زُهره و منوچهر در صحنه!

اصغر نصرتي

نام نمايش: زهره و منوچهر

نويسنده: ايرج ميرزا

كارگردان: شاهرخ مشکين‌قلم

بازيگران: عزيزالله بهادري (نقال)

صدرالدين زاهد (منوچهر)

  شاهرخ مشکين‌قلم (زُهره)

موسيقي: فريد فدافي

 مقدمه

سالها پيش رسم بر اين بود كه هرگاه موضوع بحران تآتر در ايران مطرح مي‌شد شماري اين پرسش را طرح مي‌كردند كه آيا نبايد براي رهايي از اين بحران متكي به ادبيات كلاسيك فارسي شد و با تکيه بر اين ادبيات نمايشنامه‌هاي فارسي نوشت؟ اين بحث براي مدت‌ها به قوت خود باقي ماند. به ويژه اينكه شماري علت بحران تاتر ايراني را نبودن ادبيات نمايشي ملي و نداشتن ارتباط ميان ادبيات نمايشي و ادبيات منظوم و منثور كلاسيك ايراني مي‌دانستند و هنوز هم شماري چنين مي‌پندارند. اين بحث به ويژه زماني موضوعيت يافت که مقوله‌ي  «تآتر ملي» طرح و مهم گشت. به هر صورت کمترين حاصل اين بحث‌ در آن سال‌ها اين بود که انگيزه‌ي نگارش و اجراي چندين نمايشنامه را ايجاد کرد که در آنها داستان و موضوع و … متکي به ادبيات کلاسيک ما بودند. بررسي ظرفيت نمايشي ادب فارسي هنوز هم ادامه دارد و در اين باره بسياري از جمله جلال ستاري، مقالات و نوشتارهاي کوتاه و بلندي را رقم زده‌اند.

از اين زاويه و بر اساس اين مقدمه‌ی نسبتا طولاني در باره ظرفيت نمايشي ادب داستاني ايراني مي‌توان انتخاب منظومه‌ي زهره و منوچهر را توسط مشکين‌قلم اقدامي مثبت تلقي کرد. 

داستان نمايش:

زُهره که از افلاکيان است براي تفريح به کره‌ي خاکي قدم گذارده و در سير و سياحت خود بر حسب تصادف چشمش به منوچهر که مشغول شکار است، مي‌افتد. در يک آن نه يک دل که سد دل عاشق منوچهر مي‌شود. اما منوچهر نه راه و رسم عاشقي مي‌داند و نه حاضر است تن بدين بلا دهد. اين وادي را سوزان و جانفرسا مي‌داند. از شاه و شيخ مي‌ترسد! اما جويندگان را ره به يابندگي‌ست. زهره در يک کشمکش طولاني به هدف خويش نايل می‌آيد و عاقبت تن و جان منوچهر را به آغوش مي‌کشد و کام دل از او مي‌گيرد. و نگار رويا رخُ داده باشد، دگربار به فلک بازمي‌گردد و منوچهر را با مزه‌ي يک لذت سوزان  آني براي هميشه تنها مي‌گذارد. حاصل اين ديدار براي زهره تنها کام گرفتن نيست، بلکه مي‌خواهد راه و رسم عاشقي را به منوچهر بياموزاند و مزه‌ی آن  را به او بچشاند.

نمايش:

نمايش با توجه به ويژگي امکانات تآتر برونمرزي با صحنه‌پردازي مختصر طراحي شده است؛ ميزي در جلوي صحنه، سمت راست قرار دارد که مردي در سکوت و سر به زير پشت آن نشسته است. بايد هنوز لختي منتظر بود تا دانست که اين مرد همان نقال نمايش، است. مقابل ميز نقال در آنسوي صحنه، ميزي براي مجري موسيقي برپاست تا نمايش را همراهي کند. در عمق صحنه بر روي پرده‌هاي سالن تزئيناتي ديده مي‌شود که قرار است در فضاسازي نمايش بکار آيد!

