نامه‌ي زن به پدرش

نويسنده و تنظيم براي صحنه: رامين يزداني

با الهام و اقتباس از نامه‌ها و اشعار فروغ فرخزاد

اشخاص بازي:

رامین یزدانی

زن اول

زن دوم

زن سوم

زن چهارم

و … صداها

چهار صندلي بر صحنه‌اي تاريك.

در گوشه‌اي از صحنه, آرامگاه ابدي فروغ فرخزاد. چهار زن شمع‌هايي در دست از چهار طرف صحنه وارد ميشوند. نورهاي موضعي بر صحنه ميتابند.

زنان به سوي قبر كه با تصوير فروغ زينت يافته ميروند, شال و كلاه از سر و تن برميگيرند, آنگاه زنان در كنار قبرِ شاعر به همسرايي ميپردازند.

همه‌با‌هم (همسرايي) بزرگ بودم و از اهالي امروز و باتمام افق‌هاي باز نسبت داشتم و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميدم.

(سپس زنان پاكت نامه‌هايي را از جيب پيراهن خود بيرون آورده, به سوي تماشائيان در سالن نمايش پرتاب ميكنند. آنگاه به چهار گوشه‌ي صحنه رفته, به شكل ذوذنقه برجاي خود مي‌ايستند.)

زن اول  سلام پدر گرامي!

زن دوم  اميدوارم حال شما خوب باشد.

زن سوم  حتما از اينكه مدت درازيست براي شما ننوشته‌ام.

همه‌با‌هم  اما در حقيقت اينطور نيست.

زن اول  امروز كه زني سي ساله هستم.

زن دوم  و هميشه دلم مي‌خواسته براي شما نامه‌اي بنويسم, و درد دل كنم.

زن سوم  و درد دل كنم,

زن چهارم  هر وقت پيش خود تصميم گرفته‌ام كه بنويسم بلافاصله از خود پرسيده‌ام كه چه بنويسم و اين فاصله را كه بين من و شما بوجود آمده, با چه چيز ميتوانم پر كنم.

زن اول  من دوست نداشتم بنويسم ” حالم خوبست”. 

همه‌با‌هم  و سلامت هستم,

زن سوم  و شما چطوريد؟

زن چهارم  و چكار ميكنيد؟

زن اول  دلم مي‌خواست همه‌ي زندگيم را,

زن دوم همه‌ي حس‌ها و دردها و بدبختي‌هايم را,

زن سوم  براي شما بنويسم ولي نميتوانستم و هنوز هم نمي‌توانم.

زن چهارم  چون پايه‌هاي ساختمان افكار و عقايد ما

زن اول  در دو زمان مختلف

زن دوم  و در دو اجتماعي كه از لحاظ شرايط

زن سوم  متفاوت هستند, ريخته شده,

همه‌با‌هم  چطور ما مي‌توانيم در ميان خودمان حس تفاهم ايجاد كنيم؟

زن چهارم چطور مي‌توانيم؟

( سه زن اول, دوم و سوم بر صندلي‌هاي خود مي‌نشينند. زن چهارم به ميانه‌ي صحنه مي‌آيد و رو به تماشائيان سالن نمايش مي‌ايستد.)

زن چهارم  اگر بخواهم حرفهايم را شروع كنم بايد يك كتاب بنويسم و ميترسم كه حرفهاي من شما را متاثر كند و برايتان خوشايند نباشد, اما من هم نمي‌توانم تا زمانيكه اين حرفها توي سينه‌ام هست, احساس رضايت و آرامش كنم و وقتي شما را مي‌بينم خودم باشم, نه يك موجودي كه نه مي‌خندد, و نه حرف مي‌زند و فقط ميتواند كز كند و يك گوشه بنشيند.

(زن چهارم مي‌رود و بر صندلي خود مي‌نشيند و غمگينانه كز مي‌كند. ديگر زنان او  را نگاه مي‌كنند. لحظاتي در سكوت مي‌گذرد. آنگاه زن اول از صندلي خود بر مي‌خيزد و به ميانه‌ي صحنه ميآيد.)

