زیر سقفی ارزان
نسيم خاکسار
اشخاص:
مینا: زنی حدود سی سال. پناهنده در پاریس.
یاسین: مردی حدود چهل سال. یك تبعیدی سیاسی كه در پاریس مسافراست.
هردو در سابق هنرپیشهی تاتر بودهاند.
بخش اول
مكان: ایستگاهی در یك متروی زیرزمینی.
مینا از یك طرف صحنه وارد میشود. جستجوگر به اطراف نگاه میكند. چند لحظه بعد یاسین كولهپشتی بر پشت از طرف دیگر صحنه وارد میشود. آنها بعد از چند سال برای اولین بار یكدیگر را ملاقات میكنند. مینا میدود جلو تا یاسین را بغل كند.
مینا: (كمی بافاصله از یاسین میایستد. در نقش كاترین) این مدت كجا بودی
فردریك هنری!
یاسین:(بعد از یك لحظه مكتْ. در نقش فردریك هنری ) در جبهه. میون غرش توپ و
تفنگ. و در جنگ وگریز از جایی به جایی دیگه! اما حالا زخمی و خسته
(میلنگد.) به سوی تو میآم. تو كجا بودی كاترین! پرستار خوبِ زخمیهای
جنگ! بگو ببینم دیگه از بارون نمیترسی؟ (مینا را میبوسد و كولهپشتیاش
را درمیآورد و زمین میگذارد.(
مینا: (همچنان در نقش كاترین) نه. چون تا بارون بیاد خودمو قایم میكنم زیر
كاپشنت.اونوقت نه صدای بارونو میشنوم و نه صدای باد رو! در ضمن یه خبر
خوش بهت بدم.امشب كشیكم.واسهی همین میتونم تا صبح پهلوت بمونم!
یاسین:با سر پرستار چه میكنی؟ نمیترسی گزارش بد برات بده!
مینا: دیگه حرفشو نزن، خداحافظ تا شب! فهمیدی؟(كمی دور میشود. بعد خندهكنان
برمیگردد و یك طرف كولهپشتی را میگیرد(.
یاسین:نه سنگینه.
مینا: باشه! دوس دارم كمكت كنم.
مینا، یك طرف كولهپشتی در دست، میچرخد و از جلو یاسین را بغل میكند.
یاسین او را دوباره میبوسد(.
مینا: تو مترو كه خسته نشدی؟
یاسین:نه
مینا: منو كه گاهی وقتا دیوونه میكنه. به خصوص شبا. جرأت نمیكنم شبا با مترو
جایی برم. بیخودی دچار ترس و دلهره میشم.
یاسین:پس فقط روزا سوارشون شو!
مینا: ( به تقلید سربازها سلام نظامی میدهد.) چشم رفیق فرمانده.(میخندد.)
راستی بازی چطور بود؟ خوشت اومد؟ انگار حرفهای نقشی كه در آخرین
نمایشمون داشتیم از یاد جفتمون نرفته. مطمإـنم از اینكه فردریك هنری
صدات زدم اولش گیج شدی!
یاسین:درسته. نزدیك بود پشت سرم رو نگاه كنم. ولی خیلی زود موضوع رو گرفتم.
مینا: اما خودمونیم، خیلی تغییر كردی!
یاسین: چطور؟
مینا: فكر نمیكردم یه روز جرأت كنی تو خیابون منو ببوسی.
یاسین:كار بدی كردم؟
مینا: نه. خوشحالم كه تغییر كردی یاسین. یادت میآد روزهای اول چقدر بد
صحنههای عاشقانهی اون نمایش رو بازی میكردی؟ كلی تمرین كردیم تا روت
باز بشه و بتونی منو تو صحنه ببوسی. راستش همیشه دلم میخواس تورو این
طور ببینم. مث یه فردریك هنری واقعی. شجاع و نترس.(كف دستهای یاسین را
میبوسد.(
یاسین:كه تفنگش رو پرتاب میكنه و میره سراغ پرستاری كه اونو سخت دوس داره.
(موهای او را نوازش میكند.)از كجا میدونی واسهی همینكار صدبار تمرین
نكردهباشم؟
مینا:(توی حرفش میپرد.) خواهش میكنم خرابش نكن. یاسین خیلی قشنگ اومدی.
تمرین و بیتمرین خیلی قشنگ بود. انگار برا این نقش ساخته شدهای.
یاسین:میدونم داری اغراق میكنی. ولی قبول!
مینا: یاسین خیلی دلم برات تنگ شده بود.نمیدونی چقدر خوشحالم كه تورو
میبینم.
یاسین:منم خوشحالم.
مینا: وقتی از بچههای آشنا شنیدم كه تو اینجایی نمیدونی چقدر خوشحال شدم.
گفتم هرطور شده باید پیدات كنم. راستش خیلی هم عجله داشتم. چون راست
یا دروغ شنیده بودم كه تصمیم داری باز بری كوهستان. نگفتن كوهستانهای
كجا، حتماً جایی رو انتخاب كردی. اما در فكرم با این وضع خرابی كه
همهجا هس، كجا میخوای بری. نكنه شرایط تبعید خستهات كرده؟
یاسین:هنوز كه نرفتم.
مینا: خوشحالم كه نرفتی.
یاسین:اگه آدم بدونه با نرفتنش یكی رو میتونه خوشحال كنه، بازم خوبه!
مینا: تو آدم نومیدی نبودی یاسین. چطور شده حالا اینقد مأیوس شدی؟
یاسین:مأیوس نشدم. راضی نیستم. میدونی؟ اما بهتره حالا این حرفا رو
نزنیم.اون هم بعد از سالها كه همدیگه رو دیدیم. ولی عجیبه. با دیدن تو
برا منم سالهای گذشته زنده شد.
مینا: هنری من عاشقتم.
یاسین:دس بردار. هنری دیگه كیه؟
مینا: تو!
یاسین:اذیت نكن! من از كجا میتونم در یك لحظه هم یاسین باشم هم هنری؟
مینا: تو یكی هستی!اونم فردریك هنری.
یاسین:البته،اما خیلی سالها پیش در صحنه.
مینا: نه، حالا!
یاسین:شوخی كه نمیكنی؟
مینا: نه! تو برا من هنوز هنری هستی.اگه بخوای میتونم همینجا دادبزنم و به
همه بگم: آهای مردم من هنریم رو دوباره پیدا كردم.
یاسین:اونوقت خیال میكنن كه بهسرتزده.
مینا:این مردمو كه من میشناسم اونقدر مشغولن كه كاری به كار كسی ندارن.
