جايگاه مبارزاتي سعيد سلطانپور

طيفور بطحايي

تيفور بطحایی

سخناني در مراسم سالگرد سعيد سلطانپور

من هميشه بر اين باور بوده‌ام كه براي پاس داشتن يك شاعر يا نويسنده، يا هر هنرمند ديگري، ارزنده‌ترين يادبود اين است كه آثارش را بررسي كنيم و جايگاه هنري و اجتماعي او را نشان دهيم. من نه مي‌توانم و نه مي‌خواهم به جايگاه سعيد در شعر و تآتر كه هنر او بود بپردازم. اما مي‌خواهم از ارزش ديگري كه سعيد در تاريخ مبارزه ما بر جاي گذاشت حرف بزنم، يعني جايگاه مبارزاتي او و البته بيشتر به كمك خود او. ارزشي كه اين روزها بسيار مورد بي‌مهري قرار گرفته است و در ميان هياهوي دروغ و خود نمايي و تسليم روي پوشيده است.

به گفته‌ي فردوسي:

نهان گشت آيين فرزانگان

پراكنده شد كام ديوانگان

هنر خوار شد جادويي ارجمند

نهان راستي آشكارا گزند

شده بر بدي دست ديوان دراز

ز نيكي نبودي سخن جز به راز

سعيد يكي از آن وجدان‌هاي بيدار جامعه بود كه نبضشان با نبض جامعه مي‌طپد، خطر را بو مي‌كشند و به موقع هشدار مي‌دهند. ذهن فعال و آگاهشان چشم روشن بين زحمتكشان جامعه است و زندگيشان را جز در اين راه معنا نمي‌كنند.

براي نشان دادن ارزش اين مبارزه شايد لازم باشد ابتدا به دوره‌اي اشاره كنيم كه عشق ها و كينه‌هاي او، عشق به خلق و كينه از سردمداران در او رشد كرد و پايا شد.

زمان حكومت نظامي شاه. زمان رفرم‌هاي سفيد دروغين، چراغاني براي تاج گذاري و كلاه‌برداري، زمان بسته شدن نطفه انقلاب و به ميدان آمدن فرزندان راستين انقلاب.

در اين زمان فراوان نبودند كساني كه فرياد مي‌زدند و مي‌دانستند كه بايد تاوان فريادشان را بدهند و با اين حال ساكت نمي‌ماندند. سعيد يكي از اين نادر جان‌هاي شيفته سراپا شور و شوق و عشق بود.

در خيابان فرياد مي‌زنيم

در كارخانه فرياد مي‌زنيم

پشت ميله‌ها فرياد مي‌زنيم

در خانه فرياد مي‌نويسيم

روي ديوار فرياد مي‌نويسيم

فرياد مي‌زنيم

و قلب خود را چون لخته‌اي خون بالا مي‌آوريم.

در زماني كه 2500 سكه طلا به كسي جايزه داده مي‌شد كه 2500 بيت در مدح شاهنشاهان بگويد، جاي هنر و هنرمند راستين جز گوشه زندان نبود، چرا كه مي‌گفت:

” درياي سياه به غارت مي‌رود و ملت گرسنه است

مزارع سپيد و شكفته به غارت مي‌روند و ملت گرسنه است

دريا و درختان و كوه‌ها به غارت مي‌روند و او همچنان غارت زده برجاي مي‌ماند.

براي عظيم‌ترين غارت‌ها، مي‌بايد عظيم‌ترين تحميل فرهنگي ممكن شود، پس بيهوده نيست كه فرهنگ‌هاي ملل فقير غارت‌زده، نيمه جان مي‌شود. پس بيهوده نيست كه معلم به هيچ گرفته مي‌شود تا زير فشار استراحت و نان و خانواده مسئوليت خويش را از ياد ببرد و براي حفظ تعادل مرسوم زندگي به مشاغل ديگر نيز بپردازد. پس بيهوده نيست كه بر كتاب‌هاي درسي و كتاب‌هاي كودكان نظارتي ديكتاتوري به عمل مي‌آيد و بيهوده نيست كه مطبوعات ارزشي برابر تسليحات مي‌يابد و براي هنر و ادبيات، با شور و بررسي‌هاي بسيار برنامه‌هاي دوراني تدارك ديده مي‌شود و گردن مفاهيم مترقي با گيوتين سانسور قطع مي‌گردد.“

مي‌شود فكر كرد اين كلمات همين چند روز پيش نوشته شده‌اند. ديكتاتوري‌ها هميشه از يك خميره‌اند و هر شيوه‌اي كه به كار ببرند نتيجه‌ي مشابهي به بار مي‌آورد. مي‌آئيم كه گاهي خودمان را گول مي‌زنيم و دل خوش مي‌كنيم كه اين يكي بهتر است يا آن يكي بهتر بود. به اين داستان باز مي‌گردم.

