نوشتن يعني محصور ساختن ناشناخته‌ها

ياسمينا رضا در گفتگو با راينهارد پالم

برگردان اصغرنصرتي (چهره)

مقدمه مترجم

یاسمین رضا

  هنگام تهيه مقاله‌ي «تراژدي‌هاي مضحک» (اين مقاله در شماره 13 کتاب نمايش به چاپ خواهد رسيد.) که بررسي است از آثار و زندگي هنري یاسمينا رضا، بازيگر و نمايشنامه‌نويس فرانسوي، به سه مصاحبه از ياسمينا رضا برخوردم که دريغم آمد علاقمندان را از خواندن آنها بي‌بهره کنم. و آنچه در اينجا مي‌خوانيد يکي از اين سه گفتگو‌ست.

ياسمينا رضا در سال 1957 در پاريس دنيا آمده است. پدرش ايراني و مادرش مجار ا‌ست. او آرزو داشت موزيسين شود، اما هنرپيشه‌ي تآتر شد و در پي آشنايي با صحنه به نوشتن نمايشنامه اقدام ورزيد. نخستين نمايشنامه‌ي خويش را با عنوان «گفتگو در پي تدفين» در سال 1987 در پاريس به چاپ رساند. اين نمايشنامه او را در فرانسه به شهرت رساند و جايزه‌ي «مولير» را، به عنوان بهترين نمايشنامه، از آن خود کرد. وي اين جايزه را سه سال بعد براي نمايشنامه‌ي ‌ديگرش با عنوان «سفر به زمستان» (1990) دريافت کرد. اما آنچه شهرت ياسمينا رضا را از محدوده‌ي کشور فرانسه به جهان گسترش داد نمايشنامه‌ي هنر (1994) بود. اين نمايشنامه امروز در بسياري از کشورهاي اروپايي و غير اروپايي، از جمله در ايران، به روي صحنه رفته است. امروز نمايشنامه‌هاي ياسمينا رضا در فرانسه بيشترين تماشاگر را به خود جذب کرده‌اند و توانسته‌اند از او نمايشنامه‌نويسي موفق و مدرن بسازند. در پي شهرت نمايشنامه هنر بود که بسياري از تآترهاي اروپايي سعي داشتن نخستن اجراهاي نمايشنامه‌ي بعدي او را از آن خود کنند. نخستين اجرا  نمايشنامه‌ي بعدي او، «سه‌بار زيستن“، در کشور اتريش رخ داد و امروز نمايشنامه‌ي «مرد سرزده»ي او بسان هنر در بسياري از کشورها از جمله آلمان صحنه‌هاي تآترها را از آن خود کرده است ياسمينا رضا علاوه بر نمايشنامه‌هاي نامبرده دو رمان و يک فيلمنامه هم دارد که کم‌و بيش از شهرت برخوردارند. از ميان نمايشنامه‌هاي یاسمينا رضا « هنر» دو بار به فارسي برگردانده شده و در ايران به چاپ رسيده است. 

پرسش در نمايشنامه‌ي «مرد سرزده» توصيفي داريد از سرانجام زندگيِِ معناباخته‌ي يک نويسنده‌، از سوي ديگر در «سفر در زمستان» به مقدار زيادي بسان اوديسه‌ي اِِما ميلستاين، يك تقديرگرايي كنايه‌آميز ستاره‌ي بخت خوان … اگر توصيف زندگي خودتان نباشد، داستان بيشتر به يك ستاره‌بخت گويي شبيه است؟

پاسخ شخصيت نمايشنامه «سفر در زمستان» الهام‌گرفته از زندگي زني‌ست كه من او را مي‌شناختم و واقعي است. از طرف من غيب‌گويي يا پيشگويي نشده. من در به پاريس دنيا آمده‌ام. پدر و مادرم خارجي بودند، زندگي‌ام همواره بيهوده جريان داشته، در پاريس به مدرسه و دانشگاه رفتم. خانواده‌‌ام مرفه بودند، اما نه خيلي زياد. من هرگز به سفر دور دنيا نرفته‌ام. چيزي که در زندگي من کمتر بيهوده است اين است که اصل‌و‌نسب من در سراسر جهان پراكنده‌اند. عمو، عمه و پدربزرگم. اينها همه تاثيرات زيادي را چه در نوشتن و چه در ساختن فرهنگ شخصي موجب شده‌اند، وگرنه …