در وسط صحنه منوچهر به خواب رفته تا با نخستين سخنان نقال بيدارباش خود و آغاز نمايش را بشنود. نقال بيش از اين ما را منتظر نمي‌گذارد و با صداي رسا و جاندار، نفس گرم خود را به بيت بيت شعر ايرج ميرزا مي‌دمد. شعر جان مي‌گيرد و در صحنه جاري مي‌شود:

صبح نتابيده هنوز آفتاب وا نشده ديده‌ي نرگس ز خواب

تازه گُل آتشي مُشک بوي شسته ز شبنم به چمن دست و روي

منتظر حوله‌ي باد سحر تا که کند خشک بدان روي تر

ماهرخي چشم و چراغ سياه نايب اول به وجاهت چو ماه

صاحب شمشير و نشان در جمال بنده‌ي مهميز ظريفش هلال

نجم فلک عاشق سردوشي‌اش زهره طلبکار هم آغوشي‌اش …

کرده منوچهر پدر نام او تازه‌تر از شاخ‌گل اندام او

منوچهر از خواب برمي‌خيزد تا روز خوش خويش را به شام رساند. وي از بهر شکار آماده مي‌شود. پس:

“اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ تاخت به صحرا پي نخجير و رنگ”

به واقع صحنه‌ی اصلي يا مکان واقعه همان محل شکار منوچهر است که بايد زهره به آنجا از فلک فرود آيد. هنوز لختي از مشغله‌ي شکار منوچهر نگذشته که زهره پيدايش مي‌شود و با حضور او کشمکش نمايش نيز آغاز می‌گردد. نقال حضور زهره را توجيه مي‌کند:

  “از طرفي نيز در آن صبحگاه زهره مهين دختر خالوي ماه

الهه‌ي عشق و خداوند ناز آدميان را به محبت گداز

پيشه‌ي وي عاشقي آموختن خرمن ابناء بشر سوختن  

خويشتن آراست به شکل بشر سوي زمين کرد ز کيهان گذر

زهره با تن نازي و کرشمه‌ي شايسته‌ي الهه‌ي عشق وارد صحنه مي‌شود. او بسان يک ماهي و چه بسا مانند پري دريايي افسانه‌ها به درون صحنه مي‌خرامد. موسيقي آمدنش را با آواي زيباي خويش خبر مي‌دهد و صداي نقال در ميان نواي موسيقي و ورود زهره گم مي‌شود. زهره پيراهني زيبا و بلند به تن دارد. اين تن آموخته و نرم شاهرخ مشکين‌قلم است که از آن در نمايش به نيکي بهره مي‌گيرد. در اين نمايش نقش زهره را يک مرد بازي مي‌کند که در نگاه نخست غيرمتعارف اما در مسير و روند نمايش مطبوع و پذيرفتني مي‌شود. با آمدن اين فرشته‌ي عشق و خبر فرودش توسط نقال فضاي صحنه پر از گل مي‌شود. صحنه خبر از لحظات عاشقانه مي‌دهد و تماشاگر کنجکاو است تا بداند اين پري‌چهره کيست که به ديدار منوچهر مي‌آيد. 

زهره کارش آموختن عشق و عشق‌ورزي‌ است. او الهه‌ي عشق است و مي‌خواهد که به انسان خاکي راه و رسم عشق بياموزاند، اما انگار او همواره در فلک به چنين اموري رسيدگي کرده و اکنون که به زمين آمده تا از نزديک با انسان آشنا شود، خود دچار وضعيت جديدي شده است. 

“گفت به خود خلقت عشق از من است اين چه ضعيفي و زبون گشتن است

من که يکي عنصر افلاکيم از چه زبونِ پسر خاکي‌ام

الهه‌ي عشق منم در جهان از چه به من چيره شود اين جوان

من اگر آشفته و شيدا شوم پيش خدايان همه رسوا شوم”

انگار اما زهره هم نمي‌داند که حتي الهه عشق نيز گريزي از آتش عشق ندارد. نميتوان عاشق بود و نسوخت و رسوا نشد. و اگر کار نخست آسان به نظر مي‌رسد، اما به قول حافظ چه مشکل‌ها که در پي ندارد. 

