سرانجام عشق نافرجام

نگاهی به رمان بامداد خمار

اصغر نصرتی (چهره)

دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را 

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا  

 کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز 

باشد که باز بینم دیدار آشنا را

پایم را وبای بیرون به خانه بسته و دلم را غم درون به چنگ گرفته است. دنبال مشغله‌ای هستم که بلکه نسیمی خوش بر دالان تاریک دلم راه باز کند. پس یاد حرفهای شپنهاور می افتم که هنر و ادبیات را تنها تکیه‌گاه روح آدمی می‌دانست و رنج جنایت را با فهم مکافات گره می‌زد که  تا شاید، به قول داستایفسکی، رهایی جان و آزادی روح فرا رسد.

به شنیدن و خواندن و تماشا و گه گاه نوشتن مشغولم. شده‌ام مرغی که از شکم سیری بی‌رغبت به ارزن‌های روی زمین نوک می‌زند. گاه اینجا و گاه آنجا. گاهی فلسفه می‌خوانم، گاهی تاتر یونان را در سر سامان می‌دهم و گاهی هم ماحصل خوانده‌های خود را به بند نوشتن می‌کشم. تا شاید فراموشم نشود. که چه بشود؟ هیهات که زمانه با گذر خاکستری خود بر آسمان این زمین وبا گرفته، گرد فراموشی بر ما خاکیان می‌پاشد.

——————

نام رمان «بامداد خمار» اثر فتانه حاج سیدجوادی را پیش از اینها شنیده بودم، اما نبود کرونا فرصت خواندنش را از من گرفته بود. رمانی  قطور که در این روزها خواندن آن برای امثال ما که همه چیز را در حد «هلو راحت برو تو گلو» می‌خواهیم، چندان آسان نیست. خواندن حوصله می‌خواهد و چشمی که از پس عینک تحمل دیدن  این همه کلمات و ذهنی که تمرکز داشته‌باشد و احیانا مغزی که ذوق فکر کردن در آن باقی مانده باشد. اما هرچه ما بی‌حوصله‌تر می‌شویم روزگار فکر و بکری به حال ما می‌کند. پس به جای خواندن به شنیدن رمان نشستم. صدای پر مهر  و احساس کتاب‌خوان، خود مشوق خوبی بود که تا قصه‌ی پرغصه‌ را تا آخر گوش فرا دهم. هر جای خانه که رفتم و هر فرصت سوخته که داشتم، سپردمش به شنیدن حکایت دل ِ سوخته‌ی «محبوبه»، این قهرمان خود کرده که عشق را با هوس یکی گرفته بود. و عاقبت هم در آتش هوس خویش به خاکستر می نشیند. محبوبه گرچه  خود عاقبت بخیر نشد، اما می‌خواست با روایت داستان خویش درس عبرت برای سودابه‌ی برادرزاده‌ باشد. بلکه راه عمه را تکرار نکند. 

محبوبه از یک خانواده مرفه با پای خود به قعر چاه دوست‌داشتن رحیم  نجار می‌افتد. آنقدر  در این سقوط پیش می‌رود و آنقدر خواستگار جواب می‌کند، تا عاقبت با پادرمیانی عموجان، همه به ازدواج او با رحیم نجار ‌تن می‌دهند. اما پدر طوری محبوبه را خانه رحیم می‌فرستد که انگار خائنی را به جوخه‌اعدام. 

همه چیز با یک خط خوش رحیم و بوی چوب نجاری او می‌آغازد. رحیم مهر خود را با خط خوش از شعر حافظ چنان راهی دل محبوبه کرده بود که او به همه پشت کند. تا گونه‌های سرخش را نثار بوسه های رحیم کند.

دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را 

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

اما همه‌ی زندگی در همین شعر و شراب و پیمانه خلاصه نمی‌شود و چه بس بسیار پیمان‌ها گسیخته شده‌اند و چه بسیار سبوها بشکسته و پیمانه‌ها در گذر زمان و حوادث آن بریخته‌اند. و محبوبه هم یکی از این سرمستان عشق نخست و پشیمان از فرجام هوس زودرس آن بود! 

