همزاد

علیرضا كوشك جلالی

نمایشنامه در هشت صحنه

با الهام از داستان هروسترات اثر ؤان پل سارتر

افراد : مرد 

مرد جوان

مرد جوان: تابوت ها رو ببین. تابوت پشت تابوت. تابوت كش ها توی تابوت خوابیدن. ببین…فرقی با هم دارن؟ شكنجه‌گرها خودشون رو شكنجه می‌دن. (می‌خندد.) می‌‏بینی؟ همه همزاد همن … همزاد… پس چرا؟ همه یه نفرن. یه نفر. ببین، ببین… به خودمون دروغ‏ می‌‏گفتیم … رو سر و صورت هم چنگ‏ می‌‏كشیدیم …

صحنه‌ی اول

صحنه‌یی دوطبقه. طبقه‌ی پایین خاموش است. طبقه‌ی دوم اتاقی است دلباز. مرد جوان كه تنها یك پا دارد، روی صندلی چرخدار نشسته است. دریچه‌یی در وسط كف اتاق قرار دارد كه می‌توان آن را حركت داد. یك صندلی ننویی، یك میز كه روی آن چهار پنج عروسك خیمه شب بازی قرار دارد، یك پنجره، یك یخچال كوچك ویك تخت در اتاق به چشم می‌خورند. انبوهی از پاكت‌های صابون زیر دستشویی ریخته است. پنجره‌یی روبه خیابان قرار دارد. مرد جوان چند قرص می‌خورد. در باز می‌شود و مرد درحالیكه یك دستش درجیب شلوارش است به داخل می‌آید. همدیگر را می‌نگرند. ناگهان مرد طپانچه‌یی را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد وبه طرف مرد جوان نشانه می‌گیرد. (سكوت.)

مرد جوان: پس…

مرد: بالاخره گیر آوردم.

مرد جوان: حالا خیال داری …؟

مرد: آره.

مرد جوان: فكر می‌كردم شوخی می‌كنی.

مرد: من با كسی شوخی ندارم. دوست داری از دست‌شون خلاص بشی؟ چطوره از تو شروع كنم؟ می‌خوای آزاد بشی؟ آزاد…؟

مرد جوان: (ابلهانه می‌خندد.) آزاد…

مرد: می‌دونی؟ برای این كه ازشون متنفر باشم دلیل زیاده. امروز خیلی سرحالم. وقتی كه این سگ‌مذهب تو جیبته احساس قدرت‏ می‌‏كنی. صدای قشنگی داره.

(سكوت.)

مرد جوان: گرسنه نیستی؟

مرد: اسلحه رو گذاشتم توی جیب شلوارم و راه افتادم. درست روی رونم ولو شده بود. سرد و سفت. گرمای بدنم یواش یواش گرمش كرد.

(سكوت.)

مرد جوان: حالا چرا…؟

مرد: چند بار رفتم مستراح. خیلی مواظب بودم؛ پاهامو باز می‌كردم؛ شلوارمو می‌كشیدم پایین؛ اسلحه رو ازجیبم بیرون می‌آوردم و به سوراخ سیاه و قشنگش نگاه می‌كردم. چه كیفی داره؛ آدمو آروم می‌كنه. (می‌خندد.) مردم هم فكر می‌كردن من دارم می‌شاشم. اما خودت كه می‌دونی؛ من هیچ وقت تو مستراح عمومی نمی‌شاشم.

مرد جوان: حالا چرا گرفتیش طرف من؟

مرد: امروز ویرم گرفته به آدم‌ها شلیك كنم. احساس تلخی دارم؛ تلخ و گس و این از وقتیه كه از پیش اون زَنَك اومدم. نمی‌دونم چرا شلیك نكردم. پشیمونم. راستی چرا شلیك نكردم؟ دیگه بعد از این بدون اسلحه بیرون نمی‌رم. لعنت به من! ببین به چی باید پناه برد. (سكوت.) یادته؟ سال‌ها با من جنگ و جدال داشتی؛ مخالف من؛ مخالف فكرم؛ مخالف تموم وجودم …خرناس و خرناس. اما حالا ببین خودت به كجا رسیدی. به منِ درب و داغون پناه آوردی. اگه یه روز ولت كنم از گرسنگی می‌میری … نه؟

مرد جوان: آره بهتره گوشت تنم رو بخورم تا پیش اونا برگردم.

مرد: یه چیزی منو به طرف تو می‌كشونه؛ اما اون چیه نمی‌دونم. بعد از اون همه… اگه نطفه‌مون به هم بسته نشده بود، شاید تابه‌حال تو این گودال پرتت كرده بودم.

مرد جوان: كعبه‌ی آمال تو هم نابود شد.

مرد: هنوز هم به خدا اعتقاد داری؟

مرد جوان: آره.

مرد: تو عوض نشدی.

مرد جوان: چرا.

مرد: امروز چند شنبه است؟

مرد جوان: شنبه.

مرد: اول رفتم سراغ همون زَنَك.

(سكوت.)

مرد: گفتم اول رفتم سراغ همون زَنَك.

(سكوت.)

مرد جوان: آها … اصلا حواسم نبود. خب از اول شروع كن. من آماده ام.

مرد: حواست كجا بود؟

مرد جوان: نمی‌دونم.

مرد: زیاد فكر نكن. سرنوشت ما از همون روز اول به هم گره خورده.

مرد جوان: آره.

مرد: ببین! بعد از اونهمه دوری‌ها حالا به كجا رسیدیم. آماده ای؟

مرد جوان: آماده ام. خب شروع كن!

مرد: اول رفتم سراغ همون زنك.

مرد جوان: خوشگله؟

مرد: نمی‌دونم. موهای بلندی داره.

مرد جوان: بیوه است؟

مرد: فاحشگی می‌كنه.

مرد جوان: نیمه رسمی؟

مرد: همین.

مرد جوان: همین. اول شنبه‌ی هرماه.

مرد: حواست حسابی جَمعه. اما امشب نبود. نمی‌دونم چرا. مجبور شدم برم سراغ یكی دیگه. سراغ اون چاقالوئه كه همیشه سر چهارراه پرسه می‌زنه و دنبال مشتری می‌گرده. پیداش كردم. اگه این طپانچه‌ی لعنتی نبود؛ جرئت نمی‌كردم بهش نزدیك بشم. اما مشكل سر این بود كه طرف از عادت‌های من خبر نداشت. اون یكی تا می‌اومد تو اتاق لخت می‌شد و بدون این كه دستی بهش بزنم. شروع به تماشا كردنش می‌شدم.

مرد جوان: بعضی وقتا هم خود به خود شلوارت خیس می‌شد.

مرد: درسته. مزدشو می‌دادم و می‌اومدم بیرون. اما این یكی یه كمی بازی درآورد. اول چهار طبقه منو كشوند بالا؛ مثل یابو نفس نفس می‌زد. تا وارد شدیم، شروع كرد به لوس بازی درآوردن؛ لباشو غنچه كرد و اومد طرفم؛ بعد هم اسممو پرسید. زدمش كنار.{ لباس‌ها تو دربیار!}

مرد جوان: تو بهش گفتی؟

مرد: آره. لباسهاشو درآورد.

مرد جوان: مثل حوا! حتی بدون برگ انجیر.

مرد: درسته.

(هردو می‌خندند.)

مرد: آره؛ درست مثل حوا وایساده بود جلوی من و می‌گفت: تو لباسهاتو در نمی‌آری؟ بعد با لَوَندی اومد كه رو پاهام بشینه. اگه باخشونت باهاش رفتار نمی‌كردم، همین طور به رفتار احمقانه‌ش ادامه می‌داد. اما بدبخت نمی‌دونست چه‌كار باید بكنه.

(می‌خندد.)

مردجوان: (می‌خندد.) آره نمی‌دونست.

مرد: وقتی بهش گفتم تنها چیزی كه ازش می‌خوام، اینه كه لخت و عور تو اتاق قدم بزنه، اول یه‌كم جا خورد. اما بعد به راه افتاد. فكر كرد كه دیگه كار تمومه. نمی‌دونی چه حالی داشتم؛ تو آسمون ها سِیر می‌كردم. راحت و آروم مثل یه گربه رو مبل لمیده بودم. دستكش‌هام، حتی دستكش‌هام هم، دستم بود. دوباره روش زیاد شد و زبون باز كرد: { به نظرت خوشگلم؟}

مرد جوان: زنیكه‌ی احمق!

مرد: درسته. زنیكه‌ی احمق. نمی‌دونست كه حرف زدنش حواسمو پرت می‌كنه. باید از اول شروع می‌كردم.

مردجوان: اونم می‌بایست از اول شروع كنه.

مرد: درسته.باعصبانیت گفت: { تاكی می‌خوای منو تو اتاق بچرخونی؟}

گفتم: بشین. مدتی به هم زل زدیم. نگاهی به چاه ویلش انداختم. تا دید دارم نیگاش می‌كنم، فوری پاهاشو از هم باز كرد و گفت: { بیا، بیا دیگه، بازی بسه.}. چقدر گوشت! یه دفعه زدم زیر خنده. می‌خندیدم.

(می‌خندد.)

مرد جوان: (می‌خندد.) چقدر گوشت!

مرد: (ازشدت خنده اشكهایش سرازیر می‌شود.) از بس خندیدم اشك تو چشام جمع شد.

مرد جوان: (از شدت خنده اشكهایش سرازیر می‌شود.) بیچاره.

مرد: زنك پاهاش رو بست و با غرولند رفت طرف سینه‌بندش. اما كار من تموم نشده بود. نصفه كاره كه نمی‌شد. صداش كردم. خواستم بازم راه بره. اما مثل اینكه پاك حوصله‌اش از دستم سر رفته بود. خیلی عصبی شده بود. می‌خواست بزنه به چاك. فكر می‌كرد، دارم مسخره‌اش می‌كنم. اما تا طپانچه را كشیدم بیرون، خشكش زد. سینه بند از دستش افتاد. طپانچه رو گرفتم طرفش. اینطوری.

(مرد یك قدم به جلو می‌گذارد. مرد جوان كمی به عقب می‌رود. سكوت.)

مرد: فهمید قضیه جدیه. صدای قلبشو می‌شنیدم.

(سكوت. یك شیشه قرص از دست مرد جوان به زمین می‌افتد.)

می‌‏دونی من از این فاحشه‌ها خیلی می‌ترسم. دست آدم رو می‌گیرن و می‌برن تو اتاق. تا وارد می‌شی، یه مشت می‌خوره تو صورتت. بعد كه به هوش می‌آی، می‌بینی گوشه اتاق افتادی؛ جیبات خالیه و دستت هم به هیچ جا بند نیست. اگه خیلی شانس بیاری سر و كارت با یه گردن كلفته كه یه دفعه از پشت پرده سروكله‌اش پیدا می‌شه. سركیسه‌ت می‌كنه و می‌زاره بری. اما این طپانچه‌ی لعنتی به من حسابی دل و جرات داده بود. زنك حاضر به هر كاری بود. ترس و وحشت رو تو چشاش می‌دیدم. اما باز با لوندی گفت: { هر طور دلت بخواد باهات می‌خوابم.}

(می‌خندد.)

