سعيد سلطانپور و نمايشنامهي ” حسنك “
فرزاد جاسمي
درهمآيي آگاهانهي پيامدهاي تاريخي يا تحريف تاريخ؟
نمايشنامهي”حسنك“، در سيزده صحنه،
بر بنياد گزارش ابوالفضل بيهقي
از تاريخ بيهقي
86 صفحه، چاپ بهار 1347، انتشارات انديشه.
آدمها:
مسعود، حسنك، مشكان، ميمندي، بوسهل، عبدوس و رايض، پيكها، مادر، ميكائيل، نصر خلف، دانشمند نبيه، دو معدل و مردم.
نمايشنامه با فريادي كه از برج زندان ميآيد، آغازميشود. صدايي كه رسا و توانا بنديان را به سكوت و دادن جواب ” نه “ فراميخواند.
” صدا در صداي شكنجه و شليك ميميرد. “ ( ص 12 )
و به دنبال آن صداهاي شاد و آرام از بارگاه كه از همگان ميخواهد تا در جواب پرسشها، تنها يك كلمه بر زبان آورند: ” آري! “
و سپس:
”گروه مسعود، با حركتهاي هندسي، زير صداي مارش به سمتي ميرود و … ميماند. گروه حسنك، تند و پراكنده، در سكوت، با پرچمهاي سرخ به سمتي ميرود و … ميماند. “ ( ص 12 )
و شعر بلندي از سلطانپور:
”… سهم ما گرفتني ست
ميدانيم
گرسنگي ميآموزد
گرسنگي
آري
نبرد ميآموزد
گرسنگي راه بزرگ سنگر است
گرسنگي
خسته و سرخ است
گرسنگي از مزارع درو شده ميآيد
و از سرد خانه و سيلو
و كوره و كارخانه
با دستهاي خالي
برميگردد
بردباري!
نه
هرگز
ديگر خاك خسته است
و ما گرسنه ايم.“ (ص 16)
سالهاي پاياني دههي پنجاه است. سلطانپور به همراه تودهي زحمت و ديگر همفكرانش از گرسنگي تودهها و ستم حكام رنجميبرد. استبداد و خفقانِ آنان را برنميتابد. به قيام گرسنگان دلبسته است و اميدوار است كه گرسنگي خسته و سرخ، به تودها بياموزد و آنان را به سنگر انقلاب بكشاند! او بهنوعي خود را ادامه دهندهي راه قرمطيان ميداند و در آتشِ اشتياقِ گستردنِ سفرهي اُخُوَت در گسترهي فلات ميسوزد! سفرهيي كه قرمطيان در قرن سوم هجري قمري وعدهاش را دادند، اما هيچگاه آنرا نگستردند.
آنان با اتكا به نيروي تودههاي زحمت، تشكيل دولت دادند، مكه را فتح نمودند، كعبه را تاراجكردند و حجرالاسود، اين شهاب سنگ آسماني را كه موردِ پرستش مسلمانان بود، از جاي كندند و به «الحسا» مركز حكومتشان در بحرين بردند، اما هيچگاه درصدد تهيهي مقدمات پهننمودن سفرهي اخوت نيز برنيامدند!
سلطانپور، اميدوار است كه با كشاندن گرسنگان به سنگر مبارزه، زمينهي گستردن سفره را فراهم آورد.
”… سهم ما را بدهيد
ما
كه در كارخانهها
و معدنهاي تاريك
ميسوزيم
و مثل تودههاي نيمسوز
از دهان برق و زغال
بيرون ميريزيم
سهم ما گرفتني ست
ميدانيم …“ (ص 14)
پرچم سرخ مبارزهي كارگران، زحمتكشان و زجركشيدگانِ زمين، از چينِ تودهيي و ويتنام و آفريقاي سياه تا جنگلهاي بوليوي در اهتزاز است. دورانِ جنگهاي پارتيزاني است. محاصرهي شهرها از طريق روستاها و ناراضي تراشيهاي هر چه وسيعتر، برگزيدهترين شيوههاي مبارزاتيست و مبارزان جوان به اين نتيجه رسيدهاند كه قانون و عدالت اجتماعي از لولهي تفنگ بيرون ميآيد. «مائو تسهتونگ» در چين، «جياپ» و ويتكنگها در ويتنام، «فيدل كاسترو» در كوبا و «ارنستو چهگوارا» در بوليوي، سمبلها و الگوهاي اين مبارزه اند.
