نگاهي به «باغ شب‌نماي ما»

بهروز قنبرحسيني

باغ شب‌نمای ما

باغ شب‌نماي ما عنوان کتابي‌ست که به تازگي اکبر رادي به چاپ رسانده است. اين کتاب را انتشارات نيلا در سال 1378 منتشر کرده است. 

رادي در آخرين نمايشنامه‌ي خود به سراغ دوران قاجار رفته و از اوضاع و احوال دروني و خلوت ناصرالدين‌شاه و حکومت او مي‌نويسد. زبان نمايشنامه زبان قجري است و خودش در اين‌ باره در مقدمه چنين مي‌نويسد:

باغ شب نماي ما با گروهي از کلمات نوشته شده‌اند که در وقت خود گردش فعال داشته و در حوزه اشراف تهران مبادله مي‌شده‌اند و با روح زبان معاصر ما هم چندان غريبه نيستند. يعني گذشته از برخي واژه‌هاي نعش که دوران مصرفشان ديري است سرآمده، عمومن معناي حسي دارند و چون به جاي خود در جمله ترکيب شوند نيازي به مرجع و فرهنگ لغت ندارند.“

 او در جاي ديگري در مقدمه مي‌نويسد:

” بناي ما در اين نمايشنامه آن بوده است که ضمنن سيماي بي‌فطرت خاکستري را با ورزش الگوهاي کلامي آن (به ياري نشانه‌ها) ترسيم و تازه کنيم. که صرفنظر از بيگانه‌سازي ريخت‌هاي زباني، شاداب، جوشنده، باانرژي است، و شايد هم که روي صحنه کمي جذاب باشد.“

مي‌توان خلاصه‌ي داستان اين نمايشنامه را که در دو پرده به نامهاي «قبله عالم» و «جبه» نوشته شده است، چنين بازگو کرد.

پرده‌ي اول اختصاص به يک روز معمولي از دربار ناصرالدين شاه و اهل اندرون او دارد. رادي در ابتداي اين پرده صحنه را چنين توصيف مي‌کند: تخت طاووس، صندلي خورشيدي، و يک کُره‌ي جهان‌نما، فقط. زمان شناور است. چنين توصيف کردن صحنه نشان از معناي عام از ايران دارد، معنايي که بعد در متن نيز مي‌توان آنرا جستجو کرد. تخت طاووس سمبل حکومت در ايران است و کره‌ي جهان‌نما نشاني که اين صحنه / اين کشور/ در کره‌ي زمين جا دارد و زمان شناور نيز اين نکته را تاييد مي‌کند که چنين حادثه‌يي مي‌تواند در هر زماني اتفاق بيفتد. در ابتداي پرده اول وزرا به شاه گزارش مي‌دهند و از همان ابتدا مي‌توان به مُحمَل و توخالي بودن دربار شاه پي برد. بحث‌هايي که درمي‌گيرند، تمامن در باره‌ي نحوه‌ي طهارت و هوس شاه به زولبيا و ضرب معده و نقرس و … و دعواي خواجه الماس و يحيي‌خان است. همچنين در اين پرده اهل اندروني را مي‌توانيم از برخوردهاي حسادت‌طلبانه و خاله‌زنکي ميان امين‌اقدس و انيس‌دوله و … بشناسيم. در اين ميان اما صحبت از سياست و تحريم تنباکو هم مي‌شود و مثل هميشه با جواب‌هاي توخالي شاه روبه‌رو مي‌شويم. در واقع چهره‌يي که رادي از ناصرالدين شاه در کل نمايشنامه به تصوير مي‌کشد، چهره‌ي آدمي مضحک و شکم‌پرست و عياش و توخالي است. در انتهاي پرده‌ي اول مليجک نيز وارد بازي مي‌شود و رادي از او هم تصويري بغايت مضحک و عياش ارايه مي‌دهد. در انتهاي پرده‌ي اول، شاه حکم به اعدام خواجه الماس مي‌دهد که شب پيش با يحيي خان بر سر قمار دعوا کرده است. شاه حکم مي‌دهد که گردن او را بزنند. بر سر جاي گردن‌زني بحث مي‌شود. در انتهاي پرده‌ي اول امين خاقان چنين پيشنهاد مي‌کند:

” امين خاقان: اعليحضرتا، باغ شب‌نماي ما منظره شاعرانه‌يي دارد.

