نيلوفر بيضايي

روياهاي آبي زنان خاكستري

توضيح 1: در‌اين نمايشنامه دو صحنه كه در آنها نمايش “مده‌آ ” بروايت داريو فو (مترجم نيلوفر بيضايي ) و بخشهايي از اكت دوم نمايش “در انتظار گودو ” از ساموئل بكت (مترجم نيلوفر بيضايي) اجرا ميشوند، قرار است يادآور دوران گذشته‌ي‌اين دو زن بازيگر يعني سودابه و مينا باشند. در صحنه‌ي آخركه نمايش با بخشهايي از “زنان تروا” بروايت ژان پل سارتر (مترجم: قاسم صنعوي) به پايان ميرسد، گذشته و حال در هم ميآميزند.

نيلوفر بیضایی

توضيح 2 :اجرا‌هاي‌اين نمايشنامه به نوشته و كارگرداني نيلوفر بيضايي و با بازي پروانه حميدي، ميترا زاهدي و ژاله شعاري، از تاريخ 8 اكتبر 2000 آغاز شده و تا ژوئن سال 2001 در شهرها و كشورهاي مختلف اروپا ادامه خواهد داشت.

توضيح 3 : خانمها زاهدي و شعاري هر دو يك نقش را بازي ميكنند. منتها در برخي اجراها خانم زاهدي و در برخي ديگر خانم شعاري‌ايفاگر نقش مينا خواهند بود. 

پرولوگ Prolog   

صحنه: دو پاراوان در دو سوي صحنه قرار دارند كه بازيگران در پشت آنها لباسهايشان را عوض ميكنند و در برخي از صحنه‌ها با استفاده از افكت نوري، سايه‌هاي بازيگري كه پشت آنها نشسته يا هر دو بازيگر ديده ميشود. دو صندلي دردوسوي صحنه. دو چوب در دوسوي صحنه. دو چهارپايه در دو سوي صحنه كه روي هر يك,يك سبد پر ازگوجه فرنگي قرار دارد.

توضيح: در طول نمايش بتدريج خطوط پيري بر چهره‌ي سودابه و مينا مينشيند. 

در صحنه‌ي پاياني نمايش آندو كاملا سالخورده هستند.

پروانه و ميترا (ژاله ) در نقش خودشان. از دو سوي صحنه وارد ميشوند. دست يكديگر را ميگيرند و بطرف تماشاگر ميآيند. تعظيم ميكنند. احتمالا تماشاگر دست نميزند. آنقدراين كار را تكرار ميكنند تا تماشاگر متوجه شود كه قرار است دست بزند.

– سلام. شبتان بخير. من پروانه حميدي هستم…

– و من ميترا زاهدي (ژاله شعاري)

پ: فكر كرديم بد نباشد سنت شكني كنيم و پيش از شروع نمايش و پيش از آنكه ديوار فرضي بين ما و شما گذاشته شود, با شما نزديكتر شويم و در ضمن توضيحاتي در مورد نمايشي كه‌امشب ميبينيد، بدهيم.

م (ژ): البته نه در مورد خود نمايش, چون نمايش را خودتان خواهيد ديد، بلكه بيشتر در مورد حسهايمان نسبت به شخصيتهايي كه ‌امشب قرار است بازي كنيم…

پ: بله, بله. پيش از آنكه وارد ‌اين موضوع بشويم, بگذاريد توضيح بدهيم دليل اصرار ما بر‌اينكه شما در آغاز نمايش دست بزنيد, چه بود. ما ‌اين دست زدن را به فال نيك ميگيريم و فرض مي‌كنيم خواسته‌ايد به ما خسته نباشيد، بگوييد.

م(پ): بخاطر هفته‌هايي كه شب و روز كار كرده‌ايم و بخاطر‌اين سالها كه در سخت‌ترين شرايط و در بدترين وضع روحي و مالي تلاش كرده‌ايم تا كارهايي لااقل قابل قبول به شما ارائه دهيم.

 پ: دليل اصلي اما‌ اين بود كه تعارف را كنار بگذاريد و اگر از كار خوشتان نيامد، در پايان نمايش دست نزنيد. براي كساني كه احتمالا از ‌اين كار خيلي بدشان بيايد، همانطور كه ملاحظه ميفرماييد، در دو طرف صحنه سبدهايي با گوجه فرنگي گذاشته‌ايم كه ‌اين دوستان مي‌توانند آنها را بسوي ما پرتاب كنند. البته دوستاني هم كه احتمالا از كار خوششان بيايد ما را سرفراز خواهند كرد, اگر تشويقمان كنند و برايمان دست بزنند.

 هندي پروانه زنگ ميزند.

م(ژ): پروانه جان, مثل‌اينكه فراموش كرده‌اي هندي‌ات را خاموش كني.

پ: (به ميترا يا ژاله) واي، واقعا معذرت ميخواهم. (به تماشگران) از شما هم همينطور. اما اجازه بدهيد جواب بدهم و بعد آنرا را خاموش كنم… حميدي… بله ؟ از كجا ؟ در مورد كنفرانس برلين؟ 

دوست عزيز، اولا كه من الان روي صحنه‌ي تاتر هستم و قرار است يك نمايش بازي كنم، دوما در نمايشنامه‌أي كه بازيگران اصلي‌اش با 50 باديگارد گردن كلفت حضور داشتند، شما چرا يقه‌ي منِ بازيگر فرعي را گرفته‌ايد كه كل زماني كه اجراي نقشم از 

آن كنفرانس گرفت, به دو دقيقه هم نرسيد. تازه بازي بنده بدون كلام بود، نه شعار دادم و نه خودم را وارث دمكراسي معرفي كردم. تمجيدها را شنيدم و پي‌ي فحشها را هم كه از قبل به تنم ماليده بودم… دوست عزيز، هر كس مسئول نقش خودش است. اجازه بدهيد من به كارم برگردم، شما هم برگرديد به زندگي‌تان. گذشت زمان بسياري چيزها را روشن خواهد كرد. ضمنا اگر ذره‌اي از‌اين پيگيري را در مورد عاملان قتلها و جانيان حاكم داشتيد، فكر كنم وضع همه‌مان از‌اين كه هست، بهتر بود. (هندي را قطع ميكند)… معذرت مي‌خواهم… واقعا متاسفم.

م (ژ): هر چند كه چندان هم از موضوع خارج نشديم. حالا تو مطمئني كه هندي‌ات را خاموش كرده‌اي؟

(پ) : آره بابا، خر كه نيستم… 

( به هندي اش نگاه ميكند. ميبيند كه هنوز روشن است. آن را خاموش مي‌كند.)

م (ژ): … براي توضيح ‌اينكه چرا از موضوع خارج نشده‌ايم، اجازه بدهيد قضيه‌ي گوجه فرنگيها را كمي بيشتر باز كنيم. ما فكر مي‌كنيم كه وظيفه‌ي هنر‌اينست كه همه‌ي ارزشهاي رايج را كه مانع آزادي و حق تصميم گيري انسانها هستند بزير علامت سوال ببرد. پس هنرمند شايد در جاهايي بخواهد عمدا به تحريك اذهان عمومي دست بزند و البته ‌اين يعني كه بايد مرتب آماده‌ي‌ اين باشد كه نوع بيان حرفش بزير علامت سوال برده شود. (به پروانه نگاه ميكند.(

پ: در ضمن ما تماشاگر بي‌نظر و بي‌عمل نمي‌خواهيم. تماشاگر مجبور نيست هر چيزي را بپذيرد. مثلا درست در دوره‌اي كه خيليها به خود مي‌بالند كه دمكرات شده‌اند و اصلا دمكرات بدنيا آمده‌اند و پدر و مادر و اجدادشان با اولين تئوريسينهاي دمكراسي شام و نهار ميخورده‌اند و دوست و دشمن، قاتل و قرباني، مرتب براي هم عشوه‌هاي مدني مي‌آيند و لبخندهاي مدني مي‌زنند. .‌.‌.‌ 

م (ژ): پروانه‌جان، از موضوع خارج نشو. ما قرار بود در مورد نمايش امشب صحبت كنيم. به فكر آن كارگردان بيچاره‌ باش كه آنجا دارد خونش به جوش مي‌آيد.

 (هر دو براي كارگردان دست تكان ميدهند و دلبري ميكنند.)

