گم گشتگان

شريفه بني هاشمي

شريفه بنی‌هاشمی

اين نمايشنامه تقديم مي‌شود به همه‌ي پدر و مادراني كه در گذار از اين دوران سياه و مهاجرت اجباري و تبعيد، جگرگوشه هايشان را به انحاء مختلف از دست دادند.

چهره ها:

زن

مرد

سرخوان

همسرايان ( غير از سرخوان 2 يا 4 نفر )

صحنه اول

(در گوشه‌ي صحنه درختي و زير آن سكويي ست و روي سكو زن نشسته است و بالاي سر او مرد ايستاده، با شاخه‌ي گل سرخي در دست. هر دو با ماسك و ثابت هستند. در گوشه‌ي ديگر همسرايان ايستاده‌اند. نور كمي در هر دو طرف.)

سرخوان: با كلمه بود كه آغاز شد آيا؟ 

همسرايان: و يا عشق بود؟

سرخوان:     در ابتدا كه بشر را آفريد؟

همسرايان: (تك تك) عشق؟ عشق؟ عشق! عشق!

سرخوان: و آدمياني كه مائيم كنون، انسان،

همسرايان: (همه با هم) انسان،

سرخوان: اگر انسانيتي مانده باشد هنوز،

همسرايان: (همه با هم انگار ارابه اي را به دوش ميكشند.) بر اين چرخ دوارگونه‌ي‌ كهنه ي دهشت.

سرخوان: كه انسان به دوش ميكشدش هنوز،

همسرايان: ( همانگونه كه چرخ را ميكشند) هي هي،

سرخوان: با خود و در خود.

همسرايان: (همه با هم) و زن بود و مرد

سرخوان: و اينچنين بود كه نطفه‌ي عشق آغاز گشت.

همسرايان: (همه با هم) و هم پايش درد.

سرخوان:      درد؟

همسرايان: (تك تك) درد، درد.

سرخوان: و زن گفت:

زن: كوچه تاريك بود، راه باريك و من كور.

همسرايان:     (همهمه وار چند بار تكرار مي‌كنند.‌) كوچه تاريك بود، راه باريك بود و من كور.

سرخوان: و ديدني دوباره و برگشت به گذاري دور يا نزديك‌؛

همسرايان: (همه با هم) برگشت به زندگي اشان.

سرخوان: و مرد گفت:

مرد: اين جا هميشه هوا ابريه، دلم براي آفتاب لك زده.

زن: آفتاب ما ديگه لب بومه. گذشت اون روزهاي آفتابي كه ميشد از هر چيز كوچكي لذت برد.

مرد: همون وقتشم ابر بود و بارون ولي جووني بود و شور

زن: و بي خبري.

مرد: (با تاسف) سرزمين آفتاب و آتش

زن: كه بارونش از چشم ها روونه و آتشش خاكستر شده

مرد: (بعد از كمي سكوت) اولين ديدارمون يادته؟

زن: تازه شده بود 16 سالم.

مرد: يه روز آفتابي،

زن: روزي كه من كمربند كُشتي (1) مو گرفتم.

مرد: و من دزدكي از ديوار خونه تون اومدم تو جشن تون

زن: و ما داشتيم ميرقصيديم،

مرد: رقص آتش

(هر دو برگشته به طرف صحنه، ماسك ها را در ميآورند و خوشحال شروع به رقصيدن ميكنند و مرد آرام صحنه را ترك ميكند. نور عوض ميشود و زن همچنان ميرقصد. همسرايان با رقص و خواندن سرود آتش، صحنه را عوض ميكنند. مشعلي را در ته صحنه، و حوض فواره دار را در جلو صحنه ميآورند.)

صحنه‌ي دوم

سرخوان: اي دشمن همه ابرهاي سرگردان،

همسرايان: آتش!

سرخوان: اي پاك كننده‌ي همه ناپاكان،

همسرايان: آتش!

