عزيزالله بهادري

هوشنگ سارنگ

(خاطره‌ها ۳)

از شماره هفتم كتاب نمايش در بخش <متفاوت> خاطره‌ها را شروع كرديم و هدف اين بود و هست كه در اين بخش خاطرات نانوشته‌ي صحنه‌ي تآتر را منعكس كنيم. خوشبختانه هم هنرمندان تآتر و هم خوانندگان از اين طرح كتاب نمايش استقبال كردند. اميدواريم اين خاطرات بتواند بخشي از مواد تاريخ‌نويسي “تآتر عمليِ” ايرانيان را مهيا كند. (كتاب نمايش)

عزیز بهادری

زمانيكه در تهران تآترهاي لاله‌زار رونق فروان داشت معمولن روزهاي جمعه همه تآترها برنامه‌شان را در دو سانس (دو نوبت) اجرا ميكردند, يكي از ساعت سه يا چهار بعد ازظهر تا ساعت هفت و ديگري از ساعت هشت شب به بعد.

سارنگ هنرپيشه‌اي بود بسيار با استعداد, صدايي قوي وپر حجم داشت و در اغلب برنامه‌هاي تماشاخانه تهران كه بعدا به تآتر نصر و تآتر دهقان تغيير نام داد نقشهاي برجسته‌اي را بازي ميكرد و خيلي هم در تهران شهرت داشت بطوريكه حضور اسمش در <‌ويترين> هر تآتري مشتري‌آور بود .‌.‌.‌ اما او هنرپيشه با انضباطي نبود و اغلب سر تمرينها يا دير حاضر ميشد و يا اصلن حاضر نميشد. به اينجهت مدير تآتر, احمد دهقان, هم او را جريمه ميكرد و از حقوق ماهانه‌اش مبلغي كسر ميكرد. به علت يكي از اين بي‌انضباطي‌ها مدير تآتر او را سد تومان جريمه كرده بود.

   در يكي از اين جمعه‌ها, بعدازظهر كه سارنگ نقش اول نمايشنامه‌اي را بعهده داشت و شروع نمايشنامه هم باخود او بود و سالن هم مملو از تماشاچي, .‌.‌.‌ متصدي صحنه باطلاع مدير تآتر ميرساندكه تا چند دقيقه ديگر بايد نمايش شروع شود اما از سارنگ خبري نيست. .‌.‌.‌ مدير تآتر ناراحت از اين بي انضباطي سارنگ فورا چند نفري را مامور ميكند كه در جستجوي سارنگ سري به پياله‌فروشيهاي (مشروب فروشي‌) اطراف تآتر بزنند و او را پيدا كرده و هر چه زودتر بياورند. .‌.‌.‌‌ در همين حيص و بيص بود كه سر و كله سارنگ پيدا ميشود و مدير تآتر, دهقان, به سرعت خود را به او رسانيده و با عصبانيت و شدت و حدت هر چه تمام به او پرخاش و سرزنش ميكند كه چرا دير كرده‌است .‌.‌.‌ ناگهان سارنگ با صدايي كاملا گرفته و خفه كه بسختي كلمات از گلويش بيرون ميآمد با حالتي نزار خطاب به مدير تآتر مي‌گويد: “آقاي دهقان دستور بدهيد تآتر رو تعطيل كنند و پول مشتريها را هم بهشان پس بدهند. دهقان با تعجب و حيرت فراوان با دستپاچگي ميپرسد:” چرا صدات اينطور شده؟ چرا خفه خون گرفتي؟”

سارنگ باز با همان لحن و با همان صداي <خفه‌خون> گرفته مي‌گويد:”رفته بودم تو حوض منزلمان. آب خيلي سرد بود, بيرون كه آمدم ندانسته مقدار زيادي ترشي‌پياز خوردم ناگهان حس كردم صدام كيپ گرفت مثل اينكه <خفه‌خون> گرفتم و اصلا قادر نيستم يك كلمه با صداي اصلي خودم حرف بزنم … پس بهتره تآتر‌ روتعطيل كنيد.”

دهقان مضطرب از اين وضع با اعتراض مي‌گويد:”مگه ميشه تآتر رو تعطيل كرد”.‌.‌.‌ مگه ميشه تماشاچيان را قانع كرد, تآتر رو روسرمون خراب مي‌كنند .‌.‌.‌” و خطاب به او ميپرسد:” حالا بگو ببينم دوايي, شربتي, قرصي چيزي, چاره‌اي هست؟ .‌.‌.‌ بايد دكتري خبر كنيم؟

سارنگ حرف مدير تآتر را قطع كرده با همان صداي <خفهِ‌خوني> ميگويد:” فقط يك راه داره كه صدام باز بشه. اخيرا از امريكا قرص‌هايي وارد شده كه خيلي هم گران است و همين داروخانه‌ي ربرويي تآتر هم داره. بمحض اينكه دوتا از اين قرصه‌ها رو بخورم فورا صدام باز ميشه, مثل آبي كه رو آتيش بريزند .‌.‌.‌ قيمت‌اش هم دانه‌اي پنجاه تومنه” .‌.‌.‌ 

دهقان تند و با عجله از جيبش صد تومان در مياورد و به سارنگ ميدهد در حاليكه به او ميگويد: ” پس برو خودت قرصها رو بخر و بيا. .‌.‌.‌

سارنگ پول را گرفته و در جيبش ميگذارد و آنگاه با صداي اصلي خودش, با همان صداي قوي و پر حجم خطاب به مدير تآتر ميگويد: ” حالا ديگه صدام باز شد … بگو زنگ شروع رو بزنند كه برنامه‌رو شروع كنيم.!”

مدير تآتر با بهت و حيرت او را نگاه ميكند و سارنگ ميگويد:” اين صد تومن بازاء جريمه‌اي است كه از حقوق ماهانه‌ام كسر كرده‌ايد .‌.‌.‌ چاره‌‌ي ديگه‌أي به غير زدن اين كلك نداشتم.”

دهقان با لبخندي كه بر لبش نقش بسته است, دست بر روي شانه‌ي سارنگ ميگذارد و ميگويد:” واقعا كه هنرپيشه‌اي!”

پاريس, دسامبر 2000