با كاروان سوخته

نویسنده: علیرضا کوشک جلالی

عطا گیلانی
علیرضا کوشک جلالی

بر گردان: عطا گيلاني

اشخاص:

علي: كارگر ترك 35 تا 40 ساله، ساكن يكي از شهرهاي كو چك آلمان است، كه تمام افراد خانواده اش قرباني يك آتش افروزي با ان گيزه هاي نؤاد پرستانه شده اند.

علاوه بر علي، نام افراد زير نيز در اين نمايشنامه به ميان كشيده ميشود و احيانَن  گفتار آنها بر زبان علي، تنها بازي گر اين نمايشنامه جاري خواهد شد:

همسر علي: كه در آتش سوزي قرباني شده است.

مريم: دختر علي

بولِنت:  پسر علي كه در آتش سوزي كشته شده است.

حسن:  پسر علي (نام او بعدن به ُ گتفريد تغيير داده ميشود)

اِبرو: دختر خردسال علي

زن  پير همسايه و فرزندان او

مرد ره گذر با س گش

احمد: از دوستان علي

هِلموت: رييس محل كار علي

ُ گتفريد: از دوستان و همكاران علي (نام او بعدَن به حسن تغيير مييابد)

هانس: برادر  گتفريد

تُوني: همكار ايتاليايي علي

جُكي: س گي كه بعدن نام بولِنت به او داده ميشود.

شهردار محل

دكتر

مامورين  پليس، آتش نشاني، مردم ره گذر، جوانانِ اِسكين هِد، تظاهرات كننده ها.

سطح صحنه را به سه رن گ تقسيم كرده اند: رن گ قرمز در طرف  چ پ، آبي در طرف راست وباريكه ي سفيدي در ميانه. در وسط بخش سفيد ميزي وجود دارد. در زير اين ميز  چمداني  و در همين بخش يك صندلي  چرخدار هم ديده ميشود.

در طرف قرمز  پنجره يي ديده ميشود. اين  پنجره را با شاخه‏هايي از  گل رز سفيد تزيين كرده اند.

علي: (تك گفتار)

صبحاي زود

از سر كار كه به خونه برمي گردم،

يه زن  پير- يه  پيرِزن  پولدار آلماني-

در همساي گي ما

دم اين  پنجره نشسته و زاغ سياه مردمو  چوق ميزنه.

از كله ي سحر تا سر شب

دم  پنجره نشسته

ماشينا رو ميشماره،

آدما رو ميشماره،

و سگاشونو از همون بالا ناز ميكنه.

درست مث يه شكار چي،

به دنبال همصحبتي مي گرده.

ده سال آزگار!

نشسته به كمين

دم اين پنجره.

ا گه كسي پيدا شه و نشونيِ يه خيابون رو ازش بپرسه،

گل از  گلش ميشِگفه.

مَثلَن اگه كسي ازش آدرس خيابون واگنِر رو بخواد،

خانم يه {آهان!} مي گه و شروع ميكنه:

توضيح ميده،

بطور اساسي توضيح ميده،

بعد ميگه اين خيابونِ وا گنركِي به دنيا اومده، كِي مرده، شجره نامه اش به كي ميرسه،  چه آهنگايي روساخته، كجا خاكش كردن!

با احساس مسئـوليت كامل توضيح ميده.

بيست دقيقه ي تمام!

بعد مردك بي چاره كه ميخواست به خيابون واگنر بره،

كُلاشو از سر برداشته و مي گه {ممنونم، ممنونم}

و ميزنه به كو چه ي {هَندِل} و درميره.

من اما با اين زن اختلاط ميكنم.

خيلي با رغبت

و هر بار هم  چند كلمه ي تازه ي آلماني يادمي گيرم.

و زبونم بهتر و بهتر ميشه.

زبون آلماني رو به سختي ميشه فهميد.

يه  چيزي مي گن، يه  چيز ديگه مينويسن.

يه  چيزي مينويسن، اما نميخونن.

چيزي رو هم كه ميخونن، هربار يه جور مينويسن.

چيزايي رو هم كه يه جور ميخونن هربار يه جور ديگه يي معني ميكنن.

مث اينكه همه شون دست به يكي كردن كه ما رو به گُه  گيجه بندازن.

پيرزنه به خودش سرخاب سفيداب ميماله،

بزك ميكنه.

پير هست، اما جَوون به نظر مياد!

اصلَن زَناي آلماني همه شون خوشگلن. پير و جوون ندارن.

همه شون بو ميدن!

اين  پيرزنه هم بو ميده،

بوي… گل محمدي!

زير پنجره اش كه رد ميشم،

بوش تو دماغم مي پيچه.

چه كيفي داره

وقتي كه يه زن بو ميده!

زَنا همه بو ميدن.

بعضيا بو  گل ميدن.

بعضيا بو  پياز سرخ كرده ميدن.

زنِ منم بو ميده،

بوي كباب!

خوب اينم يه جورشه!

پيرِزنه راستي راستي يه خانمه!

يه خانم محترم.

بايد بهش {شما} بگي!

بيوه است.

سه تا بچه داره كه رفتن پي كار و زند گي شون،

رفتن كه ترقي بكنن.

فقط موقع كريسمس دست از ترقي كردن ميكشن و ميان به ديدن مادرشون.

اين هم يه جورشه!

شب كريسمس، پيرزن كنار پنجره نميشينه، ميشينه سر ميز،

همه ي بچه هاش دور و برش،

همه در اين شب مهربون ميشن.

با مسئوليت كامل.

اصلَن همه  چيز در اين شب مهربون ميشه.

درخت كاج رو با مهربوني زينت ميكنن،

هديه ها رو با مهربوني مي پي چن توي كاغذ و بعد دوباره با مهربوني باز ميكنن،

غازا رو با مهربوني سرخ ميكنن،

با مهربوني دل ميدن،

با مهربوني دل مي گيرن،

با مهربوني آواز ميخونن،

با مهربوني شوخي ميكنن،

و آخر كار با مهربوني خداحافظي ميكنن و ميرن  پي كارشون.

چه كريسمس مهربوني!

پيرزنه دوباره كه نشست دم  پنجره،

ميشه فهميد كه كريسمس تعطيل شده

و ب چه ها رفتن دنبال ترقيشون

وكار  پيرزن شروع ميشه.

باز شمارش ماشينا،

باز شمارش آدما،

باز ناز كردن س گا.

ده سال آز گار!

( ادامه ي بازي در قسمت سفيد صحنه، علي  چمدان را باز ميكند و ريسه اي سير را خارج كرده حلقه كرده به  گردن خود مياويزد. و در قسمت سفيد صحنه  گام برميدارد.)

اينجا بو ميده!

بو ميده!

دو ساعته كه اينجا برا  پر كردنِ يه  پرسشنامه علاف شده ام.

اينا هم مارو  گذاشتن سر كار.

بابا ب چه ام توي خونه تنهاست!

(روي صندلي مينشيند.)

نه!

نه، بهت مي گم نكن بولِنت!

بولِنت اينجاست، توي جيبم!

حسن مريضه.

بولِنت رو گذاشتم توي جيبم.

پاك شده،

خيلي هم اساسي  پاك شده.

صداشو ميشنوين؟

باز داره آواز ميخونه:

{اون شب كه بارون اومد، اون شب كه بارون اومد.}

پدرسوخته صداي قشن گي داره!

نخير، حالم خراب نيست،

واسه ي دكتر يه حواله ي بيمه لازم دارم.

ب چه ام مريضه

ميخوام ب چه رو ببرم دكتر، ببرمش مريضخونه،

تميزش كنم،

با مسئوليت تميزش كنم.

تا عيب و ايرادي نباشه، باهانه اي نباشه!

من همه ي اصول بهداشت و  پاكيز گي رو رعايت ميكنم.

ا گه اين اصول رو رعايت نكنم،

آتيشبازي راه ميافته!

آتيشبازي،

ترقه بازي،

صداي باز شدن بطرياي شام پاني،

و شيشه هاي آبجو!

ميدونيد؟!

اين ب چه ام دي گه مويي براي شونه كردن نداره،

كله ش طاسِ طاسه.

طاس، با لكه هاي سرخ و آبي و سياه!

راستي شنيديد كه:

اونايي كه سرشون رو طاس ميكنن راست مي گن؟

نه، راست نمي گن، راستي هستن!

راسراستي راستي هستن!

و براي اينكه نشون بدن كه راستي هستن، سرشونو ك چل ميكنن!

هرك چلي راستي نيست، اما هر راستي ك چل است،

بعضيا حالا توي تابستون براي اينكه  گرما به كله شون نزنه كله شونو از ته ميزنن،

اما اين جوونا اول به كله شون ميزنه، بعد ميرن كله شونو ميزنن،

بعد ميان سراغ ما و آتيش بازي راه مياندازن!

تو تاريكي شبونه،

با آبجو و شام پاني

آبجوها رو خودشون ميخورن

بطرياش نصيب ما ميشه

خوب جوونن و اينم براشون يه جور دلخوشيه!

مخصوصن موقع كريسمس!

هميشه  پس از مهربونياي كريسمس

آتيش بازياي سال نو شروع ميشه!

(علي از درون  چمدان طاس و آب  پاش كو چكي در آورده و روي ميز مي گذارد)

ما هم آبجو ميخوريم.

اما نه آبجوهايي كه از  پنجره تو ميان!

ما از بشكه ميخوريم.

گتفريد هم آبجو بشكه ميخوره.

توي ليوان بزر گ و ت گري!

هلموت هم آبجو ميخوره.

آبجوي ت گري، اين هوا هم كف بالاش!

اونا با ما آتيش بازي ميكنن

ما آبجوها مون رو ميخوريم و آتيش بازي اونا رو ني گاه ميكنيم

خوب هركي يه جوره

عيسي به دين خودش، موسي به دين خودش!

خوب ا گه ب چه هام تميز نباشن، بهداشتي نباشن، ش پش داشته باشن،

اونا ناراحت ميشن،

بعد ميان و به شيشه مون سن گ مي پرونن

باهاس اينا رو بشورم

حموم كنم

تميز كنم، نظيف كنم!

(از توي  چمدان عروسك سياهي -حسن- را بيرون مياورد، با تكه صابون و يك  گلاب پاش.)

واسه ي حسن ميترسم

حسن رو بايد تميز كنم

(عروسك را ميشورد)

چقدر  چركي تو؟

(ميايستد و  گويي خود را براي امتحاني آماده ميكند)

نام؟

علي

شهرت؟

شهرت رو ميخواين  چي كار؟

اينجا همه به من مي گن:

علي خوش معامله.

خوب اينم يه جورشه.

بيني؟

راست.

چشمها؟

ميشي.

قد؟

بلند.

وقتي كه ب چه بودم و داشتم همينجور قد ميكشيدم، ننه ام مي گفت:

{ب چه ا گه تو بازم قد بكشي، ميرسي به خايه ي خدا}

پوست؟

سبزه!

سبزه ي بانمك!

(با فردي خيالي صحبت ميكند)

بدينوسيله تقاضاي  گرفتن يك عدد يخ چال تقديم ميشود!

علت؟

علت رو هم شرح دادم.

بعلت اينكه  گربه ها غذام رو ميخورن و من  گرسنه ميمونم.

(مك ث)

گربه رو بكشم؟

گربه م گه واميايسته كه من بكشمش؟

تازه بدون يخ چال توي اين  گرما همه  چيز مي گنده

بعد بوي  گند بُلن ميشه،

بعد مي گن كه ما بو ميديم!

(مك ث)

بايد فردا بيام؟

چقدر امروز فردا ميكنين؟

ب چه ام مريضه، بايد ببرمش دكتر.

چرا مريضه؟

من  چه ميدونم  چرا مريضه، بايد ببرمش دكتر تا ببينم كه  چرا مريضه.

چشه؟

تر ميزنه،

همينجور راه ميره و تر ميزنه.

همه جا رو  گه برداشته،

اسهال داره.

اسهال يعني شكم روش

دي گه نه ب چه بندميشه، نه شكمش بندميشه

صابونم ميخوام

آره فوريت داره

{فوريت}

چه كلمه ي قشن گي

آلمانيا اين كلمه رو زياد به كار ميبرن

{فوريت}

رييسم مي گه:

{اين كار فوريت داره، فوريت درجه اول…}

الان براي منم فوريت داره.

