رنگ و پندار

علی رستانی

آدم‌ها:

رسول 37 ساله

امير 45 ساله

دختر 30 ساله

صحنه اتاقي‌ست کوچک و محقر. امير در گوشه‌ي صحنه خوابيده است. وسايل صحنه به هم ريخته. رسول وارد مي‌شود.

رسول:

(با تمسخر) بخواب. بخواب که از کار دنيا فقط خوابيدن رو خوب ياد گرفتي!

لحظه‌يي در صحنه مي‌گردد. گويي چيزي را مي‌جويد.

امير … امير.

امير خوابيده است. رسول مي‌رود سراغش. او را تکان مي دهد.

امير پاشو ببينم. گرفتي مثل خرس خوابيدي!

امير بيدار مي‌شود. نيم‌خيز در رختخواب. 

امير:

چيه سروصدا راه انداختي، نمي‌ذاري بخوابم.

رسول:

پاشو خجالت بکش. نمي‌ذاري بخوابم. مرد حسابي ساعت شش بعد از ظهره. چي‌چي رو نمي‌ذارم بخوابي. تمام روز رو گرفتي خوابيدي، يعني تمام زندگي رو توي خواب گذروندي. 

امير:

خب پاشم چکار کنم. خسته‌ام، تمام بدنم درد مي‌کنه.

رسول:

بي‌خود براي من آه و ناله نکن. اينقدر بخواب تا بترکي. فقط مي‌خوام بپرسم چرا نرفتي خريد بکني؟ آخه هيچي تو خونه نداريم! فردا هم که يکشنبه است و تعطيل. پس چي بايد بخوريم. حالا من هيچي. خودت مي‌خواي چي‌چي کوفت بکني؟!

امير:

چکار کنم. خوابم برد. آخه ديشب اصلن نخوابيدم. 

رسول: 

مي‌دونم نخوابيدي. آنقدر وول خوردي و سروصدا کردي که منم نخوابيدم. وقتي روز مي‌خوابي، معلومه که شب خوابت نمي‌بره. نمي‌ذاري منم بخوابم. 

امير از رختخواب بيرون مي‌آيد.

امير:

بذار يه آبي به سروصورتم بزنم. تو يه چايي درست کن تا من برم دو تا ساندويچ از مغازه‌ي ترکا بخرم و بيام.

امير از صحنه بيرون مي‌رود. رسول مي‌نشيند روي صندلي. روي ميز مجله است. برمي‌دارد و سرگرم مي‌شود. لحظه‌يي بعد امير برمي‌گردد.

امير:

چايي درست نکردي؟

رسول:

حالش‌رو ندارم. خودت درست کن.

امير:

رفتي دوباره تو مجله. خب چي نوشته. با صداي بلند بخون منم گوش کنم.

رسول:

سربه‌سرم نذار. حوصله ندارم. بذار ساکت باشم.

[سکوت]

رسول با صداي بلند مي‌خندد.

امير:

چي شده، زده به سرت، چرا مي‌خندي؟ مگه ديونه شدي!

رسول:

جونِ تو ببين چه دنيا مسخره‌ايه. يارو نوشته با هرکسي که باشه حاضرم ازدواج کنم.

امير به طرف رسول مي‌آيد و به مجله نگاه مي‌کند.

امير:

کي نوشته حاضره با هرکسي ازدواج کنه؟!

رسول:

ايناهاش. گوش کن. دختري هستم سي‌ساله. خوش‌برخورد و خوش‌رو. با اندامي مناسب. صدوشصدونه سانتيمتر قد. اهل زندگي و خانواده. آماده ام با مردي خوش‌اخلاق و اهل خانواده ازدواج کنم. شرايط سني مطرح نيست.

امير:

کو! کجا نوشته؟

رسول:

ايناهاش اينجا نوشته. بعدشم تو که نمي‌توني بخوني. آلماني نوشته. چرا مي‌پرسي کجا نوشته؟ مي‌بيني. برو اول آلماني ياد بگير تا بتوني بخوني.

