی از تو جداشد،  راه افتاد و رفت‌؟

بازیگر دو: سرم.

بازیگر یك: سرت‌؟!

بازیگر دو: آره، سرم.

بازیگر یك: باید جلویش را می‌گرفتی.

بازیگر دو: هرچه با دست اشاره كردم متوجه نشد.

بازیگر یك: این كافی نیست.

بازیگر دو: كار دیگری از من بر نمی‌آمد.

بازیگر یك: اگر حالی‌اش می‌كردی كه اوضاع از چه قرار است،  شاید …

بازیگر دو: یك بار هم برنگشت كه مرا ببیند.

بازیگر یك: چطور ممكن است‌!

بازیگر دو: به جلو نگاه می‌كرد و راست می‌رفت.

بازیگر یك: چرا صدایش نكردی‌؟

بازیگر دو: چكار نكردم‌؟

بازیگر یك: می‌خواستی داد بزنی تا بایستد.

بازیگر دو: كی‌؟

بازیگر یك: سرت.

بازیگر دو: سرم‌؟‌!

بازیگر یك: آره، سرت.

بازیگر دو: حنجره‌ام با او بود.

بازیگر یك: معهذا باید یك كاری می‌كردی!

بازیگر دو: فقط می‌توانستم پا بكوبم به زمین.

بازیگر یك: خوب‌؟

بازیگر دو: آنهم فایده‌ای نداشت، برای اینكه …

بازیگر یك: سربازها داشتند رژه می‌رفتند.

بازیگر دو: درست است.

بازیگر یك: پاهایشان را می‌بردند بالا و محكم می‌آوردند پایین.

بازیگر دو: (با تأیید) گرُپ‌! گرُپ‌! 

بازیگر یك: متأسفم.

بازیگر دو: غرش قدمهایشان همه جا را پر كرده بود.

بازیگر یك: صدای پای تو به جایی نمی‌رسید.

بازیگر دو: من تنها بودم، …

بازیگر یك: متأسفم.

بازیگر دو: آنها زیاد بودند.

بازیگر یك: جدأ برایت متأسفم.

بازیگر دو: من لاغر بودم، …

بازیگر یك: آنها پر خورده بودند و حالا باید دفیله می‌رفتند.

بازیگر دو: پاهایشان …

بازیگر یك: به سنگفرش خیابان كه می‌رسید …

بازیگر دو: بوی باروت هوا را سنگین می‌كرد.

بازیگر یك: متأسفم.

بازیگر دو: زمین زیر قدمهایشان می‌لرزید.

بازیگر یك: از میخ كف پوتینهایشان جرقه می‌پرید.

بازیگر دو: برق سر نیزه‌هایشان چشم را كور می‌كرد.

بازیگر یك: صف‌هایشان تمامی نداشت.

بازیگر دو: این گروهان می‌رفت، …

بازیگر یك: آن هنگ جایش را می‌گرفت.

بازیگر دو: لشگر اول تمام نشده، …

بازیگر یك: ارتش دوم سرو كله‌اش پیدا می‌شد.

بازیگر دو: تمام روز …

بازیگر یك: تمام هفته …

بازیگر دو: حتی سال هم به آخر رسید و…

بازیگر یك: هیچ نشانه‌ای از خستگی توی صفشان پیدا نشد.

بازیگر دو: هرسال تازه نفس‌تر از سال قبل …

بازیگر یك: متأسفم.

بازیگر دو: هر دقیقه غریبه تر از لحظه پیش.

بازیگر یك: متأسفم.

بازیگر دو: از كجا می‌آمدند؟

بازیگر یك: به كجا می‌رفتند‌؟

بازیگر دو: اصلأ ممكن نبود بشود سر از كارشان در آورد.

بازیگر یك: جدأ برایت متأسفم.

بازیگر دو: مگر زمین چقدر جا دارد‌!

بازیگر یك: آدم حیرت می‌كند.

بازیگر دو: دریاچه حوض السلطان هم كه بود، …

بازیگر یك: سر ریز كرده بود.

بازیگر دو: جریاناتی پشت پرده می‌گذرد …

بازیگر یك: كه هیچوقت هیچكس سر از راز آنها در نمی‌آورد.

بازیگر دو: این‌همه آدم‌!

بازیگر یك: الله‌اكبر‌!

بازیگر دو: یكمرتبه به سرم افتاد، نكند این‌ها همینطور دارند دور می‌گردند و من حالیم نیست.

بازیگر یك: خدا خودش بهتر می‌داند.

بازیگر دو: خوب كه به صورت بعضی‌هایشان نگاه كردم ، به‌نظر آمد كه قبلأ هم یك جایی دیده‌امشان.

بازیگر یك: مسئله بغرنج‌تر از آن است كه به آسانی بشود فهمید.

بازیگر دو: گاز بمبهای اشك آور مانع از آن می‌شد كه خطوط صورتها‌یشان درست تشخیص داده بشود.

بازیگر یك: وقتی قرار باشد ره گم كنند، بلدند چه طوری همه را به گه گیجه بی‌اندازند.

بازیگر دو: باید بهر كلكی شده سر از كارشان در می‌آوردم.

بازیگر یك: …‌كاری هم از كسی ساخته نیست.

بازیگر دو: همچی، بفهمی، نفهمی …

بازیگر یك: به یكی از آنها …

بازیگر دو: لبخند زدم.

بازیگر یك: نیشش را كه باز كرد، …

بازیگر دو: صاعقه‌ای از لای دندانهای طلا گرفته و بهم فشرده‌اش به طرفم پر كشید و …

هردو باهم: مثل سوزن توی عصب چشمم فرو رفت.

بازیگر دو: سرم به دوران افتاد.

بازیگر یك: چشمم دیگر جایی را ندید.

بازیگر دو: شاید نمی‌باید آشنایی می‌دادم.

بازیگر یك: به نظرم آمد كه ضرب قدمهایشان تند تر شد.

بازیگر دو: آدم نباید خیلی چیز‌ها را به روی خودش بی‌آورد.

بازیگر یك: نهیب یك فرمان نظامی در هوا تركید.

بازیگر دو: من هنوز وخامت اوضاع را درست حس نمی‌كردم.

بازیگر یك: جرقه های كف پوتینهایشان، …

بازیگر دو: مثل فشفشه های آتش بازی، …

بازیگر یك: به این ور و آن‌ور شلتاق زدند.

بازیگر دو: گفتم نكند گناهی از من سر زده باشد‌‌‌‌!

بازیگر یك: آسمان ابری شد.

بازیگر دو: خودم را سرزنش كردم.

بازیگر یك: یك اصل مقدسی یكجایی خدشه بر‌می‌داشت و این موضوع  ظاهر‌أ اغماض ناپذیر بود.

بازیگر دو: خدایا به فریادم برس‌‌‌‌!

بازیگر یك: در و پنجرهها از جا كنده شدند.

بازیگر دو: ای داد‌‌‌‌!

بازیگر یك: دود اگزوز زره پوشهایی كه گازوییل می‌سوزاندند و حالا به روغن سوزی افتاده بودند،  هوا را تاریك كرد.

بازیگر دو: كار من دیگر تمام است.

بازیگر یك: زنجیر تانكها، سنگ‌فرش‌ها را قلوه‌كن كرد و آسفالتها را شیار زد.

بازیگر دو: خداحافظ‌!

بازیگر یك: جرقه‌ای از یك گوشه آسمان زبانه كشید و تا سرت را بگردانی، …

هردو باهم: صدای آسمان غرمبه زمین و زمان را به لرزه در آورد.

بازیگر دو: آه‌‌!

بازیگر یك: خشم الهی نازل شد؛

بازیگر دو: رعد و برق، …

بازیگر یك: دود، …

بازیگر دو: رگبار، …

بازیگر یك: براده های آهن، …

هردو باهم: سرخی شفق یكپارچه شهر را به آتش كشید.

بازیگر دو: قیامت شد، قیامت‌‌‌!

بازیگر یك: متأسفم، جدأ از این بابت برایت متأسفم.

بازیگر دو: تیری كه معلوم نبود از كجا شلیك شده …

بازیگر یك: تیری كه معلوم نبود از كجا شلیك شده …

بازیگر دو: قلب كبوتری را كه بی‌خیال از بالای سر ما می‌گذشت …

بازیگر یك: تیری كه معلوم نبود از كجا شلیك شده …

بازیگر دو: … هدف گرفت. 

*****

بازیگر یك: تو باید دست‌هم می‌زدی.

بازیگر دو: چی‌؟

بازیگر یك: باید كف دستهایت را محكم می‌زدی بهم تا صدایش او را متوجه كند.

بازیگر دو: كی را‌؟

بازیگر یك: سرت را.

بازیگر دو: سرم را‌؟!

بازیگر یك: آره، سرت را. آدم نباید از زیر بار مسئولیت چیزهایی كه روی گردنش سوار كرده‌اند شانه خالی كند.

بازیگر دو: زدم. ( بازیگر یك دیر باورانه پوزخند می‌زند.‌) به خدا زدم.

بازیگر یك: قسم نخور.

بازیگر دو: این را توی كلانتری هم گفتم.

بازیگر یك: آرام‌تر‌!

بازیگر دو: آنقدر دست زدم كه كف دستهایم قرمز شد.

بازیگر یك: بهتر است شمرده‌تر حرف بزنی.

بازیگر دو: افسر كشیك گفت شاید تو مخصوصأ این‌كار را كرده‌ای‌!

بازیگر یك: مخصوصأ چكار كرده‌ای‌؟

بازیگر دو: مخصوصأ سرت را فرستاده‌ای تا تیر‌های برق را بشكند.

بازیگر یك: این دیگر خیلی مضحك است‌‌!

بازیگر دو: گفتم جناب سروان من آدم باوجدانی هستم.

بازیگر یك: آدم باید دربست از مغز مرخصی گرفته باشد كه بتواند یك همچه لاطائلاتی را بهم ببافد‌!

بازیگر دو: درست است كه الان گرسنه ام است و حرفم را هم نمی‌توانم بزنم …

بازیگر یك: یا اینكه واقعأ سوء نیتی در كار باشد.

بازیگر دو: اما آدم با وجدانی‌ام.

بازیگر یك: تو سوراخ دعا را عوضی گرفته ای رفیق …

بازیگر دو: بالاتر از آن، می‌توانم ادعا كنم كه مرد وطن پرستی هم هستم.

بازیگر یك: اشكال كارت هم همین‌جاست.

بازیگر دو: نگاه كنید، كف دستهایم را نگاه كنید‌‌‌! مثل دوتا جگر مانده، خون تویش مرده. خیال می‌كنید چرا‌؟

بازیگر یك: باز هم كه از كوره در رفتی و صدایت را بردی بالا …

بازیگر دو: چرا كف دستهایم به این روز افتاده‌؟

بازیگر یك: سعی كن یك كمی خودت را كنترل كنی‌!

بازیگر دو: برای این‌كه به وظیفه خودم آشنا هستم.

بازیگر یك: حالا درست شد.

بازیگر دو: هرجا كه لازم باشد ابراز احساسات می‌كنم و دست می‌زنم.

بازیگر یك: آفرین‌!

بازیگر دو: بنابراین، این لكه ها به من نمی‌چسبد.

بازیگر یك: از اول هم باید همین روش را پیش می‌گرفتی.

بازیگر دو: گفتم اگر واقعأ خیال دارید من را محكوم كنید، فكر دیگری بكنید.

بازیگر یك: اینجا دیگر بند را آب دادی …

بازیگر دو: مرد خوبی بود.

بازیگر یك: برای این‌كه كنترل زبانت را نداری، …

بازیگر دو: دلش به حالم سوخت.

بازیگر یك: هرچه به كله‌ات می‌آید، همینطور بی‌ملاحظه از دهانت می‌ریزی بیرون.

بازیگر دو: آدم با پدر و مادر توی هر لباسی پیدا می‌شود.

بازیگر یك: چی شد‌!

بازیگر دو: با كف دست زد به پشتِ شانه‌ام و تعارف كرد كه روی یك صندلی بشینم.

بازیگر یك: این دیگر خیلی اغراق آمیز به‌نظر می‌رسد.

بازیگر دو: پاكت سیگار را دراز كرد به طرفم و گفت:

بازیگر یك: {‌برایت خوبست.‌}

بازیگر دو:افكارت را متمركز می‌كند.