سرخوان: اي روشنائي همه‌ي جهان،

همسرايان: آتش!

سرخوان: بر ما بتاب كه نور اميدت، آتشي در دل ما به پا كند، جاويدان.

همسرايان: زردي ما از تو، سرخي تو از ما

(در حين رقص همسرايان با مراسم آئيني، كمر بند كُشتي را ميآورند و سرخوان آنرا با خواندن سرودي آئيني بر كمر زن ميبندد.)

سرخوان: اين كُشتي، كمربند مقدس را بر خود بر بند،

همسراي 1: و به ياد آور كه جسم و جانت از توست،

همسراي 2: و به ياد آور كه با جانت نيكي ها كني،

همسراي 3: و پليدي را از جسمت به دور داري،

همسراي 4: تا جسم و جانت در يك هماهنگي زيبا عشق ورزند،

سرخوان: و روانت را پر بار سازند.

همسرايان: آمين. (‌همسرايان در حال رقص) زردي ما از تو، سرخي تو از ما. 

(زن نيز در حال رقص آرام آرام به جلوي صحنه ميآيد و كنار حوض مينشيند. مرد وارد ميشود. زن ترسيده خود را كنار ميكشد.)

مرد: نترس!

زن:     كي هستي؟

مرد:      يه رهگذر.

زن:      رهگذر؟

همسراي 1:     ( به جاي زن ) كه وجودم رو با خودش ميبره

(در جاهائي كه يكي از همسرايان به جاي مرد يا زن حرف ميزنند، مرد و زن ثابت ميمانند، در واقع از درون مرد و زن حرف ميزنند.)

مرد:     رهگذري كه….. (حرفش را ميخورد.)

زن:    كه چي؟

مرد:     كه دنبال عشق بود.

زن:      حالا ديگه نيست؟

مرد:     حالا پيداش كرده.

همسراي 1: (به جاي زن) و من از دستش دادم، اگه رهگذر، تنها يه رهگذر باشه.

مرد: چيزي گفتي؟

زن:      (دست پاچه) نه نه.

همسراي 2:      (به جاي مرد) پس چشم هاي تو هم حرف ميزنن.

زن:      (كه به مرد خيره شده، يكباره به خود آمده) بايد برم.

مرد:     نه… صبركن… يه لحظه ديگه،

همسراي 2: (به جاي مرد) لحظه اي كه تمام زندگي منه.

زن: بايد برم. (در حال رفتن)

مرد:    شب منتظرتم.

زن:      چي؟

مرد:     تو گورستان.

زن:      شب؟

مرد:    زير درخت بيد.

زن: درخت بيد؟ گورستان؟

مرد: تنها جاي امن و … (زن بر ميگردد و به او نگاه ميكند.)

همسراي 2: (به جاي مرد) جايگاه عشق. ( زن و مرد هر كدام از طرفي ميروند.)

صحنه‌ي سوم

( همسرايان در نور كم، در حاليكه به صورت اشباح ميرقصند و صدا در ميآورند صحنه را عوض ميكنند. مشعل و حوض بيرون برده ميشوند و صحنه به صورت اول باقي ميماند. نور سرخ غروب.)

سرخوان: ”و روان در گذشتگان، 3 شب بر بالين تن نشستند و سرودگاهاني سرودند.

همسرايان: ( با هم ) اوشْتَ اَهْماي يَهْماي اوشْتَ كَهْماي

سرخوان: نيك او كه از نيكي او هر كس را نيكي ست“ 

( پژوهشي در اساطير ايران ـ م. بهار )