“عشق نهم در وي و زارش کنم طرفه غزالي است شکارش کنم

دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او

جنبش يک گوشه‌ي ابروي من مي‌کِشدش سايه صفت سوي من

منوچهر شانزده ساله نه تنها چندان با راه و رسم عاشقي آشنا نيست، بلکه وجودش را براي يک مرد با تفنگ و فشنگ که اهل شکار و جنگ است نيز بي‌مورد، ناشايست و پردردسر مي‌داند. از همين رو هر چه در طول نمايش کشش عاطفي زهره به منوچهر بيشتر مي‌شود، واهمه‌ي منوچهر از آتش عشق افزايش مي‌يابد. عشق اما در درون زهره زبانه مي‌کشد و تمام وجود او را دربرگرفته و اين را او در لرزش دست و تن نشان مي‌دهد. 

“اين همه بشنيد منوچهر از او هيچ نيامد به دلش مهر از او

روح جوان همچو دلش ساده بود منصرف از ميل بت و باده بود

از همين رو زهره راه و رسم ديگري براي دلبري در پيش مي‌گيرد و چه بسا متوسل به توصيف لذت آني و پاياپاي مي‌شود:

نيست در اين گفته‌ي من سوسه‌اي گر تو به من قرض دهي بوسه‌اي

بوسه‌ي ديگر سر آن مي‌دهم لحظه‌اي ديگر به تو پس مي‌دهم …

از لب من بوسه مکرر بگير چون که به آخر رسد از سر بگير

زهره حتي در فکر اين هم هست که عشق‌ورزي و کام‌گيري را به او بياموزاند:

ور تو نداني چه کني، ياد گير ياد از اين زهره‌ي استاد گير

باز پيروزي چنداني به زهره دست نمي‌دهد. پس به فکر تهديد، نفرين و تحريک مي‌افتد:

گر تو نداري صفت دلبري مرد نيي صفحه‌اي از مرمري

اما منوچهر نيز واهمه‌ها و دشواري هاي خود را دارد و مي داند که لذت آني با زهره همه‌ي حيات او نيست. با رفتن زهره او دوباره گرفتار غضب زمانه خواهد شد.

ديده و دانسته نيفتم به چاه کج نکنم پاي خود از شاهراه

شاه‌پرستي ست همه دين من حب وطن پيشه و آيين من

بيند اگر حضرت اشرف مرا آيد و بيرون کند از صف مرا

گر شنود شاه غضب مي‌کند بي‌ادبي را شه ادب مي‌کند

هرچه ميان من تو بگذرد باد به شاه خبر مي‌برد

نقال با صداي رسا دوباره به ميدان مي‌آيد و نمايش را به مرحله‌ي ديگري از کشمکش مي‌رساند.

الغرض آن انجمن آراي عشق ماهي مستغرق درياي عشق

آتش مهر ابد اندوخته در شرر آتش خود سوخته

گرچه از او آيت حرمان شنيد بيش شدش حرص و فزون شد اميد

گفت جوان هر چه بود ساده‌تر هست به دل‌باختن آماده‌تر

مرغ رميده نشود زود رام دام نديده است که افتد به دام

از اين شعله اما منوچهر را گريزي نيست. چرا که زهره آنقدر مي‌گويد و بر گوش منوچهر مي‌خواند تا عاقبت دل او را قدري به دست مي‌آورد. منوچهر که خلاصي مي‌خواهد به دادن به يک بوسه رضايت مي‌دهد که تا شايد از بلا جان برهاند.

گر به يکي بوسه تمام است کار اين لب من آن لب تو هان بيار

گر بکشد مهر تو دست از سرم من سر تسليم به پيش آورم

گرشوي از من به يکي بوسه سير خيز، علي‌الله، بيا و بگير

خطاي منوچهر از همين جا شروع مي‌شود. او که تا اينجا مقاومت کرده و تن به بلاي عشق نسپرده، در دام تمناي زهره گرفتار مي‌شود و نمي‌داند که روي آوردن به عشق، پشت کردن به عقل است. از سوي ديگر چشيدن لذت تن و جان زهره ديگر مجال انتخاب ديگري به او نخواهد داد. از همين رو نقال شرايط جديد را چنين توصيف مي کند.