پ: ولي نه. دقيقا ربط دارد. در كنفرانس برلين‌اين جماعت براي موافق و مخالف به يك نسبت دست مي‌زدند. يعني انگار نه انگار كه خودشان را مثلا به گنجي و نظراتش نزديكتر ميبينند يا به چنگيز پهلوان و نظراتش. يعني با هر دو موافق بودند. مگر ميشود. آخر‌ اين چه مدنيتي است… مدنيت يعني حزب باد و بي نظري و انفعال؟

(باهم ميخوانند.اين آواز چند بار تكرار ميشود. حالتهاي خواندن آواز مرتب تغيير ميكند. از حالت دوستانه به مارش نظاميو بعد به  قهر و دعوا تبديل ميشود. در حين خواندن آواز، صندليها را بر ميدارند و دنبال يكديگر ميدوند. هر يك تلاش ميكند تا جاي ديگري را بگيرد.)

‌اگه با ما موافقي دست بزن

‌اگه با ما مخالفي دست بزن

‌اگه با ما موافقي، ‌اگه با ما مخالفي

توكه با ما موافقي دست بزن 

(نفس نفس زنان بر روي صندليها مينشينند.)

م (ژ): دوستان عزيز، حتما حالا درك ميكنيد كه علت ‌اينكه در سالن تآتر مرتب تاكيد ميشود هندي‌هايتان را خاموش كنيد، جدا از‌ اينكه تمركز بازيگران بهم ميخورد، چيست.‌اينكه از موضوع نمايش خارج مي‌شويد (به پروانه اشاره ميكند.)

… البته در مورد ما‌ اين بازيگران هستند كه تمركز تماشاگران را بهم ميزنند. 

پ: اصلا من ديگر حرف نميزنم. آ..‌ها…

(با حركت نشان ميدهد كه دهانش را بسته است.)

م (ژ): پروانه…

-…

– پروانه…

-…

( فرياد ميزند): پروانه !

(پروانه از جا مي‌پرد، اما همچنان حرف نمي‌زند.)

(ميترا (ژاله ) دو نفر از تماشاگران را نشان ميدهد.)

م (ژ): آن خانم و آقا را ميبيني كه آنجا نشسته‌اند ؟ شرط ميبندم كه زماني عاشق هم بوده‌اند. حالا ميبيني چطور رسمي و بي‌تفاوت در كنار يكديگر نشسته‌اند؟ 

(اداي آنها را در ميآورند.)

پ: اما مثلا ده سال پيش شايد

(اداي يك زوج عاشق را در ميآورند.)

م (ژ): يا مثلا اولين ابراز عشق‌شان به يكديگر…

(رو به هم مي‌نشينند. كسي كه نقش مرد را بازي مي‌كند، در حين ابراز عشق مرتب سعي ميكند با زن تماس بدني پيدا كند، در حاليكه ابراز عشق زن بيشتر رمانتيك است. ناگهان يكي از آنها صحنه را قطع ميكند.)

پ: ولي حالا …

(دوباره اداي نشستن فعلي زن و مرد را در ميآورند. با اخم.)

م(ژ): ببينم، هوس عاشق شدن نكرده‌اي؟

پ: ولم كن، عزيز من. آغاز و پايان عشقهاي آتشين مثل سريالهاي تكراري آمريكايي شده. ما هم كه با‌ اين سن و سال هم آغازش را ديده‌ايم و هم پايانش را…

م (ژ): خب عشق شكلهاي گوناگوني دارد. عشق به ديگري، يك شكل آن است. 

(به تماشاگران.)

پ: و ما در نمايش امشب نقش دو زن بازيگر را بازي ميكنيم كه عاشق حرفه‌شان هستند. نقش دو هم‌سرنوشت.

م(ژ): بهمين دليل هم خودمان به بسياري از لحظات زندگي ‌اين دو زن نزديك ميبينيم. 

پ: من نقش سودابه را بازي ميكنم كه در‌ايران مانده.

م (ژ): و من مينا را كه از‌ايران فرار كرده است.

پ: آنها هم مثل ما يكديگر را بسيار دوست دارند و مهم‌ترين دوران زندگي‌شان را، حرفه شان را با يكديگر قسمت كرده‌اند..

م(ژ): و البته برخلاف ما آنها ستاره بوده‌اند. دوتن از بهترينها.

پ: آنها در اوج درخشش كاري از حرفه‌ي خود محروم شده‌اند.

م(ژ): تو چند سال است تئاتر بازي مي‌كني؟

پ: 17 سال. 

م(ژ):  و درست از زماني كه ما كار بازيگري را آغاز كرده‌ايم، آنها ناچار شده‌اند‌ اين حرفه را كنار بگذارند.

پ: ولي باز‌ اينجا هم يك وجه مشترك وجود دارد. نسل آنها از ادامه‌ي خلاقيت محروم شد و ما در آغاز كار در جايي كه بايد‌ اين فرصت را مييافتيم تا توانايي‌هامان را ثابت كنيم، به‌ اين گوشه از دنيا پرت شديم.

م(ژ): به جايي كه مخاطبمان آنقدر محدود است كه انگار اصلا وجود ندارد.

پ: و من ميدانم كه كارهاي ما هيچ جا ثبت نميشود، انگار كه هرگز وجود نداشته‌ايم.

م(ژ): و آنها چون يادهايي دور در جايي از ذهنها ثبت شده‌اند. اما كسي سرنوشتشان را دنبال نكرده است.

پ: ما امشب سعي ميكنيم، گذشته ي دوران كاري آنها را و در عين حال اكنون زندگي شان را يكبار دنبال كنيم. 

م(ژ): چون با وجود‌ اينكه زندگي هنرمند، يك شكل خاص و غير عمومي دارد .‌.‌.‌ 

پ: اما سرنوشتي كه نتيجه‌ي فشار و سانسور و شستشوي مغزي است، با سرنوشت ديگران و ما نزديك است.

م(ژ): فشار آدمها را تلخ و بيرحم ميكند و آنها را در مورد خودشان و ديگران به شك مياندازد 

پ: همه را به جان هم مياندازد و بسياري را به عكس العمل وا مي‌دارد. 

م(ژ): ما نسل ناسازگارانيم و در‌اين راه بهاي سنگيني پرداخته‌ايم، بي‌ريشگي و بي سرانجامي. ..

پ: بعضي ارتباط خود را با زمان حال از دست ميدهند و چون آينده نيز تاريك است، خود را در تار و پود‌هاي خاك گرفته‌ي يك گذشته‌ي دور مي‌پيچند.

م(ژ): بعضي به همه چيز بي‌تفاوت ميشوند و در نتيجه هر چه بر آنها رود مي‌پذيرند.

پ: و بعضي با عامل فشار همگام ميشوند. اول نظراتشان تغيير ميكند …

م(ژ): … بعد ظاهرشان 

پ: …‌ بعد انديشه‌شان 

م(ژ): و بعد خودشان تبديل مي‌شوند به عوامل جديد فشار.

پ: هنرمندان نيز برخي ‌اين مي‌شوند و برخي آن.

م (ژ): شايد نزديكترين جمله را به سرنوشت ‌اين دو زن،-ما يا آن دو فرقي نميكند- آنتون آرتو گفته باشد: “زنده بودنم بدين معنا نيست كه واقعا زندگي مي‌كنم، تنها وقتي بر روي صحنه‌ام حس مي‌كنم كه وجود دارم.”

پ: و واي بروزي كه صحنه را از ما بگيرند … 

م(ژ): و مخاطب را از ما بگيرند … 

پ: انگار هرگز نبوده‌ايم … 

م(ژ): انگار هيچ نگفته‌ايم … 

پ: انگار هيچ نكرده‌ايم …

م (ژ): و براي هر يك از ما بدلهايي بسازند تا آنچه را كه ما گفتيم و آنچه ما كرديم با نام انديشه‌ي نو به كساني بفروشند كه هرگز نخواهند دانست ما نيز وجود داشته‌ايم. 

پ: مرگ تدريجي، روياهاي آبي و موهايي كه روز بروز بيشتر به سپيدي مي‌زند 

م(ژ): و هيچكس جوابگوي هيچ چيز نخواهد بود.

پ: جهنمي كه عين زندگي ست. ..

اين نمايش تقديم ميشود به زنان بازيگر كه در‌اين سالها، چه در حرفه و چه در زندگي بيشترين فشار را متحمل شده‌اند، به تمامي هنرمندان و به اهل قلم كه زندگي بي عشق را بر زندگي بدون غرور ترجيح دادند و چه در‌ايران و چه در تبعيد، هر چند اندك، اما هستند، به تمامي كشته شدگان ‌اين سالها كه براستي “عاشق‌ترين زندگان بودند ” و به تمام كساني كه از پيشه‌ي خود محروم و از سرزمين خويش رانده شده‌اند و در يك جمله به ملت‌ ايران!

