حرفي از حزبالله و يادي از جمشيد اسماعيلخاني! (۱)
اصغر نصرتي(چهره)
تصادف ناصر نجفي مرا در خیابان ۲۴ اسفند سابق دید و طلب کمک کرد و حکایت که دیروز حزب الله نمایش «خانات» را برهم ریخته و مانع اجرای آن شده است. حالا خوب خواهم شد که من با او همراه شوم تا اگر خطر آنچنانی نمایش آنها را تهدید کرد به موقع به تیم نمایش خبر دهم. من هم که سرم برای دردسر درد میکرد، همراهش شدم و راهی تاتر سنگلج شدیم.
سال ۱۳۵۹ بود. نخستين جشنواره تآتر شهرستانهاي بعد از انقلاب شکل ميگرفت. نام جشنواره را به دههي فجر و به تبع آن نحوهي کار را هم تغيير داده بودند. بايد همه چيز بو و خاصيت اسلامي ميگرفت، اما آنطور که بايد و شايد زورشان نميرسيد.
يارگيرهاي سياسي_فرهنگي هنوز به پايان نرسيده بود و حکومت هم هنوز برنامه سرکوب نيروها را به طور کامل آغاز نکرده بود. نمايش بلوغ در چارچوب همين جشنواره در تآتر سنگلج (25 شهريور) اجرا داشت. بلوغ را اگر اشتباه نکنم هرمز هدايت نوشته و ناصر نجفي هم آن را کارگرداني کرده بود و خيلي از بازيگران با سابقه و کم سابقه، از جمله همين جمشيد اسماعيلخاني و همسرش گوهر خيرانديش در آن بازي ميکردند. نمايش شلوغي بود. قرار بود نمايش وضعيت زندگي اقامت چند خانوادهي “جنگزده” در يک هتل را که مورد سوءاستفادهي احتکارچيان و دلالهاي مواد غذايي قرار گرفته بودند، به نمايش بگذارد. صاحب هتل نيز از همکاران پنهاني دلالهاي موادغذايي محسوب ميشد. کشمکش نمايش هم ميان محتکرين و جنگزدههاي مقيم هتل بود و قرار بود با افشاگري جنگزدهها و نشان دادن محل احتکار مواد غذايي به مامورين انتظامي، نمايش به خوبي و خوشي به پايان برسد که نشد!
روز قبل حزبالله به تاتر فرهنگ(؟) حمله برده و نمايش خانات را به هم ريخته بود و گمان ميرفت که امشب نوبت نمايش بلوغ باشد. نمايش تقريبا سرساعت شروع شد و تماشاگران که شايد نزديک به 50 تا 70 نفر ميشدند، داخل سالن شدند. آنوقتها حزبالله هنوز صاحب دفتر و دستک رسمي نشده بود و امثال زهرا خانم و دهنمکي و اللهکرم اظهار وجود علني در مطبوعات نميکردند و حکومت هم براي ظاهرسازي نامشان را افراد “غير مسوول” گذارده بود. اما اين افراد به ظاهر غير مسوول صاحب چنان مسئوليت خطيري بودند که امثال رفسنجاني براي انجام امور خفيه بايد به آنها مراجعه ميکردند.
اما آن روزها که به قول معروف همه داغ بوديم و غافل از پشت پرده. حزبالله هم يکي از احزاب ! به ثبت نرسيده بود که هرجا مايل بود از اسلام ناب محمدي دفاع ميکرد و مانع ترويج فساد و تباهي مي شد!
… نيمي از نمايش بلوغ گذشته بود که يکي از تماشاگران حزبالله با شعار دهانپرکن “مرگ بر تآتر ضدانقلابي” بساط نمايش را برهم ريخت. هنوز او نفس تازه نکرده بود که شعارهاي ديگري مانند “نابود بايد گردد” و ” اعدام بايد گردد” به سقف بلند تاتر سنگلج آويزان شد. اصل نمايش، بلوغ، در اينجا به اجبار توسط افراد “غير مسوول” به پايان رسيد، اما از حق نگذريم نمايش تازهاي آغاز شده بود که اگر بگويم زندهترين نمايشي بود که تا آنزمان ديده بودم، اغراق نکردهام. نميدانم تيم حزبالله براي برهم زدن نمايش آن شب تا چه حد تمرين داشت و نميدانم که کار آنها تا چه حد بر بديههسازي متکي بود، اما ميدانم نمايش آنها با مهارت تمام اجرا شد. چرا ميگويم نمايش؟ راستش آنها چنين وانمود ميکردند که معترض نمايش هستند. ولي نحوهي کار آنها خود بر بستر نوعي نمايش تعزيه اجرا ميشد و اين کار را آنها با توانايي تمام انجام دادند.