مرد جوان: بیچاره! تو چه دامی افتاده بود.

مرد: درسته؛ 2005 روزه كه با هیچ زنی نخوابیدم؛ 2005 روز … 1825 روزش رو نمی‌تونستم. یعنی كه بهم اجازه نمی‌دادن؛ خودت كه بهتر می‌دونی. و بقیه‌ش هم … چقدر می‌شه…؟

مرد جوان: 180 روز.

مرد: درسته؛ از 180 روز پیش؛ یعنی از زمانی كه آزاد شدم؛ خودم دیگه میلی ندارم كه با زن‌ها بخوابم. علاقه ندارم.… می‌شنوی؟… آخه چرا بایستی از زن‌ها متنفر باشم؟ (فریاد می‌كشد.) احساس مزخرفیه. فكر می‌كنم موقع همخوابگی یه چیزی رو ازدست می‌دم. آره … آدم می‌پره روشون. درسته. اما این اون‌ها هستن كه با چاه ویلشون می‌بلعنت … تو این معامله برد با زن‌ها ست.

مرد جوان: تو از كسی چیزی نمی‌خوای!

مرد: درسته؛ اما نمی‌خوام چیزی رو هم از دست بدم.

(سكوت.)

مرد: احساساتم رو داغون كردن. من زن‌ها رو دوست داشتم.(می‌خندد.) مادر زمین. اما حالا … 

(فریاد كشان یك قدم به جلو می‌گذارد. مرد جوان كمی به عقب می‌رود. صندلیش به دیوار می‌خورد.)

مرد: لعنت!

(سكوت.)

مرد: مثل بچه‌ی آدم به راه افتاد ؛ درست مثل مانكن‌ها. یه كم كه گذشت ترسش ریخت و قضیه رو فهمید. باز دوباره گفت: { دوست نداری لخت شی؟ خوب بهم دست نزن؛ این طور بیشتر حال‏ می‌‏كنی؟} اما دیگه شلوارم خیس شده بود بلند شدم.‏ می‌‏خواست با دستمال تمیزم كنه.‏ می‌‏بینی جون چقدر عزیزه! حاضرن براش دست به هركاری بزنن. درست مثل من.

مرد جوان: درست مثل من.

مرد: مورچه ها.

مرد جوان: مورچه ها.

مرد: مزدش رو دادم. اما مثل اینكه بیشتر از حد معمول ازش كار كشیده بودم. صابون رو از دستشویی برداشتم و اومدم بیرون.‏ می‌‏دونی؟ هیچ چیز بیشتر از اینكه زن‌ها رو لخت كنی و بگی كه تو اتاق راه برن؛ عذابشون نمی‌‏ده. موقع بیرون اومدن دیدم كه با تعجب وسط اتاق وایساده. باید همه شونو به تعجب انداخت. این همون چیزیه كه بهش علاقمندم. درست مثل بچه ها.

(به طرف مرد جوان‏ می‌‏رود. طپانچه را روی میز‏ می‌‏گذارد. صابون را از جیبش در‏ می‌‏آورد و كنار دستشویی‏ می‌‏رود. شیر را باز و شروع به شستن دستانش‏ می‌‏كند. دستشو‌یی پر از كف‏ می‌‏شود؛ اما او همچنان به شستن ادامه‏ می‌‏دهد. در صحنه های بعد نیز او به همین شكل دستانش را‏ می‌‏شوید و این عمل را تا تمام شدن صابون ادامه‏ می‌‏دهد.)

مرد: دستم كثیفه.

مرد جوان: روزی یه صابون.

مرد: یعنی پاك‏ می‌‏شه؟ (سكوت.) چند دقیقه بعد تو خیابون بودم. آدم‌ها داشتن با سرعت تو هم‏ می‌‏لولیدن. همه در پی فتح دنیا. دقیقه‌یی رو از دست نمی‌‏دن. همه‌ش بدو ؛ بدو ؛ بدو ؛ سگ دو.{ مورچه ها!} با ولع به پشت سرشون خیره شده بودم. آدم‌های جورواجور. بزرگ و كوچیك. چاق و لاغر … فكر كردم اگه تیر تو مغزشون خالی كنم، هركدوم چه شكلی رو زمین ولو‏ می‌‏شن.

(مرد جوان چند قرص‏ می‌‏خورد.)

مرد جوان: باید احتیاط كنیم.

مرد: بعد رفتم میدون مركزی و منتظر پایان كنسرت شدم. ساعت 10 بود كه سروكله‌ی تماشاچی‌ها پیدا شد. هنوز مست موسیقی بودن. آهنگ‌ها رو زیر لب زمزمه‏ می‌‏كردن، حركت شون ریتم داشت، چشماشون برق‏ می‌‏زد و روی لب‌هاشون لبخندی ورجه ورجه‏ می‌‏كرد. از دنیای موسیقی به دنیای خودشون‏ می‌‏اومدن. توی این دنیا من در انتظارشون بودم. حتی بعضی‌ها با تعجب به اطرافشون نگاه‏ می‌‏كردن. انگار دلشون نمی‌‏اومد دنیای قبلی رو ترك كنن.

مردجوان: بس كن دیگه!

مرد: دستم تو جیبم سر خورد. محكم دسته‌ی طپانچه رو گرفتم. احساس كردم دلم‏ می‌‏خواد با تمام نیرو به طرف شون شلیك كنم. چند نفر مثل برگ خزون روی زمین افتادن. بقیه هم وحشت زده به سالن هجوم بردن. چند نفری هم زیر دست و پا له شدن. درها و شیشه‌ها رو شكستن. بازی خیلی هیجان انگیز بود.

مرد جوان: ببین … داره شروع‏ می‌‏شه … آخه چرا نمی‌‏خوای باور كنی؟

مرد: دست هام‏ می‌‏لرزید. به مشروب احتیاج داشتم. اما یك ضرب كشتن زن‌ها لطفی نداره. دوست داشتم تیر رو تو ستون فقراتشون خالی كنم تا به رقص درآن… هنوز تصمیمم رو نگرفتم. اما علاقه‌ی عجیبی داشتم كه بهشون شلیك كنم و این اوضاع و احوال رو ببینم. خیلی ضعیفم. تمرین لازم دارم.

مرد جوان: (به گریه‏ می‌‏افتد.) بوق…بوق … بوق …

(مرد شیر آب را‏ می‌‏بندد. دستانش را بو‏ می‌‏كند. چندشش‏ می‌‏شود.)

مرد: هنوزم كثیفن. خیلی خب بابا، از سر نگیر. یه قصه برام بگو.

مرد جوان: قصه؟

مرد: در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی … این رو بگو!

(روی صندلی ننویی‏ می‌‏نشیند.)

مرد جوان: باز هم؟

مرد: باز هم.

مرد جوان: اما تو كه این قصه رو بلدی. خودت برام تعریفش كردی.

مرد: درسته. تعریف كن! (سیگاری از جیبش بیرون‏ می‌‏آورد و بر لب‏ می‌‏گذارد. آن را روشن نمی‌‏كند.) من سیگاری نیستم. یه پك … فقط یه پك‏ می‌‏تونست خیلی‌ها رو نجات بده.

(مرد جوان باصندلی چرخدار به طرف میز‏ می‌‏رود. چند عروسك روی میز قرار دارند. عروسك‌ها شبیه به هم هستند. در حین تعریف كردن عروسك‌ها را حركت‏ می‌‏دهد. نمایش عروسكی.)

مرد جوان: در روزگاران قدیم در كشوری باستانی پادشاهی زندگی‏ می‌‏كرد،  مهربان و صلح جو. مردم علاقه‌ی زیادی به این پادشاه داشتند. روزی پادشاه به مناسبت آ زاد شدن كشورش كه چندی پیش در چنگال دیوی بود جشن و سروری بر پا كرد. هفت شب وهفت روز. بزرگان هر ایالت‏ می‌‏بایستی در روز مشخصی به پایتخت بیایند و در جشن اصلی شركت كنند. پس از پایان یافتن اولین روز جشن؛ پادشاه مهربان و صلح‌جو به جلادانش دستور داد تا به چادر مهمانان بروند و سر از تن تك تك مهمانان جدا كنند و اجسادشان را جلوی سگ‌های شكاری بیاندازند. جلادان متحیر شدند اما جرأت سرپیچی از دستور را نداشتند و اصولا آن را ضد اصول فكریشان‏ می‌‏دانستند. حرف پادشاه مانند آیه‌ی آسمانی مورد قبول بود. هیچ كس حتی جرأت اندیشیدن به این كه پادشاه اشتباه‏ می‌‏كند را نداشت. صبح روز بعد سرهای بی شماری با چشمهای وزق زده در باغ سلطنتی دورادور حوض ریخته بودند. سگ های شكاری هم مشغول سورچرانی بودند و به راستی شادی و سرورشان در این جشن بزرگ و باشكوه همپای پادشاه مهربان و صلحجو بود. در این اثنا پیك ها خبر آوردند كه مهمانان جدید در راهند. كله‌ها را با نیزه به انبار بردند و بارویی گشاده و لب‌هایی خندان به پیشواز مهمانان جدید رفتند.

مرد: (كه بخواب رفته بود ناگهان از خواب‏ می‌‏پرد.) دوباره صورتش رو دیدم. چشم‌هاش پس از این كه طپانچه رو دید گرد شد. وحشت كرد. شكم چاقش موقع راه رفتن تلوتلو‏ می‌‏خورد… من چقدر احمقم …‏ می‌‏بایستی شكمش رو سوراخ‌سوراخ‏ می‌‏كردم … هفت تا سوراخ كوچیك قرمز به صورت دایره دور نافش.

مرد جوان: پس از صرف شام مهمانان به چادرهایشان‏ می‌‏روند…

مرد: بس كن دیگه!

مرد جوان: فكر‏ می‌‏كنی فهمیدن؟

مرد: من از كجا بدونم؟

مرد جوان: از اینجا ( به كله‌اش اشاره‏ می‌‏كند.)

مرد: باز شروع كردی؟

مرد جوان: نه نه؛ گوش كن! صدای پارازیت رو‏ می‌‏شنوی؟ باز داره بوق‏ می‌‏زنه. قطع شده بود … اما دوباره … 

مرد: همه‌اش مزخرفه.

مرد جوان: تو باور نمی‌‏كنی؛ اما هروقت حرف خطرناكی‏ می‌‏زنی این بوق بوق‏ می‌‏كنه … بوق… بوق … بوق. صدای قاطی پاتی سیم ها رو‏ می‌‏شنوم. حتا حرف‌هاشون روهم روشن و واضح‏ می‌‏شنوم … حرف‌هایـی كه از پشت بی سیم‏ می‌‏زنن … مثل توجبهه. باید مواظب بود. اگرتو رو بگیرن هیچ چاره‌یی نیست جز اینكه خودم رو از این بالا پرت كنم وسط خیابون. باید مراقب حرف زدنمون باشیم ( سرش را نشان‏ می‌‏دهد.) این مواظبه.