م (ژ): باز احساساتي شدي؟ مي‌شه بگي منظورت از زندگي بي عشق و بي غرور چيست؟

پ : چه احساساتي؟ خب، ما تعداد كمي هنرمند داريم كه در‌اين سالها حاضر نشدند به هر قيمتي، حرفه‌شان را، حرفه‌اي را كه بهش عشق مي‌ورزند، ادامه بدهند. يعني به بهاي بيكار شدن، تن به سانسور ندادند. غرورشان را زير پا نگذاشتند. تعداد زياد ديگري هم ترجيح دادند در راه ماندن در‌اين حرفه، به سانسور تن بدهند..

م(ژ): خب درست، ولي ما نبايد يك تنه به قاضي برويم. يعني بايد بتوانيم خودمان را به جاي آنها بگذاريم و ببينيم چه شرايطي باعث‌ اين تن دادن شده.

پ: كه چي بشه ؟ من بالشخصه ممكنه بتوانم خودم را به جاي آنها بگذارم و سعي كنم بفهممشون، ولي بهيچوجه نمي‌توانم برايشان احترام قائل شوم.

م (ژ): بگذار ادامه‌ي‌اين بحث را بگذاريم براي آخر نمايش، وگرنه طولاني 

ميشه …‌اين نمايش تقديم نميشود به تمامي نوكيسه‌گان نوجامه در هر شكلي و به هر صورتي، به تمامي مجيز‌گويان و مزوران و دروغگويان، ابلهان و جزم انديشان، بدل‌سازان و بدل‌پرستان و باز در يك جمله به ملت‌ايران!

پ: ديدي خودت هم احساساتي شدي .‌.‌.‌

م(ژ): با‌اينهمه هنوز پيشنهادمان را پس نگرفته‌ايم. هر كس از‌اين نمايش خوشش نيامد، لطف كند و در پايان برايمان دست نزند.

پ: و هر كس كه از آن خوشش آمد لطف كند و برايمان دست بزند. هر كس هم كه بحثي داشت، لطفا پس از پايان نمايش در سالن بماند.

م(ژ): هر كس كه پس از ديدن ‌اين نمايش به خونمان تشنه شد 

پ: و يا پيش از ديدن‌اين نمايشنامه نيز به خونمان تشنه بوده 

م (ژ): لطف كند و چند عدد از‌ اين گوجه‌فرنگي‌هاي زيبا به سوي ما پرتاب كند.

پ: چرا كه ما تماشاگر بي‌نظر، بي راي، بي عمل و بي تفاوت نميخواهيم.

م (ژ): حالا اگر اجازه بدهيد، دو دقيقه استراحت اعلام مي‌كنيم، تا خودمان را براي نمايش اصلي آماده كنيم. لطفا سالن را ترك نكنيد.

پ: كي بود كه مي‌گفت بهترين لحظه در تآتر، لحظه‌ي اعلام زمان استراحت است.

م(ژ): تا دوباره از موضوع خارج نشده‌ايم خواهش مي‌كنم نور را قطع كنيد.

پ: موسيقي.

(صحنه به دو قسمت فرضي تقسيم شده است. در هر سو يك پاراوان قرار دارد كه تعويض لباسها پشت آنها انجام ميشود. در عين حال در صحنه‌هايي سايه‌ي بازيگران نقش مينا يا سودابه در پشت آن ديده ميشود. دو زن سياهپوش از دو سو  وارد مي‌شوند و در حين اداي جملات زير با آواز نقالي، به سوي تماشاگران مي‌آيند، به دو جهت مخالف مي‌چرخند دوباره به طرف پشت صحنه ميروند. انگار در خواب راه ميروند، اما از صحنه خارج نمي‌شوند) 

***

آنچه بوده، نخواهد بود

آنچه خواهد بود، نيامده 

فقط روز واقعي ست 

و شب

شاخه، برگي نخواهد داد

ما فرو مي‌رويم 

پيش از آنكه زمانش رسيده باشد 

آنچه بايد باشد 

پس از ما خواهد آمد 

ما با خود كج بختي آورديم

و هيچ درختي را آب نداديم 

چيزي در سرهامان پچ پچ ميكند 

روز و شب 

روشني و زندگي

از آن ما نيست، نخواهد بود 

(چند بار تكرار ميكنند. در حين خواندن متن بالا خود را براي اجرايمده آاز داريو فو آماده ميكنند. بازيگر نقش مده آ با چوبي به زمين ميكوبد و چون حيواني زخم خورده ميغرد و ازاينسو به آنسو مي‌رود.)

 (زمان گذشته. سودابه در نقش مده آ و مينا در نقش زن )

زن : كمك، كمك، كسي‌ اينجا نيست ؟ كمك كنيد. مده آ خود و فرزندانش را در خانه حبس كرده است. او چون ديوانه‌اي فرياد ميزند. او چون حيواني وحشي به خود ميپيچد. او عقل از كف داده است. او از حسادت ديوانه شده. شوهرش جيسون, دختر جواني را به همسري گرفته. مده آ حاضر نيست خانه اش را ترك كند, او از فرزندانش نميگذرد.

مده آ! مده آ! بيرون بيا. گوش كن. عاقل شو. به كودكانت بينديش و نه به خودت. فرزندانت خانه‌ي بهتري خواهند داشت. آنها لباسهاي بهتري خواهند پوشيد و همه به آنها احترام خواهند گذاشت. آنها در خانه‌ي شاه زندگي خواهند كرد. بخاطر عشق به فرزندانت خودت را قرباني كن, مده آ ! بخاطر آنها هم كه شده, بپذير. نه, مده آ هيچكس به تو توهين نكرده است. همسرت جيسون با احترام از تو حرف ميزند. او به عشق تو به فرزندانت احترام ميگذارد. چيزي بگو، مده آ. پاسخ بده .‌.‌.‌ در را باز كن. ما نيز بارها گريسته‌ايم. سرنوشت ما نيز همين بوده است. همسران ما نيز به ما خيانت‌هاكرده‌اند.‌ اينك مده‌آ ميآيد, با چهره‌اي پريده رنگ. چيز ي بگو، مده‌آ, چيزي بگو. 

مده آ: به من بگوييد او چگونه است؟ زن جديد جيسون را ميگويم. من او را يكبار از دور ديده‌ام, بنظرم زيبا آمد. منهم روزي جوان بودم و دوست داشتني. 

زن: ما ميدانيم, مده آ. اما آن روزها گذشته است. سرنوشت ما زنان‌ اينست كه همسرانمان زناني زيبا و جوان ميجويند.‌ اين قانون جهان است. 

مده آ: كدام قانون.‌آيا شما زنان‌اين قانون را نوشته‌ايد؟

زن: نه, مده آ.‌اين طبيعت است. مردها ديرتر پير ميشوند و ما زنان بسيار زود زيبايي‌مان را از دست ميدهيم. مردها دانا‌تر ميشوند و ما پيرتر. 

مده آ: بدبختها! آنها شما را با قوانين خود پرورش داده‌اند و شما بلندگوهاي آنان شده‌ايد.

زن: مده آ, بپذير و ببخشاي. آنگاه شاه به تو اجازه‌ي ماندن خواهد داد. 

مده آ: ماندن,تنها ماندن .‌.‌.‌ در‌ اين خان, تنها چونان مرده‌اي. بدون صدا, بدون لبخند, بدون عشق فرزند يا همسر. آنها پايكوبي خواهند كرد, پيش از آنكه مرا به خاك سپرده باشند … و من, بخاطر فرزندانم سكوت كنم؟ زنان, نزديكتر بياييد. در قلب و سر من صدايي ست كه مرا به كشتن فرزندانم ميخواند. و مرا, مادري قصي القلب خواهند پنداشت كه  غرور او را ديوانه كرد. با‌ اينهمه بهتر آنست كه چون حيواني وحشي در يادها بمانم تا‌ اينكه چون بزي شيرده كه ميدوشندش و سر ميبرندش, به فراموشي سپرده شوم. من فرزندانم را خواهم كشت!

زن: بياييد, مده‌آ ديوانه شده. هيچ زني چون او سخن نميگويد. او نه چونان مادري, كه چون جادوگران و فواحش سخن ميگويد.