یاسین: خوب دادبزن!اما خودت میدونی كه من هنری نیستم. تازه وقتی نه صحنهیی
هست و نه تاتری، چطور میتونم تو خیابون نقش هنری رو برات بازیكنم؟
مینا: باورنمیكنم. خوب هم میتونی! وقتی از دور با كولهپشتی دیدمت،اولین اسمی
كه برا تو به ذهنم رسید، هنری بود. آخرین نقشی كه داشتی.(آهسته آهسته
باهم راه میاُفتند.) تو كولهپشتیت چی داری كه اینهمه سنگینه؟
یاسین:لباسای خودم و یه مشت لباسای دیگه كه مدتها پیش از این ور و اون ور
جمع كرده بودم تا روزی به خانوادههای پناهندهیی كه تازه میان بدم.
مینا:(تحسینآمیز نگاهش میكند.) نكنه دوس داری “زاپاتا” صدات كنم؟ یك چریك
واقعی. یادمه این قهرمان مكزیكی رو هم خیلی دوس داشتی.(میایستد و خم
میشود كه در كولهپشتی را باز كند.) دلم میخواداونا رو ببینم.
یاسین:فكرنمیكنم چیزی اندازهی تو توشون باشه. بیشتر برا بچههای دَه، دوازده
ساله خوبن.
مینا: (گرهی بند در كولهپشتی را بازمیكند. در هنگام بازكردن در كولهپشتی
حركات كودكانهیی از خود نشان میدهد.) چه قشنگ تاشون كردی! كار خودته؟
یاسین:آره شستم و اطوشون كردم كه در دیدار اول تو ذوق بچهها نخوره.
)مینا چند دست لباس را همانطور تا شده در میآورد و نگاهشان میكند.
هنگام وارسیِ كولهپشتی دستش به هفتتیری میخورد كه یاسین زیر لباسها
چپاندهاست. مینا اول جا میخورد، بعد با زرنگی دور از چشم یاسین آن را
در میآورد و در كیفش میچپاند.(
مینا: نه.انگار واقعاً میخوای زاپاتا باشی!
یاسین:این یكی رو اصلا نیستم. تو زاپاتای بیاسب و تفنگ تا حالا دیده بودی؟ با
یه كولهپشتی فزرتی و لباسهایی كه از مریدان مهربان مسیح به گدایی
گرفتی،انقلابی كه نمیشی. میشی؟ (میخندد(.
)مینا بلوز قرمزرنگ بچگانهیی را از سر شانه جلوش میگیرد و بلند
میشود.(
مینا: بازم فكر كن تو صحنهایم. و خیال كن من كاترینم. خواهش میكنم منو تو
بغلت فشار بده.انقدر فشار بده، كه استخونام آب بشه.
یاسین:(به طنز) تو بغلم فشارت میدم. اما قول نمیدم كه بتونم استخوناتو آب
كنم.
مینا:(میخندد و او را در بغل میگیرد.) هنوز همون دیوونهی سابقی! پس خواهش
میكنم باز منو ببوس!
یاسین🙁 كنار میكشد.) خواهش میكنم آروم باش مینا!
مینا: چی شد؟
یاسین:هیچی.
مینا: نه، یه دفعه عوض شدی!
)یاسین كولهپشتیاش را كه روی زمین افتادهاست، مرتب كرده و برمیدارد.(
یاسین:كافهیی این نزدیكیها سراغ نداری؟
مینا: كافه برای چی؟
یاسین:برای این كه یه چن ساعتی اونجا بشینیم و حرف بزنیم. مگه همین رو از من
نمیخواستی؟ باید من زود برم. با یكی قراردارم كه این لباسا رو به او
برسونم.
مینا:همین؟
یاسین:تو چت شده مینا؟
مینا: فكر كردم حداقل امشب رو پهلو من میمونی!
یاسین:گفتم كه قراردارم. دفعهی دیگه. قول میدم دفعهی دیگه.كه بیام پاریس چن
روزی پهلو تو بمونم.
مینا: چرا گولم میزنی؟ با این نقشههایی كه تو كلهی توست، فكرنمیكنم دفعهی
دیگهیی هم باشه.
یاسین:كی اینا رو به تو گفته؟
مینا: مهم نیس كی گفته. ولی من به تو گفته بودم كه میخوام پیش از رفتنت با
تو حرف بزنم. با یكی دو ساعت كه نمیتونیم همهی حرفامون رو باهم بزنیم.
یاسین:هنوز كه نرفتم. من نمیفهمم نگرانی تو برا چیه.
مینا: خواهش میكنم دیگه حرف از رفتن و نرفتن نزن. بذار همین چن ساعتی رو كه
با همیم خوش باشیم. قبول؟
یاسین:تو خودت موضوع رفتن رو پیش كشیدی!
مینا: باشه. من دیگه حرفشو نمیزنم.. قبول؟
یاسین:قبول.
مینا: موافقی بریم هتل؟
یاسین:هتل برا چی؟
مینا: جا ندارم.
یاسین:پس كجا زندگی میكنی؟
مینا: تو یه كمپ پناهندگی با یه دختر پناهنده اهل شیلی هم اتاقم. در این
ساعت با دگنك هم كسی نمیتونه اونو از روی تختش پایین بیاره.
یاسین:منظورت اینه كه حق نداری كسی رو تو اتاقت ببری؟
مینا: چرا. چرا نمیفهمی؟ میخوام با تو تنها باشم. همین امروز. همین حالا.از
سر و صدای كمپ خسته شدهم.
یاسین:مینا! من دوس ندارم بریم هتل.
مینا: منم دوس ندارم بریم كافه.
یاسین:مینا!
مینا: خواهش میكنم اینجوری به من نگاه نكن! فقط بگو باشه. میریم هتل.همین
حالا. بذار برا یه شب هم كه شده خاطرهی سالهای گذشته رو با هم
زندهكنیم. فكر میكنی خواهش خیلی زیادیه؟
یاسین:لباسها رو چكار كنم؟
مینا:روز بعد بشون بده. برا یه روز هیچ اتفاقی نمیافته. قبول؟
یاسین:(لحظهیی به او نگاه میكند.) باشه!
مینا:اون وقت صبح كه شد متْل كاترین میآم بالای سرت و بیدارت میكنم.(در نقش
كاترین)چطوری عزیزم؟ به نظرت روز قشنگی نیس؟(او را تشویق به اجرای
نقشش میكند.) تو هم میگی:
یاسین:(در نقش هنری) معركهس. شب خوبی با هم داشتیم.
مینا: دلت میخواد تا تو رختخوابی برات روزنامه بیارم؟ هنری! یادت میآد در
بیمارستان كه بودی همیشه دوس داشتی روزنامهها رو سر وقت بخونی؟
یاسین::نه. حالا نه.
مینا: یعنی اوضاع اونقدر بده كه دوس نداری در بارهش چیزی تو روزنامه بخونی؟
یاسین:نه. اصلاً نمیخوام بدونم در جبهه چه میگذره!
مینا: ایكاش با تو بودم. اون وقت میدونسم چی تو رو اذیت كرده.
یاسین:الآن برا گفتن آمادگی ندارم. وقتی خیالم كمی راحت شد، همه رو به تو
میگم!