بازیگر یك: بهتر می‌توانی جواب بدهی.‌}

بازیگر دو: گفتم جناب سروان، راستش من دیگر چیزی برای گفتن ندارم. هرچه را كه می‌دانستم گفتم. دیگر بسته به كرم خودتان، هر گلی كه بزنید، به سر خودتان زده‌اید. گفت:‌{ نقص فنی چطوره‌‌؟‌}

بازیگر یك: چی‌!‌؟

بازیگر دو: نقص فنی‌…‌توی گزارش می‌نویسم كه نقص فنی داشته.

بازیگر یك: اما جناب سروان، باور كنید كه هیچ نقصی نداشت. روز پیشش دو تا آسپرین خورده بودم . اصلأ من در این قبیل موارد كاملأ محتاطم. به محض‌ اینكه احساس سر درد كنم، فورأ دوتا آسپرین می‌اندازم بالا، یك لیوان آب هم پشت سرش.

بازیگر دو: دیگر داری ناخن خشكی می‌كنی، هان.

بازیگر یك: نه والله، اگر قرار است تقصیر را بیاندازید گردن من،  بفرستیدم آن بالا و چهارپایه را از زیر پایم بكشید، خوب بگویید طناب را گره بزنند‌؛ اما یك طوری كه …

بازیگر دو: كه چی‌؟

بازیگر یك: نمی‌دانم چی‌بگویم.

بازیگر دو: هرچه كه می‌بایست بگویی، گفته‌ای، دیگر جایی برای چانه زدن باقی نمانده.

بازیگر یك: نه،  نگفته‌ام.

بازیگر دو: تو در بازجویی به همه چیز اقرار كرده‌ای و گفته‌ای كه دیگر چیزی برای گفتن نداری.

بازیگر یك: اما آخه …

بازیگر دو: اثر انگشتت هم پای ورقه هست.

بازیگر یك: شما خودتان می‌دانید كه …

بازیگر دو: من هیچی نمی‌دانم.

بازیگر یك: اینطور مردن خیلی سخت است.

بازیگر دو: باید قبلأ فكرش را می‌كردی.

بازیگر یك: بدون من چه به سرشان می‌آید‌!

بازیگر دو: با این حرفها فقط وقت من را تلف می‌كنی.

بازیگر یك: برای بچه‌ام نگرانم.

بازیگر دو: به من ارتباطی ندارد.

بازیگر یك: شما می‌توانید كمكم كنید.

بازیگر دو: داری از خوش خلقی من سوءاستفاده می‌كنی.

بازیگر یك: اگر جریان را برایتان تعریف كنم، مطمئنم كه تنهایم نمی‌گذارید.

بازیگر دو: مگر نمی‌بینی چقدر كار جلویم ریخته، راحتم بگذار و اینقدر مزاحم نشو.

بازیگر یك: تاكسی اینجا نیست، دو دقیقه، فقط دو دقیقه فرصت بدهید بگویم چی شد كه پای آن ورقه را انگشت زدم.

بازیگر دو: قبل از اینكه انگشت بزنی، به اندازه كافی فرصت داشتی كه هرچه می‌خواهی بگویی‌، بگویی.

بازیگر یك: موقع بازجویی نمی‌توانستم همه حرفهایم را بزنم‌؛ برای این‌كه مأمورشان …

بازیگر دو: دردسر درست نكن.

بازیگر یك: خواهش می‌كنم.

بازیگر دو: برو بیرون‌!

بازیگر یك: یك دقیقه.

بازیگر دو: گفتم، برو بیرون‌!

بازیگر یك: شاید بدتان نیاید بدانید چه كسی …

بازیگر دو: گورت را گم كن، برو بیرون از اینجا. آهای نگهبان‌! نگهبان‌!

بازیگر یك: لازم نیست صدایش بزنید، خودم می‌روم.

بازیگر دو: اگر او نباشد به هیچ كارم نمی‌رسم.

بازیگر یك: پاسبان بد دهانی است.

بازیگر دو: با زبان خوش كه حرف به خرجتان نمی‌رود.

بازیگر یك: اصلأ بلد نیست با مردم حرف بزند. طوری با آدم دهان به دهان می‌شود كه انگار مال پدرش را برده‌اند. نه، اصلأ بلد نیست درست حرف بزند.

بازیگر دو: چطوری حرف می‌زند‌؟

بازیگر یك: برو بیرون‌!

بازیگر دو: بله‌!

بازیگر یك: دهانت را ببند و از این‌جا برو بیرون‌!

بازیگر دو: چی شد‌!

بازیگر یك: مگر نمی‌بینی جناب سروان را عصبانی كرده‌ای‌؟ دُمت را بگذار روی كولت و گورت را گم كن‌!

بازیگر دو: آخه سركار جون …

بازیگر یك: سركارجون و زهر مار. بیانداز بیرون تن لشت را تا دو تا نزده‌ام توی سرت. اِهه، بی‌پدر و مادر‌ها هر ُگهی كه دلشان بخواهد می‌خورند، اینجا كه می‌رسند به گوزگوز می‌افتند‌!

بازیگر دو: بسیار خوب، دیگر حرفی نمی‌زنم. حكم خلای مسجد شاه را دارد، …

بازیگر یك: مسجد امام‌!

بازیگر دو: هرچه بیشتر همش بزنی، بیشتر گندش در می‌آید. برو برویم، لازم نیست عصبانی بشوی.

بازیگر یك: مگر می‌گذارید، مگر می‌گذارید كه آدم عصبانی نشود. مگر می‌گذارید كه یك لحظه آب خوش از گلوی آدم برود پایین. كوچك و بزرگتان عین هم هستید – تند تر – پناه بر خدا هرچه هم ازشان َهَرس می‌كنیم تمام نمی‌شوند كه‌! – دِ،  راه برو – عین تخم ترتیزك همه جا را گرفته اند. همه جا را پر كرده اند. جای شكرش باقی است كه كفشهایتان كف ندارد، شكمتان خالی است و چیزی توی دستتان نیست،  وگرنه خدا را هم بنده  نبودید. دِ،  بجم‌! تكان بخور‌! تند تر، خبر مرگت تندتر راه برو، مگر نان نخورده‌ای‌؟

بازیگر دو: اینقدر سُقلمه نزن سركار، دارم می‌روم دیگر.

بایگر یك: تندتر، تندتر، والاّ همچی می‌كوبم توی ملاجت كه حسابی به گوز گوز بیفتی!

بازیگر دو: لااله الالله،  مگر ایستاده‌ام‌؟ نمی‌بینی كه دارم می‌روم‌؟

بازیگر یك: اینطور راه رفتن واسه عمه‌ات خوبست. این ریختی بخواهی راه بروی، دو ماه و نیم بعد از ماه رمضان هم به سلولت نمی‌رسی.

بازیگر دو:خیلی خوب، بدو. اگر خیلی عجله داری، بدو تا من هم همراهت بدوم.

بازیگر یك: صبر كن ببینم.

بازیگر دو: چی شده‌؟

بازیگر یك: انگار بند را عوضی آمده‌ایم.

بازیگر دو: عوضی آمده‌ایم‌‌‌‌!

بازیگر یك: این راهی نیست كه همیشه می‌آمدم.

بازیگر دو: می‌خواهی بگویی كه ُگم شده‌ای‌؟

بازیگر یك: هوا دارد تاریك می‌شود.

بازیگر دو: تازه اول غروب است.

بازیگر یك: شب كه بشود، چشمهایم جایی را نمی‌بیند. پیش از اینكه آفتاب غروب كند، باید خانه باشم.

بازیگر دو: تو كه چشمهایت بابا غوری است و شب كوری، چرا زودتر راه  نیفتادی كه حالا این ریختی به گوزگوز بیفتی، پدرمن، نوكرتم.

بازیگر یك: پیر شده‌ام سركار، دیگر جان ندارم. تا بیایم دست و پایم را جمع كنم و بساطم را برسانم خانه، وقت می‌گذرد.

بازیگر دو: راست می‌گویی پدر، پیری هم بدجوری آدم را … بگذریم، تو كارت چیه‌؟ چه كار می‌كنی‌؟

بازیگر یك: چای دارچین می فروشم سركار؛ خیابان جمشید …

بازیگر دو: (‌او را اصلاح می‌كند.‌) حُرّ دلاور‌!

بازیگر یك: حُرّ دلاور یا شمر ذی الجوشن، آنش به حال من توفیری  ندارد. من فقط بساطم را می‌زنم كنار پیاده روش و چای دارچین می‌فروشم. كاش امروز زودتر شال و كلاه كرده بودم كه به تاریكی نمی كشید.

بازیگر دو: هنوز وقت هست پدر،  عجله كنی می‌رسی.

بازیگر یك: نمی‌دانم از كدام طرف باید بروم.

بازیگر دو: كجا می‌خواهی بروی‌؟

بازیگر یك: خانه دخترم. مریض است، سینه پهلو كرده، خوابیده خانه. با یك بچه كوچك، دست تنهاست. شوهرش را گرفته‌اند، انداخته‌اند محبس؛ الان چند وقت است كه هیچ خبری ازش نداریم.

بازیگر دو: ممنوع الملاقات است‌؟

بازیگر یك: می‌گویند تا تكلیفش معلوم نشود، كسی نمی تواند ببیندش.

بازیگر دو: پس لابد اتهامش سنگین است.

بازیگر یك: ترسم از این است كه بلایی سرش آورده باشند.

بازیگر دو: انشاالله تبرئه می‌شود‌؛ كسی كه باهاش پدر كشتگی ندارد.

بازیگر یك: این روزها خبرهای بد، همه جا،  دهان به دهان می‌گردد. خون جلوی چشم همه را گرفته. برادر به روی برادر تیغ می‌كشد و پدر پسر را راهی مسلخ می‌كند. بوی سدر و كافور هوای شهر را سنگین كرده. كلاغهایی كه معلوم نیست از كجا سر و كله‌اشان پیدا شده، روی هُرّه‌ی همه‌ی دیوارها و بلندی سر در هر خانه‌ای به كمین نشسته‌اند و وقتی به پرواز در می‌آیند، همه جا تاریك می‌شود. هیچ‌كس به فكر بغل دستی‌اش نیست. هركس یك طعمه‌ای به نیش گرفته و دارد از یك گوشه‌ای در می‌رود. ‌آه كه چه زمانه‌ای شده‌‌!

بازیگر دو: درست می‌شود پدرجان، درست می‌شود. اگر مردم حلال و حرام سرشان بشود و دستورات دولت را اجرا كنند، دنیا رشك بهشت‌برین می‌شود. صبر كن كون جنگ بیاید زمین، همه كارها رو به راه می‌شود.

بازیگر یك: پیش از اینكه لو برود، قاچاق چای می‌كرد. از بندر عباس و زاهدان چای می‌آورد تهران می‌فروخت. یك شورلت آمریكایی انداخته بودند زیر پایش، بی‌تصدیق و گواهی‌نامه، می‌زد به سینهٍ بیابان و از این‌ور به آن‌ور. یكبار هم چپ كرد و حسابی سرو دست خودش را شكست. نمی‌دانم چی به خوردش داده بودند كه نمی توانست دست بكشد. هرچه نصیحتش می‌كردم، فایده‌ای نداشت. گوشش بدهكار نبود. به كله‌اش افتاده بود كه باید گلیم خودش را از آب بیرون بكشد. می‌گفت تا قهوه‌خانه هست، مردم چای می‌خورند. قهره‌خانه ها را هم كه ببندند، توی خانه چای دم می‌كنند. می‌گفت، چای چیز خوبی است. خستگی را از تن در می‌كند. جان دوباره به آدم می دهد.

بازیگر دو: یكی دیگر برایت بریزم‌؟

بازیگر یك: نه مشتی، زیادی‌ام می‌شود. شب بی خوابی می‌زند به سرم‌؛ آنوقت، دم به ساعت باید بلند شوم بروم بیرون،  آنهم توی خانه همسایه داری كه همه چیزش شریكی است و… چه كاری است‌!

بازیگر دو: میهمان من باش.

بازیگر یك:               خدا سایه ات را كم نكند.

بازیگردو: دو تا قطره آب زیپو كسی را خانه خراب نمی‌كند.

بازیگر یك: از قدیم گفته‌اند، كاه از خودت نیست، كاهدان كه از خودت است.

بازیگر دو: بالاخره چی‌؟ بریزم یانه‌؟

بازیگر یك: خوب بریز، حالا كه اینقدر اصرار داری بریز. رو حرف تو كه  نمی‌شود حرف آورد. هرچه نباشد بزرگتر ما كه هستی. چهار تا پیراهن بیشتر از ما پاره كرده‌ای. حق پدری به گردن من داری. دیشب بهش می‌گفتم درست است كه تو زن منی. درست است كه خاطرت را می‌خواهم و خیلی برایم عزیزی، اما عزت زن به خانواده‌اش است. پدر و مادر است كه دختر را تربیت می‌كند. گفتم برو شكر كن كه یك همچه پدری بالای سرت بوده؛ گیرم كه دستش تنگ است وحاشیه خیابان چای می‌فروشد، اما همتش بلند است و …

بازیگر دو: پس حرفم را گوش كن.