تيم بازي که همگي به لهجهي غليظ اصفهاني سخن ميگفتند، همهي اعتراض و حرفشان اين بود که وقتي خود شاهد تکهتکه شدن اشرفياصفهاني بودهاند و شاهد تلاش ملت شهيدپرور را براي اسلامي کردن کشور ديدهاند، چطور بايد اجازه بدهند در روز روشن در پرتو انقلاب اسلامي، تاتر «ضدانقلابي» به روي صحنه رود. اما کار به برهم ريختن نمايش بلوغ و برپا شدن نمايش مرثيهگونهي حزبالله صادراتي از شهر اصفهان خلاصه نشد. گروه نمايش حزبالله اصرار داشت که هيچکس از سالن خارج نشود و شماري، به ويژه خانمها، مايل بودند که سالن را ترک کنند. حزبالله هم از همه ميخواست پاي برگهاي را که هنوز هيچکس وقت خواندن متن آن را هم نيافته بود، امضاء کنند و صحه بر ضدانقلابي بودن نمايش بگذارند. تماشاگران هم که از ديدن هر دو نمايش! يکجا مسرور شده بودند! وظيفهي خود را پايان يافته تلقي ميکردند و ميخواستند هرچه زودتر از معرکهي به پاخواستهي حزبالله جانَِ سالم بدربرند. هيچکس به امضا کردن طومار ناميده شده، تن نميداد. کشمکش حزبالله و تماشاگران منجر به دخالت مامورين انتظامي شد و چند تير هوايي سقف سالن تآتر سنگلج را آذين کرد. هيجان نمايش با تيرانداري بالا گرفت و آن را به يک فيلم پليسي ارتقاء داد. حزب الله که از پيش ميدانست در کجا ايستاده و صاحب چه قدرتيست، حاضر به ترک سالن نشد. از تيراندازيهاي هوايي هم ترسي به دل راه نداد و حضور وزير ارشاد را طلب کرد.
اما بشنويد از آن سوي پرده. با نخستين فريادهاي حزبالله، هنرپيشههاي روي صحنه هريک از يک سو به پشت صحنه گريختند و پرده نمايش هم بنا به حساسيتي که نسبت به صداي حزبالله داشت، در يک چشم برهم زدن بسته شد. از اين لحظه به بعد رابطهي تماشاگر و نمايش قطع شد. تنها هر از گاهي من با سرک کشيدن به پشت پرده از حال و روز آنها باخبر ميشدم. همه نگران و مشوش و برخي حتي قدري ترسيده بودند. آنها منطق! حزبالله را ميشناختند. کار اگر به جاي باريک ميکشيد و منطق کلامي حزبالله به جايي نميرسيد، به ناچار بايد به منطق چماقي متوسل ميشد. اين را تجربههاي سابق نشان داده بود. جمشيد اسماعيلخاني هنوز چماق را نخورده بود اما دردش را روي کمرش حس ميکرد. چون در اين لحظه او را با دردي در چهره و دستي در پشت کمر ديدم!