در چنين فضايي سلطانپور پرچم سرخ مبارزه را به دستِ حسنك و ياران او ميسپارد تا به نظم كهنهي جهاني كه بر استثمار انسان توسط انسان بنا شده و انديشهي پوسيدهيي كه چپاول و غارت زحمتكشان را شالودهي خداوندي ميخواند، پايان دهند! نظام و انديشهيي كه در پناه ارتش و قائمهي شمشير، وقيحانه فريادميكشد:
”جهان در محاصرهي ارتشهاست
و كارخانهها
زير طلوع خورشيد
و طلوع ستارگان
سوت ميكشند
برابري!
نه
هرگز
باغ هميشه سبز است
و ما
برگزيده ايم.“ (ص 21)
و دينمدارانِ آخرتفروشي كه در كنار غارتگران و جنايتكاران بيآزرم، خلق را به گمراهي ميكشانند و به حفظ و تحكيم پايههاي اين شالودهي خداوندي ياري ميرسانند!
” شيخ: خداوندا، سلطان عادل، ناجي ملك و مردم را حفظكن.
مردم: آمين.
شيخ: خداوندا، به خاندان سلطنت عمر جاويد عنايت فرما.
مردم: آمين.
شيخ: خداوندا، حسنك قرمطي را به آتش دوزخ بسوزان.
مردم: آمين.“ (صص 23 و 24)
گفتيم كه سلطانپور، پرچم سرخ مبارزه را به دست ياران حسنك ميدهد! چرا؟ در آغاز كتابِ حسنك آمده است: ”درهمآييِ پيامدهاي تاريخي در اين نمايشنامه، دانسته است.“ شايد با درنظرگرفتن اين جمله بتوان «حمدان الاشعث» ملقب به قرمط را كه در قرن سوم هجري قمري و در سال 280 پرچم قيام بر عليه خلفاي عباسي برافراشته و در سال 286 مفقودالاثر شده يا به قولي در سال 293 توسط حاكم «رحبه» دستگير و به فرمان خليفه ” مكتفي “ به قتل رسيده و صاحب «الزنج علي» ( 270 ـ 255 هجري قمري ) رهبر جنبش زنگيان را كه در زمان معتمد عباسي، قيام نموده، با واقعهي قتل حسنك وزير پيوندداد! آيا نويسنده، آنهم نويسندهي متعهد و مبارزي چون سلطانپور كه در راه عشق به زحمتكشان، جان بر سر پيمان نهاد، محق است به تحريف تاريخ بپردازد و مردمي را كه حافظهيي تاريخي ندارند و متاسفانه در صدد علاج اين مرض خانمانسوز نيز نيستند، به گمراهي بكشاند؟
به همان نسبت كه تاريخِ سراسر رنج و مبارزهي زحمتكشانِ ساكن در فلاتِ ايران سرگذشتِ يورشها، غارتها، چپاولها و قتلعامهاي سبُعانه و ددمنشانهي كوتولههاي ناقصالخلقهي بيسواد و گردنهگيريست كه با نام شاهنشاه، سايهي خدا، قبلهي عالم، سلطان صاحبقران و آريامهر، برآنان حكومت راندند و قائمهي شمشير و موهومات و خرافات ديني و مذهبي را بر سرنوشتشان حاكم ساختند، تاريخ 2500 سالهي حكمروايي اين كوتولهها نيز، تاريخيست سراسر توطئه و دسيسه و نيرنگ. ريختن خون برادر به طمع تاج و تخت، به زندان انداختن پدر، كور كردن پسر و قرباني نمودن غلامهاي خانهزادي كه با نام وزير، مامور اجراي فرامين و منويات ملوكانه، و سركوب و چپاول بيحدوحصر رعايا بودند، امري بوده رايج و پيش پا افتاده!