بازیگر یك: هرچه گفته‌ای، نه نگفته‌ام.

بازیگر دو: ببوس و بگذارش كنار.

بازیگر یك: آلوده شده‌ام.

بازیگر دو: نگذار كار بالا بگیرد.

بازیگر یك: دوره‌ام كرده‌اند، نمی‌گذارند پا پس بكشم.

بازیگر دو: یك مدت از خانه نرو بیرون.

بازیگر یك: توی خانه می‌آیند سروقتم.

بازیگر دو: خانه‌ات را عوض كن.

بازیگر یك: پیدایم می‌كنند.

بازیگر دو: برو كلانتری عارض شو.

بازیگر یك: دلت خوش است مشتی‌!

بازیگر دو: از چی می‌ترسی‌؟

بازیگر یك: من دیگر كارم تمام است.

بازیگر دو: خدا خودش وسیله ساز است.

بازیگر یك: شتر قربانی به گوشت خورده‌؟

بازیگر دو: چه دخلی به تو دارد‌؟

بازیگر یك: موقع‌اش رسیده.

بازیگر دو: قبل از این‌كه بیاندازنت توی تله، بزن به چاك.

بازیگر یك: همه راهها را بسته‌اند.

بازیگر دو: از كجا می‌دانی‌؟

بازیگر یك: خودش به‌ام گفت. صدایم زد توی دفترش و گفت: { خیلی وقت است كه می‌خواستم ببینمت. اما، خوب، فرصت نمی‌شد. خودت كه می‌دانی، گرفتاری زیاد است و فرصت كم. پس بگذار خلاصه‌اش كنم‌؛ بچه‌ها دسته گل به آب داده‌اند، باید یك جوری ماله كشید. باید یكنفر این وسط لوطی گری كند و جور بقیه را بكشد.‌}

بازیگر دو: یعنی چكار كند‌؟

بازیگر یك: عین مسیح.

بازیگر دو: عین مسیح‌؟!

بازیگر یك: آره، عین مسیح. صلیبی كه مسیح به دوش كشید، باعث رستگاری میلیونها میلیون آدم در طول تاریخ شد. می‌فهمی كه‌؟

بازیگر دو: نه، سر در نمی‌آورم.

بازیگر یك: چطوری برایت بگویم‌؟ مسأله یك كم بغرنج است. خوب، در واقع، اینطور مواقع هم هست كه ارزش آدمیزاد جماعت معلوم می‌شود … رسد آدمی به جایی كه به جز َملَك نبیند. این را كه می‌فهمی‌…‌نه‌؟ خوب بگذار برایت روشن‌ترش كنم. به زبان خودمان گفتنی، اگر موقعی كه تو هچل افتاده‌ای كسی زیر بغلت را گرفت و باری را از دوشت برداشت، درست است؛ وگرنه، به وقت خوش خوشان كه هركسی حاضر است هم پیاله‌ات باشد، یا اینكه یك استكان چای بگذارد جلویت. غیر از اینست‌؟ هان، غیر از اینست‌؟ به چی فكر می‌كنی‌؟ درست نمی‌گویم‌؟ چرا یكهو وا رفتی‌؟ جواب من را بده، درست نمی‌گویم‌؟

بازیگر دو: چرا رئیس، درست است … چای میل دارید،  بیاورم خدمتتان‌؟

بازیگر یك: چای كدام است، مرد حسابی‌؟ من كی تا به حال از تو چای خواستم كه این بارِ دومش باشد‌؟

بازیگر دو: ببخشید رییس، حواسم نبود.

بازیگر یك: بشین، چرا سرپا ایستاده‌ای‌؟

بازیگر دو: آخه …

بازیگر یك: آخه، ماخه ندارد. من و تو كه از این حرفها نداریم. بشین… واسه چی رنگت پریده‌؟

بازیگر دو: فكر نمی‌كنم…

بازیگر یك: راحت باش‌!

بازیگر دو: راحتم رییس.

بازیگر یك: اوضاعت خیلی ناجور است. انگار دست و پایت دارد می‌لرزد‌!

بازیگر دو: چیزی نیست رییس، فقط یك كم نگرانم.

بازیگر یك: از چی‌؟

بازیگر دو: بچه كوچكم ناخوش است، حواسم پرت است.

بازیگر یك: چه‌اش است‌؟

بازیگر دو: خلاف ادب است، می‌بخشید، شكم روش دارد.

بازیگر یك: شكم روش‌!

بازیگر دو: بله رییس، نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد. جسارتی است، دایم خرابی می‌كند.

بازیگر یك: خوب، بس است دیگر، درز بگیر. لازم نیست وارد جزییاتش بشوی.

بازیگر دو: خیلی می‌بخشید رییس، گلاب به رویتان، از بالا و پایین خودش را ول می‌دهد.

بازیگر یك: مهم نیست، خوب می‌شود.لابد آت و آشغالی، چیزی خورده، شكمش خراب شده.

بازیگر دو: می‌ترسم وبا گرفته باشد.

بازیگر یك: نه بابا، وبا، مبا توكار نیست. علتش فقط پرخوری است.

بازیگر دو: توی شهر شایع شده كه وبا آمده.

بازیگر یك: گوشت به این حرفها نباشد، زود خوب می‌شود.

بازیگر دو: اگراجازه بدهید، بروم برسانمش به دكتر.

بازیگر یك: یكی از بچه‌ها را می‌فرستم ببردش مریضخانه.

بازیگر دو: نمی‌شود خودم بروم‌؟

بازیگر یك: بشین، باهات كار دارم.

بازیگر دو: حواسم پی بچه‌ام است.

بازیگر یك: آهای، اسدالله‌‌‌!

بازیگر دو: چكارش دارید، رییس‌؟

بازیگر یك: می‌خواهم بفرستم بچه‌ات را ببرد مریضخانه. چند سالش است‌؟

بازیگر دو: حالا عجله‌ای نیست.

بازیگر یك: اسمش چیه‌؟

بازیگر دو: فرمایشتان كه تمام شد، خودم می‌برمش.

بازیگر یك: نباید دست دست كرد. اگر وبایی باشد،  ممكن است كار دستت بدهد.

بازیگر دو: شاید هم وبا نباشد.

بازیگر یك: مگر اسهال و استفراغ ندارد.

بازیگر دو: بعید نیست پرخوری كرده باشد. دیروز خانه عمویش گوجه كال خورده. عمویش خیلی لوسش می‌كند.

بازیگر یك: هوم … بچه به گوجه ترش كه بیفتد، دیگر نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد.

بازیگر دو: او تقصیری ندارد. عمویش می‌چپاند توی دهانش. خودش زن و بچه ندارد، تمام حواسش پی من و بچه‌ام است.

بازیگر یك: یالغوز بودن هم عالمی دارد‌‌‌!

بازیگر دو: زن و بچه ندارد، اما به اندازه موهای سرش دوست و رفیق دارد. رفیق‌هایی كه لب تر كند، حاضرند بالایش جان بدهند.

بازیگر یك: آ، بارك الله‌! آفرین به یك چنین رفیقهایی،  آدم باید قدرت ایثار داشته باشد. مرد آن است كه بتواند راحت از همه چیز دست بشوید.

بازیگر دو: یك سر نترسی دارد كه نگو و نپرس‌!

بازیگر یك: سر كه نه در راه عزیزان بود … یادم نمی‌آید. بقیه‌اش را فراموش كرده‌ام.

بازیگر دو: كافی است باد به گوشش برساند كه یك مو از سر من یا بچه‌ام كم شده، آنوقت شمر هم دیگر جلو دارش نیست.

بازیگر یك: چرا اینقدر عرق كرده‌ای‌؟ مگر گرمت است‌؟ بشین … مگر بواسیر داری كه عین علم یزید سیخ ایستاده‌ای، بگیر بشین!

بازیگر دو:  كلاس درس كه می‌رفتم، یك روز مشقهایم را ننوشته بودم. معلممان چند تا خط كش خواباند كف دستم. هنوز از كلاس نیامده بودم بیرون كه سر و كله‌اش پیدا شد. انگار كه مویش را آتش زده باشند. سپاهی بخت برگشته را از مرتبه دوم عمارت اربابی سرازیر كرد كف حیاط. هم‌ولایتیها جمع شدند، جوان ننه مرده را رساندند به شهر؛ بردند مریضخانه و سر تا پایش را گچ گرفتند. شش ماه  تمام توی گچ بود. برادرم را هم بردند ژاندار مری‌؛ دو سال و نیم حبس ابد با اعمال شاقه برایش بریدند.

بازیگر یك: دوسال و نیم حبس ابد‌!

بازیگر دو: بله، رییس.

بازیگر یك: آنهم با اعمال شاقه‌!

بازیگر دو: درست است.

بازیگر یك: باید خیلی به‌اش سخت گذشته باشد.

بازیگر دو: خیلی. من را هم دیگر به كلاس راه ندادند. بعد كه پرسیدم از كجا خبرش به او رسیده، گفت توی جالیز مشغول ویجین بوده، تشنه‌اش می‌شود، سبوی آب را بر می‌دارد سر بكشد كه یكهو كف                دستهایش گر می‌گیرد. انگار تركه سنجد را كشیده باشند به جانش. خودش كه به كلاس نمی‌رفته، می‌رود تو فكر كه جریان چی بوده. یكمرتبه شستش خبردار می‌شود كه باید پای من در میان بوده باشد. بی‌آن‌كه لب تر كند،  سبو را می‌گذارد زمین، پاشنه‌ها را ور می‌كشد وخودش را می‌رساند سر كلاسم.

بازیگریك: پیداست كه خیلی خاطرت را می‌خواهد.

بازیگر دو: خدا نكند باد به گوشش برساند كه كسی خیال بدی راجع به من توی كله‌اش است.

بازیگریك: كی ممكن است خیال بدی راجع به تو توی كله‌اش باشد‌؟

بازیگردو: هیچ‌كس، همین‌طوری گفتم.

بازیگریك: تو اینجا تنها نیستی.

بازیگردو: درست است. منهم همین را بهش گفتم. گفتم رییس هوای من را دارد و نمی‌گذارد كسی كلك برایم جور كند.

بازیگریك: ما همه عضو یك خانواده هستیم. یك خانواده بزرگ، مگر نه‌؟

بازیگردو: بله همینطور است … به‌اش گفتم اختیار من دست شماست. تنها شمایید كه در باره من تصمیم می‌گیرید. بنابر این، لازم نیست كه او خیالش برای من ناراحت باشد.

بازیگریك‌:             هیچوقت هم همدیگر را تنها نمی‌گذاریم، هیچ‌وقت. نه در خوشی، و نه … و نه در روز مصیبت، درست است‌؟

بازیگردو: درست است … به‌اش گفتم اگر دید یك روز ناغافل غیبم زد، بداند كه حتمأ حكمتی در كار است كه نباید كسی از آن بو ببرد؛ اما برای اینكه خیالش راحت بشود، می‌تواند سراغ من را از شما بگیرد. برای این‌كه تنها شماییدكه می‌دانید چه به سر من آمده. گفتم می‌تواند خودش … یا اگر خودش گرفتار است و وقت ندارد، چند تا از رفیقهایش را بفرستد پیش شما و سراغ من را از شما بگیرد. فقط از شما‌… دایی زن یكی از رفیقهایش رییس كمیتهٍ كلانتری محلشان است. گفته‌ام با او اصلأ راجع به این چیزها حرفی نزند، برای این‌كه ممكن است بعدأ دردسر درست كند.

بازیگریك: و اگر خدای نكرده، یكی از ما بخواهد از زیر بار ماموریتی كه به عهده‌اش محول می‌شود شانه خالی كند، همه را نابود كرده؛ چرا‌؟ برای اینكه همه ما به اندازه كافی مدرك از خودمان به جا گذاشته‌ایم. مدرك‌هایی كه بی بروبرگرد سرمان را می‌فرستد بالای دار، یا این‌كه می‌كاردمان جلوی جوخه آتش.

بازیگردو: جوخه آتش‌!

بازیگریك: بالای دار، یا جوخه آتش. آن‌هم بدون این‌كه كسی هوایمان را داشته باشد و موقعی كه ما نیستیم مواظب زن و بچه‌امان باشد. خوب حواست با من است‌؟ می‌فهمی چه می‌خواهم بگویم‌؟

بازیگردو: آره، اما من كه …

بازیگریك: تو هم وضعت خراب است و خودت خبر نداری.