مینا: ممكنه بازداشتت كنن، جونكه لباس سربازیت رو دور انداختی؟
یاسین:اگه پیدام كنن منو میكشن.
مینا: كجا میتونیم بریم كه نتونن تو رو پیدا كنن؟
یاسین:بهتره بش فكر نكنی عزیزم. من از بس بش فكركردم خسته شدهم.
مینا: چكار میكنی اگه بیان تو رو بازداشت كنن؟
یاسین:بشون شلیك میكنم!
مینا: بعد؟
یاسین:بعد منتظر میشینیم ببینم اونا شلیك میكنن یا نه!
مینا:اگه نكردن؟
یاسین:بازم شلیك میكنم!
مینا: میبینی چقدر احمقی! تا وقتی وضعمون روشن نشده نمیذارم پاتو از هتل
بذاری بیرون. فهمیدی؟
یاسین:از این بهتر نمیشه!
مینا: معركه بود یاسین. باور كن. رفتم تو همان سالهایی كه من و تو تو صحنه
غوغا میكردیم.
)مینا بلوز توی دستش را روی سرش میكشد. میپرد و او را در آغوش میگیرد.
یاسین او را در بغل میگیرد واز جا میكند و كوله پشتی به پشت به او چرخ
میخورد.(
بخش دوم
مینا و یاسین در هتل
صحنه اتاق كوچكی است در یك هتل ارزان قیمت. در اتاق یك تخت دونفره و
دو صندلی چوبی و میزی كه روی آن چند نان باگت فرانسوی و پاكتی از یك
مرغ پخته دیده میشود. در اتاق حمام كوچكی است كه دیوارهای كركرهیی
دارد. یاسین روی لبهی تخت نزدیك به پنجره نشسته است و دارد بیرون را
تماشا میكند. مینا در كنارش روی تخت دراز كشیده است.
مینا: میتونم بپرسم كجایی؟
یاسین🙁 بی آنكه سر برگرداند.)آره. در هتلی پرت و ارزان. در عروس شهرهای
جهان؛ پاریس. همراه دختری از سرزمینم. دختری زیبا با پستانهایی هنوز
كال و پوستی به رنگ بلوط…
مینا: خواهش میكنم دیگه بازی رو بذار كنار!
یاسین:میترسی؟
)سكوت(
مینا: نه. ولی دلم میخواد دیگه بیاییم تو واقعیت.
یاسین:ولی خودت خواستی كه بازی كنیم. به همین زودی یادت رفته؟
مینا: (از روی تخت میسُرَد جلو و از پشت یاسین را بغل میكند.) اون توی راه
بود. میتونی به من بگی دلت الآن چه میخواد؟
یاسین:دلم میخواد به آسمون نگاه كنم. به اون تكه آسمون دور ابری.
مینا: چرا؟
یاسین:منتظرم بارون بیاد. تو فكر میكنی امشب بارون میآد؟
مینا: برا ما چه فرقی میكنه؟ ما كه سقفی بالای سرمون داریم. دُرُس نمیگم؟
یاسین:یه جورایی سنگینه. گفتم ممكنه بباره.
مینا: دلت میخواد بباره؟
یاسین:بله. حداقل كمكم میكنه كه برا نرفتنم سر قرار امشب دلیلی داشته باشم.
مینا:اونوقت اگه من جای دوستت بودم میپرسیدم: مگه تو كولهپشتیت باروت داشتی
كه از بارون میترسیدی؟
یاسین: كاش داشتم. حتا اگه قرار بود بارون خیسشون كنه!
مینا: یاسین زمان جنگیدن بهسراومده. اون دورهها دیگه به گذشته تعلق دارن.
میبینی كه حتا بارونم علیه تو بُلَن شده. و به قول تو اگه هم بیاد،
باروتهات رو خیس میكنه.
یاسین: ممكنه نظرت در بارهی جنگیدن دُرُس باشه. اما چی میخوای جاش بذاری؟
مینا: چه میدونم. زندگی دیگه. شاید هم با نگاه كردن به هم. مكرر و مكرر.
یاسین:میترسم كارو خرابتر كنه.
مینا: چرا؟
یاسین: . . . . . . . .
)مینا از یاسین فاصله میگیرد و به طرف تخت میرود و روی لبهی آن
مینشیند.(
مینا: چقدر گشتم تا پیدات كردم.
یاسین:انگار خودِتَم نمیخوای كه من چیزی رو فراموش كنم.
مینا: وقتی نشستی روی تخت و یك بند آسمونو تماشا میكنی، آدم مجبور میشه حرفی
بزنه. دُرُس نمیگم؟
(كسی از بیرون چند ضربهی كوتاه به پشت در میزند. مینا وحشتزده به عقب
میپرد و لباسش را مرتب میكند. یاسین بلند میشود تا پیراهنش را بپوشد.(
یاسین:اگه میترسی در رو باز نكنم؟
مینا: نه. چیزی نیس. نمیدونم چرا یهو ترسیدم. شایدم ازبس تو نقش كاترین
رفتم، خیال كردم اومدن بازداشتت كنن. برو بازكن ببین كیه.
)یاسین میرود و در را باز میكند.(
صدای دربان هتل:(به انگلیسی) انگار این مال شماس. متْل اینكه یادتون رفته و پشت در جاش گذاشتین.
یاسین:(به انگلیسی) آره خیلی متشكرم.
)یاسین با كوله پشتی در دست وارد میشود. مینا با دیدن كوله پشتی در
دست او میخندد.(
مینا: خدا تو رو بكُشه. پاسپورتت هم توش بود؟
یاسین:آره.
مینا: پیغمبرتو شكر!
)یاسین كولهپشتی را پای در میگذارد و میآید جلوی در حمامك توی اتاق
میایستد و از دور صورتش را توی آینهی دستشویی نگاه میكند.(
یاسین:(با خودش) یك چیز، یك چیز ساده و پیش پا افتاده هم وقتی هوا بوی شورش
میدهد، برای پیوند تو با جهان كافی است.
مینا: منظورت چیه؟
یاسین:هیچی. یهو یاد سالهای زندانم افتادم. این چیزی كه اینجا برای دوش و
دستشویی سرهمبندی كردهن خیلی شبیه اتاقكهای نگهبانی زندانه. همونجا كه
آخرین بار توش بودم.
مینا: پیغمبرتو شكر. تو هتل هم كه هستی، یاد زندان میافتی؟
یاسین:اولین نمایشی رو كه با هم بازیكردیم یادت میآد؟
مینا: آره،اما راستش من از همون نمایشی كه تو راه تكههاییش رو بازیكردیم
بیشتر خوشم میآد.
یاسین:آخرین نمایش؟
مینا: بله. (با حالت دكلمهی تاتری) داستان سربازی كه تفنگش رو دور میندازه و
از جنگ درمیره و برمیگرده سراغ عشق قدیمیش؛ كاترین، تا با هم برن در
یه گوشهی پرتی از این دنیا لونهیی برای خودشون بسازن. متْل تو و من.