پرسش اسم شما آدم را به ياد مينياتور ايراني مي‌اندازد …

پاسخ بله درسته، از طرف پدري نصبم به يهودي‌هاي اسپانيا مي‌رسد كه پانصد سال پيش رانده شده‌اند و در ايران، در منطقه بخارا، ازبكستان امروزي، اسكان گزيدند،. وقتي ساكنين ايران اسامي خود را ايرانيزه ‌كردند نام تيپيك يهودي «گداليا»ي ما به «رضا» تغيير يافت. ياسمينا را هم به خاطر ريشه‌ شرقي‌ام انتخاب كرده‌اند. مادرم مجاريست. والدينم در پاريس با هم آشنا شده‌اند. اين اصل و نصبم، اما باقي ديگر زندگي‌ام ديگر بي‌معني‌ست. 

پرسش تقريبا همه‌ي آدم‌هاي نمايشنامه‌هاي شما با هنر رابطه‌ دارند؛ در «سفر در زمستان» و «ياشا» به موسيقي، در «هنر» به نقاشي، در «مرد سرزده» به ادبيات. و همگي زندگي مرفهي دارند.

پاسخ همه‌ي آثار من كم يا زياد، نوعي زندگي‌نامه‌ي شخصي هستند. من گمان مي‌كنم كه آدمي تنها از آنچه او را احاطه كرده مي‌تواند به خوبي سخن بگويد. به عنوان خواننده، همه‌ي محيط‌هاي اجتماعي برايم جالب هستند، اما به عنوان نويسنده ناتوان هستم از انسان‌هايي بنويسم كه دشواري‌هايشان را نمي‌شناسم و تجربه‌ نكرده‌ام.

پرسش اما همه‌ي آدم‌هاي شما پيرتر ازسن خود شما هستند.

پاسخ اين درست است. اما روزي عوض خواهد شد. نوشتن براي من کاووش انسان است، پايان دادن به ناشناخته‌هاست. براي من جالب نيست كه از زني همسن و سال خودم سخن بگويم. اما در پوست آدم‌هايي که مسن‌تر از او هستند و از تجربه‌هاي ديگري غير از تجربه‌هاي من برخوردارند نفوذ کردن، هيجان‌انگيز است. در پوست يک مرد نفوذ کردن (به عنوان يک نويسنده زن ريسک بيشتري همراه دارد. من هرگز يک مرد نخواهم شد، تا زندگي ديگري را تجربه کنم …

پرسش ساختمان بيروني نخستين نمايشنامه‌تان (گفتگو در پي تدفين) بيشتر نمايشنامه‌هاي اواخر قرن 19 و آثار نويسندگاني چون چخوف و اشنيتسلر، را به ياد مي‌آورد.

پاسخ امکان دارد. اما اينها نويسندگاني نيستندکه من از آنها تاثير گرفته باشم.

پرسش حتي يکبار هم از چخوف …

پاسخ نه، من متاثر از کسان ديگري بوده‌ام، اما من نام کساني را که بر من تاثيرگذاشته‌اند، فاش نمي‌کنم.

پرسش پس از نمايشنامه‌نامه‌نويسان آواخر قرن (19) تاثير پذيرنبوده‌ايد؟

پاسخ به هيچ‌وجه. اگر «تريلوژي ديدار» از بتو اشتراوس را اسثتثناء کنيم، تاثيرپذيري من از هم‌عصران خودم بوده‌است که تآتري هم نبوده‌اند؛ و بيشتر  از ف. اسکات فيتس‌جرالد و مارگريت دوراس تاثير پذيرفته‌ام، آنهم بيشتر در شيوه نگارش تا در محتوا. از دوراس ريتم، موسيقي را آموختم. من اگر  آثار دوراس را نخوانده بودم اينطور نمي‌نوشتم.

