سايه‌هايي بر فراز ايرلند

نويسنده: فينتان اُتول

برگردان: حميد احياء

فینتان

اين روزها نمايشنامه‌نويسان ايرلندي در نيويورك و لندن محبوب همگانند. نمايشنامه‌ي «ملكه‌ي زيبائي لي‌نن» (The Beauty Queen Of Leenane) نوشته‌ي مارتين مك دوناف (Martin McDonaugh) به عنوان بهترين نمايش سال در برادوي جايزه‌ي «توني» ( Tony ) را از آن خود مي كند و به دنبال آن نمايشنامه‌ي «سد كوچك» ( The Weir) نوشته‌ي كارنر مك  فرسن (Corner McPherson) در برادوي به روي صحنه مي‌آيد.  اما اين محبوبيت چيز جديدي نيست. براحتي مي‌توان اذعان داشت كه اسلاف اين نمايشنامه نويسان جوان بيش از دو سده است كه صحنه‌ي تآتر دنياي انگليسي زبان را در اختيار خود داشته‌اند. تاريخ تآتر بدون وجود ريچارد شرايدُن، اسكار وايلد، جرج برناوشاو، شون اوكيسي و ساموئل بكت بي‌شك به گونه‌ي ديگر مي‌بود. هيچ كشوري با مساحت و جمعيت ايرلند ـ جمعيت كنوني اين جزيره پنج و نيم ميليون نفر است ـ به اين صورت متداوم و پيوسته چنين نقش پيشگام و مهمي در تآتر بازي نكرده است.

اما اشاره به اين گذشته‌ي برجسته لزوما شايسته‌ترين شيوه‌ي برخورد با اين نمايشنامه‌نويسان جوان تازه به ميدان آمده نيست. اين شيوه حالتي از تداوم و سنت را القاء مي‌كند كه در واقعيت هيچ مناسبتي با اين گروه ندارد. مك دوناف، مك فرسن و ديگر نمايشنامه‌نويسان معاصر آنان مانند سباستين بري (Sebastian Barry )، مارينا كار (Marina Car) و فرانك مك گينس  (Frank McGuiness) با سنت بي رابطه نيستند. اما رابطه‌ي آنان با سنت رابطه‌اي است پيچيده، پربار و بازيگوشانه، نه رابطه‌اي مستقيم و يك خطي از سده هيجدهم تا سده بيستم. برخي از تضادهاي اين گروه با پيشينيانشان واضح و روشن است. نام‌آوران تاريخ نمايش ايرلند نقاط مشترك مشخصي داشتند. همه‌ي آنها پروتستان‌هاي دوبليني بودند. همه با اكثريت كاتوليك ايرلند مشكل داشتند و همه به استثناء سينج ( Synge) و براي مدتي هم اوكيسي زندگي در تبعيد را انتخاب نمودند و نوشتن براي تماشاگران لندن و پاريس را به نوشتن براي تماشاگران دوبلين و يا بلفاست ترجيح دادند.  اين بزرگان به درجات گونه‌گون همگي بيرون از فرهنگ غالب و رايج ايرلند قرار داشتند و اگر هم چيزي در باره‌ي آن مي‌نوشتند از نقطه نظر افراد خارج از آن جامعه بود. اما هيچ يك از اين مشخصه‌ها در مورد نسل معاصر صادق نيست. اين نسل از اقشار مختلف و مكان‌هاي گوناگون ايرلند مي‌آيند (مك دوناف از جامعه‌ي ايرلندي مقيم لندن مي‌آيد). آنها به راحتي بين شهرهاي مختلف ايرلند مثل دوبلين، گالوي و همچنين لندن و نيويورك در حركتند. براي آنها ايرلندي بودن چيزي نيست كه يا بايد آن را خودآگاهانه در آغوش گرفت ( آنگونه كه سينج انجام مي داد ) و يا به هر قيمتي شده بايد از آن دور شد (مانند بكت كه تا آنجا پيش رفت كه به زبان فرانسوي نوشت). مي توان گفت كه آنها لااقل در مورد جايگاه خود در جامعه و فرهنگ ايرلندي مجبور به اثبات چيزي نيستند. در آثار آنها اعتماد به نفس ساده‌اي وجود دارد كه ناشي از درك آنان از صفت ”ايرلندي“ است! آنها به اين درك رسيده‌اند كه كلمه‌ي “ايرلندي“ تنها صفتي است كه در مورد انبوهي از چيزهاي متفاوت بكار مي رود.