یاسین:به نظر میآد تو حالاحالاها نمیخوای از فضای این نمایش بیرون بیای؟
مینا: فرض كن كه اینطور باشه.
یاسین:پس به این خاطر بود كه دلت میخواس ما هم مث اونا یه مدتی رو با هم تو
هتل باشیم؟
مینا: پیغمبرتو شكر. انگار به هیچ وسیلهیی نمیشه رامت كرد. خُب بعد از مدتها
دوری من احساس میكردم احتیاج به واسطهیی دارم كه باز به تو نزدیك بشم.
از آخرین نقشی كه داشتیم چیزی بهتر نمیتونستم پیدا كنم.
یاسین:عصبانی نشو! منظورم پیداكردن راهی برای گفتگوست. گفتم حالا كه تو شروع
كردی، شاید از طریق بازیهایی كه با هم داشتیم، بتونیم وضعیت حالامون رو
دریابیم.
مینا: حالا كه اینطوریه، قبول. من واقعاً از آخرین نمایشمون بیشتر خوشم اومده.
و حالا كه بش فكر میكنم، خیال میكنم یه شباهتهایی هم بین من و كاترین
باید باشه. اونم مث من، از تنهایی و بیهدف خیابونا رو گز كردن خسته
شده بود و دلش میخواس جایی برا خودش داشته باشه. بچهای، گرمای آتشی.
كسی كه شب منتظر اومدنش باشه و اگه دیر بیاد نگرانش بشه. تا زندگی به
سر بیاد و تمام.
یاسین:با ماریا چطور؟ با او و رابرت جوردان كه زده بود به كوه و كمر تا
همراه پارتیزانها پُلی رو منفجر كنه و بمیره چطور؟ با اونا هم احساس
نزدیكی میكنی؟ یا شاید از اینكه رابرت اصلاً فكرِ پیداكردن عشق قدیمیش
نیس، پاك از دستش دلخوری؟
مینا: نمیدونم یاسین! كدوم بازیگر بازیهای قدیمش تو یادش مونده؟ میدونی چن
سال از بازیمون در اون نمایش میگذره؟ خدا سال.
یاسین:اما به نظر من میآد كه این نمایش هنوز تازهس. دُرُس مث نمایش اولی كه
تو خیلی دوسش داری. به خصوص برا من و تو كه این وسط موندیم. بیا یه
تكههایی از این نمایش رو با هم بازی كنیم. هر تكهیی رو كه دوسداری!
متْلاً اونجا كه یه زن كولی با خوندن كف دست رابرت جوردان مرگ اونو
پیشبینیمیكنه. یا اون بخشی رو كه رهبر پارتیزانها، پابلو، دینامیتهای
رابرت جوردان رو كه میخواس با اونا پل رو منفجركنه، برمیداره و
درمیره. یا وقتی رابرت جوردان داره به پل نگاهمیكنه. پلی كه متْل سایهی
مرگ همهجا تعقیبش میكنه. همینا دیگه! ( میرود در نقش رابرت جوردان)
ماریا میدونی زن پابلو بعد از اون كه علاقهی تو رو به من دید چی گفت؟
گفت: هی رابرت، مواظب دختره باش! فاشیستا خیلی اذیتش كردن. اگه ببینم
مثل همهی مردا بخوای با احساساتش بازیكنی، یه گلوله تو مغزت شلیك
میكنم. (میخندد.) ماریا! من از تهدیدش خیلی خوشم اومده.از این كه
انقدر هوای تو رو داره خیلی خوشم اومده!
مینا: (با اكراه) نه یاسین! من كه حوصلهشو ندارم.اصلاً دُرُس یادم نیس.
یاسین:صحنههای عاشقانه شو چطور؟
مینا: گفتم كه یادم رفته.
یاسین:پس بذار برات بگم برا چی وقتی این اتاقك منو یاد زندان انداخت،اون
جملهرو گفتم.
مینا: تعریف كن عزیزم!
یاسین: خسته نمیشی؟
مینا: نه.(و به شوخی) به شرط این كه بعدش نری كنار پنجره و آسمونو تماشا كنی
یا بحث ماریا و رابرت جوردان رو پیش بكشی.
یاسین:(به طرف مینا میرود.) یه روز، وقتی تو سلول انفرادی به حبهی قندِ توی
دستم نگاه میكردم، یهو یاد كوبا افتادم و مزارع نیشكرش. اونوقت
احساسكردم تو ماشین روبازی نشستهم و دارم از توی یكی از اون مزارع
نیشكر در كوبا ردمیشم. میدونی، تو زندون تخیل آدم زیاد قویمیشه. شاید
باورنكنی، اما من راسراسی فكرمیكردم دارم از وسط مزرعهیی ردمیشم.همهی
اون چیزهایی رو كه تصورمیكردم میتونم تو یه مزرعه ببینم، مقابل چشمام
میدیدم. حواصیلها با گردنهای درازشون از بالای سرم میگذشتن. باد
ساقههای نیشكرارو تكون میداد. هوا آغشته بود به بخار شیرین شكر…زارعی
كوبایی از زیر كلاه پهن آفتابیاش توی صورتم خندید. زنی كه دامنی رنگین
پوشیده بود، ساقهی نیشكری رو به سمتم پرتابكرد. به كلاس درس معلمی چریك
كه پیراهنش هنوز بوی باروت میداد، سرزدم. بچهها روی زمین نشسته بودند.
معلم پای تابلو به اونا درس میداد. برای بچهها گلسرخی روی تابلو
كشیدم. بچهها ازم خواستن یه نقاشی دیگه براشون بكشم. اینبار كلاه
گروهبان باتیستا دیكتاتور سابق كوبا را براشون كشیدم، كه زاغی در
منقارش اونو تو هوا میبرد. همه زدن زیر خنده.(مینا هم میخندد. (
مینا: حالا فهمیدم چرا گفتی:”یك چیز، یك چیز ساده و پیش پا افتاده هم وقتی
هوا بوی شورش میده، برای پیوند تو با جهان كافیس.”
)سكوت(
یاسین: قند از دستم لغزید و همهی اون تصورات یكهو باد هوا شد. دیدم نشستهم
توی سلولم، تك و تنها، و دارم به پاهای زخمی و باد كرده ام نگاه
میكنم.
)مینا بلند میشود و میرود پشت یاسین میایستد و دست روی شانههای او
میگذارد. (
مینا: (در نقش ماریا) میخواستم چیزی بت بگم. كولیه چیزی به من گفت كه…
یاسین:(در نقش رابرت جوردان) كولیه چی گفت عزیزم؟
مینا: ( در ادامهی نقش ) نه، بهتره ازش حرف نزنم. چون اونوقت خودمم میترسم.
