عشق رابعه به روايتي ديگر

عطالله گيلاني

عطا گیلانی

آدم‌ها

رابعه

پرستار

مكان: بلخ

زمان: بامدادي در هزار سال پيشين

(بستر را بعه در پس پرده‌هايي رنگارنگ از حرير و اطلس زربافت نا‌‌پيداست. آواي پرندگان صبحگاهي شنيده مي‌شود. پرستار باالبسه زنان قرن ‌چهارم هجري، باسربندخدمتكاران،با آب‌ريز ولگني مطلا وارد مي‌شود، سرخوش است و نغمه‌اي در زيرلب مي‌خواند.)

 پرستار: فشاند از سوسن و گل سيم و زر باد زهي بادي كه رحمت باد بر باد* بداد از نقش آزر صد نشان آب نمود از سحر ماني صد اثر باد

صبح كاذب دميده‌است. خورشيد تابان از افق سر ‌زده‌است، آفتاب من اما هنوز در پس ابر غنوده است. 

(پرده ها را يك‌ به يك كنار مي‌زند، آخرين پرده را كه حرير شفافي است باقي مي‌گذارد و همراه با آب‌ريز و لگن بهپشت پرده مي‌رود، سايه‌اي از تن او و رابعه كه كم‌كم از خواب بر مي‌خيزد، ازپشت پرده هويداست.)

 اما هر گاه كه من پا به اين جا بگذارم، به سان باد شمال، اين ابرهاي سياه، سبز، و زرد و سفيد را به كناري مي‌زنم. دست اين خورشيد فروزان را در دست مي‌گيرم، از وراي اين افق تيره به آسمان زندگي مي‌كشانمش.

رابعه: ‌(در بستر غنوده‌است.) بگذار، رهايم كن! بگذار دمي ديگر بياسايم!

پرستار: چشم نرگس در باغ گشوده مي‌شود، مرغان نغمه‌خوان نيايشِ صبح‌گاهي خود را مي‌سرايند، باد شمال دست ‌چنار را مي‌جنباند و سراغ بوي زلف تو را مي‌گيرد، و تو آن‌ها را در زير اين حله ضخيم نهان كرده‌اي! برخيز و گشاده دستي كن!

رابعه: نه! در خوابم! در لذتي شيرين غنوده‌ام. ترا خدا دمي بيشتر رهايم كن، ‌چشمانم را بگذار تا بسته باشند، اينگونه به سير آفاق مي‌روم. رويايي شيرين داشتم. آه ‌چه رويايي!

پرستار: به حق ‌چيزهاي ناشنيده! به سير آفاق با ‌چشمان بسته! در ‌چاله خواهي افتاد‌‏‏‏‌، برخيز! برخيز و كاهلي بگذار! ‌چشمانت را باز كن و افق را بنگر، بنگر كه آفتاب با ‌چه روشني طلوع مي‌كند. برخيز، و نماز كن! 

رابعه: نماز كنم؟ ‌چرا بايد نماز كنم؟ نماز را بايد كسي كند كه او را نيازي است. مرا اما نيازي نيست.

(رابعه در دنباله اين گفتگو، خواسته و ناخواسته برمي‌خيزد، زلفش افشان ، پرستار به شستشوي روي و شانه كردن موي او مي‌پردازد، و او را در پوشيدن لباس ياري مي‌دهد.)

پرستار: نيازي نيست؟ شايد! شايد ترا كه اين‌چنين در ناز و نعمتي، نيازي نباشد! تورا اگر نياز باشد، پس ‌چه كسي بايد ادعاي بي‌نيازي كند؟ اما شكر نعمت نعمتت افزون كند. بگذرا به شكرانه‌ي نعمت اين زيبايي، دوگانه‌اي بگذاريم.

رابعه: حكيمانه سخن مي‌گويي؟

پرستار: از دل مي‌گويم. نرگست را بگشا! بايد كه سرمه‌اش بكشم. زلفانت را هم بايد آراست. 

رابعه: يعني كه بي آرايش و پيرايش تو، زيبايي مرا كم و كاستي است. دلگيرم كردي! 

(قهر ساختگي)

پرستار: چنين منظوري نداشتم! اگر از حرف من دلگير شده‌اي پوزش مي‌طلبم. زيبايي رابعه را كم و كاستي باشد؟ خدا نكناد! اگر در همه كوي و برزن‌هاي بلخ بگردند، دختري به زيبايي زين‌العرب نيست. اما اي دختر كعب، اگر تو در حُسن و جمال و فضل و كمال و معرفت و حال وحيده روزگار و فريده دهر و ادواري، من هم در مشاطه‌گري شهره عام و خاص، و آراسته به اخلاصم. اگر تو به زيبايي و لطافت از هر گلي لطيف‌تري، دست‌هاي من هم نه كم‌هنرتر از هر گل‌آرايي است. اينك غنچه‌ات را به‌لبخندي بگشا، بگذار سنبلت را بيارايم، غبار خواب را از نرگست بشويم، ساق‌هايت را به من بنما تا آبياري‌اش كنم. شبنم گلابي بر گلبرگ ناخن‌هايت بنشانم. … آفرين بر تو دختر خوبم.

 (در ادامه گفتگو لباس پوشيده و پرده بستر را كنار زده و خارج مي‌شوند.) 

الان دست‌هايت را به من بده بگذار تا اين حُله را به كناري بزنم. … اينك ‌چشمان آفتاب به ديدار تو خيره خواهد شد. (ندا مي‌دهد.) آهاي! صبح صادق فرا رسيده است!

رابعه: پرگويي مي‌كني يا آنكه از دل مي‌گويي؟ نمي‌دانم! فقط خدا مي‌داند كه در دل تو ‌چه مي‌گذرد.

پرستار: دل مرا مي‌گويي؟ حتي خدا هم نمي‌داند! صندوقچه‌ي اسرار است. ‌چيزهايي ديده‌ام و دانسته‌ام كه اگر براي تو فاش كنم مانند بزغاله‌اي تازه‌بالغ، شاخ در مي‌آوري!

رابعه: مي‌دانم كه ‌چيزهايي داري كه از من مخفي مي‌كني! يا شايد خيال مي‌كني كه مخفي مي‌كني. مي‌پنداري كه من نمي‌دانم. ‌چون كبكان كه در زمستان سر به‌درون برف فرو مي‌كنند، تا خود را از دست و ‌چشم صيادان حفظ كنند، اما آنجايشان را مانندآنجاي تو بيرون مي‌اندازند. 

پرستار: مثلي بي‌مورد و بي معني بود. آخر تو آنجاي مرا كجا ديده‌اي؟ شايد كه من آنجاي تو را ديده باشم.(خنده‌اي شيطنت‌آميز) اما تو تا به‌حال از ديدن آن‌جاي من محروم بودي!

رابعه: لازم نيست كه ببينم تا بدانم كه  در ‌چنته ‌چه داري، خطِ دست تو را از ‌پشت دست هم مي‌توانم بخوانم.

پرستار: مي‌دانستم كه خواندن خط را مي‌داني، اما ديگر نه تا اين حد و اندازه! حالا كه ادعا داري، بگو ببينم، تو از من ‌چه مي‌داني؟

رابعه: (موزيانه مي‌خندد.) از تو ‌چه مي‌دانم؟ از تو ‌چه مي‌دانم؟! بهتر است بپرسي از آن‌چه كه بين تو و برادرم مي‌گذرد، ‌چه مي‌دانم!

پرستار: (شرم‌آگين) من و برادر تو؟

رابعه: تو و حارث!

پرستار: حارث؟

رابعه: چرا سرخ شده‌اي؟ دست‌هاي تو مي‌لرزد؟ حارث با تو ‌چه امري داشت؟

پرستار: كي؟ كجا؟ ‌چگونه؟

رابعه: (او را تقليد مي‌كند.)كي! كجا! ‌چگونه! ديروز، ديشب، روز پيشتر، آدينه پيشين، اينجا، آنجا در كلبه‌اي در انتهاي نارنجستان!

پرستار: نارنجستان؟

رابعه: (آمرانه) نارنجستان. درست شنيده‌اي! لابد آمده بود كه نارنجي بچيند، يا ليمويي؟ يا دستنبويي!

پرستار: (شرمنده) دستنبو مي‌گويي؟ تو هم تحقيرم مي‌كني؟ من كنيزي بيش نيستم. حارث سرور من است. من زرخريد اويم. مرا توانِ امتناعي نيست. تو هم تحقيرم مي‌كني؟

رابعه: تحقيرت نمي‌كنم. دلگير نشو! تو زرخريد او نيستي، زرخريد مني. اگر من نخواهم، بر او حرامي!

پرستار: (آشكارا فاصله مي‌گيرد.) اين ديگر امري است بين شما بانوي من، و برادر ارجمند شما كه سرور من است. من كنيز بي‌مقداري بيش نيستم. در هر جا كه مرا بگمارند، خدمت مي‌كنم. خواه شستن دست و روي بانوي خانه، خواه دستنبو شدن در نارنجستان! مرا مقداري و اختياري نيست.