«ابوعلي حسن بن محمد ميكال»، مشهور به «حسنك» مقتول در سال 422 هجري قمري، وزير قدرتمند و با نفوذ سلطان غازي، سلطان محمود غزنوي، وزيريست چون اكثر وزرايي كه اين تاريخِ بهخوننشسته، به خود ديده است! نه فرديست انقلابي و نه پاسدار حقوق رعايا و زحمتكشان! نه بزرگمهر حكيم بود تا با سخنان حكمتآميز و تمثيلهاي عالمانه، پادشاه را از ويرانيِ مُلك و سيهروزيِ رعايا باخبر سازد و نه «ميرزا تقي خان اميركبير» و «قائم مقام فراهاني» تا خواهان نوآوري و مدرنيزهكردن كشور باشد!
حسنك از نوادر دوران خود نبود و امتيازي بر ديگر سياستمدارانِ همعصرِ خود نداشت. وزيري بود چون ديگر وزيران! گوشبهفرمان، چاپلوس، غارتگر و مالاندوز و صد البته، همچون بيشتر سياستبازانِ اين خطه، توطئهگر و پرونده ساز.
او با توطئه و پروندهسازي عليه «احمد ابن حسن ميمندي» و به بندكشيدن وي در حصار «كالنجر» (كشمير)، در سال 416 هجري قمري به وزارت سلطان محمود غزنوي رسيد.
در لحظات آخر عمر، و آنگاه كه ميداند از خشم خليفهي بغداد و كينهي «ابوسهل زوزني» رهايي ندارد، با اين كلمات و جملات ضمن اعتراف به اينكه مامور و معذور بوده است، از خواجه «ميمندي» طلب بخشايش مينمايد:
” زندگاني خواجهي بزرگ دراز باد! به روزگار سلطان محمود، به فرمان وي در باب خواجه ژاژميخاييدم كه همه خطا بود، از فرمانبرداري چه چاره؟“
پس از مرگ محمود، در نزاعي كه بين محمد و مسعود براي تصاحب تاج و تخت درگرفت، بنا به وصيت ولينعمت متوفي خود كه محمد را به جانشيني برگزيده بود، جانب محمد را گرفت و توسط «عبدوس» يارغار و محرم مسعود، براي او پيغام فرستاد:
” اميرت را بگوي كه من آنچه كنم به فرمان خداوند خود ميكنم، اگر وقتي تخت مُلك به تو رسد، حسنك را بر دار بايد كرد.“
در نهايت مبارزهي پدران (طرفداران محمد) و پسران ( طرفداران مسعود)، به نفع مسعود به پايان رسيد. احمد بن حسن ميمندي به وزارت رسيد و ابوسهل زوزني، يكي ديگر از قربانيان توطئههاي حسنك كه ساليان درازي از عمر خود را به اتهام قرمطي بودن در زندان محمود و در حصار قلعهي غزنين به سر برده بود، به عنوان متصدي ديوان عرض مسعود برگزيده شد.
خشم خليفهي بغداد از حسنك به خاطر گرفتن خلعت از سلطان فاطمي مصر، عداوت و كينهي ابوسهل زوزني و دشمني پنهان مسعود، دست به دست هم دادند و حسنك را بر دار نمودند. توصيف دقيق و هنرمندانهي جزييات اين رويداد توسط ابوالفضل محمد بن حسين بيهقي ملقب به دبير، آنرا از نظر تاريخي و ادبي به صورت يك شاهكار درآورد و در كنار كينهي ايرانيان نسبت به خلفاي غدار عباسي، حسنك را به شخصيتي ماندگار و پرآوازه در تاريخ ايران مبدل نمود.
بيهقي، در بارهي ورود مسعود به نيشابور، آنهم زماني كه حسنك در بند است، چنين مينويسد:
” و بناهاي شادياخ را به فرشهاي گوناگون بياراسته بودند همه از آنِ حسنك وزير، از آن فرشها كه حسنك ساخته بود از جهتِ آن بناها كه مانند آن كس ياد نداشت، و كساني كه آنرا ديده بودند، در اينجا نبشتم تا مرا گواهي دهند.“
نمايشنامه را به روايت سلطانپور پيميگيريم:
در صحنهي دوم درمييابيم كه جريان ديگري (قرامطه)، در ميان ياران حسنك پراكنده است. جرياني با همان بحثها و نگرشهاي جوانان انقلابيِ دههي پنجاه. جواناني كه رهبران جبهه ملي و مدافعان چپ سنتي ايران را به عدم كارايي و سازشكاريهاي آشكاروپنهان محكوم مينمايند و معتقدند كه آنان خصلتهاي انقلابي خود را از دست دادهاند و نميتوانند كارگران و زحمتكشان را به سرمنزل مقصود برسانند. از سوي ديگر نسبت به خميني و تيمور بختيار (رييس سازمان اطلاعات و امنيت كشور ـ ساواك) نيز كه هردو در عراق بهسرميبرند و خواهان سرنگوني رژيم هستند، گرايشي ندارند!