زن اول  درد بزرگ من اينست كه شما هرگز مرا نشناخته ايد و هيچوقت نخواسته ايد كه مرا بشناسيد, شايد شما هنوز هم وقتي راجع به من فكر مي‌كنيد, مرا زني سبكسر با افكار احمقانه‌اي كه از خواندن رمانهاي عشقي و داستانهاي مجلات مصور در مغز او بوجود آمده مي‌دانيد. كاش اينطور بودم, آنوقت مي‌توانستم خوشبخت باشم!

(زن اول همانجا در ميانه‌ي صحنه رو به تماشائيان بر جاي مي‌ماند. زن سوم بر مي‌خيزد و مي‌آيد در كنار زن اول مي‌ايستد.)

زن سوم  آنوقت به همان اطاقك كوچولو و شوهري كه مي‌خواست تا آخر عمر يك كارمند جزء باشد و از قبول هر مسئوليتي و هر جهشي براي ترقي و پيشرفت هراس داشت, پناه مي‌بردم.

(زن دوم از صندلي برمي‌خيزد و به زنان اول و سوم مي‌پيوندد.)

زن دوم  و به وراجي كردن با زنهاي همسايه و دعواكردن با مادرشوهر و خلاصه هزار كار كثيف و بي‌معناي ديگر قانع بودم و دنياي بزرگتر و زيباتري را نمي‌شناختم و مثل كرم‌ابريشم در دنياي محدود و پيله‌ي تاريك خود مي‌لوليدم و رشد مي‌كردم و يكروز هم زندگيم را به پايان مي‌رساندم!

(زن چهارم نيز برمي‌خيزد و ميايد به ميانه‌ي صحنه در كنار ديگر زنان رو به تماشاييان سالن نمايش مي‌ايستد.)

زن چهارم  و اما چهره‌ي شما. چهره‌ي شما هميشه از يك خشونت عجيب مردانه پر بود. شما تلخِ تلخ, سردِ سرد و خشنِ خشن بوديد.

زن اول  (اداي يك نظامي را در مي‌آورد.) يك سرباز واقعي با چهره‌ي قراردادي يا بهتر بگويم با يك ماسك فرار دهنده …

زن دوم  و هميشه همينطور بوديد.

زن سوم  (به تقليد از نظاميان) به محض اينكه صداي چكمه‌هايتان بلند ميشد, همه‌ي ما از حالي كه بوديم بيرون ميامديم, و خودمان را از ديدرس و دسترس شما دور مي‌كرديم.

(جنجال و نوعي سر در گمي و آشفتگي در صحنه پديد مي‌آيد. هريك از زن ها مي‌كوشد تا خود رادر پشت سر ديگري پنهان كند, بالاخره زن سوم در پشت سر زن چهارم و زن دوم پشت سر زن اول قرار مي‌گيرند.)

زن چهارم  وقتي خودم را شناختم, سركشي و عصيان من هم در مقابل زندگي با اين صورت احمقانه‌اش شروع شد.

زن اول  من نمي‌توانستم مثل صدها هزار انسان ديگر كه يكروز به دنيا مي‌آيند و روزي ديگر ميروند. بي‌آنكه از آمدن و رفتنشان نشانه‌اي باقي بماند, زندگي كنم.

(اكنون زن سوم از پشت زن چهارم و زن دوم از پشت زن اول پديدار مي‌شوند و به جاي پيشين خود به صف زنان مي‌پيوندند.)

زن سوم  من مي‌خواستم و مي‌خواهم بزرگ باشم.

زن دوم  من مي‌خواستم و مي‌خواهم بزرگ باشم.

همه‌با‌هم  (همسرايي) اما من نمي‌توانم اينطور زندگي كنم. نمي‌توانستم و نمي‌توانم اينطور زندگي كنم.

(يكي از زنان ترانه‌اي را مي‌خواند. چهار زن به همراه اين ترانه مي‌رقصند. رقص زنان كروگرافي مي‌شود و به هماهنگي لازم مي‌رسد. پس از ترانه و رقص, زنان بجز زن دوم به صندلي‌هاي خود باز مي‌گردند. زن دوم هنوز درميانه‌ي صحنه تكان مي‌خورد و مي‌كوشد به رقص تکی خود ادامه دهد. ناگهان نگاهش به ديگر زنان, كه هماهنگ بر صندلي‌ها نشسته‌اند مي‌افتد. به جلوي صحنه مي‌آيد و همچون كسيكه آماده‌ي اعتراف باشد, درمقابل تماشائيان سالن نمايش زانو مي‌زند.)