بازیگردو: چكار كرده‌ام‌؟

بازیگریك: بشین تا برایت بگویم.

بازیگردو: فكر نمی‌كنم كاری كرده باشم كه برایم دردسر درست كند.

بازیگریك: برای تاب خوردن بالای دار، فكر می‌كنی چی لازم است‌؟

بازیگردو: جدی نمی‌گویید رییس.

بازیگریك: كشتن مامور دولت در حین انجام وظیفه كافی است، یا چند قلم دیگرش را هم بشمارم و بگذارم كف مشتت‌؟

بازیگردو: من عرضه كشتن یك مورچه را هم ندارم رییس. این را همه می‌دانند. نه این‌كه بگویم آدم خوبی هستم، نه؛ عرضه‌اش را ندارم. هركس یك نگاه به سر تا پایم بی‌اندازد، این را می‌فهمد.

بازیگریك: سه تا ژاندارمهایی كه توی راه كاشمر كشته شدند یادت هست‌؟

بازیگردو: چه دخلی به من دارد‌؟

بازیگریك: چند روز قبلش بچه‌ها پالتوی ترا تن زكی تركه دیده بودند.

بازیگردو: می‌خواست برود سفر،  بالاپوش نداشت. پالتوی من را برای یكی دو روز امانت گرفت.

بازیگریك: اما دیگر آن را به‌ات پس نداد.

بازیگردو: می‌گفت توی راه ازش دزدیده‌اند.

بازیگریك: ازش دزدیده‌اند‌؟

بازیگردو: بله رییس.

بازیگریك: از زكی تركه‌!

بازیگردو: اینطور می‌گفت.

بازیگریك: هه هه هه …

بازیگردو: چرا می‌خندید رییس‌؟

بازیگریك: خیلی خوش باوری‌!

بازیگردو: مگر چی شده‌؟

بازیگریك: … بار گرانی است كشیدن به دوش.

بازیگردو: بله‌‌‌!

بازیگریك: سر كه نه در راه عزیزان بود،  بار گرانی است كشیدن به دوش.

بازیگردو: چرا فكر می‌كنید كه من خوش باورم‌؟

بازیگریك: خیلی شیك گفته، مگر نه‌؟

بازیگردو: نمی‌خواهید جواب من را بدهید، رییس‌؟

بازیگریك: نظر تو چیه‌؟ خوشگل نیست‌؟

بازیگردو: لااقل من را هم در جریان بگذارید‌؛ بگویید بدانم چكار كرده‌ام كه این ریختی شما را به خنده انداخته.

بازیگریك: (خشك و قاطع) به‌ات دروغ گفته،‌‌جوان.

بازیگردو: دروغ گفته‌!

بازیگریك: تو كه زكی تركه را خوب می‌شناسی‌؛ می‌دانی چه موجود نازنین و‌دل نازكی است. وقتی كار ژاندارمها را می‌سازد،  برای اینكه توی آن َبرِّ بیابان، جنازه ها سرما نخورند،  پالتوی ترا از تن خودش در می آورد و پهن میكند روی آنها. من از این اخلاقش خوشم می‌آید؛ هر آتشی هم كه بسوزاند، دست آخر، دل رحمی خودش را نشان می‌دهد. عضو افتخاری كمیسیون حقوق بشر است. ممكن هم هست همین امسال جایزه صلح نوبل را دست خوش بگیرد. 

بازیگردو: یعنی برای من تله گذاشته‌؟

بازیگریك: این تازه یك فقره‌اش است. خوش داشته باشی،  می‌توانم چند چشمه دیگرش را هم برایت تعریف كنم.

بازیگردو: سر در نمی‌آورم، ‌چرا او باید برای من تله گذاشته باشد‌!

بازیگریك: دنیا را كه خوب نگاه كنی، خودش یك تله بزرگ است. باید حواست جمع باشد كله پا نشوی تویش.

بازیگردو: من كه به او بدی نكرده‌ام.

 بازیگر یك: او هم قصد صدمه زدن به ترا نداشته. پدركشتگی كه باهات ندارد، دارد‌؟ نه،  فقط وظیفه‌اش را انجام داده.

بازیگر دو: وظیفه داشته برای من پاپوش بسازد‌؟

بازیگر یك: او برای كسی پاپوش نمی‌سازد.

بازیگر دو: پس چرا پالتوی من را می‌اندازد روی آنها‌؟

بازیگر یك: مگر آن موقع پالتوی دیگری هم داشته‌؟

بازیگر دو: من چه میدانم.

بازیگر یك: پس بدان، نداشته. آن‌موقع پالتوی دیگری به تن نداشته.

بازیگر دو: اصلأ چرا باید چیزی روی آنها بیاندازد‌؟

بازیگر یك: این دیگر به خودش مربوط است.

بازیگر دو: الاغ مرده كه از گاز شغال دردش نمی‌آید.

بازیگر یك: توی این سازمان هركس وظیفه‌ای را كه به عهده‌اش محول بشود، هرطور كه دلش بخواهد انجام می‌دهد، هیچكس هم حق ندارد بگوید این كار را اینطور یا آنطور فیصله بده – هركس هرطور دلش بخواهد – این یك اصل است. قانون است‌؛ یك حق مسلم برای افراد این خانواده.

بازیگر دو: با این حساب، من دیگر كارم تمام است.

بازیگر یك: بشین‌! اینطور زرد نكن‌! بشین، جلوی بچه‌ها صورت خوشی  ندارد… آرام باش، مگر تب نوبه گرفته‌ای كه اینطور دندانك می‌زنی‌؟

بازیگر دو: حواسم پی بچه‌ام است. باید ببرمش دكتر.

بازیگر یك: صلاح نیست زیاد در انظار آفتابی بشوی.

بازیگر دو: چطور مگر‌؟

بازیگر یك: ممكن است تحت تعقیب باشی.

بازیگر دو: تا حالا ندیده‌ام كسی دنبالم باشد.

بازیگر یك: تو نمی‌توانی آنها را بشناسی. به هزار شكل در می‌آیند. توی خیابان می‌آیند جلویت و ازت آدرس می‌پرسند. به‌ات گردو می‌فروشند. درخواست كمك می‌كنند. توی اتوبوس كنارت می‌نشینند و سر درددل را باهات باز می‌كنند. سرگذر، انگار كه جد اندر جد گدا باشند، دستشان را دراز می‌كنند جلویت و ازت صدقه می‌خواهند. با دوچرخه می‌زنند به‌ات و بعدش هم ادعای خسارت می‌كنند. ممكن هم هست وسط خیابان قشقرق راه بی‌اندازند كه به ناموسشان بد نگاه كرده‌ای. دردسرت ندهم؛ هرجا بروی، عین سایه دنبالتند. یك آب خوردن دست از سرت بر نمی‌دارند. سنگینی‌اشان را روی سینه‌ات حس می‌كنی،  بی‌اینكه باچشم ببینی اشان . یعنی می‌بینی، اما بجا نمی‌آوری. توی هوا پخش‌اند. همه جا وول می‌خورند‌؛ رو به رویت، پشت سرت، بغل دستت، زیرپایت، بالای سرت، هرجا كه بتوانی فكرش را بكنی. بالاتر از آن، حتی جاهایی‌كه فكرش را هم نمی‌توانی بكنی، همیشه چند تا مأمور در كمین‌اند. به همه شك می‌بری. به هركس نگاه كنی هُرّی دلت می‌ریزد پایین. از توی تمام چشمها برق نگاهشان به طرفت زبانه می‌كشد. به هرجا و به‌هر‌كس كه نگاه كنی آنها را می‌بینی… حتی بعضی‌ها به زن و بچه خودشان هم شك كرده‌اند؛ و چه بسا كه حق هم با آنها بوده … مأمور این روزها به‌ هرشكلی پیدا می‌شود. به مادرت هم دیگر نمی‌توانی اطمینان كنی … وعده ی‌ بهشت،  او را هم از راه به‌در كرده.

بازیگر دو: دلم نمی‌خواست خودم را تو این معركه‌ها درگیر كنم.

بازیگر یك: دیر به فكر افتاده‌ای.

بازیگر دو: اصلأ به فكرم هم نمی‌رسید كه …

بازیگر یك: باید همان روز اول حساب این‌جاهایش را هم می‌كردی.

بازیگر دو: از كجا می‌دانستم …

بازیگر یك: پس برای چه حقوق می‌گرفتی‌؟

بازیگر دو: كار می‌كردم.

بازیگر یك: كار‌!

بازیگر دو: بله رییس، من كار می‌كردم.

بازیگر یك: چه كار می‌كردی‌؟

بازیگر دو: هر كاری كه می‌گفتند می‌كردم. در تمام این مدت بیش از هر كسی كار كرده‌ام.

بازیگر یك: و در عوض حقوق گرفته‌ای. آنهم حقوق ماهیانه، نه مزد روز به روز.

بازیگر دو: فقط به اندازه‌ی بخور و نمیر.

بازیگر یك: نا سپاسی می‌كنی‌؟

بازیگر دو: نه.

بازیگر یك: مزد خوبیهای من را اینطور می‌دهی‌؟

بازیگر دو: تا حالا هرچه كه گفته‌اید، نه نیاورده‌ام.

بازیگر یك: یادت رفته چه حال و روزی داشتی‌؟ بی‌كار و كاسبی حاشیه خیابان پرسه می‌زدی. كلی از شب رفته بود، اما روی رفتن به خانه را نداشتی. یادت است‌؟

بازیگر دو: بله، رییس.

بازیگر یك: چرا‌؟ چرا خجالت می‌كشیدی بروی پیش زن و بچه‌ات‌؟ هان، چرا‌؟ جواب من را بده،  چرا‌؟

بازیگر دو: دستم خالی بود. دو روز می‌شد كه چیزی نبرده بودم خانه. مواد اولیه ته كشیده بود و كارخانه را لاك و مهر كرده بودند، اما من جرأت نداشتم جریان را با زنم در میان بگذارم.

بازیگر یك: پس برادرت كجا بود‌؟

بازیگر دو: به او كاری نداشته باشید، رییس.

بازیگر یك: چطور باد به گوشش نرساند كه دو روز است زن و بچه‌ی تو گرسنه‌اند‌؟

بازیگر دو: برادرم جانش را هم از من دریغ ندارد.

بازیگر یك: اما این من بودم كه یك اسكناس پشت گلی گذاشتم كف مشتت و زن و بچه‌ات را از گرسنگی نجات دادم؛ بی‌اینكه برادرت باشم،  یا  آنكه حتی اسمت را بدانم.

بازیگر دو: برادرم این‌جا نبود.

بازیگر یك: كجا بود‌؟ رفته بود ماساچوست اسكی‌؟

بازیگر دو: كاری با او نداشته باشید رییس. او برای من خیلی عزیز است.

بازیگر یك: خیال می‌كنی من از كس و كارت خبر ندارم‌؟ خیال می‌كنی من همین‌طور تحقیق نكرده و نشناخته، دست هر كس و نا كسی را می‌گیرم و پایش را باز می‌كنم به حریم خانواده‌؟ آن‌هم توی این دور و زمانه كه مادر پسرش را لو می‌دهد و می‌فرستد بالای چوبه دار‌! كجا بود‌؟ این برادر عزیز و گرامی جنابعالی كه خاطرش اینقدر برایت عزیز است،  آن موقع كجا بود و چه كار می‌كرد‌؟ چرا زبانت را گربه خورد؟ چرا نمی‌خواهی بگویی آقا داداش آن موقع كجا تشریف داشتند‌؟ هان، كجا تشریف داشتند‌؟ آقا داداش آن موقع كجا تشریف داشتند‌؟ نشنیدی چی پرسیدم‌؟ آقا داداش آن موقع تو كدام سوراخ چپیده بودند و چه غلطی می‌كردند … هان‌؟ جواب بده‌‌! مگر لالی‌؟ جواب بده‌!

بازیگر دو: از داربست پرت شده بود پایین، كمرش شكسته بود.

بازیگر یك: این‌هم از همان دروغ‌هاست.

