زندگي، آه زندگي

منوچهر رادين

منوچهر رادین

برداشت و پرداختي نمايشي از هستيَِ سعيد سلطانپور و سروده‌هايش

آدم‌هاي بازي:

شهرزاد

سعيد

صحنه:

ـ يك ميز تحرير ساده و سه تا صندلي

ـ چند تكه لباس، دستمال‌گردن و شال

ـ يكي دوتا ساك و كيف دستي

ـ چند شاخه گل

ـ يك ليوان آب

شهرزاد: ( از ميان تماشاگران )

(( شخم بهاره ما

امسال

نه با خيش بود

نه با دست

شخم بهاره ما

امسال

با سر نيزه بود. ))

( مكث. جلوي صحنه. خيره در تماشاگران )

((سر نيزه‌هاي شُسته

اما

در آفتاب بهاري برق مي‌زند))

من هم اكنون شما را و تنها شما را با خود به اتاقِ كوچكي كه سابقا، ‌يعني نوزده بيست سال پيش، در آن كتاب مي‌خواندم و گاه گُداري چيزهايي براي خودم مي‌نوشتم مي‌برم. ( شهرزاد رويِ صحنه است.) شما حالا داخلِ قصه‌ايد، اما نقشِ خودتان را بازي مي‌كنيد.

مي‌بينيد كه؛ پرده‌ي پنجره‌ام را كشيده‌ام و روي پرده پتو سنجاق كرده‌ام. (پشت ميز مي‌نشيند و چراغ مطالعه را روشن مي‌كند.) مي‌نويسم، نوشتم:

بارانِ ماهِ تير

تير باران

دستي با سرپنجه‌ي خونريز سينه‌اش را تا كتف شكافت و خون جوانش را بر زمين ريخت. خبر را در آغاز تيرماه، ماهِ تيرباران همه شنيديم. سعيد سلطانپور، شاعر، نويسنده و بازيگرِ تئاتر در شامگاه 31 خردادِ 1360 و در پايانِ يك نمايشِ سهمگين، ديگر قدم از قدم برنداشت و ماندگار شد آنطور كه بود يا مي‌شناختم در لايه لايه‌ي ياد و هوشِ ما. تهران ـ اول تيرماه 1360

نوشتم و چند بار خواندمش. سر بلند كردم و … سعيد در آستانه‌ي در بود، با پوشه‌اي از دست نوشته در دست. خسته نبود. ” برق آفتاب تويِ شيشه‌ي عينِكش بود‌“. (( آفتابي در چشم )).

ما با هم قرار ديدار نمي‌گذاريم. به ياد ندارم كه در پايانِ هر ديدار جز ” به اميد ديدار“ به هم گفته باشيم. من همواره اميد ديدارش را دارم. قدمش رويِ چشم. اين تنها قرار ماست. كتابي رويِ نوشته سُراندم. ديد و خنديد:

سعيد: ـ چي مي‌نوشتي در اين دير وقت شب؟ شعر؟

شهرزاد: ـ تو شاعري!

سعيد: ـ اون ها وظيفه بود. من نمايشنامه نويسم. بازيگرم. چي داري بازي كنيم؟ (مي‌خندد)

شهرزاد: ـ تو كه حالا رويِ صحنه‌اي.

سعيد: ـ ديشب شبِ آخر بود. اجراي آخر بود. نشنيدي مگر!؟ خبر نرسيد؟

شهرزاد: بغض من و خنده‌ي او …

” جگر خراش بود خبر، سعيد جان. خبر رسيد. خبر رسيد. “

گريه كردم. خنديد. …

سعيد: ـ چي مي‌گفتند ملت؟ نشنيدي؟

شهرزاد: (به تماشاگران) ساكت باشيد شما لطفا!. گريه مي‌كرديد؟ آرام باشيد!

( سعيد ليوان آب را از روي ميز بر مي‌دارد و با مكثي به لب نزديك مي‌كند.)

شهرزاد: ـ مي‌گويم؛ ـ نقشِ آخرِ تو باز نقشِ اول بود.