پرسش «هنر» براي من يک نمايشنامه در باره‌ي دوستي‌ و ضرورت خنديدن است. خنده آتش اين دوستي ست.

پاسخ بله، کاملا. درام هنر  خريدن تابلوي سفيد سرژ نيست، بلکه آدم با او ديگر نمي‌تواند بخندد. اگر شما با يک دوست بتوانيد بخنديد، بعد مي‌توانيد هر فاصله يا تفاوتي را با او داشته باشيد. شما حتي مي‌توانيد تا يک حدي حتي “سياه- سفيد” فکر کنيد، به شرطي که به اين تفاوت بتوانيد بخنديد، زيرا سوي ديگر دوستي استدلال عقيده است. اگر ديگر نتوان خنديد، عقيده دست بالا مي‌گيرد و ديگر چيزي مقابل خود ندارد.

پرسش بوِئتيوس مي‌گويد انسان حيوان متفکري‌ست که توانايي خنديدن دارد.

پاسخ اين درست است. تفاوت، تنها در توانايي خنديدن است. داستاني براي من با يک دوست اتفاق افتاد. او يک تابلوي سفيد خريده بود. آن را در خانه‌اش ديدم و پرسيدم: “چقدر برايش پرداختي؟” و او پاسخ داد: “دويست هزار فرانک”. و من از خنده منفجر شدم. او هم همينطور. جالب اينجا بود که او از تابلويش خوشش مي‌آمد و در عين حال مي‌خنديد، چون من مي‌خنديدم. براي او روشن بود که من خواهم خنديد. نمايشنامه را به او تقديم کردم. ما دوست مانديم چون ما با هم خنديديم. وقتي او نمايشنامه را خواند، باز هم خنديد. باز هم اين موجب نشد که او تابلويش را دوست نداشته باشد.

پرسش نمايشنامه‌ي «هنر» در آلمان اکثرا اتيکت “بولوار” را با خود يدک مي‌کشد.

پاسخ هميشه و در سراسر آلمان.

پرسش آزرده‌تان مي‌کند؟

پاسخ بله، اما در فرانسه معيارهاي ديگري براي خنديدن وجود دارد. من گمام مي‌كنم كه نويسندگان بزرگي چون شكسپير، مولير، برشت- در اينجا واقعا قصد مقايسه خودم را با آنها ندارم – در آثارشان بسيار موجب خنده مي‌شوند، بي‌آنكه به اين خاطر نمايشنامه‌شان كمدي بلوار شود. 

اگر بازيگر در نمايشنامه‌ي «مرد سر زده» مي‌گويد: 

”آه تآتر، من هرگز كمدي بلوار را حمايت نمي‌كنم.“ اين به روشني تحريك كننده است، و مي‌بينيم که رسانه‌ها هم از آن تحريک مي‌شوند. تازه برخي از من خواستند که اين جمله را حذف كنم، اما به ازاي هيچ چيز در دنيا اينکار را نمي‌کنم. حالا، هر چيز كه اين نويسنده فكر مي‌كند، تحريك كننده است. اگر او مي‌گويد: من ” گذار از قانون به انسان را ترجيح مي‌دهم “، خيلي تحريك كننده‌تر است. اما هيچ كس مرا سرزنش نكرد. به جاي اين از «بلوار» برآشفته مي‌شوند.

پرسش که تازه همه‌ي اينها در «مرد سرزده» نکته‌هاي جانبي ست.  چيزي که توجه مرا به خود جلب مي‌کند، نزديكي سبك شما، آنهم در يك متن نمايشي، با «وقتي كه جان مي‌كنم»  اثر فالكنر، است.