سلطانپور، چون ديگر مبارزان جوان همعصر خود، شيوهي چريكي را ميستايد و شيوهي مبارزاتيِ سياستمداران گذشته (جبههي ملي و چپ سنتي) را به باد انتقاد ميگيرد و مردود ميشمارد! او به جلب حمايت ياران حسنك دلخوش ميكند و حسنك را در رديف همان سياستمداراني ميشمارد كه مبارزهي قهرآميز و آغاز جنگهاي چريكي و پارتيزاني را محكوم مينمايند.
” مرد دوم: ظالمترين سلاطين از مردميترين فكرها سخن گفته اند. نبايد تنها دل به سخنِ طرفداران خلق بنديم. آنهم مردي كه خود وزير دولت فاسد محمود بوده است. مردميبودن در سخن نيست، در سازمان دولت و خلق است.
مرد اول: تند و يكجانبه ميتازي. ما نبايد با حدس و گمان پيشداوري كنيم. من بارها با حسنك نشسته ام. چنين نيست كه ميگويي. او و ياران او به نوعي از همگاني شدنِ ثروت كشور حرفميزنند. معتقد به سازمان تازهيي در كار دولت و خلقند. انقلابي نيستند ولي انديشههايي دارند كه خلق را لازم است.
مرد دوم: مردان عمل نيستند. ميخواهند از طريق مجلس و سخن حقوق مردم را به دست آورند. اختلاف آنها با شيوهي حكومت چندان از ريشه نيست.“ ( ص 26 )
نظر به شناخت و دلبستگييي كه به مبارزهي انقلابي و مسلحانه و فلسفهي علمي دارد، هشدارميدهد كه در جريان مبارزه عليه بيعدالتي و ستم، اقشار مختلفي شركتميجويند، اما هركدام بنا به خصلت طبقاتي خود، تا مرحلهي خاصي جنبش و خلق را همراهي مينمايند و سپس به صفوف ضد انقلاب ميپيوندند. تنها نيرويي كه وظيفهي پيشبرد انقلاب و پاسداري از دستاوردهاي انقلاب را بهعهدهدارد، همانا نيروهاي ماركسيست ـ لنينيست، يعني مدافعان واقعي حقوق زحمتكشان هستند!
” مرد اول: درست ميگويي، و ما در همين هنگام است كه نقش اساسي خود را عملي ميكنيم. بگذار مردم گردآيند و ما در ميان آنها پراكنده باشيم. تا آنجا كه آنها از پارهيي حقوق فنا شدهي خلق دفاع ميكنند با ايشان همصدا ميشويم و بعد …“ (صص 26 و 27)
سلطانپور، بدون ترس و واهمه از گزمههاي حكومت كه در هرگوشهيي كمين نموده اند، شرايط زماني خود را به رشتهي تحرير درميآورد و همسو با جريان تفكرات و جو حاكم بر جامعه پيش ميرود.
” مرد سوم: نهضت هرات چند نفر راهي سوريه كرده است.
مرد دوم: ما بايد كساني را راهي هرات كنيم. بيهق آمادهي قيام است. هزار قبضه اسلحه از عراق رسيده است، اما كافي نيست.
مرد چهارم: بايد همينجا در صدد جمعآوري اسلحه باشيم. طالع ميگفت پيشهوران سوريه چند اسلحهخانه را يكروزه گرفته اند. پايههاي حكومت ما لرزانتر است. بايد كاركرد. در خراسان بيش از صدر انبار اسلحه هست. مردم در مسجد جامع بيهق شوريده اند. كاروانسراي بزرگ را به آتش كشيده اند.“ (ص 28)
پرده از روي جنايات و توطئهگريهاي رژيم برميدارد و با احساس مسئوليت در برابر خلق و جنبش از تفرقه و پراكندگي مبارزان رنج ميبرد!