بهتره از مادرید حرف بزنیم. از شهری كه خیال داریم اونجا بریم. فكر
میكنم خیلی بهتر از رفتن به كوباس. قول میدم برات زن خوبی بشم.
لباسایی كه دوس داری بپوشم. بات بیام كافه، ویسكی بخورم.
یاسین:اونوقت یكی میآد و قُرِت میزنه.
مینا: قُرَم بزنه؟ مگه كشكه؟ تا زنده ام جرأت نمیكنه كسی بِم دس بزنه! قُرَم
بزنه؟ خیال كردی!
یاسین:خواهش میكنم بگو كولیه چی گفت؟
مینا: دوسندارم بگم. اصلاً دوسندارم. تو بگو! نكنه دلت میخواد بریم كوبا؟
یاسین:(نقش را رها میكند.) نمیدونم.
)سكوت(
مینا: چیزی آزارت میده؟
یاسین:نه، فقط معلوم نیس كی میخواد هوا تاریك بشه. وقتی هنوز هوا تاریك نشده
و غذاهامون هنوز دس نخورده روی میز مونده، معلوم نیس چطوری میتونیم
بخوابیم.
مینا: من كه خوابم نمیآد.
یاسین:ولی من فكر میكردم بعد از مدتها بیخوابی امشب رو میتونم در كنار تو
خوب بخوابم.
مینا:(یاسین را به طرف خود میكشد.) پس بیا بریم به باغ گلسرخ!
یاسین: فكر نمیكنم بتونیم.
مینا: چرا فكر میكنی نمیتونیم؟
)مینا خودش را به یاسین میچسباند و سر و شانههای او را دست میكشد.
یاسین برمیگردد و ته موهای او را میبوسد. (
یاسین:موهات هنوز خیسه.
مینا: دوس داری موهام همیشه خیس باشه؟
یاسین:آره خیلی دوس دارم. اما حالا چه فایده؟
مینا: (خودش را كنار میكشد.) منظورت چیه؟
)یاسین از مینا فاصله میگیرد و به طرف پنجره میرود.(
یاسین:اون سال كه مجبور شدیم در مقابل دشمن عقبنشینیكنیم و مقر ما در محاصره
بود، ما دو راه داشتیم. یك: ماندن و جنگیدن. دو: عقبنشینی و فرار. راه
اول نتیجهش مردن بود. برا همین ما راه دومو انتخاب كردیم. عقبنشینی
كردیم و بعدش هم فرار. ناچار بودیم.
مینا: این چه ربطی به موهای من داره؟
یاسین:امروز وقتی با بوسیدن موهات یكدفه تنم لرزید، فكركردم: اگه اون زمان
اینحادثه برام رخ میداد، من میموندم و میجنگیدم.
مینا: منظورت عشقه؟
یاسین:این تنها چیزیه كه یك مرد برای فرار از اندیشهی عقب نشینی به اون
احتیاج داره. متْل رابرت جوردان كه تو اون لحظهی حساس این شانس رو داشت
كه ماریاشو پیداكنه. ماریایی كه فاشیستها بش تجاوزكرده بودن و سرش رو
تراشیده بودن.
)مینا دوباره خودش را به یاسین میچسباند.(
مینا: بیا بریم!
یاسین:كجا؟
مینا: بیا با هم عشقبازی كنیم! زمخت و واقعی.
یاسین:(كنار میكشد.) متْل اینكه متوجه حرفم نشدی؟
مینا: (برافروخته (
OK. I love you. I want to make love with you.
I love it. I want to do it, again and again.
این همون جملههاییه كه خودت تو راه بهم گفتی. درسته؟
یاسین:این تكهیی از همون نمایشی بود كه تو خیلی زیاد دوس داشتی بازم بازیش
كنیم.
مینا: چه فرقیمیكنه؟
یاسین:من میخواستم با بیان اون به خودمون كمك كنم. تو گفتی تو خیابون بغلت
كنم، منم بغلت كردم. گفتی ببوسمت، بوسیدم. نه خیالكنی كه واسهی تو
میكردم. نه! یهو دیدم حالا كه نتونستم رابرت جوردان بشم و تو كوه و كمر
راهبیُفتم، كولهپشتی به پشت، تا پل رو منفجركنم، حداقل میتونم فردریك
هنری بشم و بگم سلاح خداحافظ! مواد منفجره خداحافظ! دنبال این میگشتم،
حالا كه اون عشق نیس یه عشق دیگه پیدا كنم.
مینا: پس چرا نظرت عوض شد؟
یاسین:(چشمانش را میبندد.) نمیدونم.
مینا: ( به طرف او میرود. روبهروی او میایستد و شانههای او را میگیرد.) به
من نگاهكن یاسین!
یاسین: نمیتونم.
مینا: میترسی چشمات چیزی رو لو بده؟
یاسین:. . . . . . . .
مینا: چی رو میترسی لو بدن؟
یاسین: چیزی رو كه اگه لو بره، من رو راحت در سراشیبیِ روحِ یه آدمِ مغلوب
میندازه.
مینا: اون چیز به من مربوط میشه؟
یاسین:خواهش میكنم نپرس.
مینا: چرا؟
یاسین:هرچیز باید در زمان خودش رخ بده. اگه همونوقت اتفاق نیفتاد، بعدش دیگه
به درد نمیخوره. چیز بدی میشه. خیلی بد. اونقدر بد كه نمیتونی باورش
كنی.
مینا: متْل چی؟
یاسین:. . . . . . . .
)سكوت(
مینا: هنوز تو فكرشی؟
یاسین:تو فكر كی؟
مینا: زنت.
یاسین:خودت میدونی كه اون مرده.
مینا: مرده باشه. مگه آدم نمیتونه تو فكر مرده باشه؟
یاسین:نه، تو این لحظه به هیچی فكر نمیكنم.
مینا: دلت میخواس ازش یه بچه داشتی؟
یاسین:. . . . . . . .
مینا: دلت میخواد حالا كه از اون نداری، از یكی دیگه یه بچه داشتی؟
یاسین:نمیدونم.
)سكوت(
)یاسین از جایش برمیخیزد و به طرف پنجره میرود.(
یاسین:یه زمانی دلم میخواس به جای یه بچه ده تا بچه داشتم. اونوقت هر ده تا
رو دورم جمعمیكردم و با اونا شبهای تابسون توی كوچه بازیمیكردم. یا
اونا رو هر غروب جمعمیكردم توی حیاط كوچكی كه توی شهرمون داشتیم و یك
تصنیف قدیمی رو دستجمعی میخوندیم.
مینا🙁 كمی بهوجدآمده.) تصنیفه یادت میآد؟
یاسین:نه یه چیزایی ازش تو ذهنمه. اما قاطیه. با خیلی چیزهای دیگه قاطیه.
)مینا آهنگی را میخواند.(
یاسین:(گوشمیكند.) یادم نمیآد.