داشتن يه خونه فوريت درجه اول داره.

هرجا ميخواد باشد.

اِبرو توي مريضخونه است.

حسنم كه شكم روش داره.

چقدر بو ميده اينجا؟

( گلاب پاشي را از توي  چمدان بر ميدارد و به سر و روي خود  گلاب مي پاشد)

حسن، سياهه!

چرك و ك ثافت از سر و روش ميباره.

ا گه من اينو نشورمش.

همون بلايي سرش ميياد كه سر بولِنت اومده.

اينه كه من بايد حسن رو بشورم.

با مسئوليت بشورم.

(ميشورد.)

رييسم مي گه:

شما بايد خيابانهاي منطقه را بروبيد، با مسئوليت هم بروبيد!

بعد توني با لهجه ي ايتاليايي مي گه:

{نو  پروبلِمُو}

همينكه رييس  پشت ميكنه، توني يه شيشكي محكم در ميكنه و مي گه {بيلاخ}

بعد به بازيش ادامه ميده

توني هميشه يه اسباب بازي  گيم بوي توي جيبش داره.

(به قسمت آبي ميرود)

ما نظافت چي هستيم.

س پور!

شبا

تا دلت بخواد توي  پياده روها آشغال ريخته

كاغذاي ساندوي چ

پاكَتايِ مك دونالد.

و قوطياي نوشابه

و در  چمن حاشيه ي  پياده رو سنده ي س گا

اونوقت كار ما شروع ميشه.

يه دفعه از رييسمون  پرسيدم:

{شما آلمانيا كه براي هر  چيزي يه فكري كردين،  چرا فكر ساختن يه مستراح براي س گا نيستين، تا اينا خيابونا رو اينجور به  گه نكشن؟}

هلموت مي گه:

بدون مك دونالد و سنده ي س گا همه ي ما بيكار ميشيم.

گاهي اوقات همينجور كه ما داريم خيابونو ميشوريم،

يه مردكه با يه س گ  گنده  پيداش ميشه،

پاي همون درختي كه ما تازه تميزش كرديم

يه سنده ميزاره به اين درشتي

صاحبش يه ن گاهي از روي غرور به سنده مياندازه ودستي به سرو  گوش س گه ميكشه يه ن گاهيَم از زير  چشم به ما ميكنه و رضايت مند راه خونه اش رو  پيش مي گيره

چيزي نمي گه و ميره

شايدم توي دلش مي گه:

{س گ  من ميريند

تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري!}

راستي حالا كه فكرش رو ميكنم، ميبينم كه اين آلمانيا واقعن خوب  پيشرفت كرده اند، همينكه س گشون تندش مي گيره، ميفهمن و ميارنش تو كو چه تا جيشِشُو بكنه، اما من هر چي سعي ميكنم، نميتونم بفهمم شكم اين حسن من كي ميخواد كار بكنه. تا مييام به خودم بجنبم، تر ميزنه به تنبونش!

هلموت مي گه:

{سنده ي س گ بركت داره،

س گا هر چي درشتترن، سنده شون بابركتتره}

برخلاف س گا َان اين ب چه ي ما بركت كه نداره، هي چ، ضررم داره!

هر تنبونش رو كه بخوام تميز بكنم، بايد  چند تا قالب صابون مصرف كنم.

با اين همه يه بار هلموت حالش بد جوري  گرفته شد و يقه ي يكيشون رو  گرفت و  گفت:

{حضرت آقا م گه نميبينين كه من اينجا رو تازه رُفتم، نميشد حالا اين س گ محترمتون خير سرصاحبش يه جاي دي گه بشينه؟}

يارو اما از رو نرفت و  گفت:

{ اين مملكت آزاده آقا!  و س گا هم اين حق و آزادي رو دارن كه هر جا و هر جور كه دلشون ميخواد خودشونو راحت كنن!}

يارو يه آلماني شكم  گنده  بود، با صداي زنونه

هلموت كوتاه اومد و ما كلي خنديديم.

هلموت به شوخي از يارو  پرسيد:

{حالا  چرا اين س گ تون درست ميياد توي منطقه ي ما خودش رو راحت ميكنه؟ خوب يه استراحتي، يه تنوعي،  چرا يه دفعه نميبرينش مرخصي؟}

يارو  چشمكي زد و  گفت:

{آخه ا گه س گم رو به مرخصي ببرم دلش براي اين خارجياي اينجا تن گ ميشه!}

بعد خنديد و رفت.

من اما نخنديدم.

هلموت ن گاهي به يارو كرد و  گفت:

{مرتيكه قرمساق! بايد به دارش كشيد، اين كون  گشادا رو بايد با س گاشون به دار كشيد…!}

يه بوي  گند!

يه بوي  گند!

(به قسمت سفيد ميرود، عروسكش را ميشورد)

هنوز تميز نشدي!

هنوز اساسي تميز نشدي!

نو  پروبلمو!

(سكوت، به قسمت آبي ميرود.)

فردا صبح همه ي خيابونا تميزن.

به طور اساسي!

ما تعطيل ميكنيم

خسته ايم.

بعد مك دونالد باز ميشه

و س گا كارشون رو شروع ميكنن

بعد رييسمون دستي به شونه من ميزنه و مي گه:

علي همكار خوب ماست. علي در خاك آلمان عنصري مفيد است. علي براي اين سرزمين خدمت ميكند، بيست و  پنج سال است كه به اين آب و خاك خدمت ميكند، جايي كه او  پا مي گذارد، از هر ك ثافتي  پاك ميشود، اما خودش بوي  گند ميده، بوي  گند سير!}

بعد همه ميخندن.

منم ميخندم.

خوب اين هم يه جور شوخي است دي گه!

نو  پروبلمو!

(به قسمت سفيد ميرود، عروسك را ميشورد و  گاه گاه به دقت  وارسي اش ميكند، باز هم ميشورد)

اين همكار ما  گتفريد

توي همين خيابون ما خونه داره.

آدم خوبيه.

رفاقت سرش ميشه.

گاه  گاهي كه  پيش ما ميياد يه شكلاتي، يه آب نباتي دست ب چه هام ميده.

دي گه براي بولِنت لازم نكرده!

بولنت اينجاست.

پاك و  پاكيزه!

(دست در جيب بغل كرده و دستمالي سفيد خارج ميكند، توي اين دستمال خاكستر  پي چيده شده است، به نحوي كه دست علي در تماس با آن سياه ميشود)

خاكستر بولنت اينجاست!

بولنت سوخته

خاكستر سياه اون اينجاست!

(سكوت، با صداي بلند ميخندد، به قسمت سرخ ميرود)

خاكستر

به آلماني ميشه: آشه

آش!

مال آلمانيا هر  چي كه بسوزه ميشه آش

آش اما نبايد بسوزه

ا گه بسوزه خوب ته مي گيره

ا گه ته ب گيره، بايد دي گه ريختش دور

داغم ا گه باشه و لب بزني، دهنت ميسوزه،

ونوقت ميشه  گفت:

{آش نخورده، و دهن سوخته}

يه رفيقي دارم كه اسمش احمده

از ايران اومده

قيافه اش م ثل خودمونه

زبونش اما عوضيه

خطشم عوضيه

تمام دنيا ا گه از  چ پ به راست مينويسن،

اين ايرانيا از راست مينويسن به  چ پ

جاي تعجبه كه همين طوريَم ميتونن بخونن!

خودش مي گه مسلمونم

اما نماز نميخونه!

خوب دي گه هركسي توي اين دنيا يه جور دين و مذهب داره

اين يارو اما آش خوبي مي پزه

منم آش  پختن رو از احمد ياد  گرفتم

يه روزي  گتفريد رو دعوتش كردم به خونه مون

بهش  گفتم:

يه آشي برات مي پزم كه يه وجب روغن بالاش باشه،

نفهميد، اولش ناراحت شد، خيال كرد كه من آرش مي گم،

آخه آلمانيا به اون جاي نابترشون آرش مي گن

بعد كه آش رو خورد  پدر سوخته عَمدَن به جاي آش مي گفت آرش

بعد هي دور لبش رو ميليسيد و به زنم مي گفت:

{آرش شما  چقدر خوشمزه است!}

من هم براي اينكه حرف يارو رو بي جواب ن گذاشته باشم بشقاب خودم رو نشونش ميدادم و به آلماني مي گفتم: {ا گه خيلي دلت ميخواد ميتوني آرش منم بليسي!}

خوب دي گه ما هم دي گه خوب ميفهميم

اينم يه جورشه

هر ملتي يه جوره

هم ريختشون با هم فرق داره، هم  پختشون.

ايرونيا كتابو از ته به سر ميخونن،

تركا و آلمانيا اما از  چ پ مينويسن

همونطور  چ پكيَم ميخونن،

حالا ا گه ملتا دستنوشته ي همدي گه رو نميتونن بخونن، اقلن دست  پخت همدي گر رو كه ميتونن بخورن،

اينجوري است كه ما همدي گه رو ميفهميم، با همدي گه ميشينيم و ميخوريم، حالا  چه عيبي داره يكي بهش مي گه آش، يكي بهش مي گه آرش!

(به قسمت سفيد صحنه ميرود، دستهايش را ميشورد، عروسك را ميشورد، به طرف  پنجره ي خيالي ميرود)

يه بار متوجه شدم كه  پيرزنه دم  پنجره نشسته و  گريه ميكنه،

اين  پيرزنو من دوبار  گريون ديده بودم

يك بارش براي بولنت بود.

بهش مي گم:

{خانم  چرا  گريه ميكني؟ هفته ي دي گه دوباره جشن سال نو است، بازم برف مياد، عيسي مسيح به دنيا مياد، بابا نوئل مياد، ب چه هات دوباره دورت ميكنن،  چرا آخه  گريه ميكني؟}

پيرزن مي گه:

{علي جان! كريسمس فقط يه روزه! بعد روزهاي عزا شروع ميشه كه 364 شبانه روز طول ميكشه! تمام اين خانه را عزا مي گيره، به  چار چوب اين  پنجره ن گاه  كن، م ثل صليب ميمونه، ده ساله كه منو اينجا به صليب كشيده ان!}

نميدونم، والله!

اما حتمن تقويم اين زنه خرابه

آخر هر روزخدا كه نميشه عزا باشه!

پيرزن اشك ميريخت و مي گفت:

ب چه هام رفتن و تنهام  گذاشتن.

بعد زيرلب ان گار نوحه ميخونه:

من بي كس و تنها شدم

تنها درين دنيا شدم

بي  چاره و درمانده ام

بي يار و ياور مانده ام

من ميمونم كه اين  پيرزن نوحه خوندن رو دي گر از كجا ياد  گرفته!

پيرزن از اون خر پولاست.

خر  پول باشي و  گريه بكني!  پس ما  چه بايد بكنيم؟

حال ما هم  گرفته ميشه،

ميرم خونه و براي عيالم تعريف ميكنم.

حال اون هم  گرفته ميشه

دخترم مريم مي پرسه  چتونه كه همه تون رفتين تولب

براش تعريف ميكنم

حال اون هم  گرفته ميشه

بعد دست جمعي

يه قابلمه از آش و يه سيني نون و كباب بر ميداريم و ميريم به سراغ زن همسايه

دست  پخت مريم بدنيست،

البته بَدَم كه ب پزه بازم  گتفريد از دست پختش تعريف ميكنه،

ان گشتاشو ميليسه و به مريم ن گاه ميكنه و مي گه:

{خوردنيه، واقعن خوردنيه !}

نميدونم مقصودش آشه يا آش پز!

الله اعلم!