(تعظيم مي‌كند.، بهپشت پرده رفته و آبريز و لگن را بر مي‌دارد و در برابر رابعه ايستاده بار ديگر تعظيم مي‌كند. و مي‌خواهد كه از صحنه خارج شود، رابعه سكوت كرده و به فكر فرو مي‌رود. قبل از آنكه پرستار خارج شود، رابعه او را مخاطب قرار مي‌دهد.)

رابعه: بايست! هنوز امر به خروج نداده‌ام.

(پرستارمي‌ماند.)

رابعه: (برمي‌خيزد.) بيا و بنشين! (پرستار تعظيم مي‌كند.) تو آن مي‌كني كه من مي‌خواهم! تو را به‌ زر خريده‌ام و ارزانت نخواهم فروخت! حارث هنوز بر تو قيمتي نگذاشته است. (پرستار تعظيم مي‌كند.) گفتم بنشين! (پرستار اطاعت مي‌كند.) سربندت را بگشا و موهايت را بيفشان! (پرستار با اكراه انجام مي‌دهد.) پاهايت را عريان كن! نه، فقط بنشين و هيچي كاري نكن! 

(در كنار او زانو مي‌زند، پاهاي او را عريان مي‌كند و در لگن مي‌گذارد، با آبريز بر روي پاي او آب مي‌ريزد، و خودچون خدمت‌كاري پاي او را مي‌شويد.)

پرستار: (امتناع مي‌كند.) بانوي من!

رابعه: اين لفظ را منع مي‌كنم! مرا بانوي خود خطاب مكن! پاهاي زيبايي داري! ساق پايت كشيده تر از ساق پاي من است. 

پرستار: پاي من است، اما به شما تعلق دارد!

رابعه: (استهزا كنان) پاي او است اما به من تعلق دارد! مسخره است. پاي تو است، از پاي من اما زيبا تر و و كشيده تر است. مي‌گويي كه به من تعلق دارد!

پرستار: آيا نه مرا به‌زر خريده‌ايد؟

رابعه: اي‌كاش مي‌توانستم زيبايي تو را هم به‌زر مي‌خريدم! اي‌كاش مي‌توانستم، اين ساق هاي كشيده و اين زلفكان بلند و اين ‌چشمان مورب تو را تصاحب مي‌كردم. بخدا حاضر بودم نيمي از خزانه‌ام را براي هر طاق ابرويت نثار مي‌كردم، اما هيهات كه نه با درم و دينار و نه با هيچ تدبير ديگري، كالبد ترا نمي‌توان تصاحب شد. تو از آن خودي. به خود نگاه كن! (آينه‌اي به دست او مي‌دهد.) به خود آ!  اين همه زيبايي و جواني از آن تست! نه من مي‌توانم تصاحبش كنم، و نه مي‌توانم آن‌ها را به كسي ديگر ببخشايم. تو هستي كه مي‌داني با آن‌ها ‌چه خواهي كرد.

پرستار: پس با سرورم، برادر گراميتان ‌چه كنم؟

رابعه: آن كن كه تو خواهي!

پرستار: او را همسران متعددي است. مرا هم كنيز خود مي‌پندارد و …

رابعه: هر نارنجي را بويي و مزه ديگري است. (‌چشمكي زده و مي‌خندد.)

پرستار: آه خداي من! رابعه! يكباره تصور كرده بودم كه با من بر سر قهر افتاده‌اي! 

(مشتي آب به  صورت رابعه مي‌پاشد.)

رابعه: (مي‌خندد و متقابلاآب مي‌پاشد.) ‌چه خيال كردي؟ كه حارث را مي‌گذارم به نارنجستان من تجاوز كند. اگر تا به‌حال حرفي نزده‌ام و مخالفتي نكرده‌ام براي آن بود كه آب و مزه نارنج‌هايت را بچشد، هر بار كه به ياد آنها مي‌افتد دهانش پرآب شود، آن‌وقت قيمت خوبي روي آن‌ها خواهم گذاشت.

پرستار: سوداگر ماهري بودي و من نمي‌دانستم. اين را هم بايد به ديگر هنرهايت افزود. حالا كه اين‌طور شد، خدايت نبخشايد اگر ارزانم عرضه كني!

رابعه: بگذار تا بهتر بيارايمت. (به نوازش و آرايش او مي‌پردازد.) آري، تو را نه ‌چون كنيزكان مطبخي، بلكه ‌چون شاهزاده‌‌گان بلخي عروس خواهم كرد.

پرستار: امروز هم بايد به نارنجستان بروم.

رابعه: برو! اما قامت خود را آنقدر بلند بگير كه دست هركس و ناكسي آسان به نارنج‌هاي تو نرسد.

پرستار: اي سوداگر! هرگز نمي‌دانستم كه اين همه شيطنت در ‌پشت نگاه معصوم تو خانه كرده است.

رابعه: (با حسرت مي‌خواند.) 

عشق او باز اندر آوردم به‌بند كوشش بسيار نامد سودمند*

عشق دريايي كرانه ناپديد كي توان كردن شنا اي هوشمند

عشقراخواهيكهتاپايانبريبسكهبپسنديدبايدناپسند

زشتبايدديدوانگاريدخوبزهربايدخوردوانگاريدقند

توسنيكردمندانستمهميكزكشيدنتنگ‌ترگرددكمند

پرستار: توسني كردي ندانستي همي؟ كز كشيدن تنگ‌تر گردد كمند؟

‌چه مي‌شنوم؟ دختر كعب را ‌چه كسي اسير كمند خود كرده است؟ تو آهوي سركش من؟ كِي سر به‌كمند داده‌اي كه ما را خبر نشد؟ كجاست آن كمند اندازِ بي‌رحم. تا دستش را بشكنم و كمندش را بگسلم.

رابعه: دستش را بشكني؟ دلت مي‌آيد!؟ نمي‌داني اگر آن دست بشكند، دل من هم مي‌شكند؟

بعشقش اندر عاصي همي نيارم شد به‌دينم اندر طاغي همي شوم به‌مثل*

پرستار: رابعه! كارت بالا گرفته است. برايم بگو! بگو دل به‌كجا داري؟ ترا به‌خدا برايم بگو! دل با من يكي كن!

رابعه: دل؟؟؟ كاش تنم باز يافتي خبر دل كاشك دلم باز يافتي خبر از تن*

پرستار: مثل اينكه نمي‌خواهي مچت را پيش من باز كني؟ آيا مرا نامحرم مي‌انگاري؟

رابعه: چه بگويم؟ ‌چه بگويم؟ ‌چه فايده‌اي دارد كه بگويم؟ اگر گويم زبان سوزد، اگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد!

پرستار: رابعه! داري دل مرا مي‌سوزاني! طاقتم از دست مي‌رود، آخر مرا دل با تو يكي‌ست. تمنا مي‌كنم، مرا در درد و سوز خود سهيم كن!

رابعه: در گوش تو مي‌گويم. به شرط آنكه از گوشَت به زبانت راهي نباشد.

پرستار: گوشم و دلم از آن تست!

رابعه: قول مي‌دهي؟

پرستار: قول مي‌دهم.

رابعه: به هيچ كس ديگري و در هيچ جاي ديگري بروز نمي‌دهي؟

پرستار: قول مي‌دهم.

رابعه: پس گوش فرا ده! 

(سر در گوش پرستار مي‌گذارد وچيزي مي‌گويد، پرستار باچهره‌اي هيجان‌زده به سخنان رابعه گوش مي‌دهد.)

پرستار: (ناخودآگاه با صداي بلند) بكتاش را مي‌گويي؟

رابعه: (به سرعت واكنش نشان مي‌دهد. و با دست خود دهان او را مي‌گيرد.) هيس! قول داده‌اي كه 

نگويي!

پرستار: من كه ‌چيزي نگفتم.

رابعه: تو نام او را با صداي بلند تكرار كرده‌اي! بار آخري باشد كه ‌چنين بي‌احتياطي از تو سر مي‌زند.