براي شناخت آنچه اينان انجام مي دهند، نخست لازم است در نظر داشته باشيم كه اين گروه بصورتي عام، موج سوم تآتر ايرلند در قرن بيستم را نمايندگي مي‌كند. نخستين و معروف‌ترين اين سه موج، موج احياي ادبي ايرلند (The Irish Literary Revival ) است كه در سال 1904 با تاسيس تآتر َابي متبلور گشت. شخصيت‌هاي مهم اين موج ـ سينج، ويليام باتلر ييتس و بانو آگوستا گريگوري (Lady Augusta Gregory) اساسا درگير تمريني در ملي گرايي فرهنگي بودند.  نظر اصلي آنان اين بود كه ايرلند به تآتر خاص خود نياز دارد، تآتري كه منعكس كننده‌ي اساطير و افسانه‌ها و زندگي معاصر ايرلند باشد. اين جنبش آغازگر شكوفايي خيره كننده‌اي بود كه بيست و پنج سال ادامه يافت. دوره‌اي كه با نمايشنامه‌هاي بسيار عالي و غني‌اش معروف گشت و شيوه‌ي ناتوراليسم برجسته‌ي آن تاثيري بين‌المللي از خود برجاي گذاشت. تآتر اَبي اگر چه به سرنوشت موسسات بسياري كه متاسفانه بيش از اندازه‌ي لازم به موفقيت دست مي يابند دچار شد، اما نظريه‌ي تمايز ملي آن، ملي گرايي سياسي ايرلندي را بسط داد و بارور كرد، امري كه در نهايت به تاسيس كشور مستقل ايرلند در سال 1922 منجر گشت. تآتر اين دوره به عنوان نيرويي بالنده در مخالفت با سلطه‌ي فرهنگي انگلستان شكوفا گشته بود. اما بعد از سال 1922 اين تآتر تبديل به تآتر رسمي و دولتي حكومت، روز به روز محافظه‌كارتر كاتوليك گشت. اندك اندك بعد از دهه‌ي بيست قرن بيستم تآتر اَبي راه سقوط پيمود تا جايي كه براي بسياري از نمايشنامه‌نويسان رد آثارشان توسط اين تآتر نشانگر تمايز و برجستگي تلقي مي گشت.

موج دوم از اوايل دهه‌ي شصت آغاز به حركت نمود. در اين دوران جامعه‌ي ايرلند خود را باز كرد و سرمايه‌گذاري‌هاي چند مليتي شروع به دگرگون كردن اقتصاد نمود. جامعه‌ي دهقاني روستاها كه مركز ثقل تآتر در دوران احياي ادبي بود حال جاي خود را به دنياي نامطمئن و متزلزل شهري مي‌سپرد. براي مدت بيست و پنج سال تضادي عميق بين جامعه‌ي سنتي قديم و جامعه‌ي مدرن جريان داشت. اين سال‌ها براي نمايشنامه‌نويسان دوراني بسيار ويژه و استثنايي محسوب مي‌گشت. نمايشي كه درون جامعه جريان داشت ـ درامي كه ناآرامي‌ها و قيام سال 1968 در ايرلند شمالي اوج آن بود ـ خود را به انحاء مختلف در نمايشنامه‌هاي براين فريل (Brian Friel)، توماس مورفي (Tomas Morphy)، جان بي‌كين      (John B. Keane )، توماس كيلروي ( Tomas Kilroy  ) و ديگران نشان مي داد. در گير بودن ايرلند بين اين دو دنيا و نبرد مهمي كه در ذهن مردم در جريان بود اين امكان را براي نمايشنامه‌نويسان بوجود مي آورد كه آثار خود را كه اغلب از فرم پيچيده‌اي برخوردار بودند با سوسيال رئاليسم روشن و آشكار در هم آميزند.  

آنطور كه بنظر مي‌رسد در اوائل دهه‌ي نود اين موج دوم سرانجام فرو مي‌نشيند. در اين سال‌ها جامعه‌ي ايرلند البته هنوز درگير جدال بين سنت گرايان و نوگرايان بود. جدالي كه معمولا حول مسائل شبه مذهبي مانند طلاق، پيشگيري از حاملگي و سقط جنين دور مي‌زد. اما ديگر روشن بود كه نبرد مغلوبه گشته و جامعه‌ي كهنه‌ي سنتي در حال مرگ است. ايرلند فرهنگ شهرنشيني را اختيار كرده، به اقتصاد جهاني پيوسته و به عصر اطلاعات متصل گشته بود. نبردي كه برنده‌اش مشخص بود. ديگر عنصر دراماتيكي نداشت كه آن را جلب نمايد.

براي مدتي بنظر مي‌آمد كه بازي تمام شده است. آن مجموعه شرايط خاصي كه منجر به خلق آن استعدادهاي خارق العاده‌ي ملي گشته بود ديگر وجود نداشت. اما اندك اندك اتفاقي تقريبا عجيب به وقوع پيوست. نسل جديدي از نمايشنامه‌نويسان شروع کردند كه تكه‌هاي پاره پاره شده‌ي ايرلند كهنه‌ي سنتي را بر دارند و در برابر نور بگيرند.

بر خلاف نخستين موج نمايشنامه‌نويسان اين قرن، اينان سعي نكردند كه اين دنياي كهنه را به عنوان يك پروژه‌ي عظيم ملي زنده نمايند. بر خلاف موج دوم، آنها در نبرد مرگ و زندگي با اين سنت‌هاي كهنه نبودند. آنها تنها علاقمند بودند كه پاره پاره‌هاي خاص يك جامعه‌ي مرده را بنگرند.

اين جريان بيشتر از همه در آثار مك دوناف به چشم مي خورد. «ملكه زيبايي لي‌نن» بخش اول يك تريلوژي است كه در لي‌نن، دهكده‌اي در غرب ايرلند اتفاق مي‌افتد. اين تريلوژي بطور كامل در سال 1997 توسط گروه تآتر      «درُويد» (Druid) به كارگرداني گري هاينز (Garry Hyness) اجرا گشت.     (نخستين اجراي اين نمايش در امريكا در سال 1998 در تآتر آتلانتيك برادوي به روي صحنه رفت “. نيازي به آگاهي داشتن آنچناني از ايرلند نيست كه بتوان تشخيص داد كه سه نمايش اين تريلوژي و يا نمايش ديگر مك دوناف به نام «عليل آين‌يشمان» (‏The Cripple Of Inshmann) در جايي اتفاق مي‌افتد كه ديگر كاملا فرو ريخته است. اينجا دنيايي است كه در آن معناي همه چيز از بين رفته است. اينجا زندگي مردم بين ايرلند و انگلستان معلق است، بين مناظر واقعي كه دور و برشان احاطه نموده و تصاوير الكترونيكي ـ  سريال‌هاي استراليايي و فيلم‌هاي امريكايي ـ كه صفحه‌ي تلويزيونشان را پر مي‌كند. تغييرات اجتماعي سريع و مدام اين مردم را پشت سر گذارده و آن‌ها كاري ندارند بكنند جز اينكه به درون خويش بخزند. آن‌ها جنگي براي جنگيدن ندارند جز يك جنگ داخلي بي‌پايان بر عليه كساني كه از همه به آنها نزديكترند. آنها در كناره‌هاي سرد مدرنيته قرار گرفته‌اند؛ اين نمايش‌ها مي‌توانند راجع به بوميان استراليايي و يا بوميان امريكايي باشند، مي‌توانند راجع به هر فرهنگي باشند كه سنت‌هايش را از دست داده اما هنوز راه روشني به پايان قرن بيستم پيدا نكرده است.

شايد بُرَنده‌ترين بيانيه‌ي مك دوناف را مي‌توان در نمايش دوم اين تريلوژي يعني در «جمجمه‌اي در كانه مارا» (A Skull in Cannemara ) يافت. در اين نمايش پيرمرد و جواني براي نبش قبر و بيرون آوردن استخوان‌هاي قديمي از قبرستان كوچك محوطه كليسا ـ تا جا براي جنازه‌هاي جديد باز شود‌ ـ استخدام گشته‌اند. در صحنه‌اي آن دو، جمجمه‌ها را تا حد پودر شدن خُرد مي‌كنند؛ مي‌بينيم كه اين جامعه حتي قادر به نگهداري اجداد خود نيز نيست. انگاري كه مك دوناف با اين كار خود اجدادش را بيرون آورده و استخوان‌هاي آنها را خُرد مي‌كند. مشخص‌ترين قرباني او در اين ميان جان ميلينگتون سينج مولف نمايش تيپيكال ايرلندي «پلي‌بوي جهان غرب» مي باشد. 

نمايشنامه هاي مك دوناف از جهاتي تكرار كارهاي سينج بنظر مي آيند؛ دنياي غرب ايرلند بدون شك مشخصه‌ي كارهاي سينج است و همچنين زبان آن‌ها ـ زبان عجيبي كه از تلفيق بسيار مصنوعي زبان‌هاي ايرلندي و انگليسي شكل گرفته است. مي توان خاطر نشان ساخت كه ” پلي‌بوي … “ همانقدر با دنياي منزوي و پرت افتاده سر و كار دارد كه «ملكه زيبايي لي‌نن». در ضمن استفاده از خشونت در اثر سينج دست كمي از آنچه در كارهاي مك دوناف بچشم مي‌خورد ندارد. اما عليرغم اين شباهت‌ها تفاوتي اساسي بين اين دو نمايشنامه‌نويس وجود دارد. نمايشنامه‌ي ”پلي بوي …“ با تمام خشونت و زبان ناهنجار آن نهايتا نمايشي خوش‌بين است. قهرمان نمايش، كريستي ماهون، در انتها كنترل سرنوشت خود را بدست مي‌گيرد و اين باور در ما بوجود مي‌آيد كه دنيايي كه او نمايشگرش است دنيايي است در حال رستاخيز براي احياي خود. اما برعكس نمايشنامه‌ي ”ملكه زيبايي“ همانند ديگر آثار مك دوناف اساسا بدبينانه است. در اين دنيا قرار نيست چيزي تغيير يابد. خوش خيالي خواهد بود اگر تصور كنيم كه آدم‌هاي او بر اثر تجربياتشان تغيير كنند و تبديل به عناصري مطمئن براي تغيير گردند. به راحتي مي‌توان گفت كه چنين امكاني در دنياي اينان وجود ندارد. اين تضاد فاصله‌اي بين نمايشنامه‌نويسان امروز ايرلند و پيشينيان اينان در اوايل قرن بيستم را تعيين مي‌كند. اما چيزي كه بسيار جالب است حد و مقدار رجوع آنان به فرم‌هاي استفاده شده در كارهاي سينج و ييتس مي باشد. يكي از عناصري كه اين نمايشنامه‌نويسان را براي تماشاگران ديگر كشورهاي جهان جالب مي‌کند استفاده‌ي بسيار ماهرانه‌ي آنان از عناصري است كه به نظر مي‌رسيد توسط آوانگاردهای ديگر پشت سر گذاشته شده بود؛ عناصري همچون زبان ادبي و عنصر روايتي بسيار قوي.

در زماني كه تآتر قرار بود بيشتر به عناصر فيزيكي و كلامي ( صوتي ) بپردازد و به حركت بي‌رابطه و پاره پاره‌ي تصاوير كه گرامر وسايل ارتباطي الكترونيكي مي‌باشد نزديك گردد، اين نمايشنامه نويسان جوان بسوي عناصر بسيار محافظه‌كارانه‌اي روي آورده‌اند. بي‌شك آن‌ها همه‌گير شدن سينما و تلويزيون را ناديده نمي گيرند. شيوه‌ي كار مك دوناف به روشني از سريال‌هاي تلويزيوني تاثير پذيرفته است. اين تاثير‌پذيري اينجا و آنجا در «ملكه‌ي زيبايي» به چشم مي‌خورد. اين تاثير را در كار كانر مك فرسن هم مي‌توان ديد بخصوص در فيلم جاده‌ي بسيار خنده‌دار و باب روز او بنام «پائين رفتم» ( I Went Down ). پس باز گشت به عناصر تآتر قديم از روي بيخبري و ناداني نيست. بر عكس اين نمايشنامه‌نويسان معاصر در آثار خود اين حس را ارائه مي‌دهند كه آنچه پيش از اين در تآتر محافظه‌كارانه محسوب مي‌گشت اينك تبديل گشته به پديده‌اي راديكال. به عبارتي ديگر آن عواملي كه پيش از اين در تآتر آوانگارد راديكال محسوب مي‌گشت ـ عواملي از قبيل سرعت، استفاده‌ي زياد از تصوير و نداشتن انسجام داستاني ـ اينك تبديل به زبان رايج و استاندارد تلويزيون، ويديو كليپ‌هاي موزيك پاپ گشته‌اند. اكنون شايد مخالفت بسيار دليرانه‌ي يك نمايشنامه‌نويس با فرهنگ رايج اين باشد كه از كلام استفاده‌ي زيادي كرده و داستان قابل فهمي ارائه دهد. فرم‌هايي كه در حاشيه‌ي جوامع مدرن با سماجت به زندگي ادامه مي‌دهند ناگهان بصورتي غيرمترقبه به جاي اينكه احمقانه و معمول جلوه كنند جالب و زنده مي‌گردند.

اين امر بخصوص در مورد آثار مك فرسن صادق است. نمايشنامه‌ي يكنفره‌ي او بنام «نيكلاس مقدس» ( St. Nickolas ) كه اخيرا در نيويورك روي صحنه آمد تاملي در خود موضوع روايت است و اينكه تماشاگران چگونه حاضرند خود را با آغوش باز در اختيار داستان قرار دهند؛ داستاني كه آن‌ها را به سفري از دنيايي ملموس به دنيايي خارق العاده مي‌برد. اين نمايش تا حد زيادي شبيه يكي از داستان‌هاي اسطوره‌اي و قديمي ايرلندي است كه در آن روايتگر از دنياي ملموس و باوركردني شروع مي‌كند و به سوي دنياي باور نكردني حركت مي‌كند. اين نمايش با زندگي يك نواخت يك منقد تآتر عبوس شروع مي‌شود و با برخورد غريب او با هيولاهاي خونخوار تمام مي‌گردد.

نمايش بلندتر او «سد كوچك» اين نگرش به داستانسرايي را در درون جامعه‌اي روستايي از نوع جامعه‌ي دور افتاده‌اي كه مك دوناف نشان مي‌دهد، به نمايش مي‌گذارد. در ابتدا بنظر مي‌رسد كه او تصويري زيبا و خاطره‌برانگيز از جامعه‌ي قديم نشان مي‌دهد؛ مردم در قهوه‌خانه‌اي (ميكده‌اي) نشسته‌اند و با داستان‌هاي ارواح خود را سرگرم كرده‌اند. وقتي زن جوان ناشناسي داستان خود را مي‌گويد، آرام آرام مرز بين داستان و واقعيت، بين طبيعي و مافوق طبيعي، مغشوش مي‌گردد. در اين نمايش نيز گره بوجود مي‌آيد و هيجان رشد مي‌كند اما نه از طريق اكسيون بلكه همانند آثار مك دوناف از راه استفاده از قدرت ابتدايي روايتگري. از لحاظي هم مك دوناف و هم مك فرسن هر دو با يك پارادوكس سر و كار دارند. هر دو اينان از نيروي داستانسرايي استفاده مي‌كنند تا به كشف و تعميق در جامعه‌اي بپردازند كه در آن داستان هر روزه معناي خود را از دست مي‌دهد. احتمالا اينگونه به نظر مي‌آيد كه آن‌ها وارثان سنت عظيمي هستند اما در حقيقت هر دو اينان بيشتر عزادار اصلي اين جامعه هستند. اكنون سئوال اين است كه آن‌ها با جهان ارائه شده در نمايشنامه‌هايشان كه هر روز بيشتر و بيشتر به گذشته مي‌پيوندد چه خواهند كرد؟ و بلافاصله مي‌توان گفت كه آن‌ها، با شواهدي كه تا كنون داشته‌ايم، مسلما جواب‌هاي بسيار جالبي براي اين سئوال خواهند داشت.

حمید احیاء

توضيحات مترجم:

1) اين مقاله در اوايل سال 1998 نوشته شده است.

2) لازم به تذكر است كه در كنار نبرد بين دو دنياي سنت و مدرنيته، مبارزه بر عليه سلطه‌ي انگلستان نيز عنصر بسيار مهم نمايشنامه‌هاي اين دوره بخصوص در كارهاي براين فريل است.

3) مشخصات اصلي مقاله:

Fintan O Toole: Shadow Over Irland. American Theatre. July-August1998. pp. 16-19,New York. 

4) نويسنده مقاله منتقد و نويسنده‌ي ايرلندي است كه از نقد‌نويسان روزنامه‌ي  Daily News محسوب مي‌شود.

عکسهای از اینترنت (کتاب نمایش)