مردی که بیمهری به مادرش از او یک قاتل ساخت!
نگاهی به کتاب «بیگانه» اثر آلبر کامو
از میان کتابهایی که این روزها فرصت شنیدن و خواندنش را داشتم، یکی هم »بیگانه» اثر البر کامو بود. متاسفانه من هرگز نقد یا شرحی بر این کتاب نخواندهام و آنچه اینجا مینویسم حاصل فهم و حال و روز امروز من است. چرا که هر نوشته ای به پیرامون نوعی نگاه از راه «دیدار با خویشتن» است. اگرچه از دیگری مینویسیم، اما از راه دل و فهم خود چنین میکنیم. یعنی ما به دیگری از راه نگاه خویش هویت تازهای میبخشیم. بی من ِ ناظر ِ کنجکاو دیگری خلق نخواهد شد. حال این دیگری میخواهد رمان باشد یا شعر یا نقد و چه بسا کتابی با موضوعاتی دور از روح و روان. پس من هم «بیگانه» را از منظر فهم و حس فعلی خویش مینگرم و میدانم که در هر نقد و شرح و نوشتهای بخشی از منیت آدمی نهفتهی است و انکار این منیت و عدم تاثیرش ناممکن.
بیگانه رمان کوتاهی ست که در آن زندگی مردی به نام „آقای مورسو” شرح داده میشود. در پی یک سری حوادث بی ارتباط اما با نتیجهای واحد عاقبت «مورسو» محکوم به قتل یک مرد عرب میشود و سرش به زیر گیوتین میرود. داستان از زبان «من»ِ شخص اول، شخصیت اصلی، روایت میشود. شخصیت اصلی رمان همواره از سوی بسیاری „آقای مورسو” خطاب میشود. یعنی از همین راه فاصلهاش یا به عبارتی تفاوت جدیاش با دیگران نمود مییابد. پس در طول رمان، برخلاف بسیاری از شخصیتهای داستان، ما هرگز با نام کوچک شخصیت اصلی رمان آشنا نمیشویم. این سنگ بنای نخست «بیگانه» بودن وی با پیرامونش است. اما این بیگانگی حاصل چیست؟ آیا دیگران او را به جمع خود نمیپذیرند؟ یا این او ست که دروازهی دلش را چند باره به روی دیگران قفل کرده است؟
„آقای مورسو” یک کارمند عادی است. روزگارش خستهکنندهی سپری میشود: از خانه به کار از آنجا شاید به کافه آقای «سلست» و عاقبت برگشتن دوباره به خانه. هوای تازهای هم که گاهی توسط ماری، دوست دخترش، یا ریمون، همسایهاش، به زندگی او راه باز میکند، توان ایجاد فصل تازهای در زندگی او را ندارد. او انسان تحرک و تغیر نیست. او فقط پذیرنده است. قاتل شدنش هم از همین راه است. او زندگی را در دست ندارد، بلکه حوادث هستند که او را بدست دارند.
چرا بیگانه؟ چه چیز در این رمان کوتاه بیگانه است؟ „آقای مورسو” یا دنیای پیرامون خویش او؟ چه کسی با چه چیزی بیگانه گشته است؟ در طول داستان ما شاهد هستیم که همهی زندگی پیرامونی آقای مورسو عادی و طبیعی جریان دارد. اما این او ست که توان هماهنگی با این „پیرامون عادی” را ندارد. چرا؟ آیا او انسانی از همه چیز ناامید است؟ یا ناتوانی فهم پیرامون او را چنین بیگانه از همه چیز ساخته است؟ پاسخ شاید در نگاه نخست چندان آسان نباشد، اما به خوبی میتوانیم با اندک تعمق بفهمیم که اطرافیان او را، با همهی شگفتیهای رفتاری، دوست دارند و حتی نگاه سرد او به پیرامون را نوعی ویژگی و دوست داشتنی مییابند. رفتار او البته سبب تعجب میشود. اما تنفر یا دوری از دیگران نمیشود. پس این اوست که توان هماهنگی با محیط را ندارد. توان فهمیدن اجتماع آدمها را ندارد. از همه مهمتر اما نیروی بازگویی احساس خویش را ندارد. همین ناتوانی محکومیت او را رقم میزند. کسی که توان بیان ابراز احساس خود را ندارد، شایسته زیستن نیست! عاطفه و احساس و بیانش تنها و تنها در زندگی جاریست. زندگی آدمی یک بده بستان و تاثیرگذاری مداوم است. ورنه انسان اجتماع را کشف نمیکرد.