عقل چو از عشق شنيد اين سخن گفت که: يا جاي تو يا جاي من

عقل و محبت به هم آويختند خون ز سر و صورت هم ريختند

چونکه کمي خون ز سر عقل ريخت جست و زميدان محبت گريخت

گفت برو آن تو و آن يار تو آن به کف يار تو افسار تو

عقل که از سر منوچهر پر کشيد، عشق خرامان در دل او جان گرفت. او زخود بي‌خود شد و بر غمزه‌ها‌ي زهره گرفتار. زهره هم که همين را مي‌خواست از جاي برخاست و آهنگ بوسه کرد. بوسه‌هايش يکي اندر پي ديگري بر لب‌هاي منوچهر جاي گرفت.

زهره پي بوسه چو رخصت گرفت بوسه‌ي خود از سرفرصت گرفت

همچو جواني که شبانگاه مست کوزه آب خنک آرد به دست 

زهره يکي بوسه ز لعش ربود بوسه مگو آتش سوزنده بود

از اينجا ديگر اين منوچهر بود که گرفتار شده بود . او بود که دام و شکارچي را نشناخته بود. بسيار به سادگي به دام و شکارچي نگريسته بود و حال بايستي که رنج بلا را تحمل مي‌کرد. کار زهره به پايان رسيده بود. آنچه مي‌خواست در جان او دميده بود و منوچهر از آن رهايي نداشت. از همين رو زهره با افتخار پيروزي خويش را جشن گرفت.

گفت برو کار تو را ساختم در ره لاقيدات انداختم

بار محبت نکشيدي، بکش زحمت هجران نچشيدي، بچش

چاشني وصل ز دوري بود مختصري هجر ضروري بود

نقال پايان نمايش را خبر مي‌دهد. درماندگي منوچهر را توصيف مي‌کند. او مي‌داند که چه بر سر وي آمده و زهره با او چه کرده است. آرام آرام ما را با هجران و رنج آن آگاه مي‌کند.

زهره چو بنمود گردون صعود باز منوچهر در آن نقطه بود

مست صفت سست شد اعصاب او برد در آن حال کمي خواب او

از پس يکي لحظه  ز خميازه‌اي جست ز جا بر صفت تازه‌اي

چشم چو زان خواب گران برگشود غير منوچهر شب پيش بود …

خواست رود ديد که دل مانع است پاي هم البته به دل تابع است

عشق شکار از دل او سلب شد رفت و شکار تپش قلب شد

هيچ نمي‌کند از آن چشمه دل جان و تنش گشته بدان متصل

نقال پايان نمايش را با دوبيت عبرت‌آموز ايرج ميرزا خاتمه مي‌دهد و نمايش را به نوعي با عشق تراژيک و نافرجام اما لذتبخش به آخر مي‌رساند

