همزاد
علیرضا كوشك جلالی
نمایشنامه در هشت صحنه
با الهام از داستان هروسترات اثر ؤان پل سارتر
افراد : مرد
مرد جوان
مرد جوان: تابوت ها رو ببین. تابوت پشت تابوت. تابوت كش ها توی تابوت خوابیدن. ببین…فرقی با هم دارن؟ شكنجهگرها خودشون رو شكنجه میدن. (میخندد.) میبینی؟ همه همزاد همن … همزاد… پس چرا؟ همه یه نفرن. یه نفر. ببین، ببین… به خودمون دروغ میگفتیم … رو سر و صورت هم چنگ میكشیدیم …
صحنهی اول
صحنهیی دوطبقه. طبقهی پایین خاموش است. طبقهی دوم اتاقی است دلباز. مرد جوان كه تنها یك پا دارد، روی صندلی چرخدار نشسته است. دریچهیی در وسط كف اتاق قرار دارد كه میتوان آن را حركت داد. یك صندلی ننویی، یك میز كه روی آن چهار پنج عروسك خیمه شب بازی قرار دارد، یك پنجره، یك یخچال كوچك ویك تخت در اتاق به چشم میخورند. انبوهی از پاكتهای صابون زیر دستشویی ریخته است. پنجرهیی روبه خیابان قرار دارد. مرد جوان چند قرص میخورد. در باز میشود و مرد درحالیكه یك دستش درجیب شلوارش است به داخل میآید. همدیگر را مینگرند. ناگهان مرد طپانچهیی را از جیب شلوارش بیرون میآورد وبه طرف مرد جوان نشانه میگیرد. (سكوت.)
مرد جوان: پس…
مرد: بالاخره گیر آوردم.
مرد جوان: حالا خیال داری …؟
مرد: آره.
مرد جوان: فكر میكردم شوخی میكنی.
مرد: من با كسی شوخی ندارم. دوست داری از دستشون خلاص بشی؟ چطوره از تو شروع كنم؟ میخوای آزاد بشی؟ آزاد…؟
مرد جوان: (ابلهانه میخندد.) آزاد…
مرد: میدونی؟ برای این كه ازشون متنفر باشم دلیل زیاده. امروز خیلی سرحالم. وقتی كه این سگمذهب تو جیبته احساس قدرت میكنی. صدای قشنگی داره.
(سكوت.)
مرد جوان: گرسنه نیستی؟
مرد: اسلحه رو گذاشتم توی جیب شلوارم و راه افتادم. درست روی رونم ولو شده بود. سرد و سفت. گرمای بدنم یواش یواش گرمش كرد.
(سكوت.)
مرد جوان: حالا چرا…؟
مرد: چند بار رفتم مستراح. خیلی مواظب بودم؛ پاهامو باز میكردم؛ شلوارمو میكشیدم پایین؛ اسلحه رو ازجیبم بیرون میآوردم و به سوراخ سیاه و قشنگش نگاه میكردم. چه كیفی داره؛ آدمو آروم میكنه. (میخندد.) مردم هم فكر میكردن من دارم میشاشم. اما خودت كه میدونی؛ من هیچ وقت تو مستراح عمومی نمیشاشم.
مرد جوان: حالا چرا گرفتیش طرف من؟
مرد: امروز ویرم گرفته به آدمها شلیك كنم. احساس تلخی دارم؛ تلخ و گس و این از وقتیه كه از پیش اون زَنَك اومدم. نمیدونم چرا شلیك نكردم. پشیمونم. راستی چرا شلیك نكردم؟ دیگه بعد از این بدون اسلحه بیرون نمیرم. لعنت به من! ببین به چی باید پناه برد. (سكوت.) یادته؟ سالها با من جنگ و جدال داشتی؛ مخالف من؛ مخالف فكرم؛ مخالف تموم وجودم …خرناس و خرناس. اما حالا ببین خودت به كجا رسیدی. به منِ درب و داغون پناه آوردی. اگه یه روز ولت كنم از گرسنگی میمیری … نه؟
مرد جوان: آره بهتره گوشت تنم رو بخورم تا پیش اونا برگردم.
مرد: یه چیزی منو به طرف تو میكشونه؛ اما اون چیه نمیدونم. بعد از اون همه… اگه نطفهمون به هم بسته نشده بود، شاید تابهحال تو این گودال پرتت كرده بودم.
مرد جوان: كعبهی آمال تو هم نابود شد.
مرد: هنوز هم به خدا اعتقاد داری؟
مرد جوان: آره.
مرد: تو عوض نشدی.
مرد جوان: چرا.
مرد: امروز چند شنبه است؟
مرد جوان: شنبه.
مرد: اول رفتم سراغ همون زَنَك.
(سكوت.)
مرد: گفتم اول رفتم سراغ همون زَنَك.
(سكوت.)
مرد جوان: آها … اصلا حواسم نبود. خب از اول شروع كن. من آماده ام.
مرد: حواست كجا بود؟
مرد جوان: نمیدونم.
مرد: زیاد فكر نكن. سرنوشت ما از همون روز اول به هم گره خورده.
مرد جوان: آره.
مرد: ببین! بعد از اونهمه دوریها حالا به كجا رسیدیم. آماده ای؟
مرد جوان: آماده ام. خب شروع كن!
مرد: اول رفتم سراغ همون زنك.
مرد جوان: خوشگله؟
مرد: نمیدونم. موهای بلندی داره.
مرد جوان: بیوه است؟
مرد: فاحشگی میكنه.
مرد جوان: نیمه رسمی؟
مرد: همین.
مرد جوان: همین. اول شنبهی هرماه.
مرد: حواست حسابی جَمعه. اما امشب نبود. نمیدونم چرا. مجبور شدم برم سراغ یكی دیگه. سراغ اون چاقالوئه كه همیشه سر چهارراه پرسه میزنه و دنبال مشتری میگرده. پیداش كردم. اگه این طپانچهی لعنتی نبود؛ جرئت نمیكردم بهش نزدیك بشم. اما مشكل سر این بود كه طرف از عادتهای من خبر نداشت. اون یكی تا میاومد تو اتاق لخت میشد و بدون این كه دستی بهش بزنم. شروع به تماشا كردنش میشدم.
مرد جوان: بعضی وقتا هم خود به خود شلوارت خیس میشد.
مرد: درسته. مزدشو میدادم و میاومدم بیرون. اما این یكی یه كمی بازی درآورد. اول چهار طبقه منو كشوند بالا؛ مثل یابو نفس نفس میزد. تا وارد شدیم، شروع كرد به لوس بازی درآوردن؛ لباشو غنچه كرد و اومد طرفم؛ بعد هم اسممو پرسید. زدمش كنار.{ لباسها تو دربیار!}
مرد جوان: تو بهش گفتی؟
مرد: آره. لباسهاشو درآورد.
مرد جوان: مثل حوا! حتی بدون برگ انجیر.
مرد: درسته.
(هردو میخندند.)
مرد: آره؛ درست مثل حوا وایساده بود جلوی من و میگفت: تو لباسهاتو در نمیآری؟ بعد با لَوَندی اومد كه رو پاهام بشینه. اگه باخشونت باهاش رفتار نمیكردم، همین طور به رفتار احمقانهش ادامه میداد. اما بدبخت نمیدونست چهكار باید بكنه.
(میخندد.)
مردجوان: (میخندد.) آره نمیدونست.
مرد: وقتی بهش گفتم تنها چیزی كه ازش میخوام، اینه كه لخت و عور تو اتاق قدم بزنه، اول یهكم جا خورد. اما بعد به راه افتاد. فكر كرد كه دیگه كار تمومه. نمیدونی چه حالی داشتم؛ تو آسمون ها سِیر میكردم. راحت و آروم مثل یه گربه رو مبل لمیده بودم. دستكشهام، حتی دستكشهام هم، دستم بود. دوباره روش زیاد شد و زبون باز كرد: { به نظرت خوشگلم؟}
مرد جوان: زنیكهی احمق!
مرد: درسته. زنیكهی احمق. نمیدونست كه حرف زدنش حواسمو پرت میكنه. باید از اول شروع میكردم.
مردجوان: اونم میبایست از اول شروع كنه.
مرد: درسته.باعصبانیت گفت: { تاكی میخوای منو تو اتاق بچرخونی؟}
گفتم: بشین. مدتی به هم زل زدیم. نگاهی به چاه ویلش انداختم. تا دید دارم نیگاش میكنم، فوری پاهاشو از هم باز كرد و گفت: { بیا، بیا دیگه، بازی بسه.}. چقدر گوشت! یه دفعه زدم زیر خنده. میخندیدم.
(میخندد.)
مرد جوان: (میخندد.) چقدر گوشت!
مرد: (ازشدت خنده اشكهایش سرازیر میشود.) از بس خندیدم اشك تو چشام جمع شد.
مرد جوان: (از شدت خنده اشكهایش سرازیر میشود.) بیچاره.
مرد: زنك پاهاش رو بست و با غرولند رفت طرف سینهبندش. اما كار من تموم نشده بود. نصفه كاره كه نمیشد. صداش كردم. خواستم بازم راه بره. اما مثل اینكه پاك حوصلهاش از دستم سر رفته بود. خیلی عصبی شده بود. میخواست بزنه به چاك. فكر میكرد، دارم مسخرهاش میكنم. اما تا طپانچه را كشیدم بیرون، خشكش زد. سینه بند از دستش افتاد. طپانچه رو گرفتم طرفش. اینطوری.