در زماني كه انبوه نخبگان فرهنگي و هنري براي معشوق هنر، لالايي خواب‌آلوده مي‌گفتند و جوانان را به رخوت هنر ناب يا به قول سعيد هنر ”ترسو“ دعوت مي‌كردند و يا در جشن‌هاي هنر براي چكمه‌پوشان و بزك كردگان درباري خوش رقصي مي‌كردند، او در نوشته‌اش پيام ديگري دارد. پيام بسيار ساده است:

” اكنون كه در جوامع طبقاتي بيش از هر زمان ديگر، هنر و انديشه، بمثابه سلاحي ارزان و مؤثر، بازار دارد و وسيله‌اي جادويي براي ماندگاري طبقه وابسته به امپرياليسم جهاني است و همواره در جهت تحقير و تحميق مردمان محروم و عامي به كار گرفته مي‌شود، كوشش براي بيداري و آنگاه پيگيري سرشار از ايمان، براي هوشياري مردم، وظيفه آرماني هنرمنداني است كه با درك توان و لياقت تاريخي مردم و همچنين تحليل و شناخت حقوق از دست رفته ايشان، انديشه‌ي مبارز خود را به سلاح اقدام مجهز كرده‌اند و براي اكتساب حقوق ربوده شده‌ي كار، و تنظيم مردمي آن، به بهاي تحقير و تهديد و زندان و شكنجه و خون و مرگ خويش مي‌كوشند.“

به هر حال، زماني كه شعر موج موج ياس و نااميدي بود او مي‌سرود:

اين نعره من است

اين نعره من است كه روي فلات مي‌پيچد

و خاك‌هاي سكوت زمانه تاريك را مي‌آشوبد

و با هزار مشت‌گران

بر آب‌هاي عمان مي‌كوبد

اين نعره من است كه مي‌روبد

خاكستر زمان را از خشم روزگار“

او بر اين باور است كه هنرمند مردمي بودن خودِ مردم بودن است، نه از بيرون يا از فراسو براي مردم دلسوزاندن. او نه تنها به آزادي و آينده باور دارد بلكه خود را جزيي از نيروي رهاننده مي‌داند. او نمي‌گويد چرا اين و آن كاري نمي‌كنند، او خود دست به كار مي‌شود.

” انسان آينده آزاد خواهد بود، آنچه امروز براي ما مفهوم آزادي يافته است، انسان آينده را آزاد خواهد كرد و آزادي ادراكي متغيير و متحول است كه بدون ترديد در مرحله‌اي از رشد و تكامل و تحول انسان و طبيعت، ديگر واجد رنج و محروميت براي انسان نخواهد بود.“

” صداي خسته من رنگ ديگري دارد

صداي خسته من سرخ و تند و طوفاني است

صداي خسته من آن عقاب را ماند

كه روي قله شبگير بال مي‌كوبد

و نيزه‌هاي تفته فريادش

روي مدار آتيه و انقلاب مي‌چرخد“

و اينها آن چيزي است كه ميدان‌داران هنر و ادبيات آن زمان ”شعار“ مي‌خوانند و سعيد پاسخ مي‌دهد:

” هنر و ادبيات پر از شعارهاي مرده گذشته است كه اكنون به شدت تقويت مي‌گردد … بنابراين براي اكثريت پرورش يافته با روياهاي ناممكن و محروميت‌هاي مقدر، براي اكثريت مستحيل در خدا، جالب‌تر است و رفتاري جادويي دارد و با جاذبه‌ي عميق عادت‌هاي متافيزيكي درك مي‌شود.“

براي درك اين رفتار جادويي مثالي بزنم. زماني كه ما تحصيل مي‌كرديم، خانم متجددي كه تحصيل كرده فرانسه بود و استاد تآتر دانشگاه، تعزيه را همچون شيوه‌اي از تآتر درس مي‌داد. روزي ما را براي گردش علمي به ديدن تعزيه‌اي در مازندران برد. آنهايي كه تعزيه يا شبيه خواني را ديده‌اند مي‌دانند، يكي لباس يزيد مي‌پوشد و يكي ابوالفضل عباس و الي آخر. صحنه‌هايي كه روزه ‌خوان‌ها به صورت تك‌خواني اجرا مي‌كنند، آنها دراماتيزه مي‌كنند و به همديگر جواب مي‌دهند. ما در پي ديدن شگردهاي هنري و تطبيق درس‌هاي استاد با اجرا بوديم كه البته چيزي هم نمي‌ديديم، متوجه شديم كه استاد پيدايش نيست. بعد از كمي جستجو متوجه شديم در گوشه‌اي نشسته است و زار زار گريه مي‌كند.