هر دو ساکت مي‌شوند. رسول باز هم مجله مي‌خواند. امير مي‌رود تا جلوي صحنه.

امير:

يعني مي‌شه!

رسول:

چي يعني مي‌شه؟

امير:

مي‌گم يعني يه دختر آگهي مي‌ده که مي‌خواد ازدواج کنه!

رسول:

معلومه که مي‌شه. خب اينم يه جورشه. هر کسي بايد به يه شکلي يه کسي رو پيدا کنه.

امير:

چه جوري مي‌شه باهاش تماس گرفت؟!

رسول:

خب معلومه آدرسش اينجاس. بايد نامه براش نوشت.

امير:

آدرس دختره؟

رسول:

نه. يه آدرس که البته آدرس همين مجله‌س. بايد براي اين آدرس نامه بنويسي. بعد اونا نامه‌ي تو رو براي دختره مي‌فرستن. اگه دختره قبول کرد، نامه مي‌نويسه به مجله. بعد مجله اون نامه رو مي‌فرسته براي تو. خلاصه يکي‌دوبار که نامه نوشتين، يه قراري با هم مي‌ذارين. بعدش مي‌رين همديگه‌رو مي‌بينين. اون وقت اگه از همديگه خوشتون اومد، چندبار ملاقات و بعدشم حتمن ازدواج ديگه … 

امير دوباره به طرف رسول مي‌رود.

امير:

مي‌گم بيا براش نامه بنويسيم.

رسول:

براي کي؟!

امير:

براي دختره ديگه.

رسول:

آخه که چي بشه؟

امير:

خب نامه بنويسيم که بياد تا باهاش آشنا بشيم.

رسول:

باهاش آشنا بشيم .(با تعجب) يعني چي باهاش آشنا بشيم. دختره مي‌خواد يکي‌رو پيداکنه که با اون ازدواج کنه.

امير:

خب منظورم همينه ديگه.

رسول:

منظورت چيه؟ باهاش ازدواج کنيم!

امير:

آره ديگه. اگه اونم قبول کنه، خب ازدواج مي‌کنيم.

رسول:

عزيز من چرا خنگ‌بازي درمياري. دختره آگهي داده که اگر کسي رو گيرآورد، بره سراغ ازدواج و بگير و ببند. آن وقت تو مي‌گي باهاش ازدواج کنيم. اون که نمي‌خواد دوتا مرد پيداکنه. يه‌مرد. اونم براي ازدواج.

امير:

مي‌دونم. خب …

رسول:

خب که چي؟

امير:

خب من باهاش ازدواج مي‌کنم.

رسول:

آهان … تو باهاش مي‌خواي ازدواج کني؟

امير:

آره ديگه. اون فقط مي‌خواد با يه‌نفر از ما ازدواج کنه. اون يه‌نفر… اون يه‌نفرم خب منم.

رسول:

باشه. من حرفي ندارم. برو باهاش ازدواج کن. اصلن به من چه که مي‌خواي چکار کني.

[سکوت]

امير:

مي‌گم، مي‌شه تو براش يه نامه بنويسي؟

رسول:

تو مي‌خواي با اون ازدواج‌کني و من براش نامه بنويسم؟!

امير:

آخه تو که مي‌دوني، من نمي‌تونم آلماني بنويسم.

رسول:

چرا. خيلي خوب مي‌دونم که جنابعالي نمي‌توني آلماني بنويسي.

امير:

خب، براي همينم تو بايد لطف‌کني و برام يه نامه بنويسي.

رسول:

اومديم و من نامه بنويسيم. نامه بره و به اين خانم برسه. بخونه و قبول کنه که تو اون رو ببيني. بعدش چي مي‌شه؟

امير:

خب مي‌رم و مي‌بينمش.

رسول:

واقعن که خيلي خنگي بابا. دست هرچي خره از پشت بستي. ببينم اگه بري و ببينيش، مي‌خواي با چه زبوني باهاش حرف بزني؟ با زبون کرولال‌ها!

امير:

خب تو کمکم مي‌کني. مگه تو رفيق من نيستي؟

امير از صحنه بيرون مي‌رود. با دوتا ليوان چاي برمي‌گردد.