پرستار: (شيطنت‌آميز مي‌خندد) مراببخش! پو‌زش مي طلبم، از خود بي‌اختيار شده بودم. ‌چشمان ‌زيباپسندي داري رابعه! البته جز اين هم از تو انتظار نداشتم. بكتاش غلام تركي است كه برادرت حارث در بازار غلام‌فروشان به قيمت گزافي خريده و به‌خاطر روي خوبي كه دارد، به ساقي‌گري واداشته‌است. حارث خود به من مي‌گفت. …

رابعه: در نارنجستان؟

پرستار: شيطنت را كنار بگذار! بله! در نارنجستان، به من در باره او مي‌گفت، مي‌گفت: بكتاش غلام لايقي است كه بيشترين قيمت را برايش پرداخته است. تو در كجا او را ديده‌اي؟

رابعه: بيش از يك‌بار و بيش از يك نظر نتوانستم ببينمش.صداي مردانه‌اي شنيده بودم، ‌چشم بر روزن گذاشتم و دلم از روزن بيرون شد:

كاشك تنم باز يافتي خبر دل كاشك دلم باز يافتي خبر تن*

كاشك من از او برستمي بسلامت اي فسوسا كجا توانم رستن 

پرستار: طفلك من فقط با يك‌بار از دور ديدن، دل از كف داده و اين‌گونه از خود بي‌اختيار شده است. و «فسوسا فسوسا» مي‌گويد! هنوز بوي تنش را نشنيده‌اي! هنوز دست مردانه‌اش به نارنج‌هاي تو نرسيده است، هنوز شمشاد قامتش بر سر تو سايه‌گستر نشده است، بر سينه‌اش نخفته‌اي تا بداني كه ‌چطور عنان اختيار از كف مي‌رود و هنوز آبي نديده، ‌چون كرجي بي‌لنگر كج گردي و مج ‌گردي؟!

رابعه: تخفيفم مي‌كني و يا كه با اين ياوه‌ها مي‌خواهي تحريكم كني؟

پرستار: نه تخفيفت مي‌كنم، نه مي‌خواهم كه تو عشق و دلدادگي مرا نا‌چيز بينگاري! مرا درياب تا خود هر آن‌چه را كه ديده‌ام و شنيده‌ام با تو درميان بگذارم.

رابعه: به‌خدا سوگند اگر دل با من يكي كني، هر ‌چه را كه بخواهي در اختيار تو مي‌گذارم!

پرستار: مرا از خود اختياري نيست، دل در گرو محبت حارث دارم. راه دلدادگي‌ام را هموار كن!

رابعه: تو را به هزار دينار به كابين حارث مي‌دهم و هزار دينار ديگر از خود با تو همراه خواهم كرد، ديگر ‌چه مي‌خواهي؟

پرستار: ديگر ‌چه مي‌خواهم؟ آه رابعه! (زانو مي‌زند) بانوي من! دعاي خير! اينك تو بگو با من كه ‌چه خدمتي از من بايد كه بر‌آيد!

رابعه: آيا تو بكتاش را ديده‌اي؟

پرستار: ديده‌ام. غلام شايسته‌ايست.

رابعه: از تو نخواستم كه ‌چون سوداگران طماع بازار برده فروشان بر او قيمت بگذاري.

پرستار: ‌چه بايد ديگر بگويم؟

رابعه: توصيفش كن! خداي را وصف او ‌چنان بگو تا خط و خال ‌چهره‌اش بر صفحه جانم نقش بندد!

پرستار: مردي جوان است، با قدي نه ‌چندان بلند، و نه كوتاه. سفيدرويي است كه به زنگيان مي‌ماند. مويي ُتنُك بر سر، منخرين دماغش به ميشاني مي‌ماند كه در روز عيد به سوي قربانگاه كشانيده مي‌شوند.‏، دستاري هندي بر سر مي‌كند و نيم‌تنه‌اش از پوستيني است كه شبانان تركمان بر تن دارند. نه رود مي‌زند و نه سرود مي‌خواند، با اين همه نمي‌دانم كه حارث ‌چرا اين بهاي گزاف را براي او خرج كرده است.

رابعه: (طغيان كرده و بر مي‌خيزد و گيسوي پرستار را گرفته و بر سرو رويشچنگ مي‌زند و با هرچه كه در پيش رو دارد، او را به باد هتاكي و كتك مي‌گيرد.) تو بد طينت دروغ‌باف حيله‌گر بدكاره! اي گيسو بريده حرامزاده! با من دورنگي مي‌كني و در وصف محبوب من گفتاري اينگونه زشت و ناروا بر زبان مي‌راني؟ الان ترا به سزا مي‌رسانم، گيسويت را ميُ‌برم، ‌چشمانت را مي‌خراشم و حارث را در عزاي زيبايي تو مي‌نشانم.

(درگير مي‌شوند.)

پرستار: غلط گفتم، غلط كردم! ‌پشيمانم. توبه كردم. معذورم بدار! معذورم بدار! ترا به جان بكتاشت مرا ببخش!

رابعه: (رهايش مي‌كند.) خوب تدبيري به‌كار بردي! اگر نام محبوب مرا نمي‌بردي، برايت جهنمي مي‌ساختم كه اسفل‌السافلين در مقابل آن بهشت برين باشد. را در پيش ‌چشم تو مجسم مي‌كردم.

پرستار: از من دلگير نباش. از محبتي كه به تو دارم دلم گواهي بد مي‌دهد! بانوي من، محبوب من! آخر ترا به مهر اين غلام ‌چه‌كار؟ مي‌داني كه با ‌چه آتشي به بازي افتاده‌اي؟ مي‌داني كه اگر برادرت حارث بويي ازين محبت ببرد، ‌چه قيامتي بر پا مي‌شود؟

رابعه: اگر حارث از محبت بويي برده باشد، برمحبت من قدر مي‌نهد و قيامتي برپا نمي‌شود.

پرستار: من خواسته‌ام كه از هيمه‌ي اين آتش بكاهم و شعله اين عشق را خاموش كنم. رابعه من! نازنينم! به‌خود‌ آ! اگر روزي نيم‌نگاهي به رخسار بكتاش داشته‌اي، به‌فراموشي بسپار! تو از خاندان سلطاني و او شبانزاده‌ي تركي بيش نيست!

رابعه: خموشي بگزين و ديگر هيچ درين مقوله دم مزن! (قهر مي‌كند.)

پرستار: (رابعه را ازپشت سر در آ غوش گرفته ونوازش مي‌كند.) نازنينم! نازنينم! ترا درك مي‌كنم!

رابعه دروغ مي‌گويي! تو اگر مرا درك مي‌كردي، اگر درد مرا مي‌شناختي هرگز بر زخم من نمك نمي‌پاشيدي!

پرستار شوري نمك سوزناك است، اما ‌چرك را مي‌خشكاند و عفونت را درمان  مي‌كند. عشقي كه در دل تست، زهريست هلاهل، كاري و كشنده! افسوس كه مرا ترياقي جز نمك بد گويي نمانده است!

رابعه: دلم از گفتار تو ‌چركين شد، ديگرمرا به ترياق تو نيازي نيست، اين مرگ‌دارو را از براي خود پس‌انداز كن . (فرياد مي‌كند.) تنهايم بگذار!

پرستار: تنهايت نمي‌گذارم. نه در شهد كاميابي و نه در تلخي ناكامي. تا جان در بدن دارم، همواره با تو خواهم بود!

رابعه: پس ديگر هيچ ‌چيز مگو! بگذار خموشانه بپژمرم!

  (گوشه گرفته، سر برزانو مي‌نهد) 

 پرستار: ترا بگذارم كه در بپژمري؟ زهي نامردمي، زهي حق‌ناشناسي! 

اين پنبه را از گوش خود بيرون بياور، نه من زبان به دهان خواهم گرفت و نه زبانت را در دهانت آسوده خواهم گذاشت. شمشير خون‌‌چكانت را از نيام بيرون بكش و بجنبان! عاشقان كجا و گوشه عزلت كجا! تو را كه اهل اين ميدان نبودي، بهتر آن مي‌بود كه عاشق نمي‌شدي، عاشقان را ‌چيزي گوارا تر از گفتگو در باره معشوق نيست. بيا اگر كه عاشق صادقي، ازين در گفتگو كنيم.

رابعه: مرا به گفتگوي تو نيازي نيست!

پرستار: (به تمسخر مي‌خندد) ها … ها …! ‌چرا، نيازت را نمي‌تواني كتمان كني اما از شنيدن صداي دل خود بيم‌ناكي. خيلي خب! ترا اگر نيازي نيست گوش‌هاي خود بگير، اما دهان مرا نمي‌تواني ببندي!

رابعه: (گوش‌هاي خود را با دو دست مي‌گيرد وچشمان خود را مي‌بندد) من ديگر نه مي‌شنوم و نه مي‌بينم!

پرستار: من اما خواهم گفت، و مي‌دانم كه در گوش تو فرو خواهد شد.(با صدايي آهسته، اما تحريك كننده) بكتاش! بكتاش! بكتاش! بكتاش !

رابعه: نام محبوب مرا بر زبان مي‌راني.

پرستار: از بكتاش تو مي‌گويم ! نيكو مردي است، جوان، خوش بالا، كمان ابرو، ابروان پر و پيوسته، كاكلي از خرمن مجعد مويش بر روي پيشاني پهن مردانه‌اش نشسته، (رابعه محو شنيدن است.) بيني سيمين او به خطي سبز در بالاي لب زبرين مي‌رسد، و لب‌هايش نه ياقوت و نه عناب كه آتشي تفته را مي‌ماند. با خالي مليح بر گونه ‌چپ نه به فاصله از گوشه لب، با قامتي ‌چون روميان بلند، شمشاد را شرمنده مي‌كند.

رابعه: صبر كن!