حالا مي‌گوييم جامعه ما اسلامي نبوده است و نيست و آخوندها از عربستان آمده‌اند.

”دشمن به توان و تحرك توفنده‌ي هنر و ادبيات آگاه است، پس با همكاري گروهي از هنرمندان و روشنفكران ديروز سرحدات خود را مي‌گسترد و تا مي‌تواند از هنرمند و انديشمند سلب اعتقاد مي‌كند و بايد توجه داشت كه روشنفكر سرخورده و ساقط ديروز، تمهيد‌سازي وابسته، براي سقوط هنرمند و روشنفكر متزلزل، نيمه مبارز و حتي مبارز امروز است و چنين است كه هنرمند و روشنفكر حتي مبارزان قديمي را، با شگردهاي گوناگون مي‌خرد تا از خشاب خلق، اين گلوله‌هاي كاري را كه به تهديد در برابر سياست و فرهنگ ارتجاع صف بسته‌اند ربوده باشد.“

به اين مواردي كه سعيد در اينجا اشاره مي‌كند مي‌خواهم موردي را اضافه كنم و آن هنرمندان در خدمت رژيم پيشين است كه آن وقت ابزاري براي سركوب انديشه و به بيراهه بردن هنر بودند و امروز خود را به لباس مبارزان درآورده‌اند. اما اگر به دقت به پيامشان دقت كنيد، جز بازگشت سور و سات آن زمانشان را آرزو نمي‌كنند. البته امروز هم جيره خشكه‌اي از جايي مي‌رسد و گرنه اينان سينه مفت براي كسي نمي‌زنند.

مي‌دانيم آنكه را كه نتوانستند بخرند و بزانو در آورند به زندان مي‌اندازند، شكنجه مي‌كنند و زير فشار روحي مي‌گذارند، شايد كاري را كه شكنجه نتوانسته است انجام دهد افسردگي به انجام برساند. سعيد استثنا نيست. او هم تنهايي غم‌انگيز غروب سلول‌هاي زندان، قلبش را مي‌فشارد، اما به شيوه خود با آن روبرو مي‌شود:

” قلبم در اين سلول چون پروانه‌اي خونين

آرام و غمگين مي‌پرد با هر نسيم ياد

و مي‌نشيند در كنار جويبار اشك پنهان، روي جام قرمز آلاله اندوه

و باز، مي‌گردد

و مي‌نشيند باز در گهواره‌ي آلاله هاي قرمز انبوه

ناگاه پشت جويبار اشك مي‌رويد

چون گرد باد تفته آتش، شقايق‌هاي خون‌آلود مردادي

پروانه با ياد شهيدان مي‌پرد پر شور

پر مي‌كشد در تند باد مرگ و آزادي“

اين انسان با اين ويژگي‌ها به مقطع انقلاب مي‌رسد. انقلاب شده بود اما سهم انقلاب بين مردم تقسيم نشده بود. يكي از نمايندگان كارگران در گردهمايي دانشگاه گفت: تا ديروز گوگوش او مي‌خواند، حالا هم روضه‌خوان اين يكي مي‌خواند. پس تكليف من چيست؟ سهم من كجاست؟ آري داستان به همين سادگي بود.

سعيد هم مثل همه آنهاي ديگر مي‌بايست بين دو نوع زندگي يكي را انتخاب كند. مردم بودن و حق طلبيدن، يا كاسه خود را جدا كردن و به اميد معجزه لطف حاكمان نشستن.

شايد برخي از شما در جريان نمايشنامه ”عباس آقا كارگر ايران ناسيونال“ بوده‌ايد. برخورد چماقداران تازه واردها همان برخورد تازه رفتگان بود و سعيد شايد شبي به ياد مي‌آورد كه او و رفقايش را در پشت صحنه نمايش آموزگاران دستگير كردند.