مرد: باز شروع كردی به روضه خوندن؟ نگفتم دیگه به این چیزها فكر نكن؟ این چرت و پرت‌ها رو ازسرت بریز بیرون.

(مرد بلند‏ می‌‏شود وبه طرف پنجره‏ می‌‏رود.)

مرد جوان: داغونش كن! بزن و داغونش كن! این سیم‌ها رو از كله‌م بكش بیرون. بزن؛ وگرنه اونا بالاخره ردمون رو پیدا‏ می‌‏كنن و میان سراغمون و بعدش هم … 

مرد: اونا خیلی پستن … مردم. مردم. مردم. اونا از این بالا تماشایین (‌سیگارش را كه هنوز روشن نكرده به زمین‏ می‌‏اندازد و با پا له‏ می‌‏كند.) یه پك … تنها یه پك‏ می‌‏تونست خیلی‌ها رو نجات بده … لعنتی‌ها! (سكوت.) اول باید چراغ‌ها رو خاموش كنی. (چراغ‌ها را خاموش‏ می‌‏كند. طبقه زیرین روشن‏ می‌‏شود.) بعد بدون این كه اون بدبخت‌ها هیچ اطلاعی داشته باشن از این بالا نگاهشون كنی. ببین چه جوری دارن تو هم وول‏ می‌‏خورن. فقط تانوك دماغشون رو‏ می‌‏بینن. همه‌شون توسری خورن و سربه‌زیر. احمق ها.

(می‌‏خندد.)

مرد جوان: هنوز بوق‏ می‌‏زنه.

مرد: تمام عمر رو این بالا گذروندن چقدر دوست داشتنیه. (سكوت.) باید موقعیت خودم رو تو این اجتماع پیدا كنم. موقعیت. فرضیه‌ی موقعیت. نه چیز دیگه‌یی.

مرد جوان: صدا هنوز هست؛ اما خیلی كم؛ این نشونه‌ی خوبیه؛ یعنی دارن ردمون رو گم‏ می‌‏كنن؛ مثل توجبهه.

مرد: الان موقعیت من بالاتر از همه‌ی آدم‌هاست. موقعیتی عالی چیزی كه جزیی از من شده؛ اصلا خود منه.

مردجوان: دیگه داره قطع‏ می‌‏شه … اگه بتونی یه كم دیگه صحبت كنی نجات پیدا‏ می‌‏كنیم.

مرد: توی این موقعیت من برترین انسانم. آسمون هفتم جای منه. تماشاگر انسان‌ها از بام هفتم. همینه كه تازگی‌هاعلاقه‌ی عجیبی به ساختمون‌های بلند پیدا كردم. درصورتیكه ازهمون بچگی از اون‌ها وحشت داشتم.

مرد جوان: یه كم دیگه … یه كم دیگه … داره پرت پرت‏ می‌‏كنه … یه كم دیگه.

مرد: بدبختی اینه كه بعضی وقت‌ها باید بری میونشون. مثل وقت اداره رفتن … احساس خفگی به آدم دست‏ می‌‏ده … وقتی هم‌سطح اونا راه‏ میری، خودتم یه مورچه ای، نه بیشتر … نفست به نفسشون‏ می‌‏خوره … اونا كنارت هستن …‏ می‌‏فهمی؟ مورچه‌ها! (سكوت.)

مرد جوان: عالی بود. تموم شد.

(مرد چراغ را روشن‏ می‌‏كند. صحنه‌ی پایین خاموش‏ می‌‏شود.)

مرد: من‏ می‌‏دونم كه اونا دشمن منن. دشمنی كه مجبور شدم برای آزادیشون اون طپانچه را بخرم. اما اون‌ها نمی‌‏دونن. اونا همدیگه رو دوست دارن. حتی به هم كمك‏ می‌‏كنن. به منم كردن. نه همیشه. تنها زمانی كه فكر‏ می‌‏كردن من هم یكی از خودشون هستم … اونا احمقن. واقعیت رو نمی‌‏فهمن وگرنه تكه تكه‌م‏ می‌‏كردن. تكه تكه … (آه‏ می‌‏كشد.) مطمئنم یه روزی‏ می‌‏فهمن و بعدش … 

مرد جوان: باز شروع نكن. من گرسنمه. شكمم داره قاروقور‏ می‌‏كنه.

(مرد از یخچال كمی خوراكی آورده به او‏ می‌‏دهد. بعد صندلی او را 90 درجه‏ می‌‏چرخاند. خودش نیز پشت به او روی میز‏ می‌‏نشیند. پشت به پشت هم هستند. مرد رو به تماشاچیان است. آلبوم عكسی را از كشوی میز بیرون‏ می‌‏كشد.)

مرد: گفنم همه چیز دروغه … دروغ … (درحین حرف زدن آلبوم را ورق‏ می‌‏زند و به عكس‌ها‏ می‌‏نگرد.) دانش آموز ممتاز … تظاهرات … شاگرد اول دانشگاه آقای دوغ … نماینده‌ی دانشجویان آقای كشك … فارغ  التحصیل با بهترین نمره آقای هارت … امید مملكت آقای هورت … كاندید مجلس آقای ماست … (نگاهی به خودش‏ می‌‏اندازد.) آقای دوغ كشك هارت پورت ماست محبوب ترین كاندید. (آلبوم را می‌‏بندد.) شروع كن.

مرد جوان: (در حال خوردن) افتخار میهن.

مرد: سهمگین مانند پولاد‌‌‌‍.

مرد جوان: متخصص ‍.

مرد: متعهد .

مرد جوان: با ذوق و با استعداد‍.

مرد: فعال.

مرد جوان: تشویق نامه.

مرد: مبارزی پیگیر.

مرد جوان: حلقه‌ی واصل نیروهای خلقی.

مرد: محبوب دوست و دشمن.

مرد جوان: گوهر تابناك جنبش.

مرد: فرزند خلق.

مرد جوان: پرورش یافته در دامان خلق.

مرد: رازدار خلق.

مرد جوان: پشت و پناه خلق.

مرد: كسی كه زندگی شخصی‌اش را وقف مردم كرده ‌…

مرد جوان: خلق، مردم، خلق.

مرد: خلق، مردم، خلق.

مرد ومرد جوان: خلق، مردم، خلق.

(سكوت.)

مرد: آقای افتخار مفتخار دستگیر شد.

مرد جوان: خلق …

مرد: خلق …

مرد ومرد جوان: خلق …

مرد: آقای ریش پشم تو زرد از آب درآمد.

(سكوت.)

مرد: حالا موقع نمایشه.

(مرد به طرف دریچه‌ی كف اتاق‏ می‌‏رود و آن را به كنار‏ می‌‏زند. شعله‌های آتش از پایین زبانه‏ می‌‏كشند. طبقه‌ی پایین روشن‏ می‌‏شود. صحنه‌یی گرد. اشباحی به شكل‌های مختلف در حركتند. حركتی تند و بی‌وقفه. این تصویر در تمام صحنه‌هایی كه دریچه به كنار زده‏ می‌‏شود به چشم‏ می‌‏خورد. ناگهان مرد جوان خود را روی زمین‏ می‌‏اندازد.)

مرد جوان: خاموش كن! خاموش كن! بمب افكن‌ها اومدن. آؤیر قرمز. دراز بكش! خاموش كن! (مرد چراغ را خاموش‏ می‌‏كند.) دراز بكش! خطرناكه.

(مرد دراز‏ می‌‏كشد.)

مرد: من آخرش این بی‌سیم‌ها و ماهواره ها رو از تو كله‌ت می‌‏كشم بیرون. خوب دیگه پاشو نمایش رو شروع كن.

(آتش همچنان زبانه‏ می‌‏كشد.)

پایان صحنه‌ی اول 

صحنه‌ی دوم

همان اتاق. مرد جوان مشغول بازی كردن است. یك توپ ماهوتی را مرتب به دیوار‏ می‌‏كوبد و آن را در هوا‏ می‌گیرد. صورتش غرق شادی است. مرد در حالی كه كتابی در دست دارد در اتاق را باز‏ می‌‏كند و به سرعت وارد‏ می‌‏شود. كتاب را باز‏ می‌‏كند، روی صندلی نَنویی‏ می‌‏نشیند و به مطالعه‌ی كتاب می‌پردازد‌.

مرد جوان: سلام.

(سكوت. مرد جوان به بازی كردن ادامه‏ می‌‏دهد. پس از مدتی مرد با شادی از جا برمی‌‏خیزد.)

مرد: پیدا كردم. درست مثل دانشمند ها. یه اتفاق باعث شد كه بدونم چی‏ می‌‏خوام 

(به طرف مرد جوان‏ می‌‏رود و او را می‌‏بوسد.)

مرد: برام یه نامه‏ می‌‏نویسی‎؟

مرد جوان: آره.

(مرد جوان دست از بازی‏ می‌‏كشد.)

مرد جوان: به كی؟

مرد: به چند هنرمند.

مرد جوان: بسیار خب.

مرد: حضور محترم آقای نقطه نقطه نقطه. من از قهرمانان سیاه خوشم ‏ می‌‏آید. فكر نكنید منظورم رنگ پوست بدنشان است. خیر. سیاه. مثل جادوی سیاه. قهرمانانی كه نامشان در كتاب‌ها به وفور دیده‏ می‌‏شود. قهرمانان سفید هستند. سفید. من هیچ علاقه‌یی به این گونه قهرمانان ندارم. انسان دوستی جزیی از گوشت و پوست و خون چنین قهرمانانی است و این خوشبختی بزرگی محسوب‏ می‌‏شود. علاقه‌مندی به انسان‌ها، بودن در جامعه، نثار كردن عشق به انسان‌ها، شادكامی بی نظیری است كه نصیب همه كس نمی‌‏شود. من نیز در زمره‌ی این همه كس به حساب نمی‌‏آیم. تصور نكنید كه چون قهرمان مورد نظر من علاقه‌یی به انسان‌ها ندارد پس آنارشیست است. خیر. آنارشیست‌ها هم به شیوه‌ی خودشان انسان‌ها را دوست دارند. باور كنید كه قهرمانان سیاه بیمار روانی نیز نیستند. اگر یك نمونه از قهرمان مورد نظر مرا بخواهید بیابید، كافی است كه نگاهی به دائره المعارف بیفكنید. به حرف {ه } كه رسیدید مكث كنید. پس از آن { ر، و، س، ت، ر، ا، و ت } را از پی‌اش بجویید. {‌هروسترات } قهرمانی سیاه كه برای معروف شدن و جاودان ماندن نام و عملش فكر بكری به سرش زد. معبد آرتمیس در اِفِز() یعنی یكی از عجایب هفتگانه را به آتش كشید. مسئله‌ی جالب توجه این است كه هیچ كس معمار این معبد را نمی‌‏شناسد. اما هروستات نامی است جاودانه. باید قبول كنید كه تفكرات من چندان هم بی پایه نیستند و می‌‏توان روی آن تامل كرد. البته باید اذعان كنم كه متاسفانه تازگی‌ها به قدرت این رنگ پی برده ام.