( سعيد ليوان را سر جايش مي‌گذارد.)

شهرزاد: (به تماشاگران) مي‌بينيد كه؛ سعيد پوشه‌ي دست نوشته‌هايش را رويِ ميز مي‌گذارد، با سرانگشت كتاب را پس مي‌زند، نوشته‌ي مرا مي‌خواند و سر تكان مي‌دهد.

… دستش رويِ شانه‌ام.

سعيد: ـ نمايشِ ديروز تك نفره نبود رفيق! ما 9 بازيگر بوديم رويِ صحنه، همه نقش اول!

(( با عشقِ نان وُ عشق گل آغاز كرديم

با عشقِ سهم همگاني‌ي آب و درخت

سهم مدرسه

سهم نيمكت‌هاي چوبي

سهم دانه

و سهم خاك

سهم كارخانه

و سهم كار

سهم جنگل وُ رودها وُ معدن‌ها

سهم بي پايان آزادي

آزادي

آزادي

سهم شادي

و سهم فردا))!

تئاترِ مستند بود. يك ”واو“ هم تن به خفتِ سانسور نداديم رويِ سن.

شهرزاد: ـ با هيچ تعريفي تئاتر نبوده هر آنچه از دشنه و تير كه بر پيكرتان نشسته. ساده نگير. كار آن‌ها جدي است.

سعيد: ـ (مهربان) در نقدِ كار ما هر چه داري بنويس. ما، هر چه بلد بوديم و گفته 

بوديم و نوشته بوديم و قرار گذاشته بوديم، آن بالا ريختيم وسط. (خنده) ما همين يك خُرده از دست مان بر مي‌آمد، مي‌بخشيد. (عينكش را روي چشم جا به جا مي‌كند.) چطورم اين جوري؟ اين ريختي هم مرا خواهند شناخت؟

شهرزاد: ـ نه، اگر كه نخندي!

سعيد: ـ مگر مي‌شود كه نخنديد!؟

(بلند مي‌خندد.)

شهرزاد: ـ تو آشكارا پنهان كاري مي‌كني! مدام سرك مي‌كشي و پيدا و پنهان جا 

عوض مي‌كني.

سعيد: ـ (بلند مي‌خندد.) يك باره بگو ما گاويم! (روي صندلي كناري مي‌نشيند.)

( مكث )

شهرزاد: ـ (لبخند) گاو پيشاني سفيد! … ـ با هزار نام در خاطر و در چشم صد هزار 

تصوير، مي‌گويم؛ ـ گاو پيشاني سفيد … ”برهنه و خالي“، ”در جنگي 

نابرابر وُ خونين، به وسعت تاريخ طولاني“

سعيد: ـ (به پا مي‌خيزد. خيره به نا معلوم) تاريخ. تاريخ. تاريخ!

شهرزاد: ـ نگاه در نگاهِ هم، سكوت مي‌كنيم.

شهرزاد: (به تماشاگران) سعيد سلطانپور را با موهاي كوتاه و اين قدر شيك و پيك و لاغر و 

باريك نديده بوديد. نه!؟ ( با اين سر و وضع و ريخت و قيافه …)

او به هر حال هنرپيشه‌ي خوبي است و وقتي قرار باشد كه حتي شما هم نتوانيد شناسايي‌اش كنيد، به هر شكل و قيافه‌اي كه بخواهد در مي‌آيد. قبول دارم؛ اندوه و نگراني‌اش را نتوانست پنهان كند. در ”هنر زندگي“ اين ضعفِ كار اوست. مثل من و شما به ” فنِ فاصله‌گذاري“ وارد نيست. خنده‌اش را هم نمي‌تواند بپوشاند. ( مكث ) و با اين كه در تئاتر، شيوه‌ي ”فاصله‌گذاريِ“ برتولت برشت را از ” سبكِ احساسيِ “ استانيسلاوسكي بيشتر مي‌پسندد …، ”صحنه‌پرداز حماسه“ است سعيد، تا ”تئاتر حماسي“.