مینا: انگار اشتباهكردم. باید نشوننمیدادم كه سخت عاشقت بودم. سخت دوسِت
داشتم. اما نمیتونستم یاسین. من دیوونهت بودم. اصلاً فكرنمیكردم تو یكی
دیگه رو انتخابكنی. وقتی میدیدم كه تو چشات همهجا دنبال منه. شاید تو
اصلاً حواست نبود. شایدم بود و مث همیشه پنهون میكردی. ندیدی یهدفعه
غیبمزد؟.رفتم یهجایی كه برای مدتی تو رو نبینم. اصلاً نمیتونسم ببینم كه
تو با یكی دیگه داری تو خیابون قدم میزنی. میخندی. بعد موجهای دیگهیی
اومدن. پشت سر هم. دورهی بگیر و ببند. زندان، شكنجه، اعدام. درهمان
روزها بود كه شنیدم تو مخفی شدی. همه جا پیچید كه رفتی كردستان كه با
حكومت بجنگی. وقتی شنیدم، باز عاشقت شدم. باز دیوونهت شدم. دیدم اصلاً
هیچوقت فراموشت نكردهام. اصلاً برام مهم نبود كه تو با یكی دیگه هستی.
فكرمیكردم میشه پیداتكرد. دربهدر دنبال یكی میگشتم كه بتونه منو به تو
وصل كنه. بعد شنیدم كه كوهستان رو ترككردی و رفتی خارج.
یاسین:فراركردم.
مینا: ناراحتی كه فراركردی؟
یاسین:پل، ماریا و رابرت جوردانی كه بدون مواد منفجره مونده، شكلی نیس كه من
بتونم باش كنار بیام.
مینا: چرا؟
یاسین:با انفجار پل رابرت جوردان اولش زخمی میشه و بعدشم با شلیك گلولهیی در
مغزش میمیره.
مینا: با همهی اینها اگر هم میموندی چیز تازهیی رخ نمیداد. باوركن آخرش
همینطور میشد كه تو اون نمایش شده بود. اول بوم…(با دست حالت انفجار
را نشان میدهد.) بعد تق (شلیك گلوله در مغز را نشان میدهد.(.
یاسین:اون چیزی كه دنبالش هستی شاید بین اون دو حادتْهی بوممم… و تق… میتونس
رخبده.
مینا: عشق؟
یاسین:ایكاش میتونسم همهی اون چیزی رو كه برام رخداده و یا داره رخمیده به
سالهای دوری ببرم تا به تو بگویم: بله، عشق.
مینا: ( به وجد آمده.) میتونی!
یاسین:(میخندد.) یاد هنری و كاترین افتادم.
مینا: (خودش را به او میچسباند.) آره فقط یاد این دوتا بیفت. دورهی رابرت
جوردان و ماریا دیگه تموم شده. بیا! بیا تا ببرمت به باغ گل سرخ!
یاسین:(تسلیم شده.) ببر!
مینا: میبرمت. چندبار میبرمت.
)یاسین میخندد و او را میبوسد. هردو از تخت پایین میافتند.(
صدای یاسین: بِبَر به دریای بیكرانهیی كه ساحلیش نیست. به دریایی كه
كاترین و هنری خودشون رو در اون پرتاب كرده بودن.
صدای مینا: كاترین چی میگفت وقتی میخواس با هنری عشقبازی كنه؟
صدای یاسین: I love you. I want to make love with you.
I love it. I want to do it, again and again.
صدای مینا: كجا این رو به هنری میگفت؟
صدای یاسین: تو یه هتل.
مینا: پیغمبرتو شكر. اونا هم مث ما حتماً جا نداشتن. اگه دختره رضایت میداد
میبردمت تو اتاق خودم. اما حالا كه اینجاییم، دلخور كه نیسی؟
یاسین:نه.
مینا: پس بریم.
یاسین:ساعت به ساعت. مث برنامهی قطارهای پاریس به بلؤیك و آلمان.
مینا: بعد از اون كه دو گاز به بال مرغ زدیم.
یاسین:بعد از اون كه دوش گرفتیم.
مینا: بعد از اون كه از پنجره مردمو تماشا كردیم. و بعد كه صبح شد، میزنیم
به چاك. تو از اینطرف من از اونطرف.
یاسین:آخرش شد مث یه افسانهی قدیمی. یادت میآد؟ یه پیرزنی بود كه تو شبهای
سرد زمستون پرندهها و جونورای بی جا و مكان رو تو اتاق كوچكش جامیداد
و آفتاب نزده بهزور بیرونشونمیكرد؟
مینا: (میخندد.) تو اون سگ پشمالویی. بیدار كه میشی زیادی واق واق میكنی. تو
باید اول بری بیرون!
یاسین:نه، تو اون گربهی شیطونی. بیدار كه میشی زیادی میو میو میكنی. تو باید
اول بری!
صدای هردو با هم: واق واق. میو میو. واق واق. میو میو.
)یاسین و مینا بعد از چندبار ادای سگوگربهدرآوردن یكباره از صدا
میافتند (.
مینا: (بلندمیشود.) باز چی شد؟
یاسین:(از روی زمین بلند میشود و روی تخت مینشیند.) من نمیتونم نقش هنری رو
بازیكنم.
مینا: پیغمبرتو شكر.
)سكوت(
یاسین: نمایش اولمون یادتمیآد؟
مینا: (بی حوصله) كدوم قسمتش؟
یاسین:اون قسمت كه پابلو دینامیتهایی رو كه رابرت جوردان میخواس با اونا پل
ارتباطی بین فاشیستها رو منفجركنه، برمیداره و درمیره؟
مینا:آره آقای رابرت جوردان.
یاسین:(در نقش رابرت جوردان) فكرمیكنی پابلو برمیگرده؟
مینا: (در نقش ماریا) نمیدونم.اما اگه برنگشت چكار میكنی رابرت؟
یاسین: نمیدونم. شاید مجبور بشم با وسایل دیگری كه دارم پل رو منفجركنم. خب
البته خطر مرگ رو برا من زیاد میكنه. چون بدون سیمهای رابط مجبور میشم
خیلی از نزدیك دینامیتها رو منفجر كنم.
مینا: من حاضرم دنبال پابلو برم و هرطور شده اونو پیدا كنم.
یاسین:زیاد وقت نداریم. پل باید همین فردا منفجر بشه.
مینا: منو دوس داری رابرت؟
یاسین:آره خیلی زیاد.
مینا: منظورم اینه كه هنوز هم دوس داری؟ همین حالا كه داری بام حرف میزنی، من
رو خیلی دوس داری؟
یاسین:آره، چطور مگه؟
مینا: میشه پل رو كمی دیرتر منفجركرد؟
یاسین:نه، امكان نداره. دشمن حملهشو فردا شروع میكنه و پل درست باید لحظهایی
كه دشمن قصد استفاده از اون رو داره منفجر بشه. این یك دستوره.