(مرد یك قدم به جلو میگذارد. مرد جوان كمی به عقب میرود. سكوت.)
مرد: فهمید قضیه جدیه. صدای قلبشو میشنیدم.
(سكوت. یك شیشه قرص از دست مرد جوان به زمین میافتد.)
میدونی من از این فاحشهها خیلی میترسم. دست آدم رو میگیرن و میبرن تو اتاق. تا وارد میشی، یه مشت میخوره تو صورتت. بعد كه به هوش میآی، میبینی گوشه اتاق افتادی؛ جیبات خالیه و دستت هم به هیچ جا بند نیست. اگه خیلی شانس بیاری سر و كارت با یه گردن كلفته كه یه دفعه از پشت پرده سروكلهاش پیدا میشه. سركیسهت میكنه و میزاره بری. اما این طپانچهی لعنتی به من حسابی دل و جرات داده بود. زنك حاضر به هر كاری بود. ترس و وحشت رو تو چشاش میدیدم. اما باز با لوندی گفت: { هر طور دلت بخواد باهات میخوابم.}
(میخندد.)
مرد جوان: بیچاره! تو چه دامی افتاده بود.
مرد: درسته؛ 2005 روزه كه با هیچ زنی نخوابیدم؛ 2005 روز … 1825 روزش رو نمیتونستم. یعنی كه بهم اجازه نمیدادن؛ خودت كه بهتر میدونی. و بقیهش هم … چقدر میشه…؟
مرد جوان: 180 روز.
مرد: درسته؛ از 180 روز پیش؛ یعنی از زمانی كه آزاد شدم؛ خودم دیگه میلی ندارم كه با زنها بخوابم. علاقه ندارم.… میشنوی؟… آخه چرا بایستی از زنها متنفر باشم؟ (فریاد میكشد.) احساس مزخرفیه. فكر میكنم موقع همخوابگی یه چیزی رو ازدست میدم. آره … آدم میپره روشون. درسته. اما این اونها هستن كه با چاه ویلشون میبلعنت … تو این معامله برد با زنها ست.
مرد جوان: تو از كسی چیزی نمیخوای!
مرد: درسته؛ اما نمیخوام چیزی رو هم از دست بدم.
(سكوت.)
مرد: احساساتم رو داغون كردن. من زنها رو دوست داشتم.(میخندد.) مادر زمین. اما حالا …
(فریاد كشان یك قدم به جلو میگذارد. مرد جوان كمی به عقب میرود. صندلیش به دیوار میخورد.)
مرد: لعنت!
(سكوت.)
مرد: مثل بچهی آدم به راه افتاد ؛ درست مثل مانكنها. یه كم كه گذشت ترسش ریخت و قضیه رو فهمید. باز دوباره گفت: { دوست نداری لخت شی؟ خوب بهم دست نزن؛ این طور بیشتر حال میكنی؟} اما دیگه شلوارم خیس شده بود بلند شدم. میخواست با دستمال تمیزم كنه. میبینی جون چقدر عزیزه! حاضرن براش دست به هركاری بزنن. درست مثل من.
مرد جوان: درست مثل من.
مرد: مورچه ها.
مرد جوان: مورچه ها.
مرد: مزدش رو دادم. اما مثل اینكه بیشتر از حد معمول ازش كار كشیده بودم. صابون رو از دستشویی برداشتم و اومدم بیرون. میدونی؟ هیچ چیز بیشتر از اینكه زنها رو لخت كنی و بگی كه تو اتاق راه برن؛ عذابشون نمیده. موقع بیرون اومدن دیدم كه با تعجب وسط اتاق وایساده. باید همه شونو به تعجب انداخت. این همون چیزیه كه بهش علاقمندم. درست مثل بچه ها.
(به طرف مرد جوان میرود. طپانچه را روی میز میگذارد. صابون را از جیبش در میآورد و كنار دستشویی میرود. شیر را باز و شروع به شستن دستانش میكند. دستشویی پر از كف میشود؛ اما او همچنان به شستن ادامه میدهد. در صحنه های بعد نیز او به همین شكل دستانش را میشوید و این عمل را تا تمام شدن صابون ادامه میدهد.)
مرد: دستم كثیفه.
مرد جوان: روزی یه صابون.
مرد: یعنی پاك میشه؟ (سكوت.) چند دقیقه بعد تو خیابون بودم. آدمها داشتن با سرعت تو هم میلولیدن. همه در پی فتح دنیا. دقیقهیی رو از دست نمیدن. همهش بدو ؛ بدو ؛ بدو ؛ سگ دو.{ مورچه ها!} با ولع به پشت سرشون خیره شده بودم. آدمهای جورواجور. بزرگ و كوچیك. چاق و لاغر … فكر كردم اگه تیر تو مغزشون خالی كنم، هركدوم چه شكلی رو زمین ولو میشن.
(مرد جوان چند قرص میخورد.)
مرد جوان: باید احتیاط كنیم.
مرد: بعد رفتم میدون مركزی و منتظر پایان كنسرت شدم. ساعت 10 بود كه سروكلهی تماشاچیها پیدا شد. هنوز مست موسیقی بودن. آهنگها رو زیر لب زمزمه میكردن، حركت شون ریتم داشت، چشماشون برق میزد و روی لبهاشون لبخندی ورجه ورجه میكرد. از دنیای موسیقی به دنیای خودشون میاومدن. توی این دنیا من در انتظارشون بودم. حتی بعضیها با تعجب به اطرافشون نگاه میكردن. انگار دلشون نمیاومد دنیای قبلی رو ترك كنن.
مردجوان: بس كن دیگه!
مرد: دستم تو جیبم سر خورد. محكم دستهی طپانچه رو گرفتم. احساس كردم دلم میخواد با تمام نیرو به طرف شون شلیك كنم. چند نفر مثل برگ خزون روی زمین افتادن. بقیه هم وحشت زده به سالن هجوم بردن. چند نفری هم زیر دست و پا له شدن. درها و شیشهها رو شكستن. بازی خیلی هیجان انگیز بود.
مرد جوان: ببین … داره شروع میشه … آخه چرا نمیخوای باور كنی؟
مرد: دست هام میلرزید. به مشروب احتیاج داشتم. اما یك ضرب كشتن زنها لطفی نداره. دوست داشتم تیر رو تو ستون فقراتشون خالی كنم تا به رقص درآن… هنوز تصمیمم رو نگرفتم. اما علاقهی عجیبی داشتم كه بهشون شلیك كنم و این اوضاع و احوال رو ببینم. خیلی ضعیفم. تمرین لازم دارم.
مرد جوان: (به گریه میافتد.) بوق…بوق … بوق …
(مرد شیر آب را میبندد. دستانش را بو میكند. چندشش میشود.)
مرد: هنوزم كثیفن. خیلی خب بابا، از سر نگیر. یه قصه برام بگو.
مرد جوان: قصه؟
مرد: در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی … این رو بگو!
(روی صندلی ننویی مینشیند.)
مرد جوان: باز هم؟
مرد: باز هم.
مرد جوان: اما تو كه این قصه رو بلدی. خودت برام تعریفش كردی.
مرد: درسته. تعریف كن! (سیگاری از جیبش بیرون میآورد و بر لب میگذارد. آن را روشن نمیكند.) من سیگاری نیستم. یه پك … فقط یه پك میتونست خیلیها رو نجات بده.
(مرد جوان باصندلی چرخدار به طرف میز میرود. چند عروسك روی میز قرار دارند. عروسكها شبیه به هم هستند. در حین تعریف كردن عروسكها را حركت میدهد. نمایش عروسكی.)
مرد جوان: در روزگاران قدیم در كشوری باستانی پادشاهی زندگی میكرد، مهربان و صلح جو. مردم علاقهی زیادی به این پادشاه داشتند. روزی پادشاه به مناسبت آ زاد شدن كشورش كه چندی پیش در چنگال دیوی بود جشن و سروری بر پا كرد. هفت شب وهفت روز. بزرگان هر ایالت میبایستی در روز مشخصی به پایتخت بیایند و در جشن اصلی شركت كنند. پس از پایان یافتن اولین روز جشن؛ پادشاه مهربان و صلحجو به جلادانش دستور داد تا به چادر مهمانان بروند و سر از تن تك تك مهمانان جدا كنند و اجسادشان را جلوی سگهای شكاری بیاندازند. جلادان متحیر شدند اما جرأت سرپیچی از دستور را نداشتند و اصولا آن را ضد اصول فكریشان میدانستند. حرف پادشاه مانند آیهی آسمانی مورد قبول بود. هیچ كس حتی جرأت اندیشیدن به این كه پادشاه اشتباه میكند را نداشت. صبح روز بعد سرهای بی شماری با چشمهای وزق زده در باغ سلطنتی دورادور حوض ریخته بودند. سگ های شكاری هم مشغول سورچرانی بودند و به راستی شادی و سرورشان در این جشن بزرگ و باشكوه همپای پادشاه مهربان و صلحجو بود. در این اثنا پیك ها خبر آوردند كه مهمانان جدید در راهند. كلهها را با نیزه به انبار بردند و بارویی گشاده و لبهایی خندان به پیشواز مهمانان جدید رفتند.
مرد: (كه بخواب رفته بود ناگهان از خواب میپرد.) دوباره صورتش رو دیدم. چشمهاش پس از این كه طپانچه رو دید گرد شد. وحشت كرد. شكم چاقش موقع راه رفتن تلوتلو میخورد… من چقدر احمقم … میبایستی شكمش رو سوراخسوراخ میكردم … هفت تا سوراخ كوچیك قرمز به صورت دایره دور نافش.