زن دوم  من هرگز نمي‌گويم كه آنچه كه تا به حال انجام داده‌ام درست بوده و كسي نميـتواند به من اعتراضي بكند, نه, نه, من خود مي‌دانم كه در زندگيم خيلي اشتباه كرده‌ام. اما    اما كيست كه بتواند بگويد همه‌ي اعمال, افكار و رفتارش در سراسر زندگي عاقلانه و درست بوده؟

(زن اول از صندلي خود برمي‌خيزد, مي‌آيد زير بال زن دوم را مي‌گيرد و او را بر صندلي خودمي‌نشاند. اينك زنان هماهنگ برصندلي‌هاي خود, رو به تماشائيان نشسته‌اند و همسرايي را آغاز مي‌كنند.)

همه‌با‌هم  (همسرايي) عمر دو بايست در اين روزگار تا به يكي تجربه آموختن

در دگري تجربه بردن به كار.

(زن اول و زن چهارم صندلي‌هاي خود را حركت مي‌دهند و نيمرخ به تماشائيان روبروي هم مي‌نشينند. زن سوم و دوم برجاي خود مي‌مانند. اينك مجلس زن هانقل را به گذشته‌هامي‌كشاند وسخن از دوران كودكي بر زبان مي‌راند.)

زن چهارم  در دوران كودكي, عاشق قصه‌ها بودم. يادم هست كه پدر بزرگ چه داستانهاي زيبايي ميدانست! به همه قصه‌هاي او گوش مي‌دادم و بعد دچار احوال ماليخوليايي خاصي مي‌شدم. نور و عروسك مي‌ديدم. نسيم و پرنده مي‌ديدم. آب و روشنايي مي‌ديدم. آه كه چه لحظه‌هاي زيبا و سرشاري, به 

گونه‌اي كه بعدها وقتي بزرگتر شدم, هميشه در جستجوي اين زمان از دست رفته و روزگار گمشده‌ي دوران كودكي خود بوده‌ام.

زن سوم  هنوز كه هنوزه اوايل پاييز هر سال ياد مادرم مي‌افتم كه لباس‌هاي زمستاني ما بچه‌ها را از صندوق‌ها بيرون مي‌آورد تا به قول معروف آفتاب بدهد. ناگهان حالت عجيبي در من ايجاد مي‌شود. باز خود را همانقدر كوچك, معصوم و بي‌خيال مي‌بينم. در عالم كودكي ته جيب‌هاي پيراهنم را به دنبال گندم شاهدانه يا نخودچي و كشمش گنديده‌اي مي‌گردم كه با كركهاي ته جيبم مخلوط شده!

زن دوم  هنوزم كه هنوزه دفترچه‌هاي مشق كلاس‌دوم و سوم دبستانم را دارم. تمام ثروت من همين كاغذهاي باطله‌اي است كه در طول سالها جمع كرده‌ام و به هر كجا كه مي‌روم با خود بهمراه ميبرم. كاغذهايي كه دست دوستانم روزي بر آنها نشانه‌اي نقش كرده, خطي كشيده, شعري نوشته و يا تصويري طرح كرده.

زن اول  تمام تعطيلات تابستاني را كه به مدرسه نمي‌رفتيم و با برادرانم در خانه بوديم, مي‌نشستيم و كتابهاي قديمي و بي‌مصرف و روزنامه‌هاي باطله را تبديل به پاكت مي‌كرديم و بعد پاكتها را به مغازه دارها مي‌فروختيم و اجازه داشتيم هر قدر پول از اين راه بدست مياوريم بهر مصرفي كه دلمان ميخواست برسانيم.

همه‌با‌هم  (همسرايي) كار كه عيب و عار نيست. كسي كه بتواند از راه باز وي خود نان بخورد, حق دارد كه آدم خودش باشد.

(مجلس زنانه با حركت صندلي‌هاي دو زن اول و چهارم و در يك رديف قراردادن آنها درصف ديگران به حالت پيشين باز مي‌گردد. اكنون زنان رو به تماشاييان از خود مي‌گويند.)

زن سوم  من زن بدي نبودم و هرگز نخواستم در زندگيم باعث سرافكندگي خانواده‌ام باشم. هميشه خواسته‌ام كه فاميل من به وجودم افتخار كنند و هنور هم فكرم همين است و مطمئن هستم كه يك روز به هدفم مي‌رسم.