مي‌گم تو حالا نامه رو بنويس تا بعد ببينيم چي مي‌شه.

رسول کاغذ و قلم برمي‌دارد.

رسول:

خب، بفرما. بگو ببينم چه بايد بنويسم.

امير:

بنويس ديگه. يه‌چيز قشنگ و خوب سرِهم‌کن و بنِويس. تو که بلدي. هميشه مي‌نويسي.

رسول شروع مي‌کند به نوشتن. امير سرک مي‌کشد و نوشته‌هاي او را مي‌بيند.

رسول:

داري مي‌خوني!

امير:

نه، دارم نگاه مي‌کنم. ببين مي‌گم خوشگل بنويس. اين همه هم خط‌خطي نکن. خوبيت نداره. دختره فکرمي‌کنه من آدم کثيفي هستم.

رسول:

اطاعت مي‌شه سرکار. دستور ديگه‌يي نيس؟ مرد حسابي اين که مي‌نويسم، چک نويسه. خب معلومه که بعدن درستش مي‌کنم و تويِ يه کاغذ تميز مي‌نويسم. چرا اينقدر ايراد مي‌گيري؟

امير:

ناراحت نشو. خواستم يه حرفي زده باشم.

امير چايي مي‌نوشد. رسول مي‌نويسد.

رسول:

مي‌گم … گوش کن تا برات بخونم.

امير:

(خوشحال) بخون.

رسول:

با سلام. مردي هستم چهل‌وپنج‌ساله. اهل خانواده. خوش‌برخورد. تحصيلکرده. خوش‌اندام. آگهي شما را در مجله خواندم. آماده ام تا با شما به قصد ازدواج آشنا بشوم. لطفن با من تماس بگيريد. منتظر نامه‌ي شما هستم.

امير:

مي‌گم، مي‌خواي اين چهل‌وپنج‌سال رو خط‌بزن.

رسول:

چرا؟

امير:

مي‌گم شايد خوشش نياد. فکر کنه که يه وقت من پيرم.

رسول:

خب من حقيقت را نوشتم. بعدشم دختره نوشته که سن‌وسال براش مطرح نيس.

امير:

نمي‌دونم… باشه هرچي که خودت فکر مي‌کني. فقط آخرش بنويس امير و بده من امضاش کنم.

رسول:

امضا نمي‌خواد. اسمم نمي‌خواد. بذار فعلن ببينيم دختره اصلن جواب مي‌ده يا نه.

صحنه خاموش مي‌شود. لحظه‌ي کوتاهي مي‌گذرد. دوباره صحنه روشن مي‌شود. امير روي صندلي نشسته و نقاشي مي‌کند. رسول وارد مي‌شود.

رسول:

سلام. چکار مي‌کني؟

امير:

مگه نمي‌بيني، دارم نقاشي مي‌کنم.

رسول به طرفش مي‌رود و نقاشي او را نگاه مي‌کند.

رسول:

چرا نقاشيات اينقدر عبوسن؟ چرا همش رنگ‌هاي تيره استفاده مي‌کني؟

امير:

چه‌مي‌دونم. وقتي زندگيِ آدم سياه باشه، نقاشياشم تيره و سياه مي‌شه. راستي چندتا نامه اومده. اون‌جاس، روي ميز.

رسول نامه‌ها را برمي‌دارد. آن‌ها را مي‌خواند.

رسول:

نگاه‌کن، دختره نامه داده.

امير:

کو؟ کو؟ ببينم عکسشم فرستاده؟

رسول:

نه بابا توام. گفتم که نامه رو فرستاده دفتر مجله. در اصل نامه رو دفتر مجله براي ما فرستاده. بذار بخونمش.

[سکوت]

رسول:

جونِ تو دختره شماره تلفن داده.

امير:

بيا بهش تلفن کنيم. زودباش!

 رسول:

خيله‌خب بابا، چرا هول شدي. الان زنگ مي‌زنم.

رسول تلفن را برمي‌دارد و شماره مي‌گيرد.

