فرضیههای متعددی در مورد ریشههای تئاتر وجود دارد، اما فرضیهای که من آن را تأملبرانگیزتر میدانم، به شکل یک افسانه است:
ربرت لیاژ
شبی، در سپیدهدم زمان، گروهی از مردان در یک معدن سنگ جمع شدند تا خود را دور آتش گرم کنند و داستان تعریف کنند. ناگهان، یکی از آنها ایدهای به ذهنش رسید که بایستد و از سایهاش برای به تصویر کشیدن داستانش استفاده کند. او با استفاده از نور شعلهها، شخصیتهایی بزرگتر از واقعیت، بر روی دیوارهای معدن سنگ ظاهر کرد. دیگران که شگفتزده شده بودند، به نوبت قوی و ضعیف، ظالم و مظلوم، خدا و فانی را تشخیص دادند.
امروزه، نور پروژکتورها جایگزین آتش اصلی و ماشینآلات صحنه، دیوارهای معدن سنگ شده است. و با تمام احترامی که برای برخی از اصولگرایان قائلم، این افسانه به ما یادآوری میکند که فناوری در آغاز تئاتر است و نباید آن را به عنوان یک تهدید، بلکه به عنوان یک عنصر متحدکننده تلقی کرد. بقای هنر تئاتر به ظرفیت آن برای بازآفرینی خود با پذیرش ابزارها و زبانهای جدید بستگی دارد. زیرا تئاتر چگونه میتواند بدون داشتن روحیهی گشودگی، همچنان شاهد مسائل بزرگ دوران خود باشد و تفاهم بین مردم را ارتقا دهد؟ چگونه میتواند به ارائه راهحل برای مشکلات عدم تحمل، طرد و نژادپرستی افتخار کند، اگر در عمل خود در برابر هرگونه ادغام و یکپارچگی مقاومت کند؟
برای بازنمایی جهان با تمام پیچیدگیهایش، هنرمند باید اشکال و ایدههای جدیدی را ارائه دهد و به هوش تماشاگر اعتماد کند، کسی که قادر است سایهی بشریت را در این بازی دائمی نور و سایه تشخیص دهد.
درست است که با بازی بیش از حد با آتش، ما ریسک میکنیم، اما در عین حال ریسک هم میکنیم: ممکن است بسوزیم، اما ممکن است شگفتزده و آگاه شویم.
در باره روبر لوپاژ
Robert LEPAGE
روبر لوپاژ، مرد تئاتر، به عنوان کارگردان تئاتر، طراح صحنه، نمایشنامهنویس، بازیگر و کارگردان فیلم، به یک اندازه بااستعداد است. او که توسط منتقدان بینالمللی شناخته شده است، آثار بدیعی را خلق و به روی صحنه میآورد که تحقق صحنهای کدهای کلاسیک، از جمله استفاده از فناوریهای جدید را مختل میکند. او از تاریخ معاصر الهام میگیرد و آثار مدرن و غیرمعمولش از همه مرزها فراتر میرود.
از سال ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۳ به عنوان مدیر هنری تئاتر فرانسه در مرکز ملی هنر در اتاوا خدمت کرد. در کنار این سمت جدید، او به کار هنری خود با نمایشهای «آگی و افیون» (۱۹۹۱-۱۹۹۳/۱۹۹۴-۱۹۹۶)، «کوریولانوس»، «مکبث»، «طوفان» (۱۹۹۲-۱۹۹۴) و «رویای شب نیمه تابستان» (۱۹۹۲) ادامه داد که به او اجازه داد اولین آمریکایی شمالی باشد که یک نمایشنامه شکسپیر را در «تئاتر ملی» لندن کارگردانی میکند. سال ۱۹۹۴ نقطه عطفی در حرفه او محسوب میشود، چرا که او یک شرکت چندرشتهای به نام «اکس ماکینا» تأسیس میکند.
پس از آن، او فیلمهای «پلیگراف» (۱۹۹۶)، «نو» (۱۹۹۷)، «جهانهای ممکن» (۲۰۰۰) را کارگردانی کرد که اولین فیلم بلند او به زبان انگلیسی بود و در نهایت، در سال ۲۰۰۳، اقتباسی از نمایشنامه خود «سمت دور ماه» را کارگردانی کرد.