(همسرايان ضمن خواندن ورد، حالت اشباح را در ميآورند. زن وارد ميشود. به اطراف نگاه ميكند و ميترسد. در زير درخت مينشيند. سر را به درخت تكيه داده و چشم ها را ميبندد. نور عوض ميشود. مرد وارد ميشود. زن را ميبيند. به طرف او آمده، با موزيكي آرام با هم، رقص عشق را آغاز ميكنند. ناگهان نوري وحشتناك بر آنها ميافتد. همراه با صداي وحشتناك طبل. همسرايان از دو طرف، زن و مرد را از هم جدا ميكنند. حين جدا كردنشان، پارچه اي سفيد و خونين، بين آن دو باز ميشود. مرد را بيرون برده و زن را با حركاتي رقص گونه، انگار سنگسار ميكنند. زن در خود ميپيچد و به زمين ميافتد و آنها پارچه اي سياه بر او ميكشند. در اين لحظه نور عوض ميشود و زن وحشت زده برميخيزد. مرد وارد ميشود و خوشحال به طرف او ميآيد. زن خود را بي اختيار در آغوش او مياندازد. مرد موهاي زن را مينوازد. در اين لحظه دو باره نور و صداي طبل وحشت ميآيد. آنها را از هم جدا كرده، چشم هايشان را بسته به دور خود ميچرخانند و در كنار هم قرارشان داده و با همان پارچه ي سفيد خونين آنها را به هم ميبندند. بر سكوئي كه وسط صحنه گذاشته اند مينشانند و بچه اي در بغل زن گذاشته رهاشان ميكنند. در طول اين صحنه سرخوان ميخواند و همسرايان با او همراهي ميكنند.)

سرخوان: ”پس اهريمن با همه ي نيروهاي ديوي به مقابله روشنان برخاست و جهان را به نيم روز چنان سخت تيره بكرد، چونان شب تيره… او بر گياه، زهر چنان فراز برد كه در زمان بخشكيد.“ ( م. بهار )

( زن و مرد وحشت زده به هم نگاه ميكنند. هر كدام به طرفي رفته، ترسيده، باز هم به هم پناه ميبرند. همسرايان مثل مگس، دور آنها ميلولند و آنها را ميپايند.)

سرخوان: ”همين كه هنگام انتقام از اعمال شما رسيد از بندگان خود افراد شرور و سرسخت و خشن و غضبناكي بر شما مسلط كرديم كه آزادي شما را تحت سيطره ي خود بگيرند و حتي مامورين آنها در داخل خانه و خانواده ي شما جاسوسي كنند و اسرار شما را فاش سازند. وعده ي خداوند قطعي و عملي ست.“ ( قرآن، سوره ي الاسراء ـ 5 )

زن: ديگه نميتونم تحمل كنم. انگار همه جا هستند. همه جا.

مرد: (مستاصل) بايد رفت.

زن:      چطوري؟ اگه بگيرنمون؟

مرد:     اينجوريش هم داريم ذره ذره ميميريم. حداقل پاي كسي رو ميون نميكشيم. ( سكوت )

سرخوان: و در آن سرزمينِ صبح، خورشيد غروب كرده بود و جهان تاريك شده بود بر مردمانش و اهريمن وزغان را به زمين فرستاده بود و آنها ميلوليدند در كوچه ها و ” دهانت را ميبوئيدند مبادا گفته باشي دوستت دارم “ (شاملو) و عشق را سنگسار كرده بودند.

همسرايان: (در حاليكه در هم ميلولند و صداي وزغ را در ميآورند.) وغ وغ وغ…

( زن و مرد ترسيده، سعي بر آن دارند كه راه فراري پيدا كنند. عاقبت در آخر صحنه به گوشه اي جلو سكو رفته، بچه را در گوشه ي بيرون صحنه گذاشته و هر دو پشت به تماشاچيان ميايستند.)

سرخوان: و عاشقان در دخمه‌هائي تنگ، در بند و يا در كنجي خفته، خاموش، در خود يا كوله‌باري بر دوش ره سپرده بودند به راهي دور به وسعت تمامي آبهاي جهان.

(اين صحنه همزمان بوسيله ي همسرايان بازي ميشود.)

صحنه ي چهارم

(صحنه به صورت صحنه ي اول. همسرايان در گوشه ي خود و زن و مرد در طرف ديگر، جلو سكو، با ماسك‌)

زن: كوچه تاريك بود. راه باريك و من كور.