  شاه: (از پنجره بيرون را نگاه مي‌کند.) آري، منظره مهيجي است. آبنماي الماسگون، عطر ياس و اقاقياي آبي … او را زير درخت اقاقيا نشانده سرش را برداريد، که ما هم از تماشاي او تحول حالي به هم رسانده، آسوده به اندرون برويم.“

و از اينجاي نمايشنامه ما را با باغ شب‌نما و هويت آن آشنا مي‌کند. رادي اين پرده را چنين ادامه داده و به پايان مي‌برد:

” شاه: تخت طاووس ما را روي باغ بگذاريد. اين حاجب الدوله کو؟ آب طربناک ما چه شد؟ (‌حاجب الدوله با قوري شراب در سيني مي‌آيد) حکيم تولوزان را بياوريد زالو بيندازد ( تولوزان وارد مي‌شود) بگوييد اين خرسک بد سلوک چُس‌دماغ هم بيايد و براي ما روزنامه بخواند؛ مابقي مرخصند.

اکبر رادی

(همهمي‌روند … اعتمادالسلطنهبرايشاهروزنامهمي‌خواند.)

اعتماد السلطنه: … و دولت ِعلّيه‌ي روس در فقره انحصار تمباکو تأکيدات سخت کرده است …

شاه: اوخيش … چه فواره‌اي مي‌زند پدر سوخته، انگار مزقان کمانچه مي‌کشد.

اعتمادالسلطنه: … چنانچه لٍُرد ساليسبوري صدراعظم دولت بهيه انگليس …

شاه: آبشار لعل، آخيش … راحت شديم !“

پرده‌ي دوم به رفتن شاه جهت شکار به سرخه‌حصار اختصاص دارد. در ابتداي اين پرده شاه به فخرالدوله سوگلي خود وعده مي‌دهد که از شکارش عکسي برايش بفرستد و اما هنگامي که آنها مي‌خواهند قصر را جهت شکار ترک کنند خبر مرگ بانوي عظمي شکوه‌سلطنه به شاه مي‌رسد اما با اصرار مليجک شاه و همراهانش از در پشتي قصر به سرخه‌حصار مي‌روند. در سرخه‌حصار شاه بختي براي شکار ندارد. رادي اين صحنه را با خاطره‌نويسي شاه دنبال‌مي‌کند. در‌حقيقت شاه از شکارش که ناموفق بوده مي‌گويد و اعتمادالسلطنه آن را در کتاب خاطره‌ي شاه مي‌نويسد. اما شاه به جهت ناکام بودن در شکار خلق خوبي ندارد و بدين جهت عمله‌ي دربار در تلاش مي‌شوند تا او را به سر شوق بياورند. در ابتدا دسته‌ي خوشنوازخان براي نواختن موسيقي مي‌آيند و سپس عبدي‌خان مي‌آيد براي پهلوان‌بازي. اما هيچکدام نمي‌توانند شاه را به سر کيف بياورند. تا اينکه کريم شيره‌يي و دسته‌اش مي‌آيند و براي شاه نمايشي اجرا مي‌کنند. در اينجا رادي از هنر نمايش همان گونه‌يي استفاده مي‌کند که بزرگان پيش از او کردند. او هنر نمايش را وسيله‌يي مي‌کند براي گفتن حقايق، حقايقي که با زبان طنز و به وسيله‌ي کريم شيره‌يي و دسته‌اش بازي مي‌شود. اين بازي پوشالي بودن دربار و نالايقي درباريان و شاه را مورد هجوم قرار مي‌دهد و شاه نيز به زبان طنز نمايش مي‌خندد و خرسند مي‌شود. همانطور که گفتم اين اولين باري نيست که در نمايشنامه‌يي از هنر نمايش استفاده مي‌شود تا حقايق بازگو شوند. بهترين و معروفترين مثال آن‌ هاملت است. رادي از زبان کريم شيره‌يي مي‌گويد که تمام القاب‌الدوله و السلطنه … در اين دربار خريدني هستند و اينها چيزي نيستند جز بده‌بستان دروني حکومت. در انتهاي شکار مليجک که همچنان ناراضي‌ست به شاه مي‌گويد:

مليجک: ما دست‌خالي و لکه‌دار برگشتيم، شاه بابا.