پرستار: بخدا سوگند كه اينبار حقيقت را مي‌گويم، با ديدن آن يوسف ثاني دل و ديده و زبانم به تبارك‌الله مشغول شدند. نخستين‌بارش كه ديدم، بي آنكه تيغي در دست داشته باشم، ترنج دلكم خراشيده شد، باور كن، من ‌چه كنم كه زبانم الكن است و يك از هزارِ آن همه حسن و جمال در كلام من نمي‌گنجد! معذورم بدار! معذورم بدار!

رابعه: نه! اين‌بار از تو نه دلگيرم، بلكه با گوش جان آن‌چه را كه گفته‌اي نيوشيده‌ام. بگو باز هم بگو! بايد همه آن‌چه را كه در او، در بكتاش من ديده‌اي، همه آن‌چه را كه از او و يا در باره او شنيده‌اي براي من بيان كني! از تو مي‌خواهم حر ف و نكته‌اي را از من نهان مداري! اما بگذار، لوحي مهيا كن. قلم و رنگ بياور، تا اين ‌چهره جان را، صورت جانان را از روي آن‌چه كه تو توصيف مي‌كني، در نقش آورم.

(پرستار بر مي‌خيزد و ابزار نقاشي را در مقابل رابعه مي‌گذارد)

رابعه: مي‌شنوم، با گوش جان، مي‌بينمش، با ‌چشم دل!

پرستار: بانوي من! نازنين من! تو گرفتار بودي، من با گفتار خود به گرفتاري تو افزودم.

رابعه: نه! هرگز ‌چنين نيست! حالا بگو! با من بگو محبوب من ‌چگونه است؟

پرستار: شنيدن كي بود مانند ديدن! فرصتي ده تا او را خود به  ديدار تو آورم!

رابعه: راست مي‌گويي؟ خدايا شكيباييم ده!

پرستار: آري كه راست مي‌گويم! آيا تا به‌حال از من دروغي شنيده‌اي؟

رابعه: نه هرگز! نه، از تو نه دروغي شنيده‌ام و نه حق‌ناشناسي ديده‌ام. تو همزاد با وفاي مني!

پرستار: پس رخصت ده تا او را به پابوسي تو آورم!

رابعه: اگر كسي او را در اينجا ببيند و يا اگر حارث بويي از اين حكايت بشنود؟

پرستار: خواهيم گفت كه به ديدار من آمده است.

رابعه: مي‌داني كه خطر مرگ در انتظار تو خواهد بود؟

پرستار: مرگ را به‌جان مي‌خرم.

رابعه: (مي‌بوسدش) آه اي همزاد من! مرگ را به خاطر من به‌جان مي‌خري؟

پرستار: به خاطر تو؟ نه!هرگز!

رابعه: (متعجب) پس؟!

پرستار نه به من بدگمان مشو! تو را دوست مي‌دارم. اما به خاطر تو نيست كه تن به نيستي و خطر مي‌دهم!

رابعه پس اين ‌چيست كه ارزش اين همه فداكاري دارد؟

پرستار: به خاطر عشق! عشقي كه تو را در دل نشسته است، رابعه!

رابعه: (پرستار را در آغوش مي‌كشد) همزاد من!

پرستار: همزاد من! (مكث كرده، سپس با شيطنت ادامه مي‌دهد. ) اكنون بگذار تا نقشه خود را براي تو باز گويم. بكتاش اكنون در مطبخ است. خود را به او مي‌رسانم و مشربه‌اي آب تازه سفارش مي‌دهم. همينكه آماده شد، او را به داخل حرم مي‌فرستم و خود در ‌پشت در اتاق خواهم ايستاد. بزرگترين خطر اين است كه حارث از راه برسد و بكتاش را بخواهد، (موزيانه مي‌خندد) آنگاه مي‌دانم كه ‌چگونه سرش را گرم كنم.

رابعه: اي روباه! هر حيله‌اي كه مي‌داني به‌كار گير!

پرستار: (با تعظيمي ساختگي و شيطنت‌آميز) اطاعت مي‌شود، بانوي من! (مي‌خواهد بيرونرود)

رابعه (نگاهي به اتاق مي‌كند. و مي‌كوشد كه با سرعت سرو ساماني به اوضاع بدهد) صبر كن! 

(به آب‌ريز و لگن اشاره مي‌كند.، تا پرستار با خود به بيرون ببرد. خود را در آينه مشاهده مي‌كند.، لباسش را مرتب مي‌كند. و مي‌نشيند و خود را در آينه نگاه مي‌كند.، باز هم ناراضي است، بر مي‌خيزد و خود را در آينه نگاه مي‌كند.، و بار ديگر مي‌نشيند و آينه را در برابر خود مي‌گيرد.)

دعوتمنبرتوآنشدكايزدتعاشقكناد*

بريكيسنگيندلينامهربان ‌چونخويشتن

تابدانيدردعشقوداغمهروغمخوري

تابه‌هجراندربپيچيوبدانيقدرمن

پرستار: (وارد مي‌شود، شاد و پر شور) آب‌ريز را به دستش دادم، گفت كه شغلي در پيش دارد و نمي‌تواند بيايد. گفت از كي تا به حال كار خود را به او واگذار مي‌كنم؟ بي‌چاره نمي‌داند كه مرغ بخت در كلامش لانه كرده‌است. شايسته بود كه دست و پاي مرا غرق بوسه مي‌كرد. گفتم گله و شكايت را به كناري بگذارد و آبدان را از آبي گوارا پر كند. گفت آب‌دان را پر كرده و خواهد آورد و در ‌پشت در اتاق خواهد گذاشت، ‌چرا كه پي شغلي ديگر رهسپار بازار بلخ است. گفتم هيچ شغلي از اين امر كه در پيش است معتبرتر نيست. بايد كه با آب‌دان در ‌پشت در به انتظار بماند تا او را مرخص كنيم. نمي‌داني كه بي‌چاره ‌چگونه در تعجب غرق شده بود. آخر تا به‌حال ‌چنين امري سابقه نداشت و غلامان را در خدمت حرم نمي‌گماشتند. گفتمش اي بدبخت بي‌چاره! همين افتخارت بس كه دست تو به اين مشربه مي‌خورد، مشربه‌اي كه دست رابعه زين‌العرب را مي‌بوسد!

رابعه: به محبوب من سخت مي‌گيري؟ بيچاره‌اش مي‌نامي؟ تو را پي او فرستادم تا به نزد من رهنمونش كني، اما تو كنيزك نا‌چيز محبوب مرا به استهزا مي‌گيري؟

(نعليني از پاي در آورده و به سوي پرستار رها مي‌كند.)

پرستار: كه اينطور؟ تا لحظه‌اي پيش مرا همزاد خويش مي‌ناميدي، و اكنون براي تو كنيزكي نا‌چيز بيش نيستم. اينست سزاي خدمت من؟ اينست نشان حق‌شناسي؟ من كه جانم را براي آن‌كه ديداري بين تو و غلامي بكتاش ‌نام روي بدهد در طبق اخلاص نهاده‌ام اينگونه به هتاكي پاسخم مي‌دهي؟ اينست سزاي خدمت من؟ آيا بايد از حارث بپرسم كه در اين خانه سزاي خادمان صديقي ‌چون من را بدينگونه مي‌دهند؟

رابعه: تهديدم مي‌كني؟

پرستار: هشدارت مي‌دهم.

رابعه: پوزش مي‌طلبم. وقتي كه تو از محبوب من بدانگونه زشت ياد مي‌كردي و درباره‌اش ‌چون غلامي بي‌مقدار سخن مي‌گفتي ‌چه مي‌توانستم گفت؟ مرا درياب! مرا درياب! پوزش مي‌طلبم! پوزش مي‌طلبم و در اشتياق ديدارش مي‌سوزم. خواهش مي‌كنم، مرا درياب! دلم را درياب!

پرستار: (به سوي رابعه رفته و به نوازش او مي‌پردازد) نازنينم! نازنينم! تو را درك مي‌كنم! دلت را كه آيينه‌ بي‌غش است مي‌شناسم. ابروانت را از هم بگشا! قطره اشكي در گوشه ‌چشمانت جا گرفته است. بگذار تا من خود با اين دستمال پاكش كنم، اشك جاري سرمه ‌چشم تو را خواهد شست. نازنينم! آرام بگير، آرام بگير تا اگر بار دهي او را به خدمت آورم.

رابعه شتاب كن! شتاب كن كه در اشتياق ديدارش مي‌سوزم.

(پرستار به سوي در مي‌رود.)

رابعه: صبر كن! الان ‌چه خواهي كرد؟

پرستار: او را به درون مي‌فرستم و خود در ‌پشت در مي‌مانم.

رابعه: عجله كن!

(پرستار به سوي در مي‌رود.)

رابعه: كمي درنگ كن! (پرستار به‌انتظار مي‌ماند) او را ‌چه خواهي گفت؟

پرستار: خواهم گفت كه پاي‌بوسي ‌زين‌العرب را مهيا باشد!