مرد: ما.

زن: (به مرد نگاه ميكند و بعد اطرافش را. صداي آرام امواج در متن، زن انگار صدا در گوشش ميپيچد.) دريا…

مرد: دريا؟

زن: صداشو ميشنوم. 

(نور عوض ميشود، صداي امواج دريا، همسرايان انگار دارند قايق ميرانند و صداي دريا در ميآورند. اين صحنه آرام آرام اوج ميگيرد و با صداي افتادن بچه در آب و جيغ زن، نور به حالت اول بر ميگردد و مرد و زن دوباره با ماسك هستند.)

زن: صداشو ميشنوم (مرد سعي ميكند او را آرام كند.) صداي جيغشو.

مرد: دريا طوفاني بود.

زن: صداشو ميشنوم.

مرد: كاري نميشد كرد.

زن: صداي جيغشو.

مرد: هنوز هم؟ ( زن آرام با سر تائيد ميكند. نور خاموش ميشود.)

صحنه ي پنجم

(صحنه تغييري نكرده، مرد بدون ماسك، روي سكو، سر در گريبان نشسته، زن در صحنه نيست و همسرايان در گوشه ي خود.)

سرخوان: و رنج بود جانكاه بر تن آدمي. و روزي و شبي و روزي و شبي ديگر و اين امتداد، امتداد تكرار شايد و رفتني بي بازگشت. و مرد تنها بود و زن تنها بود و هر كدام در خود مي‌پيمودند اين دايره را دوارگونه كه نه به پيش بل به دور خودشان و زمين ميچرخيد و روز بود و شب بود و امتداد تكرار و ايوب گفت:

همسراي 1: ”جانم از حياتم بيزار است، پس ناله ي خود را روان ميسازم و در تلخي جان خود سخن ميرانم.“ (عهد عتيق ـ كتاب ايوب)

(همسرايان در تمام مدت، متن را همراهي مي‌كنند. زن بدون ماسك، پريشان با موهاي آشفته و دامن خيس، پا برهنه وارد مي‌شود.)

مرد: باز هم اونجا بودي؟

زن: گفتم شايد با امواج بياد.

مرد: رفته ديگه قبول كن. (مكث) دير يا زود همه رفتني‌ايم.

زن: (بعد از لحظاتي سكوت) صداشو ميشنوي؟ داره صدا ميزنه.

مرد: بسه ديگه، خواهش ميكنم.

(زن برخاسته، انگار صداي باد و امواج را در ميآورد. همسرايان هم با او همراهي ميكنند. زن انگار در حالتي از خود بيخود به دور خود ميچرخد. سرش را به اطراف ميچرخاند و صداي امواج را در ميآورد. مرد او را بغل كرده و آرام ميكند.)

مرد: يادته يه روز تو حياط خونه تون، قرار بود منو با چشم بسته پيدا كني؟

زن: عيد بود. از كنار دريا برگشته بوديم.

مرد: روي پاهات هنوز ماسه چسبيده بود و بوي دريا ميداد. (بازي در ميآورند.) يه دفعه خوردي به يه درخت.

زن: درختِ نارنج. و منو گرفتي 

(مرد او را در آغوش ميگيرد و موهايش را مينوازد. سكوت.)

زن: و گفتي كه بوي بهار نارنج ميدم.

مرد: آره عيد بود و همه جا پر از بوي بهار نارنج.

زن: (خود را از آغوش مرد بيرون كشيده) ولي تو گفتي كه من بوي بهار نارنج ميدم.

مرد: خوب حتما ميدادي.

زن: و بعدها هيچ وقت نگفتي.

مرد: نگفتم؟

زن: نه (سكوت) صداي دريا هنوز هم ميآد.

مرد: و بوي بهار نارنج.