باتقدیم احترام

مرد: نوشتی؟

مرد جوان: آره.

( مرد جوان توپش را برمی‌‏دارد و شروع به بازی‏ می‌‏كند.)

مرد: چطور بود؟

مرد جوان: هرو…

مرد: هروسترات

(مرد كتابش را برمی‌‏دارد و از اتاق بیرون‏ می‌‏رود.)

پایان صحنه‌ی دوم

صحنه‌ی سوم 

همان اتاق. مرد جوان مشغول غذا خورن است. كلید در قفل‏ می‌‏چرخد. مرد وارد‏ می‌‏شود. كیفی در دست دارد. مرد جوان به سرعت وسایل روی‏ میز را جمع و پنهان‏ می‌‏كند. اما مرد ظرف ها و دهان پر مرد جوان را می‌‏بیند.

مرد: (باخشم وفریاد.) باز جلوی چشم من … هنوز یاد نگرفتی؟ دیگه از دستت خسته شدم …

(به طرف دریچه‌ی كف اتاق‏ می‌‏رود.)

مثل اینكه بهتره بری پیش خودشون ( كیف رازمین‏ می‌گذارد.)

مرد جوان: آخه نمی‌‏دونستم این قدر زود‏ می‌آیی.

مرد: دیگه از دستت خسته شدم … سد دفعه بهت گفتم دست روی نقطه ضعفم نذار … من طاقت ندارم ببینم یه نفر جلوم نشسته و داره غذا‏ می‌‏خوره … لپ پر آدم ها… ‌آدم موقع غذا خورن مثل یه بچه شیرخوره پاك و بی گناه‏ می‌‏شه … پاك و بی‌گناه …‏ می‌‏فهمی؟ جلوی من غذا نخور … 

(مرد جوان سرش را می‌‏گیرد. ظرف‌های غذا به زمین‏ می‌‏افتند. مرد جوان چند قرص‏ می‌‏خورد. مرد صابونی از جیبش در‏ می‌‏آورد و شروع به شستن دستانش‏ می‌‏كند. سكوت.)

مرد جوان: دیگه نمی‌‏خورم …

مرد: امروز غیر مستقیم نظریاتم رو به اونا گفتم. می‌دونی؟ چهارشنبه‌ها زیاد كار نیست. اول‏ می‌‏بایستی با همه شون دست‏ می‌‏دادم. خیلی برام سخت بود. بالاخره یه روز متوجه حرف‌هایی كه بهشون زدم‏ می‌‏شن. داستان هروسترات دل وجرات زیادی به من داده. حتی بیشتر از اون طپانچه … 2000 ساله كه مرده اما عملش هنوز هم مثل الماس سیاه تو جهان‏ می‌‏درخشه. راستی از دنیا چه خبر؟

مرد جوان: بی خبرم.

 مرد: خب بهتره خبردار بشیم … یالا دریچه رو بزن كنار و برام تعریف كن … زود باش.

(مرد جوان با زحمت دریچه را كنار‏ می‌‏زند. شعله‌های آتش از پایین زبانه‏ می‌‏كشد‏. طبقه‌ی اول روشن‏ می‌‏شود.)

مرد: گرماش رو حس‏ می‌‏كنی‎؟

مرد جوان: لهیب‏ می‌‏كشه‏، می‌‏سوزونه.

مرد: خب، تعریف كن.

مرد جوان: دروغ، ازدواج، مرگ، شكست، پیروزی.

مرد: (می‌‏خندد.) مورچه‌ها.

مردجوان: (می‌‏خندد.) مورچه‌ها.

(هر دو با صدای بلند‏ می‌‏خندند.)

مرد جوان: مورچه‌ها دارن به هم دروغ‏ می‌گن. خودشون هم‏ می‌‏دونن. اما مثل اینكه چاره‌ی دیگه‌یی ندارن. خوشحالن. گریه‏ می‌‏كنن. می‌‏رقصن.

مرد: خب دیگه.

مرد جوان: كثافت، مرگ، جبهه‌های جنگ، توپ، بمب افكن، مسلسل، تانك، بمب شیمیایی، بمباران، صلح، بوسه، شادی، اشك، سربازان، حمله، جنگ.

مرد: مورچه‌ها؟ (‏می‌‏خندد.)

مرد جوان: مورچه‌ها. (می‌‏خندد.)

(هر دو باصدای بلند‏ می‌‏خندند.)

مرد: ‌(ناگهان) حالا نمایش رو شروع كن.

مرد جوان: تو رو خدا نه … نه.

مرد: (بافریاد.) گفتم اجرا كن!

مرد جوان: باز هم رفتی پرده خریدی؟

مرد: آره.

مرد جوان: هرروز…

مرد: آره هرروز؟

(مرد شیر را می‌‏بندد. دستانش را بو‏ می‌‏كند. چندشش‏ می‌‏شود. آنها را خشك‏ می‌‏كند. صفحه‌یی فلزی از گوشه‌ی اتاق برمی‌‏دارد. پایه‌های آن را در اطراف گودال وسط اتاق سفت‏ می‌‏كند. مرد جوان چند قرص‏ می‌‏خورد. مرد از كیفش یك پرده‌ی بزرگ نقاشی در‏می‌‏آورد. پرده‌ی مخصوص پرده خوانی. بر روی پرده عروسك‌هایی یك شكل در موقعیت‌های متفاوت كشیده شده اند. تشیع جنازه، جنگ، زندان، و … مرد پرده را به صفحه‌ی فلزی نصب‏ می‌‏كند. نخ‌های عروسك‌ها در دست موجود غریبی است. مرد چوب بلندی به دست مرد جوان‏ می‌‏دهد.)

مرد جوان: نصف حقوقت خرج این پرده ها می‌‏شه.

مرد: می‌‏خوام زندگیم رو ببینم.

مرد جوان: آخه چند بار؟

مرد: شروع كن!

مرد جوان: طاقت ندارم. چقدر رنجم‏ می‌‏دی؟ چقدر‏ می‌‏خوای رنج بكشی!

مرد: من رنجت‏ می‌‏دم؟ یادت رفته كه ماه‌ها تو زندان شكنجه‌م‏ می‌دادین؟ حالا این منم كه رنجت‏ می‌‏دم؟

مرد جوان: نه … به پیر نه … به پیغمبر نه … اما حالا دیگه گذشته … شش ماهه … شش ماه هر شب باید این نمایش رو برات اجرا كنم …

مرد: مگه یادت رفته … تو هنرپیشه‌ی خوبی بودی … حالا چرا ناراحتی؟

مرد جوان: اون موقع لذت‏ می‌‏بردم اما…

مرد: شروع كن!‏ می‌‏دونی كه من نمی‌‏تونم اون تو رو نگاه كنم.

(سیگاری در‏ می‌‏آورد. آن را میان لبانش‏ می‌‏گذارد. رو صندلی ننویی‏ می‌‏نشیند.)

مرد: یه پك … تنها یه پك‏ می‌‏تونست خیلی‌ها رو نجات بده.

مرد جوان: آماده ای؟

مرد: آماده ام.

مرد جوان: (دستانش را به هم‏ می‌‏كوبد. چوب را به دست‏ می‌‏گیرد. با چوب به عروسكی كه داخل زندان است اشاره‏ می‌‏كند.) این همه‌اش فریاد‏ می‌‏كشه و‏ می‌گه نینا. نینا. اما این‌ها ( اشاره به چند عروسك كه بیرون قفس ایستاده اند. صورتشان شبیه عروسك داخل قفس است اما پاهایشان سم دارد.) دست هاشون پر از چاقو، خنجر و شلاقه. گوش كن! دارن خرناس‏ می‌‏كشن. خر، خر، خر، خرررررررناس (اشاره به اتاق عمل. چند عروسك سم به پا مشغول جراحی و آزمایش بر روی بدن عروسك زندانی هستند.)

مرد: برای اینكه اراده‌ی زندانیان رو در هم بشكونن ماموران شكنجه رَوِش‌های مدرنی به‌كار‏ می‌‏برن. یكی از اون‌ها اتاق آزمایشه. تو خودت بهتر از من‏ می‌‏دونی.

مرد جوان: آره.

مرد: اون موقع ها؟

مردجوان: آره اون موقع‌ها.

مرد: ادامه بده.

مرد جوان: حیوانات آزمایشات مختلفی رو برای پیدا كردن سوآلات پزشكی بر روی انسان‌ها انجام می‌دن.

مرد: هیچ كس اعتراضی نمی‌‏كنه؟ هیچ انجمنی نیست كه از آدم‌ها حمایت كنه؟

مرد جوان: چرا، اما نه توسط آدم‌ها بلكه توسط حیوانات انجمن‌های متعددی تشكیل شده. (اشاره به عده‌یی از عروسك‌ها كه با پلاكاردهای متعدد مشغول راهپیمایی و اعتراض هستند.) قطعنامه هم صادر كردن { ما حیوانات خواستار قطع آزمایشات پزشكی بر روی انسان‌ها هستیم. آن‌ها هم جاندارانی هستند مانند تمام حیوانات. اگر دست سگی بریده شود، احساس درد‏ می‌‏كند. باید باور كرد كه لغزاندن چاقو بر دست انسان‌ها، بیرون كشیدن قلب‌هایشان برای فلان آزمایش، شكاندن جمجمه‌ی آنها و گذاشتن مغزشان در الكل باعث دردی‏ می‌‏شود كه از تصور هر حیوانی خارج است. به اعمال غیر حیوانی خاتمه دهید. آزمایشات را قطع كنید! انجمن حمایت از انسان‌ها شاخه‌ی حیوانات جنگلهای آمازون. ( اشاره به میدان تیر و یكی از عروسك‌هایی كه در جوخه‌ی آتش ایستاده است.) این عروسك رو می‌‏شناسی؟ ببین چقدر لاغر شده. روحشم  لاغر شده. برای اینكه زندگی خودشو نجات بده محبوره كه …

مرد: آره جون خودم رونجات دادم.

مرد جوان: تو هم حیوان بودی؟

مرد: آره.

مرد جوان: اون موقع ها؟

مرد: آره اون موقع ها.

مرد جوان: آره من شاهد بودم و خوشحال از اینكه بالاخره رو به ما آوردی

مرد: اما هم بند من خوشحال نبود.

مرد جوان: دیگه از نینا نینا خبری نیست. به جاش صدای خرناس‏ می‌آد (خرناس‏ می‌‏كشد.)

(سكوت.)

مرد: (باصدایی خفه.) خر…ناس، خر…ناس.

(سكوت.)

مرد: دیگه چی؟ بازم بگو.