مده آ: نه, خواهران من. من ديوانه نيستم. من بسيار انديشيده‌ام و‌ اين نقشه كشيده‌ام. من دستانم را بارها با سنگ زده‌ام.‌ اين دستان را زده‌ام, تا به فرزندانم آسيبي نرسانند. من به خودكشي نيز انديشيده‌ام, چرا كه تاب تحمل آن ندارم كه مرا از خانه‌ام برانند, از سرزمينم بيرون كنند, هر چند كه برايم بيگانه است. نه, من نميگذارم كه چون سگان فراموشم كنند. اگر بروم, همه مرا فراموش خواهند كرد, حتي فرزندانم. انگار كه هرگز از مادري زاده نشده‌اند و انگار مده‌آ نيز هرگز زاده نشد و هرگز كسي به او عشق نورزيده است، هرگز كسي او را در آغوش نگرفته و نبوسيده است. اگر بنا باشد كه يك بار مرده باشم, چگونه ميتوانم دوباره بميرم ؟ ميخواهم زندگي كنم. و تنها راه زنده ماندنم‌ اينست كه زندگي‌ام را, خون و گوشتم را, فرزندانم را بكشم. 

زن: آي مردم, بياييد, جمع شويد. با خود طنابهاي طويل بياوريد, تا دست و پاي مادري ديوانه را ببنديد. ديوان و پريان از زبان او سخن ميگويند.

مده آ: به عقب برويد. به سلاخه ميكشمتان اگر قدمي جلوتر بياييد. 

زن: فرار كنيد مردم, مده آ عقل از كف داده …‌ اينك همسر مده آ, جيسون ميآيد. راه باز كنيد. تنها او از پس‌ اين زن بر ميآيد. 

مده آ: جيسون, چقدر لطف كردي و براي چند لحظه هم كه شده, همسر زيبايت را ترك كردي, تا مرا ببيني. اوه, چرا‌ اينچنين عبوث و بد خلقي؟چرا ‌اينقدر عصباني هستي؟ بنشين‌اين فقط يك بازي است. من نقش يك ديوانه را بازي ميكنم تا ‌اينها را به خنده وا دارم. خب , من هم بايد وقتم را بگذرانم. من اكنون عاقل شده‌ام. چقدر خود خواه بودم كه ترا تنها براي خود ميخواستم. خشم من بي دليل بود, و حسادتم از كوته بيني‌ست. تو نيك ميداني كه زنان از جنس ضعيفند. .‌.‌.‌ جيسون, مرا ببخش كه تنها به خود ميانديشيدم. تو بسيار نيك كردي كه جواني نو كردي و بستر و بندهاي نو خواستي و احترام نيكان برانگيختي. آنان خويشاوندان جديد من نيز خواهند بود. مرا ببخش, مرا به عروسي‌ات ميهمان كن, چرا كه من بر آنم تا به عروس نو همچون مادري مهربان رسم عشق ورزي بياموزم‌, تا تو را راضي كند.‌ آيا اكنون باور ميكني كه من بر سر عقل آمده‌ام؟ جيسون, مرا ببخش كه تو را خائن ناميدم. مردي كه زن عوض كند, هرگز خائن نيست و زن بايد شاد باشد كه مادر است, چرا كه مادر بودن بزرگترين هديه است. و من به عبث گمان ميكردم‌ اين قانون شما مردان كه به دلخواه ما را دور بيندازيد و جانشين جوان برايمان برگزينيد, بيرحمانه است, كه فرزند بر گردن ما ميگذاريد, تا ما در پايين بمانيم و كوتاه بيايم و با زنجير ما را به قفس بسته‌ايد تا ما در سكوت بگذاريم تا ما را بدوشيد و از ما سواري گيريد. .‌.‌.‌ اوه جيسون, عجب فكر ديوانه‌أي. و من هنوز همين فكرها را در سر دارم. من‌اين قفس را خواهم شكست و‌اين زنجير خواهم گسيخت. تو مرا با زنجير به پسرانت بستي و با قانونت به خاك سپردي. ميشنويد زنان ! نفس مرا ميشنويد. نفس من آنچنان عميق است كه ميتوانم هواي تمام دنيا را چون دمي فرو دهم. فرزندانم بايد بميرند, تا تو جيسون و قوانينت سرنگون شويد! به من اسلحه‌أي بدهيد. أي زنان.! اين ميله‌ي آهنين را به گوشت نازك فرزندانت فروكن, مده آ. خون جاري‌شان را ميبيني. بر خود ملرز آنگاه كه فرياد ميزنند: مادر, نه, مادر ما را نكش! و آنگاه كه مردم فرياد ميزنند: سگ ! قصي القلب! عجوزه! 

و من گريان با خود ميگويم: بمير ! بمير, تا زني نو بدنيا آيد! 

(فرياد ميزند و چوب را بر زمين ميكوبد.)

زني نو ! 

موسيقي. تغيير نور. 

(زمان حال. مينا در جايي در اروپا خود را براي بازي در يك نمايش اروپايي معرفي ميكند.)

مينا: سلام. روز بخير .‌.‌.‌ به من گفته‌اند لازم نيست قطعه‌اي را اجرا كنم. از من خواسته‌اند فقط خودم را معرفي كنم. ميدانيد. براي من معرفي خودم كارساده‌اي نيست. يعني زندگي من آنقدر پيچيده است كه هر چه بگويم, ممكن است دروغ يا غير ممكن بنظر برسد. بهر حال سعي ميكنم. عجب نور باشكوهي! كم كم داشت يادم ميرفت. اسم من مينا سليمياست. از‌ايران ميآيم.‌ايران كجاست ؟ در همسايگي تركيه و افغانستان و پاكستان قرار دارد. خميني, سلمان رشدي, بدون دخترم هرگز .‌.‌. متوجه شديد؟ ميبخشيد, ميتوانم بنشينم؟ (يك صندلي بر ميدارد و در وسط صحنه ميگذارد. مينشيند ) تمام بدنم ميلرزد. ميدانيد, من سالهاست كه روي صحنه نبوده‌ام و الان خيلي دستپاچه شده‌ام. ‌اين معرفي براي من مثل اولين آزمون براي ورود به كلاس بازيگري ميماند. نه, نه بار اولم نيست كه بروي صحنه ميروم. من در‌ايران رشته‌ي بازيگري خوانده‌ام و در حدود چهل نمايشنامه و پنج فيلم سينمايي بازي كرده‌ام. ما دونفر بوديم. سودابه معاني و من. (سايه‌ي سودابه) ما هر دو بازيگران شناخته شده‌اي بوديم. ما را ممنوع الشغل كردند. برايمان يك نامه فرستادند كه در آن نوشته شده بود، ديگر اجازه‌ي ادامه‌ي شغل بازيگري نداريم. بهمين سادگي. هيچكس هم حاضر نبود توضيح بيشتري به ما بدهد.

بله، در كشور من هيچكس به بازيگرانش توضيح نميدهد كه چرا اجازه‌ي كار ندارند 

.‌.‌.‌

(موسيقي. تغيير نور. دفتر فرضي وزارت ارشاد. مينا در مقابل منشي فرضي وزير ارشاد.)

… سلام. ميبخشيد, ميخواستم وزير ارشاد را ببينم. ميدانيد, من يك نامه دريافت كرده‌ام كه در آن فقط در چند جمله؛ اسمم ؟… اسم من مينا سليمي‌ست .‌.‌.‌ معذرت ميخواهم, سليمي را با ص نمينويسند .‌.‌.‌ چه داشتم ميگفتم, نامه, معذرت ميخواهم, سليمي را با ث نمينويسند.. .‌.‌. چرا نميشود ‌ايشان را ببينم ؟ من ميدانم كه‌ ايشان هستند… چرا دروغ ميگوييد. 

(فرياد ميزند )كثافتها, كثافتها, شما سواد جايي را كه اشغال كرده‌ايد, نداريد. شما ‌اين كشور را از بين برده‌ايد شما‌ اين ملت را فلج كرده‌ايد. اما زمان‌ اينچنين نميماند. نسلهاي ديگر خواهند آمد. نسلهاي بهتر, شما جلوي تولد نسلها را نميتوانيد بگيريد. شما مگر ‌اينكه ملتي را از بين ببريد .‌.‌.‌ و اين غير ممكن است … كثافتها, كثافتها (ميافتد) نه, نه متشكرم. حالم خوب است. بله, ميتوانم ادامه بدهم.