رابعه: نه، نه، عبارت  نيكويي نيست.

پرستار: خواهم گفت كه بانوي من مي‌خواهد كه شخصا از خدمت او برخوردار شود.

رابعه: بهانه بهتري بجوي!

پرستار: خواهم گفت كه بانوي من كسالتي دارد و بر زمين افتاده است و او بايد به كمك من بشتابد.

رابعه: از ناخوشي در اين خوش‌ترين لحظه زندگاني‌ام دم مي‌زني؟

پرستار: در را مي‌گشايم تا او خود اگر مي‌خواهد پا بدرون حرم گذارد.

رابعه: تصور مي‌كني كه جرات ‌چنين كاري را داشته باشد؟

پرستار: مرد شجاعي است. اما حتي شجاع‌ترين مردان هم از سايه شمشير حارث و تيزي غيرت او در امان نخواهند بود.

رابعه: از حارث تعريف مي‌كني تا بكتاش را تخفيف كرده باشي؟

پرستار: حارث برادر تست.

رابعه: برادر من است اما محبوب من كه نيست. از محبوب من سخن بگو! اگر كه همزاد مني، از محبوب من به‌نيكي ياد كن!

پرستار: تو با حارث از يك بطن خون خورده‌اي، بكتاش را جز نيم‌نگاهي نديده‌اي، ‌چطور برادر تني خود را به غلامي تُرك مي‌فروشي؟

رابعه: آيا تو هم اين سِّر را نمي‌داني؟ آيا تو هم بايد زبان به ملامت من باز كني؟

پرستار: فرصت دارد از دست مي‌رود، تو را ملامت نمي‌كنم. بگذار تا دل تو با بكتاش و دل من با حارث باشد.

رابعه: بشتاب! اما اول با من بگو كه او را ‌چه خواهي گفت؟

پرستار: خواهمش گفت كه پاي بدرون سراي بانوي من بنه، تا جانت بدر رود.

رابعه: بي‌رحم. بي‌رحم! بگذار تا جان من بدر رود، اما در باره محبوب من اينگونه به‌سنگدلي سخن نگو.

پرستار: آه بانوي من! شوخي ناپسندي بود، مرا ببخش! اما بگذار تا اين كار را خود به‌ سامان برم. كار را به كاردان بسپار!

رابعه: زندگي‌ام را به دست ‌تو مي‌سپارم.

پرستار: ديدار دوست را مهيا باش!

رابعه: من آماده‌ام، دل من هم! (با دلش) انگار مي‌خواهي از دهانم بيرون بزني، صبر داشنه باش! (به پرستار) من مهيا‌ام!

پرستار: (در مقابل در بكتاش را مي‌خواند) بكتاش!

رابعه: نه! صبر كن!

پرستار: چيزي خلاف انتظار روي داده است؟

رابعه: نه! او را مخوان! او را به نام مخوان! آن آب‌دان را از دست او بگير و بياور!

(پرستاراز بيرون صحنه آب‌دان را بر گرفته و داخل مي‌شود)

رابعه: اين آبدان در دست او بود؟

پرستار: اين آب‌دان در دست او بود.

(رابعه آب‌دان را بدست‌مي‌گيرد و نوازش مي‌كند.)

رابعه: دست او اين دسته را گرفته است؟ (دسته آبدان را مي‌بوسد.) آبي كه او در اين مشربه ريخته است؟ (با آب صورت خود را مي‌شورد، به پرستار) اين آن مشربه‌ خودمان نيست!

پرستار: ‌چرا بانوي من! اين همان مشربه‌اي است كه هميشه به‌كار مي‌آمده است.

رابعه: امروز اما به گونه‌اي ديگر است‌. ‌چه شكيل به‌نظر مي‌آيد! ‌چه اندام ‌چشم‌نوازي دارد!

پرستار: زيبايي در نگاه تو نهفته است.

رابعه: نه، درست نمي‌گويي! زيبايي در آن دستي نهفته است كه اندام اين مشربه را لمس كرده است. آن دست را مي‌شناسي؟

پرستار: مي‌شناسم بانوي من! مي‌خواهي آن دست‌ها را در دست بگيري؟

رابعه: در دست بگيرم؟

پرستار: در دست بگيري!

رابعه: چنان سعادتي؟ نه! هرگز! خواهم سوخت! خواهم سوخت! ‌چنان دستي را در دست گرفتن … در هيچ رويايي نمي‌گنجد. مرا درك مي‌كني؟

پرستار: تو را درك مي‌كنم.

رابعه: او هنوز در آنجاست؟

پرستار: رخصت مي‌طلبد تا به‌مطبخ باز گردد.

رابعه: خداي من! آيا اين كفر نعمت نيست كه ملايك را به كار در مطبخ مي‌گمارند؟

پرستار: ملايك بانوي من؟

رابعه: چيزي نگو و ‌چيزي نپرس!

(مشربه را مي‌بوسد و در آغوش خود مي‌فشرد و آن را به‌دست پرستار مي‌سپارد.)

پرستار: او را مرخص كنم؟

رابعه: (مانند تسخير شدگان) از او بخواه كه لب‌هاي خود را بر دهانه اين مشربه بگذارد و از آب آن اندكي بنوشد. بنوشد و بعد به هر كجا كه مي‌خواهد برود! برود يا بماند، خود مي‌داند.خود مي‌داند!

(پرستار مشربه را گرفته و بيرون مي‌برد.)

رابعه: بگو بنوشد، هر قدر كه خودش مي‌خواهد.

(پرستار با مشربه وارد مي‌شود)

پرستار: نوشيد.

رابعه: ‌چقدر تشنه‌ام.گويي همه عمر در تشنگي بوده‌ام. آبِ زندگاني را به من برسان!  (مشربه را گرفته و با لذت و جرعه جرعه مي‌نوشد.) ‌چنين آب گوارايي در هيچ ‌چشمه‌ي ديگري يافت نمي‌شود. بيا، تو هم بنوش!

پرستار: اما اين آب …!

رابعه: دم فروبند! و ديگر هيچي مگو! 

(آب راچون كيميايي گران‌بها در كف دست مي‌ريزد، مي‌نوشد، و مي‌نوشاند و بر سر خود و بر سر پرستار مي‌ريزد، برمي‌خيزد وچون خواب‌زدگان در صحنه مي‌‌چرخد، دفي بر مي‌دارد و مي‌نوازد و مي‌رقصد و سپس دف را به‌دست پرستار مي‌دهد، پرستار دف مي‌زند و او به سماع مي‌پردازد.)

پرستار: توسني كردم نداستم همي كز كشيدن تنگ‌تر گردد كمند* 

(به‌تكرار خوانده مي‌شود.)

پرده دوم

(صحنه تاريك است. صداي اغتشاش و تهاجم توده‌اي لجام‌گسيخته  شنيده‌مي‌شود. اغتشاش لحظه‌اي چند در تاريكي ادامه مي‌يابد و سپس فروكش مي‌كند. پرستار در گوشه‌اي افسرده نشسته است و دف شكسته و پاراه‌اي در دست دارد.)

پرستار: سماع را بر ما حرام كردند، دف را پاره كرده و ‌چنگ را شكسته‌اند.

رابعه: (هم‌چنان بي‌موسيقي مشغول رقص است) 

كاهل منشين بدين بهانه

دستي بفشان بدين ترانه

‌چنگت ‌چو شكست بزن ‌چغانه

‌چنگت ‌چو شكست بزن ‌چغانه!

 (دو قطعهچوب مي‌يابد و بر هم مي‌كوبد و به رقص خود ادامه مي‌دهد.، پرستار لحظه‌اي درنگ مي‌كند.، از كار او الهام مي‌گيرد و تشت و لگن و ظروف مسي ديگري را از بيرون پيدا كرده و در صحنه مي‌ريزد و با تكهچوبي بر ظروف مسي مي‌نوازد و رابعه هم‌چنان مي‌رقصد.)

پرستار: چنگت ‌چو شكست، بزن ‌چغانه (تكرار)

رابعه: (رقص كنان) 

بعشقت اندر عاصي همي نيارم شد به‌دينم اندر طاغي همي شوم به‌مَثَل*

بهدينماندرطاغيهميشومبه‌مثل

 به دينم اندر طاغي همي شوم به مثل …

(صحنه تاريك شده و اغتشاش در مي‌گيرد. در حالي‌كه رابعه بي‌اعتنا به اطرافيان در حال رقص است، پرستار تشت وچوب وچغانه را از صحنه بيرون مي‌برد و با عجله همهچيز را پنهان مي‌كند. آن‌چه را كه در بيرون صحنه مي‌بيند براي رابعه توصيف مي‌كند.)