مرد جوان: پس از صرف شام مهمانان به چادرهایشان میروند…
مرد: بس كن دیگه!
مرد جوان: فكر میكنی فهمیدن؟
مرد: من از كجا بدونم؟
مرد جوان: از اینجا ( به كلهاش اشاره میكند.)
مرد: باز شروع كردی؟
مرد جوان: نه نه؛ گوش كن! صدای پارازیت رو میشنوی؟ باز داره بوق میزنه. قطع شده بود … اما دوباره …
مرد: همهاش مزخرفه.
مرد جوان: تو باور نمیكنی؛ اما هروقت حرف خطرناكی میزنی این بوق بوق میكنه … بوق… بوق … بوق. صدای قاطی پاتی سیم ها رو میشنوم. حتا حرفهاشون روهم روشن و واضح میشنوم … حرفهایـی كه از پشت بی سیم میزنن … مثل توجبهه. باید مواظب بود. اگرتو رو بگیرن هیچ چارهیی نیست جز اینكه خودم رو از این بالا پرت كنم وسط خیابون. باید مراقب حرف زدنمون باشیم ( سرش را نشان میدهد.) این مواظبه.
مرد: باز شروع كردی به روضه خوندن؟ نگفتم دیگه به این چیزها فكر نكن؟ این چرت و پرتها رو ازسرت بریز بیرون.
(مرد بلند میشود وبه طرف پنجره میرود.)
مرد جوان: داغونش كن! بزن و داغونش كن! این سیمها رو از كلهم بكش بیرون. بزن؛ وگرنه اونا بالاخره ردمون رو پیدا میكنن و میان سراغمون و بعدش هم …
مرد: اونا خیلی پستن … مردم. مردم. مردم. اونا از این بالا تماشایین (سیگارش را كه هنوز روشن نكرده به زمین میاندازد و با پا له میكند.) یه پك … تنها یه پك میتونست خیلیها رو نجات بده … لعنتیها! (سكوت.) اول باید چراغها رو خاموش كنی. (چراغها را خاموش میكند. طبقه زیرین روشن میشود.) بعد بدون این كه اون بدبختها هیچ اطلاعی داشته باشن از این بالا نگاهشون كنی. ببین چه جوری دارن تو هم وول میخورن. فقط تانوك دماغشون رو میبینن. همهشون توسری خورن و سربهزیر. احمق ها.
(میخندد.)
مرد جوان: هنوز بوق میزنه.
مرد: تمام عمر رو این بالا گذروندن چقدر دوست داشتنیه. (سكوت.) باید موقعیت خودم رو تو این اجتماع پیدا كنم. موقعیت. فرضیهی موقعیت. نه چیز دیگهیی.
مرد جوان: صدا هنوز هست؛ اما خیلی كم؛ این نشونهی خوبیه؛ یعنی دارن ردمون رو گم میكنن؛ مثل توجبهه.
مرد: الان موقعیت من بالاتر از همهی آدمهاست. موقعیتی عالی چیزی كه جزیی از من شده؛ اصلا خود منه.
مردجوان: دیگه داره قطع میشه … اگه بتونی یه كم دیگه صحبت كنی نجات پیدا میكنیم.
مرد: توی این موقعیت من برترین انسانم. آسمون هفتم جای منه. تماشاگر انسانها از بام هفتم. همینه كه تازگیهاعلاقهی عجیبی به ساختمونهای بلند پیدا كردم. درصورتیكه ازهمون بچگی از اونها وحشت داشتم.
مرد جوان: یه كم دیگه … یه كم دیگه … داره پرت پرت میكنه … یه كم دیگه.
مرد: بدبختی اینه كه بعضی وقتها باید بری میونشون. مثل وقت اداره رفتن … احساس خفگی به آدم دست میده … وقتی همسطح اونا راه میری، خودتم یه مورچه ای، نه بیشتر … نفست به نفسشون میخوره … اونا كنارت هستن … میفهمی؟ مورچهها! (سكوت.)
مرد جوان: عالی بود. تموم شد.
(مرد چراغ را روشن میكند. صحنهی پایین خاموش میشود.)
مرد: من میدونم كه اونا دشمن منن. دشمنی كه مجبور شدم برای آزادیشون اون طپانچه را بخرم. اما اونها نمیدونن. اونا همدیگه رو دوست دارن. حتی به هم كمك میكنن. به منم كردن. نه همیشه. تنها زمانی كه فكر میكردن من هم یكی از خودشون هستم … اونا احمقن. واقعیت رو نمیفهمن وگرنه تكه تكهم میكردن. تكه تكه … (آه میكشد.) مطمئنم یه روزی میفهمن و بعدش …
مرد جوان: باز شروع نكن. من گرسنمه. شكمم داره قاروقور میكنه.
(مرد از یخچال كمی خوراكی آورده به او میدهد. بعد صندلی او را 90 درجه میچرخاند. خودش نیز پشت به او روی میز مینشیند. پشت به پشت هم هستند. مرد رو به تماشاچیان است. آلبوم عكسی را از كشوی میز بیرون میكشد.)
مرد: گفنم همه چیز دروغه … دروغ … (درحین حرف زدن آلبوم را ورق میزند و به عكسها مینگرد.) دانش آموز ممتاز … تظاهرات … شاگرد اول دانشگاه آقای دوغ … نمایندهی دانشجویان آقای كشك … فارغ التحصیل با بهترین نمره آقای هارت … امید مملكت آقای هورت … كاندید مجلس آقای ماست … (نگاهی به خودش میاندازد.) آقای دوغ كشك هارت پورت ماست محبوب ترین كاندید. (آلبوم را میبندد.) شروع كن.
مرد جوان: (در حال خوردن) افتخار میهن.
مرد: سهمگین مانند پولاد.
مرد جوان: متخصص .
مرد: متعهد .
مرد جوان: با ذوق و با استعداد.
مرد: فعال.
مرد جوان: تشویق نامه.
مرد: مبارزی پیگیر.
مرد جوان: حلقهی واصل نیروهای خلقی.
مرد: محبوب دوست و دشمن.
مرد جوان: گوهر تابناك جنبش.
مرد: فرزند خلق.
مرد جوان: پرورش یافته در دامان خلق.
مرد: رازدار خلق.
مرد جوان: پشت و پناه خلق.
مرد: كسی كه زندگی شخصیاش را وقف مردم كرده …
مرد جوان: خلق، مردم، خلق.
مرد: خلق، مردم، خلق.
مرد ومرد جوان: خلق، مردم، خلق.
(سكوت.)
مرد: آقای افتخار مفتخار دستگیر شد.
مرد جوان: خلق …
مرد: خلق …
مرد ومرد جوان: خلق …
مرد: آقای ریش پشم تو زرد از آب درآمد.
(سكوت.)
مرد: حالا موقع نمایشه.
(مرد به طرف دریچهی كف اتاق میرود و آن را به كنار میزند. شعلههای آتش از پایین زبانه میكشند. طبقهی پایین روشن میشود. صحنهیی گرد. اشباحی به شكلهای مختلف در حركتند. حركتی تند و بیوقفه. این تصویر در تمام صحنههایی كه دریچه به كنار زده میشود به چشم میخورد. ناگهان مرد جوان خود را روی زمین میاندازد.)
مرد جوان: خاموش كن! خاموش كن! بمب افكنها اومدن. آؤیر قرمز. دراز بكش! خاموش كن! (مرد چراغ را خاموش میكند.) دراز بكش! خطرناكه.
(مرد دراز میكشد.)
مرد: من آخرش این بیسیمها و ماهواره ها رو از تو كلهت میكشم بیرون. خوب دیگه پاشو نمایش رو شروع كن.
(آتش همچنان زبانه میكشد.)
پایان صحنهی اول
صحنهی دوم
همان اتاق. مرد جوان مشغول بازی كردن است. یك توپ ماهوتی را مرتب به دیوار میكوبد و آن را در هوا میگیرد. صورتش غرق شادی است. مرد در حالی كه كتابی در دست دارد در اتاق را باز میكند و به سرعت وارد میشود. كتاب را باز میكند، روی صندلی نَنویی مینشیند و به مطالعهی كتاب میپردازد.
مرد جوان: سلام.
(سكوت. مرد جوان به بازی كردن ادامه میدهد. پس از مدتی مرد با شادی از جا برمیخیزد.)
مرد: پیدا كردم. درست مثل دانشمند ها. یه اتفاق باعث شد كه بدونم چی میخوام
(به طرف مرد جوان میرود و او را میبوسد.)
مرد: برام یه نامه مینویسی؟
مرد جوان: آره.
(مرد جوان دست از بازی میكشد.)
مرد جوان: به كی؟
مرد: به چند هنرمند.
مرد جوان: بسیار خب.