زنم مي گه خوبيت نداره كه  پيرزن اينجور تنهاست

زنم مي گه كه ب چه ها  گناه ميكنن، كه به ديدار مادرشون نميان

بهش مي گم:

{آخه به تو  چه زن! از قديم  گفتن، عيسي به دين خودش، موسي به دين خودش}

ولي خوب ا گه يه كمي جوونتر بود خودم بيشتر به ملاقاتش ميرفتم و نميذاشتم كه اينجور تنها باشه

زن گ در خونه اش رو كه ميزنيم

پيرزن در رو باز ميكنه و با فريادي از خوش حالي مي گه:

{اِلي، اِلي، تو اومدي؟ تو اومدي تا منو از تنهايي در بياري؟ ناجي من، اِلي!}

و زنم كه از ترس و تعجب دهنش باز مونده زير لب غرغر ميكنه و مي گه:

{هم چو  پيرم كه مي گفتي نيست!}

من به روي خودم نميارم و مي گم:

{خانم محترم، نام من علي است، نه الي!}

م گر به خرجش ميره، مرغ يه  پا داره و نام الي روي ما باقي ميمونه!

زنم، بهش بر ميخوره،

بهش مي گم: {عيال، زبون خارجي اينجوريه،  چرا به خرجت نميره؟ كي ميخواي ياد ب گيري؟ خارجيا به يوسف مي گن ؤزف، به مريم مي گن ماريا، به داوود مي گن داويد، خوب به علي هم مي گن الي!}

بقول توني: نو  پروبلمو

توي اتاق  پيرزن  پرِ  گله

گلاي محمدي سفيد

خشك و تر

بزر گ و كو چك

پربر گ و كم بر گ، همه جور اما سفيد

اتاق رو بو  گرفته بود

همه  چيز توي اين خونه بو ميداد

همه  چيز توي اين خونه بوي  پيرزن رو ميداد

حتي  گلا هم همون بو رو ميدادن

زنم  گفت:

ببين كه  پيرزن  چقدر تميزه

ببين اينجا  چه بويي ميده؟

بوبهشت ميده!

من نميدونم بهشت  چه بويي داره، اما اينو ميدونم كه  پيرزن اونوقتا كه  پير نبود يه حوري بهشتي بود!

زنم بدون اينكه توي  چشمام ني گاه كنه، افكارم رو ميخونه و با كف گير ميكوبه توي ملاجم:

{هي يارو به  چي فكر ميكني؟ فيلت ياد هندوستان كرده؟}

من سعي ميكنم دي گه فكري نكنم،  چون زنم توي كله ام رو هم ميتونه ببينه، مخصوصَن وقتي كه فيلَم به ياد هندوستان مياُفته.

اين دي گه ناجوره!

من مي گم:

خانم محترم!

ما برات آش و نون و كباب مياريم و با هم ميخوريم.

البته ما مهمون تو هستيم

مهمونم حبيب خداست

ما كه به خونه ي تو مياييم حبيب خدا هستيم،

تو هم كه از نون و كباب ما ميخوري و مهمون ما ميشوي حبيب خدا هستي

پس ما همه ميشويم حبيب خدا

خدا رو خوش نمياد كه تو در اينجا تنها بشيني و تنها بخوري!

پيرزن ن گاه ميكنه،

پيرزن ن گاه ميكنه به حسن،

به بولنت،

به تك تك ما،

و هي چي نمي گه.

اما  چشماش خيلي  چيزا مي گن

بعد دهنش رو هم باز ميكنه و مي گه:

{الي، متشكرم، اما متاسفانه  پزشك من خوردن  گوشت و  چربي را برام ممنوع كرده، من بايد فقط سو پ بخورم، سو پ كلم و سو پ عدس}

دكتراي آلماني سواد ندارن،

دكتراي آلماني نميفهمن!

اونا واقعن از طبابت  چيزي سرشون نميشه!

تو از آش و كباب خوشت ميياد يا نه؟

{ چرا}

خوب ا گه تو خوشت ميياد  پس برات خوبن، برا قلبتم خاصيت دارن،

ميفهمي؟ نو  پرُبلِمُو!

بعد  پيرزن با اكراه مي گه:

{خيلي خوب اما فقط يه كمي ازش مي چشم.}

بعدش انقدر ازشون مي چشه تا تموم بشن!

بعد مي گه:

{خوشمزه ان}

از اونوقت، هر روز

يه  پيمونه برنجم براي اون تو آب ميريزيم

هر روز سر ظهر

دوتا  پرستار با ماشين به خونه ي  پيرزن ميان و براش ناهار ميارن.

همينكه  پرستارا  پشت ميكنن

پيرزن بسته هاي غذاي يخ زده شون رو ميريزه توي توالت و سيفون رو ميكشه،

نميدونم دست اين عيال من  چه نمكي داره كه هركي يه بار از اون ميخوره بهش عادت ميكنه.

خدا بده يه جو شانس

ا گه  پرستارا بو ببرن كه  پيرزنه غذاشونو نميخوره، و دستور  پرهيز دكتر رو رعايت نميكنه

منتقلش ميكنن به خونه ي  پيرا!

اينه كه  پيرزن به  پرستارا كلك ميزنه تا به خونه ي  پيرا نره

پيرزن آوازم ميخونه

خوبم ميخونه

مي گه كه جوونياش آوازه خون ا پرا بوده

اينم شايد از اون لافاي توي غربت باشه!

پيرزن يه  چيزايي ميخونه و بعد آهي از ته دل ميكشه و مي گه:

{جووني كجايي كه يادت بخير}

منم توي دلم مي گم:

خالي نبند حالا

بعد منم يه آهي از ته دل ميكشم و مي گم:

اما كاش جوونيات  گيرما ميافتادي !

آلمانيا همه شون خالي بندن

گتفريد مي گه:

{تو باهاس زبونتو درست كني، هر روز  چند تا كلمه ي تازه ياد ب گيري}

وقتي به  گتفريد مي گم كه من ازش قويترم

به من مي گه خالي بند

خالي بند خودتونين!

پيرزنه هم همش خالي ميبنده

گاهي اوقات به  پيرزنه مي گم: بابا، يه  چيزي بخون كه ما هم بفهميم

اونوقت ميخونه:

وقتي كه ميخورم كباب

هي مي چسَم تو رخت خواب

رخت خوابم بو مي گيره

دنيا ازم رو مي گيره

از سبزي و نون و  پنير

از ترشي و  پياز و سير

معده ي من باد ميكنه

غر ميزنه، داد ميكنه

نفخ ن گو بلا ب گو

روده رو مبتلا ب گو

هي ميشينم توي خلا

تا بكنم رفع بلا

زور ميزنم، فشار ميدم

تا سرعتي به كار بدم

معده رو راحت ميكنم

يه استراحت ميكنم

باز ميخورم قيمه  پلو

شيشك كباب، مرغ و  چلو

هي ميخورم  چلوكباب

هي مي چسم تو رخت خواب

م ثل اينكه اينجا بو ميده….!

( به قسمت آبي صحنه ميرود)

تنها  گتفريد نيست كه به ب چه هاي ما هديه ميده

ما هم وقت و بيوقت هديه هايي بهش ميديم.

بالاخره دوستيم دي گه

گتفريد يه بار جشن تولد  گرفت

من وب چه ها و مادر ب چه ها رو دعوت كرد

من از  گتفريد بابت دعوتش تشكر كردم

ازش  پرسيدم: تو هم س گ داري؟

گفت: آره من يه س گ دارم.

بهش  گفتم:

س گ نجسه، تو هم نجسي!

بعد به رييسم  گفتم كه اين مرتكه ي نجاست رو بايد از اينجا بيرون كرد.

همه خنديدن.

رييسم خنده كنون  گفت:{علي! علي!}

توني در حاليكه  چشماش رو به عكس لخت توي مجله دوخته  بود، خنديد

من هميشه ازين شوخيا ميكنم و همه ميخندن

اما اين بار فقط  گتفريد نخنديد.

خواستم از دلش در بيارم، نشستم  پيشش

گفت: دلخورم كردي!

ازش عذر خواهي كردم و  گفتم:

ما بالاخره رفيقيم

به جشن تولدت مياييم

برات حتي هديه هم ميخريم

اما اون روز بايد س گت رو يه جوري دست  به سر كني!

توي اين جشن يا جاي منه، يا جاي س گ

بالاخره ما دين و ايمون دي گه اي داريم

عيسي به دين خودش، موسي به دين خودش!

نجس نجسه

س گت كه نجس باشه تو هم نجسي

گتفريد رفت تو لب و حرفي نزد.

گتفريد تو كي ميخواي مرد بشي؟

{ من مرد هستم}

نه

يه مرد واقعي سه نفره!

دوزاري اش نميافته!

براي بعضي از اين آلمانيا يه  چيز ساده رو بايد هزار دفعه تكرار كني تا بفهمن.

چرا زن نمي گيري؟

چرا با س گ زند گي ميكني؟

ازدواج كن!

ب چه دار شو!

ب چه از س گ بهتر نيست؟

گتفريد مي گه:

{دلم ميخواد زن ب گيرم اما…}

بهش تبريك مي گم و مي پرسم:

يه دختر خوش گل  پيدا كردي؟

گتفريد مي گه:

{آره، م ث هلو}

دوسش داري؟

{آره، براش ميميرم، اما باباش…!}

باباش! باباش!

گور باباش!

باباش رو ميخواي  چي كار؟ م گه تو ميخواي باباش رو ب گيري؟

دست دختره رو ب گير و كار رو تمامش كن!

{باباش آدم خوبيه}

دختره خونواده داره؟

{آره}

تو هم خاطرخواشي؟

{آره}

اون هم تورو ميخواد؟

{آره}

خوب دي گه معطل  چي هستي؟

دست دختره رو ب گير و ببر يه  گوشه اي و كارشو تموم كن.!

اينجا كه ماشاالله مملكت آزادييه، دست يارو رو ب گير و ببر توي خونه ت! بعد تا دلت بخواد باهاش دكتر بازي كن و آم پولش بزن! (ميخندد)

{علي تو كجاي كاري؟ من دلم ميخواد ازدواج كنم. خونه و خونواده درست كنم، ب چه دار بشم.}

تو ب چه اي بخدا!

من خودم هم قبل از اينكه ازدواج كنم، انقدر با دخترا دكتربازي كردم كه ن گو!

البته نه توي تختخواب! توي ده ما از اين تجملات خبري نبود،

ما دخترا رو ميبرديم توي طويله معاينه ميكرديم و آم پول ميزديم!

آخيش! يادش بخير!

خب دي گه رسم ما يه  چيز دي گه است !

اما ناشي  گري نباس در آورد،

خيلي تر و فرز

موقع قايم باشك بازي ميكشيديم طرف رو يه  گوشه اي

بكش  پايين، بكش بالا، والسلام

آبم از آب تكون نميخورد

همه  چيزهم سر جاش بود

دكتر كه ماهر باشه، طوري آم پول ميزنه كه نه خون ميياد و نه جاي زخمش باقي ميمونه !

حالا فهميدي؟

توي اينجور دكتربازيا

ا گه دكتر ناشي باشه

نه تنها با جون مريض بازي ميكنه

چه بسا كه خودش رو هم به كشتن ميده.

واي به وقتي كه فك و فاميل دختره بو ببرن.

براي اينكه بدوني من  چقدر تو كارم وارد بودم، همين بس كه هنوز زنده ام

يا شايد مرده ام و خودم هم خبر ندارم.

به هر حال حواست رو جمع كن

ب پا  سوراخ دعا رو  گم نكني

بقول خودمون:

آسته برو آسته بيا كه  گربه شاخت نزنه!

-علي! اين كه نميشه، دختره، مسلمونه، من آلماني هستم، مسيحي هستم!

نميشه؟ كي  گفت كه نميشه؟  چرا نميشه؟

ا گه تو يه مرد هستي و اون يه زنه، البته كه ميشه!

اسم دختره رو ب گو ببينم كي هست!

– دختري كه دلم ميخواد عروسم بشه، اسمش…اسمش….ماري…ماري…مريمه!

اينو مي گه و خفقون مي گيره

منم، آب توي دهنم خشك ميشه

اولش هي چي نمي گم

(خنده ي تلخي ميكند)

حالا ميفهمم

كون  گشاد! حالا دي گه با دختر من روهم ميريزي؟

( چاقويش را بيرون ميكشد)

بي شرف!

گلوت  پيش دختر من  گير كرده ؟

اينه رسم رفاقت؟

تف به روت بياد!

اينه قدر نون و نمك رو شناختن؟

به دختر من بند ميكني؟ بي شرف!

