درد دل با شاه!

درددل با شاه

اشاره:

در سفری که چند سال پیش به کشور مصر داشتم. در پایتخت آن، قاهره، به بسیاری از جاهای دیدنی از جمله مساجد تاریخی آن سر زدم. قبر سلطان حسن در یکی از این مساجد قدیمی قرار دارد. روبروی این بنا مسجدی نسبتن تازه ساخت دیگری هست که فاروق شاه دیگر مصری آنجا آرامیده است. قبر آخرین شاه ایران، محمد رضا پهلوی، در کنار  همین شاه مصری قرار دارد. در گشت و گذر مصر لختی هم بر سر قبر شاه ایران ایستادم. این نوشته حاصل همان دیدار است. این نوشته پیش از این در فیسبوک نگارنده و بعدها در شماره دوم جُنگ «ارژنگ» أمد. اکنون در اینجا با کمی تصحيح دوباره منعکس می‌شود.

درددل با شاه!

میدانم وقتی تو شاه بودی، صاحب قدرت و شوکت و ‌امکان دیدنت نبود. میدانم تو شاه بودی و من فرزند یک کارگر. پس گوش شنوایی برای من نداشتی. می دانم اما وقتی تو شاه بودی، همسرت کتابخانه شهر را برای هم سن و سالانم مهیا کرد تا من هروقت دلم خواست آنجا برم و فیلم نان کوچه، عموسبیلو و درخت هلو را ببینم. هروقت آنجا می‌رفتم، انگار وارد بهشت می‌شدم. راستی برای اولین بار آنجا بود که نمایش« تُرب» را دیدم. همانجا بود که شطرنج را آموختم و کتابخواندن غیر درسی را. آنجا پناه‌ گاهمان بود، وقتی از مدرسه می گریختیم. با خانم‌های مهربانی چون قره‌گوزلی و جزایری آنجا آشنا شدم.

میدانم تغذیه رایگان به دستور تو بود که به مدارس راه باز کرد. ما کره‌ ها را به سر همدیگر پرتاب می‌کردیم و پنیر بلغاری را هم همینطور. اما سیب و گلابی را خوب می‌خوردیم. مرد حسابی فکر نمی کردی که کره و پنیر را بدون نان نمی‌خورند!؟ آخه کسی که پنیر لیقوان بخوره، میاد عصرانه پنیر بلغار بخوره!؟ ما همیشه تو خونه صبح‌ها نان و پنیر چای شیرین مان به راه بود، اینها رو که ما بلد بودیم، اگه بولینگ و اسکی نمی‌دانستیم. شاید خودت تا حالا نان پنیر چای شیرین نخورده بودی. خب یه تُک پا میامدی از تخت پایین و از ما می‌پرسیدی. 

وقتی تو‌ شاه بودی ما حتی در خانه هم در باره تو حرف بد نمی‌زدیم. تو شاه بودی، سایه خدا و کمر بسته آقا امام رضا. یادت هست که تو شهربانی جرئت پای روی پا  انداختن نداشتیم؟ گرچه همه زن‌های محله با احترام به بابام سلام می‌دادند، اما بابام در سلام دادن به سروان حیدری همیشه پیشقدم بود. وقتی متوجه نگاه من می شد فقط می‌گفت” سلام سلامتی میاره”! ولی نمی‌دونم چرا سلامتی برای بابام نیاورد و‌ خیلی هم زود رفت. تازه برای تو هم که هر روز سر صف سرود می‌خواندیم و‌ سلام صبحگاهی می‌دادیم و حتی تو سینما هم برای سلام به تو بر پا می‌شدیم، سلامتی نیاورد و‌ زود رفتی! خیلی طول کشید که فهمیدم اصل داستان اصلن سلام نبود. موضوع یه جای دیگه  گیر داشت.

 یادته وقتی رفتم شهربانی سر کتاب مومنی چه گیری به من داده بودند. یادت هست به خاطر تحقیق در باره‌ی برادرم حتی کتاب  “جنگ شکر در کوبا” رو هم از خونه دور کردیم؟ 

اصلن میدونی این رودخانه‌ی شهر ما چقدر به خاطر تو کتابخوان شد! بعله رودخانه‌ی شهر ما بیشتر از همه‌ی اهالی شهر کتاب‌خوان شد! اول دوره تو و بعد در دوره‌ی آقای «شاه باید برود». اون هم چند بار ! من نمی‌دونم شما چرا اینجوری می‌کنید!؟ کتابی که برای من ضرر داره برای رودخانه‌ها ضرر نداره!؟

تو که رفتی ما کلی شاد شدیم و لابد حالا که ما دربدر شدیم تو شاد شدی!؟ گله ای نیست. “این به اون در، اینجا می شیم سر بسر”! اما باقی مطلب رو‌ چکار کنیم!؟

خودمانیم روزگار با هر دو ما بد کرد. 

می‌دانم تو هنوز هم اینجا داری کابوس توطئه سرخ و سیاه رو می‌بینی! مرد حسابی روزگار تو رو سیا سیاه کرد، تو خبر نداری. چقدر خوش خیال بودی با اون همه اطلاعات و پول و‌ قدرت. 

به حرف قدیمی‌ها چرا اعتماد کردی!؟ دیدی چاقو دسته‌ش رو می بره!! اون چاقو زنجان بود که اینکاره نبود. نکردن حداقل تو رو برای مدت کوتاه هم که شده پیش خودشون نگه دارن‌ تا  مثل یه شاه بمیری. اینها که می‌دونستن تو مریض هستی. پس چرا اینجوری مثل جنس قاچاق جا به ‌جات می‌کردن؟! راستی وقتی حرفهای فرح رو گوش کردم خیلی افسوس خوردم و دلم برات سوخت. شاه یک مملکت اینهمه ذلیل بشه، آنهم در اوج بیماری! من به خاطر تو هم که شده هیچ وقت دلم با آمریکا صاف نمیشه. بازم بنازم به معرفت سادات تو رو نگه داشت و کنار شاه خودشون یه جا برات باز کرد. 

خودمونیم، وضع تو هنوز هم از من بهتره. حداقل کنار «فاروق» خوابیدی. من چی!! بمیرم کنار «شوماخر» هم جام نمیدن. 

راستش اومده بودم «سلطان حسن» رو‌ ببینم، گفتم یک سری هم به شاه خودمون بزنم. “چراغی که به خانه رواست بر مسجد حرام ست”! گفتم شاید دلم باز بشه. منم مثل تو دربدرم. همدردیم. مثل دو‌تا قمارباز پاکباخته. گفتم شاید خواستی با من حرف بزنی. نه از نوع «تمدن بزرگ» و «پاسخ به تاریخ». نه! به عنوان دو تا ایرانی که آنچه برسرشان آمده به زبان بیارن. نه اینکه از پشیمونی حرف بزنیم، توبه کنیم و زار بزنیم. الان دیگه چه فایده داره که تو یا من پشیمون بشیم. آدم افتاده را که لگد نمی‌زنن. انگار ما دو تا، در دو سوی ماجرا، اما همسرنوشت شدیم: 

مرگ در غربت!

می دانم هرکس چوب بی صدای اشتباهات خودش رو می‌خوره. امیدوارم که اینها هم به زودی چوب حماقت خودشان رو‌ بخورند. تو ‌رو ‌خدا  حالا که بالا بالاها هستی و ‌کمر بسته امام رضا هم که بودی، یه آمین از ته دلت بگو!

اصغر نصرتی (چهره)

۱۵ اکتبر ۲۰۱۷

تصحیح آخر ۱۹ ژانویه ۲۰۲۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.