 (بسختي بلند ميشود و دوباره روي صندلي مينشيند)

هيچيك از همكاران ما از ترس‌ اينكه برايشان مشكل‌ ايجاد شود از ما حمايت نكرد. هيچكس هيچ چيز نگفت. شايد بعضي از محروميت شغلي ما خوشحال هم شدند. ما جاي كسي را نگرفته بوديم. اما شايد‌اينطور بنظر ميآمد. نميدانم. فقط توصيه كردند‌ ايران را ترك كنم. ‌اين را خيلي محترمانه و با دلسوزي گفتند، طوري كه انگار نگران سرنوشتم هستند.

سودابه ماند و من از‌ايران خارج شدم (سايه‌ي سودابه محو ميشود ). نميدانم كداممان كار درستي كرديم. .‌.‌.‌ كاش يك بچه داشتم.. وحشت من هميشه ‌اين بود كه حرفه‌ام برايم مهمتر از فرزندم شود. براي همين بچه‌دار نشدم. كودكي كه هرگز نخواهم داشت, هرگز نخواهم ديد و نوازش نخواهم كرد و نخواهم شناخت و هرگز از من دوستت دارم نخواهي شنيد: مرا ببخش. بي تو چقدر تنهايم. اينك تو نيستي. تو كه ‌اينگونه دوستت ميدارم، و به خواست من نيامده‌اي تا من، كه ‌امروز موهايم به سپيدي ميزند و جواني نداشته‌ام را سالهاست كه به گور سپرده‌ام, در سوگ نبود تو و مرگ حرفه‌اي كه زندگي‌ام بود, در سرزميني كه از آن من نيست و بزباني كه از آن من نخواهد بود, مرثيه‌ي آرزوهاي بر باد رفته و عشقهاي ناكام بخوانم. .‌.‌.‌ 

ببخشيد, مثل‌اينكه از موضوع خارج شدم. از وقتي كه به آلمان آمده‌ام براي گذران زندگي از زمين شويي تا كار دفتري, ,هر كاري كه فكرش را بكنيد, كرده‌ام. چه اهميتي دارد كه من روزي كه بوده‌ام.. زندگي بايد بگذرد و من كه زبان نميدانستم, در كشوري كه پر است از بازيگران بيكار, بهيچوجه حاضر نبودم خودم را در خانه زنداني كنم و به ياد گذشته غبطه بخورم. گفتم بازيگران بيكار, به ياد بازيگر مورد علاقه‌ام، ‌هانا شيگولا افتادم. بازيگر فيلمهاي فس بيندر! به آلمان كه‌آمدم, از هر كس در مورد او پرسيدم, او را نميشناخت. بجز يك نفر كه خودش اهل هنر بود. پرسيدم چرا فيلم جديدي از او نيست. گفت, او بيشتر در فرانسه است و چندين سال است كه فقط chansson اجرا ميكند. شيگولا در مصاحبه‌اي گفته بود كه در آلمان سالهاست فيلمهاي خوب بندرت ساخته ميشود و فيلمهايي كه به او پيشنهاد بازي در آنها شده, بيشتر فيلمهاي تجارتي بوده‌اند. گفته بود, حاضر نيست به هر قيمتي و فقط براي گذران زندگي در هر فيلمي بازي كند. ‌هانا شيگولا در فرانسه !!! به خودم گفتم, يعني آلمان, مهد فرهنگ هم قدر هنرمندانش را نميداند و آنها را از خود ميراند؟ ‌هانا شيگولا از آلمان ميرود و آلمان عجب سرزمين فقيري ميشود .‌.‌.‌ و بعد, تلويزيون را كه روشن ميكني, رقباي او را ميبيني. .‌..‌Hei! Ihr seid alle so suss! باور كنيد در همه حال, سعي كرده‌ام حرفه‌ام را فراموش نكنم. موقع زمين شويي, مرتب با خودم ميگفتم, فرض كن قرار است نقش چنين زني را بازي كني.

(قسمتي از يك روز زندگي يك زن نظافتچي را بازي ميكند.)

من خودم را گم كرده‌ام. ديگر نميدانم كدامم. آن بازيگر بزرگ تآتر در‌ايران يا يك زن خارجي زمين شور در اروپا. مده‌آ هستم يا ليدي مكبث!

در خوابهايم همه چيز آبي‌ست. آنجا سودابه است و من .‌.‌.‌ ما نقشهايمان را با هم بازي ميكنيم. براي همين است كه بيشتر روز را ميخوابم.. اگر نخوابم, حرفه‌ام را فراموش ميكنم. .‌.‌.‌

ما ديروز  “مده آ” را بازي كرديم و امروز “در انتظار گودو” را: استراگون و ولاديمير… ميدانيد كه … آنها منتظر رسيدن گودو هستند. .‌.‌.

(نور مينا ميرود. نور. سودابه در نقطه‌اي ديگر از صحنه روشن ميشود. زمان گذشته. سودابه در لباس ولاديمير. تكدرختي را همراه با يك جفت كفش با خود ميآورد و در وسط صحنه ميگذارد. قسمت كوتاهي از آكت دوم در انتظار گودو از بكت اجرا ميشود. چند لحظه بر جا ميماند و به درخت خيره ميشود. بعد شروع به راه رفتن در همه‌ي جهات صحنه ميكند. به كفشها كه ميرسد, بر جاي ميماند. آنها را بر ميدارد, بو ميكند, وارسي ميكند و با احتياط دوباره سر جايشان ميگذارد. دوباره با عجله در صحنه به‌ اينسو و آنسو ميرود. در طرف راست صحنه ميايستد و به دوردست خيره ميشود. دوباره شروع به راه رفتن ميكند. اينبار در طرف چپ صحنه ميايستد و باز به دوردست خيره ميشود. دوباره براه ميافتد. ميايستد. دستانش را بر روي سينه ميگذارد و شروع به آواز خواندن ميكند. )

ولاديمير: يه سگ به آشپزخونه‌اي رفت

و يك تخم مرغ دزديد 

(قطع ميكند. صدايش را صاف ميكند و دوباره از نو شروع ميكند.)

بعد آشپز يه قاشق ورداشت 

و سگه رو زد تا مرد.

سگهاي ديگه اومدند

و براش يه قبر ساختن 

(خواندن را قطع ميكند. كمي فكر ميكند و دوباره از نو شروع ميكند.)

بعد سگهاي ديگه اومدند 

و براش يه قبر ساختن

سگه رو تو قبر گذاشتن 

و روسنگ قبر نوشتن

(خواندن را قطع ميكند. به فكر فرو ميرود. دوباره از نو شروع ميكند.)

يه سگ به آشپزخونه‌اي رفت

و يه تخم مرغ دزديد

بعد آشپز يه قاشق ورداشت 

 و سگه رو زد تا مرد.

 قطع ميكند. صدايش را بسيار پايين ميآورد و ادامه ميدهد. سكوت ميكند. لحظه‌اي بي حركت بر جا ميماند. دوباره با سرعت شروع به حركت در صحنه ميكند و به‌اينسو و آنسو ميرود. جلوي درخت ميايستد. جلوي كفشها ميايستد. دوباره حركت ميكند. در طرف راست صحنه ميايستد و به دوردست خيره ميشود. طرف چپ صحنه ميايستد و به دوردست خيره ميشود. در‌اين فاصله مينا در نقش استراگون با پاهاي برهنه و سري افتاده و به آرامي وارد صحنه ميشود. ولاديمير را ميبيند. 

ولاديمير: .‌.‌.‌ باز هم تو ؟

(استراگون سرش را بلند نميكند. ولاديمير به سوي او ميرود.)

استراگون: به من دست نزن !

ولاديمير: (نگران ميشود. سكوت.)

استراگون: ميخواي من برم ؟ گوگو ! كسي كتكت زده ؟ اصلا تو كجا بودي ؟

ولاديمير: به من دست نزن ! هيچي نپرس ! هيچي نگو ! پيش من بمان !

ولاديمير: مگه من تا حالا تو رو تنها گذاشته‌ام ؟

استراگون: تو گذاشتي من برم!

ولاديمير: به من نگاه كن! بهت گفتم, به من نگاه كن!

(استراگون سرش را بلند ميكند. مدتي طولاني بيكديگر خيره ميشوند. به عقب ميروند و دوباره بر ميگردند. سر مياندازند. لرزان بيكديگر نزديك ميشوند و ناگهان يكديگر را در آغوش ميگيرند و به پشت هم ميكوبند. استراگون نزديك است بيفتد.)

استراگون: عجب روزيه !

ولاديمير: كي‌اين بلا رو سرت آورده ؟

استراگون: باز هم يه روز كمتر شد.

ولاديمير: هنوز نه.

استراگون: هر اتفاقي بيفته, براي من تموم شده. تو داشتي آواز ميخوندي. نه؟

ولاديمير: آره, راست ميگي.