آه چه غرقاب مهيبي است عشق مهلکه‌ي پر ز نهيبي است عشق

غمزه‌ي خوبان دل عالم شکست شيردل است آنکه از اين غمزه رست

پايان سخن

2نکته اول: منظومه‌ي زهره و منوچهر برخلاف بسياري از آثار منظوم عاشقانه، پرداخت و برداشتي عيني و زميني از عشق و عاشق و معشوق دارد. ايرج ميرزا برخلاف بسياري از شاعران ديگر که سعي دارند انسان زميني و عشق ملموس آن را جنبه آسماني و چه بسا عرفاني و دست‌نايافتني تصوير و تفسير کنند، نگاهي عيني و زميني به عشق دارد. با آنکه يکي از طرفين ماجرا، يعني زهره را که سمبل عشق و عشق‌ورزي‌ست، از آسمان به زمين‌مي‌کشاند، نيازها و بهره‌گيري‌هاي آنها را از يکديگر به درستي زميني مي‌بيند و تصوير مي‌کند. از سوي ديگر ايرج ميرزا ارضاي تمنايات روحي و معنوي آنها را با ارضا نيازهاي ملموس جنسي پيوند مي‌زند. در اصل وي در اين اثر به نوعي به «تابو»هاي گفتاري پشت کرده و آنچه را که لذت انساني محسوب مي‌شود بيان و توصيف مي‌کند. ايرج ميرزا عشق آسماني را به زمين کشانده و بدان عينينت و ماديت بخشيده است. اگر از اين نگاه کار را بنگريم، نحوه‌ي پرداخت مشکين‌قلم جلوه پيدا مي‌کند. چرا که او به نيکي اين برداشت عيني از عشق را به خوبي شناخته و پرداخت نمايش را در اين راستا سامان بخشيده است. از همين‌رو مشکين‌قلم تن‌نازي‌هاي زنانه، جلوه‌گري و عشوه‌گري را هر جا که لازم آمده به کار گرفته، بي‌آنکه بخواهد به زور به نمايش تحميل کند و يا آن را به سطح نازلي سوق دهد.

نکته دوم: بحث بهره‌گيري از ادب فارسي گرچه جذاب و لازم به نظر مي‌رسد و عملي ساختنِ چنين کاري از وظايف ضرور تآترورزان ايراني‌ست، اما همه‌ي آثار منظوم و منثور فارسي به يک اندازه و مقدار از خاصيت و کيفيت نمايشي برخوردار نيستند. همانطور که صدرالدين زاهد خود به نيکي در مقاله‌ي «انديشه ادبي و انديشه تآتري» بيان کرده‌، تفاوت اصلي و عمده‌ي آثار ادبي و آثار نمايشي تنها در بيان گفتگويي ـ ديالوگ‌بندي ـ نيست. ضعف اصلي که در نمايش زهره و منوچهر بيش از همه به چشم مي‌خورد، کمبود ظرفيت نمايشي منظومه‌ي زهره و منوچهر است. گرچه اين اثر به خوبي و به راحتي به ما امکان ديالوگ‌بندي مي‌دهد. اما از آنجا که هر ديالوگي ظرفيت نمايشي ندارد و اگر هم برخي از ديالوگ‌ها نمايشي باشند، هنوز به يک ساختار نمايشي دست نيافته‌ايم. با ديالوگ‌بندي هنوز کار دشوار نمايشي‌کردن آثار ادبيات منظوم و يا منثور کلاسيک فارسي به پايان نرسيده است.

نکته سوم: نمايش با حضور سه هنرمند آشنا و با تجربه در عرصه‌ي تآتر از شانس بزرگي برخوردار شده است. همانطور که در بالا نيز اشاره شد، نقش نقال را عزيزالله بهادري به عهده داشت. بهادري را اهل تآتر و سينما از گذشته مي‌شناسند. وي در جواني با سري پرشور از مکتب نوشين بهره و تاثير گرفت و بعدها تا سال‌ها با محمدعلي جعفري کار نمايش کرد. در سال‌هاي اقامت در فرانسه يکبار ديگر به تآتر روي آورد و آنچه اندوخته‌ي گذشته‌اش بود، نيرو و فکر امروزش کرد و تا کنون تا آنجا که من به ياد دارم در سه نمايش، تلاش و تجربه‌ي خويش را به معرض قضاوت گذاشته است. بهادري از حافظه‌اي خوب و از بيان گرمی برخوردار است. با عشق و علاقه‌اي هم که به نقالي و پرده‌داري نشان مي‌دهد، کار و بيانش در صحنه به دل مي‌نشيند. وي در اين نمايش نيز از حضورذهن و هوشياري دائمي بسيار برخوردار بود و با سپردن تقريبا 400 بيت شعر يکبار ديگر علاقه و توانايي خويش را در حافظه‌ي خوب نشان داد. بهادري عملا صحنه‌گردان نمايش بود و به عنوان نقال نه تنها بخش بخش نمايش را با زبردستي به هم پيوند مي‌زد، بلکه هر جا هم که احساس مي‌کرد نمايش به بازوي کمکي او نياز دارد، تا جان و روحي تازه بيابد، با کلمه يا مزه يا اشاره‌اي نمايش را با تماشاگر پيوند دوباره مي‌زد.