پاسخ بله، خيلي‌ها به اين اشاره كرده‌اند. اما چيزهايي هست كه درازا و كندي معيني نيازمندند، افكاري هستند که بيان آنها در شکل فشرده‌ي يک گفتگوي نمايشي ممکن نيست. با وجود اين من همواره سعي در ايجاد فشرده‌نويسي و ايجاز کلامي دارم، حتا اگر بخواهم از نثر براي اين منظور استفاده كنم. 

پرسش پس  يعني هيچ ارتباطي هم با «دگرگوني» اثر ميشل بوتر وجود ندارد؟ پاريس ـ رم ـ پاريس.

پاسخ شايد. اما به هموطن خودتان، توماس برنهارد، فكر كنيد.  وقتي اُهلسدورف (Ohlsdorf) بود، رويايش وين و وقتي در وين بود رويايش اُهلسدورف بود. توماس برنهارد را به يك دليل خيلي ساده  دوست دارم؛ آدم پشت سر نوشته‌هايش هويت، افراط، پريشاني، سردي او را احساس مي‌كند. در همه‌ي نويسندگان بزرگ اين مطابقت ميان نوشته و درون نويسنده را مي‌بينيد. سيوران افراط‌گراست و من عاشق افراط‌گرائي‌ام. چنين نويسنده‌هايي مرا دلتنگ و بي‌حوصله نمي‌كنند. منفي‌گرايي هيجان‌انگيز مرا شاداب و سرحال مي‌كنند، اما خوش‌باوري مرگ‌آور است.

پرسش اما منفي‌گرايي  هم از اخلاق سخت‌گيرانه ناشي مي‌شود كه امروز پايگاهي ندارد. با اين وجود گمان مي‌كنم كه سيرون بيشتر ادامه مي‌دهد تا توماس برنهارد. ياس سيوران وجودي و ذاتي ست.

پاسخ اين همان چيزي‌ست كه من  آن را دوست دارم؛ ذاتي. ياس يك متفكر نيست. آدم نميتواند طرفدار تفكر سيوران باشد، وگرنه خود را از پنجره بيرون مي‌اندازد. اما من احساس‌گرايي او را دوست دارم. نويسنده‌ي ديگري كه به هيچ‌وجه ياس‌آلود هم نيست ومن با اين وجود او را دوست دارم، بورگس است. افکار او به اندازه‌ي نگاهش جنجال‌برانگيز نبود. او به گذشته و آينده نظر داشت و در را به روي چيزهاي روزمره مي‌بست. همانطور كه بتهوون بايستي ناشنوا مي‌شد، بورگس هم بايد نابينا مي‌شد. من حسرت تفکر بورگس را ندارم، بلكه حسرت نگاه‌اش را دارم، گستره و اوج آن را.

اصغر نصرتی

 من به آنچه كه مربوط به آينده‌ي انسان مي‌شود بسيار بدبينم. مردم از هويت واقعي خويش بريده‌ شده‌اند؛ همه ‌چيز را مي‌بلعند. همه چيز را مي‌خرند. همه چيز را مي‌پذيرند. همه چيز بايد سريع ديده شود. اين تفکر به يك نوع آئين تبديل شده است. ايده‌آل جديدشان شده “هرچه سريع‌تر باشيم” و “هر چيز را شكار كنيم”. آدم دائم در حال شكار چيزي‌ست كه بتواند او را غافل‌گير كند، به شُك وادار كند. آدم از معني تهي و عاري شده است. نوعي گستره‌ي جهاني عقب‌ماندگي و تشنگي به مصرف و كالا،  مصنوعي‌گرايي. چيزهايي كه به تآتر من مربوط مي‌شود … ”بولوار“ يا ارتجاعي. اما تآتر من در هيچ طبقه‌بندي‌اي جاي نمي‌گيرد. تآتر من تاتر روشنفكري نيست، چون خيلي راحت و خواندني ا‌ست، خواندني براي سطوح مختلف. اما در عين‌حال سرگرم‌كننده است و من هم علاقمندم چيزها را به نحوي بنويسم که هرکس در هر سطحي بتواند آنها را بخواند.