پرستار: حارث آمد، غلامان آمدند، تركان شمشيرزن آمدند، همگان دستي به سنگ و دستي به تيغ آمدند. رابعه! رابعه! به هوش باش! حارث مي‌آيد! رابعه! برادرت را غيرت به‌جوش افتاده است. رابعه! تشت رسوايي تو از بام افتاده است، بس كن! بنشين! هر روز بكتاش را تا ‌پشت در اتاق خود كشانيده‌اي، رابعه! نام بكتاش بر سر زبان‌ها افتاده است. در ميان غلامان انگشت‌نما شده است. رابعه اگر به خود رحم نمي‌كني؟ به بكتاش رحم كن!

رابعه: (در حال سماع)

 بكتاش من، بكتاش من!

بكتاش من، بكتاش من!

محبوب من، بكتاش من!

در قلب من بكتاش من! 

در جان من، بكتاش من! 

دلدار من، بكتاش من! 

در كار من، بكتاش من! 

آغاز من، انجام من،

 آن دلبر ناكام من!

پرستار: رابعه! ‌چشمانت را باز كن! نگاه كن! بس كن، نام او را بر زبان نياور! او را هم با خود بدنام نكن! حارث بر سر خشم آمده است، حارث با فتوايي از قاضي‌القضات بكتاش را به بند كشيده است.

رابعه: آن قاضي حاجات من! 

آن دلبر و دلدار من! 

بكتاش من، محبوب من!

پرستار رابعه! رحم كن! به آن بي‌چاره رحم كن! او را به‌ بند گرفته‌اند و به‌تازيانه بسته‌اند.

(صداي ضربه تازيانه)

رابعه: (آهنگ كلام خود را با فرود آمدن ضربات تازيانه هماهنگ مي‌كند.) 

آن مظهر ارحام من

آن دلبر ناكام من

بكتاش من بكتاش من!

پرستار: صداي تازيانه را مي‌شنوي؟ او را به صد ضربه تازيانه محكوم كرده اند.

رابعه: (درحال رقص) صد ضربه آمد بر دلم

صد باره به شد حاصلم

صد ضربه ديگر بزن

تا بند تن را بگسلم.

پرستار: رابعه! رابعه! او را كه گناهي نيست. به حارث بگو كه ‌چيزي در ميانه نبوده! به قاضي‌القضات بگو كه هيچ اتفاقي روي نداده، بگو كه فسقي روي نداده! تو مي‌داني كه تا زاني و زانيه سه بار اقرار به گناه خود نكنند مستوجب عقوبت نيستند. بس كن اين فتنه‌افكني را، بس كن!

رابعه: (يكباره از رقص مي‌ايستد.) او را گناهي نيست؟ هيچ اتفاقي روي نداده؟ ‌چه بايد روي بدهد؟ ‌چه بايد ديگر روي مي‌داده؟ من فتنه افكني مي‌كنم؟ همزاد من! ‌چه آسان مي‌پنداري تو كار اين زمانه را! او را گناهي نيست؟ ‌چه گناهي بدتر از پاكي؟ ‌چه نكبتي بد تر از خوبي؟ بر اين قياس كه بنگري او از پليد ترين مردمان است. نه تنها مردمان كه جمله مخلوقات! عيب او بي‌عيبي اوست. او را بدين گناه عقوبتي صد ‌چندان بدتر بايد! بكوبيدش! بماليدش! با تازيانه بر او بتازيد! با دشنه‌اش بنوازيد! آخر نه او از نوع شماست. اگر نوع بني آدم اينست كه در شما جلوه مي‌كند.! (به رقص در مي‌آيد) صد ضربه آمد بر دلم

صد باره به شد حاصلم

صد ضربه ديگر بزن

تا بند تن را بگسلم.

تا وارهم از جان و تن

من هم‌چو او، او هم‌چو من

‌چون مرغكان بر بابزن

بر سوزش خود مايلم.

پرستار: رابعه! بنگر! بكتاش را بر دار مي‌كنند! خداي من! نه! نه! نبايست! او را گناهي نيست! بكتاش را بر دار مي‌كنند! بكتاش را بر دار كرده‌اند! بكتاش را بر دار كرده‌اند!

رابعه: آن دلبر و دلدار من!

آن مظهر افكار من!

آن عاشق بر دار من!

بكتاش من! بكتاش من!

پرستار (وحشت‌زده) آه! بردار شد!

رابعه: بردار شد، بردار شد

دلدار من، بكتاش من بر دار شد

محبوب من، بكتاش من بر دار شد!

پرستار: رابعه! صداي زوزه سگ‌ها را مي‌شنوي؟ رابعه؟ حارث دارد همراه با غلامان به اين سو مي‌آيد. با شمشيري آخته در دست‌، در دل او رحمي نيست، كمي آرام بگير!

رابعه: من عاشقي ديوانه‌ام!

از عقل و دين بيگانه‌ام

در بند آن دردانه‌ام

بگذار و بگذر از سرم!

پرستار: (صداي زوزه سگان و شلوغي مردم مهاجم) صداها را مي‌شنوي؟ بايد خود را پنهان كنيم.

رابعه: پيدا و پنهان، اين منم

 بگذشتم از جان و تنم

ديوانه آن دلبرم

بگذار و بگذر از سرم!

(تاريكي و اغتشاش)

(صداي مهاجمين كه رسيده‌اند، صداي زوزه سگان، پرستار رابعه را در وسط صحنه مي‌نشاند، شب است، صحنه نيمه تاريك است، پرستار سينه‌اش را در مقابل سنگ‌هايي كه از هر سو به سوي آن‌ها مي‌بارد، سپر مي‌كند.، و نمي‌گذارد كه اين سنگ‌ها به رابعه برخورد كنند.)

پرستار: آمده اند، با سگ‌هايشان و سنگ‌هايي كه در دست دارند. سگ‌ها، و سنگ‌ها! آه خداي من! سنگ‌ها باريدن گرفته‌اند. سگ‌ها عو عو مي‌كنند. بس كنيد! شما را به خدا بس كنيد! رحم داشته باشيد! 

رابعه: از بي‌رحمان انتظار رحم داري؟

پرستار: (خود را در مقابل رابعه مي‌گيرد.) او را به سنگ مزنيد!

رابعه: به سنگم بزنند، به كه به‌طعنه‌ام بگزند!

پرستار: ايمانتان كجا شد؟

رابعه: آن را كه از ‏‏‏سّر عشق خبري نيست، با غم ايمان ‌چه‌كار؟

پرستار: خدا دست و زبانتان را كوتاه كناد!

رابعه: خدا را در اين معامله راحت بگذار! اين كار را ما خود به انجام مي‌بريم.

پرستار: (‌چون سگان عوعو مي‌كند. تا شّرِ مهاجمين را دفع كند، با سرعت به دور رابعه مي‌‌چرخد تا او را از سنگباران محفوظ بدارد.) دور شويد، كور شويد!

رابعه: سگان را ديده‌اي و خود ‌چون سگان شده‌اي!

پرستار: پس ‌چه تدبيري بايد ساخت!

رابعه: در مقابل سگان شير بايد بود، شير!

پرستار: (مي‌غرد و مي‌خروشد.) ببينيد! بشنويد! غرش شيرانه مرا بشنويد! (‌چون شيري شرزه ميخروشد.)

(صداي پراكنده شدن مهاجمين. پرستار بر مي‌خيزد و دامنش را  از سنگ‌هايي كه مهاجمين بر صحنه ريخته‌اند پر مي‌كند. فلاخني در ميان سنگ‌ها و اشيا پرتاب شده مي‌يابد و با خوشحالي غنايم خود را در مقابل رابعه بر زمين ميريزد.)

پرستار: رفتند، اما اين بار اگر باز گردند، تدبير ديگري برايشان انديشيده‌ام.

رابعه: اين‌ها ‌چيستند؟

پرستار: اين فلاخن است. از دست اوباشان بدر آوردم. نگاه كن! (فلاخن را در دست مي‌‌چرخاند.) به كار سنگ‌اندازان مي‌آيد. اگر بار ديگر پيدايشان شود، سنگي بزرگ در ‌چرم فلاخن مي‌نهم، آن را به‌دور سرم آن‌چنان مي‌گردانم، ‌چنان سنگ‌بارانشان مي‌كنم تا شير حرام مادرانشان را قي كنند.

رابعه: تو! همزاد من؟ مي‌خواهي با سنگ به مقابله سنگ‌اندازان بروي؟ با ناسزايان ناسزا مي‌گويي؟ 

پرستار: چه كار ديگري مي‌توان كرد؟ مگر نشنيده‌اي كه گفته‌اند: ”كلوخ انداز را پاداش سنگ است“؟

رابعه: اگر سنگ‌انداز ماهري هستي، پس در كنار من ‌چه مي‌كني؟ در اين توده‌ي مهاجم گمراه جايي بجو.

پرستار: مي‌خواستم سپر بلاي تو باشم! (شرمنده شده است) اما فلاخن خوش‌دستي است.

رابعه: (فلاخن را مي‌گيرد.) ‌چرم نيكويي است. ‌چرم مرغوبي را بريده‌اند و ‌چون گيسوي دختركان بافته‌اند، افسوس كه از آن براي شكستن سرِ دلدادگان سود مي‌جويند.