اهل تاتر ، به ويژه آنها که تآتر دهه‌ي 50 را در ايران دنبال کرده‌اند، صدرالدين زاهد را مي‌شناسند. وي از بازيگران کارگاه نمايش و بعدها از بانيان تآتر چهارسو، با همکاري آربي آوانسيان و دو تن ديگر، بود و در نمايش‌هاي بسياري ايفاگر نقش و عهده‌دار مسووليت کارگرداني شد. در مدت اقامت خويش در فرانسه نيز چندين نمايش را با خون دل به روي صحنه برد و مدت‌هاست که يکه و تنها در فکر برپايي کارگاه تآتري در پاريس است.

صدرالدين زاهد در نمايش دشواري بيشتري داشت. او قرار بود منوچهر 16 ساله‌اي را در صحنه نشان دهد. وي بايستي جواني، تندرستي، تنومندي و در عين حال بي‌خبري منوچهر را از عشق و عاشقي تصويرکند. با گريم و لباس مناسب زاهد، بخشي از کار انجام گرفته بود، اما در صحنه در مجموع پيرتر و جاافتاده‌تر از نقشش عمل مي‌کرد. با اينهمه هوشياري زاهد و شناختش از بيان نمايشي به خوبي قابل رويت بود و توانست از اين طريق همواره اين نقصان را جبران کند. هرگاه نوبت او مي‌شد، نمايش ريتم سريع‌تري مي‌گرفت و ديالوگ با بيان نمايشي بيشتری همراه می‌شد. زاهد با ديالوگ به خوبي و به هوشياري عمل مي‌کرد و هرکلمه را بنا به بار و معناي آن با کنش و رفتار صحنه‌اي خويش منعکس مي‌کرد. از همين رو وي در بسياري از موارد مانع روايي شدن صرِف نمايش مي‌شد. اي کاش زاهد هوشياري حرکت در صحنه را نيز به کمال مي‌رساند و مانع ماسکه شدن زهره در دو مورد نمي‌شد.

 در صحنه‌اي از نمايش که قرار است منوچهر براي رهايي خود بوسه‌اي به زهره دهد، جايي که نقال ايستاده اگر خطاي خود او نباشد، چندان درست نيست. بهتر آن بود که در سمت چپ مي‌ايستاد تا تصوير بوسه ستاني زهره از منوچهر از زيبايي بيشتري برخودار مي‌شد.