زن دوم  اما چه مي‌توانستم بكنم, وقتي هرگز و در هيچ جا برايم آسايشي وجود نداشت و هيچوقت نتوانستم دهانم را باز كنم و حرفهاي خود را بزنم و خودم را به شما و ديگران بشناسانم. من چه مي‌توانستم بكنم, هان؟

زن اول  من در خانه براي خودم كتابهاي فلسفي مي‌خواندم و مي‌نشستم ساعتها با استادهاي فلسفه, تاريخ و هنر راجع به هنر و ادبيات و فلسفه‌ي شرق بحث مي‌كردم, اما شما پدر راجع به من اظهار عقيده مي‌كرديد كه من دختر احمقي هستم كه فكرم در اثر خواندن مجله‌ها و كتابهاي مزخرف فاسد شده!

(ناگهان صداي هق هق و بعد گريه‌ ي زن چهارم بلند مي‌شود. سه زن ديگر ازجاي خود برمي‌خيزند و به سوي او مي روند و دلداريش مي‌دهند.)

زن چهارم  (در حالت گريه) آنوقت توي خودم خرد مي‌شدم و از اينكه در خانه اينقدر غريبه هستم اشك توي چشمهايم جمع مي‌شد و سعي مي‌كردم خفه بشوم و به كار كسي كاري نداشته باشم و يا هزار نكته‌ي ديگر نظير اين كه شايد در نفس خود زياد مهم نباشد, اما هر كدام به تنهايي براي خردكردن روحيه و شخصيت فردي كافي هستند.

همه‌با‌هم آري! هر كدام به تنهايي براي خردكردن روحيه و شخصيت فردي كافي هستند.

(همانجا در اطراف زن چهارم كه نشسته‌ است, سايرين بر بالاي سر او ايستاده اند)

زن چهارم  چهارده ساله بودم كه غزل مي‌ساختم.

زن سوم  توي آشپزخانه در حال پاك كردن سبزي.

زن دوم  پشت چرخ خياطي.

زن اول  توي مدرسه.

زن چهارم  روي نك درخت. همينطور غريزي در من شعر مي‌جوشيد.

زن سوم  خيلي عاصي بودم.

زن دوم  خيلي وقتها غمگين و بهانه‌گير بودم.

زن اول  خيلي وقتها لجوج و حساس بودم.

زن چهارم  كتاب مي‌خواندم و پر مي‌شدم.

زن سوم  ناچار بايد يك جوري پس مي‌دادم.

زن دوم  براي ساختن روحيه و شخصيت فردي و براي پيدا كردن دنياي فكري خودم مي‌نوشتم.

زن اول  من براي دل خودم مي‌نوشتم. انشا مي‌نوشتم.

زن چهارم  (باز به گريه مي‌افتد. ديگر زنان او را دلداري مي‌دهند.) آنوقت … آنوقت معلمين مدرسه به من مي‌گفتند: تو اين‌ها را از كتابها مي‌دزدي!

همه‌با‌هم (همسرايي) آيا هر كدام از اينها براي خرد كردن روحيه و شخصيت فردي كافي نيستند؟

(زنان شروع مي‌كنند به حالت ضربدر طول و عرض صحنه را درنورديدن. در چهره‌ي آنها آشكارا آثار نگراني, عصبانيت و ترديد هويدا است. در خطوط راه به همديگر شانه مي‌سايند. بالاخره تصميم خود را مي‌گيرند. هر يك بهترتي بخود رابه جلو صحنه مي‌رساند و مصمم حرف خود را رو به تماشاييان مي‌زند.)

زن اول  نخست بايد از شما شروع كنم.

زن دوم  از شما كه با محبتش مي‌توانست ما را به خودش نزديك كند.

زن سوم  و راهنماي ما باشد.

زن چهارم  اما با خشونتش ما را از خودش مي‌ترساند.

زن اول  و باعث مي‌شد كه ما به خودمان پناه بياوريم.

(سهزنديگربهزناولپناهمياورندوتصويريگانه‌ايازهمبستگيميسازند)

زن دوم  (در پناه شانه‌ي زن اول) و با مغزهاي كوچكمان مسائل بزرگ زندگي را حل كنيم.