الو، الو. سلام. من رسول هستم… بله من نامه رو نوشتم… بله بله… نه… باشه… درسته. ما ميتونيم همديگه رو ببينيم… خب باشه. شما يه وقتي رو بگين… کِي؟… دوشنبه بعد از ظهر ساعت شش‌و‌نيم… کجا؟… توي «نوي‌مارکت» ايستگاه قطار… باشه باشه… خداحافظ… به اميد ديدار.

گوشي را مي‌گذارد. خوشحال است.

رسول:

باهاش قرار گذاشتم.

امير:

آره. اما چرا اسم خودتو گفتي؟!

رسول:

چکار کردم؟

امير:

بهش گفتي که اسمت رسوله!

رسول:

پس بايد چي مي‌گفتم. خب اسم من رسوله ديگه.

امير:

اما تو به اون نامه نوشتي که بياد با من آشنا بشه. با من ازدواج کنه.

رسول:

خب بياد بکنه. مگه من جلوش رو گرفتم.

امير:

آخه وقتي تو بهش مي‌گي که رسول هستي، معلومه که مي‌ياد با تو آشنا مي‌‌شه.

رسول:

برو بابا توام دلت خوشه. اصلن به من چه مربوطه. برو خودت هر غلطي که مي‌خواي بکن.

رسول روي صندلي مي‌نشيند. امير از صحنه خارج مي‌شود. 

[سکوت]

امير برمي‌گردد.

امير:

برات چايي گذاشتم.

رسول ساکت است. سيگاري آتش مي‌زند.

مي‌گم … نمي‌خواد خودتو ناراحت کني، من که قصدي نداشتم.

رسول:

معلومه که بايد ناراحت بشم. من دارم براي تو با دختره قرار مي‌ذارم. بعد يادم رفته و اسم خودم رو گفتم. اون‌وقت تو مسخره‌بازي در مي‌ياري که چي!

امير:

خب معذرت مي‌خوام. صبرکن برم برات چايي بيارم تا حالت بياد سر جاش.

 

از صحنه خارج مي‌شود. لحظه‌يي بعد با دو ليوان چايي مي‌آيد.

کار خوبي کردي که باهاش قرار گذاشتي. اصلن بگو ببينم ديگه بهش چي گفتي؟ آخه خيلي حرف زدي!

رسول:

هيچي. سلام و احوال‌پرسي معمولي. فقط قرار شد دوشنبه بعد از ظهر برم ببينمش.

نور صحنه کم‌کم مي‌رود. دوباره نور مي‌آيد. رسول جلوي صحنه با شاخه‌يي گل رز قرمز ايستاده است. عقب صحنه امير در حالي که سيگار مي‌کشد، نشسته است.

[از اينجا نمايش سوررآليستي پيش مي‌رود. يعني تمامي قرارهاي رسول را امير پيش خود تجسم مي‌کنددر اين لحظه‌ دختر وارد صحنه مي‌شود.]

رسول:

سلام. روز به‌خير، شما؟

دختر:

سلام. من سارا هستم. حال شما خوبه؟

رسول:

آهان سارا! اسم شما ساراست؟ چه اسم قشنگي. سلام خانم سارا.

کم‌کم صداي هردو خاموش مي‌شود و فقط آن‌ها پانتوميم بازي مي‌کنند. نور صحنه کم‌کم مي‌رود. لحظه‌يي بعد نور مي‌آيد. امير در صحنه نقاشي مي‌کند. رسول وارد مي‌شود.

امير:    

چي شد؟ ديديش؟ خوشگل بود؟ مي‌خواستي يه عکس ازش بگيري. راستي چي به هم گفتين؟

رسول:

عکسِ چي ازش بگيرم؟ من که دوربين نداشتم. مگه ديوونه‌يي؟

امير:

خب چي بهش گفتي؟

رسول:

هيچي. حرفاي معمولي زديم. بد نبود. اسمش ساراس. مي‌دوني. خيلي جالبه. باباش ايروني بوده. براي همين اسمشو گذاشته سارا. يه‌خورده فارسي بلده.