پرستار: به كار ديگري نمي‌آيد.

رابعه: به كار ديگري مي‌توانم آوردش! بيا و بنشين! شانه را به‌من بده! (شانه‌ايچوبين از پرستار مي‌گيرد.) گيسوانت را افشان كن! (رابعه موي پرستار را شانه مي‌كند. و دسته موي او را بر بالاي سر با كمك فلاخن مي‌بندد) اين هم كاربردي بهتر براي فلاخن!

پرستار: سنگ ها را ‌چه كنيم!

رابعه: اين سنگ‌ها را بر من زده‌اند؟

پرستار: سنگ‌دلانه!

رابعه: اين سنگ‌ها بر من منت نهاده‌اند. تن مرا نواخته‌اند. از استخوان‌هاي من صدا برخاسته است. همه به منت اين سنگ‌ها!

پرستار: اين سنگ‌ها سر و روي زيباي تو را خونين كرده‌اند.

رابعه: (به سر خود دست مي‌كشد و دستش خونين مي‌شود.) راست مي‌گويي! ‌چه خون سرخي! من نمي‌دانستم كه در رگ‌هاي من هنوز خونِ سرخ جاريست. اين سنگ‌ها بر من منت نهاده‌اند. مرا به‌خود شناسانده‌اند.

پرستار: چهره‌ات را از درد دژم كرده‌اند.

رابعه: نه! ياوه نباف! بگذار تا شكرگذار اين سنگ‌ها باشم. بگذار تا سنگيني آن‌ها را لمس كنم. بگذار تا لب بر سطح سرد اين خارا بگذارم. خارا! ‌چه سنگ سختي است. مي‌داني ‌چرا دوستش مي‌دارم؟

پرستار: خارا را دوست مي‌داري؟

رابعه: خارا را دوست مي‌دارم، به دل سخت معشوق مي‌ماند! آيا نبايد دوستش داشت؟

پرستار: نمي‌دانم.

رابعه: آن كوردلان به‌غلط پنداشته‌اند كه معشوق من گرفتني و برداركردني است! از قول من حارث را بگو تير غيرت تو به سنگ خورده است! مي‌پندارد كه معشوقم را از من گرفته‌است، پنداري بس نادرست است. او فقط بكتاش را آزار كرده است، بكتاش را بر دار كرده  است، عشق را اما نمي‌تواند بكُشد، معشوقي را از من محروم كرده است، مرا از معشوقي محروم كرده است، هزاران معشوقِ تازه بر من ارزاني شده است. بگو اگر مي‌تواند همه‌ي آنان را بردار كند. اين سنگ‌ها، اين كوه‌ها، اين گُل‌ها، اين صحاري را، اين آسمان را، اين زمين را، اين ابر را، آب را، باران را! آهاي كجايي قاضي‌القضات؟ بيا و حكم تكفيرت را براي همه جهان بياور! تكفير كن! عشق را تكفير كن! ماه را تكفير كن! خورشيد را تكفير كن! ابر را تكفير كن! گل را تكفير كن!

مگر ‌چشممجنونبهابراندراستكهگلرنگرخسارليليگرفت

برخيز! برخيز تا به عشق‌بازي خود مشغول باشيم و اين بي‌دلان را به حال خود واگذاريم! بگذار اين سنگ‌ها را لمس كنم، اين خاك را، اين زمين را، دستت را به من بده! بگذار دست‌‌هاي ترا لمس كنم! محبوب من! معشوق من! برخيز! تا به زيارت برويم! به زيارت باغ، درخت، گل، خار! به زيارت آسمان، به‌زيارت زمين، برخيز به زيارت آن سنگ سياه برويم! حتي سنگي سياه را هم مي‌توان دوست داشت.برخيز!

پرستار: به‌كجا؟

رابعه: به كوي دوست!

پرستار: برويم!

رابعه: اما نه با پا، كه با اين پا به بازار اندر شده‌ام و سوداگري كرده‌ام! به زيارت مي‌روم، با تمام جسم و جان! غلتان غلتان غلتان غلتان! (خود را بر زمين مي‌افكند و مي‌غلتد.) 

صداي خواننده‌اي: (از بيرون)

فشاندازسوسنوگلسيموزربادزهيباديكهرحمتبادبرباد*

بدادازنقشآزرصدنشانآبنمودازسحرمانيصداثرباد

مثال ‌چشمآدمشدمگرابردليللطفعيسيشدمگرباد

كهدُرباريدهردمدر ‌چمنابركهجانافزودخوشخوشدرشجرباد

پرستار: بانوي من، بزرگان را شنيده‌ام كه بر آب  روند و به سوي آفتاب پر گيرند، تو در خاك ز خاشاك درغلتي؟

رابعه: بر آب روي خسي باشي، به هوا پري، مگسي باشي، دل بدست‌آر تا كسي باشي!

پرستار: (دوقطعهچوب گرفته و آهنگ زير را آغاز مي‌كند.) بر آب روي خسي باشي، به هوا پري مگسي باشي، دل به‌دست آر تا كسي باشي! (رابعه بر زمين مي‌غلتد.) 

(رابعه بر زمين غلتان است.مجروح است و خسته. شوق زيارت اما او را به سوي مقصود مي‌راند. پرستار او را همراهي مي‌كند.. او هم خسته است. شوق خدمت او را بر سر پا نگه مي‌دارد. رابعه يكباره از حركت مي‌ماند. و كنجكاوانه به پيش رو مي‌نگرد.)

پرستار: چه روي داده است؟

رابعه: مي‌آيد!

پرستار: از حركت مانده‌اي؟

رابعه: مي‌آيد!

پرستار: دمي بياسا!

رابعه: مي‌آيد!

پرستار: ترا سايه‌باني بايد.

رابعه: از پيشِ رويم به‌كناري شو!

پرستار: به كجا مي‌نگري؟

رابعه: به هر كجا كه بنگرم …

پرستار: به ‌چه مي‌نگري؟

رابعه: نمي‌نگرم، نگاهم مي‌رود. نگاهم به هر كجا كه مي‌رود، ‌چه فرقي مي‌كند؟ به هر سمت و سويي كه نگاهم مي‌رود، مي‌بينمش.

پرستار: (پرسنده) مي‌بيني؟

رابعه: (پرسنده) نمي‌بيني؟

پرستار ‌چه را بايد ببينم؟

رابعه: (نگران بر مي‌خيزد و با دلسوزي به پرستار نگاه مي‌كند. وچشم بهچشمان پرستار مي‌دوزد.) خداي من! نمي‌بيني؟ ( با تاثر) كور شده‌اي؟

پرستار: كور؟ نه، هرگز! ‌چشمان من هنوز درخشندگي و بينايي خود را از دست نداده‌اند. البته كه مي‌بينم. تو را مي‌بينم. ‌چشمانت را مي‌بينم. دستانت را مي‌بينم. زلف تو را كه روزي طعنه بر شبق مي‌زدند، و امروز خاكستري نامنتظر بر آن‌ها نشسته‌‌است را مي‌بينم. كور نشده‌ام.

رابعه: كور نشده‌اي؟ ‌چشمانت مي‌بينند؟ با اين همه نمي‌تواني آن را ببيني؟ (به‌چيزي در دور دست اشاره مي‌كند.)

پرستار: در افق ‌چيزي نيست. حتي سراب.

رابعه: ‌چيزي نيست؟

پرستار: من ‌چيزي نمي‌بينم.

رابعه: كور شده‌اي.

پرستار: چشمانم سالم هستند.

رابعه: دلت اما! دل تو كور شده است. تو ديگر نمي‌بيني.

پرستار: شايد!

رابعه: به‌يقين!

پرستار: پس ‌چشم دلم را بگشا! برايم بگو كه تو ‌چه مي‌بيني؟

رابعه: در ‌چشم‌انداز غباري برخاست، و ‌چيزي مهيب به سوي ما آمد، در كمتر از فرسنگي بر زمين نشست.و اما تو آن همه را نديده‌اي!

پرستار: چيزي مهيب؟

رابعه: خانه‌اي.

پرستار: (پرسنده) خانه‌اي؟!

رابعه: خانه او.

پرستار: خانه او؟

رابعه: خانه دوست.

پرستار: خانه دوست؟

رابعه: (آنچه را كه مي‌بيند توصيف مي‌كند.) خانه دوست به پيشباز ما آمده است. درِ خود را گشاده، پرده را به كناري فكنده، تختي بر نهاده و سفره‌اي بگسترانيده.

پرستار: اين همه را تو مي‌بيني؟

رابعه: مي‌بينم.

پرستار: نشانه هايش را بگو، بگو تا بدانم.

رابعه: ‌چه سودي مي‌دهد تورا؟ شنيدن كي بود مانند ديدن!