زن سوم  (در پناه زن ديگر) و چه بسا كه دچار اشتباه بشويم.

همه‌با‌هم   (همسرايي) و چه بسا كه دچار اشتباه بشويم. (بر زمين مي‌نشينند.)

(اينكزنانبرزميننشسته‌اند. همچوندختركانيكهاشتباهينابخشودنيازآنهاسرزدهباشد, احساسگناهمي‌كنند. سايه‌يپدرقدرتمندبربالايسرشانسنگينيمي‌كند. نگاه‌هابهسويبالادرزاويه‌يخياليپدرقدرتمنداست.)

زن اول  يادم ميايد گاهي اوقات به فكر شما مي‌رسيد كه ما را نصحيت كنيد, اما تنها زمانيكه ما نياز به شنيدن داشتيم.

زن دوم  بي‌آنكه در نظر بگيريد كه آيا شرايط, موقعيت و مهمتر از همه, روحيه‌هاي ما براي درك و قبول اين نصايح آماده هست يا نه!

زن سوم  مرا از توي رختخواب!

زن چهارم  مرا از سر ميز غذا!

زن دوم  مرا در حاليكه غرق مطالعه بودم!

زن اول  و مرا از توي آشپزخانه صدا مي‌كرديد, و بعد نصايح شما بدون هيچ مقدمه‌اي شروع مي‌شد!

زن سوم  با ابروهاي گره كرده!

زن چهارم  و سري كه هميشه به زير بود!

زن دوم  مثل اينكه شما مي‌ترسيديد!

زن اول  اگر به چشم‌هاي ما نگاه كنيد و به روي ما بخنديد!

زن چهارم  ما محبت‌ها و ظرافت احساسات شما را درك كنيم!

زن سوم  و اين براي شما بد باشد!

زن دوم  چرا؟!

زن اول  چرا؟!

زن دوم  نكند كه بعدا نتوانيد باز ما را وادار كنيد كه از شما اطاعت كنيم و بترسيم!

زن اول  هرگز يادم نميايد كه حرفهاي شما را جدي تلقي كرده‌باشيم!

زن سوم  وقتي شما با حرارت ما را نصحيت ميكرديد, من اطمينان دارم كه فكر ما جاي ديگري بود.

زن چهارم  هرگز به ياد ندارم كه فردا صبح كه از خواب بيدار ميشدم همه‌ي نصايح شما را فراموش نكرده باشم.

زن اول  برعكس! چه بسا اوقات كه روح من در اثر ارتكاب خطايي از پشيماني و ندامت ميلرزيد.

زن دوم  و دلم ميخواست كه پيش شما بيايم و بگويم كه چه كرده‌ام و از شما بخواهم كه مرا نصيحت كنيد, اما مثل هميشه ترسيده‌ام و حس كرده‌ام كه با شما بيگانه هستم.

زن سوم  چرا بايد اينطور باشد؟

همه‌باهم  چرا بايد اينطور بوده باشد؟!

زن دوم  (با فرياد  توام با ترس) بچه‌ها! پدر!

(زنان به سرعت بر پا ميخيزند و به سوي صندلي هاي خود فرارميكنند. و هريك خود را پشت صندلي‌هاي خود پنهان ميكند. گويي اين زنان در جهان خرد سالي, خود را از نگاه پدر قدرتمند پنهان ميدارند. اگر چه اين بازي دختركانه در مخفيگاه با پچپچ و درگوشي حرف‌ زدن آغاز ميشود و مدتي ادامه مييابد, ولي بزودي خود را از پشت صندليها به بيرون آورده, به تماشائيان ميگويند:)

زن چهارم  هر وقت به زندگي گذشته‌ام فكر ميكنم,

زن سوم  به زندگي گذشته‌ام در منزل شما,

زن دوم  قلبم پائين ميريزد.

زن اول  مثل دزدها همه كارم پنهاني.

همه‌با‌هم  كارهاي خوب و كارهاي بد!!!

زن چهارم  من پانزده ساله بودم

و او سي و يك ساله

عاشق هم شديم.

زن سوم  وقتي زمزمه‌ي پيوند زناشويي ما بلند شد, شما پدر بزودي با اين ازدواج موافقت كرديد.

زن دوم  لباس عروسي و جواهر نميخواستم.

جشن عروسي نمي خواستم.