اولين قربانيان رزم تازه، چهره‌هاي شناخته شده قديم بودند. يحيا رحيمي، پاك نژاد، سعادتي و سلطانپور. آن دوران را همه‌مان به ياد داريم. اوائل دو برخورد با انقلاب وجود داشت: آن‌هايي كه خود را شريك و سهيم در حاكميت مي‌دانستند ( همانند طيف جبهه ملي و نيروهاي ميانه ) و آن‌هايي كه خواهان ادامه پروسه انقلاب بودند، كه بيشتر نيروهاي چپ را در بر مي‌گرفت. اما پس از اندك زماني چپ مي‌بايست تصميمش را بگيرد. يا بايد بر تامين و تضمين حقوق طبقات محروم پاي فشارد و يا تسليم شود و به اميد درست بودن تئوري‌هاي شكست خورده چشم براه بماند. چرا كه حاكمان آشكارا شمشير را از رو بسته بودند.

و مي‌دانيم كدام در پي تسليم و تظلم بود و كدام بر ادامه انقلاب پاي فشرد.

كردستان غرقه به خون است، خودمختاري مي‌خواهند، تركمن صحرا سركوب مي‌شود، زمين مي‌خواهند. اهواز توسط دريادار اعليحضرت، سربريده مي‌شود، بلوچستان، بابل، پاوه، قارنا، ايندرقاش و … پر شده است از آنچه آنها ضد انقلاب مي‌نامند و كهنه چپ‌هاي تسليم شده مي‌گويند ” دار و دسته پاليزبان “ هستند. همه را به ياد داريم.

نيروي سركوب جديد از اوباش و ساواك قديم بازسازي مي‌شود و از طرف دوستان به لقب سپاه ضد امپرياليست مفتخر مي‌گردد.

واقعيت اين است كه نيروي چپ تنها چيزي كه در انقلاب و پروسه بعدي آن در دست داشت و پشتوانه‌اش در ميان مردم بود آبروي انقلابيش بود. و آن‌ها اين را به ارزان از دست نهاده بودند. اينجاست كه سعيدها با شناخت از اين وظيفه مهم آبروي انقلابي را پاس مي‌دارند و نمي‌گذارند مبارزات مردم در مقابل اتهامات ايدئولوژيك بي سر و ته رنگ ببازد و بي اعتبار شود.

شرح همه ماجرا از حوصله اين مجلس خارج است. من مي‌خواستم با اشاره به آن دو دوره به حضور اين ارزش و بازنگري آن در اين مقطع برسم.

مي‌گويند امروز شرايط ديگري است! خيلي‌ها از كارهاي كرده و نكرده‌شان خجلند و عليه خشونت (تو بگو مبارزه) و انقلاب قلم فرسايي مي‌كنند و از اينكه بگويند ضد انقلاب هستند مفتخرند. ببينيم واقعا چه اتفاقي افتاده است؟ از آن روزي كه ناچار شديد خاكتان را ترك كنيد تا امروز كه تبليغ بازگشت مي‌كنيد چه تغييري روي داده است؟ آيا وضع اقتصادي كارگران و زحمتكشان بهتر شده است؟ آيا از تعداد ميلياردرها و ميليونرها كم شده است؟ آيا وضع بهداشت و درمان و سواد آموزي بهتر شده است؟ آيا اعدام و شكنجه و زندان از بين رفته است؟ يا شما تغيير كرده‌ايد؟ لابد خواهيد گفت شرايطي پيش آمده است كه اميد به تغيير به وجود آمده است. البته به دست خود حاكمان موجود. اين را آن وقت هم مي‌گفتيد.

بگذاريد براي ترسيم چگونگي وضع و خلاصه كردن مطلب از يك داستان كمك بگيرم: شبي سلطان محمد خوارزمشاه خواب بدي ديد و خاطر مباركش آزرده شد. صبح امر فرمود تعدادي از زنداني‌ها را بياورند در مقابل بارگاه گردن بزنند كه حال ملوكانه از تشويش بدر آيد. مردم هم به رسم زمانه كه امروز هم به همان صورت است به تماشا گرد آمدند. زندانيان را كه چهارده نفر بودند، يكي بعد از ديگري گردن زدند. تا به نفر چهاردهم رسيد. سلطان ”بخشنده و دادگر“ فرمودند: اين را بخشيدم. مردم به شادي اين بخشندگي تا غروب پاي كوبيدند و جشن گرفتند. كسي نپرسيد آن سيزده نفر را چرا گردن زدند؟