مرد: حضور محترم آقای نقطه نقطه نقطه. من از قهرمانان سیاه خوشم میآید. فكر نكنید منظورم رنگ پوست بدنشان است. خیر. سیاه. مثل جادوی سیاه. قهرمانانی كه نامشان در كتابها به وفور دیده میشود. قهرمانان سفید هستند. سفید. من هیچ علاقهیی به این گونه قهرمانان ندارم. انسان دوستی جزیی از گوشت و پوست و خون چنین قهرمانانی است و این خوشبختی بزرگی محسوب میشود. علاقهمندی به انسانها، بودن در جامعه، نثار كردن عشق به انسانها، شادكامی بی نظیری است كه نصیب همه كس نمیشود. من نیز در زمرهی این همه كس به حساب نمیآیم. تصور نكنید كه چون قهرمان مورد نظر من علاقهیی به انسانها ندارد پس آنارشیست است. خیر. آنارشیستها هم به شیوهی خودشان انسانها را دوست دارند. باور كنید كه قهرمانان سیاه بیمار روانی نیز نیستند. اگر یك نمونه از قهرمان مورد نظر مرا بخواهید بیابید، كافی است كه نگاهی به دائره المعارف بیفكنید. به حرف {ه } كه رسیدید مكث كنید. پس از آن { ر، و، س، ت، ر، ا، و ت } را از پیاش بجویید. {هروسترات } قهرمانی سیاه كه برای معروف شدن و جاودان ماندن نام و عملش فكر بكری به سرش زد. معبد آرتمیس در اِفِز() یعنی یكی از عجایب هفتگانه را به آتش كشید. مسئلهی جالب توجه این است كه هیچ كس معمار این معبد را نمیشناسد. اما هروستات نامی است جاودانه. باید قبول كنید كه تفكرات من چندان هم بی پایه نیستند و میتوان روی آن تامل كرد. البته باید اذعان كنم كه متاسفانه تازگیها به قدرت این رنگ پی برده ام.
باتقدیم احترام
مرد: نوشتی؟
مرد جوان: آره.
( مرد جوان توپش را برمیدارد و شروع به بازی میكند.)
مرد: چطور بود؟
مرد جوان: هرو…
مرد: هروسترات
(مرد كتابش را برمیدارد و از اتاق بیرون میرود.)
پایان صحنهی دوم
صحنهی سوم
همان اتاق. مرد جوان مشغول غذا خورن است. كلید در قفل میچرخد. مرد وارد میشود. كیفی در دست دارد. مرد جوان به سرعت وسایل روی میز را جمع و پنهان میكند. اما مرد ظرف ها و دهان پر مرد جوان را میبیند.
مرد: (باخشم وفریاد.) باز جلوی چشم من … هنوز یاد نگرفتی؟ دیگه از دستت خسته شدم …
(به طرف دریچهی كف اتاق میرود.)
مثل اینكه بهتره بری پیش خودشون ( كیف رازمین میگذارد.)
مرد جوان: آخه نمیدونستم این قدر زود میآیی.
مرد: دیگه از دستت خسته شدم … سد دفعه بهت گفتم دست روی نقطه ضعفم نذار … من طاقت ندارم ببینم یه نفر جلوم نشسته و داره غذا میخوره … لپ پر آدم ها… آدم موقع غذا خورن مثل یه بچه شیرخوره پاك و بی گناه میشه … پاك و بیگناه … میفهمی؟ جلوی من غذا نخور …
(مرد جوان سرش را میگیرد. ظرفهای غذا به زمین میافتند. مرد جوان چند قرص میخورد. مرد صابونی از جیبش در میآورد و شروع به شستن دستانش میكند. سكوت.)
مرد جوان: دیگه نمیخورم …
مرد: امروز غیر مستقیم نظریاتم رو به اونا گفتم. میدونی؟ چهارشنبهها زیاد كار نیست. اول میبایستی با همه شون دست میدادم. خیلی برام سخت بود. بالاخره یه روز متوجه حرفهایی كه بهشون زدم میشن. داستان هروسترات دل وجرات زیادی به من داده. حتی بیشتر از اون طپانچه … 2000 ساله كه مرده اما عملش هنوز هم مثل الماس سیاه تو جهان میدرخشه. راستی از دنیا چه خبر؟
مرد جوان: بی خبرم.
مرد: خب بهتره خبردار بشیم … یالا دریچه رو بزن كنار و برام تعریف كن … زود باش.
(مرد جوان با زحمت دریچه را كنار میزند. شعلههای آتش از پایین زبانه میكشد. طبقهی اول روشن میشود.)
مرد: گرماش رو حس میكنی؟
مرد جوان: لهیب میكشه، میسوزونه.
مرد: خب، تعریف كن.
مرد جوان: دروغ، ازدواج، مرگ، شكست، پیروزی.
مرد: (میخندد.) مورچهها.
مردجوان: (میخندد.) مورچهها.
(هر دو با صدای بلند میخندند.)
مرد جوان: مورچهها دارن به هم دروغ میگن. خودشون هم میدونن. اما مثل اینكه چارهی دیگهیی ندارن. خوشحالن. گریه میكنن. میرقصن.
مرد: خب دیگه.
مرد جوان: كثافت، مرگ، جبهههای جنگ، توپ، بمب افكن، مسلسل، تانك، بمب شیمیایی، بمباران، صلح، بوسه، شادی، اشك، سربازان، حمله، جنگ.
مرد: مورچهها؟ (میخندد.)
مرد جوان: مورچهها. (میخندد.)
(هر دو باصدای بلند میخندند.)
مرد: (ناگهان) حالا نمایش رو شروع كن.
مرد جوان: تو رو خدا نه … نه.
مرد: (بافریاد.) گفتم اجرا كن!
مرد جوان: باز هم رفتی پرده خریدی؟
مرد: آره.
مرد جوان: هرروز…
مرد: آره هرروز؟
(مرد شیر را میبندد. دستانش را بو میكند. چندشش میشود. آنها را خشك میكند. صفحهیی فلزی از گوشهی اتاق برمیدارد. پایههای آن را در اطراف گودال وسط اتاق سفت میكند. مرد جوان چند قرص میخورد. مرد از كیفش یك پردهی بزرگ نقاشی درمیآورد. پردهی مخصوص پرده خوانی. بر روی پرده عروسكهایی یك شكل در موقعیتهای متفاوت كشیده شده اند. تشیع جنازه، جنگ، زندان، و … مرد پرده را به صفحهی فلزی نصب میكند. نخهای عروسكها در دست موجود غریبی است. مرد چوب بلندی به دست مرد جوان میدهد.)
مرد جوان: نصف حقوقت خرج این پرده ها میشه.
مرد: میخوام زندگیم رو ببینم.
مرد جوان: آخه چند بار؟
مرد: شروع كن!
مرد جوان: طاقت ندارم. چقدر رنجم میدی؟ چقدر میخوای رنج بكشی!
مرد: من رنجت میدم؟ یادت رفته كه ماهها تو زندان شكنجهم میدادین؟ حالا این منم كه رنجت میدم؟
مرد جوان: نه … به پیر نه … به پیغمبر نه … اما حالا دیگه گذشته … شش ماهه … شش ماه هر شب باید این نمایش رو برات اجرا كنم …
مرد: مگه یادت رفته … تو هنرپیشهی خوبی بودی … حالا چرا ناراحتی؟
مرد جوان: اون موقع لذت میبردم اما…
مرد: شروع كن! میدونی كه من نمیتونم اون تو رو نگاه كنم.
(سیگاری در میآورد. آن را میان لبانش میگذارد. رو صندلی ننویی مینشیند.)
مرد: یه پك … تنها یه پك میتونست خیلیها رو نجات بده.
مرد جوان: آماده ای؟
مرد: آماده ام.
مرد جوان: (دستانش را به هم میكوبد. چوب را به دست میگیرد. با چوب به عروسكی كه داخل زندان است اشاره میكند.) این همهاش فریاد میكشه و میگه نینا. نینا. اما اینها ( اشاره به چند عروسك كه بیرون قفس ایستاده اند. صورتشان شبیه عروسك داخل قفس است اما پاهایشان سم دارد.) دست هاشون پر از چاقو، خنجر و شلاقه. گوش كن! دارن خرناس میكشن. خر، خر، خر، خرررررررناس (اشاره به اتاق عمل. چند عروسك سم به پا مشغول جراحی و آزمایش بر روی بدن عروسك زندانی هستند.)
مرد: برای اینكه ارادهی زندانیان رو در هم بشكونن ماموران شكنجه رَوِشهای مدرنی بهكار میبرن. یكی از اونها اتاق آزمایشه. تو خودت بهتر از من میدونی.
مرد جوان: آره.
مرد: اون موقع ها؟
مردجوان: آره اون موقعها.
مرد: ادامه بده.
مرد جوان: حیوانات آزمایشات مختلفی رو برای پیدا كردن سوآلات پزشكی بر روی انسانها انجام میدن.
مرد: هیچ كس اعتراضی نمیكنه؟ هیچ انجمنی نیست كه از آدمها حمایت كنه؟
مرد جوان: چرا، اما نه توسط آدمها بلكه توسط حیوانات انجمنهای متعددی تشكیل شده. (اشاره به عدهیی از عروسكها كه با پلاكاردهای متعدد مشغول راهپیمایی و اعتراض هستند.) قطعنامه هم صادر كردن { ما حیوانات خواستار قطع آزمایشات پزشكی بر روی انسانها هستیم. آنها هم جاندارانی هستند مانند تمام حیوانات. اگر دست سگی بریده شود، احساس درد میكند. باید باور كرد كه لغزاندن چاقو بر دست انسانها، بیرون كشیدن قلبهایشان برای فلان آزمایش، شكاندن جمجمهی آنها و گذاشتن مغزشان در الكل باعث دردی میشود كه از تصور هر حیوانی خارج است. به اعمال غیر حیوانی خاتمه دهید. آزمایشات را قطع كنید! انجمن حمایت از انسانها شاخهی حیوانات جنگلهای آمازون. ( اشاره به میدان تیر و یكی از عروسكهایی كه در جوخهی آتش ایستاده است.) این عروسك رو میشناسی؟ ببین چقدر لاغر شده. روحشم لاغر شده. برای اینكه زندگی خودشو نجات بده محبوره كه …
مرد: آره جون خودم رونجات دادم.