بازیگر دو: نه، دروغ نیست.(‌رو به تماشاكن‌) شش ماه تمام زمین گیر شد. به‌‌هر مریضخانه‌ای كه رو كردیم، جوابمان كردند. كار جنگ بالا گرفته بود و همه جا پر از زخمی بود. بعد از چند ماه كه كمرش را گچ گرفتند كار از كار گذشته بود و دیگر نتوانست روی پایش بند بشود. مجبور بود یك تكه چوب را عصا كند و با كمك آن خودش را به این‌ور و آن‌وربكشد. حال و روزش كه به اینجا كشید،  كارش را هم از دست داد. یك چند ماهی پیش من ماند تا بلكه جان به زانوهایش برگردد و بتواند از نو كمرش را راست كند، اما فایده‌ای نداشت. روز به روز وضعش بد تر می‌شد. یك شب كه از سر كار بر می‌گشتم، دیدم توی حیاط، دستش را گرفته به كمرش و لب پاشویه حوض چمباتمه زده. سلامش كردم و از پله‌های جلوی                  در  سرازیر شدم به‌طرفش. حالی‌اش نشد، یا خودش را زد به آن راه كه حالی‌اش نشده،  نمی‌دانم. توی خودش كز كرده بود. با گردن كج، سرش را انداخته بود پایین و با چوبی كه جای عصا به دست می‌گرفت،  همینطور بی‌خودی به گل درز قزاقی‌های شكسته كف حیاط ور می‌رفت. تا دو قدمی‌اش جلو رفتم و بی‌آن‌كه چیزی بگویم، همانجا، رو به رویش ایستادم. سرش را آهسته بالا آورد، از نك پا تا موی سرم را با مهربانی برانداز كرد، نفسی را كه توی سینه‌اش سنگینی می‌كرد، بیرون داد و با حسرت به چشمهایم خیره ماند. غم تلخی توی نگاهش خانه كرده بود. گریه نمی‌كرد، اما انگار تازه از روضه ابوالفضل آمده باشد، مژه‌هایش نم داشت و چشمهایش قرمز بود. وقتی دهان باز كرد كه حرف بزند، لبهایش می‌لرزید. با زحمت زیاد گفت: {‌منتظرت بودم تا باهات               خداحافظی كنم.‌}

بازیگر یك: چرا‌؟

بازیگر دو: توی زندگی، پاری وقتها هست كه آدم باید تكلیفش را با خودش روشن كند. باید كلاهش را قاضی كند، بگذارد جلویش و ببیند چند مرده حلاج است.

بازیگر یك: منظور‌؟

بازیگر دو: موقع‌اش رسیده كه زحمت را كم كنم.

بازیگریك: فكر نكن به این راحتی‌ها دست از سرت بر می‌دارم.

بازیگر دو: به اندازه كافی سر بارت بوده‌ام.

بازیگر یك: اینجا خانه خودت است.

بازیگر دو: خدا از بزرگی كمت نكند.

بازیگر یك: چشم امیدمان به توست.

بازیگر دو: روشنایی چشمت پایدار باشد.

بازیگر یك: خطایی از ما سر زده‌؟
بازیگر دو: هركس یك قسمتی دارد، نصیب ماهم از زندگی جز این نبود.

بازیگر یك: بلند شو برویم خانه.

بازیگر دو: با این كمر دردی كه دارم، مشكل بتوانم از این پله‌ها بروم بالا و بیایم پایین.

بازیگر یك: خوم می‌گیرمت به گرده. تكان بخور،  یا علی‌‌‌! هی جانمی،  تكان بخور!

بازیگر دو: دست نگه‌دار، به زحمتش نمی‌ارزد. الان دیگر سر و كله رجب مش باقر پیدا می‌شود.

بازیگر یك: سر و كله‌اش پیدا می‌شود كه چه‌؟

بازیگر دو: پیش از ظهر آمده بود احوالپرسی‌ام. گفت شب، خنك كن، بلیط گرفته برگردد آبادی. التماسش كردم كه یكی هم برای من بگیرد.

بازیگر یك: هرموقع لازم باشد خودم برایت می‌گیرم.

بازیگر دو: ماندن من در تهران، دیگر خاصیتی ندارد.

بازیگر یك:‌               می‌خواهی برگردی ده كه چه‌؟

بازیگر دو: آنجا، هرچه نباشد، یك آلونكی برایم بجا مانده، چندتا دوست و آشنا دارم تا یك كاری كه باب حال و روزم باشد، جلویم بگذارند. خیلی هم كه روزگار سخت بشود، همپای گلین باجی، می‌شینم و جوراب می‌بافم. خدا رحمت كند ننه‌مان را، به زور كفگیرك داغِ پای كرسی هم كه بود، جوراب سر انداختن و میل دست گرفتن را یادمان داد.

بازیگر یك: تو باید بمانی اینجا وكمرت را درمان كنی.

بازیگر دو: نه داداش، دوا و درمان دیگر گره‌ای از كار من باز نمی‌كند.

بازیگر یك: نا امید نباش . بلند شو برویم خانه كه همسایه اطاقها خیال نكنند من از نوكری‌ات كوتاهی كرده‌ام. انشاالله، به یاری خدا همه چیز درست می‌شود. بلند شو، توی همین دو سه روزه،  از هرجا كه شده، یك صنار سه شاهی‌ای سرهم می‌كنم، یك سردیگر می‌رویم سراغ دكترت ببینیم چه خاكی به سرمان می‌ریزد.

بازیگر دو: نه، تو باید به فكر زنت باشی. دو روز دیگر، به سلامتی فارغ  می‌شود، هنوز هیچی‌اش رو به راه نیست.

بازیگر یك: رو به راه می‌شود. غصه آن را نداشته باش. بلند شو برویم خانه.

بازیگر دو: بالاخره‌اش كه باید رفت، یكی دو روز پس و پیش چندان توفیری ندارد.

بازیگر یك: شاید هم نرفتی. اگر قرار است توی ده جوراب دست بگیری، خوب  همینجا سر بیانداز.

بازیگر دو: ‌ اینجا خرج كمر شكن است. كرایه اطاق سر به جهنم می‌زند. با پول جوراب بافی نمی‌شود توی تهران زندگی كرد.

بازیگر یك: كی گفته اتاق اجاره كنی‌؟ پیش خودمان بمان.

بازیگر دو: همین الان هم غرغر صاحبخانه بلند است.

بازیگر یك: گور پدرش. اول برج به اول برج كرایه‌اش را جمع می‌كند. اطاقش را صدقه سری نداده ما بشینیم كه. دهان باز كند،  دو تا هم می‌گذارم رویش، با نزول پسش می‌دهم. ما این جور ها هم تو سری خور نبوده‌ایم، یادت نیست‌؟ نداری كه نباید مردانگی را از یادمان ببرد.

بازیگر دو: تنها نقل صاحبخانه نیست. بچه‌ات كه به سلامتی دنیا بیاید، توی این سوراخ موش، جا برای خودتان هم تنگ می‌شود.

بازیگر یك: تنگ تر می‌نشینیم. دست و پایمان را جمع می‌كنیم و مهربان‌تر می‌نشینیم.

بازیگر دو: اصرار نكن. زنت جوان است، هزار جور كار و گرفتاری دارد، روا نیست كه من با كمر افلیج، همه‌اش كنج اطاق افتاده باشم و او نتواند كارهایش را راست و ریست كند. نه داداش، تا همینجاش هم كه دستم را گرفته‌ای و بلندم كرده‌ای شرمنده‌ام . می‌دانم كه دستت تنگ است، كارها هم دیگر سامان ندارد، امروز بی‌كاربشوی یا فردا، خدامی‌داند. اما، خب، بحمداالله، چهارستون بدنت سالم است. می‌توانی یك جوری گلیم خودت را از آب بیرون بكشی.

بازیگر دو: تو كه بروی، توی این شهر خراب، غریب و تنها، چه خاكی به سرم بریزم‌؟

بازیگر یك: بچه‌ات كه دنیا بیاید، از تنهایی در میآیی.

بازیگر دو: غمم را به كی بگویم‌؟ سفرهٍ دلم را پیش كی باز كنم‌؟ نه، بی تو  نمی‌توانم دوام بیاورم. یكی دو روز دندان به جگر بگیر،  من هم كاسه كوزه‌ام را جمع می‌كنم، باهم راه می‌افتیم … سرمان بخورد این تهران آمدنمان‌! چه دوره و زمانه‌ای پا به این خراب شده  گذاشتیم‌! یكی، دو روز صبر كن،  من‌هم باتو می‌آیم.

بازیگر دو: می‌دانی كه میسر نیست. زنت دل نمی‌كند بابایش را تنها بگذارد و راه بی‌افتد،  همراه تو بیاید آن سر مملكت. تازه، آنجا برای جوانی مثل تو كار نیست. اگر بود كه خانه و زندگی‌مان را ول نمی‌كردیم به امان خدا و راهی غربت بشویم. نه داداش،  تو باید بمانی همینجا و به فكر آینده بچه‌ات باشی. تو حالا دیگر مال خودت نیستی. هر كاری كه می‌كنی باید به خاطر او باشد. خیلی هوای دیدنش را دارم. شاید هم یك روز دیدمش. اگر چه راهمان دور است، دستم خالی وكمرم هم افلیج است؛ با اینهمه،  شاید یك روز دیدمش. شاید بزرگ كه شد، برای خودش كسی بشود و به خاطر سیاحت هم كه شده، سری به وطن بابایش بزند. آن موقع … خدا را چه دیده‌ای، شاید من هم زنده باشم و بتوانم ببینمش. آره داداش، اگرخدا بخواهد، همه چیز ممكن است. اما افسوس … عمر من به آنجا قد نمی‌دهد؛ این را دیگر خوب می‌دانم.

بازیگر یك: نباید نا امید شد.

بازیگر دو: نا امید نیستم.

بازیگر یك: به خدا توكل داشته باش گره از كارت باز می‌شود.

بازیگر دو: از خودم دیگر گذشته، حواسم پی بچه است.

بازیگر یك: از بابت او خیالت آسوده باشد.

بازیگر دو: دلم می‌خواست این دم آخر می‌توانستم ببینمش.

بازیگر یك: هر كاری كردم، مادرش رضایت نداد.

بازیگر دو: تو كه حرفم را باور می‌كنی،  نه‌؟

بازیگر یك: آره، هرچه تو بگویی، من باور می‌كنم.

بازیگر دو: من فقط چای می‌بردم، آن‌هم یكی دوسال اول. بعد از چپ كردن توی دّره، آبدارخانه شركت را داده بودند دستم. این را تا به‌حال از تو پنهان كرده بودم.

بازیگر یك: برای قاچاق چای كه نباید كسی را اعدام كنند.

بازیگر دو: برای خودم نگران نیستم،  تمام حواسم پی بچه است. اگر چه قراراست ماه به ماه خرجی راببرند درخانه و بدهند به مادرش.

بازیگر یك: یعنی این كار را می‌كنند‌؟

بازیگر دو: آره، می‌كنند. وقتی یك نفر بیافتد زندان، یا اینكه پای اعدام  باشد، زن و بچه‌اش را بی‌خرجی نمی‌گذارند.

بازیگر یك: چه می‌دانم‌‌‌! خدا هیچ دهان بازی را بی روزی نمی‌گذارد.

بازیگر دو: چرا نگذاشت بیاوری‌اش من ببینمش‌‌‌!

بازیگر یك: انشاالله دفعه دیگر.

بازیگر دو: دفعه دیگری در كار نیست.

بازیگر یك: توبه كن، از ته دل به خدا متوسل شو، بلكه انشاالله فرجی حاصل بشود.

بازیگر دو: حكم صادر شده.

بازیگر یك: بااین حال، از یاد خدا غافل نشو.

بازیگر دو: دلم نمی‌خواهد آنها خرجی زن و بچه‌ام را بدهند. حواست بامن است‌؟ آلوده‌شان می‌كنند؛ اگر پایشان به زندگی‌ام باز شود، دیگر همه چیز تمام است.

بازیگر یك: خدا خودش همه را از شر شیطان حفظ كند.

بازیگر دو: نباید بگذاری با آنها تماس بگیرند.

بازیگر یك: تلاش خودم را می‌كنم.

بازیگر دو: ببرشان پیش خودت. خیال كن هنوز دخترت را شوهر نداده‌ای.

بازیگر یك: اگر بیاید، منتش راهم دارم.

بازیگر دو: مجبورش كن، گوش می‌كنی‌؟ مجبورش كن.

بازیگر یك: مشكل بتواند تو آلونك من دوام بی‌آورد. می‌گوید اطاق من نزدیك مبرز است، هوایش سالم نیست، بچه‌اش ناخوش می‌شود. پاری وقت‌ها كه می‌آید به دیدنم،  بچه را نمی آورد تو، می‌گذارد دم در، خودش یك تك پا می‌آید تو، احوالی ازم می‌گیرد و زود چادرش را می‌اندازد سرش و راه می‌افتد، می‌رود.