” مرد دوم: گزمهها سينفر را در كاروانسراي سنگي كشته اند. هيچكدام قرمطي نبوده اند. در كورهها كار ميكرده اند.
مرد اول: ( نگران ميشود. برميخيزد و به راه خيره ميشود) چرا … دو نفر از آنها قرمطي بودند. شورش مسجد جامع را دامن زدند. حكومت ميدانست (سكوت) از كجا؟ … ما نميدانيم …
مرد دوم: در نيشابور دو انبار قداره و نيزه به دست عمال دولت افتاده است. مفتشهاي دولت همهجا رخنهكرده اند. اهالي طبس دو مفتش و يك نظامي را سر زدند. مردم روي ستون مساجد و كوشكها نوشته اند: ما ماليات نميدهيم. چند هفته است اهالي ششتمَد (از توابع سبزوار) و باغجر به كوه زده اند. بالاخره نهضت بايد وضع خود را در قبال اين حركتهاي پراكنده روشن كند. “ (صص 28 و 29)
در صحنههاي بعد، شاهد توطئهگريهاي درباريان و مخالفين رژيم هستيم. قرامطه با گزمههاي رژيم در جنگوگريزي مداوم بهسرميبرند و از برج صداي سرود زندانيان به گوش ميرسد!
” صداي برج: كدام آهنگ آيا ميتواند ساخت
طنين گامهايي را كه سوي نيستي مردانه ميرفتند
طنين گامهاي استواري را كه آگاهانه ميرفتند.“ (ص 36)
سلطانپور، در صحنهي دهم نمايشنامه، خوانندگان خود را به پشت حصار زندان ميكشاند تا چهرهي كريه شكنجهگران و موقعيت فرزندان خلق را در دخمههاي قرون وسطايي رژيم، به آنان نشان دهد.
” رايض: خاكبوسم. ديگر از من رأفت و مهر رخت بسته است … اكنون هر جزعي كه بر اثر مفتولهاي تفته از گوشتش برميخيزد و هر ضربهيي كه از شكستن استخواني برميآيد، مرا آهنگ چنگ و آواي دف است.“ (صص 58 و 59)
اما شكنجهگري چنين قسي و سنگدل، خود به طور محرمانه به نويسندهي داستانِ حسنك، يعني بيهقي ميگويد:
”هرچه بوسهل مثال داد از كردار زشت در باب اين مرد، از ده يكي كرده آمدي و بسيار محابا رفتي.“
و باز بيهقي خود، لحظهي اعدام حسنك را چنين توصيف ميكند:
”حسنك را فرمودند كه جامه بيرون كش. وي دست اندر زير كرد و اِزاربند ( بند شلوار) استواركرد و پايچههاي اِزار را ببست و جُبه و پيراهن بكشيد و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بايستاد و دستها در هم زده، تني چون سيم سفيد و رويي چون صدهزار نگار.“
بر بدني كه رنگ آفتاب نديده و لحظهيي سختي نكشيده، نه جاي سوختگيست و نه آثار شكنجه!
در صحنهي دوازدهم، شاهد محاكمهي حسنك هستيم! در اينجا سلطانپور به يكي ديگر از تحريفهاي تاريخي يا درهمآيي نادانستهي تاريخي دستميزند!
همهي مسلمانان ميدانند كه پيامبرشان در سن 63 سالگي، درميان اعضاي خانوادهاش و در كنار دختر و دامادش علي بن ابيطالب بدرود حيات گفت. بدون عارضهيي غيرمترقبه و جراحتي بر پيكر.
”بوسهل: … و نيكوست كه هر مسلمان براي ديگران، هرچند كافر باشند، دعا خواند و آمرزش طلبد، خاصه در ماه عزيزي چون صفر كه پيامبر اسلام به خون غلطيدند …“ ( صص 65 و 66 )
سلطانپور، دادگاه حسنك را به دادگاه يكي از فرزندان خلق و مبارزي مبدل ميكندكه جان بر كف نهاده و در راه نجات زحمتكشان تا پاي جان كوشيده است. گر چه خود بهخوبي ميداند كه حسنك از سلالهي حلاجها، بابكها، روزبهها، گلسرخيها، بيژن جزنيها، حنيفنژادها و حتي سعيد سلطانپورها نيست و هيچگونه قرابتي با كارگران و زحمتكشان نيز ندارد! در اين بهاصطلاح دادگاه كه سلطانپور آن را تا حد بيدادگاههاي نظامي دوران ستمشاهي ارتقا ميدهد، از ميان همهي شركتكنندگان كه عبارتند از: «احمد بن حسن ميمندي»، «ابوالقاسم كثير»، «شيخ العميد ابونصر ابن مشكان» ( صاحب رسايل محمود و مسعود غزنوي و استادِ بيهقي متوفا در سال 431 هجري قمري )، «ابوسهل زوزني»، شاهدان و دو معدل، تنها ابوسهل با متهم دشمني دارد و خواهان بر دار كردن وي است!