  شاه: آهدنيا گردش عصرانه‌يي‌ست مَلي‌جان. به اين حرف‌ها نمي‌ارزد، يعني اصلا نمي‌ارزد.“

(شاه و دارودسته‌اش از شکار برمي‌گردند و انيس الدوله، سوگلي شاه خوابي ديده است.)

انيس الدوله: سرور من! مردي را به خواب ديدم بلند بالا، سياه جامه، روي در نقاب، که مي‌گفت: شاه تا سه روز خطر دارد.

شاه: خطر! اين سياه جامه که بود؟

انيس الدوله: گفتم تو کيستي؟ او انگشت خود را به سوي باغ شب‌نما گرفت. من به آن‌سو نگاه کردم و ديدم بارگاهي است طلايي که از قبه آن شعله اي کمانه مي‌کند به رنگ خون، قطره‌اي از آن به دامن من چکيد و مرا شعله ور کرد، من سراسيمه از خواب پريدم و بي اجازه شرفياب شدم تا پيغام سياه‌پوش را به قبله عالم برسانم.

شاه: حضرت اقدسيه! شما آسوده باشيد. زايچه معلوم کرده است که ديگر  خطري نداريم.

انيس الدوله: پس آن سياه‌پوش چه مي‌گفت؟

شاه: ما براي رضاي آن سياه‌پوش فردا جمعه به حضرت عبدالعظيم مي‌رويم که تطهير کرده، جشن قرن‌مان را به ميمنت برگزار کنيم.“

و بدين ترتيب شاه راهي مکاني مي‌شود که تاريخ تکليف آن را معلوم کرده است. از اين قسمت تا پايان نمايشنامه رادي از زبان مليجک تاريخ و دنيا را به زير تازيانه مي‌برد و به استادي و با ضرب‌واژه‌هايش آن را به تصوير مي‌کشاند.

مليجک: فرش زرنگار بهارستان پپشکش به رايش، و شمشير مرصع به ياقوت آبي براي الکساندرهيم، اسکندر چه ناشيانه انفيه مي‌کشيد مَلي جان، ما لنگري به خود داده بوديم و دستمالي براي آن رقاصه سرمه کشيده، که بازوبندي با شرابه‌هاي زمرد بسته، سرش را به روي ناز بالش ترمه آبي گذاشته بود، مفيستو! مفيستو! يا چه مي‌گويم! …

آيا به ياد مي‌آوري ؟ شاه! اي موميايي! عين مزقان کمانچه مسرورخان چه گرد و قشنگ مي‌بريد؟ رشوه، گدايي، دزدي ، ظلم و خيانت و جاسوسي و چاپلوسي، چه رمز و راز شاعرانه، چه عظمت شاهانه‌اي داشت! عظمت، عظمت چيست اي زبده ممکنات؟ عظمت بر قله دنيا نشستن و بر نيزه نشاندن است. قهوه در باغ شب نماي ما و عطر اقاقياي آبي عظمتي دارد! آري عظمت حمام مه‌گرفته فين است در ميان چمن‌هاي گل و اپرت‌هاي ناب و آن تل اجساد به هم پيچيده آدمي که در کوره‌هاي ما تبديل به خاکستر نرم مي‌شدند. هيروشيما! هيروشيما!يا چه مي‌گويم! دنيا گردش عصرانه است مَلي جان! …