مینا: من میترسم رابرت. میترسم اون چیزی كه كولیه توی دستای تو خونده راست
دربیاد.
یاسین:كولیه حرف تازهایی نزد. من این رو از قبل هم میدونسم.از وقتی كه
قبولكردم پلها رو منفجركنم. میفهمیدم یك روز برا من این اتفاق رخ
میده. كار پابلو فقط اونو كمی جلو انداخته.
مینا: یعنی هیچ راهی برا زندهموندن تو نیس؟
یاسین:نه!
مینا:(نقش را رها میكند.) یاسین میخوای بگی دُرُس نبود كه گذاشتی یه مدتی
بیشتر رابرت جوردان زنده بمونه؟
یاسین:(در ادامهی نقش) نمیدونم. انگار من بدون پل نمیتونم زندگی رو تحملكنم.
مینا: براهمین میخوای باز بری كوهستان؟
یاسین:نمیدونم.
مینا: حالا شدی هملت. میدونم، نمیدونم. میخوام، نمیخوام. پیغمبرتو شكر.
یاسین:(نقش را رها میكند.) خواهش میكنم اینقدر نگو پیغمبرتو شكر. بدم میآد.
مینا: من دیگه از بازی نقشها خسته شدم. میخوام خودم باشم؛ مینا. فهمیدی؟
یاسین:من تموم سَعیَام رو كردم كه بتونم جای رابرت جوردان و فردریك هنری رو با
هم عوض كنم. اما نتونسم. حتا بارون هم به كمكم نیومد.
مینا: من كه از بارون نمیترسم.
یاسین:ولی تو گفتی كه خیلی شبیه كاترین هستی.
مینا: آره اما متْل كاترین از بارون نمیترسم. گفتم كه، میخوام خودم باشم. من
همهی اون بازیها رو برا خاطر تو كردم.
یاسین:تو واقعاً خودت هستی؟
مینا:آره.
یاسین:نه! نه تو خودت هستی و نه من خودم. ما رو از خودمون دزدیدن. برا همین
مشكله كه بگیم كی هستیم.
مینا: میخوای بگی اون كه من باش به هتل اومدم نه هنری بود نه رابرت جوردان و
نه یاسین؟
یاسین:و نه زاپاتا.
مینا: نه جانم، یاسین بود. من بودم و تو. دو تا آدم كه افتادهن تو چالهی
غریبی كه نمیتونن بش عادتكنن. برا همین دنبال پناهگاهی برا خودشون
میگردن.) یاسین در هنگام حرف زدن مینا كُتش را میپوشد و كولهپشتی به
پشت به سمت در میرود.(
یاسین:شاید حق با تو باشه.
مینا: (با اعتراض) شاید! تو یاسین از خودت میترسی.از شكلی كه پیداكردهای
میترسی. برا همین تلاشمیكنی یه جوری ازش فراركنی.
)یاسین در نیمهی راه میایستد و با بهت نگاهش میكند.(
مینا: برا چی میخوای من رو در چهرهی ماریا ببینی و خودت رو در چهرهی رابرت
جوردان؟ مگه اینی كه هستیم چشه.
یاسین:منظورت چیه؟
مینا: خودت خوب میدونی كه منظور من چیه. دیدار بموقع برا آدمهایی مث تو و
من در شرایطی كه توش رشدكردهایم، هرگز رخ نمیده.
)یاسین كمی فكرمیكند و از در بیرون میزند. مینا به بلوز بچگانهایی كه
روی پشتی یكی از صندلیها آویزان است، خیره میشود. آن را برمیداردو
روی سرش میكشد.(
مینا: (از زیر بلوز) یاسین! تو دلت میخواد وقتی هوا بوی شورش نمیده و امید
اون رو هم نداری كه بارونی بباره، سر در موهای ماریا فروكنی و خنكی
ته آنها را حسكنی……
)صحنه تاریك میشود و بقیهی حرفهای مینا شنیده نمیشود.(
بخش سوم
همان اتاق. در همان هتل. نزدیكیهای صبح است. نور سفیدی كه از پنجره
میتابد تختخواب و بخشی از اتاق را روشن میكند. یاسین روی صندلی پشت به
تخت نشسته است. مینا روی تخت غلتی میزند و از خواب بیدار میشود.
خوابالود به ساعت مچیاش كه روی بالش در كنارش است نگاهیمیكند. لباس
خواب تنش است. روی تخت كه مینشیند یاسین را میبیند.
مینا: (آرام) برگشتی؟
یاسین:آره.
مینا: به قطار نرسیدی؟
یاسین: …
مینا: سلاحت روگذاشته بودم رو میز. دیدیش؟
یاسین: بله.
مینا: میتونم بپرسم چرا اونرو حمل میكنی؟
یاسین: …
مینا: منو ببخش كه فضولیكردم و اون رو از كولهپشتیت درآوردم. اونو كه توی
كولهپشتیت دیدم، یكهو تمام خاطرات گذشته در من زنده شد و حسكردم هنوز
به دنبال یه عشقی. شاید هم دنبال من. بعدش فكركردم میتونم كمكتكنم كه
بتونی بدون وجود پلی در چشمانداز بتونی زندگی رو تحملكنی.
یاسین: به خاطر اون برنگشتم.
مینا: پس واسه چی برگشتی؟
یاسین: …
مینا: لباسا رو چیكار كردی؟
یاسین:هنوز تو كولهپشتیه.
مینا: پس هنوز بارت سنگینه؟
)یاسین سیگاری روشن میكند و جواب نمیدهد.(
مینا: اما من باید زود برم. خیلی دلم میخواس پهلوت میموندم.اما نمیتونم.
باید برم و روزنامههایی رو كه باید پخش كنم سرموقع تحویل بگیرم.
یاسین:كارمیكنی؟ تو كه گفتی هنوز تو كمپ پناهندهها هستی.
مینا: كار سیاس. در واقع كار مال یكی دیگهس. دوروز در هفته من جاش میرم.
اینطوری هم كارو نگهداشته هم چندرغازیام گیر من میآد. اگه از این كارا
نكنیم، بعد از این كه از كمپ بیرون اومدیم وضعمون خیلی خراب میشه.
یاسین:نمیتونستی دیگه اونجا بمونی؟
مینا: كجا؟
یاسین:وطن.
مینا: آها، وطن، قبرستان آرزوها. نه، اونجا دیگه جایی برا موندن من نبود.
یاسین:چطور زدی بیرون؟
مینا: ………
یاسین: خیلی بدگذشت؟ توی راه رو میگم.
مینا: چطور مگه؟
یاسین:دیشب چندبار میخواستم از خواب بیدارت كنم. همش كابوس توی راه رو
میدیدی.