ديگران همه در صدد نجات وي و جلب رضايت سلطان هستند. تا بدانجا كه وقتي همه به احترام وي از جاي برميخيزند، الي بوسهل كه نيمخيز ميشود، خواجه ميمندي، عذر ميخواهد و ميگويد:
”ميمندي: امير حسنك، بر قامت بوسهل نگران مباش، در جميع كارها ناتمام است.“ (ص 67)
تنها موردي كه سلطانپور با بيهقي توافق دارد و حفظ امانتداري ميكند!
”همه اگر خواستند يا نه بر پاي خاستند، بوسهل زوزني بر خشم خود طاقت نداشت. بر خاست نه تمام، و بر خويشتن ميژكيد. خواجه احمد او را گفت: در همهي كارها ناتمامي.)
و ابونصر مشكان:
” مشكان: امير حسنك، هر چند ما مجلسي براي محاكمه آراسته ايم كه در شان شما نيست، ليكن دل خونين مدار.“ (ص 67)
رهبر زحمتكشان و پيشواي گرسنگان، گوشش بدهكار نيست و در انديشهي ديگريست.
”حسنك: اگر مرا دل خونين است بر همهمهي خشم آلود مردمي است كه در مسير بر من ميپيچد. بر دعاي گرسنگان و برهنگان است. من خود را لايق اين جانبداري نميدانم. من عمري در جنايتهاي بارگاه دست داشتهام. … افسوس كه دير به خود آمدم، و تا خواستم دست از آلودگي بارگاه بشويم، مسعود بزدايم تا محمد بر اريكه نشانم و محمد نيز بزدايم تا مگر تكاني پديدآيد و مساوات اسلامي بگسترد. … نه همشان كاوه و مزدكم، نه ابومسلم و بابك، قرمطي نيز نيستم، قرمط به ننگ من آلوده نيست….“ (صص 67 و 68)
حسنكي كه چنين برميخروشد و خوشحال است كه قرمط به ننگ او آلوده نيست، در همهي لشكركشيها و غارتگريهاي محمود غزنوي در ايران و ساير كشورهاي ديگر، به ويژه هندوستان شركت دارد و آنگاه كه پادشاه غزنوي به امر خليفهي بغداد انگشت به در ميكند و نسلي از آزاديخواهان، دگرانديشان و مبارزان فلات ايران را با اتهامهاي ساختگيِ قرمطي، رافضي و شيعي به ديار عدم ميفرستد و يا در حصار كالنجر (كشمير) و قلعهي غزنين به چارميخ ميكشد، مُثله ميكند و ميل به چشمانشان ميكشد، يارغار و مشاور پادشاه است!
قرب و منزلت وي در پيشگاه سلطان غزنوي تا آن پايه است كه وقتي به خاطر گرفتن خلعت از پادشاه فاطمي مصر (نه حمدان الاشعث قرمط)، مورد خشم و غضب خليفه (القادر بالله) قرارميگيرد و خليفه از سلطان دست نشانده ميخواهد تا او را به اتهام قرمطي بودن بر دار كند، سلطان چنان خشمناك ميشود كه اين جملات و كلمات را در جواب خليفه بر زبان ميآورد.