هيچ چيزنمي خواستم.

زن اول  و شما كه خود عاشق زن ديگري بوديد و ميخواستيد با او ازدواج كنيد, ما بچه‌ها را مزاحم ميدانستيد,

زن دوم  پس با ما عبوس و نامهربان بوديد.

زن چهارم  اين بود كه خواستيد مرا از سر خود باز كنيد, بنابراين در پانزده سالگي شوهرم داديد.

زن سوم  اين زناشويي عاشقانه اما غير منطقي من با شوهرم و آن ازدواج شما با زن دومتان, همه‌ي زندگي ما را از هم متلاشي كرد.

همه‌با‌هم (همسرايي) ما هر كدام به گوشه‌اي پرتاب شديم!

من اگر عاشق شدم,

درجستجوي مهرباني و محبت بودم.

درحاليكه, درخانه‌ي شما جز خشونت و سردي چيزي نديدم.

(زنان يكي پس از ديگري مخفيگاه خود را ترك ميكنند و از پشت صندلي هاي خود به ميانه صحنه ميايند و با حالتي اعتراض‌آميز گلايه ميكنند.)

زن اول  چرا براي من شخصيت قائل نبوديد؟

زن دوم  چرا مرا وادار ميكرديد كه از خانه فراري باشيم؟

زن سوم  چرا بايد مثل آدمي مي‌بودم كه در خواب راه ميرود؟

زن چهارم  و ندانم كه كجا هستم؟

زن اول  و ندانم كه چه ميكنم؟

زن دوم  و با كه حرف ميزنم؟

زن سوم  چرا جرات نداشتم دوستانم را به خانه بياورم؟

زن چهارم  و با شما آشنا كنم؟

زن اول  تا اگر خوب يا بد هستند, به من تذكر دهيد و مرا راهنمايي كنيد.

زن دوم  و ناچار خطا ميكردم.

زن سوم  خطاهاي زياد.

زن چهارم  و اما حالا چرا به اينجا آمده‌ام؟

زن اول و چرا رنج دربدري, آوراگي و هزار بدبختي ديگر را به جان ميخرم؟

زن دوم  براي اينكه آزاد باشم.

همه‌باهمه  براي آنكه آزاد باشم.

(نور صحنه به تدريج به يك نور آبي تبديل ميشود. اينك زنانب از شال وكلاه كرده, با چمدان سفري در دست در صحنه ظاهر ميشوند.)

همه‌باهمه (همسرايي) سالهاي اسارت

سالهاي گناه

سالهاي گناهان پر از لذت.

زن دوم  ناچار چمدانم را برداشتم و به راه خود رفتم.

زن اول  پول و حقوق نداشتم و در فشار مطلق بودم.

زن سوم  ميگويم: چون در من يك جور سرسختي غريزي و طبيعي هست. من ار آن آدمهايي نيستم كه وقتي ميبيند كه سر كسي به سنگ ميخورد و ميشكند, نتيجه بگيرد كه نبايد ديگر به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشكند, معناي سنگ را نمي‌فهمم!

زن چهارم  گفتم قفس!

ولي چه بگويم كه پيش از اين

آگاهي از دور و ييمردم مران بود

دردا كه اين جهان فريباي نقش باز

با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود

اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر

بار دگر به كنج قفس رو نموده‌ام.

(يكي از زنان ترانه‌ي دوم را ميخواند. چهار زن به همراه اين ترانه ميرقصند. رقص زنان در هماهنگي انجام و پايان ميگيرد. آنگاه آنها به صندلي هاي خود باز ميگردند. نورصحنه به طرح اوليه‌ي خودباز ميگردد. اينك زنان هماهنگ برصندليهاي خود نشسته‌اند.)

زن اول  من خانه را دوست دارم.

زن دوم  من دلم نميخواست از صبح تا شب بدون هدف در خيابانها راه بروم.

زن سوم  و از فرط خستگي و فشار روحي, صحبت هركس و ناكس را تحمل كنم.

زن چهارم  اما من در خانه‌ي خود غريبه بودم, غريبه هستم.

زن اول  و نميتوانم خودم را بشناسانم.

زن دوم  و آرامشي داشته باشم.

زن سوم  حالا اينجا هستم.

زن چهارم  آزاد هستم.

همه‌با‌هم  آزاد هستم.