پرستار: به ياد آور زماني را كه من بكتاش را مي‌ديدم و براي تو توصيف مي‌كردم. به ياد بياور كه ‌چه گشاده دستانه دست و بازوي او را براي تو توصيف كرده بودم، وصفي كه تو را بر آن داشته بود، بي آنكه او را ديده باشي، آن‌چنان صورتي از او به ديوار نقش كني، كه هر كسي با ديدن آن صورت پي به صاحب آن مي برد. به ياد آر!

رابعه: من آن صورت را بر ديوار نقش نكرده بودم. من آن صورت را بر ديوار مي‌ديدم. قلم بر هر خط و نقطه‌اي كه ديده بودم، مي‌گذاشتم، تصويري بر در و ديوار نقش مي‌بست و جان مي‌گرفت. تو را ‌چه گويم اكنون كه با ‌چشمان گشاده‌ات هم نمي‌خواهي ببيني؟

پرستار: مي‌خواهم ببينم ولي در پيش رويم جز صحاري تهي و ريگ هاي سوزان و هوايي تفته نيست.

رابعه: (مايوسانه) تو آن خانه را نمي‌بيني، نمي‌بيني كه خانه دوست به پيشباز من شتافته است. (مي‌ايستد و جهت عوض مي‌كند و در حاليكه نگاهي بهپشت سر دارد برمي‌گردد.)

پرستار: چرا راه خود را گم كرده‌اي؟ آفتاب نيمه اول روز در اين سوي است تو سمت قبله را گم كرده‌اي يا سر باز گشت داري؟

رابعه: سر باز گشت دارم.

پرستار: اين همه زحمت بر خود روا داشته‌اي و تا آخرين منزل طي طريق كرده و اكنون كه خانه دوست را در پيش رو مي‌بيني، سر باز گشت داري؟ تو را ‌چه مي‌شود؟

رابعه: خانه را ‌چه‌كنم؟ ‌چرا خانه را به پيشباز من گماشته‌اند؟ من به ديدار دوست شتافته بودم. او خانه را به پيشباز من مي‌فرستد. دلم شكسته شد و جانم اندوهگين است. رهايم كن. بگذار تا جانم در اين اندوه بكاهد. ننگي ‌چنين را بر خود ‌چگونه هموار كنم، كه خانه‌اي تهي به پيشباز من آمده‌است.

(رابعه راه شمال پيش گرفته است.)

پرستار: اين راه به تركستان است.

(راه شرق پيش مي‌گيرد.)

پرستار: به هندوستان مي‌روي!

(راه غرب پيش مي‌گيرد.)

پرستار: اين راه به روم مي‌رسد.

(راه جنوب مي‌گيرد.)

پرستار: اين راه جنوب است و صراط‌المستقيم.

رابعه: مرا به خانه خالي مي‌رساند. (سمت حركت را عوض مي‌كند.)

پرستار: به كجا خواهي رسيدن؟

رابعه: به او.(جهت عوض مي‌كند.)

پرستار: او در كجاست؟

رابعه: (جهت عوض مي‌كند.) او در آنجاست.

پرستار: مي‌بيني‌اش؟

رابعه: (جهت عوض مي‌كند.) مي‌بينمش.

پرستار: بر من بنما!

رابعه: (جهت عوض مي‌كند.) نگاهش كن!

پرستار: به ‌چه كار است؟

رابعه: به پيشباز من آمده است. (جهت عوض مي‌كند.) نگاهش كن.

(پرستارهرچه مي‌جويد،چيزي نمي‌يابد.)

رابعه: (جهت عوض مي‌كند.) مي‌بيني‌اش؟

پرستار در خط نگاه تو ‌چيزي نيست.

رابعه: (جهت عوض مي‌كند.) به خط نگاه من ‌چه‌كار داري؟ به ‌چشمان من نگاه كن! 

(جهت عوض مي‌كند.، پرستار شانه‌هاي او را گرفته است و همراه او به هر جهتي مي‌‌چرخد و درچشمان او خيره شده است.) مي‌بيني؟

پرستار: ‌چشمان تو را!

رابعه: و ديگر؟

پرستار: زيباتر از نرگس!

رابعه: از اين پرده هم بگذر!

پرستار: در آن دورها؟

(هم‌چنان با هم مي‌‌چرخند.)

رابعه دور كدام است؟ نزديك ‌چيست؟ در مكانش ‌چه مي‌جويي؟ به گوهرش نگاه كن!

پرستار: چيزي مي‌بينم! در عمق نگاه تو كسي مي‌بينم.

رابعه: من هم! در عمق نگاه تو!

پرستار: خداي من! ديدمش!

رابعه: من هم! من هم!

( دست به دست به‌‌چرخشي تند حول محور يكديگر ادامه مي‌دهند، با خنده‌اي پرلطافت رقصشان به اوج مي‌رسد، دست‌هاي يكديگر را رها مي‌كنند، پرستار مي‌نشيند و رابعه بهچرخشي تند مي‌پردازد.)

پرستار: ‌چه مي‌كني؟

رابعه: رهايم كن!

پرستار: چه مي‌كني؟

رابعه: بگذار تا بگذرم.

پرستار: مرا هم با خود بگير! مرا هم با خود ببر!

رابعه: فرصتي ديگر نمانده است. به پيشباز من آمده‌اند.

پرستار: دست مرا رها نكن!

رابعه: نه! تو بمان! تو بمان!

پرستار: تنهايم مگذار!

رابعه: تنها نيستي! به تن‌ها نگاه كن!

پرستار: من اما تو را مي‌جويم.

رابعه: مرا در درون خود محفوظم بدار!

پرستار: با ديگران ‌چه بگويم؟

رابعه: بگو كه دوستشان داري!

پرستار: با سنگ‌اندازان؟

رابعه: برايشان سنگ مهيا كن، تا كارشان را سهل كني!

پرستار: با قاضي‌القضات ‌چه كنم؟

رابعه: او را هم دوست بدار!

پرستار: با شيخكان ‌چه بگويم؟

رابعه: خداي را بباورانشان!

پرستار: آخر ‌چگونه ممكن است؟

رابعه: در گوش‌شان بخوان:

هرآينهنهدروغاستآن‌چهگفتحكيم

فَمَنتَكبرَّ َيوماًفبعدعِزذَل*

پرستار: (دف زنان مصراع زير را به تكرار مي‌خواند، رابعه به سماع ادامه مي‌دهد.)

فمنتكبريومافبعدعزذل

(رابعه به زمين مي‌غلتد و بي‌حركت مي‌ماند. پرستار با افتادن او ترانه‌اش را قطع مي‌كند.، به دور او طواف مي‌كند.، لحظه‌اي درنگ كرده و پيامي كه رابعه داده بود از خاطر او مي‌گذرد.)

خدايرابباورانشان!

اوراهمدوستبدار!

برايشانسنگمهياكنتاكارشانراسهلكني!

(به جستجوي سنگ‌ها مي‌پردازد و دامنش را از سنگ پر مي‌كند. به سوي تماشاگران مي‌آيد. و سنگ‌ها را تعارف مي‌كند.) 

بهتنهانگاهكن!

(درچهره‌ي تماشاگران نگاه مي‌كند.)

بگوكهدوستشانداري!

(به تماشاگران خواهد گفت.)

دوستتاندارم! دوستتاندارم! دوستتاندارم!

(به ميان تماشاگران آمده و درون آن‌ها مي‌نشيند.)

پايان

پايانه:

روايت عشق رابعه، بي‌آنكه تهي از حقيقتي باشد، بعنوان حكايتي واقعي نگاشته نشده است. از اين شاعره ايراني كه زين‌العرب ناميده مي‌شد، در «تذكرةالاوليا» و «الهي نامه» شيخ عطار به شيوه‌اي ديگر حكايت شده است.

دكتر ذبيح‌الله صفا در جلد اول تاريخ ادبيات در ايران مي‌نويسد: ”جامي نام او را در شمار زنان زاهد و صوفي آورده است. هدايت در «مجمع‌الفصحا» نوشته است كه او از ملك‌زادگان است. پدرش «كعب» نام داشت و در اصل از اعراب بود و در «بلخ» و «قزدار» و «بست» و در حوالي «قندهار» و «سيستان» و حوالي «بلخ» كامراني‌ها نمود. كعب پسري «حارث» نام داشته و دختري «رابعه» نام كه او را زين‌العرب نيز‌ مي‌گفتند، رابعه مذكوره در حسن و جمال و فضل و كمال و معرفت و حال، وحيده‌ي روزگار و فريده‌ي دهر و ادوار، صاحب عشق حقيقي و مجازي و فارِسِ ميدان فارسي و تازي بوده … او را ميلي به «بكتاش» نام غلامي از غلامانِ برادر خود بهم‌رسيده و انجامش به عشق حقيقي كشيده، بالاخره به بدگماني برادر او را كشته. معاصر آل سامان و رودكي بوده.“

اشعاري كه نخستين بيت آنها با علامت * در متن نمايشنامه مشخص شده اند از معدود اشعاري هستند كه از اين شاعره در منابع مختلف باقي مانده است.