” بدين خليفهي خرِف شده ببايد نبشت كه من از بهر قدرِ عباسيان انگشت در كردهام در همهي جهان و قرمطي ميجويم و آنچه يافته آيد و درست گردد، بر دار ميكشند، و اگر مرا درست شدي كه حسنك قرمطي است، خبر به اميرالمومنين رسيدي كه در باب وي چه رفتي. وي را من پرورده ام و با فرزندان و برادران من برابر است، و اگر قرمطي است، من هم قرمطي باشم.“
حسنك را با قرمطيان و زنگيان قرابتي نيست و در حقيقت خوشحال است كه به ننگ اين جماعت آلوده نشده است. او در همان دادگاه فرمايشي، وقتي از سوي بوسهل زوزني مورد اتهام قرار ميگيرد و بوسهل او را سگ قرمطي ميخواند، چنين جواب ميدهد:
”سگ ندانم كه بوده است. خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانيان دانند. جهان خوردم و كارها راندم و عاقبت كار آدمي مرگ است. … اما حديث قرمطي به از اين بايد. كه او را باز داشتند بدين تهمت نه مرا، و اين معروف است. من چنين چيزها ندانم.“
آيا سلطانپور، چون ساير هموطنان خود به كمحافظگي تاريخي مبتلا نبوده است؟ آيا ميتوان كار او را درهمآييِ دانستهي پيامدهاي تاريخي نام گذاشت؟
” حسنك: … من از خود هيچ دفاعي نخواهم كرد و چون بيداد شما ميدانم لحظهيي در انديشهي برائت نيستم. پس بگذار به بزرگداشت قهرمانهاي مردم برخيزم. به بزرگداشت رادمرداني كه از ميان فقر و خون مردم برآمدند…“ (ص 69)
آيا خسروگلسرخي را به خاطر نميآوريد؟ آنزمان كه در برابر بيدادگرانِ بيدادگاههاي آريامهري فرياد بر آورد:
” من براي جانم چانه نميزنم!“ و به دفاع از خلقش پرداخت؟
” حسنك: … مال خلق را به توبره كشيدهاند. خلايق روي پايههاي فقر ميلرزند و فرو ميريزند. … بگذار با قرمط همصدا شوم. ايران ديگر زنداني بيش نيست كه ديوارهاي آن را در مرزها برافراشتهاند. مرا بر دار كنيد تا لحظهيي آزادي را احساسكنم …“ (ص 69)
سلطانپور، از اين نيز فراتر ميرود و براي اينكه بتواند قهرمانش را بر پاي نگه دارد، به توجيهات ماركسيستي دستميزند و اعلامميدارد كه حسنك از ميان رنج و كار برخاسته و از خانوادهي متمول و ثروتمندش بريده است، يا به قول معروف به طبقهي خود خيانت كرده است:
” حسنك: چون سلالهي من تعقيب شود از قلب تودههاي رنجبر، و خيش و گاوآهن برخواهم خاست و ديري است تا به ميكائيليان كه خود را به جامههاي زربفت و كوشكهاي آيينهيي فروختند، پشت كردهام. انكاري نيست، تا بدين رسيدم تا گلوگاه در باتلاق اشرافيت فرو رفتم. آري، به ثروت و جنايت پشت كردهام و اكنون از اين نيز فراتر رفتهام و با تعاليم قرمط دريافتهام كه مال از كار بر ميآيد و بايد در ميان مردم بگسترد تا هيچكس را بيبرگي نباشد و متساويالحال باشند. …“ (ص 74)
حسنك به راستي به ميكائيليان خيانت نموده و به آنها پشتپا زده است! آنهم بدينصورت كه با سوءاستفاده از موقعيت خود در دربار سلطان غزنوي، همهي زمينها و باغهاي آنان را تصاحب نموده و آنانرا به بيبرگي كشانده است.
” قاضي ساعد گفت: سلطان چندان عدل و نيكوكاري در اين مجلس ارزاني داشت كه هيچكس را جايگاه سخن نيست. مرا يك حاجت است، اگر دستوري باشد تا بگويم، كه روزي همايون است و مجلسي مبارك. امير گفت: قاضي هر چه گويد، صواب و صلاح در آن است. گفت: ملك داند كه خاندان ميكائيليان خانداني قديم است و ايشان در اين شهر مخصوصاند و آثار ايشان پيداست … و بر ايشان كه مانده اند، ستمهاي بزرگ است از حسنك و ديگران، كه املاك ايشان موقوف مانده…“
در اين دادگاه، از حسنك ميخواهند تا سند فروش املاكش را امضا نمايد.