او نتوانسته بود از مرگ مادرش متاثر شود. حتی در آخرین لحظه های خاکسپاری هم اشکی بر مرگ مادر نریخته بود و حاضر به دیدن مادرش پیش از خاکسپاری نشده بود. و همین اساس حکم محکومیت او به وقت قضاوت در امر قتل آن جوان عرب میشود! در اصل قتل در مقابل بیعاطفگی وی امری جانبی و کوچک است! چرا که برای دادستان و قاضی که هنجارهای شناخته شده را راهنمای خود میدانند و این هنجارها را معیار سنجش، گناه بیعاطفهگی این مرد برایشان تعبیری غیر از شقاوت و بیرحمی ندارد و قاتل دانستن وی را برایشان آسان میکند. نه به خاطر اینکه یک مرد عرب را کشته، بلکه در مرگ مادرش نگریسته است! آیا مرگ عاطفه، مرگ انسان است؟ اگر هم نباشد حق زندگی را بر انسان دشوار میکند.
من اما همهی دشواری و ناتوانی „اقای مورسو” را در افسردگی شدید او میدانم. در واقع او نیاز به یک مداوای مداوم روحی دارد. نه گیوتین و کشیش. این افسردگی در همان گفتگوی میان او و ماری مهربان، دوست دخترش، پیداست؛
وقتی ماری از او میپرسد که دوستش دارد؟ او در پاسخ میگوید که دوست داشتن را نمیشناسد اما حاضر است با وی ازدواج کند! همه چیز برای او در هواست. هیچ چیز فرصت ریشه دواندن در زندگی او نیافته است. زندگی، عشق، دوست داشتن، رابطه، آینده، هیچکدام. زندگی اجتماعی برای او معضلات تحمیلی به یک انسان „زنده” است. او نمیتواند از این „در هوا بودن” رها شود. او به زندگی پرتاب شده است و به روزمرهگی تن میدهد چون بیاختیار به زندگی آمده و هنوز زنده است. ورنه حق اختیار و انتخاب را نه در گذشته داشته و نه توان کاربرد فعلی آن را دارد. او علیرغم نیاز شدیدش به جذب زیبایی و دیدن آن، توان لمس و لذت بردن آن را ندارد. او مدتهاست از بیان دوست داشتن عاجز مانده است. گرچه نیازهای روزمره او را هنوز با غل و زنجیر در زندگی به صلیب کشیده اند. او بر زهر گزندهی افسردگی واقف نیست و اگر هم باشد، توان جدایی از آن را ندارد. ابر آسمان زندگی او آنقدر خاکستری ست که امید به روز روشنی ندارد. نیش افسردگی چنان در جان او رخنه کرده که زندگی ترس از نزدیک شدن به او را دارد.
آلبر کامو با این کتاب همانطور که کافکا با «مسخ» و هدایت با «زنده به گور»، نشان دادند، سخت از افسردگی رنج میبرد. فراموش نکنیم که بیگانه با مرگ مادر، پایان زندگی، آغاز میشود و با گیوتین پایان میگیرد. این مرگ است که بر حال نویسنده و اثر آن سایه سنگین دارد. اگر چه آخرین حرفهای مورسو نشان از کشف زندگی دارد. آنجا که تصمیم مادر در آخرین روزهای زندگاش را برای دوستی با مردی در خانه سالمندان، تحسین میکند و آن را نوعی بازگشت به زندگی می داند، اما خودش راه و ناتوان بازگشت به زندگی را نمیداند و ندارد. حتی اگر «ماری» منتظر آزادی او برای ازدواج باشد و یا کشیش راه رهایی را پناه به خداوند بداند. او سخت باور دارد که زندگی را دیگران پایان میدهند پس بخشش خداوند آنهم با وساطت یک کشیش، مسخره است.
افسردگی رنج بزرگی ست که انسان ِ تنها را در اجتماع همواره تا سیاهچال بیعاطفگی، نابودی، میبرد. این خطر بزرگی بر سر راه انسان تنهای در اجتماع امروز است.
اصغر نصرتی (چهره)
۲۲ فوریه ۲۰۲۱