استراگون: خيلي ناراحت شدم. با خودم گفتم. تنهاست. فكر ميكنه من براي هميشه رفته‌ام و داره آواز ميخونه.

ولاديمير: اخلاق آدم دست خودش نيست. من امروز حسابي تو فرمم. ديشب حتي يكبار هم از خواب بيدار نشدم.

استراگون: پس در نبود من بهت خوش ميگذره.

ولاديمير: دلم كه برات تنگ شده بود. ولي يه جورايي راضي بودم. عجيب نيست؟

استراگون: راضي؟

ولاديمير: شايد‌ اين كلمه‌ي درستي نباشه.

استراگون: حالا چي؟

ولاديمير: (بعد از مشورتي با خود) حالا, خب .‌.‌.‌ خوشحالم تو دوباره ‌اينجايي .‌.‌.‌ (بي‌تفاوت) ما دوباره ‌اينجاييم. .‌.‌. (ناراحت) من دوباره ‌اينجام.

استراگون: ميبيني؟ وقتي من‌ اينجام, تو حالت بدتره. من هم همينطور. وقتي تنهام, حالم بهتره.

ولاديمير: پس براي چي برگشتي؟

استراگون: نميدونم.

ولاديمير: من ميدونم. چون نميتوني از خودت دفاع كني. من ‌اگه اونجا بودم, نميذاشتم اونا تو رو بزنند.

استراگون: تو نميتونستي كاري بكني.

ولاديمير: چرا؟

استراگون: اونا ده نفر بودن.

ولاديمير: منظورم‌ اينه كه جلوي خطر را قبل از وقوع ميگرفتم.

استراگون: من كه كاري نكرده‌ام.

ولاديمير: پس چرا كتكت زدند.

استراگون: نميدونم.

ولاديمير: اصلا ولش كن. مهم‌اينه كه تو دوباره ‌اينجايي و من هم راضي‌ام.

استراگون: ده نفر بودند.

ولاديمير: تو هم بايد راضي باشي. اعتراف كن كه هستي.

استراگون: از چي راضي باشم ؟

ولاديمير: كه من رو دوباره پيدا كردي.

استراگون: شايد.

ولاديمير: بگو كه راضي هستي.

استراگون: من راضي هستم.

ولاديمير: من هم همينطور.

استراگون: من هم همينطور.

ولاديمير: ما راضي هستيم.

استراگون: ما راضي هستيم. حالا كه راضي هستيم, چكار بايد بكنيم.

ولاديمير: منتظر آمدن گودو بشيم.

استراگون: آهان.

ولاديمير: از ديروز تا حالا يك اتفاق افتاده.

استراگون: اگر نياد, چي ؟

ولاديمير: ‌اين درخت رو ببين. يادته كه از بس صبر كرديم و نيومد, نزديك بود خودمونو به ‌اين درخت دار بزنيم؟

استراگون: آره, شايد.

ولاديمير: ببينم, فراموش كرده‌اي؟ نكنه همه چيز را به ‌اين سرعت فراموش ميكني .‌.‌. ببين او نجا همه چيز ‘سرخه.

استراگون: آره, شايد.

ولاديمير: تو چقدر آدم سختي شده‌اي.

استراگون: شايد بهتر باشه راهمون رو از هم جدا كنيم.

ولاديمير: هر دفعه همينو ميگي و باز هم بر ميگردي.

استراگون: شايد بهتر باشه من را هم مثل بقيه بكشي.

ولاديمير: مثل كدوم بقيه؟ كدوم بقيه؟

استراگون: مثل اون ميليونها.

ولاديمير: براي‌اينكه مجبور نباشيم, فكر كنيم.

استراگون: ما دلايل خودمون رو داريم.

ولاديمير: براي‌اينكه مجبور نباشيم گوش بديم.

استراگون: آره, ما دليل داريم.

ولاديمير: صداي مردگان.

استراگون: زمزمه‌ها و پچ پچ‌ها.

ولاديمير: مثل برگ.

استراگون: مثل شن.

ولاديمير: مثل برگ.

 

  ولاديمير: چقدر درهم حرف ميزنند

استراگون: هر كس براي خودش.

ولاديمير: پچ پچ ميكنند.

استراگون: زمزمه ميكنند.

ولاديمير: چي ميخوان بگن؟

استراگون: از زندگي شون ميگن.

ولاديمير: ‌اينكه موقعي زنده بود‌ن براشون كافي نيست.

استراگون: اونا بايد از زندگي شون بگن.

ولاديمير: ‌اينكه مرده‌ن براشون بس نيست.

استراگون: نه بس نيست.

(سكوت)

ولاديمير: يه چيزي بگو.

استراگون: دارم ميگردم.

ولاديمير: (ترسيده) يه چيزي بگو ديگه.

استراگون: حالا بايد چكار كنيم؟

ولاديمير: منتظر ميشيم تا گودو بياد.

استراگون: ‌اينهمه جسد از كجا ميآد.

ولاديمير: داريم يه كم فكر ميكنيم، ها.

استراگون: لازم نيست بهشون نگاه كني.

ولاديمير: آره, ولي دست خودم نيست. نميشه نديد.

استراگون: من كه ديگه خسته شدم.

ولاديمير: ولي ما يك كم فكر كرديم.

استراگون: آره, آره. ببينم, ‌اگه گودو نياد چي؟

ولاديمير: خودمونو دار بزنيم؟

استراگون: با چي؟

ولاديمير: طناب نداري؟

استراگون: نه.

ولاديمير: (بند شلوارش را ميگيرد.) ‌اي نهم كه كوتاهه.

استراگون: بريم. بايد طناب پيدا كنيم.

ولاديمير: فردا دوباره بر ميگرديم.

استراگون: ‌اگه تا فردا نياد, چي؟

ولاديمير: خودمون رو به همين درخت دارد ميزنيم.

استراگون: و ‌اگه بياد؟

ولاديمير: ما نجات پيدا ميكنيم.

استراگون: پس بريم؟

ولاديمير: شلوارت رو بكش بالا.

استراگون: چي گفتي ؟

ولاديمير: شلوارت رو بكش بالا.

استراگون: شلوارم رو در آرم؟

ولاديمير: بكشش بالا.

استراگون: آهان.

ولاديمير: پس بريم؟

استراگون: بريم.

(ميروند.  استراگون دوباره بر ميگردد. به اطراف نگاه ميكند. به طرف درخت ميرود. گردنش را به درخت نزديك ميكند. به اطراف نگاه ميكند. درخت را برميدارد و ميرود. سودابه از سوي ديگر صحنه وارد ميشود. دو صندلي در دو سوي صحنه ميگذارد.)

(سودابه درايران. كلاس خصوصي بازيگري. مخاطب: شاگردان فرضي كلاس بازيگري)

سودابه : خواهش ميكنم سكوت را رعايت كنيد. لطفا دست نزنيد. ‌اينجا صحنه‌ي تآتر نيست, بلكه كلاس بازيگريست و شما ميخواهيد بازيگر بشويد. درس اول: كار هنري بدون نظم و ديسيپلين ممكن نيست. در تآتر راه ساده وجود ندارد. تآتر حرفه‌اي است كه يا بايد به آن عشق ورزيد و يا بايد از آن متنفر بود. اگر عاشق تآتريد, بايد ‌اين عشق را در طول زندگي مرتب ثابت كنيد. ماندن در‌اين حرفه, يعني تمرين مادام‌العمر. فكر كرده‌ايد كار ساده‌اي است؟ فكر كرده‌ايد, همينطوري, باري به هر جهت, هركس كه قيافه‌أي داشت ميتواند بازيگر تآتر بشود؟ البته ‌اين در فيلم ممكن است ولي در تآتر نه. در تآتر نميتوانيد كسي را گول بزنيد. بازيگر خوب و بد را سريع ميشود از هم تشخيص داد. و شما حتما نميخواهيد بازيگران بدي بشويد. ‌اينطور نيست؟ .‌.‌.‌ شما خودتان را معرفي كنيد .‌.‌.‌ بله؟ صدايتان را نميشنوم بلندتر. اولين قدم در راه بازيگر شدن. بلند و شمرده صحبت كنيد. پوشيدن لباسهاي عجيب و غريب و اداي هنرمندانه درآوردن, هيچ كمكي به توانايي‌هاي شما نميكند. بهترين بازيگران تآتر, كم اداترين آنها هستند. خب حالا شروع ميكنيم. گفتيد اسمتان چيه ؟ بلند صحبت كنيد و شمرده. شما الان روي صحنه هستيد و آن پايين تماشاگران شما نشسته‌اند.. آنها مشتاقند بدانند شما كي هستيد. .‌.‌.‌