پس شش سال این زندگی با رنج را دوام می‌آورد. اما عشق آرام آرام به تنفر تبدیل می‌شود و ذره ذره شکوه و عظمت کاخ دوستی به چاهی از لجن با هم بودن می‌انجامد. محبوبه پسرش، الماس، را از دست می‌دهد. مادر رحیم در خانه فرمان می‌راند و محبوبه برای آنکه بچه‌ی تازه در شکم را بیندازد، با مشورت دلاک حمام، جان خود را به یکی از خانم دکترهای پنهانی می‌سپارد. پس برای همیشه از بچه‌دار شدن  محروم می‌شود. به قول خودش { با پر مرغی همای سعادت را از سر خود می‌پراند.}!

حالا نه راه پس داشت و نه راه پیش: پدر همه را غیر از دایه، ممنوع کرده بود که محبوبه را ببینند. دایه هم فقط ماهی یکبار، انهم برای خرجی ماهانه‌ی سیصد تومانی، می‌امد سراغ محبوبه و جسته و گریخته از آنچه در خانه‌ی پدر و اهل فامیل می‌گذشت، خبر می‌داد:

منصور، پسر عمو، خواستگار دوم محبوبه، حالا ازدواج کرده بود. نیم‌تاج،  زن خوش سیرت و بد‌صورتی صورت، نصیب منصور شده بود. منصور بی‌آنکه به کسی بگوید، از روی جوانمردی و لج‌بازی با محبوبه، این زن فهیم را با عشقش به محبوبه جایگزین کرده بود. تا خشم خود را از پاسخ «نه» محبوبه فرونشاند. کار منصور شده بود حکایت: تو نیکی کن و در دجله انداز! 

اما محبوبه از اینکه خود روی خوشبختی ندیده بود، با حسادت و بی‌خبر از علت کار، به عاقبت همسر آبله‌مرغونی منصور خوشحالی می‌کرد.

خجسته خواهرش درس پیانو می‌گرفت و با یک دکتر قصد ازدواج داشت. نزهت خواهر دیگرش دوقلو زاییده بود و چندین و چند خبر دیگر. محبوبه ضمن خوشحالی در دل حسادت زنانه می‌کرد و از حسرت دیدار خانه‌ی پدری همچون سنگی در قیر تاریک روزگار خویش فرو می‌رفت. از همین رو هربار که با خود خلوت می‌کرد، این جمله‌ی نحس و رنج‌آور را تکرار: 

خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

رحیم نجار عاقبت به همراه مادرش ذات پنهان و نیاز خود را آشکار کرده بودند. محبوبه هم از زبان تلخ مادر شوهر در رنج بود و هم از دست سنگین و کتک‌های روزانه‌ی رحیم. و این اواخر از زن‌بارگی او نیز. رحیم انگشتر زمردین و سینه‌ریز طلایی را که پدر روز ازدواج به محبوبه همراه آن خانه و مغازه نجاری هدیه داده بود، خرج خوش‌گذرانی خود می‌کرد. تازگی‌ها هم دست به حیله می‌زد که بلکه خانه و مغازه را هم با کتک و فحش از دست محبوبه در آورد و به اسم خود کند. محبوبه اما اینجا دیگر تن نمی‌دهد. شگفتا که انسان ضعیف در یک پیچی از زندگی بی‌مقدمه و نابهنگام قدرت و توانایی شگرفی می‌یابد. و همین بهانه می‌شود که سرشکسته و رنجور با تنی پر از کبودی و تورم و کینه‌ای شش ساله از زندگی مشترک، به خانه‌ی پدری بازگردد.

فرود رمان با یک عشق کهنه، یعنی دلباخته‌گی منصور به محبوبه، پایان می‌گیرد. فرودی که هفت سال بیشتر طول نمی‌کشد. نیم‌تاج خانم، زن نخست منصور  که این اواخر «دست‌ش بیرون قبر مانده» بود، داخل خاک سرد می‌کشد و آن دو دلداده‌ی تازه را تنها می‌گذارد. احتمالن او هم به نوعی از حضور مزاحم خود دق می‌کند. دیری نمی‌پاید که منصور هم با سرطان محبوبه را تنها می گذارد. حالا محبوبه مانده با  منوچهر، برادر کوچک‌ش و سه فرزندان منصور از همسر نخست و دوم او. 

عشق قدیمی و بازگشت محبوبه به آغوش منصور و قبول اینکه همسر سوم وی بشود، انگاری نوعی قوام بخشیدن به سنت‌ها باشد که نویسنده به رخ خواننده می کشد. شاید هم می‌خواهد اشتباه محبوبه را برجسته‌تر کند. اما رفتن امثال منوچهر به خارج و نواختن پیانو توسط خجسته، خواهر کوچکترش و کم حجابی او و همه و همه نشان از وزیدن نسیمی ست که از تغییر زمانه خبر می‌دهند.