بازیگر دو: اگر یك مدت سرپرستی‌شان كنی ، كارشان سامان می‌گیرد. زیاد سربارت نمی‌مانند. دخترت هنوز جوان است،  یكی پیدا می‌شود، دستش را می‌گیرد و می‌برد.

بازیگر یك: بلكه انشاالله بی‌گناهی‌ات ثابت بشود، خلاص بشوی و سایه خودت روی سرشان باشد.

بازیگر دو: سپیده كه بزند كار من تمام است.

بازیگر یك: هنوز باورم نمی‌‌آید كه به خاطر قاچاق چای كسی را بفرستند بالای دار.

بازیگر دو: جریانش را كه برایت گفته‌ام، مسأله‌ی شتر قربانی است. دخلی به این حرفها ندارد.

بازیگر یك: الله اكبر‌‌‌! یعنی آدمی‌زاد جماعت اینقدر بد كینه می‌شود‌‌‌!

بازیگر دو: كینه‌ای با من ندارند. كلی آدم از این راه نان می‌خورند. چرخ زندگی همه باید بگردد.

بازیگر یك: این سنگ آسیابی است كه با خون می‌گردد.

بازیگر دو: آنقدر ها هم زیاد نیست. اینطوری خیلی مطمئن تر است. هرچند وقت به چند وقت، قاطی آنهایی كه باید سر به نیست بشوند، فقط یك نفر، یك آدم باكمی سوخته و چند تا بسته گرد،  در عوض، بقیه در امانند.

بازیگر یك: چرا آن یك نفر باید تو باشی‌؟ تو زن داری، بچه داری، باید به خانواده‌ات برسی.

بازیگر دو: آنها هم حكم خانواده آدم را دارند.

بازیگر یك: اما آخه چرا تو‌؟

بازیگر دو: خوب دیگر، قسمت این بود. من از حسابهایشان زیاد سر در نمی‌آورم، اما بهرحال‌حتما یك حساب وكتابی توی كارشان هست، والا كارها به این خوبی نمی‌گشت. آنجا، همه چیز سرجای خودش است. باورت نمی‌شود، اما همه چیز، عین دانه‌های یك تسبیح، نخ كشیده و مرتب است. من‌‌هم كه دیگر كاری از دستم ساخته نیست، خاصیتی برایشان ندارم. آن یك پیاله چای را هم هر ننه قمری می‌تواند برایشان رو به راه كند.

بازیگر یك: با این‌همه، جای تو بودم، تن به این كار نمی‌دادم.

بازیگر دو: تو حال و روز آنهایی را كه خواسته بودند شانه‌ خالی كنند، ندیده‌ای. اینطوری راحت‌تر است مشتی. اینطوری خیلی مطمئن‌تر است. اینطوری هوای آدم را دارند و زن و بچه آدم را بی‌خرجی نمی‌گذارند.

بازیگر یك : خرجی را ازشان قبول كنیم‌؟

بازیگر دو: آره مشتی، قبول كنید.پول خون من است. حاصل همه بدبختی‌ها و در بدری‌های من است.

بازیگر یك: آخه گفتی‌…

بازیگر دو: چی گفتم‌؟

بازیگر یك: گفتی دوست نداری آنها خرجی زن و بچه‌ات را بدهند.

بازیگر دو: پس از كجا بخورند‌؟ كرایه اطاقشان را از كجا بیاورند‌؟ این حرف را نزن مشتی. آنها پی یك همچه تخم لقی هستند تا بهانه كنند و حقم را بالا بكشند. مبادا گزك دستشان بدهی.

بازیگر یك: خودت گفتی…

بازیگر دو: اگر دخترت هم زد به سرش كه بچگی كند، تو سرعقل بیاورش. به حرف هیچكس هم گوش نكن‌؛ هزار راست و دروغ ممكن است برایت سر هم كنند.

بازیگر یك: همین دو دقیقه پیش گفتی دوست نداری خرجی زن و بچه‌ات را بدهند.

بازیگر دو: من‌؟ نمی‌دانم، حواسم نیست، حواسم نیست مشتی. نگران               عاقبتشانم. كی سرپرستی‌شان را می‌كند‌؟ تو كه – خدا عمرت بدهد – پیر شده‌ای؛ نمی‌شود انتظاری ازت داشت. نه، تو دیگر خیلی پیر شده‌ای‌؛ به یكی احتیاج داری كه خودت را تر و خشك كند. به دل نگیر مشتی، حواسم نیست چی می‌گویم. نگرانم، خیلی نگرانم.‌حرفهای من را به دل نگیری. درست نمی‌فهمم چی دارم ی‌گویم.

بازیگر یك: درست می‌گویی بابا جان، حق با توست. خودم هم می‌دانم. من دیگر آفتاب لبِ بامم. دارم نفسهای آخر را می‌كشم.

بازیگر دو: آنچه را هم كه راجع به آنها می‌گویم، باد هوا بدان. سبك و سنگین كن، هرچه را خودت به صلاحشان دانستی، همان كار را بكن. من تو حال و وضعی نیستم كه بتوانم درست فكر كنم.

بازیگر یك: من هم دیگر عقل و بارم به جا نیست. راه و چاه را از هم توفیر نمی‌دهم. باز تو جوانی، هوش وحواس بهتری داری. خودت انتخاب كن، هرچه تو بگویی، من همان كار را می‌كنم.

بازیگر دو: كاش به او دسترسی داشتم. كاش یكی را داشتم، می‌فرستادم ده  سراغش.

بازیگر یك: خدا گواه است به زحمت خودم را از این سر خانه به آن سر می‌كشم. پاهایم دیگر نا ندارند. رمقی به جانم نمانده. روغن چراغ من‌هم پاك سوخته و ته كشیده. این دو سه قطره آخر هم پرت پرت می‌كند و …

بازیگر دو: نمی‌دانم الان چه حال و روزی دارد. می‌تواند كمرش را راست كند، یا یك گوشه افتاده وچشمش به دست این و آن است. من كه نتوانستم هیچ باری را از دوشش بردارم.

بازیگر یك: آرام باش بابام جان،  آرام باش.

بازیگر دو: آرزوداشتم یك قهوه‌خانه راه بیاندازم. او را بنشانم پای دخل، تو هم بساط را رو به راه كنی.

بازیگر یك: چند روز است كه فقط غروبها بساط را می‌برم بیرون. صبحها نمی‌توانم از جایم تكان بخورم. جان از تنم رفته. نزدیكیهای ظهر به زحمت سرم را بلند می‌كنم. دهانم تلخ است و سرم دایم گیج می‌رود.

بازیگر دو: همه‌اش توی این فكر بوم كه سهم یكی دو مأموریتم را یكجا بگیرم و یك طوری پایم را بكشم بیرون، اما نشد. یك بخور و نمیری خرد خرد بهم دادند‌؛ بقیه راهم گفتند پس انداز می‌كنند كه روز مبادا برسانند به زن و بچه‌ام … آه كاش … كاش فقط یك‌بار دیگر می‌دیدمش‌!

بازیگر یك: گریه نكن بابام.

بازیگر دو: خیلی دلم تنگ است، مشتی.

بازیگر یك: مشییت این بوده، چه می‌شود كرد‌؟ گریه نكن بابام، گریه نكن‌‌‌!

بازیگر دو: دست خودم نیست. خجالت دارد،  اما چه كنم، دست خودم نیست.

بازیگر یك: صلوات بفرست، خداوند راست به كارت می‌آورد … دهانت خوشبو می‌شود. بیا، بیا این دستمال را بگیر اشكهایت را پاك كن. تمیز است. تازه شسته‌امش.

بازیگر دو: دستت درد نكند. می‌دانی مشتی، ماهم بازنشستگی داریم.               می‌توانی به دوست و آشناهایت بگویی دخترت را به كارمند اداره شوهر داده‌ای.

بازیگر یك: كاش همه مردم كارمند بودند وموقع پیری از اداره باز نشستگی مواجب می‌گرفتند. چرا خدا هم مثل اداره‌جات، برای بنده‌هایش، صندوق تقاعد درست نمی‌كند تا سر پیری دستشان جلوی این و آن دراز نشود‌؟

بازیگر دو: درست می‌كند. موقعش كه برسد، درست می‌كند. اداره‌جات هم كه از اول بازنشستگی نداشتند مشتی،  كم كم به این فكر افتادند.

بازیگر یك: همسایه اطاق من – خدا خیرش بدهد – یك موقع احتساب بلدیه بوده،  الان بیست وچند سال است كه متقاعد شده‌؛ اما برج به برج می‌رود مواجب می‌گیرد. خوار و بار می‌گیرد. قرص و شربت ارزان قیمت می‌گیرد‌… خدا تنش را سالم نگهدارد،  منهم كه                ناخوش می‌شوم از دواهای خودش به حلقم می‌ریزد… گرچه، من دیگر عمر خودم را كرده‌ام،  خدا جوانها را سالم نگه‌دارد. من دیگر خیلی پیرم.

بازیگر دو: پیرو جوان ندارد مشتی،  همه رفتنی هستیم.

بازیگر یك: آره، اما‌آخه …

بازیگر دو: آخه چی‌؟

بازیگر یك: آخه … آخه چرا دیگر چوبه دار‌؟ آنهم برای جوانی مثل تو‌‌‌!

بازیگر دو: گلوله خرج دارد مشتی. آدم را زود خلاص می‌كند،  اما خرج دارد.

بازیگر یك: زبانم لال، من دیگر دارم به عدالتش شك می‌آورم.

بازیگر دو: دارد می‌آید.

بازیگر یك: كی‌؟

بازیگر دو: مأمور زندان.

بازیگر یك: برای چی‌؟

بازیگر دو: ملاقاتی تمام است.

بازیگر یك: به این زودی‌!

بازیگر دو: زیاد هم زود نیست. دو ساعت گذشته.

بازیگر یك: دو ساعت‌!

بازیگر دو: نه خب،  حق داری. دو ساعت برای كسی كه یك همچه سفری در پیش دارد، اصلأ به حساب نمی‌آید.

بازیگر یك: پس موقعش رسیده، هان‌؟

بازیگر دو: وصیتت را كرده‌ای‌؟

بازیگر یك: آره، هرچه كه لازم بود به پدر زنم گفته ام.

بازیگر دو: آن پیر مرده پدر زنت است‌؟

بازیگر یك: درست نبود كه به آن شكل از اینجا بیاندازی‌اش بیرون.

بازیگر دو: من كه چیزی به‌اش نگفتم. فقط وظیفه‌ام را انجام دادم.

بازیگر یك: هرچه نباشد سن پدر من و تو را دارد.

بازیگر دو: خیلی شكسته و داغون است.

بازیگر یك: دو سه سال پیش، پیرمرد زبر و زرنگی بود. یكهویی به این ریخت افتاد.

بازیگر دو: هر دو سه پله‌ای كه می‌رود پایین، ده دقیقه می‌نشیند و نفس تازه  می‌كند. خیلی غصه دار است، اما گریه نمی‌كند. انگار بلد نیست چه ریختی گریه كند. هینطور بازطور بی‌خودی زل می‌زند به روبه رو و با نگاهش هوا را سوراخ می‌كند.

بازیگر یك: گریه كردن هم حال و حوصله می‌خواهد، او دیگر خیلی پیر است.

بازیگر دو: جلوی در، روی پله آخری نشسته ومنتظر است‌… منتظر است كار تو یكسره بشود، بعد راهش را بگیرد و برود.

بازیگر یك: انتظار كشیدن كار سختی است.

بازیگر دو: همینطور كه نشسته، پلكهایش سنگین می‌شود، خوابش می‌برد و تاپی كله‌اش  می‌افتد پایین‌؛ بعد یكهو چرتش پاره می‌شود و از خواب می‌پرد.

بازیگر یك: پیری هم بد دردی است.

بازیگر دو: اشكالی ندارد همینطور كه اختلاط می‌كنیم، كارهایم را هم راست و ریست كنم‌؟

بازیگر یك: نه، اشكالی ندارد.

بازیگر دو: نه خب،  وقت دارد می‌گذرد و من هنوز هیچ كاری نكرده‌ام.

بازیگر یك: به كارت برس.

بازیگر دو: غیر از تو، امروز چند فقره دیگر هم هست.

بازیگر یك: خبرش را دارم.

بازیگر دو: می‌شناسی‌شان‌؟

بازیگر یك: نه.

بازیگر دو: نه خب، فكرش را می‌كردم. آنها تو یك مایه دیگرند. به سر و وضعشان نمی‌آید كه تو این خطها باشند … ترا سرپوش كرده‌اند، هان‌؟

بازیگر یك: چه كار باید بكنی‌؟

بازیگر دو: اول باید دستهایت را ببندم… خوش نداری راجع به آن چیزی به زبان بیاوری، نه‌؟ نه خب، خوبست، خیلی خوبست. اینطوری خیلی بهتر است. 