نه, نه, نه. شما ترسيده‌ايد و ترس بدترين دشمن يك بازيگر خوبه. بگذاريد من خودم را معرفي كنم. اسم من سودابه معاني است و امروز كه‌اينجا ايستاده‌ام, 45 ساله‌ام. 17 سال است كه ممنوع التصوير شده‌ام و پيش از آن سالها جزو بهترين بازيگران زن در تآتر‌ايران بودم.. از شغل معلمي متنفرم. اما بدليل‌اينكه سالهاست هيچ منبع درآمدي ندارم, ناچارم كلاسهاي خصوصي تآتر بگذارم كه بهيچوجه مخارج زندگي مرا تامين نميكنند. ما دو نفر بوديم. مينا سليمي و من (سايه ي مينا). آخرين بازي ما نمايش “مده آ” بود كه هرگز بروي صحنه نرفت. مينا سليمي يكي از شجاعترين هنرمنداني بود كه من ميشناسم. او 17 سال پيش همراه با من ممنوع التصوير شد و بعنوان اعتراض‌ ايران را ترك كرد. نميدانم كار كداممان درستتر بود. او كه رفت يا من كه ماندم. تصميمي در كار نبود. سالهاست كه از او خبري ندارم. ترجيح داديم پيش از آنكه ناچار شويم در نامه هم خودمان را سانسور كنيم, مكاتبه‌مان را قطع كنيم. گاهي در خواب يكديگر را ميبينيم. ما در خواب نقشهايمان را با هم بازي ميكنيم. روياهاي ما آبي ست. 

(موسيقي قطع ميشود. سايه‌ي مينا محو ميشود.)

خب, از دنياي خواب و محالات برگرديم به دنياي واقعيات. من عاشق حرفه‌ام هستم. آيا شما هم عاشق‌ اين حرفه هستيد؟

اين سوال مهمي‌ست كه هر كس جوابش را در طول كار پيدا ميكند. جوانها عاشق ديده شدن هستند. براي همين به بازيگري علاقه پيدا ميكنند. اما كسي كه بخواهد در‌اين حرفه بماند بايد پيش از هر چيز توانايي ديدن پيدا كند. ديدنِ خوب ديدن دقيق و بعد بيان‌ اين ديده‌, با يك جمله, با يك حركت دست يا سر. اما نه هر حركتي و نه هر جمله‌أي. براي پيدا كردن ‌اينكه كدام حركت, كدام حرف و چگونه به گسترده شدن معناي ديده‌ها كمك ميكند, بازيگر بايد مرتب كار كند. تمرين مداوم و مادام‌العمر. بازيگري يعني عشق به كندوكاو در دروني‌ترين لحظه‌هاي انسان. خود را به جاي ديگري گذاشتن. ديگري شدن. عشق, عشق, عشق .‌.‌.‌ و مرگ در راه عشق. بازيگر بايد در راه ‌اين عشق حاضر باشد بميرد. بازي هر نقش يعني مرگ خود شخصي بازيگر. بازيگري را ميشود آموخت و عشق را نه. عشق را بايد خودتان پيدا كنيد. .‌.‌.‌ بايد حاضر باشيد تمام نيرو و توانايي خود را در اختيارش بگذاريد. ما به تماشاگر تمام انرژيمان را هديه ميكنيم.. و او كه رفت ما خالي هستيم. 

“من هر چه داشتم به تو دادم.” ‌اين جمله‌اي است كه مده آ به جيسون ميگويد, وقتي كه جيسون او را تر ك ميكند و با يك پرنسس جوان ازدواج ميكند. “من هر چه داشتم به تو دادم”. ما هنرمندان نيز هر چه داريم به تماشاگر ميدهيم. واي كه تماشاگر بدون ما چه بايد ميكرد. 

چي ؟ چي گفتيد ؟ هيچ چيز از نظر من پنهان نميماند. بازيگر در همه جاي سرش چشم دارد. 

درس بعدي: هر بازيگري كه حرفه‌اش را جدي بگيرد, به‌اين چشمها احتياج دارد و مهمتر ‌اينكه بدون ‌اين چشمها بزودي دشنه‌اي از پشت به بدن شما فرو خواهد رفت. ميدانيد كه .‌.‌. حسادتهاي حرفه‌اي و رقابت و…. بگذريم…

شما خنديديد؟ صحنه يك مكان مقدس است و من از لحظه‌اي كه بر آن پا ميگذارم, با هيچ چيز در دنيا شوخي ندارم.. فراموش نكنيد, صحنه براي يك هنرمند مثل مسجد براي يك مسلمان است. .‌.‌. برويد, برويد گزارش بدهيد كه من به مقدسات ديني توهين كردم. من ديگر چيزي براي از دست دادن ندارم. صحنه را از من گرفته‌اند و نزديكترين همراهم را از ‌اين سرزمين نفرين شده رانده‌اند. من چه چيزي براي از دست دادن دارم، ‌هان ؟ براي‌اينكه مطمئن شويد اشتباه نشنيده‌ايد, تكرار ميكنم: براي بازيگر صحنه مسجد است.

شما قرار بود خودتان را معرفي كنيد. گفتن اسم براي من كافي نيست. من عشق را در چهره تان نميبينم و‌ اين پيش شرط خوبي نيست .‌.‌.‌ گريه كنيد, گريه كنيد…. ولي بدانيد كه براي هيچكس اشكهاي شما مهم نيست. فكر ميكنيد آنموقع كه من در تنهايي اشك ميريختم, كسي از من دلجويي كرد؟ حرفه‌ي سختي را انتخاب كرده‌ايد. بايد در مقابل تماشاگرتان عريان شويد. دروني‌ترين حسهايتان را بيرون بريزيد. رازتان را برملا كنيد, در يك رابطه‌ي نابرابر. بايد بتوانيد خودتان رابه او بباورانيد. ميتوانيد تا دير نشده, راهتان را عوض كنيد. فكر ميكنيد من چطور بازيگر بزرگي شدم. من هر شب روي صحنه مرده‌ام و بعد از هر بازي دوباره متولد شده‌ام. در هنر راه كوتاه وجود ندارد. همه‌ي راهها سختند .‌.‌. و بعد كه به اوج رسيدي, بايد بروي. اما مينا و من هنوز جوان بوديم كه خانه نشين شديم. بهاي گزافيست. حاضريد بپردازيد؟ ممكن است فكر كنيد كه من موجود نفرت‌انگيزي هستم. شايد دلتان براي من بسوزد, شايد از من متنفر شويد. اما من فقط سعي كردم به شما نشان بدهم كه يك هنرمند, باري به هر جهت هنرمند نميشود. . هر چند دنيا بدون ما هم ميتواند ادامه پيدا كند. ولي ما ‌اين دنيا را به جاي بهتري تبديل ميكنيم. جايي كه ارزش جنگيدن را دارد. آنها كه هنر را گزيده‌اند, دنيا را پربارتر, داناتر و آگاهتر كرده‌اند و انسان را نگران سرنوشت خويش. در هنر هر چه پيرتر ميشوي, بيشتر ميداني كه هيچ نميداني. تنها چيزي كه ميداني, اينست كه آنچه ميكني براي‌اين دنيا مهم است .‌.‌.‌ پس همواره بايد بياموزي و براي پذيرفتن هر شكل جديد, گوش شنوا داشته باشي و كار كني و كار كني و مهمتر از آن بداني كه‌آموخته‌هايت را كجا و چگونه بكار گيري. تصميمتان را بگيريد. هر كس فكر ميكند نميتواند ‌اين سختي‌ها را تحمل كند, بهتر است همين حالا ‌اينجا را ترك كند. بقيه آماده باشند تا تمرين را شروع كنيم .‌.‌.‌ كي مسئول نوره؟ نورپردازي‌ اينجا اشتباه است چي؟ سعي ميكنيد؟ در تآتر قرار نيست سعي كنيم. مردم نميآيند تا سعي كردنهاي ما را ببينند.. آنها ميآيند تا ببينند ما چه كار ميتوانيم بكنيم. سعي‌هايمان را بايد قبلا كرده باشيم .‌.‌. 