مرد جوان: از زور فشار بیكاری  و گرسنگی پدرها، دختر های خرسالشون رو هم‏ می‌‏فروشن. قتل، اعتیاد، جنگ …

مرد: از جاهای دیگه بگو. ( مرد جوان به گودال خیره‏ می‌‏شود.)

مرد جوان: دنیای زیبات داره ذره ذره فرو‏ می‌‏ریزه. هر جا رو كه نگاه كنی‏ می‌‏بینی دارن پرچم‌های سرخ رو به آتش‏ می‌‏كشن … مردم هم بسیار خوشحالن.‏ می‌‏بینی … دنیای عجیبیه … مگر همین ها نبودن كه این همه مدت هورا‏ می‌‏كشیدن و دست‏ می‌‏زدن … مگر همین‌ها سال‌ها نجنگیدن … مگر همین‌ها نبودن كه دنیا رو نجات دادن … بشریت رو كه داشت تو آتش جنگ‏ می‌‏سوخت … حالا ببین … تمام پرچم ها رو دارن تو آتش‏ می‌‏اندازن … مجسمه ها رو پایین‏ می‌‏كشن … خودت بهتر‏ می‌‏دونی مجسمه‌ی چه كسایی رو‏ می‌‏گم … انسانهایی كه مایه‌ی افتخار مردم بودن. تو خیلی از كتاب‌ها ازشون به عنوان قهرمان یاد شده. چهره‌شون رو رو مدال‌ها تصویر كردن، مدال‌ها رو روی سینه‌ها چسبوندن … و تو… تو هنوز یكی از اون ها رو به سینه داری … ببین مردم چقدر شادن …

مرد: (با فریاد بلند‏ می‌‏شود.) یكی رو سینمه، یكی رو پشتم و یكی هم تو قلبم. عكس اون‌ها رو با سوزن رو پشتم كشیدن. با تیغ، با چاقو. و وقتی كه داشتن كار می‌‏كردن، مرتب همین حرف‌ها رو‏ می‌‏زدن. نمی‌‏دونم خوابم؟ بیدارم؟ هنوز تو اون زندان لعنتی هستم؟ واقعا این حرف‌ها رو دارم از دهن تو‏ می‌‏شنوم؟… هر چند هیچ بعید نیست، هنوز تو زندان باشم … چون اون تو هم همدیگه رو دیدیم … یادته؟ آیا یه صحنه سازیه؟ دروغه یا واقعیت داره؟ نمی‌‏تونم باور كنم كه این همه مدت به خودم و به دیگران دروغ گفته باشم. بالاخره آدم باید به یه جایی دستش بند باشه. قلبش برای چیزی بزنه. همه‌اش دروغ بود؟ (فریاد‏ می‌‏كشد.) دروغ و فضاحت؟ این دیوهای شش سر هم وقتی كه تو دستشون گرفتار بودم، این حرفا رو‏ می‌‏زدن. شب و روز. روز و شب. موقع نهار. موقع شام. موقع خواب. موقع سیگار كشیدن (‏ می‌‏خندد. سیگارش را به زمین‏ می‌‏اندازد و له‏ می‌‏كند.) یعنی حق با اون‌ها بود؟

مرد جوان: نگفتم دست برداریم. ول كن. آخه از این دنیا …

مرد: ادامه بده.

مردجوان: دارن با پرچم‌های سرخ گـُه بچه‌ها رو پاك‏ می‌‏كنن. فرار … تك تك … گروه گروه…. هزارهزار. این سیل مردمه كه راه افتاده …‏ می‌‏دونی به كجا؟ به اون جایی كه تو همیشه‏ می‌گفتی دنیای كثیف … دنیای لجن … دنیای فحشا. بیكاری، بی‌خانمانی.

مرد: (به جلو‏ می‌‏آید كه درون گودال را تماشا كند، شعله‌های آتش چشمانش را‏ می‌‏سوزاند، فریاد دردناكی‏ می‌‏كشد و دور گودال‏ می‌‏دود، دستانش را بر چشمانش‏ می‌‏گذارد.) سوختم … سوختم … نمی‌‏تونم … نمی‌‏تونم … من نمی‌‏تونم ببینم. بعد از این همه مدت باز هم نمی‌‏تونم ببینم …(ناگهان‏ می‌‏ایستد.) تو واقعیت نداری … تو دروغی بیش نیستی … دنیای تو دروغه … دروغ … همون طور كه خوت هم گفتی همه‌ش دروغه …‏ می‌‏دونی خون چند هزار نفر اون پرچم‌ها رو سرخ كرده بود؟‏ می‌‏دونی چقدر انسان فدا شدن‌؟ چند میلیون؟ كلمات … كلمات … كلمات دیگه قادر به بیان واقعیت نیستن … مفهوم ندارن … میلیون … خون … انسان … پرچم … فرار … آزادی … انقلاب… اینجا جهنمه … من فلك‌زده هم نمی‌‏تونم ببینم … نمی‌‏تونم … 

مرد جوان: بس كنیم دیگه …

مرد: ادامه بده برگرد به پرده.

مرد جوان: (با اشاره به صحنه‌های مختلف پرده.) اینجا هم پرچم‌های سرخ را به آتش‏ می‌‏كشن … اینجا هم مردم خوشحالن … فریاد‏ می‌‏كشن … سخنرانی‏ می‌‏كنن…‏ می‌‏بینی؟ به طرف جبهه‌های جنگ سرازیرن … هزاران هزار مورچه … میلیون‌ها مورچه.

مرد: مورچه‌های كثیف.

مرد جوان: همه خرناس‏ می‌‏كشن. خرناس.

مرد: خرررر.

مرد جوان: ناس.

مرد: خرررر.

مرد جوان: ناس.

(سكوت.)

مرد جوان: می‌‏كشند وكشته‏ می‌‏شن. انتقام وایمان 

(سكوت.)

مرد جوان: این عروسك …

مرد: (می‌‏خندد.) قیافه‌اش مثل تو‏ می‌‏مونه.

مرد جوان: آره! و باید با كاردِ كُند سر یكی از دشمنانش رو ببره … كاردی كند … كند…سر جوونی همسن و سال خودش رو … اصلا خودشه … باید سر خودش رو كه دشمن خودشه ببره … سر خودش رو … 

مرد: دیگه كافیه!

مرد جوان: نه … حالا كه به اینجا رسیده باید بگم … 

مرد: گفتم كافیه!

مرد جوان: (با چوب او را تهدید‏ می‌‏كند و فریاد‏ می‌‏كشد.) باید بگم. باید بگم. شش ماهه كه همین بساط رو داریم … باید بگم … باید با چاقوی كند سر ببره … سر ببره … خرناس‏ می‌‏كشه … خرررناس خررررناس … دلش آشوبه … اسیر نگاهی به همزادش‏ می‌‏كنه … نمی‌‏دونه برای چی چاقو رو گلو گاهشه … چاقو به دست هم نمی‌‏دونه كه برای چی چاقو رو فشار‏ می‌‏ده … فقط خرناس‏ می‌‏كشه، خررررناس، خررررناس … نگاهی به آسمون‏ می‌‏كنه … فشار‏ می‌‏آره … ابر سنگینی روی دلش نشسته … چرا؟ ولی با قدرت بیشتری فشار‏ می‌‏آره … چشمهای همزاد سرخ شده، داره از حدقه‏ می‌‏زنه بیرون، خرخر‏ می‌‏كنه … چاقو به دست اما خر خر‏ می‌‏كنه … هی فشار … هی فشار. كارد كند رو روی گردن خودش با بی‌رحمی فشار‏ می‌‏ده. یه دفه گردن همزاد قلوه كن‏ می‌‏شه و خون تو صورت جاقو به دست شتك‏ می‌‏زنه … گرما و شوری خون رو روی زبونش حس‏ می‌‏كنه … به رقص در‏می‌‏آد … فریاد‏ می‌‏كشه … گردن همزاد رو‏ می‌‏بوسه … خمپاره … بمب افكن … حمله … حمله دشمن … پاها جدا از بدن به پرواز درمی‌آن، پرواز پاها تو هوا … چاقو رو ول‏ می‌‏كنه … فریاد‏ می‌‏كشه. نینا نینا … نینا نینا … نینا نینا … درست مثل همون صداهایی كه چند سال پیش شنیده بود … اما بیرون قفس … از بیرون شنیده بود … خرناس‏ می‌‏كشید و گوش‏ می‌‏داد …

مرد: لاكردار!

مرد جوان: ببین كجا بردنش ( زندان را نشان‏ می‌‏دهد. همان عروسك زندانی.) حالا نوبت اینه كه بگه نینا نینا… نینا نینا… نینا نینا… فریاد‏ می‌‏كشه‏ می‌گه: نمی‌‏دونم خوابم؟ بیدارم؟ دروغه یا واقعیت داره؟ نمی‌‏تونم باور كنم كه این همه مدت به خودم و دیگران دروغ گفته باشم. بالاخره آدم باید به یه جایی دستش بند باشه. قلبش برای چیزی بزنه. همه‌اش دروغ بود؟ (فریاد‏ می‌‏كشد.) دروغ و فضاحت؟ سوختم … سوختم … نمی‌‏تونم … نمی‌‏تونم … نمی‌‏تونم … من نمی‌‏تونم ببینم … پس از اینهمه مدت باز هم نمی‌‏تونم ببینم. به جلادها‏ می‌گه: شماها واقعیت ندارید … شما دروغی بیش نیستید … دنیای شما دروغه، دروغ …‏ می‌‏دونید چقدر انسان فدا شدن؟ چند میلیون؟ كلمات … كلمات… كلمات دیگه قادر به بیان واقعیت نیستن … مفهوم ندارن … میلیون … خون … انسان… پرچم … فرار …آزادی … اینجا جهنمه ( سكوت.)

مرد جوان: (به صحنه خیره‏ می‌‏شود. حالت تشنج پیدا‏ می‌‏كند.) اینجا رو ببین …‏ می‌‏ریزن سرش … جمجمه‌ش رو از وسط به دو نیم‏ می‌‏كنن و توش بی‌سیم كار‏ می‌‏ذارن … بی سیم … ماهواره…. (مرد دست مرد جوان را‏ می‌گیرد كه او را به عقب بكشد. مرد جوان با حركتی سریع بر‏ می‌گردد، با خشونت تمام مرد را می‌‏نشاند. مچ دستش را از پشت بالا می‌‏آورد. مرد با درد فریاد خفیفی‏ می‌‏كشد.)

مرد جوان: اینجا رو ببین. تابوت‌ها رو ببین؟ تابوت پشت تابوت. تابوت كش‌ها توی تابوت خوابیدن. ببین! ببین! فرقی با هم دارن؟ شكنجه‌گرها خودشونو شكنجه‏ می‌‏دن. (می‌‏خندد.)‏ می‌‏بینی؟ همه همزاد همن … همزاد … پس چرا؟ همه یه نفرن یه نفر. ببین … به خودمون دروغ‏ می‌‏گفتیم … رو سر و صورت هم چنگ‏ می‌‏كشیدیم … (به عروسك داخل قفس اشاره‏ می‌‏كند.) اینو میشناسی؟

مرد: آتیش … چشام … آتیش 

مرد جوان: (خشن.)‏ می‌‏شناسی یانه؟

مرد: آره، آره.