آيا تو خود گواهي تاريخ بر نشيب و انحطاط جهان نيستي؟مَلي! مَلي جان! آيا بعد از دو هزاره بيشتر بوي قوش را در باغ شب‌نما حس نمي‌کني؟ اين نويسندهء بي‌قضاوت که ما را در اين نقش به صحنه کشيده است، در باره ما چه حکمي به تاريخ مي‌کند؟ نه اين نجاست قوش نيست شاه! بوي مخصوص قبله‌ي عالم است، بوي گلدان يک مرد مبهم که توي تالار و شهر و تاريخ پيچيده، موزه‌ها و زمين و مغز جهان را آلوده کرده است. پنجاه‌سال، نه، پنجاه‌هزاره بيشتر روي قله‌ي دنيا لميده بر دوش خردمند و عامي، با دلقکان و جاسوسان آلو مکيده غضب کرده‌اي، دهان‌هاي دوخته، گودال‌هاي عقرب و جلاد و از دور که نگاه مي‌کنيم، حاصلت فقط پنج تن تعفن است و يک جنازه جاودان! اين است حشمتي که در باغ شب‌نماي ما گذاشته، امانت نشسته اي و هرم مي‌سازند با سنگ‌هاي عقيق و يشم، که زير حشمت ابدي، تعفن خود جاودانه بخواهياي چرک! اي نفرت باستاني! آري در نقش خود بخواب، که تاريخ پرواز کرکسي به سوي غروب است، يا چه مي‌گويم! جوانمرگي! جوانمرگي! جوانمرگي چه با شکوه است شاه جون! …“

و در انتها گفتگويي کوتاه بين مليجک و موميايي که همان شاه است درمي‌گيرد و سپس نمايشنامه به پايان مي‌رسد.

رادي اينبار نيز چون ديگر آثارش، به نوعي، سياسي مي‌انديشد و سياسي مي‌نويسد. سياسي بدان منظور که اغلب قهرمانان آثار او به شيوه‌يي خاص با پيرامونشان درگير و در جنگ هستند. اگر قبل از انقلاب قهرمانان آثار او اغلب روستانشيناني بودند که با ظلم خوانين و حکومت آن زمان در تضاد بوده، بعد از انقلاب قهرمانان نمايشنامه‌هاي او از ميان شهرنشيناني بودند که در فضاي شهري تنها و اسير شده و به نوعي با شرايط و زمانه‌ي خود در جنگ بودند. نمونه‌هاي برجسته‌ي اين آثار را مي‌توان در”آهسته با گل سرخ”،” آميز قلمدون” و “شب روي سنگفرش خيس” مشاهده کرد. اما اينبار رادي سياست را به طور مشخص نشانه گرفته است و از دربار و حکومتيان مي‌نويسد. اگر چه اين حکومت قاجار است اما مي‌توان رد تمام حکومت‌ها را در آن يافت.

بهروز قنبرحسینی

اگر به ظاهر نمايشنامه نگاه کنيم، باغ شب‌نماي ما موضوعي تکراري در رابطه با فساد دوره‌ي قاجار است. اما در انتهاي نمايشنامه، آنجا که مليجک از اسکندر و هيروشيما و … مي‌گويد، رادي موضوع را تا امروز تاريخ مي‌گشايد و گستره‌يي بازمي‌کند که از وراي آن مي‌توان حقايق را نظاره کرد. مي‌توان بعد از خواندن نمايشنامه از خود پرسيد باغ شب‌نما کجاست؟ باغي که هم در آن گردن مي‌زنند و هم در آن بوي عطر اقاقيا و ياس مي‌آيد؟ مي‌توان بازهم پرسيد که در کداميک از حکومت‌هاي تاريخ ما چنين اندروني نداشته است، گيرم شکل و شمايل و ظاهر آن فرق مي‌کرده اما آيا محتواي همه‌ي حکومت‌هاي ما چنين نبوده است؟ در انتها بازهم به حضور تآتر در نمايشنامه اشاره مي‌کنم. حقيقت تنها از زبان هنر نمايش بازگو مي‌شود و چنين است که رادي به شکلي غيرمستقيم نمايشنامه‌ي خود و هنر نمايش را معرفي مي‌کند.