بازیگر یك: بیا، ببند. دستهایم مال تو، ببندشان.

بازیگر دو: نه خب، این شكلی نه، از پشت. دستهایت را ببر پشت كمرت. آ،‌ زنده باشی؛ خوب است‌… محكم كه نمی‌بندم، هان‌؟ مچت را كه درد نمی‌آورد‌؟

بازیگر یك: طوری نیست. كارت را بكن. در‌بند شلی و سفتی‌اش نباش.

بازیگر دو: آره‌، پیرمرده را می‌گفتم، بهش قول داده‌ام كار تو كه یكسره شد، خبرش كنم؛ اما برایم سخت است. نه خب، دلش را ندارم به چشمهایش نگاه كنم. نگاهش یك جوری است. هیچی تویش نیست؛ نه غیظی‌؛ نه محبتی‌؛ خالی خالی. انگار كه بود و نبود عالم برایش علی‌السویه است. اما گاه گداری كه به‌ات براق می‌شود، شعله‌ای توی نی‌نی چشم‌هایش گر می‌گیرد كه یكهو تكانت می‌دهد‌؛ فكر می‌كنی یك‌نفرآن ته دارد فریاد می‌كشد، اما دو دستی خِرش را چسبیده‌اند و نمی‌گذارند صدایش بیرون بیاید. خیلی عجیب است‌! توی عمرم، بایك همچه اوضاعی رخ به‌رخ نشده بودم.

بازیگر یك: سخت است، هان‌؟

بازیگر دو: نه خب، آره، سخت است. خیلی هم سخت است. بعضی‌ها خیال می‌كنند ما هیچی حالیمان نیست. خیال می‌كنند راست راستی ما را از سنگ ساخته‌اند و…

بازیگر یك: دار را می‌گویم‌… بالای دار رفتن خیلی سخت است‌؟

بازیگر دو: نه خب، راستش … والله چی بگویم‌؟ حالا باید این ماس ماسك را هم ببندم روی چشم‌هایت تا چشم‌هایت ناراحت نشوند و موقع خداحافظی خاطره بدی از این دنیا نداشته باشی. خب، درست شد … دارد درست می‌شود.

بازیگر یك: پرسیدم جان دادن روی چوبه دار خیلی سخت است‌؟

بازیگر دو: نه خب، دروغ چرا‌؟ تا حالا ندیده‌ام كسی زیاد هم خوش خوشانش شده باشد. اما، به هر حال، آدم یكبار كه بیشتر نمی‌میرد، مگر نه؟  بیا، بیا یك سیگار بكش تا این فكر‌ها فراموشت بشود …               سیگار كه می‌كشی، نه‌؟

بازیگر یك: نه، دودی نیستم … اما خوب، روشن كن یك پك می‌زنم.

بازیگر دو: خوب می‌كنی، با یكی دو پك كسی معتاد نمی‌شود. خیالت تخت باشد، اگر پاگیرشدی، خرج سیگارت تا آخر عمر پای من.

بازیگر یك: شنیده‌ام آن بالاآدم خودش را خراب می‌كند، هان‌؟

بازیگر دو: فكر این چیزهایش را نكن. یك، دو تا پكِ جانانه بزن، اعصابت آرام می‌شود.

بازیگر یك: كاش این كثافتكاری‌هایش دیگر نبود‌!

(طناب دار، در هاله‌ای از یك باریكه نور آبی رنگ، از سقف پایین می‌آید.)

بازیگر دو: بیا این طرف، یك كمی بیا این ور تر تا طناب به گردنت برسد.

بازیگر یك: این‌جا خوب است‌؟

بازیگر دو: آ، زنده باشی. خوب است. خیلی خوب است. همینجا بایستی، همه چیز درست می‌شود… یك ریزه دیگر هم بیایی این ور تر بد نیست. آهان،‌خوبست. نه خب، خوبست. همینجا خیلی خوبست. دیگر تكان نخور‌! همینجا بایست و هیچ تكان نخور‌!  الان جایت خیلی خوب جایی است‌؛ دو نبش و آفتاب‌‌رو… كلی سرقفلی دارد. دو دستی بچسب و خوب نگه‌اش دار‌! نگذار از چنگت در بیاورند. خودت كه واردی، این روزها متقاضی زیاد است و وقت تنگ. خیلی‌ها پیش از تو توی صف ایستاده‌اند و نوبت گرفته‌اند.

بازیگر یك: پیشكش … چشمت را گرفته باشد، می‌توانم تقدیمت كنم‌؟

بازیگر دو: مبارك صاحبش. به وجود خودت برازنده تر است. خلعتی است كه درست به قامت رعنای تو بریده‌اند‌… ناراحت كه نمی‌شوی، ‌هان‌؟

بازیگر یك: نه خب، بگو. هرچه دلت می‌خواهد بگو. گرگ كه به تله بیافتد، نه خب، سگ جلویش چوپی می‌رقصد.

بازیگر دو: هه هه هه، نه خب، خوشم آمد. اهل حالی و زمانه را زیاد سخت نمی‌گیری. بعضی‌ها این دَم آخر خیلی جنگولك بازی در می‌آورند و جِز و وِز می‌كنند.

بازیگر یك: به‌ات كه گفتم، …

بازیگر دو: نه، نگفته‌ای.

بازیگر یك: حالامی‌گویم:‌من از مردن باكی ندارم، چیزی كه هست خوش ندارم آن بالا، جلوی مردم تركمون بزنم وخودم را خراب كنم.

بازیگر دو: نه خب،  بگذارش به عهده من. برو روی این چهار پایه، برایت درستش می‌كنم. ببین، با این طنابها… اینها دوتا تكه طناب‌اند، هركدام به قاعده یك گز‌… حالیت است‌؟ با این طنابها پاچه‌های شلوارت را همچی محكم می‌بندم كه یك چكه هم نشت نكند. اینطور. آهان، از این بابت خیالت تخت باشد‌… یك پك دیگر بدهم دَمِت‌؟

بازیگر یك: آره، بد نیست. یك پك دیگر هم بزنم بد نیست.

بازیگر دو: بزن بابا، بزن. یك پك دیگر هم بزن‌… اگر خداوند سیگار را خلق نكرده بود، نه خب، می‌خواهم بدانم خلایق این دَمِ آخر چه دسته بیلی به ماتحتشان فرو می‌كردند‌؟ خوبی‌اش به این است كه خودش فكر همه جایش را كرده. واسه همین هم هست كه به‌اش می‌گویند ذات باری تعالی. واسه اینكه پیشاپیش فكر همه چیز را می‌كند‌؛ هرقفلی را كلیدی معین فرموده وهر درمانده‌ای را به امیدی دلشاد نگه‌داشته . مگر نه‌؟ درست نمی‌گویم‌؟ حرفم را قبول نداری‌؟ نه خب، اگر بی ربط می‌گویم، بگو حق با جنابعالی است قربان، اصلأ دلخور نمی‌شوم. تازه، این را كه من نگفته‌ام، سعدی گفته‌… سعدی یا حافظ، شاید هم خیام. نه خب، بعید هم نیست كه از فرمایشات شیخ اشراق بوعلی سینای رازی باشد. آنش مهم نیست، اصل قضیه را باید چسبید. دروغ می‌گویم‌؟ هان. دروغ می‌گویم‌؟ چرا دَم فرو بستی لوطی‌؟ غم به دل راه نده، زمانه آنطور هم كه تو فكر می‌كنی كژ مدار نیست. هر رفتی یك آمد و هر سلامی یك علیك به دنبال دارد. منظورم را كه می‌فهمی، نه‌؟ دستگیرت شد چی می‌خواهم بگویم‌؟

بازیگر یك: گردن آدم خرد می‌شود، هان‌؟

بازیگر دو: زیاد توی این ریزه كاری‌هایش باریك نشو،  قضیه تو با بقیه فرق دارد.

بازیگر یك: می‌گویند چشم‌ها از حدقه می‌زند بیرون و زبان به قاعدهٍ یك كف دست از گوشه دهان آویزان می‌شود، درست است‌؟

بازیگر دو: گفتم كه، قضیه تو با بقیه فرق دارد. تو اصلأ به این چیزها فكر نكن. توی زندگی چیزهای خوب هم زیاد پیدا می‌شود. خیالت را ُسر بده برود آن ور‌!

بازیگر یك: نمی‌توانم، هركاری می‌كنم نمی‌توانم حواسم را پرت كنم. چشم‌هایم را كه بسته‌ای، حواسم بیشتر كشیده می‌شود این‌ور.

بازیگر دو: سرت را بیاور پایین تا یك چیزی به‌ات بگویم.

بازیگر یك: چه دردی‌‌‌! چه عذاب سختی‌‌‌! تا به سرخودت نیاید، فكرش را هم نمی‌كنی. مهره‌های گردن ترق، ترق از هم جدا میشود. ستون فقرات كش می‌آید وبصل النخاع یكهو قطع می‌شود… گمانم               همینجاست كه آدم خودش را خراب می‌كند‌… بی آنكه حالی‌اش باشد‌… بی آنكه بتواند جلوی خودش را بگیرد…‌عین یك                بچه‌…‌یك بچه قنداقی‌…

بازیگر دو: آقای مسجد محله ما فتوا داده، پیشاب بچه مسلمان تا شصت و پنج سالگی پاك است. تو هم كه خیال نكنم بالاتر از چهل را داشته باشی، هان، خلاف می‌گویم‌؟

بازیگر یك: نه.

بازیگر دو: نه خب. پس غمت نباشد. كار كه تمام شد، می‌توانی تیمم كنی و همینطوری بایستی به نماز.

بازیگر یك: جای شكرش باقی است،  بچه‌ام اینجا نیست كه من را ببیند.

بازیگر دو: گفتم سرت را بیاور پایین تا یك چیزی در گوشت بگویم.

بازیگر یك: چی‌؟

بازیگر دو: تو از خودمان هستی.

بازیگر یك: از خودتان‌‌‌!

بازیگر دو: من هوایت را دارم.

بازیگر یك: درست نمی‌فهمم چی می‌خواهی‌بگویی.

بازیگر دو: (به اطراف می‌نگرد و بعد آهسته نجوا می‌كند.) من هم عضو خانواده‌ام. در خفا واسه همان دستگاهی كار می‌كنم كه تو حاضر شدی گناهش را به گردن بگیری.

بازیگر یك: چی گفتی‌‌‌!

بازیگر دو: لوطی گری‌ات بی اجر نمی‌ماند.

بازیگر یك: چطور‌؟

بازیگر دو: خانواده اعضای خودش را تنها نمی‌گذارد. تا دَم مرگ هم مواظبشان است. خیالت از هر جهت تخت باشد، خرجی زن و بچه‌ات كه رو به راه است، خودت هم اصلأ ناراحت نمی‌شوی.

بازیگر یك: یعنی‌…

بازیگر دو: این را می‌بینی‌؟ ( چشم بند را بالامی‌زند و حلقه دار را به او نشان می‌دهد.) می‌بینی‌؟

بازیگر یك: آره، می‌بینم.

بازیگر دو: این جایش را می‌گویم، گره اش را.

بازیگر یك: آره، آره.

بازیگر یك: خودم آماده‌اش كرده‌ام. دیشب تنهایی آمدم اینجا و حسابی               امتحانش كردم. همه چیزش رو به راه است.

بازیگر یك: خب‌؟

بازیگر دو: موقعش كه رسید آن‌‌را می‌اندازم روی خرخره‌ات. درست این‌جا، روی سیب آدمت، متوجهی كه‌؟

بازیگر یك: آره، حواسم با توست. بقیه‌اش، بقیه‌اش …‌بقیه‌اش را بگو.

بازیگر دو: این ریختی، تا بیاید حالیت بشود، كار تمام است. دوتادست و پا می‌زنی والسلام. از جان كندن دیگر خبری نیست. راحت و آسوده، غزل را می‌خوانی و علی علی… خوشت آمد‌؟

بازیگر یك: سرد است،  اینجا خیلی سرد است.

بازیگر دو: سخت نگیر، چشم هم بگذاری همه چیز تمام است.

بازیگر یك: برای بچه‌ام نگرانم.

بازیگر دو: (چشم بند را پایین می‌كشد.) از بابت او هم خیالت تخت باشد. هوایش را دارند. همچی كه دست چپ و راستش را بشناسد،  می‌گذارندش سر كار و خرجی خودش را در می‌آورد. خیالت تخت باشد.