مرد جوان: تو هم حیوان بودی؟
مرد: آره.
مرد جوان: اون موقع ها؟
مرد: آره اون موقع ها.
مرد جوان: آره من شاهد بودم و خوشحال از اینكه بالاخره رو به ما آوردی
مرد: اما هم بند من خوشحال نبود.
مرد جوان: دیگه از نینا نینا خبری نیست. به جاش صدای خرناس میآد (خرناس میكشد.)
(سكوت.)
مرد: (باصدایی خفه.) خر…ناس، خر…ناس.
(سكوت.)
مرد: دیگه چی؟ بازم بگو.
مرد جوان: از زور فشار بیكاری و گرسنگی پدرها، دختر های خرسالشون رو هم میفروشن. قتل، اعتیاد، جنگ …
مرد: از جاهای دیگه بگو. ( مرد جوان به گودال خیره میشود.)
مرد جوان: دنیای زیبات داره ذره ذره فرو میریزه. هر جا رو كه نگاه كنی میبینی دارن پرچمهای سرخ رو به آتش میكشن … مردم هم بسیار خوشحالن. میبینی … دنیای عجیبیه … مگر همین ها نبودن كه این همه مدت هورا میكشیدن و دست میزدن … مگر همینها سالها نجنگیدن … مگر همینها نبودن كه دنیا رو نجات دادن … بشریت رو كه داشت تو آتش جنگ میسوخت … حالا ببین … تمام پرچم ها رو دارن تو آتش میاندازن … مجسمه ها رو پایین میكشن … خودت بهتر میدونی مجسمهی چه كسایی رو میگم … انسانهایی كه مایهی افتخار مردم بودن. تو خیلی از كتابها ازشون به عنوان قهرمان یاد شده. چهرهشون رو رو مدالها تصویر كردن، مدالها رو روی سینهها چسبوندن … و تو… تو هنوز یكی از اون ها رو به سینه داری … ببین مردم چقدر شادن …
مرد: (با فریاد بلند میشود.) یكی رو سینمه، یكی رو پشتم و یكی هم تو قلبم. عكس اونها رو با سوزن رو پشتم كشیدن. با تیغ، با چاقو. و وقتی كه داشتن كار میكردن، مرتب همین حرفها رو میزدن. نمیدونم خوابم؟ بیدارم؟ هنوز تو اون زندان لعنتی هستم؟ واقعا این حرفها رو دارم از دهن تو میشنوم؟… هر چند هیچ بعید نیست، هنوز تو زندان باشم … چون اون تو هم همدیگه رو دیدیم … یادته؟ آیا یه صحنه سازیه؟ دروغه یا واقعیت داره؟ نمیتونم باور كنم كه این همه مدت به خودم و به دیگران دروغ گفته باشم. بالاخره آدم باید به یه جایی دستش بند باشه. قلبش برای چیزی بزنه. همهاش دروغ بود؟ (فریاد میكشد.) دروغ و فضاحت؟ این دیوهای شش سر هم وقتی كه تو دستشون گرفتار بودم، این حرفا رو میزدن. شب و روز. روز و شب. موقع نهار. موقع شام. موقع خواب. موقع سیگار كشیدن ( میخندد. سیگارش را به زمین میاندازد و له میكند.) یعنی حق با اونها بود؟
مرد جوان: نگفتم دست برداریم. ول كن. آخه از این دنیا …
مرد: ادامه بده.
مردجوان: دارن با پرچمهای سرخ گـُه بچهها رو پاك میكنن. فرار … تك تك … گروه گروه…. هزارهزار. این سیل مردمه كه راه افتاده … میدونی به كجا؟ به اون جایی كه تو همیشه میگفتی دنیای كثیف … دنیای لجن … دنیای فحشا. بیكاری، بیخانمانی.
مرد: (به جلو میآید كه درون گودال را تماشا كند، شعلههای آتش چشمانش را میسوزاند، فریاد دردناكی میكشد و دور گودال میدود، دستانش را بر چشمانش میگذارد.) سوختم … سوختم … نمیتونم … نمیتونم … من نمیتونم ببینم. بعد از این همه مدت باز هم نمیتونم ببینم …(ناگهان میایستد.) تو واقعیت نداری … تو دروغی بیش نیستی … دنیای تو دروغه … دروغ … همون طور كه خوت هم گفتی همهش دروغه … میدونی خون چند هزار نفر اون پرچمها رو سرخ كرده بود؟ میدونی چقدر انسان فدا شدن؟ چند میلیون؟ كلمات … كلمات … كلمات دیگه قادر به بیان واقعیت نیستن … مفهوم ندارن … میلیون … خون … انسان … پرچم … فرار … آزادی … انقلاب… اینجا جهنمه … من فلكزده هم نمیتونم ببینم … نمیتونم …
مرد جوان: بس كنیم دیگه …
مرد: ادامه بده برگرد به پرده.
مرد جوان: (با اشاره به صحنههای مختلف پرده.) اینجا هم پرچمهای سرخ را به آتش میكشن … اینجا هم مردم خوشحالن … فریاد میكشن … سخنرانی میكنن… میبینی؟ به طرف جبهههای جنگ سرازیرن … هزاران هزار مورچه … میلیونها مورچه.
مرد: مورچههای كثیف.
مرد جوان: همه خرناس میكشن. خرناس.
مرد: خرررر.
مرد جوان: ناس.
مرد: خرررر.
مرد جوان: ناس.
(سكوت.)
مرد جوان: میكشند وكشته میشن. انتقام وایمان
(سكوت.)
مرد جوان: این عروسك …
مرد: (میخندد.) قیافهاش مثل تو میمونه.
مرد جوان: آره! و باید با كاردِ كُند سر یكی از دشمنانش رو ببره … كاردی كند … كند…سر جوونی همسن و سال خودش رو … اصلا خودشه … باید سر خودش رو كه دشمن خودشه ببره … سر خودش رو …
مرد: دیگه كافیه!
مرد جوان: نه … حالا كه به اینجا رسیده باید بگم …
مرد: گفتم كافیه!
مرد جوان: (با چوب او را تهدید میكند و فریاد میكشد.) باید بگم. باید بگم. شش ماهه كه همین بساط رو داریم … باید بگم … باید با چاقوی كند سر ببره … سر ببره … خرناس میكشه … خرررناس خررررناس … دلش آشوبه … اسیر نگاهی به همزادش میكنه … نمیدونه برای چی چاقو رو گلو گاهشه … چاقو به دست هم نمیدونه كه برای چی چاقو رو فشار میده … فقط خرناس میكشه، خررررناس، خررررناس … نگاهی به آسمون میكنه … فشار میآره … ابر سنگینی روی دلش نشسته … چرا؟ ولی با قدرت بیشتری فشار میآره … چشمهای همزاد سرخ شده، داره از حدقه میزنه بیرون، خرخر میكنه … چاقو به دست اما خر خر میكنه … هی فشار … هی فشار. كارد كند رو روی گردن خودش با بیرحمی فشار میده. یه دفه گردن همزاد قلوه كن میشه و خون تو صورت جاقو به دست شتك میزنه … گرما و شوری خون رو روی زبونش حس میكنه … به رقص درمیآد … فریاد میكشه … گردن همزاد رو میبوسه … خمپاره … بمب افكن … حمله … حمله دشمن … پاها جدا از بدن به پرواز درمیآن، پرواز پاها تو هوا … چاقو رو ول میكنه … فریاد میكشه. نینا نینا … نینا نینا … نینا نینا … درست مثل همون صداهایی كه چند سال پیش شنیده بود … اما بیرون قفس … از بیرون شنیده بود … خرناس میكشید و گوش میداد …
مرد: لاكردار!
مرد جوان: ببین كجا بردنش ( زندان را نشان میدهد. همان عروسك زندانی.) حالا نوبت اینه كه بگه نینا نینا… نینا نینا… نینا نینا… فریاد میكشه میگه: نمیدونم خوابم؟ بیدارم؟ دروغه یا واقعیت داره؟ نمیتونم باور كنم كه این همه مدت به خودم و دیگران دروغ گفته باشم. بالاخره آدم باید به یه جایی دستش بند باشه. قلبش برای چیزی بزنه. همهاش دروغ بود؟ (فریاد میكشد.) دروغ و فضاحت؟ سوختم … سوختم … نمیتونم … نمیتونم … نمیتونم … من نمیتونم ببینم … پس از اینهمه مدت باز هم نمیتونم ببینم. به جلادها میگه: شماها واقعیت ندارید … شما دروغی بیش نیستید … دنیای شما دروغه، دروغ … میدونید چقدر انسان فدا شدن؟ چند میلیون؟ كلمات … كلمات… كلمات دیگه قادر به بیان واقعیت نیستن … مفهوم ندارن … میلیون … خون … انسان… پرچم … فرار …آزادی … اینجا جهنمه ( سكوت.)