زن: (در خود رفته، چشم ها را بسته، دست ها را برگوش ميگذارد. ) دريا… دريا… صداشو ميشنوم… صداي امواج (مرد او را بغل كرده و روي سكو مينشاند. زن مبهوت) كوچه تاريك بود، راه باريك و من كور.

همسرايان: كوچه تاريك بود، راه باريك و من كور.

(با پچپچه جمله را تكرار ميكنند.)

زن: دريا… دريا

همسرايان: دريا… دريا

زن: (ضمن دم گرفتن همسرايان، زن در خود رفته، چشم‌ها را بسته، رقص گونه ) كوچه تاريك بود، راه باريك و من كور.

مرد: بسه ديگه، تمومش كن! ( زن به حالت خود ادامه ميدهد. مرد سعي ميكند زن را آرام كند. زن او را كنار زده و به رقص خود ادامه ميدهد.) ديگه نميتونم

همسرايان: ( همراه زن دم ميگيرند) دريا… دريا ( صحنه خاموش ميشود.)

صحنه ي ششم

( در وسط صحنه سردرِ معبدي ست. زن در حاليكه گليمش را بر دوش ميكشد، لنگان ميگذرد. مرد در گوشه اي بر سكو نشسته، در خود.)

سرخوان: و گذشته بود او، از هفت شهر (مكث) عشق؟

همسراي 1: هفت شهر درد.

همسراي 2:    هفت شهر رنج.

همسرايان:     (با هم) از هفت خوان گذشته بود او.

سرخوان: و اينك تنها ايستاده، بر دروازه ي زمان.

مرد: (سر برداشته به زن نگاه ميكند‌) سنگين نيست براي شونه‌هات؟

زن: بايد بكشمش. ( از سكو بالا ميرود و بر سردر ميايستد.)

مرد: تقصير من بود؟

زن: (برگشته به مرد نگاه ميكند) تقصير؟

مرد: پس چرا رفتي؟

زن: ميشد اونجور ادامه داد؟

مرد: آخه…

زن: (با نگاهش حرف مرد را ميبرد. سكوت) ديگه چيزي نمونده بود براي موندن.

مرد: هيچي؟

زن: هيچي (زن بر سردر مينشيند، در حاليكه گليم بر پشت شانه‌اش است.)

همسرايان: كوچه تاريك بود، راه باريك بود و من كور.

زن: رفتم كه پيداش كنم.

مرد: پيداش كردي؟

زن: ( بعد از مكثي‌) تو خودم بود. از خودم گذشتم، از آتش. 

(بر ميخيزد بي گليم، آرام راه افتاده به طرف سكو، زير درخت مينشيند. مرد در طرف ديگر سكو نشسته است. زن انگار ميسوزد به خود ميپيچد.) سوختم… سوختم… سوخت، خاكستر شد.

مرد: از آتش گذشت.

زن: غرق شد.

مرد: با امواج مياد و ميره.

زن: كشتنش با گلوله.

مرد: پرنده شد و پر زد.

زن: پر ميزنه همه جا، روآب، تو آتش، تو هوا.

همسرايان: (در اين مدت با آنها همراهي ميكنند.) پر ميزنه … پر ميزنه، تو هوا، تو آب، تو آتش، همه جا …

(مرد گل سرخ را به زن داده، زن گل سرخ را بر روي سكو ميگذارد. هر دو دو طرف سكو نشسته اند.)

زن: بخواب عزيزِ نازم، بخواب! (و خود نيز سر بر سكو ميگذارد. صحنه خاموش ميشود)

سال 2000

 

( 1 ) ـ ” كُشتي يا كُستي بندي است مقدس كه زردشتيان بر كمر ميبندند و گمان دارند اين بند ميان دو بخش از تن انسان است. بخش زبَرين كه از آن اعمال نيك بر ميخيزد و بخش زيرين كه از طريق آن، اهريمن ميتواند انسان را به عمل بد برانگيزد.“ ( پژوهشي در اساطير ايران ـ م. بهار ص 170 )