مرد جوان: كیه؟

مرد: (فریاد می‌‏زند.) منم.

مرد جوان: درسته. خب. حالا این كیه؟ ( اشاره به یكی ازجلادان.)

 مرد: چشام داره‏ می‌‏سوزه!

مرد جوان: (با فریادی جنون آمیز.) كیه؟ كیه؟

مرد: این تو بودی.

مرد جوان: (او را رها‏ می‌‏كند.) بودم؟ هستم. (پایش را بالا‏ می‌‏آورد. كفشش به‌صورت سم است. مرد به گوشه‌یی‏ می‌‏خزد و چشمانش را‏ می‌‏مالد.)  هستم … هستم… نفرین … نفرین … (به گریه‏ می‌‏افتد.) بوق … بوق… اومدن … ریختن … 

(مرد به سرعت پرده وعروسك‌ها را به داخل گودال‏ می‌‏افكند. چهار پایه را برمی‌‏دارد. دریچه را‏ می‌‏بندد و یك گونی بر سر مرد جوان‏ می‌‏كشد.)

 مرد: خب منم دارم.

مرد جوان: بوق … بوق … (همچنان‏ می‌‏گرید.)

مرد: الان پارازیت‏ می‌‏فرستم كه ردمون رو گم كنن (او را بغل‏ می‌‏كند.)

مرد جوان: بیا این تو قایم شو. بیا. دارن‏ می‌آن. بدو (مرد هم سرش را داخل گونی‏ می‌‏كند.)

مرد جوان: منو پیششون نفرست …

مرد: نمی‌‏فرستم … نمی‌‏فرستم … داداش خوبم … داداش دوقلوی عزیزم … نمی‌‏فرستم … ببین چی به روزمون آوردن. ببین چی به روز خودمون آوردیم …(همدیگر را بغل‏ می‌‏كنند.)

پایان صحنه‌ی سوم

صحنه‌ی چهارم

همان اتاق. مرد دستانش را‏ می‌‏شوید. مرد جوان در حال تایپ كردن نامه‌یی است.

مرد: لعنتی پاك نمی‌‏شه.

 مرد جوان: تموم شد.

 مرد: یك بار بخونش.

مرد جوان: حضور محترم آقای نقطه نقطه نقطه. من علاقه‌یی به انسان‌ها ندارم. این را در كتاب‌هایتان درج كنید. فكر‏ می‌‏كنم دلتان‏ می‌‏خواهد بدانید كه چگونه ممكن است كسی علاقه‌یی به انسان‌ها نداشته باشد. خب چه‏ می‌‏شود كرد، من یكی از این آدم‌ها هستم. كسی هستم كه خیلی راحت‏ می‌‏تواند هفت نفر را درجا بكشد. حتما سوآل‏ می‌‏كنید: چرا حالا هفت نفر، نه كمتر و نه بیشتر. به خاطر اینكه در كالیبر طپانچه‌ام تنها هفت گلوله جا‏ می‌‏گیرد، نه كمتر و نه بیشتر. خیلی عجیب است. نه؟ و این یك عمل غیر سیاسی است؟ اما باید به شما بگویم كه من نمی‌‏توانم آن‌ها را دوست داشته باشم.‏ می‌‏دانم كه احساس شما چیست. آ ن چیزی كه شما را به انسان‌ها جذب‏ می‌‏كند، در من حالت چندش‌آوری به وجود‏ می‌‏آورد. من ترجیح‏ می‌‏دهم كه به تماشای غذا خوردن یك سگ دریایی بنشینم تا غذا خوردن یك انسان. آیا این جرم است؟ اگر این تنها یك اختلاف سلیقه بود، مزاحم شما نمی‌‏شدم. اما جریان طوری است كه گویی در وجود شما ترحم و بخشش وجود دارد و در وجود من خیر. یك نفر‏ می‌‏تواند از گل رز خوشش بیاید و یا از آن متنفر باشد، این امر كاملا شخصی است. اما وقتی كسی انسان‌ها را دوست نداشته باشد، هرزه‌یی بیش نیست و جایی در این كره‌ی خاكی برایش یافت نمی‌‏شود. امیدوارم متوجه حرف‌هایم بشوید. مدت‌ها است بر درهای بسته‌یی كوبیده ام كه جمله‌ی ورود افرادی كه انسان‌دوست نیستند ممنوع  زینت بخش سر در آن‌ها است.‏ می‌‏دانید پشت این درها چه كسانی نشسته اند؟ (مرد‏ می‌‏خندد.) تمام كارهایم را باید به كناری گذارم. عقیده و ایمانی برایم نمانده است. یا تمام آن كارها بیهوده بوده و یا‏ می‌‏بایستی دیر یا زود نتیجه‌یی از آن حاصل‏ می‌‏شد. توانایی بیان آ نچه كه در درونم هست را ندارم. این احساسات درقلب و روحم مدفون‏ می‌‏شوند. حتی فكر‏ می‌‏كنم ابزاری كه از آن‌ها استفاده‏ می‌‏كنم، به انسان‌ها تعلق دارد، برای مثال كلمات. علاقه داشتم كلماتی وجود داشتند كه تنها وتنها متعلق به من بودند. اما آن كلماتی كه در ذهن من است، نمی‌‏دانم در ذهن چندین میلیون انسان ذخیره شده است و متاسفانه از روی عادت این كلمات در ذهن من نیز برای خودشان جا باز كرده اند. با اكراه به سمتشان‏ می‌‏روم تا برای شما نامه‌یی بنویسم. اما این آخرین بار است. دیگر وقت آن است كه طپانچه ام را به دست بگیرم و راهی خیابان شوم و ببینم آیا واقعا‏ می‌‏شود كاری برای انسان‌ها انجام داد، خدمتی به آنها كرد، نخ هارا پاره كرد؟ امیدوارم زندگی آسوده‌یی داشته باشید. شاید شما همان كسی باشید كه در خیابان به او برخورد خواهم كرد. در آن صورت هیچگاه متوجه نخواهید شد كه من با چه علاقه‌یی مغز شما را سوراخ‏ می‌‏كنم. اما اگر به شما برنخوردم – كه این امكانش بیشتر است -روزنامه‌ی فردا را حتما بخوانید. در آن نوشته خواهد شد. مردی در خیابان رهگذران را به گلوله بست و به سرعت فرار كرد. شما حتما متوجه شده اید كه من آدم شلوغی نیستم، بلكه برعكس بسیار آرام و سر به راهم.

با احترام زیاد

مرد: برای اینكه حوصله‌ت سرنره 102 نامه به همین شكل برام تایپ كن‏ می‌‏خوام برای 102 نویسنده پست كنم.

(مرد جوان سر تكان‏ می‌‏دهد و مشغول تایپ كردن‏ می‌‏شود. آرام آرام این صدا بلند‏ می‌‏شود. به سان شلیك گلوله در فضا‏ می‌‏پیچد. مرد شیر آب را‏ می‌‏بندد. دستانش را بو‏ می‌‏كند. چندشش‏ می‌‏شود. كنار پنجره‏ می‌‏رود. سیگاری میان دو لبش‏ می‌‏گذارد. و آن را روشن نمی‌‏كند.(

مرد: یه پك … تنها یه پك‏ می‌‏تونست خیلی‌ها رو نجات بده.( چراغ را خاموش‏ می‌‏كند. صحنه تاریك‏ می‌شود. تنها نور ضعیفی چهره‌ی مرد را روشن كرده است. صدای ماشین تحریر اوج گرفته است. مرد سیگار را روی زمین‏ می‌‏اندازد و زیر پا له‏ می‌‏كند. طپانچه را بیرون‏ می‌‏كشد و از پنجره به بیرون نشانه‏ می‌‏رود.)

مرد: اولی تو ستون فقرات … دومی تو گلوگاه … سومی …

پایان صحنه‌ی چهارم

صحنه‌ی پنجم

همان اتاق. روزی دیگر. مرد كنار پنجره ایستاده است و بیرون را‏ می‌‏نگرد. قیافه‌اش بسیار وحشتناك است. مرد جوان گونی بر سرش كشیده است.

مرد جوان: بوق … بوق… بوق…

مرد: می‌‏دونم كه سرنوشت شومی در انتظارمه. اوایل‏ می‌‏ترسیدم اما بهش عادت كردم.

 مرد جوان: راه برو… راه برو ‌… حرف بزن … اینطوری ردمون رو گم‏ می‌‏كنن. ادامه بده.

مرد: (راه‏ می‌‏افتد.) وقتی به سرنوشت فكر‏ می‌‏كنم، ‏می‌‏بینم خیلی وحشتناكه، اما از طرف دیگه لحظه‌های نیرومند و زیبا هم داره 

مردجوان: حالا یه كم ریاضی.

 مرد: دایره منحنی بسته‌یی است كه فواصل تمام نقاط آن تا مركز مساوی است. كُسینوس آلفا برابر است با سینوس پرانتز باز 90 درجه منهای سینوس آلفا. بهتر شد؟

 مرد جوان: پرانتز بسته. آره، خوب كلكیه. (گونی را ازسرش برمی‌‏دارد.) گرسنمه

مرد: (كمی غذا از یخچال بیرون‏ می‌‏آورد و جلوی مرد جوان‏ می‌‏گذارد و خود پشت به او‏ می‌‏ایستد. مرد جوان شروع به خوردن‏ می‌‏كند.) امروز باز رفتم تمرین تیراندازی. تیراندازی به آدمك‌ها. اما شلیك كردن به انسان‌ها لطف دیگه‌یی داره. به خصوص كه كاملا از نزدیك بهشون شلیك كنی. (مرد سیگاری از جیبش بیرون‏ می‌‏آورد و به آن‏ می‌‏نگرد.) یه پك … تنها یه پك‏ می‌‏تونست خیلی ها رو نجات بده. (سیگار را بر لبانش‏ می‌‏گذارد اما آن را روشن نمی‌‏كند.) مدت‌هاست كه فكر‏ می‌‏كنم تبدیل به یه طپانچه شدم. دیگه لازم نیست با بودن اسلحه احساس اطمینان بكنم. این احساس رو از وجود خودم‏ می‌‏گیرم. مثل بمب شدم.‏ می‌‏دونم كه یه روزی در آخر زندگی سیاهم منفجر‏ می‌‏شم و دنیا رو با شعله‌یی روشن‏ می‌‏كنم. رنگی تند اما خیلی مختصر. مثل جرقه مَنیزیم.

مرد جوان: (دست از خوردن‏ می‌‏كشد. ضربه‌یی به نشانه‌ی اینكه غذا خوردنش پایان گرفته به صندلیش‏ می‌‏زند.) 14 روزه كه اداره نرفتی.