مرد جوان: (به صحنه خیره میشود. حالت تشنج پیدا میكند.) اینجا رو ببین … میریزن سرش … جمجمهش رو از وسط به دو نیم میكنن و توش بیسیم كار میذارن … بی سیم … ماهواره…. (مرد دست مرد جوان را میگیرد كه او را به عقب بكشد. مرد جوان با حركتی سریع بر میگردد، با خشونت تمام مرد را مینشاند. مچ دستش را از پشت بالا میآورد. مرد با درد فریاد خفیفی میكشد.)
مرد جوان: اینجا رو ببین. تابوتها رو ببین؟ تابوت پشت تابوت. تابوت كشها توی تابوت خوابیدن. ببین! ببین! فرقی با هم دارن؟ شكنجهگرها خودشونو شكنجه میدن. (میخندد.) میبینی؟ همه همزاد همن … همزاد … پس چرا؟ همه یه نفرن یه نفر. ببین … به خودمون دروغ میگفتیم … رو سر و صورت هم چنگ میكشیدیم … (به عروسك داخل قفس اشاره میكند.) اینو میشناسی؟
مرد: آتیش … چشام … آتیش
مرد جوان: (خشن.) میشناسی یانه؟
مرد: آره، آره.
مرد جوان: كیه؟
مرد: (فریاد میزند.) منم.
مرد جوان: درسته. خب. حالا این كیه؟ ( اشاره به یكی ازجلادان.)
مرد: چشام داره میسوزه!
مرد جوان: (با فریادی جنون آمیز.) كیه؟ كیه؟
مرد: این تو بودی.
مرد جوان: (او را رها میكند.) بودم؟ هستم. (پایش را بالا میآورد. كفشش بهصورت سم است. مرد به گوشهیی میخزد و چشمانش را میمالد.) هستم … هستم… نفرین … نفرین … (به گریه میافتد.) بوق … بوق… اومدن … ریختن …
(مرد به سرعت پرده وعروسكها را به داخل گودال میافكند. چهار پایه را برمیدارد. دریچه را میبندد و یك گونی بر سر مرد جوان میكشد.)
مرد: خب منم دارم.
مرد جوان: بوق … بوق … (همچنان میگرید.)
مرد: الان پارازیت میفرستم كه ردمون رو گم كنن (او را بغل میكند.)
مرد جوان: بیا این تو قایم شو. بیا. دارن میآن. بدو (مرد هم سرش را داخل گونی میكند.)
مرد جوان: منو پیششون نفرست …
مرد: نمیفرستم … نمیفرستم … داداش خوبم … داداش دوقلوی عزیزم … نمیفرستم … ببین چی به روزمون آوردن. ببین چی به روز خودمون آوردیم …(همدیگر را بغل میكنند.)
پایان صحنهی سوم
صحنهی چهارم
همان اتاق. مرد دستانش را میشوید. مرد جوان در حال تایپ كردن نامهیی است.
مرد: لعنتی پاك نمیشه.
مرد جوان: تموم شد.
مرد: یك بار بخونش.
مرد جوان: حضور محترم آقای نقطه نقطه نقطه. من علاقهیی به انسانها ندارم. این را در كتابهایتان درج كنید. فكر میكنم دلتان میخواهد بدانید كه چگونه ممكن است كسی علاقهیی به انسانها نداشته باشد. خب چه میشود كرد، من یكی از این آدمها هستم. كسی هستم كه خیلی راحت میتواند هفت نفر را درجا بكشد. حتما سوآل میكنید: چرا حالا هفت نفر، نه كمتر و نه بیشتر. به خاطر اینكه در كالیبر طپانچهام تنها هفت گلوله جا میگیرد، نه كمتر و نه بیشتر. خیلی عجیب است. نه؟ و این یك عمل غیر سیاسی است؟ اما باید به شما بگویم كه من نمیتوانم آنها را دوست داشته باشم. میدانم كه احساس شما چیست. آ ن چیزی كه شما را به انسانها جذب میكند، در من حالت چندشآوری به وجود میآورد. من ترجیح میدهم كه به تماشای غذا خوردن یك سگ دریایی بنشینم تا غذا خوردن یك انسان. آیا این جرم است؟ اگر این تنها یك اختلاف سلیقه بود، مزاحم شما نمیشدم. اما جریان طوری است كه گویی در وجود شما ترحم و بخشش وجود دارد و در وجود من خیر. یك نفر میتواند از گل رز خوشش بیاید و یا از آن متنفر باشد، این امر كاملا شخصی است. اما وقتی كسی انسانها را دوست نداشته باشد، هرزهیی بیش نیست و جایی در این كرهی خاكی برایش یافت نمیشود. امیدوارم متوجه حرفهایم بشوید. مدتها است بر درهای بستهیی كوبیده ام كه جملهی ورود افرادی كه انساندوست نیستند ممنوع زینت بخش سر در آنها است. میدانید پشت این درها چه كسانی نشسته اند؟ (مرد میخندد.) تمام كارهایم را باید به كناری گذارم. عقیده و ایمانی برایم نمانده است. یا تمام آن كارها بیهوده بوده و یا میبایستی دیر یا زود نتیجهیی از آن حاصل میشد. توانایی بیان آ نچه كه در درونم هست را ندارم. این احساسات درقلب و روحم مدفون میشوند. حتی فكر میكنم ابزاری كه از آنها استفاده میكنم، به انسانها تعلق دارد، برای مثال كلمات. علاقه داشتم كلماتی وجود داشتند كه تنها وتنها متعلق به من بودند. اما آن كلماتی كه در ذهن من است، نمیدانم در ذهن چندین میلیون انسان ذخیره شده است و متاسفانه از روی عادت این كلمات در ذهن من نیز برای خودشان جا باز كرده اند. با اكراه به سمتشان میروم تا برای شما نامهیی بنویسم. اما این آخرین بار است. دیگر وقت آن است كه طپانچه ام را به دست بگیرم و راهی خیابان شوم و ببینم آیا واقعا میشود كاری برای انسانها انجام داد، خدمتی به آنها كرد، نخ هارا پاره كرد؟ امیدوارم زندگی آسودهیی داشته باشید. شاید شما همان كسی باشید كه در خیابان به او برخورد خواهم كرد. در آن صورت هیچگاه متوجه نخواهید شد كه من با چه علاقهیی مغز شما را سوراخ میكنم. اما اگر به شما برنخوردم – كه این امكانش بیشتر است -روزنامهی فردا را حتما بخوانید. در آن نوشته خواهد شد. مردی در خیابان رهگذران را به گلوله بست و به سرعت فرار كرد. شما حتما متوجه شده اید كه من آدم شلوغی نیستم، بلكه برعكس بسیار آرام و سر به راهم.
با احترام زیاد
مرد: برای اینكه حوصلهت سرنره 102 نامه به همین شكل برام تایپ كن میخوام برای 102 نویسنده پست كنم.
(مرد جوان سر تكان میدهد و مشغول تایپ كردن میشود. آرام آرام این صدا بلند میشود. به سان شلیك گلوله در فضا میپیچد. مرد شیر آب را میبندد. دستانش را بو میكند. چندشش میشود. كنار پنجره میرود. سیگاری میان دو لبش میگذارد. و آن را روشن نمیكند.(
مرد: یه پك … تنها یه پك میتونست خیلیها رو نجات بده.( چراغ را خاموش میكند. صحنه تاریك میشود. تنها نور ضعیفی چهرهی مرد را روشن كرده است. صدای ماشین تحریر اوج گرفته است. مرد سیگار را روی زمین میاندازد و زیر پا له میكند. طپانچه را بیرون میكشد و از پنجره به بیرون نشانه میرود.)
مرد: اولی تو ستون فقرات … دومی تو گلوگاه … سومی …
پایان صحنهی چهارم
صحنهی پنجم
همان اتاق. روزی دیگر. مرد كنار پنجره ایستاده است و بیرون را مینگرد. قیافهاش بسیار وحشتناك است. مرد جوان گونی بر سرش كشیده است.
مرد جوان: بوق … بوق… بوق…
مرد: میدونم كه سرنوشت شومی در انتظارمه. اوایل میترسیدم اما بهش عادت كردم.
مرد جوان: راه برو… راه برو … حرف بزن … اینطوری ردمون رو گم میكنن. ادامه بده.
مرد: (راه میافتد.) وقتی به سرنوشت فكر میكنم، میبینم خیلی وحشتناكه، اما از طرف دیگه لحظههای نیرومند و زیبا هم داره
مردجوان: حالا یه كم ریاضی.
مرد: دایره منحنی بستهیی است كه فواصل تمام نقاط آن تا مركز مساوی است. كُسینوس آلفا برابر است با سینوس پرانتز باز 90 درجه منهای سینوس آلفا. بهتر شد؟
مرد جوان: پرانتز بسته. آره، خوب كلكیه. (گونی را ازسرش برمیدارد.) گرسنمه
مرد: (كمی غذا از یخچال بیرون میآورد و جلوی مرد جوان میگذارد و خود پشت به او میایستد. مرد جوان شروع به خوردن میكند.) امروز باز رفتم تمرین تیراندازی. تیراندازی به آدمكها. اما شلیك كردن به انسانها لطف دیگهیی داره. به خصوص كه كاملا از نزدیك بهشون شلیك كنی. (مرد سیگاری از جیبش بیرون میآورد و به آن مینگرد.) یه پك … تنها یه پك میتونست خیلی ها رو نجات بده. (سیگار را بر لبانش میگذارد اما آن را روشن نمیكند.) مدتهاست كه فكر میكنم تبدیل به یه طپانچه شدم. دیگه لازم نیست با بودن اسلحه احساس اطمینان بكنم. این احساس رو از وجود خودم میگیرم. مثل بمب شدم. میدونم كه یه روزی در آخر زندگی سیاهم منفجر میشم و دنیا رو با شعلهیی روشن میكنم. رنگی تند اما خیلی مختصر. مثل جرقه مَنیزیم.