سرتان را درد نياورم، عاقبت وزير ارشاد آن روز، رئيس جمهور امروز، محمد خاتمي، را دیرهنگام با اتوبوس شرکت واحد به محل نمايش آوردند. حزبالله براي ضدانقلابي بودن نمايش تکانهاي غير ضرور و لوند! باسن و تن هنرپيشهي اصلي زن نمايش را بهانه کرده بود و ميدانيم که معناي چنين اموري را آنها از هر کسي بهتر ميفهمند و يقنا شايستهتر از هرکسي هم ميتوانند چنين سَکناتي را تفسير کنند! اما وزير ارشاد تنها به شناخت کارشناسانهي آنها بسنده نکرد و از تيم بازيگري خواست که نمايش را يکبار ديگر به نمايش بگذارند تا سکنات مربوطه دگربار رويت شود. دستاندرکاران نمايش که با آمدن وزير ارشاد قدري قوت قلب گرفته بودند، همگي روي صحنه آمده و نگران به صف ايستادند. وزير ارشاد از تيم پرسيد که توانايي اجراي يکبار ديگر نمايش را دارند؟ همه به جمشيد اسماعيلخاني که نقش اصلي نمايش را به عهده داشت، نگاه کردند. او گفت که در چنين اوضاع روحي و رواني و با کمر دردي که دارد (ظاهرا وي از ديسک کمر رنج ميبرد)، توانايي چنين امري را ندارد. منطق او حداقل براي وزير ارشاد قانع کننده بود. اما براي حزبالله هنوز با برهم ريختن نمايش و آمدن وزير آن وقت شب کافي نبود و ميخواست که مانع اجراي فرداي نمايش هم بشود. وزير هم دليل ميآورد که نمايش براي متن و اجرا مجوز دارد و ما نميتوانيم مانع آن بشويم. عاقبت با سلام و صلوات وزير و حزب الله سالن را ترک کردند و تيم نمايش بلوغ هم پکر و دلشکسته پراکنده شد. نمايش يک شب ديگر، يعني فرداي آن شب هم به روي صحنه رفت، آنهم بدون حضور نمايش دوبارهي حزبالله. آن روز حزبالله قدرت خود را نشان داد و بايد آن روز هر آدم عاقلي از اين زلف پریشان و آشکار شده پيچش مو پنهان را هم ميديد! اما بسياري نديدند و اگر ديدند يا دير بود و يا کاري از پيش نبردند.
آن واقعه به چند دليل براي من از اهميت ويژهاي برخوردار است؛ نخست بازي يک دست و سازمانيافتهي حزبالله اصفهان در ارائه نمايش خويش و بعد جدي بودن قدرتگيري نيرويي که آن روز خود را در پشت نام حزبالله پنهان کرده بود. حزباللهاي که خميني بعدها وقتي قدرت حکومتش تثبيت شد، در تشويقشان آنها را “سربازان گمنام امام زمان” ناميد. گرچه خميني آنها را لقب گمنام داده بود، اما آنها هم براي امام زمان! و هم براي امام انقلاب، چهرههاي شناخته شدهاي بودند. بايد 20 سال از آن واقعه ميگذشت تا کسانی “پادگان” و “فرماندهان” اين سربازان گمنام را معرفي ميکردند تا براي امت اسلام هم همه چيز آشکار شود. ظاهرا فقط سر ما کلاه رفته بود که از نام و مسووليت اين آقايان بيخبر بوديم. آن روز جمشيد اسماعيلخاني مجبور بود که اين زورگويي حزبالله و بيقانوني اجتماعي آنها را که هنوز هم به نحوي در جامعه سيطره دارند، تحمل کند، اما امروز او با مرگ خويش از شرِّ سربازان گمنام هر نوع امامي نجات يافته است. بله آن روز ما دو نمايش با یک بلیط ديديم. يک نمايش تآتري اما نيمه تمام و يک نمايش حزبالله، اما تمام و کمال!
——
(۱) این خاطره پیش از این در یکی از سایتهای خبری (؟) منعکس شده بود.
جمشيد اسماعيلخاني بازيگر تآتر، تلويزيون و سينما بود.
وي سالها در عرصهي تاتر و سينما فعاليت داشت و از او بيش از 15 فيلم سينمايي و تلوبزيوني و چندين نمايش صحنهاي به يادگار مانده است. بازي در چهار فيلم «زيربامهاي شهر»(1368)، «آپارتمان شماره 13» (1369)، «مسافران» (1370) و «روسري آبي» (1373) هريک به دلايلي برايش شهرت آوردند.
او که سال ها در شهر شيراز، زادگاهش، به يادگيري، فعاليت و بعدها به آموزش تآتري اشتغال داشت، با آمدنش به تهران، در کنار همسرش (گوهر خيرانديش)، برخي از آثار نمايشي چخوف (خواستگاري، خرس، سه خواهر و …) را به روي صحنه برد. همچنين در نمايشهاي ديگري چون «مسيح هرگز نخواهد گريست»، «دلقکها و عروسکها»، «يک روز مثل هرروز»، «زوال» (عليمحمد و فرفرهاش)، «بلوغ» ايفاي نقش کرد. جمشيد اسماعيلخاني متولد 1329 بود و روز يکشنيه 17 فروردين (6 آوريل 2002) هم در تهران در اثر ناراحتي قلبي درگذشت. يادش گرامي باد! (۲)
(۲) کارنامهي هنري جمشيد اسماعيلخاني را از «سينماي 76» برگرفتهام.