 شاهرخ مشکين‌قلم در گفتگويي با کتاب‌نمايش مي‌گويدکه کار جدي تآتر در خارج از کشور را با آريان منوشکين آغاز کرده و مدتها در گروه او فعال بوده و در بسياري از نمايش‌هاي وي در نقش‌هاي کوچک و بزرگ ظاهر شده است. اما آنچه در جامعه فرهنگي ايراني‌ها نام و شهرتي براي مشکين‌قلم به پا کرده، استعداد و توانايي او در هنر رقص بوده و هست. اين توانايي ابزار دست‌آموز وي است که در بسياري از موارد، از جمله در اين نمايش نيز از آن به خوبي بهره گرفته بود. مشکين‌قلم نيز بسان زاهد از دشواري نقش برخوردار است. او که به قول قديمي‌ها “زن‌پوش” بود، مي‌بايستي نقش زهره را در صحنه ايفا می‌کرد. وي توانست با تني راحت و نرم عشوه‌گري‌ها و تن نازي‌هاي زنانه را به خوبي بيان کند. اما عشوه‌گري‌های او شکل مبتذل نمي‌گرفت. زهره‌ي مشکين‌قلم تنها وسيله‌ي ارضاي نيازهاي مرد نبود. او خود نيز نيازهايي داشت که جسورانه آنها را دنبال مي‌کرد. آنچه ما در تآتر برونمرزي تا کنون شاهد بوديم بيان دو سيماي افراطي از زن بوده است. شماري حضور زن در جامعه را تنها از ديدگاه منزه‌پنداري توصيف مي‌کنند و همه جنايات و ندانم‌کاري‌ها و ستم‌هاي اجتماعي را برگُرده‌ي مرد مي‌گذارند و زن را تا آنجا که زورشان مي‌رسد به عرش اعلا مي‌رسانند و چه بسا تنها در جستجوي سيماي اساطيري او هستند. شماری هم تنها هم و غمشان بهره‌گير‌هاي زودگذر، گيشه‌اي و کليشه‌اي از زن در تآتر است. گرچه مشکين‌قلم به عنوان کارگردان برداشت خود را از مقوله‌ي زن تا حد زيادي مديون ايرج ميرزاست، اما هوشياري او در اجراي نقش زهره نشان مي‌دهد که وي نخواسته از موقعيت «زن‌پوش» برخلاف برخي، استفاده‌های مبتذل و رايج کند. گرچه من واژه «زن‌پوش» را در اينجا بکار مي‌برم، اما اين واژه در معناي کلاسيک خود نمي‌تواند دقيقا با نقش مشکين‌قلم همخواني داشته باشد. زماني که هنوز آمدن زن به روي صحنه از «گناهان کبيره» محسوب مي‌شد و هنوز به فکر آخوندها نرسيده بود که با حجاب اسلامي آمدن زن به روي صحنه را نيز «شرعي» کنند، مردان در نقش زنان ظاهر مي‌شدند. اين بلا از تعزيه به تآتر ما نازل شد و تا مدت‌ها به عمر خود ادامه داد تا اينکه جسارت برخي از زنان و حمايت جامعه سبب حضور زن در تآتر گشت.

حالا من نمي‌دانم مشکين‌قلم به چه دليل فني يا عقلي نقش زهره را خود به عهده گرفته است. اما به هر دليل که باشد، او در اين نقش به خوبي اثبات کرد؛ که وجود مرد در نقش زهره از زيبايي نقش نمي‌کاهد. و الزاما با چنين کاري نبايد در ابتذال و تقليدهاي بی‌مزه درغلتيد.

از اينها که بگذريم مي‌ماند بيان مشکين‌قلم که به نظر من همواره بيشتر متوجه وزن و ادعاي درست اشعار بود تا مواد بازي. از همين رو آنجا که مشکين‌قلم قرار بود چيزي را با زبان تن بگويد بسيار موفق‌تر از زماني بود که متوسل به زبان کلامي مي‌شد. زبان کلامي او بيشتر در حد ادعاي درست وزن و قافيه باقي مي‌ماند و به يک کنش نمايشي نمي‌انجاميد.

گرچه با يکي دو صحنه (مانند سينه‌زني منوچهر!) و موسيقي (ترانه) نتوانستم تماس ملموس و منطقي بيابم و گرچه در مواردی برخي از ابيات توسط زهره نادرست بيان شد، اما من نمايش زهره و منوچهر را با اشتياق تمام تماشا کردم و از نمايشي زنده با سه بازيگر و نوازنده‌ي هوشيار آن لذت بسياري  بردم. و همانطور که در پايان نمايش به وجد آمدم و سد آفرين نثارشان کردم، اينجا نيز يکبار ديگر بدين تلاش خوب نمايشی سد آفرين می‌گويم.

در اين اجرا نيز يکبار ديگر متأسف از حضور اندک تماشاگران شدم. اي کاش تماشاگر ايراني اين زحمت را به خود مي‌داد و از نزديک شاهد اين تلاش نمايشي می‌شد تا فرق نمايش و “نمايش‌گونه” را از نزديک مي‌ديد! تماشاگر نفسِ گرم هر نمايش است و حضور او ضمن ارج ‌نهادن بر اين تلاش نمايشی، موجب انگيزه‌ي ادامه‌ي کار را برای گروه نمايشی است.

3 نقل اشعار اين نوشته از کتاب «ايرج ميرزا» (چاپ البرز، در فرانکفورت 2002) انجام گرفته است.

عکس نخست نوشته ارسالی گروه نمايش و عکس دوم از کتاب‌نمايش است.