مرد جوان: (دست از خوردن میكشد. ضربهیی به نشانهی اینكه غذا خوردنش پایان گرفته به صندلیش میزند.) 14 روزه كه اداره نرفتی.
مرد: آره.
مرد جوان: خیلی هم كم بیرون میری.
مرد: آره.
(سكوت.)
مرد: یه كم ویسكی میخوری؟
مرد جوان: (باحرارت وعلاقهمندی.) اوه … آره…
مرد: نداریم. (به یكدیگر مینگرند و ناگهان میخندند.)
مرد جوان: نكنه این فكر و خیالها دارن یواش یواش روحت رو تسخیر میكنن؟ میدونی چقدر قیافهت تغییر كرده؟ (مرد به طرف دستشویی میرود. قیافهاش را در آینه مینگرد. شیر آب را باز میكند. صابونی از جیبش در میآورد و شروع به شستن دستهایش میكند.) چقدر چشمهات بزرگ شده! تموم صورتت رو پوشونده! (تو كه امروز یه بار شستی؟ مرد میخندد.) چشمات مثل دوتا تیلهی درشت توی حفرهی سیاه میچرخن. شبیه جنایتكارها شدی.
مرد: بعد از عملیات قیافهم بیشتر از اینها تغییر میكنه. (شیر آب را میبندد. دستانش را بو میكند. چندشش میشود.)
مرد جوان: (دوعكس از جیبش در میآورد.) مثل اینا. قبل از كشتا ر، بعد از كشتار. قبلا مثل جوونههای شاداب سرشار از زندگی و طراوت بودن. اما بعد… چین و چروكها اومدن. تموم چهره رو پوشوندن. پیر …پیر… شكسته و نزار.
مرد: (به عكسها نگاه میكند.) آره. دیگه شبیه نیستند. آدم باورنمیكنه كه این دوتا عكس از یه نفر باشه. قبلش قوی و محكم بودن.
مرد جوان: تو هم قبلش قوی و محكم بودی.
(سكوت.)
مرد: باید عملیات رو تو میدون اصلی انجام بدم. اونجا خیلی شلوغ پلوغه. همون وقت كه دارن جسد ها رو جمع میكنن، میزنم به چاك. مثل برق خودم رو میرسونم به چهارراه، بعدش هم تَر و فِرز خودم رو میرسونم به اینجا. فقط 30 ثانیه … فقط 30 ثانیه برای باز كردن در لازم دارم. وقتی به اتاق رسیدم. در رو قفل و طپانچه رو دوباره پر میكنم. اونهایی هم كه دنبالم هستن ردم رو گم میكنن، حداقل یه ساعت طول میكشه تا بتونن من رو پیدا كنن. به محض اینكه صدای پاشون رو شنیدم … تق … یه تیر تو دهن تو و یه تیر تو دهن خودم. علاقهیی به مردن داری؟
مرد جوان: نمیدونم.
مرد: دلت میخواد زنده بمونی؟ دلت نمیخواد آزاد بشی؟
مرد جوان: چرا.
مرد: همونطور كه با هم به دنیا اومدیم، همونطور هم از دنیا میریم.
مرد جوان: سرنوشت ما به هم گره خورده.
مرد: یا اینكه دوست داری (به طرف دریچه میرود.) پیش اونها برگردی؟
مرد جوان: چطور میشه گفت؟ یعنی … (زنگ در به صدا در میآید. سكوت. یكبار دیگر.)
مرد جوان: حتما غذا آورده … باز میكنی؟
مرد: الان كه وقت نمایشه، درسته؟
(زنگ در به صدا در میآید.)
پایان صحنهی پنجم
صحنهی ششم
صدای تایپ ماشین تحریر با ریتمی بسیار تند و سریع به گوش میرسد. مرد كنار پنجره ایستاده و به بیرون خیره شده است.
مرد: مثل اینكه داره وقتش میرسه. باید راه بیفتم. انگار حالم خوب نیست. دستام سرده. سرد و كثیف. خون به مغزم زده، چشمام میسوزه. فروشگاه … فروشگاه نوشت افزار، از همون جایی كه همیشه مداد میخریدم. انگار كه دیگه هیچ كدوم رو نمیشناسم. اسم خیابونی كه توش زندگی میكنم چیه؟ این همه آدم … ببین چه جوری همدیگر رو به عقب میكشن، تنه میزنن، با آرنج تو سینهی هم میكوبن كه جلوتر از بقیه باشن. اصلن چرا باید آزاد بشن. آزاد. هیچ چیز بهتر از آزادی نیست. وقتی اون پایینم مثل تكه چوبی تو اقیانوس به هر طرف كه دلشون بخواد من رو میبرن. میون این دریای بی سر و ته … چقدر بد بختم. اما من اسلحه دارم … نكنه یه وقت بفهمن. ساعتها باید كتك نوش جان كنم … لگد، مشت، چك … دستم رو میپیچونن، شلوارم رو پایین میكشن … عینكم رو به زمین میاندازن، اون وقته كه باید چهار دست و پا به دنبال عینكم بگردم و لگدهاشونو نوش جان كنم. من آدم پرقدرتی نیستم و نمیتونم از خودم دفاع كنم. همین الانش هم مسخرهم میكنن. اما طوری رفتار میكنم كه انگار متوجه نشدم … بهتره عملیات رو بذاری برای فردا.
(كسی بر در میكوبد … صدای ماشین تحریر قطع میشود. سكوت. یك بار دیگر.)
مرد جوان: دو روزه كه نخوابیدی. غذا هم كه از گلوت پایین نمیره.
مرد: (خشك.) نمایش رو شروع كن!
مرد جوان: (قاطع.) نه. الان نه. سر ساعت همیشگی. یعنی درست دو ساعت و 45 دقیقهی دیگه.
مرد: آخه هوس كردم. فكر میكنم آخرین باری باشه كه بهش گوش میدم
مرد جوان: دو ساعت و 45 دقیقهی دیگه.
(محكم بر در كوبیده میشود. سكوت. یكبار دیگر. مرد چراغ را خاموش میكند. پردهها را یك یك میكشد. آرام آرام به طرف در میرود. چشمش را به سوراخ كلید میگذارد. صدای در بار دیگر به گوش میرسد. سكوت.)
مرد جوان: كی بود؟
مرد: یه تیكه پارچهی سیاه و یه كمر بند دیدم، همین.
(دوباره با شدت هر چه تمامتر بر در كوبیده میشود. بار دیگر مرد از سوراخ كلید نگاه میكند. صدای پایی كه به سرعت دور میشود.)
مرد: فقط یه حدقه چشم دیدم. (چراغ را روشن میكند.) یه پك … تنها یه پك میتونست خیلی ها رو نجات بده. (سیگار را بر لبانش میگذارد اما روشنش نمیكند.)
مرد جوان: تو زندان. نامهها آماده هستند! ( سد و دو نامه روی میز میگذارد.)
پایان صحنهی ششم
صحنهی هفتم
همان اتاق. گرگ و میش صبح. مرد به صندلی تكیه داده است. مرد جوان خواب است.
مرد: (لبخند بر لب دارد.) رویای عجیبی بود. اون فاحشهی موسیاه رو دوباره میبینم. اینجا یه قصره. فقط من هستم و اون. هیچی هم تنش نیست.
(مرد جوان درخواب حرف میزند.)
مرد جوان: نخلهای فراوان.
مرد: آب روان.
مرد جوان: آسمونی به رنگ بنفش.
مرد: با طپانچه مجبورش كردم زانو بزنه و چهار دست و پا راه بره.
مرد جوان: خدای مهربون رو میبینم.
مرد: بعد او رو به ستونی بستم و وقتی كه حسابی براش گفتم كه چه نقشهیی تو سر دارم، سوراخ سوراخش كردم.
(سكوت.)
مرد جوان: او من رو از این طلسم شیطانی نجات میده.
مرد: خیلی لذت بخش بود. (سكوت.) سرم كاملا خالی شده. این صندلی چرا غؤغؤ میكنه؟ همه چیز حاضره … باید شروع كنم.
(مرد میخواهد بلند شود، اما نمیتواند.)
مرد جوان: كمكم كن! نمیتونم بلند شم.
مرد: كمكم كن! نمیتونم بلند شم. (سكوت.) نمیتونم برم تو خیابون. آدمها اونجا هستند. اون قدر فكر كردم كه دیگه قدرت ندارم عمل كنم. واقعا پرچم ها رو آتیش زدند؟ (سكوت. مرد جوان از خواب بلند میشود.)
مرد جوان: بهتر نیست فكر دیگهیی بكنی؟
مرد: نه. همه فكرهامو كردم
مرد جوان: حسابی عرق كردی. پیرهنت خیس شده. حتما مریض شدی.
مرد: از گرسنگیه. میدونم. دوباره به سراغم اومده. مثل همون موقعی كه داشتن به میدون تیر میبردنم. مغزم اون موقع هم كس شده بود. به هنگام اعدامِ همبندم. اما بعدا حالم بدتر شد. (باعصبانیت به طرف دریچه میرود. لگدی به آن میزند. كمی آن را باز میكند. هرم آتش چشمانش را اذیت میكند.) من دیگه رفتنیم اما تو چی؟ میخوای بری این تو؟
مرد جوان: بیا با هم بریم داداش.