)مینا ساكت از تخت پایین میآید. میرود توی حمامكِ توی اتاق. پرده را
میكشد. صدای شیر آب میآید.(
مینا: )توی حمامك) مهم نیس چه بلاهایی سر من یكی اومده. از این بلاها سر
آدمهایی كه ناچار میشن غیرقانونی از كشور فراركنن، زیاد میآد. تو
روزنامهها كه خوندی. داستان یكی از اونا میتونه داستان من باشه. دُرُس
نمیگم؟
یاسین: …
مینا: پرسیدم دُرُس نمیگم.
یاسین: …
مینا:(شیر آب را میبند.) چیزی نشده یاسین. زیاد بش فكرنكن. مثل زخم كف پای
توئـه. بعد از چن سال فقط جای تاولش میمونه. میفهمی؟ اصلاً ما عادت
كردهایم با زخمهامون زندگی كنیم. میفهمی چی میگم؟
یاسین: …
)مینا حوله دور سر پیچیده از حمامك بیرون میآید.(
مینا: حالا میخوای چیكار كنی؟ اینجا میمونی یا با من میزنی بیرون؟
یاسین:نه، تا پیش از ظهر كه اتاق مال ماس همینجا میمونم.
مینا: تا هروقت كه دلت خواس میتونی بمونی. اما من ناچارم برم.
یاسین:خیلی عجیبه. زندگی رو میگم. خیلی عجیبه.
مینا: (لباس در دست میرود توی حمامك كه لباسهایش را عوضكند.) چیش عجیبه؟این
كه من دارم میرم؟
یاسین:آره.
مینا: تصادفه. شاید هم شرایط.
یاسین:نمیتونی امروز رو نری؟
مینا:اگه نرم دوستم كارش رو ازدسمیده. خودت میدونی گرفتن كار هم خیلی ساده
نیس.
یاسین: میفهمم.
)مینا لباس پوشیده از حمامك بیرونمیآید. میرود كنار پنجره و بیرون را
تماشامیكند.(
مینا: انگار اواخر شب یه نم بارونی هم اومده. دُرُس نمیگم؟ كف خیابون كمی
خیسه.
یاسین:آره. همین یكیدوساعت پیش بارید. ریز و نرم.
)آهنگی غمگین و صدای هقهقی از دور شنیده میشود. مینا آرام بیرون
میرود. یاسین برمیگردد و به در بسته نگاه میكند. دست دراز میكند و
كلُتش را برمیدارد. راهمیافتد طرف حمام. بیرونِ در روبهرو به آینه
میایستد. سرش را برمیگرداند و به اشیای توی اتاق نگاه میكند. چشمش به
بلوز كودكانهی روی صندلی میافتد. به سمت آن هدف میگیرد. اما شلیك
نمیكند. دوباره به سمت آینه برمیگردد. تصویر خودش را هدف میگیرد. بعد
از مدتی احساسمیكند تصمیمگیری برایش مشكل است. كلُت را گوشهیی پرتاب
میكند و میرود روی صندلی مینشیند. بلوز را برمیدارد. نگاهشمیكند. بعد
آن راروی صورتش میگذارد. صدای مینا توی گوشش میپیچد.(
صدای مینا: یاسین تو برای آرامش روحت دنبال ماریای رابرت جوردان میكردی.
اما فراموش میكنی كه همهی ما ماریاییم. ماریای بازداشتگاه.
تجاوز شده.زخمی، بی جا و مكان. زیر سقفی ارزان كه مال خودمون
نیس.
پایان
1995 اوترخت
گn
‘چیاسین: ………
مینا: سلاحت روگذاشته بودم رو میز. دیدیش؟
یاسین: بله.
مینا: میتونم بپرسم چرا اونرو حمل میكنی؟
یاسین: ………
مینا: منو ببخش كه فضولیكردم و اون رو از كولهپشتیت درآوردم. اونو كه توی كولهپشتیت دیدم، یكهو تمام خاطرات گذشته در من زنده شد و حسكردم هنوز به دنبال یه عشقی. شاید هم دنبال من. بعدش فكركردم میتونم كمكتكنم كه بتونی بدون وجود پلی در چشمانداز بتونی زندگی رو تحملكنی.
یاسین: به خاطر اون برنگشتم.
مینا: پس واسه €چںصعؤٌ
ء
ت
ا
ج
نصُ؛ ت
%%ں%ہ%&همهمغمهمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزمزممزةءمغمزمزم
`
ز,چ.
دؤ2ك2آ:ڑ;
<ےBِFآGكKىKیKہNOًPَS
T[ِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôëôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِôِ
ک\ص`؟fرfکgِkتmسmآnؤn
pاpبpشuفuیvىwنxپzُىىىىىىىىىىىىىىىىىنىىىىىىىىىىظ
چڈںصعةرٌطة
ْ
ظ
ً
چىأیإکےًًُُëووووًàطذبہ¸ہہ°ہہطہبطہہہہذ¨¨ہطہ ہہہہ¨ہہہہہہہہطہہ¨¨طبططہةةة
ے›–7ةة
›h7ة
ے›خ7ةة
›.¥
ے›
ه
فةهفحڈڈخش!
“ع””#،#ا#ں%ہ%ے&أ’ً’
(ًّèàطططًًًًàًًèًًًططًèًطًًًًًًًطًطًًًèًًًèًطًًًًطًًًًًًًًًًطًطذبًًآًèًًàًًطًةةةةةة
›.7ةپ)ج)ْ)ا**َ+ش,ُ,-إ.ى.ر
01ص13ہ5;ق<ُ<
=چEرFًّّّّّّّèّّّّّàًّّطًّàًّطّّّطًّèًّّّذًّّèèبذًہًًّّّّّ¸ًàًطّّذًّّّّàّèًّّة
›h7ةة
›h7ةةةةةةإGقG
HظKپLزL؛NOٹOقO؟PدPٍPرQٍSژWھW
Xًّّّّّّèàّطّàèّّّّدچّطّ¾ّّطّّّّطّّّ¶ّّèّّّّّّّّّّèèàّّèّ®ّّطّط¶طّطّّ
›h7ةةةةڈےةة
›h7ةةةةZک\ہ\ط\ہ]ُ_
aفaھcإcـcgلgخhhڈiےiُkحmًًّèًّّكًًًًًًًّّ×ًًًًّّّèًًًًًّ×ًًًًًًّ×ّ×ًًًًًًًًًًًّّّّّّّ×دًّèًّّد×ااًًًًًةةةةةةةآnؤnآpشqٍq
rںrأtغtعv؛wقxفyتzٍّّّّّّّّّّêّّّّّّâعّزّّّّّّّّعتزّّّآّâّّّّعّّّعّتعّ؛ز±¨¨ة7ةةةة
›h7ةةة›h7ةة
ے
ے
2ےقmذر-ٹUْbجwےےےےےےےے
گےے
ےےےےےےےےےے
ےے
ےےےے
ًےے
ےےپےےےےےےےےےےےےےےےےےےجےےےےےےج
³Siavash
³Matn Italic³Matn Bold
³Sayeةةذ
Asghar Nosrati
Asghar Nosrati