امير:

فارسي بلده؟ خب دفه‌ي ديگه خودم مي‌رم سراغش. ديگه نمي‌خواد تو بري.

رسول:

چي رو خودم مي‌رم سراغش؟ گفتم يه‌خورده فارسي بلده. دوسه ‌تا کلمه. سلام، بابا، مامان و خداحافظ. مگه مي‌خواي همه‌چي رو خراب‌کني؟

امير:

چي رو خراب کنم؟ مي‌خوام باهاش حرف بزنم. بهش بگم که دلم مي‌خواد با اون ازدواج کنم.

رسول:

بفرما آقاجون! راه بازه و جاده دراز. برو هرچي دلت مي‌خواد بهش بگو. من ديگه هيچ کاري به کار تو ندارم.

روي صندلي مي‌نشيند. مجله را برمي‌دارد و ورق مي‌زند.

[سکوت]

امير:

بابا توام عجب موجودي هستي. اصلن نميشه باهات حرف زد. زود قهر مي‌ِکني. خب خيال کردم که مي‌تونه فارسي حرف بزنه. چرا بي‌خودي خودتو عصباني مي‌کني؟

رسول:

آخه تو که نميذاري آروم باشم. نرسيده حال آدم رو مي‌گيري.

[سکوت]

رسول مجله را ورق مي‌زند. امير بي‌هدف در صحنه راه مي‌رود.

امير:

چرا پس حرف نمي‌زني.

رسول:

چي بگم؟ مگه مي‌شه با تو حرف زد؟ ساکت باشم بهتره.

امير:

ميخواي برات چايي درست کنم؟

رسول:

نه. نميخوام. خسته‌ام مي‌خوام بخوابم.

امير:

حالا دوباره مي‌بينيش! بازم باهاش قرار گذاشتي؟

رسول:

آره. فردا.

رسول سرش را روي ميز مي‌گذارد.

امير:

(خيلي آرام) رسول بهش گفتي که اسمت اميره؟ بهش گفتي که من مي‌خوام باهاش ازدواج کنم؟

نور صحنه مي‌رود. لحظه‌يي بعد نور مي‌آيد رسول و سارا جلوي صحنه روي صندلي و پشت ميزي نشسته اند. عقب صحنه امير در حالي که پشت به تماشاگران دارد، ايستاده و سيگار مي‌کشد. صداي موسيقي آرامي به گوش مي‌رسد. پانتوميم اجرا مي‌شود. لحظه‌يي بعد نور صحنه مي‌رود. دوباره نور مي‌آيد. امير نقاشي مي‌کند. رسول وارد مي‌شود. امير ساکت است.

 رسول:

سلام. نمردم و ديدم که از رنگ‌هاي روشن هم توي نقاشيات استفاده مي‌کني. 

امير:

ديديش؟

رسول پشت ميز مي‌نشيند. سيگاري آتش مي‌زند. امير پامي‌شود و مي‌آيد جلوي صحنه.

پرسيدم ديديش، چي گفت؟ چيکار کردين؟

رسول شروع به حرف‌زدن مي‌کند. کم‌کم صدايش ضعيف مي‌شود. صداي موسيقي آرامي پخش مي‌شود. دختر وارد صحنه مي‌شود. امير جلوي صحنه است. دختر مي‌رود سراغش. دستش را مي‌گيرد. به هم نگاه‌مي‌کنند. و بعد با صداي موسيقي مي‌رقصند. دست در گردن هم. رقصي عاشقانه. والس. لحظه‌يي مي‌گذرد. دختر از امير جدا مي‌شود و مي‌رود. و او ناله مي‌کند.

  امير:

رسول … چرا بهش نگفتي که اسم تو اميره! چرا بهش نگفتي که تو اون رو براي من مي‌خواي! چرا بهش نگفتي که دوست دارم با اون ازدواج کنم، دلم مي‌خواد اون زنم بشه!

رسول:

چي داري مي‌گي! چرا با خودت حرف‌ميزني. مگه ديوونه شدي!