(مرد شلوارش را پایین میكشد و در گودال ادرار میكند.)
مرد: میخوای بری این تو؟
( مرد جوان چند قرص میخورد. مرد دریچه را میبندد. عكسی از جیبش بیرون میآورد، نشان مرد جوان میدهد.)
مرد: (میخندد.) یادته؟
مرد جوان: (میخندد.) آره، یادمه.
مرد: اولین روز زندگیمون. دوتا نوزاد.
مرد جوان: بانمك.
مرد: سالم.
مرد جوان: قوی.
مرد: زیبا.
(هر دو میخندند. مرد به عكس خیره میشود.)
مرد: چشمها…
( مرد جوان به عكس خیره میشود.)
مردجوان: شبیه.
مرد: لبها …
مردجوان: شبیه
مرد: دماغ …
مرد جوان: شبیه.
مرد: گوش …
مرد جوان: شبیه.
مرد: حتی دودول هامون هم.
مرد جوان: آره دودول هامون هم …
هردو: شبیه.
مرد جوان: روزگار خوشی بود اون وقتها. بدبختانه بعدها متوجه شدیم.
مرد: لباسهای یك شكل. اما حالا حتی بابا هم نمیتونه تشخیص بده كه ما دوتا برادریم.
مرد جوان: كارد گلوت رو اذیت كرد؟ كاردِ كُند؟
مرد: تیری كه بهت شلیك كردم سینهت رو سوزوند؟
مرد جوان: شلاقی كه بهت زدم، كبودت كرد؟
مرد: حب وبغضم داغونت كرد؟
مرد جوان: وقتی لوت دادم نفرینم كردی؟
مرد: دوستیهای بد تر از دشمنی! محتاج دوستی بودی؟
مرد جوان: شهری كه توش متولد شده بودی رو بمب افكن های ما خراب كرد؟
مرد: بمب های ما مادر تو رو كشت.
مرد جوان: مادر تو!
مرد: مادر من!
مرد جوان: شهری كه توش متولد شدم.
مرد: دوستی.
مرد جوان: خیانت.
مرد: حسادت.
مرد جوان: شلاق.
مرد: سینهی من.
مرد جوان: گردن من.
(هر دو میخندند.)
مرد: تو كی هستی؟
مرد جوان: توكی هستی؟
مرد: (بیرون را نشان میدهد.) اونها كی هستن؟
مرد جوان: همزاد.
مرد: همزاد.
(مرد شروع به آواز خواندن میكند و برای مرد جوان غذا میآورد. تمام چراغ ها را روشن میكند.)
مرد: (در آستانهی در.) در رو قفل نمیكنم كه سریع تر بتونم بیام تو.
( خارج میشود. مرد جوان شروع به آواز خواندن میكند. به طرف میز میرود، كمی غذا میخورد، توپ ماهوتیاش را برمیدارد و شروع به بازی میكند.)
پایان صحنهی هفتم
صحنهی هشتم
مرد جوان در خانه نشسته است و مشغول نمایش دادن است. دریچه را به كناری زده وسایل را چیده است. طبقهی اول روشن است.
مرد جوان: كاردی كند … كند…سر جوونی هم سن و سال خودش رو … اصلا خودشه … میبایستی سر خودش رو كه دشمن خودش بود ببره (صدای دو تیر.) سر خودش رو …
مرد جوان: (با صدای مرد.) دیگه كافیه (صدای دو تیر.)
مرد جوان: نه … حالا كه به اینجا رسیده باید بگم …(صدای سه تیر.)
مرد جوان: (با صدای مرد.) گفتم كافیه.
مرد جوان: (با چوب محلی كه مرد موقع نمایش مینشسته است را تهدید میكند و فریاد میكشد.) باید بگم. باید بگم. شش ماهه همین بساط رو داریم … باید بگم … باید با چاقوی كند سر ببره … سر ببره (صدای پا به گوش میرسد. در با شدت باز میشود. مرد به داخل اتاق میآید. نفس نفس میزند. در را قفل میكند. طپانچه را در آورده و سریع هفت گلولهی دیگر در آن میگذارد.)
مرد جوان: بوق… بوق…بوق…
مرد: (با صدای رهگذران مختلف.) ماشین رو خرید و داد به برادرش. پس خودش چی؟ اونها كه وضعشون چندان خوب نبود. (به طرف پرده میرود و به عروسكها اشاره میكند.) خودش؟ خودش مدتهاست تو مدرسه درس میده و یه پول بخور و نمیری گیرش میآد.
مرد جوان: خرناس میكشه … خررررناس، خرررناس … خرررناس.
مرد: (باصدای رهگذران.) و این البته زیاد خوب نیست. آره آدم باید متعادل باشه.
(صدای آؤیر پلیس به گوش میرسد. مرد دیگر اشارهیی به پرده نمیكند.)
مرد: دیگه داشتم منصرف میشدم. اما یه دفه از راه رسیدن … سه تا جوون … سه تا، حتی تحریكم كردن … برام شكلك درمیآوردن … اما حیفم اومد … من هفت نفر احتیاج داشتم … هفت نفر … پشت سرشون هم اون لعنتیها بودن … بچهها از باباشون شوكولات میخواستن … داشتم برمیگشتم، یه دفه چاقه برگشت. با او ن سبیلهای آویزونش …
مرد جوان: اسیر نگاهی به همزادش میكنه … نمیدونه برای چی چاقو رو گلوگاهشه …
مرد: (باصدای رهگذر.) ببخشید، میخواستم بپرسم …
مرد جوان: چاقو به دست هم نمیدونه برای چی چاقو رو داره فشار میده … فقط خرناس میكشه، خرررناس. نگاهی به آسمون میكنه … فشار میآره … ابر سنگینی روی دلش نشسته … چرا؟ ولی با قدرت بیشتری فشار میده … چشمهای همزاد سرخ شده داره از حدقه میزنه بیرون … خرخر میكنه … چاقو به دست اما خرخر میكنه … هی فشار … هی فشار. كارد كند رو روی گردن خودش با بی رحمی فشار میده. یه دفه گردن قلوه كن میشه …
مرد: (فریاد میكشه.) خوك … خوك كثیف … اگه برنمیگشتی … میخواستم طپانچه رو بندازم … لبهاش میلرزید … دیگه دیر شده بود …
مرد جوان: آخر خطه … كارمون ساخته است … بوق …بوق…
مرد: هرچی پول خرد داشتم ریختم تو چاهك … سینهشو سوراخ سوراخ كردم …
(مرد جوان با حالتی هیستریك دور گودال میچرخد. پرده را به داخل گودال میافكند. چهار پایه را به طرفی میاندازد. بسیار عصبی است. سرش را میگیرد. شیشهی قرص را به گوشهی اتاق پرت میكند و دائم فریاد میزند و میگوید بوق…بوق…بوق…)
مرد: خوك كثیف … نمیخواستم …
(صدای پای مردم كه از پلهها بالا میآیند به گوش میرسد. مرد جوان كه پشت به گودال است، ناگهان از حركت میایستد.)
مرد جوان: میدونستم. اومدن. میخوان من رو ببرن. چراغ رو خاموش كن! (عصبیتر شده است. صدای پاها نزدیك میشود.)
مرد: كاری به تو ندارن. خیالت راحت باشه. با من كار دارن.
مرد جوان: نه من رو میخوان ببرن. (عقب عقب میرود. مرد چراغ را خاموش میكند.)
مرد: آروم باش! دیگه تاریك شد. اونا نمیتونن ما رو پیدا كنن.
(ناگهان مرد جوان از پشت به داخل گودال پرت میشود. فریاد مرد جوان از اعماق گودال به گوش میرسد. نه…)
مرد جوان: نه…
(سكوت. مرد چراغ را روشن میكند.)
مرد: تو هم رفتی.
( از گودال صداهای درهم برهمی به گوش میرسد.)
صداها: خرررناس … خرررناس … نینا نینا …
مرد: (میخندد.) نینا نینا… نینا نینا.
(دریچه را میبندد. صحنهی پایین خاموش میشود. مرد طپانچه را به دهانش نزدیك میكند.)
مرد: دیگه وقتشه، چون ممكنه هر لحظه به در فشار بیارن و دستگیرم كنن. دیگه نوبت خودمه. وقت رو نباید از دست بدم. (سكوت.) اما انگار هیچ عجلهیی برای كشتن من ندارن، میخوان زنده دستگیرم كنن… یا این كه توقع دارن خودكشی كنم … احمق ها … میترسن. (سكوت.)
صدا ازبیرون: در رو باز كنید، دیگه تموم شد، اتفاقی براتون نمیافته.
(مرد میخندد. سكوت.)
همان صدا: شما خوب میدونید كه راه فرار ندارید.
( مرد طپانچه را در دهانش میگذارد. سكوت.)
مرد: نمیتونم شلیك كنم.
(مرد طپانچه را روی میز میگذارد و سیگاری از جیبش بیرون میآورد.)
مرد: یه پك … تنها یه پك میتونست خیلیها رو نجات بده.
(سیگار را برلبانش میگذارد و آنرا روشن میكند. در را باز میكند، به طرف دستشویی میرود. به صابون نگاهی میاندازد. شیر را باز میكند. آب جاری میشود. دستانش را بو میكند و میخندد.)
مرد: در بازه.
پایان.
Asghar Nosrati