زن اول  همان آزادي كه شما ترس داشتيد به من بدهيد.

زن دوم  و من پنهان از چشم شما, تلاش ميكردم به دستش بياورم.

زن سوم  و به همين دليل حق اين بود كه شما در به دست آوردن اين آزادي, از راه صحيح مرا كمك ميكرديد.

همه‌با‌هم (همسرايي) حالا اينجا هستم.

زن چهارم  حالا من اينجا هستم.

زن سوم  من از صبح تا شب توي اطاقم هستم و كار خودم را ميكنم.

زن دوم  من به سر كار ميروم.

زن اول  من به دانشگاه ميروم.

زن دوم  به سينما و به تآتر هم ميروم.

زن اول  به موزه و نمايشگاه هاي هنري هم ميروم.

زن سوم  گاهي به كنسرت ميروم. كار خود را ميكنم و علاقه‌اي ندارم به اينكه بيخود و بي‌جهت بيرون بروم.

زن چهارم  بر عكس تصور شما, من زن خيابانگردي نيستم, بلكه خودم هستم, زني هستم كه دوست دارد كنار ميزش بنشيند, فكر كند, كتاب بخواند, شعر بنويسد, و حس كند.

زن اول  حس ميكنم كه مال خودم هستم.

زن سوم  حس ميكنم در خانه در اينجا راحت هستم.

زن دوم  حس ميكنم كه ديگر چشمهاي كسي با تنفر و تحقير مرا نگاه نميكند.

زن چهارم  ديگر كسي به من نميگويد, اين كار را بكن!

زن سوم  و اين كار را نكن!

زن اول  ديگر كسي مرا دختركي نادان نميداند.

زن چهارم  ديگر من براي خودم, براي حفظ وجود و شخصيت خودم احساس مسئوليت ميكنم.

همه‌با‌هم براي حفظ وجود و شخصيت خودم احساس مسئوليت ميكنم.

زن دوم  من هر كاري كه ميكنم براي وسعت دادن به دامنه‌ي فهم و شعور خودم ميكنم.

زن اول  وقتي خوشبخت هستم كه روحم راضي است.

زن سوم  و آنچه روح مرا راضي ميكند, آزادي است.

زن چهارم  اگر همه‌ي اين چيزهاي زيبايي را كه مردم به خاطرش حرص ميزنند به من بدهند و قدرت آزاد فكركردن و آزادش گفتن را از من بگيرند, مرا از زندگي محروم كرده‌اند.

زن اول  من زن بدي نيستم و هرگز از زندگيم گله نخواهم كرد.

زن دوم  من زن بدي نيستم و هميشه از حال شما خبر دارم.

زن سوم  من زن بدي نيستم و هرگز به دوستي و محبت تظاهر نميكنم.

زن چهارم  من زن بدي نيستم و هر چه دارم در قلب خود دارم.

همه‌با‌هم  (همسرايي) شايد روزي برسد كه شما هم به من حق بدهيد, و با من مهربان باشيد.

(اينك زنان برميخيزند و همچون ابتداي نمايش باز در چهارگوشه‌ي صحنه به شكل ذوذنقه برجاي خود مي‌ايستند. نورصحنه به سرخي ميرود.)

زن چهارم  ميپرسيد, آيا در زندگيم عشق بزرگي نبوده است؟ ميگويم, يك عشق يگانه بوده است,

زن سوم  به فرهنگ …

زن دوم  به هنر …

زن اول  به زبان …

زن چهارم  به كتاب …

زن سوم  به شعر …

زن دوم  به تآتر …

زن اول  به فيلم … به سينما …

زن چهارم  شعر براي من مثل پنجره‌اي است كه هروقت به طرفش ميروم خود به خود باز ميشود.

زن سوم  من آنجا مينشينم و نگاه ميكنم.

زن دوم  من آنجا مينشينم و آواز ميخوانم.

زن اول  من آنجا مينشينم و داد ميزنم. آنقدر گريه ميكنم تا خودم را دوباره پيدا كنم.

زن چهارم  آنوقت آن براي من وسيله‌اي ميشود تا با هستي, با كل وجود ارتباط برقرار كنم.

زن دوم  يك مسئله‌ي جدي

يك جوابي به زندگي خودم.

زن اول  من همانقدر به شعر و شعور احترام ميگذارم كه يك آدم مذهبي به مذهبش احترام ميگذارد.