” حسنك: اينهمه رنگ و رسم است. تا زمان ضايع نگردد، آنچه دارم ميبخشم.“ (ص 76)
به كي؟ به برهنگان و گرسنگان؟ به آنان كه در آفتاب سوخته اند و دستانشان پينه بسته است؟ به ادارهي اوقاف يا نهادي ديگر تا در آن مهد كودكي، مدرسهيي يا بيمارستاني بسازند و در اختيار گرسنگان قرار دهند؟ نه! به سلطان غزنوي! چه كسي از او سزاوارتر؟
” و دو قباله نبشته بودند همهي اسباب و ضياع حسنك را به جمله از جهتِ سلطان، و يك يك ضياع را نام بر وي خواندند و وي اقرار كرد به فروختن آن به طوع و رغبت، و آن سيم كه معين كرده بودند…“
سلطانپور، بنا به بينش انساندوستانهي خود و اعتقاد به اينكه احكام بيدادگاههاي رژيم، هيچگونه مشروعيتي ندارند و حق آنها نيست تا مبارزان و فرزندان خلق را به محاكمه بكشانند، حسنك را وادار ميكند تا حكم اعدام را غير قانوني اعلامكند و بگويد كه اين حكم را تنها به عنوان سندي كه از سوي دادگاه خلق صادر شده است ميپذيرد.
” حسنك: من به جرم وزارت حكومت سلطان قلدر غزنوي، سلطان محمود و به كيفر سكوت طولاني در برابر جنايات بيشمار حكومت، اعدام خويش را از جانب نهضت قرمط ميپذيرم. و با اين رفتار، من از هماكنون آري، تنها از هماكنون در شمار مردمانم و مباهاتم اين است كه به جرم قرمطي نبودن و از جانب نهضت قرمط بر دار ميشوم.“ (ص 76)
و همانطور كه سلطانپور انتظار دارد، حسنك چون همهي فرزندان خلق و آنان كه بر بنياد ستم يورش ميبرند، سند محكوميت خود و اموال مصادره شدهاش را با خون خود امضا ميكند.
” حسنك سر انگشت بر سرنيزه ميكشد و به خون بر قبالهها مهر ميزند. همهمه از هرجانب برميخيزد.“ (ص 76)
حسنك را براي اجراي اعدام ميبرند. صداي برج به گوش ميرسد.
” كدام آهنگ آيا ميتواند ساخت… و
صداي ژوليدگان: دلم از مرگ بيزار است
كه مرگ اهرمنخو، آدميخوار است
ولي آندم كه ز اندوهان، روان زندگي تار است
ولي آندم كه نيكي و بدي را گاه پيكار است
فرو رفتن به كام مرگ، شيرين است
همان، بايستهي آزادگي اين است.“ ( ص 78 )
اما حسنك يك زنداني سياسي عادي نيست! او با زندانيان دژ برازجان، زندان عادل آبادِ شيراز، ديزلآباد كرمانشاه، فلك الافلاك خرم آباد و غيره، تفاوتهاي فاحش دارد. اصولا از تبار آنان نيست! بنابراين وظيفهي سلطان است تا در لحظات آخر هم كه شده او را بنوازد و با پيغامي دلش را شادكند.
”و در اين ميان «احمد جامهدار» بيامد سوار، و روي به حسنك كرد و پيغامي گفت كه خداوند سلطان ميگويد: اين آرزوي توست كه خواسته بودي و گفته كه” چون تو پادشاه شوي، ما را بر دار كن.“ ما بر تو رحمت خواستيم كرد، اما اميرالمومنين نبشته است كه تو قرمطي شده اي و به فرمانِ او بر دار ميكنند.“
و در پايان:
” مشت مردم گره ميخورد و آرام و توانا بالاميآيد ناگهان دهانها به فريادي خاموش ميگشايد و … ميماند. پرده آرام آرام بسته ميشود.“ (ص 86)
اما مرگ حسنك نيز مرگي قهرمانانه نيست! او با قهرمانان نه پيوندي دارد و نه خويشاوندي و دوستي!
” … و مرد خود مرده بود كه جلادش رسن به گلو افكنده و خبه كرده.“
بيهقي با جملاتي چنين، با قهرماني كه خود شاهد بر دار نمودنش بوده و شرح زندگيش را به رشتهي تحرير در آورده است، وداع ميكند.