تو حُرمتِ لقمه اي رو كه با من خوردي ن گه نداشتي!

جايي كه نمك خوري نمك دون مشكن!

ا گه حامله اش كرده باشي شكمت رو سفره ميكنم.

زنازاده!

براي من ب چه ي زنازاده درست ميكني؟

راست ب گو!

گتفريد  چشمش كه به  چاقو افتاد، خايه اش جفت شد و من من كنون  گفت:

{حامله؟  چطور حامله؟ براي  چي حامله؟ ما فقط تا به حال با هم  چند تا كلمه حرف زديم، م گر با حرفم آدم حامله ميشه؟}

گفتم والله از شما كافرا هر  چي كه ب گي بعيد نيست.

آمديم، فردا بيايي ب گي معجزه شده و مريم حامله شده!

شما حتي ا گه لازم باشه قضيه رو به  گردن خُدام مياندازين!

شما آلمانيا كه توي معجزه يد طولايي دارين!

معجزه در صنعت،

معجزه در اقتصاد،

معجزه در رختخواب!

كو چه و خيابون و خونه براتون يكيه، و هرجا كه  گيرتون بياد كارتون رو ميكنيد، اقلَن ما ا گه رختخواب  گيرمون نمياومد كارمون رو توي طويله سر و سامون ميداديم.

خوب دي گه داداش! ما رسم و رسوماتمون يه  چيز دي گه است.

(دانه سيري را  پوست  گرفته و بو ميكشد، و به عروسك نشان ميدهد)

هنوز سفيد نشده،

خفاشا توي راهن

خفاشاي كو چك….

گتفريد، بذار روي اين قضيه بيشتر فكر كنيم.

گتفريد دستم رو مي گيرد و مي گويد:

{متشكرم، متشكرم، از بابت س گ هم دل  چركين نباش، يه جوري دست به سرش ميكنم، خيالت تخت باشه! باشه؟}

مي گم: باشه!

{بولِنت رو هم بيارش، سازشم يادت نره!}

(وارد قسمت سفيد شده و به شستن عروسك مي پردازد)

گتفريد از بولنت خوشش مياد.

با هم جورن.

هر وقت بولنت  گتفريد رو ميبينه، براش آواز ميخونه

آواز بولنت واسه ي  گتفريد م ث لالايي است و خوابش مي گيره

گتفريد مخصوصن شعر {بارون} بولِنت رو خيلي دوست داره

بولِنت اما الان دي گه اينجاست!

(دست خود را به خاكستر آغشته ميكند)

يه بويي مياد، يه بويي مياد اينجا

(وارد قسمت آبي صحنه ميشود)

رفتيم خونه ي  گتفريد

يه عالمه هم هديه برديم براش

با بسته ي هديه توي دستم  گتفريد رو  گرفتم تو بغل

ما چش كردم و تولدش رو تبريك  گفتم

گتفريد خودش رو با اكراه از بغلم بيرون كشيد و  گفت:

{من كه  گتفريد نيستم، من هانسم، هانس!}

بهش مي گم:

تو حتمن حالت واسه ي س گه  گرفته شده  گتفريد! واسه ي اينكه نميخواي ازش دل بكني؟

مي گه:

{ چرا متوجه نيستيد، اسم من هانس است.}

مريم به خيالش كه اين يه شوخي بي مزه است، حالش  گرفته شد و  گفت:

{بابا بهتره كه به خونه بريم}

راه ميافتيم و ميريم به طرف در

دست به دست گيره ي در، مي گم: خير  پيش و بلا دور!

در همين موقع  چشمم به يه  گتفريد دي گه ميافته،

به  گتفريد اصلي،

تازه يادم مياد كه اينا دوتا داداش دوقلو هستن،

خنده ام مي گيره و مي گم

گتفريد، هانس!

شما دوتا م ث تا پاله اي هستين كه يه دو چرخه اي از وسطش رد شده باشه!

بعد ميخندم و اونا هم ميخندن!

جشن تولد هانس و  گتفريد شروع ميشه

و يه شكم سير آبجو ميخوريم.

(مينوشد.)

بولنت ميخونه وساز ميزند

گتفريد با هانس  پا ميشن و ميرقصن

من و عيالم سر اينكه كدوم يكي  گتفريد است، شرط بندي ميكنيم.

هر كي به زبون خودش

{تولدت مبارك} رو ميخونيم

گتفريد و هانس شمعا رو خاموش ميكنن

بعدم كيك رو ميارن

و  گتفريد يه تيكه ي بزر گ از كيك رو توي بشقاب مريم ميذاره.

ومن بي اختيار رو به زنم ميكنم و مي گم:

دلم شور ميزنه

گتفريد ميره و مياد و  چيز تازه اي براي مريم مياره

مريم داره توي دلش قند آب ميشه

و زنم ميخنده و مي گه:

بنده ي ناشكر نباش!

م گر ميخواي اين دخترت رو ترشي بذاري؟

(مينوشد.)

منم ميخونم

(ميخواند و با سازي نيم سوخته آوازش را همراهي ميكند)

مبارك، مبارك تولدت مبارك

تولد، تولد، تولدت مبارك

اون روز يه عالمه آبجو ميخوريم

من و  گتفريد

زنا رو ميذاريم توي اتاق و ميشينيم توي آش پزخونه

يه  چند كلمه اي مرد و مردونه  گ پ ميزنيم

بهش مي گم:

گتفريد!

تو آدم بدي نيستي،

بذاربا هم روراست باشيم

بذار صاف و  پوست كنده بهت ب گم

تمام اميد و آرزوي ما همين ب چه هان

ا گه دلت  پيش مريم  گير كرده،

ا گه اونم تو رو ميخواد، بسم الله!

علف باهاس به دهن بزي شيرين بياد!

اما يه شرط!

{ چه شرطي؟ تو جون بخواه! نامردم ا گه كه نه ب گم}

نه جون شما،

جون نميخوام!

اما تو هم بايد سنت بكني و  پاك بشي!

بايد از اساس  پاك بشي،

خلاصه اينكه بايد سرقضيه ات رو به باد بدي!

هان؟ يا نه؟

گتفريد رن گ از روش رفت

بهش مي گم: كمي از  پيغمبر خودت ياد ب گير كه به  چارميخ كشيدنش اما صداش در نيامد.

گتفريد داشت از ترس قالب تهي ميكرد.

بهش مي گم:

نو  پروبلمو

اين سر بريدن نيست كه تو اينقدر هراس بَرِت داشته،

نترس،

از قد و قواره اش هي چي كم نميشه،

اصلاحش كه بكني، خوش گلتر و رشيدتر هم به  چشم ميخوره

لازم نكرده بري دكتر

خودم برات اصلاحش ميكنم

يه نوك  چاقو ميخواد و يه قطره الكل و يه ُ گل  پنبه

مال حسن و بولنت رو هم خودم اصلاح كردم

(تقريبن مست است)

بهش مي گم

اينكه اينقدر فكر و خيال نداره!

نترس!

از معامله ات  چيزي كم نميشه،

فقط يه دوسانتي متري از بالاش بر ميداري

هم خوشكلتر ميشه،

هم بهداشتيه.

گتفريد مي گه:

جنس آلماني همينجوري قشن گه، احتياج به اصلاح نداره!

بهش مي گم:

خالي نبند، اين يه قلم رو آلمانيا به  پاي تركا نميرسن

مي گي نه، بفرما ني گا كن!

(نشانش ميدهد)

يه عالمه آبجو خورده بوديم.

(مينوشد.)

داشتيم دوتايي از خنده روده برميشديم،كه هانس رسيد.

هانس، همون داداش دوقلوهه

ديد كه ماها معامله هامون توي دستامونه و داريم ميخنديم.

اونم داشت از خنده ديوونه ميشد،

ميخنديد و مي گفت {ديوونه ها}

ما به هانس  گفتيم:

بيا و در كار ما داوري كن، ب گو ببينيم كدوميك از ما خوش معامله تر هستيم

هانس هاج و واج شده بود و مي گفت:

معامله ي علي حرف نداره!

بهش  گفتم:

شنيدي كه مي گن: آدم خوش معامله شريك مال مردمه؟

دوزاري اش نيافتاد،

گفتم عيبي نداره، بالاخره حاليت ميكنم.

اونروز ما هرسه هي آبجو خورديم و خنديديم و با فواره هاي شاشمون مسابقه داديم.

بعد بازم  گتفريد فيلش ياد هنوستان كرد و  پرسيد:

بالاخره كي ازدواجش سر خواهد  گرفت.

بهش  گفتم:

همينكه مرد بشي،

زنت ميدم

گفت هستم،

گفتم نه دي گه به اين مردي نمي گن

مرد باهاس ختنه كرده باشه

امروز كه تو ختنه بكني،

فقط يه هفته  باهاس لُن گ ببندي و بخوابي روي تخت،

همينكه ابزارت حاضر بكار شد

عقدتون ميكنيم، اما مسلموني

بسم الله؟

بسم الله!

هانس با  چشم و ابرو به  گتفريد اشاره ميكرد و دستش ميانداخت و ميخنديد.

گتفريد دي گر حسابي كفري شده بود.

گفت ا گه مردي به اينه، من حاضرم  ثابت بكنم كه مردم. و از اينجور خون و خون ريزيا هم نميترسم  پاشو برو و تيغت رو بردار و بيار، هر  چقدر كه دلت ميخواد از سرش رو ببر، فقط بذار تا يه استكون دي گه هم بندازم بالا!

با خودم  گفتم: مرد حسابي اين فرصت رو از دست نده، تا طرف  پشيمون نشده و زيرش نزده يه دوسانتي متري از باغ بهشت رو به نام خودت قباله بكن!

گتفريد ميخواست روي حرفش بِايسته، اما دمغ بود.

هانس هم اونو دست ميانداخت هم منو!

حالا دي گه لول بود، ميخورد و مي گفت:

اينو ميخورم، به سلامتي {علي خوش معامله}

اونا مست ميشن و ميافتن،

منم دست اهل و عيال رو مي گيرم و ميرم به خونه

در  گوش عيالم حرفايي كه با برو ب چه ها زديم رو تعريف ميكنم، ازشم قول مي گيرم كه  پيش خودش بموند.

هنوز از خونه بيرون نيامدم، ميشنوم كه از سير تا  پياز رو براي مريم شرح ميده،

خوب دي گه  چه ميشه كرد؟ زنا همه هم چينن!

مريم كه حسابي ترس برش داشته

هي برام قهوه ميريزه

هي مي گه بابا تورو خدا ب پا دستت نلرزه، اشتباهي نبري!

دختره ي بي  چشم و رو

حقشه كه بزنم در  گوشش

آخر به تو  چه كه توي كار مردا دخالت ميكني؟

يه  چند وقتي هست كه كتك نخورده، يادش رفته كه يه من دوغ  چقدر كره ميده!

يادش رفته كه واسه ي شلوار جين كتك خورده!

اصول خدا و  پيغمبر از يادش رفته!

دختر مسلمون بايد حيا داشته باشه

حيا در  چشم

حيا در  گوش

حيا در زبون

حيا در لباس

گيرم كه مادرت نتونست جلوي خودش رو ب گيره و  چيزي از دهنش  پريد

تو  چرا بايد  گوشت رو براي شنيدن اين مزخرفات باز بكني؟

بعد از اينكه هر  چي توي دهنم بود، به مادر و دختر ن ثار كردم،

كاردم رو برداشتم.

و بدون فوت وقت خودم رو به خونه ي  گتفريد  رسوندم

ساعت طرفاي  چاهار صبحه

از مهمونا خبري نيست

گتفريد مست و بي حال افتاده روي تخت و خرخرش تا  چار تا خونه اونطرفترم ميره

بي سرو صدا تنبونش رو كشيدم  پايين

تيغ رو كشيدم

تا طرف به خودش اومد، دوسانتي متري از  پوست سر معامله اش رو  بريدم و  گذاشتم كف دستش

دادش رفت به هوا

يه مشت  پنبه ي سوخته رو كه آماده كرده  بودم  گذاشتم روش و يه عمامه هم از باند سفيد بستم دور سرش

بعد هانس مياد توي اتاق خواب

چشمش كه به من و  چاقوي توي دست من و خون روي ملافه ها ميافته

ميزنه قاه قاه زير خنده

حالا نخند، كي بخند؟

تازه مستي از سر  گتفريد  پريده

ن گاهش كه به سر عمامه بسته ي قضيه اش ميافته

چشاش ميشه  چاهارتا

بعد يقه ي منو مي چسبه و مي گه

مرتيكه!  چه بلايي سر من آوردي؟

دخترت رو ميخواي بدي به اين يكي

مال منو  چرا داري تيزش ميكني؟

تازه ميفهمم كه منِ خر توي عالم مستي  چه غلطي كردم.