امير:

داشتم با تو حرف‌ميزدم. يعني نشنيدي که چي مي‌گفتم!

رسول:

معلومه که نشنيدم! آخه تو اون‌جا واستادي داري با خودت وزوز مي‌کني. چطوري من مي‌تونم بفهمم که چي مي‌گي؟

امير:

مي‌گم دختره خوشگله، مگه نه؟ مهربونه، مگه نه؟ دستاش گرمه، مگه نه؟ قشنگ راه‌مي‌ره؛ قشنگ مي‌رقصه، مگه نه؟

رسول:

تو از کجا مي‌دوني که اون خوشگله و مهربونه و خوب راه‌مي‌ره و خوب مي‌رقصه و دستاش گرمه! مگه تو اون رو تا حالا ديدي؟

امير:

آره. من اونو ديدم. هميشه مي‌بينم. هميشه بهش فکر مي‌کنم. هميشه با منه. چه تو باشي و چه تو نباشي (در اين حال مي‌رود سراغ يکي از نقاشي‌هايش. آن را برمي‌دارد و به رسول نشان مي‌دهد.) نگاش کن. ايناهاش. اين رنگِ روشن! مي‌بينيش. اون توي نقاشياي منه. توي قلبم. توي روياهام. ببين چه خوشگل کشيدمش. (يکباره نقاشي را کنار مي‌کشد) نه، نمي‌خوام ببينيش. نمي‌خوام نگاش‌کني. نمي‌خوام بري سراغش. تو خودت خوب مي‌دوني که اون چقدر قشنگه. خوب مي‌دوني که اون مال منه.

رسول:

فکرمي‌کنم که ديوونه که بودي، اما ديوونه‌تر شدي. داري شعر سرهم مي‌کني. اين مسخره‌بازي چيه که راه انداختي؟ داري نقش بازي مي‌کني يا منو فيلم کردي!

امير بي‌جواب مي‌رود و ولو مي‌شود روي رختخوابش. سيگاري آتش مي‌زند. رسول هم سيگاري آتش مي‌زند. 

[سکوت]

امير:

فردا باز هم مي‌بينيش!

رسول:

آره. چطور مگه؟ ايرادي داره يا اينکه خودت مي‌خواي بري سراغش.

امير:

نه، ‌نه. هيچي. فقط بعدش برام تعريف‌کن که چي به هم مي‌گين. چکار با هم مي‌کنين.

نور صحنه سايه‌روشن است. رسول به دنبال سارا مي‌رود. خندان از يک‌طرف مي‌آيند و از طرف ديگر مي‌روند بيرون. دوباره به صحنه مي‌آيند. دست در دست هم و لي‌لي‌کنان؛ و خارج مي‌شوند. دوباره مي‌آيند. دست در گردن هم. و امير در تمام اين لحظات نيم‌خيز در عقب صحنه حرکات آن دو را مي‌پايد.  نور کاملن مي‌رود. امير فرياد مي‌کشد.

امير:

رسول … چرا بهش نگفتي که اسم تو اميره. چرا بهش نگفتي که اون مال منه. چرا بهش نگفتي که دوستش دارم. مي‌خوام باهاش ازدواج کنم.

صحنه روش مي‌شود. امير و رسول در رختخواب هستند. رسول سراسيمه از رختخواب بيرون مي‌آيد. مي‌رود سراغ امير.

رسول:

امير. امير. پاشو. چرا داد مي‌کشي؟ چرا تو خواب هذيون مي‌گي؟!

امير بيدار مي‌شود. و مي‌گريد.

امير:

بهش نگفتي؟ هان، بهش نگفتي؟

رسول:

چي رو بهش نگفتم؟!

امير:

بهش نگفتي که اسم تو اميره. نه؟

رسول:

خب … نه، نگفتم. آخه اسم من که امير نيس.

امير:

بهش نگفتي که دوسش دارم. نه؟

رسول:

امير دوباره زده به سرت. آخه لامسب تو اون رو اصلن نديدي. چطوري مي‌توني دوسش داشته باشي.