مشغله‌ی اصلی رمان بیشتر و بیشتر به «اندرونی» و داخل خانواده‌ی پرشکوه پدری محبوبه و شش سال زندگی مشترکش با رحیم است. نویسنده خیلی کم به تحولات اجتماعی و سیاست سرک می‌کشد. دو یا سه بار بیشتر آنهم به اشاره از رضاشاه، کشف حجاب و محله‌ی قجری در طول رمان سخن به میان نمی‌آید. خواننده از تاثیر بیرون (جامعه) به درون زندگی شخصیت‌ها خبری نمی‌دهد. یک‌جوری انگار نویسنده دست بسته‌ و دل‌بسته‌ی زندگی شخصی محبوبه است و قصدش پرده‌برداری از راز دل یک زن است و نه بیشتر. نزدیک شدن به روح زنی که به قول منصور جسور و ستیزه‌جو ست. جسارت و ستیزه‌ای که عاقبت خوشی هم ندارد. نوشته نوعی شباهت یا ادامه‌ی کار «شوهر آهو خانم» دارد: ستیز زن با سرنوشت و سُنت. افسوس که در نیمه‌ی راه مقصود خود مانده است!

نویسنده در کنار این شیفتگی به زندگی محبوبه، نوعی تعلق خاطر هم بر اشرافیت و زندگی مطبوع و آرام آنها دارد. از همین رو تقریبا همه‌ی خوبی‌ها در سراسر رمان بر سر این جماعت مالک چون نُقل شب عروسی پاشیده می‌شود و در مقابل هرچه بدی و حیله و پَستی را نصیب رحیم و خانواده‌ و طبقه‌ی او می‌کند. تازه به دوران رسیده‌هایی که هنوز پاشنه‌ی ‌خوابیده‌ی کفش‌ها را ارزش می‌دانند و بیرون ریختن پشم سینه از پیراهن چاک خورده را خوش‌تیپی. نماز می‌خوانند اما رو به قبله ایستاده و دروغ می‌گویند. کسانی که مردی را با مردانگی اشتباه گرفته‌اند و زنانه‌گی را با حیله یکی می دانند. 

آیا نویسنده با حکایت محبوبه می‌خواهد نوعی انتقام از طبقه فرودست بگیرد؟ نمی‌دانم. می‌خواهد عدم تجانس طبقاتی را علت شکست عشق محبوبه بداند؟ اشاره می‌شود اما به دقت آشکار نیست. هرچه باشد دل نویسنده هم به اندازه‌ی محبوبه از امثال رحیم پر است. چرا؟ به گمانم پاسخ را باید در نتیجه‌ی بهمن ۵۷ جستجو کرد.

خود محبوبه  عشق نخستش را « کور و کر، پر شر و شور، چشم و گوش بسته، افسار گسیخته» توصیف می‌کند و به منصور اعتراف می کند که آن عشق نبوده و هوس بوده. اما تجربه‌ی عشق بعدی را از زبان نویسنده  و به قول منصور همچو شراب کهنه‌ای می‌داند که گذشت زمان آن را حسابی جا انداخته باشد. می‌گوید این عشق به کمک زمان و حوادث روزگار هوشیارانه برگزیده و در مدت کوتاه لذتش را چشیده است.

حالا حکایت در حکایت محبوبه به پایان خود می‌رسد. سودابه محو تماشای این زن ستیزه‌جو اما مقاوم است. شب فرا رسیده، عمه جان به همراه سودابه‌ و هزاران خواننده و شنونده‌ی داستانش، اشک‌ چشمان‌شان را پاک می‌کنند. اشک تجربه که شیرین‌تر از اشک شوق بی‌ثمر است. 

نویسنده  با جمله‌ی: «شب شراب نیارزد به بامداد خمار!»، همه‌ی ما را به درس گرفتن از سرانجام عشق نافرجام و دوری گزیدن از قعر تاریک و هراسناک هوس دعوت می‌کند! 

افسوس که هوس و عشق همچنان در تقلا و تلاقی مدام خود، همواره همراه زندگی انسان‌ها خواهند بود و درس آدمی از خطای خویش از محدوه‌ی زمان و مکان خود چندان فراتر نمی‌رود. چرا که هر انسان در منیت خویش یگانه است.

اصغر نصرتی (چهره)

کلن، ۳۰ مارس ۲۰۲۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.