اوني كه من ختنه اش كردم، هانس بود نه  گتفريد!

حالا دي گه نوبت رسيده بود به  گتفريد كه به ريش هانس بخنده

مي گفت بالاخره ديديم كه خياط هم توي كوزه ميافته

بعد واسه ي اينكه دلداريش بده مي گفت

اين همه قشقرق راه ننداز

حالا كه تو هم از مسلموني  چيزي كم نداري، صبر كن تا خودم برات يه مسلمون زاده دست  پا كنم.

بعد هانس  پا ميشه و خودش دست و  پاي  گتفريد رو مي گيره و مياندازه روي تخت

بعد بهم مي گه

علي، علي، آقاي خوش معامله!

بيا و همين جور تر و فرز ترتيب اين آقا رو هم بده تا روش كم بشه،

بهش مي گم:

نو  پربلمو

سبيلمو تاب ميدم

تيغم رو ساب ميدم

ميبرم بالا، مييارم  پايين

دوسانتي متري از  پوست سرمعامله ي  گتفريد آقا رو

كه به قدرتي خدا به همون قد و قواره ي معامله ي هانس بود

ميبرم و ميذارم توي كف دستش

حالا دي گه هانس و  گتفريد

كنار همدي گه افتادن روي تخت

گردن معامله هاشون زير سن گيني عمامه ها خم شده

با همدي گه به خود مي پي چن و مينالن.

من اما ميخندم و خوشحالم از اينكه اين  چاهار سانتي متر كار خير كرده ام

و مهر و نشون اسلام رو نه يكبار كه از حسن اتفاق دوبار

بر نَفس دو كافر نامسلمون برجا  گذاشته ام

از قضا دوربين عكاسي هم همونجا بود

از خودشون و معامله هاي دوقلوشون  يه  چند تايي عكس ياد گار برداشتيم.

(به قسمت سفيد رفته و عكس نيم سوخته اي را از جيب نيم تنه اش بيرون مياورد و نشان ميدهد)

ايناها، ايناش

اين عكس بولنت است

اينهم سازش،

اينم  گتفريد است

بولنت ميزد و شعر بارون رو ميخوند

گتفريد آبجو ميخورد

بولنت رو نميشه توي اين عكس ديد، سوخته

بولنت و  گتفريد خيلي خاطر همدي گه رو ميخواستن

(ساز نيم سوخته را نشان ميدهد)

ساز هم سوخته است

بولنت، سازت سوخته است.

(دست به خاكستر ميبرد)

يه بوي  گندي مياد اينجا!

(به طرف  پنجره ميرود)

بعد من ميرم  پيش اون  پيرزن

مي گم خانم، ميشه برام اين جمله رو كمكم كني كه ميخوام براي  گتفريد ترجمه كنم:

ميخام حاليش كنم كه {آدم خوش معامله شريك مال مردمه}

پيرزن عادت داره كه همه  چيز رو موشكافي كنه

قبل از هر  چيز مي گه {صبر كن ببينم}

بعد مي پرسه: {تا  چه معامله اي باشه}

بعد در باره ي معامله هاي كَلون داد سخن سر ميده

و معامله هاي خارجي

و معامله هاي داخلي

و معامله هايي كه  پنهون ن گه داشته ميشَن

بعد در باره ي مضرات  پنهون ن گهداشتن معاملات حرف ميز ند

در اين حرفا اينقدر كلمات خارجي به كار ميبره و انقدر از اين شاخه به اون شاخه مي پره كه من از  گه خوردم  پشيمون ميشوم و آخرش مي گم باباجون فهميدم، دي گه لازم نيست توضيح بِدي!

تازه اون مي پرسه كه راستي صحبت ما راجع به  چي بود؟

مي گم خواستم بدونم كه كلمه ي معامله رو  چطور براي  گتفريد ترجمه بكنم تا خرفهم بشه،

مي گه خر كه نميتواند بفهمد

مي گم باشه بابا ما اصلن خرمون از كر گي دم نداشت، صرف نظر كرديم!

مي گه امكان نداره همه خرها در كر گي دم دارن.

بعد مي گويد ب گذار دست به آب بروم و بيايم بهت جواب بدهم،

و من ميدونم كه به اين باهانه ميره به كتاب لغت و دايرة المعارف و ديكسيونر و  چه ميدونم  چند تا كوفت كاري دي گه ن گاه ميكنه تا بياد به اين سوآل من يه  پاسخ مسإولانه بده.

خوب دي گه، آلمانيا اينطوريَن، همه ي كاراشون مسإولانه است.

اما م ثل اينكه راستي راستي اينجا يه بويي ميده

(وارد قسمت سفيد ميشود، در ادامه ي اين صحنه نورافكنها در قسمت سرخ روشن شده و رن گ آتش را تداعي ميكند)

چرا بولنت سوخت؟

شايد به خاطر اينكه من احمقم.

رفته بودم سر كار!

بايد ميرفتم دنبال نون

هر روز از ساعت  چاهار صبح تا ساعت  چاهار بعد از ظهر

وقت و بيوقت

دنبال  پول خرد

تعطيل و غير تعطيل نداشت

جمعه و شنبه نداشت،

جشن نداشت، عزا نداشت،

براي شش سر عايله خودم بايد هم كار ميكردم

كار ميكردم نون مياوردم،

كار ميكردم تا شما اجاره نشيني نكنين!

اين هم عكسش،

اين بولنت بود و سازش

دستش روي شونه ي  گتفريده.

يه روز تعطيل بود

يكي از همون روزاي عيد  پاك كه بيشتر مردم تالن گ ظهر توي رختخواب ميمونن و از بعد از ظهر تا نيمه شب توي مِيخونه ها مي پلِكن

من باهاس كار ميكردم

تو شيفت شب كار ميكردم

تازه وقتي كه من تعطيل ميشدم كار  گتفريد شروع ميشد

خسته و خوابالود بودم

از اتوبوس  پياده شدم

(خنده اش مي گيرد)

از اتوبوس  پياده شدم

اما خونه ام سر جاش نيست

خونه اي كه هميشه سر جاش بود

ظرف  پونزده سال

هر وقت كه از اتوبوس  پياده ميشدم

خونه ي من سر جاش بود

اما حالا

جاش هست و خونه نيست

خواب هم نميبينم

همه ي  چيزاي دي گه رو ميتونم ببينم

بانك ملي آلمان سرجاشه

فروش گاه زنجيره اي آلدي سرجاشه

كيوسك روزنامه فروشي سرجاشه

راديوي آلمان سرجاشه

اما خونه ام دي گه سرجاش نيست

چشمم به  پنجره ي خونه ي  پيرزن همسايه ميافته

پيرزن م ث هميشه نشسته دم  پنجره

پيرزن داره  گريه ميكنه

(به طرف  پنجره ميرود، سر و صداي آتش و آتش سوزي و آتش نشاني شنيده ميشود)

خانم جون خانم جون!

چي شده؟

چه خبر شده؟

چرا خونه ام سر جاش نيست؟

چرا تو داري  گريه ميكني؟

زنم كجاست؟

مريمم كجاست؟

حسنم كجاست؟

بولِنتَم كجاست؟

اِبروم كجاست؟

پيرزن فقط اشك ميريزه

اما صداش در نميياد

رد ن گاش رو مي گيرم،  چشمم ميافته به خفاشاي خوناشام

خفاش، خفاش، خفاش،

تا دلت بخواد توي هوا،

روي زمين، روي درخت، روي ديوارا

خفاشاي خون خوار

جيغ ميكشم

جيغ ميكشم

چشمم ميافته به يه  پاسبون

ميرم جلوش

بهش مي گم آقاي آجان

خونه ام  چي شد؟

دزديدنش؟

جون شما من واسه ي خريدن همين خونه

بيست و  پنج سال تمام

از شب تا صبح

از صبح تا شب

جون كنده ام

كار كرده ام

آجانه مي گه: {ا گر كسي را  گم كرده ايد،  بايد مشخصاتش را در  پرسشنامه ي مربوطه  پر كنيم}

من مي گم خونه ام  گم شده

راه خونه ام  گم شده

در خونه ام رو نميتونم  پيدا كنم.

آجانا ميزنن زير خنده

يكي شون مي گه:{دفعه ي دي گر يه  پياله كمتر بخور تا راه خونه ات رو بتوني  پيدا كني}

يكي دي گه مي گه: { الان وقت اين شوخياي بي مزه نيست، م گه نميبيني كه  گرفتاريم؟}

بعد همسايه ها سر ميرسن

همسايه ها منو به  پليسا نشون ميدن

همسايه ها به  پليسا مي گن، {اين آقا صاحب اين خونه ي سوخته است}

بعد من ميبينم كه خونه ي من سوخته است.

(بر ساز ميزند و ميخواند)

خاصيتها ديده ام در توي سير

بسته ام دل بر خواص بوي سير

زينت  گردن كنم از ريسه اش

خوش خوشانم ميشود از خوي سير

تيزيش با سركه  چون افزون كني

كيميا جاري شود در جوي سير

دفع آفتهاي موذي ميكند

موذيان افسون اين جادوي سير

از قضاي زند گي سيري ا گر

در غذا افزون خور از داروي سير

هر بلايي رو كند  گر سوي تو

روي خود از هر كجا كن سوي سير

چشم بد افتد ا گر بر روي تو

چشم خود را خيره كن بر روي سير

اينجا بو ميده، اينجا بو ميده م گه نه؟

يه عالمه آتيش بود

يه كوه آتيش

چه تفي داشت؟

سرخ و زرد و بنفش

چه آتيشي!

چقدر  گوشت ميشد روش كباب كرد!

مريم بدو مياد طرفم

گريه ميكنه

اما صداش در نمياد

من اما  گريه ام نمي گيره

هي چ وقت  گريه ام نمي گيره

از  پدرم به ياد دارم كه مي گفت:

{مرد نباس  گريه كنه!

گريه مال زناست

گريه كار زناست

يه مرد بايد در هر حالي قرص و محكم باشه}

بعد زنم رو روي بالكن طبقه ي دوم ميبينم

با  پاي برهنه

با سر برهنه

با آتيشي كه در هر طرفش شعله ميكشه

با اِبرو توي بغلش

و دودي كه تنوره ميكشه

زنم جيغ ميكشد:

das Hilfe, das Hilfe

مردم زدند زير خنده،

منم خنديدم!

چقدر بهش مي گفتم

زن بي سوادي خوب نيست، برو به كلاس زبون آلماني!

بالاخره اين زبون روزي به دردت ميخوره

ديدي  چطور م ثل خر توي  گل افتادي؟

داد ميكنم: {تو بايد ب گي:die Hilfe;die Hilfe}

تو بايد براي كمك خواستن كلمه رو درست به كار ببري!

كلمات آلماني  پيشوند دارن

پيشوند نر،  پيشوند ماده،  پيشوند خن ثي

Hilfe رو بايد با  پيشوند ماده بكار ببري!

كي ميخواي تو اين جور  چيزا رو كه هر ب چه اي توي آلمان ميدونه، بفهمي؟

بعدم بايد حتمن ب گي {لطفن} يا {خواهش ميكنم}

{لطفن} رو بايد در اول جمله ب گي

و يا در آخر جمله ب گي

بايد بالاخره درست حرف زدن رو يادب گيري

ا گه ميخواي با مردم مراوده داشته باشي

بايد {صحيح} حرف بزني

همونطور كه  پيرزن همسايه مي گه

آلمانيا براي صحيح صحبت كردن بهاي زيادي قايلن

و به حرف كسي كه بخواد زبون اونا رو خراب كند توجهي نميكنن.

من از  پيرزن خيلي  چيزا ياد گرفتم.