مرد: آره.

مرد جوان: خیلی هم كم بیرون‏ می‌‏ری.

مرد: آره.

(سكوت.)

مرد: یه كم ویسكی‏ می‌‏خوری؟

مرد جوان: (باحرارت وعلاقه‌مندی.) اوه … آره…

مرد: نداریم. (به یكدیگر‏ می‌‏نگرند و ناگهان‏ می‌‏خندند.)

مرد جوان: نكنه این فكر و خیال‌ها دارن یواش یواش روحت رو تسخیر‏ می‌‏كنن؟ می‌دونی چقدر قیافه‌ت تغییر كرده؟ (مرد به طرف دستشویی‏ می‌‏رود. قیافه‌اش را در آینه‏ می‌‏نگرد. شیر آب را باز‏ می‌‏كند. صابونی از جیبش در‏ می‌‏آورد و شروع به شستن دستهایش‏ می‌‏كند.) چقدر چشم‌هات بزرگ شده! تموم صورتت رو پوشونده! (تو كه امروز یه بار شستی؟ مرد‏ می‌‏خندد.) چشمات مثل دوتا تیله‌ی درشت توی حفره‌ی سیاه‏ می‌‏چرخن. شبیه جنایتكارها شدی.

مرد: بعد از عملیات قیافه‌م بیشتر از اینها تغییر‏ می‌‏كنه. (شیر آب را‏ می‌‏بندد. دستانش را بو‏ می‌‏كند. چندشش‏ می‌‏شود.)

مرد جوان: (دوعكس از جیبش در‏ می‌‏آورد.) مثل اینا. قبل از كشتا ر، بعد از كشتار. قبلا مثل جوونه‌های شاداب سرشار از زندگی و طراوت بودن. اما بعد… چین و چروك‌ها اومدن. تموم چهره رو پوشوندن. پیر …پیر… شكسته و نزار.

مرد: (به عكس‌ها نگاه‏ می‌‏كند.) آره. دیگه شبیه نیستند. آدم باورنمی‌‏كنه كه این دوتا عكس از یه نفر باشه. قبلش قوی و محكم بودن.

مرد جوان: تو هم قبلش قوی و محكم بودی. 

(سكوت.)

مرد: باید عملیات رو تو میدون اصلی انجام بدم. اونجا خیلی شلوغ پلوغه. همون وقت كه دارن جسد ها رو جمع‏ می‌‏كنن، می‌‏زنم به چاك. مثل برق خودم رو‏ می‌‏رسونم به چهارراه، بعدش هم تَر و فِرز خودم رو‏ می‌‏رسونم به اینجا. فقط 30 ثانیه … فقط 30 ثانیه برای باز كردن در  لازم دارم. وقتی به اتاق رسیدم. در رو قفل و طپانچه رو دوباره پر‏ می‌‏كنم. اون‌هایی هم كه دنبالم هستن ردم رو گم‏ می‌‏كنن، حداقل یه ساعت طول‏ می‌‏كشه تا بتونن من رو پیدا كنن. به محض اینكه صدای پاشون رو شنیدم … تق … یه تیر تو دهن تو و یه تیر تو دهن خودم. علاقه‌یی به مردن داری؟

مرد جوان: نمی‌‏دونم.

مرد: دلت‏ می‌‏خواد زنده بمونی؟ دلت نمی‌‏خواد آزاد بشی؟

مرد جوان: چرا.

مرد: همونطور كه با هم به دنیا اومدیم، همونطور هم از دنیا‏ می‌‏ریم.

مرد جوان: سرنوشت ما به هم گره خورده.

مرد: یا اینكه دوست داری (به طرف دریچه‏ می‌‏رود.) پیش اون‌ها برگردی؟

مرد جوان: چطور‏ می‌‏شه گفت؟ یعنی … (زنگ در به صدا در‏ می‌‏آید. سكوت. یكبار دیگر.)

مرد جوان: حتما غذا آورده … باز‏ می‌‏كنی؟

مرد: الان كه وقت نمایشه، درسته؟

(زنگ در به صدا در‏ می‌‏آید.)

پایان صحنه‌ی پنجم

صحنه‌ی ششم 

صدای تایپ ماشین تحریر با ریتمی بسیار تند و سریع به گوش‏ می‌‏رسد. مرد كنار پنجره ایستاده و به بیرون خیره شده است.

مرد: مثل اینكه داره وقتش‏ می‌‏رسه. باید راه بیفتم. انگار حالم خوب نیست. دستام سرده. سرد و كثیف. خون به مغزم زده، چشمام‏ می‌‏سوزه. فروشگاه … فروشگاه نوشت افزار، از همون جایی كه همیشه مداد‏ می‌‏خریدم. انگار كه دیگه هیچ كدوم رو نمی‌‏شناسم. اسم خیابونی كه توش زندگی‏ می‌‏كنم چیه؟ این همه آدم … ببین چه جوری همدیگر رو به عقب‏ می‌‏كشن، تنه‏ می‌‏زنن، با آرنج تو سینه‌ی هم‏ می‌‏كوبن كه جلوتر از بقیه باشن. اصلن چرا باید آزاد بشن. آزاد. هیچ چیز بهتر از آزادی نیست. وقتی اون پایینم مثل تكه چوبی تو اقیانوس به هر طرف كه دلشون بخواد من رو‏ می‌‏برن. میون این دریای بی سر و ته … چقدر بد بختم. اما من اسلحه دارم … نكنه یه وقت بفهمن. ساعت‌ها باید كتك نوش جان كنم … لگد، مشت، چك … دستم رو‏ می‌‏پیچونن، شلوارم رو پایین‏ می‌‏كشن … عینكم رو به زمین‏ می‌‏اندازن، اون وقته كه باید چهار دست و پا به دنبال عینكم بگردم و لگدهاشونو نوش جان كنم. من آدم پرقدرتی نیستم و نمی‌‏تونم از خودم دفاع كنم. همین الانش هم مسخره‌م‏ می‌‏كنن. اما طوری رفتار‏ می‌‏كنم كه انگار متوجه نشدم … بهتره عملیات رو بذاری برای فردا.

(كسی بر در‏ می‌‏كوبد … صدای ماشین تحریر قطع‏ می‌‏شود. سكوت. یك بار دیگر.)

مرد جوان: دو روزه كه نخوابیدی. غذا هم كه از گلوت پایین نمی‌‏ره.

 مرد: (خشك.) نمایش رو شروع كن!

مرد جوان: (قاطع.) نه. الان نه. سر ساعت همیشگی. یعنی درست دو ساعت و 45 دقیقه‌ی دیگه.

مرد: آخه هوس كردم. فكر‏ می‌‏كنم آخرین باری باشه كه بهش گوش‏ می‌‏دم 

مرد جوان: دو ساعت و 45 دقیقه‌ی دیگه.
(محكم بر در كوبیده‏ می‌‏شود. سكوت. یكبار دیگر. مرد چراغ را خاموش‏ می‌‏كند. پرده‌ها را  یك یك‏ می‌‏كشد. آرام آرام به طرف در‏ می‌‏رود. چشمش را به سوراخ كلید‏ می‌‏گذارد. صدای در بار دیگر به گوش‏ می‌‏رسد. سكوت.)

مرد جوان: كی بود؟

مرد: یه تیكه پارچه‌ی سیاه و یه كمر بند دیدم، همین.

(دوباره با شدت هر چه تمامتر بر در كوبیده‏ می‌‏شود. بار دیگر مرد از سوراخ كلید نگاه می‌كند. صدای پایی كه به سرعت دور‏ می‌‏شود.)

مرد: فقط یه حدقه چشم دیدم. (چراغ را روشن‏ می‌‏كند.) یه پك … تنها یه پك‏ می‌‏تونست خیلی ها رو نجات بده. (سیگار را بر لبانش‏ می‌‏گذارد اما روشنش نمی‌‏كند.)

مرد جوان: تو زندان. نامه‌ها آماده هستند! ( سد و دو نامه روی میز‏ می‌‏گذارد.)

پایان صحنه‌ی ششم

صحنه‌ی هفتم

همان اتاق. گرگ و میش صبح. مرد به صندلی تكیه داده است. مرد جوان خواب است.

مرد: (لبخند بر لب دارد.) رویای عجیبی بود. اون فاحشه‌ی موسیاه رو دوباره‏ می‌‏بینم. اینجا یه قصره. فقط من هستم و اون. هیچی هم تنش نیست.

(مرد جوان درخواب حرف‏ می‌‏زند.)

مرد جوان: نخل‌های فراوان.

مرد: آب روان.

مرد جوان: آسمونی به رنگ بنفش.

مرد: با طپانچه مجبورش كردم زانو بزنه و چهار دست و پا راه بره.

مرد جوان: خدای مهربون رو‏ می‌‏بینم.

مرد: بعد او رو به ستونی بستم و وقتی كه حسابی براش گفتم كه چه نقشه‌یی تو سر دارم، سوراخ سوراخش كردم.

(سكوت.)

مرد جوان: او من رو از این طلسم شیطانی نجات‏ می‌‏ده.

مرد: خیلی لذت بخش بود. (سكوت.) سرم كاملا خالی شده. این صندلی چرا غؤغؤ‏ می‌‏كنه؟ همه چیز حاضره … باید شروع كنم.

(مرد‏ می‌‏خواهد بلند شود، اما نمی‌‏تواند.)

مرد جوان: كمكم كن! نمی‌‏تونم بلند شم.

مرد: كمكم كن! نمی‌‏تونم بلند شم. (سكوت.) نمی‌تونم برم تو خیابون. آدم‌ها اونجا هستند. اون قدر فكر كردم كه دیگه قدرت ندارم عمل كنم. واقعا پرچم ها رو آتیش زدند؟ (سكوت. مرد جوان از خواب بلند‏ می‌‏شود.)

مرد جوان: بهتر نیست فكر دیگه‌یی بكنی؟

مرد: نه. همه فكرهامو كردم

مرد جوان: حسابی عرق كردی. پیرهنت خیس شده. حتما مریض شدی.

مرد: از گرسنگیه.‏ می‌‏دونم. دوباره به سراغم اومده. مثل همون موقعی كه داشتن به میدون تیر‏ می‌‏بردنم. مغزم اون موقع هم كس شده بود. به هنگام اعدامِ هم‌بندم. اما بعدا حالم بدتر شد. (باعصبانیت به طرف دریچه‏ می‌‏رود. لگدی به آن‏ می‌‏زند. كمی آن را باز‏ می‌‏كند. هرم آتش چشمانش را اذیت‏ می‌‏كند.) من دیگه رفتنیم اما تو چی؟‏ می‌‏خوای بری این تو؟

مرد جوان: بیا با هم بریم داداش.

(مرد شلوارش را پایین‏ می‌‏كشد و در گودال ادرار‏ می‌‏كند.)