(فرياد ميزند.) چرا كسي ‌اين نور را عوض نميكند ؟ .‌.‌.‌ 

( تغيير نور. .اين صحنه حدود 8 دقيقه بطول ميانجامد. موسيقي و حركت. تصويري در خواب يا رويا. سودابه و مينا در دو سوي صحنه. مدتي بي حركت ميايستند. بسوي يكديگر بر ميگردند. تلاش ميكنند يكديگر را در آ غوش بگيرند يا لااقل دستهاي يكديگر را بگيرند. ناگهان متوجه ديوار عظيمي ميشوند كه بر سر راه  آنها قرار دارد. مثل‌ اينكه هر يك نميخواهد بگذارد ديگري برود. رد شدن از ديوار ناممكن بنظر ميآيد. تلاش ميكنند ديوار را خراب كنند. كم كماين شكل محبت‌آميز تغيير ميكند و از آنجا كه رسيدن به يكديگر ناممكن است, كم كم به خشونت تبديل ميشود. انگار با يكديگر ميجنگند. نااميدي. عقب عقب ميروند, به طرف دو سوي صحنه. به يكديگر پشت ميكنند.

پشت پاراوانها ميروند. سايه‌هايشان ديده ميشود. گريم و لباسهاي خود را عوض ميكنند. دوباره خود را گريم ميكنند. صورتشان پيرتر ميشود. موهايشان سپيد. در عين حال صدايشان نيز پيرتر ميشود. از دو سوي صحنه به سوي تماشاگر ميآيند.)

سودابه: بهت گفتم خودتو تو هچل ننداز, مينا. چرا بهشون فحش دادي؟ چرا كاري كردي كه مجبورت كنند از‌ اينجا بري؟ من ديگه خسته شده‌ام. از‌اين بازي كه نميدونم واقعي‌ست يا نه، خسته شده‌ام. درست در سالهايي كه به تو احتياج داشتم, نبودي. ما با هم قوي بوديم و سالهاست كه نيمي از من نيست. اسمت را حذف كرده‌اند. همكاراني كه ‌اينقدر ازشون دفاع ميكردي, دم بر نياوردند. آنها هم تو را فراموش كرده‌اند, يا ‌اينكه از فراموش شدنت خوشحالند. با همه شون قطع رابطه كرده‌ام. حالم از مهمانيهاي هنرمندانه بهم ميخوره. رابطه‌هاشون اروپايي‌ست, مشروبهاي اروپايي ميخورند, زندگي اروپايي ميكنند و بيرون از خانه, در صحنه به غرب و زندگي غربي فحش ميدهند و جانماز آب ميكشند و خودشان را نمايندگان هنر ديني ميدانند. بهشان گفتم هنر ديني ديگه چه بامبوليه. مگر شما كودن شده‌ايد يا خودتان را زده‌ايد به خري.

ميدوني بهم چي گفتند ؟ گفتند ما نميخواهيم به سرنوشت تو و سودابه دچار بشيم. گفتند شما فراموش شده‌ايد و ما هستيم و داريم مرتب كار ميكنيم. هنر ديني يعني‌ اين! براي همينه كه اسم من را هم كمتر كسي بزبان ميآره. ولي كسي نميتونه انكارم كنه. چون‌ اينجام. چون زنده‌ام. چون تصميم دارم زنده بمانم. حالا كه هر بي سروپايي مثل جعفرخان از فرنگ بر ميگرده و به ما فخر ميفروشه و ميخواد از آب گل‌آلود ماهي بگيره, چرا تو نبايد بيايي كه جايت‌ اينجاست. عشقت ‌اينجاست. خانه‌ات‌اينجاست. صحنه‌ات ‌اينجاست. مخاطبت‌اينجاست. من‌اينجايم.

مينا: نه, سودابه, نه. بي عشق ميتوانم زندگي كنم و بي غرور نه. من حرفم را پس نميگيرم. بگذار نام من حذف شود.. بگذار ما حذف شويم. من و آن سرزمين با هم فرو خواهيم رفت. اما من حرفم را پس نميگيرم. من غرور آن سرزمينم. حتي اگر هرگز كسي از من اسمي نبرد. سودابه, بگذار روياهامان را همينجا دفن كنيم و فراموش كنيم كه زماني چه بوده‌ايم و كه. امروز من يكي از ميليونها هستم. اما ما غرور آن سرزمين هستيم. ما صداي “نه” هستيم كه ‌امروز جاي خود را به “شايد” و “اگر” داده است. با ‌اينهمه سودابه‌ي من, ما مده آ را اجرا ميكنيم, همانطور كه بايد باشد, ما نورا و ليدي مكبث را بازي ميكنيم, آنطور كه بايد بازي شوند, بدون شايد, بدون اگر. و شايد روزي بازيگراني زندگي ما را بازي كنند, همانگونه كه بود. ما كه تن نداديم و فرو رفتيم.. ما و عشقمان, با هم.

هر يك به سويي ميروند. (قطعه‌اي از زنان تروا بروايت سارتر)

اما شمااي جاودانان, خطا ميكنيد.

ميبايد ما را در زمين لرزه‌اي نابود ميكرديد.

آن هنگام هيچكس نامي از ما بر زبان نميآورد!

مااين سالهاي طاقت فرسا راتاب آورديم،

و‌اينك ميميريم.

دو هزار سال ديگر نيز 

نام ما همه بر سر زبانها خواهد بود.

افتخار ما،

و بي عدالتي ابلهانه‌ي شما را خواهند شناخت.

زيرا كه شما خود،

مدتها از آن پيش مرده خواهيد بود،

همچنان كه ما..

اينك بزرگترين شوربختي من،

و آخرين آنها.

مرا از ديارم جدا ميكنند،

و شهرم غرق در آتش است.

اي قدمهاي سالخورده شتاب كنيد.

افتخارم را دراين مكان ميگذارم كه بميرد.

كشور آتش گرفته‌ام،

كوره‌ي افروخته‌ي من خواهد بود.

بامها و شهرها در آتش ميسوزند.

ديوارهاي پا بر جاي ما دگرگون ميشوند.

حريق قصرها را در هم ميكوبد.

ميهن ما همين دود است،

كه در آسمان پرواز ميگيرد و ناپديد ميشود.

(در پايان‌اين متن هر دو به دو سوي خروجي صحنه رسيده‌اند. ميايستند.)

اپيلوگ Epilog 

-(رو به تماشاگران) تماشاگران عزيز. ما فكر كرديم پيش از شروع بحثي كه قولش را در آغاز داده‌ايم و براي‌اينكه كمي از فضاي سنگين نمايش بيرون بياييم, با شما يك بازي بكنيم.

– اون آوازي كه ما پيش از شروع نمايش خوانديم. يادتان هست؟

-. .. ‌اگه با ما موافقي دست بزن

-… ‌اگه با ما مخالفي دست بزن…

– سه بار دست ميزنيم. شما هم سه بار دست ميزنيد.

– خب حال نصف‌اين سالن ميشوند موافقين من كه خودم جزو موافقين هستم.

– و نصف ديگر سالن موافقين من هستند كه جزو مخالفينند.

– پس موافقين من كه موافقم, مخالف مخالفين هستند كه .‌.‌.

– صبر كن ببينم, داري اشتباه ميكني .‌.‌. موافقين من كه مخالفم, ميشوند. مخالفين موافقين…

– اجازه بده .‌.‌. موافقين من كه موافقم, ميشوند مخالفين مخالفين كه موافق تو هستند. يعني تو كه مخالف موافقين هستي, ميشوي موافق مخالفين كه مخالف موافقين من كه موافقم .‌.‌. مثل‌اينكه داره قاطي ميشه. بگذار بازي را شروع كنيم. .‌.‌. 

– ‌اگه با من موافقي دست بزن .‌.‌.

– ‌اگه با من مخالفي دست بزن.

– خب, مثل‌اينكه حواس همه جمع است و آماده‌ي بحث هستند. ما بيست دقيقه  وقت داريم. براي‌اينكه بتوانيم بحث را شروع كنيم, لطفا نويسنده و كارگردان نمايش, خانم بيضايي به ما ملحق شوند. 

(توضيح:در صورتيكه تماشاگران درست دست نزدند,ميگويد )

– نه‌اين كه نشد. مثل‌اينكه همه مان خسته‌ايم. براي‌اينكه زودتر بتوانيم به خانه‌هايمان برويم, اجازه بديد بحث را شروع كنيم. ما بيست دقيقه وقت .‌.‌.‌

 (سبدهاي گوجه فرنگي را بر ميدارند و پشتشان قايم ميكنند. عقب عقب ميروند. دوباره بر ميگردند و سبدها را سر جايشان ميگذارند. شروع بحث. پايان بحث پايان نمايش است.)