پيرزن باز داره  گريه ميكنه.

حالا دي گه زنم ياد  گرفته بود

حالا دي گه زنم فرياد ميكرد:{خواهش ميكنم به ما كمك كنيد لطفَن، die Hilfe,    die Hilfe}

اما دي گه خيلي دير شده بود

آتيش همه جا رو  گرفته بود

بعد زنم همونطور كه اِبرو رو توي بغل داشت

خودش رو از بالكن مياندازه  پايين

خودش رو از  پشت مياندازه  پايين

و ابرو رو روي سينه اش ن گاه ميداره

من ميبينم كه زنم  چطور به زمين ميخوره

من ميبينم كه  چطور زنم ابرو رو براي من ميزاره

من ميبينم كه  چطور زنم به آسمون ميره

من ميبينم كه  چطور زنم داره از ما دور ميشه

من ميبينم كه  چطور زنم رفت و رفت و رفت تا م ثل يه بادكنك توي آسمون  گم شد

من مي پرم جلو و ابرو رو مي گيرم توي بغلم

پيرزن همسايه همش داره  گريه ميكنه

كار زنا همينه

پدر خدا بيامرزم حق داشت

بعد  گتفريد آمد

بهش مي گم: تو دي گه اينجا  چي كار ميكني؟

مرد ناحسابي!

الان دي گه موقع شيفت كار توإِه

من كه اينجام و دستم بنده و نميتونم كار بكنم، تو بايد به كارت برسي!

با اجازه ي كي اومدي اينجا؟

تو ا گه كار نكني كه خيابونا رو  گه مي گيره.

برو به كارِت برس!

اينجا خبري نيست!

اينجا فقط خفاشا هستن كه دارند مي پرن!

ني گاه كن!

خفاش! خفاش!

صدتا خفاش!

هزارتا خفاش!

يه مليون خفاش!

(خنده اش مي گيرد)

گتفريد هي چي نمي گه،

جوابي نداره كه بده،

چشاش به آتيشاست،

و فقط مي گه: لعنتيا!

ابرو رو مياندازن توي آمبولانس و مبرن

اما زنم رو نميتونن بندازنش توي آمبولانس

قبل از اينكه مامورين آتيشنشوني و  پرستارا و  پليسا

بتونن به زنم دسترسي  پيدا كنن،

اون همه شون رو قال ميذاره و مي پره توي آسمون!

ميره تا به ابرا برسه

و از اون بالا به دستاي كوتاه اينا كه به طرف او دراز شده بودن ن گاه ميكنه و لبخند ميزنه!

مريم جيغ ميزنه: {بابا! بابا! حسن و بولنت خواب موندن}

من بهش مي گم:

{خوب  چرا داد ميزني؟ م گه نمي گي ب چه هام خواب هستن؟ نمي گي كه از داد تو خوابشون آشفته ميشه؟

خواباي بد ميبينن؟ از خواب مي پرن؟}

بعد مي پرم به طرف خونه

و فرياد ميكنم:

بذاريد ب چه هام بخوابن!

مامورين ميريزَن سرم

پليسا،  پاسبونا، مأموراي آتيشنشوني،  پرستاراي آمبولانس، همه ميريزن سرم و جلوي منو مي گيرن و نميذارن به طرف خونه برم.

و من تعجب ميكنم كه اين همه مامور تا به حال كجا بودن؟

و من به مامورين مي گم كه شما اينجا نيستين كه جلوي منو ب گيرين كه،

آخه من فقط ميخوام برم توي خونه ي خودم،

اين حق منه كه به خونه ي خودم برم،

و مواظب خواب ب چه هاي خودم باشم،

و براشون لالايي بخونم،

شما تا به حال كجا بودين؟

س گاي شما تا به حال كجا بودن؟

اما هم گي ميريزن سر من و دست و  پامو مي گيرن و نميذارن كه دي گه از جام بجنبم.

گتفريد فرياد ميكرد:

صداي فرياد  گتفريد رو ميشنيدم كه مي گفت: {بولنت  پاشو،  پاشو تنبلي رو كنار بذار و سازت رو بردار و برامون بزن  پاشو بولنت دي گه ناز نكن و سازت رو بردار و شعر بارون رو براي ما بخون!}

(ساز ميزند و ميخواند)

ديشب كه بارون اومد

يارم لب بوم اومد

رفتم لبش ببوسم

نازك بود و خون اومد

خونش  چكيد تو باغ چه

يه شاخه  گل در اومد

رفتم  گلش ب چينم

كفتر شد و هوا رفت

رفتم كفتر ب گيرم

آهو شد وصحرا رفت

رفتم آهو ب گيرم

ماهي شد و دريا رفت

بعد ميبينم كه دونفر از مأموراي آتيشنشوني با دوتا س گ  گنده از توي خونه ام در اومدن،

حسن منم همراشونه.

از حرفاشون ميفهمم كه حسن خودش رو زير ميز قايم كرده بود

از حرفاشون ميفهمم كه س گا اونو زير ميز  پيدا كرده بودن

از حرفاشون ميفهمم كه س گا بدنبال بوي حسن خودشون رو به آتيش زدن

و حالا دي گه ميديدم كه س گ داره حسن منو ميليسه

و حسن من س گ رو توي بغل  گرفته و ميبوسه

حسن دي گه منو نميشناخت

حسن دي گه مريم رو نميشناخت

حسن حتي به  پيرزن همسايَمون سلامي ن گفت

حسن فقط  چسبيده بود به س گ و با س گ اختلاط ميكرد.

س گ و حسن

حسن و س گ

موهاي هر دوتاشون سوخته بود

و  پشماشون ريخته

و  پاك با همدي گه قاطي شده بودن.

راستشو بخواين، ان گار منم دي گه قاطي كرده ام

گاهي اوقات خيال برم ميداره كه همه ي  پي چ و مهره هاي كله ام شل شده، و سيماش با همدي گه اتصالي داره.

حسن هم كه همه  چيز رو قر و قاطي ميبينه

اصلن ان گار توي دنيا همه  چيز قر و قاطي شده

پيرزن هم كاراي سابقش از يادش رفته،

شمردن ماشينا از سرش افتاده

دم  پنجره ميشينه، اما دي گه ماشينا رو نميشماره، آدما رو نميشماره،

ميشينه دم  پنجره و به نقطه ي نامعلومي خيره  ميشه

فقط ا گه  گاهي  گذر س گي از زير  پنجره ي اون بيفته، دستي براش تكون ميده.

بعد كه دي گه آتيشا خاموش شدن،

و آبا از آسياب افتادن

گتفريد و من براي بيدار كردن بولنت وارد خونه شديم

گتفريد ساز بولنت رو زير تختش  پيدا كرده بود، اينه، اينجاست، اين سازشه، نصف كاسه و سيماش سوخته ان.

اما از خود بولنت هي چي باقي نمونده بود.

همين يه ذره مونده بود كه من توي اين دستمال جمعش كردم.

(ميخندد)

پاك قاطي كردم.

داشتم راجع به س گه مي گفتم.

دكترا به زحمت س گ و حسن رو از هم جدا كردن،

تا مدتا اين ب چه مسلمون با يه س گ نجس آلماني توي يه تخت ميخوابيدن!

حسن با  چندتا عمل شفا  پيدا كرد

حتي موهاي ريخته اش كم كم در اومدن

روي  پوست سوخته اش  پوست تازه در اومد

اشكال كار حسن فقط اينه كه س گ رو با بولنت عوضي مي گيره

حسن حالا شب و روز با س گ ميخوابه

با س گ ميخوره

با س گ بازي ميكنه

با س گ تركي حرف ميزنه

خوب دي گه اينم يه جورشه

تا به حال ما مجبور بوديم آلماني بفهميم

حالا يه س گ اصيل آلماني مجبور شده تركي ياد ب گيره

چنين است رسم سراي درشت!

عيب قضيه فقط اينه كه ما دي گه نميتونيم به تركيه بر گرديم

آخه م گر ميشه با يه س گ نجس آلماني  پيش قوم و خويشاي خشكه مقدس رفت؟

يه دفعه به كله ام زد كلك س گه رو بكنم و خودم رو خلاص كنم

رفتم  پيش رفيق ايتاليايي ام، توني رو مي گم

بهش  گفتم: آهاي يارو

تو كه با مافيا سرو كار داري، ا گه يه اسكناس درشت بهت بدم، سر يكي رو براي من زير آب ميكني؟

گفت: تا كي باشه و  چقدر بيارزه!

گفتم هزارتا بهت ميدم به شرط اينكه كلك اين س گه رو بكني!

بدون معطلي  گفت: كون  گشاد! مافيا آدم ميكشه، نه س گ! تو  چطور دلت مياد اين حيوون معصوم رو سر به نيستش بكني!

خوب دي گه اينم يه جورشه!

همه كس دي گر از برادر خوند گي اين س گ با حسن من خبر داشت

اون كه برادرخونده ي  پسر من باشه  پس ميشه فرزندخونده ي من

فرزندخونده ي من يه س گه،  پس من ميشم  پدرِ يه س گ، بعد ميشه منو  پدر س گ صدام كنين!

خوب دي گه اين هم يه جورشه!

بعد يه روزي شهردار محل اومد،

اومدن جلوي همون خونه كه دي گه سر جاش نبود،

با يه عالمه آدماي فكلي

با يه دسته خبرن گار و عكاس

اينجا ميخواستن كه رسمَن يه س گ  پليس رو بعد از سوختنش بازنشسته بكنن

مراسم بازنشست گي س گ رو در همون جايي انجام ميدادن كه اين س گ ماموريت خودش رو به خوبي انجام داده بود.

و آقاي شهردار به مناسبت قدردوني از س گ و دلجويي از دلسوخت گان، س گ رو به حسن بخشيد.

و بعد عكساي تمام قدي از س گ و حسن و من  پدرس گ در روزنامه ها  چا پ شدن.

يك عكس بزر گم از من در كنار شهردار  گرفتن، دست در دست و شونه به شونه.

اونا يه حلقه  گل آورده بودن كه بندازن توي  گردن من

من به آقاي شهردار  گفتم كه يه ريسه سير خاصيتش از اين حلقه  گل بيشتره

شهردار  گفت  چرا؟

گفتم محض ارا!

گفت يعني  چه؟

گفتم اين همون  چيزي است كه رييس ما هميشه مي گه،

من از اون ياد  گرفته ام

بعد براش از خواص درماني سير تعريف ميكنم. و از اينكه با بوي سير ميتوان به جن گ ارواح خبي ثه رفت.

و براش شعري رو كه در مدح سير ساخته ام ميخونم.

سير، تو درمان بواسيرِ من

باع ث نيروي دل  پيرِ من

درد مفاصل ز تو درمان شود

كار حكيمان ز تو آسان شود

ديده به ديدار تو روشن شود

خانه ز بوي تو  چو  گلشن شود

با تو رفاقت كنم و با  پياز

وز همه اغيار شوم بي نياز

شهردار ميخنده و سري تكون ميده و مي گه:

{ چه ميشود كرد، ملل مختلف داراي سنن مختلفند،  چه ميشود كرد!}

بعد دوباره ميخنده و دهنش رو جلوي ميكروفون ميذاره و  چندتا فوت ميكنه و بعد مي گه:

من به نهايت از رويداد اخير كه موجبات كدورت شديد آحاد ساكنين اين شهر، اين كشور و بلكه همه ي مردم دنيا  را فراهم آورده است، دل گيرم. تمام بشريت از اين شيطنت خشم گين شده است. تنها از كشور همسايه ي ما هلند صد هزار كارت  پستال به نشاني شهرداري اين شهر  پست شده است، با اين جمله كه: {من خشم گينم}

شرمتان باد، نن گتان باد! شما  چ گونه در وسط اين كشور متمدن، در دهه ي  پاياني قرن بيستم، قرن  پيروزي بشر بر فضا، بر زمان، بر زمين، بر زير زمين و بر اقيانوس، هم چنان مانند عهد دقيانوس به قتل و برادر كشي دست ميزنيد و ما را از داشتن برادران خارجيِمان محروم ميكنيد.

