يك ديالوگ آسفالتي
علي شاد
صحنهي اول
سالمندان:
ناصرخان
نرگس
عمو بقراط
ناصرخان من دمِ مرگم … يادتان نرود … با اينهمه خوشحالم كه شما دور و برم هستيد … فكر كنم اين موضوع را خودتان مي دانيد.
عموبقراط آره، آره … بيماري هم ميتواند گاهي براي آدم يك سرمايه باشد … جهان، ناله و فغان ميكند و هنر سرود و آواز ميخواند.
ناصرخان من پا به پيري گذاشتهام … حوصله دروغ گفتن ندارم … اين را حقيقت ميگويم.
عموبقراط آدم بايد از دست سرنوشتش فرار نكند … حقيقت هم، عرض كنم خدمت شما، يك نظر شخصي است … حالا كه دُم شير را گرفتهي، از سواري آن دست نكش!
نرگس … ولي مرا در حال حاضر فقط دو موضوع ميتواند نجات دهد: يا يك عشق واقعي يا يك وظيفه درست و حسابي … چون آقا بقراط! همانطور كه خودت ميدوني، افسانهها، كوششهايي بودند تا انسان را با طبيعت و سرنوشتش وارد بحث كنند.
بقراط عزيز جون، معني و هدف زندگي، فقط يك آمادگي است براي مرگ طولاني و تدريجي … هر كدام از ما برهي ساده لوح و صلحجويي هستيم زير عباي ايزد خان!
نرگشخانوم من، هم راستش را بخواهي، روز به روز پايم به لبگور نزديكتر ميشه … ولي فكر كنم، تو، آقا بقراط! در قرني اشتباهي سُر خوردهاي!
بقراط آره! ولي اين شما هستيد كه هر روز در مطب پزشگان يا در جلو حرم امامزادهها هي اجتماع ميكنيد، تا شفا پيدا كنيد.
ناصرخان آره ديگه، گرسنگي كه فشار بياره، شيطان هم به فكر مزهي مگسها ميافتد.
نرگس اي بابا! همه چيز به مرگ ختم ميشود، همه سر از قبرستان در ميآوريد، حالا هر غلطي كه ميخواهيد بكنيد، مرگ سراغ همهتان را خواهد گرفت، سرانجامِ همه، نيستي و پوچي است. يا امام زمان!
بقراط اين حرفت واقعا عصب زمان را هدف قرار گرفت … واقعيت را نميشود روي كاغذ بصورت مزخرفي مطرح كرد.
نرگس … ولي مبارزانِ تنها و بيكسي هم يافت ميشود كه هفتاد – هشتاد سال در زندگي با مرگ ميجنگند و چون زندگي زيبا و لذتاور است … اينها حداقل يك عمر طولاني لذت بردهاند …
ناصرخان اي بابا! لعنت به اين لذتها. چه قبايي آنها از اين لذتها براي تنشان بافتهاند. … اينها هم، نه نسيم شمال شدهاند، نه بوران جنوب.
عموبقراط باز هم ناز نفس من! … بقراط، گمنامي يوناني … آدم تكرو در يك زندگي حاشيهاي، در واقع نوعي زندگي انقلابي را مزه ميكند!
نرگس آره تو هم هي هارت و گوز بكن … عجل روي شونهي تو هم جا خوش كرده … به قول چخوف: “ با حقايقِ زندگي آشنا شو! آنها ترا به شك و ترديد خواهند انداخت، تا آنجائيكه به غلطكردن بيفتي“!
ناصرخان بله، اونهم اين يارو، بقراط يوناني! … كه به من يكروز پيام داد: “كه بايد به جهنم بروي … جايي كه حتي نشود با بيمهبازنشستگي ارتشيات هم يك ليوانِ آب در آن گرما بخري“ … اين آدمها، ميانهروهايي هستند بين لاتهاي سر محل و خدايان اسطورهاي!
بقراط مرد حسابي! هر شوخي را اينقدر جدي نگير … آقا ميخواد بميره ولي از مردن ميترسه … سقراطِ ما هم بطور واقعي زهر را نوشيد و مُرد، نه بطور سنبليك و نمايشي!
نرگس علتش اين است كه آقا، فيلم بازي ميكند. … او همچي هم خونسرد و بيخيال نيست، آنطوري كه ظاهرا خود را نشان ميدهد. … بقول اهل كتاب: تاريخِ بشر درامي است چند صحنهاي! …
(نرگس و بقراط وارد آبدارخانهي اقامتگاه سالمندان ميشوند، در آنجا چند فيلسوف و شبهفيلسوف، با كراوات و پاپيون دور ميزي نشستهاند. نرگس از يكي از آنها سئوال ميكند.)
نرگس آيا در جهان خالقي وجود دارد؟
(بقراط وارد بحث ميشود.)
بقراط اكنون بجاي بحث خدا، مدتهاست كه در ميان انسانها، بحث ميمون آغاز شده.
فيلسوف (يكي از فيلسوفان خطاب به بقراط) براي يك آدم شهرستاني مثل تو، مذهب نه همچون افيون، لابد مثل شعر و ترانه است.
بقراط (بقراط غُرزنان) اينهمه پيچيدگي و تاريكي و سئوال در جهان، و زندگي انسان، اينهمه كوتاه براي جواب دادن و يافتن دليل. در زمان باستان خودمان، سئوال در ديالوگ، راهي بود براي ورود به مقولهي خرد و منطق.
نرگس آدم ديالكتيكي مثل تو هم در جلو خدا تنها و بيكس و ناتوان، مثل خر در گِل خواهد ايستاد.
بقراط بله، بعضيها هم مثل سركار خانم، خواب رهايي ابدي ميبيند ولي خود را با افكار بحث وجود خالق مكافات نمودهاند.
نرگس اين همه كتابهاي آسماني نوشته شدهاند تا راه بهشت را به آدمهايي مثل تو نشان بدهند. مشكل اينجاست كه اكثر شماها، بجاي بحث وجود خدا، از زير آن در ميرويد، لابد نزد خود فكر ميكنيد كه همهي اين بحثها و سئوالات بياهميت هستند. حتا مرحوم سقراط هم اگر چه آدم شكاكي بود ولي در بحث آدمي مهربان و منطقي بود.
بقراط سقراط اينقدر بمن نزديك بود كه من اغلب خود را با او در حال مشاجره ميبينم.
نرگس تو هم كه بقول شاعر، هميشه ميگويي: من آنم كه رستم بود پهلوان.
صحنه دوم
جوانترها:
زهره
جواهر
آرمان
زهره معشوقهي كسي نبودن، يك بدبختي است، ولي عشق را از دست دادن، يك فاجعه!
جواهر بله ديگه، خانوم! … هر روز كه جمعه نميشه … اگر دلت گرفت، بيا در آغوش من!
زهره در آسايشگاه قلبم، تا ابد براي او شمعي خواهد سوخت … از بس نامههاي عاشقانه برايش نوشتم، دستم تاول زد.
جواهر آخ … آخ … تو بدجوري عاشق شدهاي … در هنرِ عشق، اجازهي هر كاري هست غير از انتقام و خودآزاري … آخر دوست عزيز! هر جايي كه آموزشگاه براي دختران اعيان و اشراف نميشود.
آرمان ولي به هر جهت، زمان اين قلدريها گذشته … اكنون تنها سفارش … پيام لاكپشتگونه است: آرام و مداوم، دل به اميد وصال!
جواهر من ميخوام بگم كه عشق راهنماي بدي است، براي شوق و غم ديدن … شما مردها، از آن روزِ اول جهان را ضايع كرديد، چون نتوانستيد بين عشق و قدرت تعادلي برقرار كنيد و آنها را قدري با هم آشتي دهيد.
زهره … و ما روي اين زندگي مشترك چقدر حساب باز كرديم … و روي آن تا ابد برنامه ريختيم.
آرمان بله ديگه، عزيز! … تو هم آن نيستي كه اسم خود را گذاشتهاي … عشق، به تنهايي آدم را در برابر حماقت، محافظت نميكند.
زهره من در راه او داغون خواهم شد … و حتا برايم افتخار است در اين راه از پاي درآيم … او مردي بود مناسب براي عشقي سوزان، ولي لطيف و پاك و حتا بيگناه!
جواهر آدم نبايد بين شك و ترديد، افكار انتقامجويانه، و خاطرات رمانتيك، همچون پاندول ساعت به چپ و راست بزند.
آرمان … اگر اغراق نباشد، بايد بگويم كه از رنج بردن او لذت ميبرم … و اين عذاب روحي را برايش آرزو ميكردم …
جواهر … سرانجام گربه از توربه پريد … ديگر جايي براي مخفي كاري نمانده.
آرمان زهره جون! خودت را بينداز توي يك عشق وحشي جديد … و برو از زندگيات لذت ببر.
زهره من در بارهي او تنها حرفي كه ميتوانم بگويم اين است:” بدرود! بدورد عشق من! … تا ابديت … با احترام و عشق به تو!“
آرمان من از شنيدن همچو حرفهاي رمانتيكي، نه تنها خندهام ميگيرد … بلكه زير بغلام را هم خارش ميگيرد!
جواهر زهره!، تو احتياج به آدمهاداري، به دوستان، به خانواده … آدم بايد هميشه يك آره يا نه روشن و قاطع بگويد نه اينكه خودش را به كوچهي علي چپ بزند.
زهره فكر كنم در ولايت شما، عشق به يك زندگي مخفي و غير قانوني ادامه ميدهد … آه، خداي من! چه دنيايي است.
جواهر آخر، دختر نازنين! به اندازهي كافي كه مرد توي اين دنيا وجود دارد … اگر هر مردي فمينست ميشد، لابد به من هم راهبه ميگفتند.
زهره بدبختانه، اغلب هر كس، كس ديگري است و هيچكس خودِ خودش نيست … عاشقان آنچه با دست چپ ميدهند، بعد از مدتي با دست راست از معشوق پس ميگيرند! …
(زهره نگاهي به عكس و نامهي يار از دست رفته ميكند.)
زهره همه چيز مزهي جدايي ميدهد، با محبت آمدي و با محبت رفتي، اين جدايي لعنتي به قيمت چه دردهايي پايان يافت.
جواهر فراموش كن، فراموش كن اين خاطرهها را، مگر نه، من هم اشگم ميگيرد.
زهره موقع جدايي، همديگر را در آغوش گرفتيم. خداي من! اين همه غم و افسردگي براي چه؟
جواهر در هنر عشق، ما اجازه داريم، دوباره كودك گرديم، نكته سنجي ميگفت: سنگها، اشگهايي هستند كه بر اثر درد انسانها سخت شدهاند.
زهره (زهره خطاب به عكس يار) عزيزم!، چنانچه قرار باشد با تو حرفي را در ميان بگذارم، آنهم از طريق اشگهايم!، آه، اگر ميشد از طريق اشگهايم با تو رابطه برقرار كنم.
جواهر و من، موقعيكه نامه را روي ميز ديدم، از در خارج نشده، گريهام گرفت.
زهره مرا هم با ديدن نامه، ترس و وحشت فراگرفت و با خود گفتم: آنهمه عشق به قيمت چه اشگهايي تمام شد …اكنون يك زندگي در تنهايي- خانوادهاي از هم پاشيده- بدون بچه- يك مرد بيعرضه! و اشعاري در حد متوسط كه هيچكس حاضر نيست آنها را چاپ كند! …
جواهر با اينوجود، روز بخير، عزيزترين عزيزها! بدرود تا ديداري تازه در ولايت! …