با هر تحليلي كه از جناح‌هاي هيئت حاكمه (تو بگو خواب سلطان محمد خوارزمشاه) داشته باشيم، هنوز شرايط همان است. سيزده نفر را كشته‌اند و يكي را مي‌بخشند. بسيار خوب، جناح‌ها سرجايشان هستند و بر اساس منافع خودشان سياستي را پيش مي‌برند و سينه چاك مي‌دهند. ما در كجا ايستاده‌ايم؟ ما چه مي‌خواهيم؟ ما كه مدعي جامعه مردم سالار، سوسياليزم، دمكراسي، رفاه اجتماعي و از اين قبيل چيزها هستيم در كجاي اين بازي قرار داريم؟ به كدام نيرو تكيه مي‌كنيم؟ كدام شعار را در دست‌هاي خالي و شكم‌هاي گرسنه مردم مي‌گذاريم؟ پريروز تبديل ديكتاتوري شاه به دمكراسي شاه بود، ديروز خط امام، سپس رفسنجاني كه از جانب شما لقب مرد سازندگي گرفته بود. و حالا خاتمي و دوم خرداد و جامعه مدني. جواب پرسش آن كارگر را هنوز نداده‌ايد.

بگذاريد تصور كنيم شبي سعيد سلطانپور از ميان اوراق تاريخ به محفل ما باز مي‌گردد تا از مسئوليت ما در مقابل تاريخ گذشته و آينده آگاه شود.

مي‌پرسد: خوب رفقا! در چه حاليد؟ اوضاع از چه قرار است؟ شما چه مي‌كنيد؟

مي‌گوييم از تو چه پنهان رفيق، يك آخوندي پيدا شده كه قرار است دمكراسي و حكومت قانون بياورد، اما آخوندهاي ديگر نمي‌گذارند. مي‌پرسد كدام قانون؟ جواب مي‌دهيم همان قانون جمهوري اسلامي كه ترا با آن اعدام كردند. مي‌پرسد چه نوع دمكراسي؟ مي‌گوييم مردم چهار سال يك بار بروند به نمايندگاني كه شوراي فقها تعيين كرده‌اند راي بدهند. مي‌پرسد نقش شما چيست؟ لابد بايد بگوييم دعا كردن به جان ايشان. مي‌پرسد فكر نمي‌كنيد مردم را دست كم گرفته‌ايد؟ براي دعا كردن مهر و تسبيح و منبر و كتاب و كلام لازم است، آيا در فكر تدارك هستيد؟ لابد خواهيم گفت آري در برلين كنفرانس گذاشتيم اما چپ‌ها نگذاشتند همه حرف‌هايشان را بزنند. اگر اين چپ‌ها نبودند با دو كنفرانس ديگر به جامعه مدني و دمكراسي و همه اين چيزها رسيده بوديم و در ميان ابراز احساسات مردم به تهران ( البته تنها تهران است كه مهم است ) باز مي‌گشتيم.

سعيد با اين نوع استدلال آشناست. آن‌هايي كه بعدها ادعا كردند: انقلاب از شب‌هاي گوته آغاز شد، خود همان‌هايي بودند كه در آن شب‌ها نمي‌خواستند از چهارچوب قانون اساسي شاه تخطي كنند و اجازه بدهند سعيد شعرهايش را بخواند. اما او گوش نداد. حتي تهديد به اخراج از كانونش كردند. او مي‌داند حركت در چهارچوب قانون در كشورهاي ديكتاتوري زده چه معنا و مابه‌ازايي دارد و شكستن آن از كدام خط سرخ مي‌گذرد. او گفته‌اي را كه سال‌ها پيش گفته است به ما يادآوري خواهد كرد:

” من مي‌گويم نبايد سكوت كنيم. شايد شما نيز اين را مي‌گوييد. اما عمل چيز ديگري مي‌گويد: ما سكوت كرده‌ايم. نفس‌هاي جسته و گريخته هرگز كافي نيست. بايد خطر كنيم. همه از تاكتيك حرف مي‌زنيم و من چنين دريافته‌ام كه جاي كلمه‌ي ”ترس“ را با ”تاكتيك“ عوض كرده‌ايم.“

بگذاريد دنباله داستان نفر چهاردهم را بگويم و سخن كوتاه كنم. او به بازار آهنگرها رفت. آهنگري پابندهاي فولاديش را شكافت. او از آهنگر خواست كه از فولادها خنجري بسازد و قسم خورد كه از آن خنجر براي نابودي شاه و دودمانش استفاده كند.

سعيد مي‌گويد:

پتك است خون من در دست كارگر

داس است خون من در دست برزگر

خون او آن خنجر نفر چهاردهم است در دست ما

باشد كه اين خنجر را غلاف نكنيم.