بازیگر یك: ببین، حالا كه آشنا در آمدیم، یك كاری برایم می‌كنی‌؟

بازیگر دو: غلامتم.

بازیگر یك: پیرمرده را كه یادت هست‌؟

بازیگر دو: چطور می‌توانم فراموشش كنم‌؟

بازیگر یك: یك پیغام از من به‌اش برسان.

بازیگر دو: رو چشمم.

بازیگر یك: بگو قبول نكند.

بازیگر دو: قبول نكند‌! چی‌چی را قبول نكند‌؟

بازیگر یك: خودش می‌داند. بگو دامادت گفت ببرشان پیش خودت و نگذار باهاشان تماس بگیرند، باشد‌؟

بازیگر دو: باشد.

بازیگر یك: این موضوع برای من خیلی مهم است. می‌خواهم به هر زبانی كه شده راضی‌اش كنی این كار را بكند.

بازیگر دو: خیالت تخت باشد.

بازیگر یك: قول‌؟

بازیگر دو: قول.

بازیگر یك: ای كاش بتوانی از پسِش بر بیایی‌!

بازیگر دو: مطمئن نیستی‌؟

بازیگر یك: می‌ترسم.

بازیگر دو: چی باعث می‌شود شك بیاوری‌؟

بازیگر یك: حرفی را كه توی كله‌اش كرده باشند، مشكل بشود بیرون آورد‌… نه، هیچ‌كس، هیچ‌كس نمی‌تواند آن را از كله‌اش بیرون بیاورد.

بازیگر دو: چی را‌؟

بازیگر یك: با همه پیری و مفلوكی‌اش، نَقلی را كه توی صندوق سینه‌اش امانت گذاشته باشی، با منقاش هم نمی‌شود از زبانش بیرون كشید‌… ای داد‌!

بازیگر دو: قبلأ چیزی به‌اش گفته‌ای‌؟

بازیگر یك: من برای اجرای حكم حاضرم.

بازیگر دو: ( چشم بند را بالا می‌زند.) پرسیدم چیزی توی كله‌اش فرو كرده‌ای كه نشود درش آورد‌؟

بازیگر یك: (با خود) كاش این دَم آخر زبانم لال شده بود و روزگار آن‌ها را هم سیاه نمی‌كردم. چه كنم، دست خودم نبود‌… شاید هم قسمتشان این بوده … ای داد‌و‌بیداد! آخر عمری عجب نانی توی سفره‌شان گذاشتم‌! 

بازیگر دو: ببین برادر، من درست حالیم نمی‌شود چی زیر لب پچ پچ می‌كنی. لُب مطلب را بگو،  یك كلام بگو چی از من می‌خواهی‌؟               می‌خواهی برایت چكار كنم‌؟ گوشت با من است‌؟ چه كاری از من ساخته است‌؟ هان، چكار می‌توانم برایت بكنم‌؟

بازیگر یك: فراموش كن.

بازیگر دو: چی‌!

بازیگر یك: هرچه را كه تا حالا از دهانم بیرون پریده، نشنیده بگیر.

بازیگر دو: چطور شد‌!

بازیگر یك: مگر باهم فامیل در نیامده‌ایم‌؟

بازیگر دو: خوب‌؟

بازیگر یك: پس قبول كن.

بازیگر دو: باشد، هرطور میل توست‌… نه خب، آخه، خوش داشتم یك كاری برایت بكنم‌… خدمتی انجام بدهم‌…

بازیگر یك: برای اجرای حكم حاضرم،  چه كار باید بكنم‌؟

بازیگر دو: اگر پیغامی، پسغامی، چیزی داری، رودربایستی را بگذار كنار و تا هنوز وقت باقی است‌…

بازیگر یك: (با تأكید) برای اجرای حكم، چكار باید بكنم‌؟

بازیگر دو: هیچی، همینطور صاف بایست، من چهارپایه را از زیر پایت میكشم. اشكالی كه نداره، هان‌؟

بازیگر یك: نه، اشكالی نداره. هر كاری كه باید بكنی، زودتر. می‌ترسم تاب نیاورم و‌…

بازیگر دو: نه خب، آخه‌…

بازیگر یك: دست دست نكن، والا فریاد می‌كشم و همه را خبر می‌كنم. چاك دهانم را باز می‌كنم و همه چیز را می‌ریزم روی دایره.

بازیگر دو: باشه، حالا كه اینطوراست، هرچه میل خودت است. ( چشم بند را پایین می‌كشد.)

بازیگر یك: بجنب‌!

بازیگر دو: الان.

بازیگر یك: تمام شد‌؟

بازیگر دو: دیگر چیزی نمانده.

بازیگر یك: عجله كن‌!

بازیگر دو: تمام شد‌… حاضری‌؟

بازیگر یك: حاضرم.

بازیگر دو: برو، ‌برویم‌!

بازیگر یك: خداحافظ!

بازیگر دو: سفر بخیر‌!

( چهار پایه را از زیر پای او می‌كشد و او را درهوا معلق رها                      میكند،  سپس چهار پایه را زیر بغل می‌گیرد و حركت می‌كند كه از          صحنه خارج شود.)   

***

 

فرود

بازیگر یك: آهای‌!

بازیگر دو: بامنی‌؟

بازیگر یك: آره عمو، باتوام‌… كجا همچی با این عجله‌؟

بازیگر دو: عمو پدرت است، من را عوضی گرفته‌ای … آهای هم توی كلاهت، بكشش بالا بهتر جلوی پایت را ببینی.

بازیگر یك: آن چیه زده‌ای زیر بغلت، راست شكمت را گرفته‌ای و داری می‌روی‌؟

بازیگر دو: سرم است، مگر خودت چشم نداری ببینی‌؟

بازیگر یك: از كجا دزدیده‌ای‌؟

بازیگر دو: دزد ایل و تبارته؛ زیادی زدی، همه را جای خودت می‌گیری.

بازیگر یك: بگذارش زمین‌!

بازیگر دو: بله‌!

بازیگر یك: بگذارش زمین‌!

بازیگر دو: سگ كی باشی به من دستور بدهی‌!

بازیگر یك: تویش بمب كار كذاشته‌اند.

بازیگر دو: چی‌؟

بازیگر یك: بمب، یك بمب ساعتی چاشنی‌اش كرده‌اند‌؛ صدای تیك تاكش را نمی‌شنوی‌؟

(‌صدای تیك تاك بمب ساعتی كم‌كم مشخص شده، همینطور تا پایان نمایش ادامه یافته، به اقتضای كیفیت اجرایی نمایش كم و       زیاد می‌شود.)

بازیگر دو: یا امام الزمان‌!

بازیگر یك: الان است كه منفجر بشود.

بازیگر دو: جدی نمی‌گویی.

بازیگر یك: بگذارش زمین‌!

بازیگر دو: چه خاكی به سرم بریزم‌؟

بازیگر یك: بگذارش زمین‌!

بازیگر دو: دارو ندارم فقط همین یك كله است.

بازیگر یك: گفتم بگذارش زمین‌!

بازیگر دو: خورده به تیر ترك برداشته، باید هر طوری شده زود برسانمش به چینی بند زنی.

بازیگر یك: بگذارش زمین‌…‌بگذارش زمین‌…‌بگذارش زمین و در رو، واّلا ممكن است كار بالا بگیرد و خودت هم نتوانی جان‌ سالم در. ببری.

بازیگر دو: نمی‌تونم، دست خودم نیست. مگر نمی‌بینی؟

بازیگر یك: از من گفتن، دیگر خودت می‌دانی.

بازیگر دو: كمكم كن‌!

بازیگر یك: به طرف من نیا!

بازیگر دو: شاید تو بتوانی.

بازیگر یك: دیر شده جلو نیا‌!

بازیگر دو: اگر بخواهی، تو حتماً می‌توانی!

بازیگر یك: برو عقب، جلو نیا‌!

بازیگر دو: كمكم كن‌! تو می‌توانی‌…‌می‌توانی. مطمئنم كه تو می‌توانی.

بازیگر یك: نباید از اول دست به كاری می‌زدی كه حالا این‌طوری وا بدهی و تویش در بمانی.

بازیگر دو: دستم به دامنت‌!

بازیگر یك: نه، جلو نیا‌! جلو نیا‌! نمی‌فهمی چی می‌گویم‌؟ جلو نیا‌!

بازیگر دو: یك چیزی بگو‌…‌راهنمایی‌ام بكن‌! تو راه و چاه را بهتر از من می‌دانی.

بازیگر یك: خانه‌ات خراب بشود مرد، جلو نیا‌! جلو نیا، مراهم با خودت نابود می‌كنی.

بازیگر دو: چی‌؟

بازیگر یك: گفتم جلو نیا‌! نیا به طرف من، مگر كری‌؟ می‌گویم به طرف من نیا‌! نیا جلو‌…‌جلو نیا‌!

بازیگر دو: صدایت را درست نمی‌شنوم، بلندتر حرف‌بزن تا بفهمم چی می‌گویی.

بازیگر یك: جلو نیا‌!

بازیگر دو: بلندتر، بلتدتر‌…‌نمی‌فهمم چی می‌گویی.

بازیگر یك: گفتم جلو نیا‌!

(‌با نزدیكتر شدن بازیگر دو به بازیگر یك، نور صحنه به طور متناوب خاموش و روشن شده، در نتیجه حركت بازیگر دو به

             صورت اسلوموشن در می‌آید.‌)

بازیگر دو: اصلا نمی‌فهمم منظورت چیست‌ … ‌چی می‌خواهی بگویی‌؟

بازیگر یك: نیا به طرف من‌! جلو نیا‌!

بازیگر دو: حرف بزن‌! چرا لال‌بازی در آوردی و مِن‌و‌مِن می‌كنی‌؟

بازیگر یك: جلو نیا‌…‌نیا عمو، جلو نیا‌! چی از جان من می‌خواهی‌؟ گورت را گم كن، از اینجا برو … جلو نیا‌!

بازیگر دو: صدایت را در بیاور‌…‌چرا دهانت را با می‌كنی و فقط لبهایت را تكان می‌دهی‌؟

بازیگر یك: شگ پدر، جلو نیا‌! نیا‌نیا، نیا‌…‌جلو نیا‌!

بازیگر دو: چی می‌خواهی بگویی‌؟

بازیگر یك: آتش به تخم و تركه‌ات بیفتد مرد، جلو نیا‌!

بازیگر دو: حرف بزن‌… بگو‌… 

بازیگر یك: جلو نیا‌!

بازیگر دو: …‌چرا دیگر هیچی نمی‌گویی‌؟

بازیگر یك: خدایا به خودت پناه می‌برم، كمكم كن‌! نوكرتم، جلو نیا‌! همانجا كه هستی بایست‌…‌جلو نیا‌!

(‌صدای بازیگر دو تغییر كرده، حالتی یكنواخت، خشك و متالیك به خود می‌گیرد.‌)

بازیگر دو: چرا دیگر هیچی نمی‌گویی‌؟

بازیگر یك: ایهاالناس، به دادم برسید‌! این كله‌خر دارد همه چیز را كن‌فیكون می‌كند‌…‌تا كار از كار نگذشته یك كاری بكنید‌!

بازیگر دو: چرا دیگر هیچی نمی‌گویی‌؟

بازیگر یك: دستم به دامنتان، نجاتم بدهید‌! یك طوری افسارش بزنید‌…‌بابا، مردم، جلویش را بگیرید‌!

بازیگر دو: چرا دیگر هیچی نمی‌گویی‌؟

بازیگر یك: جلو نیا‌! ولد چموش، جلو نیا‌! نیا جلو‌…‌جلو نیا‌!

بازیگر دو: چرا دیگر هیچی نمی‌گویی‌؟

(‌بازیگر دو خود را به بازیگر یك می‌آویزد.‌)

بازیگر یك: (‌فریادی دردناك و طولانی می‌كشد.‌) نــــــــــــه‌…………

بازیگر دو: چرا دیگر هیچی نمی‌گویی‌؟

بازیگر یك: …………………………

بازیگر دو: چرا دیگر هیچی نمی‌گویی‌؟

بازیگر یك: ……………………………!

(صحنه تاریك می‌شود. غرش انفجاری مهیب و… پرده بسته میشود. صدای جیك حیك پرندگان فضای بهار را، چنانكه گویی

                            كابوس زمستان سختی را پشت سر گذاشته‌ایم، به همراه می‌آورد. در تمام مدتی كه بازیگران برای ادای احترام نسبت به ابراز

                            احساسات احتمالی تماشا كنان روی صحنه هستند،  صدای پرندگان ادامه دارد.) 

پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *