“گارنامه ی بُندارِ بیدَخش” یا کارنامه ی حکومتمداری در ایران
به بهانه ی اجرای نمایش در شهر مولهایمِ آلمان
اصغر نصرتی (چهره)
گارگردان: بهرام بیضایی
ایفاگران: پرویز پورحسینی و مهدی هاشمی
شهر مولهایم در شبهای ۲۰ تا ۲۲ ماه سپتامبر۹۸ میزبان دو گروه نمایش و یک گروه رقص ایرانی بود که به دعوت “ربرتو چولی”، مدیر تاتر روهر، انجام گرفته بود. از جمله کارهای ارائـه شده در این شبها نمایش کارنامهی بُندارِ بیدخش به کارگردانی بهرام بیضایی بود.
ساختمان این نمایش به صورت دو تک گویی (مونولوگ) موازی است که از آغاز تا پایان نیز به همین شکل ادامه دارد. بیضایی این بار از شیوهایی برای نمایش خویش سود جسته که در نوع خود تازه است. شیوهای بیشتر به نوعی به نقالی میماند. دوشخصیتِ ( تیپ ) نمایش، جمشاه(۲) و بُندار بیدخش که به ترتیب توسط پرویز پور حسینی و مهدی هاشمی ایفا میشد. علیرغم حضور دائمی خود در صحنه با یکدیگر به گفتگو نمیپردازند و گفتنیها را تنها با تماشاگران در میان میگذارند. رابطهی آنها با یکدیگر تنها از طریق تماشگران، قضاوتکنندگان، برقرار میشود. گفتگویی از گذشتگان و تصویری از تقابل دو نیروی همواره موجود در سرار تاریخ سرزمین ایران: اندیشه و قدرت! گفتگویی از حوادث بس هولناگ اما غبارآلوده تقابل اندیشمندان و قدرتمداران! اینجا از همان نخستین گام وظیفه قضاوت این حوادث تلخ به تماشاگران سپرده میشود.
***
پیش از این نیز بیضایی با صاحبان قدرت در نبردی نابرابر دست و پنجه نرم گرده بود و آنان را با نگاه انتقادی هنرمندانهاش نگریسته بود. از جمله کارهای موفقِ از این نوعِ “سلطان مار” و “مرگیزدگرد” هستند.
در “سلطان مار” تنها دربار و درباریان و مشکلات داخلی آنها مورد توجه قرار گرفتهاند و مردم تنها از حاضرین بیتاثیر نمایش هستند. اگر نگاه یاسآلود و تلخ روشنفگرانهی پیش از انقلاب در آن اثر مسلط بود. بیضایی در آنجا مدعی است که نمیتوان سلطان بود و مار نبود؛ سلطان بود و ترسناک نبود. نمیتوان سلطان بود و ترس در دل مردم و اطرافیان نیافرید. بدون ایجاد ترس نمیتوان حکومت کرد. بیضایی آنجا علت مار بودن حاکم را بیشتر در اطرافیان وی و ضرورتهای قدرت جستجو میکند. و عاقبت این نتیجهی تلخ را میگیرد که سلطان خوش سیرت وجود ندارد و تنها در “پوست” مار میتوان حکومت کرد و در قدرت ماند.
در „مرگ یزدگرد” بیضایی اما پس از توصیف پادشاهی که به وقت تنگنای “مردمش” آنان را تنهاگذاشته و پا به فرار میگذرد، سرنوشت چونین شاهانی را نیز به دست همان مردمی ( ملتی ) رقم میزند که عمری به فراموشی سپرده شدهاند.
بیضایی در این نمایشنامه برای نخستین بار سرنوشت فرادستان جامعه را به دست فرودستان رقم میزند و برای اولین بار مردم عادی در نوشتههای تاریخی وی جایگاه ویژه و سرنوشت سازی کسب میگنند. همان مردمی که روزگاری در مقابل “آیت(۳) ” ایستادند و او را با تنگناهای بیشمار روبهرو ساختند.
این نگرش تازهی بیضایی پیش از همه ثمرهی سالهای پرشور و شوق ۵۶ و ۵۷ است. اینجا نگاه یاسآلود و تیرهی “سلطانمار” جای خود را به شک امیدبخش داده است. چرا که قضاوت نهایی قتل شاه به دست آسیابان را به از ره رسیدگانی میسپارد که در گرد و غبار حوادث تاریخی به سرزمین ما نزدیگ میشوند. نوید امیدی از تغییر قضاوت حکومتمداری در سرزمین ما!
زن: آری اینک داوران اصلی از راه میرسند.شما را که درفش سپید بود، این بود داوری. تا رای درفش سپاه آنان چه باشد.(۴)
شاید بیضایی میخواست با الهام از زندگی شاهانِ به تاریخ سپرده شده، توضیحی برای زندگی حگومتگران درگیر امروز ایران بیابد؛ از آخرین شاه سلسلهی ساسانی تا آخرین شاه سلسلهی پهلوی؛ تلاقی تاریخ و واقعیتهای تلخ در فلات “ایرانویچ”. تصویری از سرنوشت محتوم سوءاستفادهگران قدرت. اما شاید هم بیضایی میخواست با هوشیاری سرنوشت شاهان گذشته را وسیلهیی برای هشدار از “ره رسیدهگان” سازد.
آنچه که بیضایی در پایان نمایش مرگیزدگرد متذگر میشود، چه از روی خوشباوری و چه از روی هشدار باشد، به هر جهت گذشت زمان و حوادث نشان داد که “از ره رسیدگان” نیز نتوانستند نویدبخش بهروزی و بهزیستی انسان ایرانی باشند و آنها نیز عبرتی از “مجلس شاه کُشی” بیضایی نگرفتند.
جستجو و دقت در این سه نمایشنامه ـ سلصانمار، مرگیزدگرد و کارنامهی بُندار بیدخش ـ نشان میدهد که موضوع در هر سه نمایشنامه قدرتطلبی حاکمان و ارتباط و نحوهی رفتار آنها با دیگر نیروهای اجتماعی جامعه است. که در هر کدام از این نمایشنامههای ذگر شده یکی از نهادها و یا پایههای اجتماعی مورد توجه نویسنده قرار گرفتهاند. از همین روی میتوان به خاطرپیوند درونی/ موضوعی، و تا حدی مضمونی، این سه نمایشنامه را تریولوژی “قدرت” نامید:اثری سهگانه با موضوع و مضمونی واحد: کارنامهی حکومتگران در روند تاریخ اجتماعی – سیاسی ایرانزمین!
***
جم شاه در نخستین تکگویی خود را معرفی میکند: شاه شاهان، قدرتمند و صاحب همهی مُلگ و ملت است. اسبان و سواران و ارابههایجنگی بسیار در اختیار. وی همچنین حکیمی دانادر مُلگ خویش دارد که به علم زمانه مسلط و از نیگو بد روزگار با خبر.
شاه میخواهد که جامی را صاحب شود تا بتواند در آن نه صورتها که سیرتها مشاهده کند. تا بتواند از نیکو بد حوادث مُلگ خویش باخبر گشته و ضرورتهای زمانه و نیازهای ملت را به موقع تشخیص دهد، تا بدین وسیله برای ملتش شاهی شایسته و مدبر باشد.
حکیم، بُندار بیدخش، که نیز در اندیشهی خیر ملت و مُلک ایران است، هرآنچه که در جان و خرد دارد، سرمایهی کار میسازد و جامی برای شاه با دانشِ خود تراش و شکل میدهد که شاه چون به آن بنگرد از پس و پیش حوادث روزگار آگاه شود، این همان جامی است که در ادبیات ما به جامجم(۵) مشهور است.
اما همانگونه که واقعیت تاریخی سرزمین ما و روند نمایش نشان میدهد، شاه، صاحب قدرت، خیلی زود از هدف و انگیزه و علت ساختن جام دور میشود و همهی جانفشانیهای تاریخی مردمان اندیشمند را لگدکوب زورمداری و قُلدُریهای خویش میسازد.
قدرتی را که مردم از روی اعتماد به او سپردهاند، بخشی از مایملگ خویش میپندارد.
جم شاه که جام را برای مقابله با دیوان و ددان میخواست، ابتدا از ترس آن که مبادا این جام به دست آنان بیفتد، دستور داد که از آن جام بسیار بسازند تا که هیچکس نداند کدامینش “جامِجم” واقعی است. جام که امروز تبلور قدرت او گشته، میبایستی از دست “بیگانگان” به دور میماند. باید کسی نمی دانست که چونین جامی نیز وجود دارد. سپس کاتبان خبر کرد که بنویسند: جامی که در آن جهانی پیداست، وجود ندارد و این ساختهی اندیشهی دشمنان است. و کاتبان نیز چونین گردند. اما با سازندهی جام چه کنند؟ نکند که برای دشمنان نیز چونین جامی بسازد! نفرین بر این اندیشمندان! مُلک در خطر است و این دانایان خطرساز. آنان به فگر مُلگ و ملت نیستند و تنها شاه است که در اندیشهی ملت است. پس چه باید اندیشید. بُندار را باید ابتدا در جایی پنهان کرد که از چشم دیوان و ددان به دور باشد. باکی نیست که بر بُندار سخت بگذرد. هدف مُلک است. و جم شاه صاحب این مُلگ. خیرِ این مُلک نیز به دستور او تعیین میشود. اما هر چه زمانه میگذرد، شاه در روش و کردار خود نسبت به بُندار سختگیرتر میشود و در تصاحب مطلق جام بیشتر اصرار میورزد.
حکیم که به سان بسیاری از روشنفگران عصر ما با تمامی توانایی و جهد خویش ثمرهی یک نسل و شاید تلاش مردم یگک سرزمین در طول تاریخ را در این جام متبلور کرده است، بیمناک از سرنوشت خویش است.
اما ریشهی نیروی جام از کجا است؟ توانایی جام همانا عصارهی دانش و بینش زنده و پویای جامعهیی است که شاه از آن غافل شده است.
نمیدانم چرا در طول نمایش سرنوشت بُندار بیدخش مرا به یاد “فیزیکدانها”ی دورنمات و “گالیله”ی برشت میانداخت. گرچه در اینجا خبری از تقدیرگرایی فیزیگدانها و سکوت و اعتراف تدبیرگرایانهی گالیله نیست! چون بُندار پیش از آنکه
سرنوشتش ثمرهی یک تقدیر از پیش تعیینشدهی سیاستمداران باشد، قربانی یک جاهطلبی افراطی است. از سوی دیگر بُندار پیشازآنکه بخواهد مانند گالیله انکار حقیقت دانش کند، آنرا در اختیار قدرتمداران قرارداده و پیش از آنکه بتواند جان خود را از مرگ برهاند اسیر کسی گشته که روزی در بارگاهش کمر به خدمت بسته بود. اما سرنوشت وی نیز مانند گالیله و فیزیگدانها و بسیاری از روشنفگران سرزمین ما تیره و تار است. آری قرابت گالیله، فیزیگدانها و بندار همانا در سرنوشتِ به تحقیرگشیدهشان اندیشه ورز توسط جاهلان قدرتمند است.
جمشاه که میپنداشت سرزمین “ایرانویچو” را باید از پلیدی حفظ کند و گمان میکرد که جام ناجی وی و سرزمین اوست، امروز برای حفظ جام، خود آلودهتر از هر دیو و دّدی گشته است. او که به سان بسیاری از حاکمان یک روز بیگانگان، روز دیگر ضرورت جنگ و روز دگر نیاز به صلح را بهانهی سرکوب ملت میسازد و هر اعتراضی را در گلو خفه میکنند، امروز میخواهد حکیم خود را به بهانهی دیوان و دَدان از میان بردارد. اما پیش از آن باید بداند که آیا بُندار راز جام را با بیگانگان در میان گذاشته است یا خیر. مبادا انحصار قدرت به خطر افتاده باشد. پس توسط شاگرد بُندار وی را به بازخواست میکشد. ولی برای اطمینان بایستی که بُندار نابود شود تا دست هیچ دیو و ددی به جامی مشابه جامجم نرسد. پس با قتل بُندار میتوان سرزمینی را از دیوان پلید مصون داشت! چاره این است و چاره دیگر نیست! باید با دستی آلوده به خون به جنگ آلودهگی رفت! اکنون شاه دیوصفتانه به جنگپلیدی میرود. این است راز بقای حکومتمداری در ایران! مانند کلاغها هرچه به پلیدی، آلودگی و لجن نزدیگتر، بقای عمر حکومت طولانیتر است!
تراژدی نمایش هنگامی عیانتر میشود که شاه با قتل بًندارِ به فراموشی سپرده شده، توان تشخیص جام خود (جامِجم) از دیگر جامها را ندارد. و شاید هم که جامِ وی خاصیت گذشتهی خود را از دست داده است. اما چرا؟
جم شاه نیز مانند بسیاری از دیکتاتورها کوتهنظر است، فراموش گرده است که توانایی و قدرت او مدیون و ثمرهی جانفشانی ملت و حاصل تلاش هزاران اندیشهورز این مرز و بوم است. به همین خاطر تصاحب قدرت – جام – به تنهایی خوشبختی و تضمین ابدی برای هیچ حکومتی نمیآفریند. از همینرو است که با پژمردهگی فکری و روحیِ بُندارِ در بند، جام نیز خاصیت جهاننگری خود را از دست میدهد. توانایی جام در گرو انسان و جامعهی آزاد است. اکنون که بندار در بند جم دچار پژمردهگی روح و فکری گشته، دیگر چه انتظاری از جام ساختهی اوست؟ کدام درخت بدون ریشه شکوفه دارد؟
آری شاهی چونین آلوده به پلیدی توان نگریستن در جام را ندارد. چگونه میتوان با چشمانی پلید و دستانیآلوده در جامی نگریست که نگاهی مهربان، فگری خیراندیش و دستانی پاک میطلبد؟!
این تصویر زیبای نمایش که به واقع اوج تراژدی نمایشنامه نیز هست، اشاره به یگواقعیت دردناک تاریخی دارد. چرا که خودبینی و قدرتطلبی از جمشید شاهِ نیک سیرت و خیرخواه ملت و مُلگ، شاهی مستبد ساخته است. شاهی که آنقدر در پلیدی فرو میرود که ضحاک جانشین وی میگردد. آیا به راستی ضحاک ثمرهی اعمال جمشید شاه نیست؟ آیا ضحاک نام دیگر جمشاه نیست که اکنون با اصرار در استبداد خویش شایستهی نام جدیدی گشته است؟ و بیچاره ملتی که از دست جمشیدشاهان به ضحاکهای زمانه پناه بردند!
سلطانمار: در جهنم مارهایی هست که [مردم] از ترسشان به اژدها پناه میبرند. در این دوزخ آن مار منم که از ترس زهر آتشینم مردمان باج و خونبها میدهند؛ حق نفس! (۶)
آری اوج تراژدی نمایش زمانی آغاز میشود که استبداد و خودبینی شاه به نهایت خود میرسد و دست به نابودی ریشههای فرهنگ و دانش ملتی میزند که به او قدرت بخشیدهاند غافل از آن که بدون ملت نمیتوان حکومت کرد! افسوس که این وضعیت
تراژیک تنها متوجه صاحبان قدرت نیست. فشار رنج و ستم تاریخیِ این وضع برگردهی ملتِ فرسوده از استبداد است که به قول بیضایی وقت تنگناهای تاریخی نیز باید دست بسته و تنها با سختیها بجنگد. چرا که مسببین اصلی همهی این بدبختیها – حاکمان – پیش از همه سرزمینِ به غارتبرده را ترک گفته اند.
آسیابان: … پاسخ این رنجهای سالیان من با کیست؟ من هر روزِ زندگییم به شما باژ داده ام. من سواران ترا سیر کرده ام. اکنون که دشمنان میرسند تو باید بگریزی و مرا که سالها دست بستی دست بسته بگذاری؟ مرا که دیگر نه دانش جنگ دارم و نه تاب نبرد؟ …(۷)
شاید به قول ارسطو نگریستن به اینگونه تراژدیهای زمانهی ما، سبب تزکیه روح و فگر و عبرت آنهایی شود که امروزه هنوز بر اریکه قدرت نشسته و بر ملت و مُلک تازیانه به دست میتازند. غافل از اینکه هر اسب و ارابهای روزی فرسوده و
خسته میشود و از پا میافتد.
پرداخت:
نمایش از وسایل اندک و صحنهآرایی ساده و مختصری برخوردار است: صندوقهای چوبی که در جلو و عمق صحنه به چشم میخورند. صندوقهایی که محل گنجینههایی از رازهای تاریخی این سرزمین هستند که هر یک- بُندار و جمشاه – برای خود پنهان ساختهاند. برخی وسایل و آلاتِ نغمهساز که جا جایِ نمایش توسط دو بازیگر به صدا در میآیند.
صحنه از ابتدا به دو نیم تقسیم شده که جمشاه در سمت چپ و بندار بیدخش در سمت راست قرار دارند و هر یک در محدوده فرضی خود در سراسر نمایش جولان میدهند.
دو بازیگر نمایش با هوشیاری انتخاب شدهاند. پرویز پورحسینی با اندامی کشیده و صدایی رسا که جاه و جبروت شاهی را تجسم میبخشد و مهدی هاشمی برای نقش بُندار بیدخش با اندامی کوتاهتر و صدایی خسته و آزرده.
در طول نمایش هر دو بازیگر از وسایل محدود صحنه سود میجویند. مجموعهی “افِکت”، موسیقی و صداهای گوناگونی که نمایش بدان نیاز دارد، توسط ایفاگران ایجاد میشود. هرکدام از ایفاگران به وقتِ توصیف شرایط خود و اعمال و آرزوها، خطرات و شادیها از صداسازیهای بازیگر دیگر سود میجوید. این کار در مجموع لحظات خالی نمایش را پر میگند. از جمله لحظات زیبای این نوع فضا سازی صداهایی بود که به وقت توصیف دیوان و ددان و ترسیم آنان توسط بازیگران انجام میگرفت. و این کار بازیگران با حضور دایـمی خویش در طول نمایش نه تنها یاور و مکمل تکگوییهای همبازیِ خویش میشوند، بلکه به نمایش نیز جلوه بیشتری میبخشند.
مهدی هاشمی یکی از بازیگران با استعداد کشور ما یکبار دیگر مانند ایفای نقش در “مرگیزدگرد” و “دایرهی گچی قفقازی” نشان داد که از استعداد و توانایی بازیگری فراوانی برخوردار است. پرویز پورحسینی نیز به خوبی از تجارب بازیگریِ بیستسالهی گذشتهی خود بهره برده و به نیکی به نقش جان بخشیده بود.
با دقت در آثار نمایشیِ بیضایی به امر ارزشمندی پیمیبریم. و این همانا بهرهگیری بیضایی از عوامل و عناصر نمایش ایرانی است. کاری که نه تنها موجبات غنای فرهنگی نمایشنامههای وی میشود، بلکه در روند خود سبب غنای فرهنگبهرهگیری از این عناصر در تاریخ نمایشنامهنویسی ما نیز میگردد.
گرچه نمیتوان همهی نمایشنامههای بیضایی را شامل این عناصر دانست، اما میتوان ذگر کرد که وی در بسیاری از نمایشنامههایش از عناصر نمایش ایرانی مانند جارچی، چاووشیخوانها، نقالی، معرکهگیری، پردهخوانی، سیاه، تلخک، … سود جسته است. بیشک قبل از آنکه به موفقیت این کار فگر کنیم و میزان توفیق وی را بسنجیم، بیشتر لازم است که از این بدعت و پیگیری جانبداری کنیم. از همین روی بایستی از وی، اگرنه به عنوان تنها کس، حداقل به خاطر آنکه وی از نادر کسان این عرصه است، قدردانی کرد. بیضایی در بسیاری موارد به اندیشههای طرحشدهی خویش غنا و رنگو بوی فرهنگی بخشیده است. وی در انتخاب موضوع و شخصیتهای نمایشی خود همواره تکیه به گذشتهی فرهنگی – تاریخی ایرانیان دارد. از همین روی بسیاری از کارهای نمایشی وی از طرح یک موضوع و اندیشهی ساده به عمق اندیشههای فلسفی – مذهبی و اجتماعی میغلتد. گرچه گاهی این لغزش کارهای وی را به نوعی ابهام آمیزمیسازد و تماشاگر را در دشواری فهم و درگ غوطهور.
شیوهی نقالی در نمایش کارنامهی بُندار بیدخش نیز یکی از نمونههای به کارگیری چنین عناصر نمایشی است که در بالا به آنها اشاره شد. با اینهمه شاید انتخاب همین شیوهی اجرایی بود که کار را گاهی نیز خستهگننده ساخته بود و ریتم را یکنواخت و تگراری مینمایاند.
زبان:
هنگام ترگسالن نمایش یکی از هنرمندان خارج از کشور که خود نیز دستی بر آتش هنر نمایش دارد، از من پرسید: “راستی تو نمایشرو فهمیدی؟ من که هیچی نفهمیدم! اصلا موضوع از چه قرار بود؟!”
از پرسش وی قدری تعجب کردم. ولی وقتی در بیانش صداقت دیدم و یقین حاصل کردم که نمایش برایش تنها ابهام و سردرگمی آفریده، از خود پرسیدم: به راستی مشکل کجا است؟ چرا باید کسی که خود کارگردان تاتر است، چنین پرسشی طرح کند؟!
دشواری درک کارهای بیضایی تنها مشکل این دوست هنرمندِ ما نیست. این دشواری مدتها است که به یگ”قائـده” در کارهای بیضایی مبدل گشته است.
بیآنکه بخواهیم پیچیدگی اندیشه و درهمتنیدگی عناصر فراوان تاریخی را در بسیاری از نمایشنامههای بیضایی، از جمله در بُندار بیدخش، انکار کنیم، میدانیم گاهی همین پیچیدگی خود مانع درک فوری نمایش میشود، – اما انگار بیضایی گاهی هم خود اصرار دارد، سخن را به ابهام و پر پیچوخم بگوید.(؟) من گمان میکنم انتخاب موضوع و درهمتنیدگیهای حوادث تاریخی که بیضایی به تحلیل آنها میپردازد، خود به قدر کافی دشواری درک نمایش را هرراه دارند، اما انگار بیضایی اینها را کافی نمیداند و به آنها انبوهی از واژههای ثقیلِ “باستانی” میافزاید تا ابهام و سردرگمی از آنچه که هست، باز هم بیشتر شود. فهم برخی از واژههای به کار رفته در نمایشهای بیضایی خود فرصتی میخواهد که معمولا برای درک آن تماشاگر بایستی لحظاتی در خلوت خود به سر برد و همین غفلت از پیگیری روند نمایش میشود و تماشاگر را از شاهراه درک نمایش دور میسازد. در نتیجه تماشاگر در پس واژههای پیچیدهی نویسنده از غنای معنایی نمایش دورمیگردد.
سخن بر سر „خلقی” کردن واژهها یا مردمی و عوامپسندانه ساختن هنر نمایش نیست، بلکه ایجاد امکاناتِ درک بهتر برای جمعی است که مخاطبان هنرمند هستند. هر هنرمندی آرزومند است، بتواند به بهترین شکل با مخاطبان خویش، چه بسا با بیشترین آنها، تماس حاصل کند. چون وی به نیکی اندیشه و پیام خود باور دارد و بدان احترام میگذارد. والاترین اندیشهها نیز بایستی فرصت گسترش و نفوذ داشته باشند و ارزش اندیشهها تنها در تماس و ارتباط با دیگران عیان میشود و گرنه محجور میمانند.
از سوی دیگر بیضایی در آثار خویش نوعی علاقه به ابهامگرایی را از خود نشان میدهد. بیشک ابهامگرایی وی به نوعی ریشه در تنگناهای سانسور در کشوری دارد که سالهای مدید همواره حضور این شمشیر برنده و بیرحم را بر سر و فگر هر آزاد اندیشی تحمیل گرده است. اما این هم نباید همهی آن دلایلی باشد که توجیهگر ابهامگویی گردد.
به هر جهت زبان نمایش در بُندارِبیدخش یکی از موانع بازدارنده بود که درک موضوع و مضمون نمایش را برای تماشاگر دشوار میساخت. این همان نکتهی ظریفی بود که ربرتو چوولی با طنز به هنگام معرفی نمایش به آن اشاره گرد: “زبان این نمایش برای تماشاگر آلمانی همانقدر بیگانه است که برای تماشاگر ایرانی. چون مردم امروز ایران نیز دیگر اینگونه سخن نمیگویند. از این نظر تماشاگر آلمانی و ایرانی هر دو یک مشکل دارند.”(۸)
——————-
تماشاگر ایرانی نیز مانند بسیاری از ملتهای سراسر جهان این جمله و آرزوی مترلینگ را در بارهی هنرمندان خود تکرار میکند: “ما خوگرفتهایم که زیبایی هر اثر را در رفعت اندیشهها و غنای افکار کلی و اندکی پایینتر، در فصاحت کلام
بجوییم. ما میخواهیم شاعران و نویسندگان دراماتیک، بیش از هر چیز متفکرانی برجسته باشند. و آثارشان مهمترین مسائـل اجتماعی و اخلاقی را در برگیرد.” (۹)
بیضایی در طول مدت فعالیت هنری خود نشان داده است که هنرمندی شایسته و محقق و متفکری قابل توجه برای جامعهی هنری ما است. با خلق آثار به یادماندنی و برجستهی خویش از جملهی کسانی است که به ادبیات نمایشی ما غنا بخشیده است. وی نیز به سان بسیاری از هنرمندان متعهد ما در بسیاری از آثار خویش مهمترین مسائل و موضوعهای اجتماعی را خمیرمایهی کار قرار داده است. اگرچه او هنوز نتوانسته با مخاطبان وسیعی تماس حاصل کند، امل یکی از نگینهای برجستهی هنر نمایشی کشور ما است. زبان فاخر او نمونهی پارسینویسی شاعرانهای است که بیشک در این سه نمایش مورد دقت ما به خوبی روشن بکار گرفته است. (۱۰)
***
توضیحات:
۱- جم یا جمشید یکی از شاهان بزرگپیشدادی. لباسدوختن و کشتیرانی و پزشکی را به مردم آموخت، گوهر را استخراج گرد و تختی گوهرنشان ساخت، جشن نوروز را او بر پا و پس از این کارها خودبینی بر او چیره شد تا ضحاگبر او دست یافت و میانش
را با اره به دونیم گرد. فرهنگادبیات فارسی؛ زهرا خانلری، ص. ۱۶۳.
۲ – آیت قهرمان فیلم غریبه و مه از ساختههای بهرام بیضایی.
۳ – زن: آری اینگداوران اصلی از راه میرسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری، تا رای درفش سیاهِ آنان چه باشد.(مرگیزدگرد)؛
کتابجمعه، شماره ۱۵، سال اول ۲۴ آبان ۱۲۵۸ ص. ۵۹.
۴ – جامجم یا جامجهانبین یا جامجهاننما، بنابر داستانهای ایرانی، جامی بود که جمشید همهی جهان را در آن میدید.(کتابذگر شده، ص. ۱۵۴.)
۵ – کلمهی مردم افزودهی نگارندهی مقاله است.
۶ – سلطان مار؛ بهرام بیضایی، چاپ پاییز ۱۳۷۰، انتشارات تیراژه، ص. ۴۸.
۷ – مرگیزدگرد؛ بهرام بیضایی، به نقل از کتاب جمعهی ذگر شده، ص. ۲۲.
۸ – نقلقول فوق نقل به معناست و عین جملهها و کلمهها نیست ولی معنا و مفهوم جملات همین است که ذگر شد.
۹ – شناخت عوامل نمایشی؛ ابراهیم مکی، انتشارات سروش، تهران ۱۳۷۱، ص. ۴۰.
۱۰- عكسها از اینترنت.