م گر خارجي بودن عيب است؟ فكرش را بكنيد كه بسياري از مردم دنيا اجناس خارجي را بهتر ميخرند و از اين طريق تجارت خارجي ما رونق مي گيرد. يك لحظه تصور بكنيد كه ما بدون خارجه باشيم. بعد دي گر نميتوانيم دوره ي مرخصي خودمان را در خارج از كشور ب گذرانيم. روابط خارجي هم بدون خارجيان  گسسته ميشود و بنا براين درهاي وزارت امور خارجه هم تخته ميشود. بعد وزير امور خارجه هم به جمعيت بي كاران اضافه ميشود و شايد بايد برود م ثل خيليهاي دي گر در  پيتزا تاكسي كار بكند! من به همه ي كساني كه ميخواهند با خارجيان در بيفتند و اونا را خارج كنند، اخطار ميكنم كه خرج و مخارج و خراج و خوارج  و خارجي همه از يك ريشه اند، ا گربخواهيد همه ي اينها را از بين ببريد، و ا گر ما من باب م ثال دست از خرج و مخارج بشوريم، با اين همه مداخل  چكار بايد بكنيم؟ تازه ا گر بخواهيم و بتوانيم از همه ي  چيزهايي كه به نحوي با خارجي و خروج مربوط است صرف نظر كنيم، از مخرج كه دي گر نميتوان صرف نظر كرد. حداقل به خاطر مخرج خودتان هم كه شده باشد، نسبت به خارجيان بي احترامي نكنيد.

(از روي صندلي به  پايين ميجهد)

آدماي زيادي جمع شده  بودن و تظاهرات راه انداخته بودن و شعار ميدادن:

{خارجي، داخلي

برادَرَن، برادرن

هردو عزيز مادرن}

و هلموت رفته بود تو لب

پيشنهاد كرد كه يه روز اعتصاب بكنيم

يه روز آت و آشغالا رو بذاريم توي خيابونا بمونن

هلموت هم با اعتصاب موافق بود و مي گفت،

يه روز اعتصاب ميكنيم و ميذاريم خيابونا رو  گه ب گيره!

روز بعد از اعتصاب خيابونا  پر بودن از سنده ي س گا

سنده ي س گ  گواه  گوياي خشم مردم!

اينجا بو مياد!

روزنامه رو كه ورق زدم

چشمم افتاد به عكس  پيرزن

همون  پيرزن همسايه خودمون

توي همون اتاق خودش

با يه عالمه  گل محمدي

اما به رن گ سفيد

روي در و ديوار اتاق رو صليب شكسته كشيده بودن

عجب خري هستم من

اين زن رو  پاك فراموش كرده بودم

(به طرف  پنجره ميرود)

روز عيد  پاك بود

دم غروب

پيرزن م ثل هميشه نشسسته بود دم  پنجره و ماشينا رو ميشمرد

و با  چشماش

راه رفتن آدما رو دنبال ميكرد

از  پي چ كو چه  چند تا جوونك  پيدا ميشن

جَوونَكايي كه كله شون رو از بيخ تيغ زده بودن

با شيشه هاي شراب

با شيشه هاي آبجو

پيرزن خيال ميكنه كه اونا بازم اومدن و ميخوان آتيش بازي راه  بندازن

پيرزن ساكت نميمونه و هر چي توي دهنش بود ن ثارشون ميكنه

جَوونَكا

ميزنه به كله شون

قلاب مي گيرن

از  پنجره ميرن بالا

ا ثا ثيه ي اتاق  پيرزن رو درب و داغون ميكنن

بهش مي گن  پيرس گ جادو گر، هافهافو

و هر چي  گل محمدي سفيد توي اتاقش بود  پر پر ميكنن

( گل سفيد را روي زمين انداخته و  چند صليب شكسته روي ديوار ميكشد. صندلي  چرخداري را  پيش كشيده و بر روي آن مينشيند)

دستاشو بستن

دستاشو از  پشت با طناب بستن

پيرزن بي چاره رو با طناب به صندلي بستن

و صندلي رو بطرف  پنجره هل دادن

جَووناي امروزي، كله شون خوب كار ميكنه

پيرزن بايد جلوي  پنجره بشينه

تا همه  چيز عادي بنظر بياد

ا گه  پيرزن جلوي  پنجره ديده نشه

معلومه كه اتفاقي افتاده

ا گه يه روزي باجه ي تلفن غيب بشه

مهم نيست

ا گه فروش گاه زنجيره سرجاش نباشه

مهم نيست

ا گه ايست گاه اتوبوس برداشته بشه

بازم مهم نيست

اما ا گه  پيرزن سرشناس محل يه روز جلوي  پنجره ديده نشه

معلومه كه اتفاقي افتاده

پيرزن بايد دم  پنجره بشينه

{بايد}

از اون {بايد}اي آلماني

ونطور كه رييسم مي گه

خوب كريسمس رو ميشه قلم  گرفت

و گرنه

ده سال تمام كار زن همسايه ما همين بود

پيرزن  ثروتمندِ بي چاره!

بعد جَوونَكا

از لب  پنجره مي پرن توي خيابون

از توي خيابون شيشه هاي آبجو شون رو مياندازن توي خونه ي ما

پيرزن نشسته جلوي  پنجره و شاهد سوختن خونه ي ماست

و كاري از دستش بر نمياد

و ب چه ها در ميرن

پيرزن همونجا غش ميكنه

لَم ميشه

از شب عيد  پاك به اينطرف

بي چاره دي گه راهم نميتونه بره

چسبيده به صندلي  چرخدار

بي چاره!  چقدر خاطر بولنت رو ميخواست!

(صندلي اش را به طرف قسمت سفيد ميراند)

اينجا رو بو برداشته

حالا بايد حسن رو بشورم

غسلش بدم

هر روز خدا غسلش بدم

ده ساعت بشورم و صابون بزنم

يه عالمه صابون لازم دارم

ا گه حسن رو  پاك نشورم

جَوونَكا از ريختش خوششون نياد

خودشون دست بكار ميشن، اونو  پاكسازي ميكنن!

 پاك  پاك! اونهم مسئولانه!

( عروسك را با رن گ اس پري رن گ آميزي ميكند. برخاسته و بطرف آبي صحنه ميرود)

بعد  گتفريد دوباره فيلش ياد هندوستان ميكنه و به فكر زن  گرفتن ميافته.

ميخواست مريم رو به زني ب گيره

بعد يه مرتبه يه  چيزي بي خبر ميزنه به كله ام

ميرم  پيش  گتفريد

بهش مي گم”

مرد حسابي، تو رفيق مني!

رفاقت سر جاي خودش، اما ا گه زن ميخواي شرط داره!

گتفريد داشت از ترس قالب تهي ميكرد

دلش هم چين ميزد كه ان گار ميخواي جونش رو ب گيري!

پرسيد:

دي گر  چه شرطي؟

ا گه ختنه كردن بود كه تو يه بار كردي

دي گه برام  چيزي نمونده كه تو ببريش!

خنده ام  گرفته بود.

گفتم نترس!

دي گه كوتاه ترش نميكنم!

اما حسابش رو بكن، با ختنه كردنِ  چاهار سانتي متر از  پوست معامله ي تو و هانس فقط  چاهار سانتي متر از خاك بهشت نصيبم شده بود، كه اينم باطل شد.

وقتي كه اون س گ نجس رو به حسن دادن و حسن اسم اونو بولنت  گذاشت،

وقتي كه  پاي اين س گ توي خونه ي من باز شد،

اين خودش دوتا  گناه  كبيره است،

بهشتم رو از دست دادم و ير به ير شدم

گتفريد همينطور با ترس ن گام ميكرد و با ن گاهش مي پرسيد:

{حالا ميخواي  چه بلايي سرم بياري؟}

بهش  گفتم حالا كه ختنه شده و  پاك هستي، باهاس اسمت رو هم عوض كني.

گتفريد م ثل كسي كه به مر گ  گرفته باشيش، به تب راضي ميشه،

نفسي به راحتي كشيد و  گفت {نو  پروبلمو}

گتفريد حاضره براي عشقش دست به هر كاري بزنه.

نميدونم آدم اول عقلش رو از دست ميده و بعد عاشق ميشه، يا اول عاشق ميشه بعد عقلش رو از دست ميده!

من اما به عشق بهشت، يه ما چ  گنده از ل پ  گتفريد  گرفتم

حسن حالا دي گه موهاش بوره

موي بور كم خطرتره

موي سياه خطرناكه!

موهاي حسن رو رن گش ميكنم

رن گ  پوستش رو هم عوض ميكنم

يه اسم تازه هم روش ميذارم:

از اين ببعد توي مدرسه حسن رو صدا ميكنن:

{ گتفريد دلير}

– {حاضر!}

خوب شايد با اين كار  چن سانتي متر دي گه از خاك بهشتم رو از دست ميدم.

اما در عوض

اسم  گتفريد رو هم ميذارم حسن.

حسن شنايدر

اين  ثواب با اون  گناه در، بازم ير به ير ميشيم!

ديشب داشتم تو خواب ميديدم

حضرت محمد و حضرت عيسي توي عرش اعلي دست به دست داده بودن و به سرنوشت امت  گناهكار خودشون افسوس ميخوردن

( ناخواسته وارد قسمت سفيد صحنه ميشود)

لاغر شدم

ده كيلو وزن كم كردم

شكمم كه از آبجو باد كرده بود،  چسبيد به كمرم.

بعد يه ماشين  پليس اومد با  چنتايي  پرستار

انداختن منو توي ماشين و بردن به ديوونه خونه

و مي گن كه:

{وضع روحي آقاي علي دلير خطرناك است.

آقاي علي دلير هرروزي ده  بار  پسرش حسن رو مياندازد در وان حمام و ميشورد

كارهاي آقاي علي دلير وضع سلامت جسمي و روحي فرزندش را به خطر انداخته است}

من مي گم كه اين دكتراي آلماني بيسوادن، باورتون نميشه!

كارشون اينه كه آدم رو هي معاينه ميكنن،

هي خون مي گيرن،

هزار جور بادكش ميذارن

تا كيسه شون رو  پر كنن.

مطب ندارن، تجارتخونه بازكردن، تا كاسبي كنن.

من كه ديوونه نيستم

من ميدونم كه اونا دارن  چيكار ميكنن.

همه شون زده به كله شون، خيال ميكنن كه من به كله ام زده!

ديوونه هاي زنجيري!

دكتر مي گه:

{آقاي علي  دلير بايد كه يك سال در تيمارستان بستري باشد}

مردكه خودشم آلماني نيست،

هندييه!

اين هنديا آلماني رو با لهجه ي مسخره ي مزخرفي حرف ميزنن.

من و توني از خنده روده بر ميشديم،

از آلماني حرف زدن هنديا،

از خنده روده بر ميشديم.

(تقليد لهجه ي هندي ميكند)

بعد حسن اومد به ملاقاتم

ب چه ام رو نمي گم، همكارم رو مي گم همون  گتفريد سابق!

با يه عالمه  گل محمدي

گلاي محمدي سفيد رو  پيرزن همسايه فرستاده بود.

كارتي هم بر روي دسته ي  گل بود

با دستخط  پيرزن

روش نوشته بود:

{آدم خوش معامله شريك مال مردم است. يعني مردم به آدمهاي خوش معامله اعتماد ميكنند و مال خودشان را در اختيار آنها مي گذارند}  امضاٍ رُزا

رُزا يعني همون  گل محمدي!

از  گتفريد  پرسيدم جريان معامله  چي بود؟

گتفريد به ياد روز تولدش افتاد و اون جريان كه معامله هامون رو داشتيم با همدي گر مسابقه ميداديم.

بعد كاغذي بر ميدارم و در  پاسخ رُزاخانم  مينويسم:

ا گه ما رو به خوش معامل گي قبول داريد و حاضريد دست به معامله هاي بزر گ بزنيد، منم حاضرم كه مال خود رو در اختيار شما ب گذارم}

پيرزن شايد نفهميد كه  چي مي گم

اما اهميتي نداره

دكتر مي گه من بايد تا ميتونم نقاشي كنم

به اين مي گن روان درماني با كمك نقاشي

دكتر مي گه كه آدم خودش رو در نقاشي بهتر ميتونه خالي كنه

شايدم راست ب گه

اينجا باغبوني هم ميشه كرد

باغبوني، خياطي،  گلدوزي، نقاشي…

من اما بيشتر وقتا نامه مينويسم

(به عروسك ن گاه ميكند)

در يك نامه به برادرم نوشتم:

{من الان توي ديوونه خونه ام

اما نميدونم  چرا

بسياري از مردم در ديوونه خونه نيستند

اونا هم نميدونند  چرا

كمكم كن

برام كاغذ بفرست

برام قلم مو و آبرن گ بفرست

تا آفتاب را در كاغذي ب پي چم}

هركي نامه هام رو ميخونه، مي گه: اينا شعرن

من بهم بر ميخورد و مي گم اينا كجا شعرن؟ اينا همه حرف حساب هستن كه من مينويسم.

اما  چه كنم كه اين مردم نميفهمن.

خورشيد زرد آسمون

سياه ميشه، سرد ميشه

رو شاخه ها، بر گ جَوون

كهنه ميشه، زرد ميشه

آسمونو شب مي گيره

شب  پره ها  پر مي گيرن

ديباي جادو در ميان

كاراشونو سر مي گيرن

ابرا ميان يواشكي

ستاره ها رو ميبرن

خنجر آذرخششون

پار چه ي شب رو ميدرن

مروارياي آسمون

از بندشون جدا ميشن

ستاره هاي كهكشون

راهي ناكجا ميشن

وقتي خدا به خواب ميره

هستي رو از ياد ميبره

خرمنش آتيش مي گيره

خاكشونو باد ميبره

خوابو من از  چشاي خود

ميشورم و دور ميكنم

هي ميشينم تو رخت خواب

فكراي ناجور ميكنم

م ث اينكه راستي راستي خيالاتي شدم، كله ام داره دوار ميزنه، يه آس پيرين مياندازم بالا

آس پيرين با سردرد مي چسبه!

توني مياد ملاقات، با يه  گيم بوي

اسباب بازي اش رو بهم ميده و مي گه:

{آدمي كه خيلي با اين  چيزا بازي بكنه سيماش قاطي ميشه، اما كسي كه سيماش قاطي شده باشه ا گه با اين بازي بكنه حالش جا مياد، بيا اينو ب گير و بازي بكن و خيليَم فكر و خيال نكن!}

(با  گيم بوي بازي ميكند)

يه سالي رو اينطور مي گذرونم

با بي  خيالي

بزن بر طبل بي عاري كه اينهم عالمي دارد

كمي  گيم بوي بازي ميكنم

كمي نقاشي ميكنم

گاهيَم نامه مينويسم

و روزي از روزا

همينطور كه مشعول نقاشي كردن هستم

سرو كله ي كلاغا  پيدا ميشه

يه عالمه كلاغ

كلاغايي كه قارقار ميكنن

قارقار كلاغ كلافه ام ميكنه

هفت تير ي رو برميدارم و بطرف كلاغا نشونه مي گيرم

شليك ميكنم

كلاغا كه مردن

دكتر اومد  پيشم و  گفت

{علي آقا دي گر نبايد شكايتي داشته باشن، حالا دي گر بايد حالشان خوب باشد، محض آزمايش ميتونن يه دوره اي مرخص بشن}

(بطرف قسمت آبي ميرود)

ما هم مرخص شديم

رفتيم تو خونه

خونه خودم كه نه!

خونه ام دي گه سر جاش نبود

رفته بود از اونجا

پسرم  گتفريد

همون حسن سابق رو برداشتم و رفتم  پيش  پيرزن همسايه

كل خونواده در اونجا به هم رسيدن

حتي بولنت هم، مقصودم س گ اصيل آلماني است.

بولنت

بولنت جون

ترو خدا بخون

ترو خدا شعر بارونتو براي ما بخون

صدام رو ميشنوي؟

ميفهمي  چي بهت مي گم؟

خواهش ميكنم

بعدم ميرم نماز ميخونم

خدا رو شكر ميكنم

و براي همه دعا ميكنم

نماز واجب است

ب چه هاي  پيرزن هم ميان

پيرزن روي صندلي  چرح دارش نشسته است

مي گم:

شايد دارم خواب ميبينم

شايدم خيالاتي شده ام

آخر ب چه هاي  پيرزن تو موقع تابستون اونجا  چي كار دارن؟

اونا معمولن فقط موقع كريسمس  پيداشون ميشد

الان كه درست وقتي است كه اونا بايد به كارشون برسن و ترقي كنن!

الان كه برفي روي زمين نيست

شايد به همين دليله كه دكتر مي گفت زده به كله ام

بعد مريم در  گوشم مي گه:

پيرزن تصميم  گرفته خونه اش رو به ما ببخشه

ب چه ها جمع شده ان و ميخوان جلوي اين كار رو ب گيرن

ب چه ها سر ار ث و ميرا ثشون با مادرشون دعوا دارن.

طرفاي ما آدم اول ميميره بعد سر ار ث و ميرا ثش دعوا در مي گيره

اما اينجا م ثل اينكه همه  چيز برعكسه

خلاصه ب چه ها از دست ننه شون به داد گاه شكايت ميكنن

اونا ادعا ميكنن كه مادرشون اختلال حواس داره و بايد از او صلب مالكيت بشه

اونا ادعانامه شون رو با اين دليل ارائه ميدن كه: ا گه اين زن  عقلش سر جاش بود كه اموالش رو حيف و ميل نميكرد، وخونه اش رو به بي گانه ها نميبخشيد.

اونا تمام سعي شون رو كردن كه خونه رو  پس ب گيرن

دكتر اما ادعاي اونا رو تاييد نكرد و  گفت كه  پيرزن هنوز غقلش سر جاشه و ميتونه در باره ي اموالش تصميم ب گيره

جِدَّن به اين مي گن دكتر!

دكتراي آلمان واقعن انساناي شريفي هستن كه به اهميت كارشون واردن، با انعام واين جور  چيزا هم نميشه سرشون رو شيره ماليد.

با يه ن گاه تشخيص ميدن كه بيمار  چه دردي داره، يا نداره!

ب چه ها دي گر كاري از دستشون بر نميامد

رفتن و  پشت سرشون رو هم ن گاه نكردن

حتي موقع كريسمسم  پيداشون نشد

رفتن و مشغول ترقي  كردن شدن!

اينطوري هم  پر بدك نيست!

بعد حسن

يعني  گتفريد سابق

توي خونه ي  پيرزن

نه، توي خونه ي ما

با مريم عروسي كرد

بي چاره  پيرزن!

دي گه نه خونه براش موند و نه ب چه ها

اما خوب ما مسلمونيم و من مي گم كه خدا رو خوش نميياد اين  پيرزن بي چاره رو آخر عمري تنهاش بذاريم

گناه داره!

بهش مي گم حالا كه ب چه هات ولت كردن ميتوني توي خونه ي ما زند گي كني!

بعد به  پيرزن حالي ميكنم كه خونه به اين بزر گي رو اصلن خوبيت نداره كه با هم ن گه داريم

فايده اش  چيه ا گه دوباره بيان و آتيش بزنن اونوقت دي گر هي چ امكاني براي زند گي نداريم

به  پيرزن حالي ميكنم كه اين خونه رو  پولش كنيم و به جاش سه تا خونه ي كو چك بخريم

وقتي آدم سه تا خونه داشنته باشه ا گه دوتاش رو هم آتيش بزنن هنوز يكيش براي آدم باقي ميمونه

پيرزن هم موافقت ميكنه

اما  چشن رو ميخواد توي همين خونه بزر گه  ب گيره

قبل از فروختنش

يه عروسي شاهانه!

كلي آدم دعوت ميكنيم

توي اون باغ بزر گ

ا گه شانس بياريم و هوا هم آفتابي باشه!

آخه توي آلمان هميشه هوا  گرفته است

فرق زيادي بين زمستودن و تابستون نيست

بارون ميياد  پشت بارون

ا گه روزي بميرم و برم  پيش خدا

همينكه  چشمم به خدا بيفته ازش مي پرسم

آخدا آخر اينم كشور است كه تو خلق كردي؟

آلمان رو مي گم

همش بارون ميياد و از بس بارون مياد همه ي ميوه هاش مزه ي آب ميدن

اما با اين همه بارون!

وقتيكه بولنت داشت توي آتيش ميسوخت تو از يه قطره اش دريغت آمد

توي همين آلمان!

(دست به خاكستر ميبرد)

پيرزن خودش رو هفت قلم آرايش كرده بود

همه ي مهمونا هم مياومدن

توي دستاشون  گلاي محمدي سفيد

بعد از ظهر دوباره هوا ابري شد

هوا رو كه داشتم ن گاه ميكردم

چشمم به زنم افتاد

اونجا ، اون بالاي ابرا

دوتا ملاقه ي  گنده هم توي دستاش بودن

خيال ميكنم كه زنم حتي ا گه توي آسمون هم باشه دست از آش پزي بر نميداره

براي خدا هم بد نيست!

اما زنم با ملاقه هايي كه توي دستاش بودن، ابرارو جارو  پارو ميكنه

و دوباره آفتاب با نيش خندونش  پيدا ميشه

ومهمونا هم ميخندن و شادي ميكنن.

من از زنم تشكر ميكنم

زنم ميخنده و بار دي گه توي آسمون محو ميشه

(روي صندلي  چرخ دار مينشيند و در اطراف صحنه ميراند)

عجب مهموني باحالي بود!

رفيقم احمد

اون روز يه قابلمه ي  گنده آش  پحته بود

يه قالي چه ي ايراني هم با خودش آورده بود

شايدم يه قالي چه ي  پرنده

يه قالي چه كه شايد من روزي روش بشينم و بالا برم

بالاي بالا تا  پيش زنم

گتفريد

حسن سابق

نشسته بود كنار س گش – بولنت-

باهاش به زبون تركي حرف ميزد!

و تو پ بازي ميكرد

س گا توي اين ولايت خيلي مهم هستن

بايد آدم مرتب باهاشون حرف بزنه، و گرنه دلشون تن گ ميشه

رييس من، هلموت

نشسته بود توي ايوون و آبجو ميخورد

با يه دست آش ميخورد، با يه دستش آبجو  چشاش اما تو  پا چه ي زنايي بود كه ميرقصيدن

مُرَتَّبم مي گفت خوردنيَن، خوشمزه ان!

در  گوشه ي دي گر ايوان

هانس نشسته با اون دكتر هندي

دارن ويسكي بدون الكل ميخورن.

بعد از واقعه ي ختنه سورون

توي اون جشن تولد حسن-  گتفريد سابق-

هانس دي گه توبه كرده و مست نميكنه

مخصوصن ا گه سرو كله ي منم توي يه جشني  پيدا بشه

پيرزن سوار بر صندلي  چرخدارش

چار چشمي همه جا و همه  چيز رو مي پاد

توني، رفيق ايتاليايي ام

توي باغ چه وايستاده

ظاهِرَن با  گيم بوي اش بازي ميكنه

اما يه  چماق  گنده  گذاشته ور دستش

و حواسش جَمعه، مبادا دوباره سرو كله ي جَوونَكاي آتيش افروز  پيدا بشه

شهردار محل هم

اِبرو رو توي بغل  گرفته و هي جلوي دوربين خبرن گارا  پز مي گيره

مريم و حسن

يعني  گتفريد سابق

نشسته ان در صدر مجلس

دل ميدن و قلوه مي گيرن

هر دوتا بي صبرانه منتظرن كه شب بشه

مخصوصن حسن

بي شرف همش  چشش به ساعته!

بولنت داره سازميزنه

و من رفتم توي خيال

پيرزنه هم بد مالي نيست

و بوهاي خوبي ازش در مياد

و ا گه دست مردونه اي  پاهاش رو بماله

شايد دوباره بتونه سر پاهاش وايسته

يه  گيلاس شراب بدستش ميدم

و ازش مي پرسم

دوست داري كه امشب

دست به يه معامله ي بزر گ بزني؟

به من مي گن علي آقاي خوش معامله

پايان

بر گردان از:

BARFUSS, NACKT, HERZ IN DER HAND

(Monolog eines Gastarbeiters)

كليه ي حقوق محفوظ است