[سکوت]

امير:

فردا مي‌ري سراغش؟

رسول:

نه، نمي‌رم.

امير:

(متعجب) نمي‌ري؟! يعني مي‌خواي بگي که نمي‌خواي ديگه ببينيش؟!

رسول:

آره. فکرمي‌کنم اين طوري بهتره. اون وقت هم خيال تو راحت مي‌شه هم من مي‌تونم نصفه شبي کپه‌ي‌ مرگم رو بذارم و بخوابم.

[سکوت]

هردو سيگار مي‌کشند.

امير:

ميدوني چيه؟

رسول:

نه، نميدونم!

امير:

ميگم آخه اين‌طوري که نمي‌شه. حتمن اون منتظرت مي‌مونه. خيلي بد مي‌شه. گناه داره. آخه اون که کاري به تو نکرده که ديگه نمي‌خواي بري سراغش.

رسول:

عجب گيري کردم من! پاک شدم مسخره‌ي تو! اگه برم سراغش، تو گريه و ناله مي‌کني و هزارتا فيلم درمي‌ياري. اگه نرم، مي‌شم بدترين آدم دنيا. آخه من از دست تو چکار کنم؟ سرم رو بکوبم به ديوار تا تو راحت بشي!

[سکوت]

امير:

آخه مگه تو قرار نيس که دوباره ببينيش؟

رسول:

چرا.

امير:

کِي؟

رسول:

واسه چي مي‌پرسي؟

امير:

هيچي. فقط ازت خواهش‌مي‌کنم که حتمن بري پيش اون. خواهش مي‌کنم. من اصلن دلم نمي‌خواد که سارا ناراحت بشه. مي‌فهمي چي دارم مي‌گم. حالا بهم بگو کي مي‌ري پيشش. هان، کي؟

رسول:

آخر هفته.

نور صحنه مي‌رود. لحظه‌يي بعد نور چشمک زن روشن مي‌شود. با صداي موسيقي شادي رسول و سارا همه‌جا  مي‌دوند، مي‌خندند، مي‌رقصند. و با هم هم‌آغوش مي‌شوند. دوباره صحنه تاريک مي‌شود. ناله‌ي‌ امير به گوش مي‌رسد. صحنه روشن مي‌شود. امير تابلوهايش را با کاردک رنگ پاره مي‌کند. مي‌شکند. رسول وارد صحنه مي‌شود.

رسول:

چکار مي‌کني، مگه ديوونه شدي؟

امير:

چکارش کردي؟ چي شد؟ مي‌گم چکارش کردي؟!

رسول:

آروم باش. برو بشين.

امير:

بهش نگفتي. هرچي که بهت گفتم، بهش نگفتي؟ هان!

رسول:

ميگم برو بشين تا حالت خوب بشه.

امير:

چي شد… چکارش کردي؟

رسول او را بغل مي‌کند و به طرف صندلي مي‌برد.

رسول:

بهت مي‌گم برو بشين. مگه نمي‌شنوي.

امير:

بگو! (نالان) برام تعريف کن! مگه تو قول ندادي که همه‌چيز رو برام بگي؟ 

رسول سيگاري آتش مي‌زند و به امير مي‌دهد. بعد خودش هم روي صندلي مي‌نشيند.

رسول:

مگه برات مهمه؟ مگه فرقي مي‌کنه؟ فکرکن که من برات تعريف کنم، اما دروغ بگم. بعدش راضي مي‌شي! خوشحال مي‌شي؟

امير:

آره براي من فرق مي‌کنه. برام خيلي مهمه.

از جا بلند مي‌شود و مي‌آيد جلوي صحنه.

رسول:

شايد اين رو خيلي زودتر از اينا بايد بهت مي‌گفتم. مي‌دوني چيه، تو بايد سارا رو فراموش کني. اصلن… اون به درد تو نمي‌خوره. مي‌فهمي چي مي‌گم؟ بايد فراموشش کني!

امير جلوي صحنه ايستاده است. در حالي که کاردک رنگ را در دست دارد. و صحنه تاريک مي‌شود.