مرد: می‌‏خوای بری این تو؟

( مرد جوان چند قرص‏ می‌‏خورد. مرد دریچه را‏ می‌‏بندد. عكسی از جیبش بیرون‏ می‌‏آورد، نشان مرد جوان‏ می‌‏دهد.)

مرد: (می‌‏خندد.) یادته؟

مرد جوان: (می‌‏خندد.) آره، یادمه.

مرد: اولین روز زندگیمون. دوتا نوزاد.

مرد جوان: بانمك.

مرد: سالم.

مرد جوان: قوی.

مرد: زیبا.

(هر دو‏ می‌‏خندند. مرد به عكس خیره‏ می‌‏شود.)

مرد: چشم‌ها…

( مرد جوان به عكس خیره‏ می‌‏شود.)

مردجوان: شبیه.

مرد: لبها …

مردجوان: شبیه 

مرد: دماغ …

مرد جوان: شبیه.

مرد: گوش …

مرد جوان: شبیه.

مرد: حتی دودول هامون هم.

مرد جوان: آره دودول هامون هم …

هردو: شبیه.

مرد جوان: روزگار خوشی بود اون وقت‌ها. بدبختانه بعدها متوجه شدیم.

مرد: لباس‌های یك شكل. اما حالا حتی بابا هم نمی‌‏تونه تشخیص بده كه ما دوتا برادریم.

مرد جوان: كارد گلوت رو اذیت كرد؟ كاردِ كُند؟

مرد: تیری كه بهت شلیك كردم سینه‌ت رو سوزوند؟

مرد جوان: شلاقی كه بهت زدم، كبودت كرد؟

مرد: حب وبغضم داغونت كرد؟

مرد جوان: وقتی لوت دادم نفرینم كردی؟

مرد: دوستی‌های بد تر از دشمنی! محتاج دوستی بودی؟

مرد جوان: شهری كه توش متولد شده بودی رو بمب افكن های ما خراب كرد؟

مرد: بمب های ما مادر تو رو كشت.

مرد جوان: مادر تو!

مرد: مادر من!

مرد جوان: شهری كه توش متولد شدم.

مرد: دوستی.

مرد جوان: خیانت.

مرد: حسادت.

مرد جوان: شلاق.

مرد: سینه‌ی من.

مرد جوان: گردن من.

(هر دو‏ می‌‏خندند.)

مرد: تو كی هستی؟

مرد جوان: توكی هستی؟

مرد: (بیرون را نشان‏ می‌‏دهد.) اون‌ها كی هستن؟

مرد جوان: همزاد.

مرد: همزاد‍.

(مرد شروع به آواز خواندن‏ می‌‏كند و برای مرد جوان غذا‏ می‌‏آورد. تمام چراغ ها را روشن‏ می‌‏كند.)

مرد: (در آستانه‌ی در.) در رو قفل نمی‌‏كنم كه سریع تر بتونم بیام تو.

( خارج‏ می‌‏شود. مرد جوان شروع به آواز خواندن‏ می‌‏كند. به طرف میز‏ می‌‏رود، كمی غذا‏ می‌‏خورد، توپ ماهوتی‌اش را بر‏می‌‏دارد و شروع به بازی می‌‏كند.)

پایان صحنه‌ی هفتم

صحنه‌ی هشتم

مرد جوان در خانه نشسته است و مشغول نمایش دادن است. دریچه را به كناری زده وسایل را چیده است. طبقه‌ی اول روشن است.

مرد جوان: كاردی كند … كند…سر جوونی هم سن و سال خودش رو … اصلا خودشه …‏ می‌‏بایستی سر خودش رو كه دشمن خودش بود ببره (صدای دو تیر.) سر خودش رو … 

مرد جوان: (با صدای مرد.) دیگه كافیه (صدای دو تیر.)

مرد جوان: نه … حالا كه به اینجا رسیده باید بگم …(صدای سه تیر.)

مرد جوان: (با صدای مرد.) گفتم كافیه.

مرد جوان: (با چوب محلی كه مرد موقع نمایش می‌نشسته است را تهدید می‌كند و فریاد می‌كشد.) باید بگم. باید بگم. شش ماهه همین بساط رو داریم … باید بگم … باید با چاقوی كند سر ببره … سر ببره (صدای پا به گوش‏ می‌‏رسد. در با شدت باز‏ می‌‏شود. مرد به داخل اتاق‏ می‌‏آید. نفس نفس‏ می‌‏زند. در را قفل‏ می‌‏كند. طپانچه را در آورده و سریع هفت گلوله‌ی دیگر در آن‏ می‌گذارد.)

مرد جوان: بوق… بوق…بوق…

مرد: (با صدای رهگذران مختلف.) ماشین رو خرید و داد به برادرش. پس خودش چی؟ اون‌ها كه وضعشون چندان خوب نبود. (به طرف پرده‏ می‌‏رود و به عروسك‌ها اشاره‏ می‌‏كند.) خودش؟ خودش مدت‌هاست تو مدرسه درس‏ می‌‏ده و یه پول بخور و نمیری گیرش‏ می‌‏آد.

مرد جوان: خرناس‏ می‌‏كشه … خررررناس، خرررناس … خرررناس.

مرد: (باصدای رهگذران.) و این البته زیاد خوب نیست. آره آدم باید متعادل باشه.

(صدای آؤیر پلیس به گوش‏ می‌‏رسد. مرد دیگر اشاره‌یی به پرده نمی‌‏كند.)

مرد: دیگه داشتم منصرف‏ می‌‏شدم. اما یه دفه از راه رسیدن … سه تا جوون … سه تا، حتی تحریكم كردن … برام شكلك در‏می‌‏آوردن … اما حیفم اومد … من هفت نفر احتیاج داشتم … هفت نفر … پشت سرشون هم اون لعنتی‌ها بودن … بچه‌ها از باباشون شوكولات‏ می‌‏خواستن … داشتم برمی‌‏گشتم، یه دفه چاقه برگشت. با او ن سبیل‌های آویزونش … 

مرد جوان: اسیر نگاهی به همزادش‏ می‌‏كنه … نمی‌‏دونه برای چی چاقو رو گلوگاهشه …

مرد: (باصدای رهگذر.) ببخشید، می‌‏خواستم بپرسم … 

مرد جوان: چاقو به دست هم نمی‌‏دونه برای چی چاقو رو داره فشار‏ می‌‏ده … فقط خرناس‏ می‌‏كشه، خرررناس. نگاهی به آسمون‏ می‌‏كنه … فشار‏ می‌‏آره … ابر سنگینی روی دلش نشسته … چرا؟ ولی با قدرت بیشتری فشار‏ می‌‏ده … چشم‌های همزاد سرخ شده داره از حدقه‏ می‌‏زنه بیرون … خرخر‏ می‌‏كنه … چاقو به دست اما خرخر‏ می‌‏كنه … هی فشار … هی فشار. كارد كند رو روی گردن خودش با بی رحمی فشار‏ می‌‏ده. یه دفه گردن قلوه كن‏ می‌‏شه …

مرد: (فریاد‏ می‌‏كشه.) خوك … خوك كثیف … اگه برنمی‌‏گشتی …‏ می‌‏خواستم طپانچه رو بندازم … لبهاش‏ می‌‏لرزید … دیگه دیر شده بود …

مرد جوان: آخر خطه … كارمون ساخته است … بوق …بوق… 

مرد: هرچی پول خرد داشتم ریختم تو چاهك … سینه‌شو سوراخ سوراخ كردم …

(مرد جوان با حالتی هیستریك دور گودال‏ می‌‏چرخد. پرده را به داخل گودال‏ می‌‏افكند. چهار پایه را به طرفی‏ می‌‏اندازد. بسیار عصبی است. سرش را می‌‏گیرد. شیشه‌ی قرص را به گوشه‌ی اتاق پرت‏ می‌‏كند و دائم فریاد‏ می‌‏زند و می‌‏گوید بوق…بوق…بوق…)

مرد: خوك كثیف … نمی‌‏خواستم …

(صدای پای مردم كه از پله‌ها بالا‏ می‌‏آیند به گوش‏ می‌‏رسد. مرد جوان كه پشت به گودال است، ناگهان از حركت‏ می‌‏ایستد.)

مرد جوان: می‌‏دونستم. اومدن.‏ می‌‏خوان من رو ببرن. چراغ رو خاموش كن! (عصبی‌تر شده است. صدای پاها نزدیك‏ می‌‏شود.)

مرد: كاری به تو ندارن. خیالت راحت باشه. با من كار دارن.

مرد جوان: نه من رو‏ می‌‏خوان ببرن. (عقب عقب‏ می‌‏رود. مرد چراغ را خاموش‏ می‌‏كند.)

مرد: آروم باش! دیگه تاریك شد. اونا نمی‌‏تونن ما رو پیدا كنن.

(ناگهان مرد جوان از پشت به داخل گودال پرت‏ می‌‏شود. فریاد مرد جوان از اعماق گودال به گوش‏ می‌‏رسد. نه…)

مرد جوان: نه…

(سكوت. مرد چراغ را روشن‏ می‌‏كند.)

مرد: تو هم رفتی.

( از گودال صداهای درهم برهمی به گوش‏ می‌‏رسد.)

صداها: خرررناس … خرررناس … نینا نینا …

مرد: (می‌‏خندد.) نینا نینا… نینا نینا.

(دریچه را‏ می‌‏بندد. صحنه‌ی پایین خاموش‏ می‌‏شود. مرد طپانچه را به دهانش نزدیك‏ می‌‏كند.)

مرد: دیگه وقتشه، چون ممكنه هر لحظه به در فشار بیارن و دستگیرم كنن. دیگه نوبت خودمه. وقت رو نباید از دست بدم. (سكوت.) اما انگار هیچ عجله‌یی برای كشتن من ندارن، می‌‏خوان زنده دستگیرم كنن… یا این كه توقع دارن خودكشی كنم … احمق ها …‏ می‌‏ترسن. (سكوت.)

صدا ازبیرون: در رو باز كنید، دیگه تموم شد، اتفاقی براتون نمی‌‏افته.

(مرد‏ می‌‏خندد. سكوت.)

همان صدا: شما خوب‏ می‌‏دونید كه راه فرار ندارید.

( مرد طپانچه را در دهانش‏ می‌‏گذارد. سكوت.)

مرد: نمی‌‏تونم شلیك كنم.

(مرد طپانچه را روی میز‏ می‌‏گذارد و سیگاری از جیبش بیرون‏ می‌‏آورد.)

مرد: یه پك … تنها یه پك‏ می‌‏تونست خیلی‌ها رو نجات بده.

(سیگار را برلبانش‏ می‌‏گذارد و آنرا روشن‏ می‌‏كند. در را باز‏ می‌‏كند،  به طرف دستشو‌یی‏ می‌‏رود. به صابون نگاهی‏ می‌‏اندازد. شیر را باز‏ می‌‏كند. آب جاری‏ می‌‏شود. دستانش را بو‏ می‌‏كند و می‌‏خندد.)

مرد: در بازه.

پایان.

Asghar Nosrati