زن سوم  من ميگويم, شاعر بودن يعني انسان بودن. بعضي‌ها را ميشناسم كه رفتار روزانه‌شان هيچ ربطي به هنرشان ندارد. من حرفهاي اين آقايان را قبول ندارم. وقتي ميبينم اين از ما بهتران مشت‌هايشان را گره ميكنند و در شعرها و در مقالات, در نمايش‌ها و فيلمهايشان فرياد راه مي‌اندازند, نفرتم ميگيرد و باورم نميشود كه راست ميگويند.

زن چهارم  رابطه‌ها  و كمبودهايشان را در زندگي با پناه بردن به آدمهاي ديگر جبران ميكنند, اما هيچوقت جبران نميشود.

همه‌با‌هم  اما هيچوقت جبران نميشود.

زن اول  فرهنگ ‌و هنر اما مثل جفتي است كه فرد را كامل ميكند.

زن دوم  مثل دوستي است كه وقتي آدم به او ميرسد, كلاهش را از سر بر ميدارد,

زن سوم  و مي‌تواند راحت و با صميميت با او درددل كند.

همه‌با‌هم  (همسرايي) هنرمند اول خودش را ميسازد.

بعد ازپيله‌ي خودش بيرون ميايد.

بعد به حس و انديشه‌ي خود,

يك حالت عمومي ميدهد.

زن اول  چه ميتواند باشد مرداب,

زن دوم  چه ميتواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فساد.

زن سوم  افكار سردخانه را جنازه‌هاي بادكرده رقم ميزنند,

زن چهارم  نامرد در سياهي, فقدان مرديش را پنهان كرده است.

زن اول  و سوسك … آه, وقتي كه سوسك سخن ميگويد,

همه‌با‌هم چرا توقف كنم؟

زن چهارم  من از سلاله‌ي درختانم,

زن سوم  تنفس هماي مانده ملولم ميكند.

زن دوم  پرنده‌اي كه مرده بود به من پند داد كه پرواز را به خاطر بسپارم.

زن اول  نهايت تمامي نيروها پيوستن است,

زن دوم  پيوستن به اصل روشن خورشيد,

زن سوم  و ريختن به شعور نور.

زن چهارم  طبيعي است كه آسياب‌هاي بادي مي‌پوسند.

همه‌با‌هم  چرا توقف كنم؟

(زنان به صندلي‌هاي خود باز مي گردند.)

زن اول  ميپرسيد, كيستم؟

زن دوم  ميگويم, پري غمگيني هستم,

زن سوم  كه در اقيانوسي مسكن دارد,

زن چهارم  و دلش در يك ني‌لبك چوبين مي‌نوازد, آرام آرام …

(سومين و آخرين ترانه توسط يكي از زنان خوانده ميشود. وپس از آن:)

زن اول  در پايان نامه, پدر! من شما را خيلي دوست دارم.

زن دوم  پدر! من دلم براي شما تنگ ميشود.

زن سوم  پدر! من نگران شما هستم.

زن چهارم  پدر! من هميشه به شما فكر ميكنم.

همه‌با‌هم  پدر! من شما را زياد دوست دارم.

(صحنه به تدريج تاريك مي شود. درتاريكي صحنه صدايي به گوش ميرسد. اين صداها با فاصله‌هاي كوتاه ازهم, درهم مي‌آميزد.)

صداها دردي كه در هنرش موج ميزند, درد زخم آگين و دهان

گشوده‌ي انسان روشنفكر دوران ماست. انسان هنرمندي كه بدنبال انقلاب صنعتي, در چهار راه زوال ارزشها, عاشقانه ايستاده است و در زماني زندگي ميكند كه تمامي مفاهيم, معيارها و ملاك‌ها تغيير يافته, بعضا معناي خود را از دست داده‌اند. براي اين روشنفكر دنياي بيرون آنقدر وارونه است كه نميخواهد باورش كند. و لذا نوعي نياز به مقابله و ايستادگي در برابر اين زوال در خود حس ميكند. يك جور تلاش براي باقي ماندن و باقي گذاشتن. يك جور از خود تراشيدن و بدست ديگران سپردن. و اين نفي معناي مرگ است.

هامبورگ

مارس و آوريل دوهزار ميلادي