سعيد: ـ تاريخ …! كُجا هستم، چه هستم من در اين تاريخ؟

شهرزاد: ـ (( زيبايي‌اي دلاور، زيبايي ))

(( كابوسِ خون و خشم خيابان را

در خاطراتِ خُفته‌ي تابستان

بيدار …)) مي‌كني

سعيد: ـ مي كُند! يك؛ دست تويِ قصه و شعرِ هر كس كه مي‌بري، دست توي شعر 

من نبر! ( خنده ) دو؛ ( در غُباري از ياد و شادي و اندوه ) ”غزل براي دلاوران“ را براي برادرانم ”سهند“ و ”ساولان“ سروده‌ام!

سه؛ …

شهرزاد: ـ سه! … (( وقتي كه خنده‌هايت، غوغاي شور و نور

در قلبِ شبگرفته‌ي اين تنگناي سرد

رنگين كمانِ همهمه مي‌بندد

و چشم‌هاي پاكِ تو

اين چشمه‌هايِ مهر

با شوقِ كودكانه مي‌خندد

زيبايي‌اي دلاور، زيبايي ))

… (( زيبايي اي دلاور، زيبايي )) مي‌داني

(( و با دو پاروي خون

درونِ قايق سوزانِ شعر و شور و خِرد

بر آبكوهه‌ي سانسور و قتل، … )) مي‌راني    ( مي‌رانم )

سعيد: ـ ( مي‌سرايد: ) (( ناگاه، مثلِ جنگل باروت منفجر

مثلِ تنوره‌هاي گُدازانِ گرد باد

از خِطه‌هاي ميهن خون آلود

مي‌رويم

و شعله مي‌كشم از كوره‌هاي آتشباد

و نام سوختگانِ كوير و بندر را

(( ميان خرمنِ خاكستر و تهاجم باد ))

به زخم خنجر خونينِ نعره مي‌كوبم

به سنگ سنگِِ قزل قلعه و اوين و حصار)) 

… (با خروشِ بر خاك افتاده‌اي كه بخواهد بر‌خيزد.)

(( من هستم آري، هر زمان جايي 

ورزاو سُرخي، بسته با گاو آهن تاريخ

تا زير و رو دارم، به خيش خشم

خاك كهنه را

همدوشِ ورزاوان

تا گندم از آهن برويد

آهن از گندم

چون مته و چان، روي آهنبرگ و خرمنخوشه مي چرخم

شانه به شانه

با فلز تاوان

زمين كاوان))

بشنو! بشنو! ؛ (( اين نعره‌ي من است

اين نعره‌ي من است كه روي فلات مي پيچد )) اكنون

(( اين نعره ي من است كه مي‌روبد

خاكستر زمان را

از خشم روزگار))

(درنگ) (( ديگر نمي‌توانم

آنك، ابر

ديگر نمي‌توانم

اينك، رعد

ديگر نمي‌توانم

هان

رگبار

ديگر نمي‌توانم … ))

شهرزاد: ( … ) سعيد به ناگهان سكوت مي‌كند و دستش را روي قلبش مي‌گذارد.

سعيد: ـ … (( من، قلب من

(( قلب جوان من ))

(( افتاده روي خاك گريزنده‌ي كوير

پيچيده در حريق گريزانِ گردباد

روي فلات ويران مي‌چرخد))

(( قلب مرا برداريد

از خاك هايِ گلگون ))

(( اين لاله ي شكفته ي شرقي را برداريد ))

(( اين لاله ي شكفته ي ملي را برداريد ))

(( از باغِ خونِ ملت ))

(( من، قلب من

قلب مرا برداريد

… از خاك‌هاي گلگون ))

شهرزاد: ـ من از خود مي‌پرسم؛ (( با صد هزار در قفس آيا چه رفته است؟ ))

(( با صد هزار در قفس آيا چه رفته است؟ ))

سعيد: ـ ( پي مي‌گيرد؛ ) (( با صد هزار عشق، كه در باغ آرزو خواندند

با صد هزار جنگل

با صد هزار شهر

با صد هزار سُرخ، كه روي شمال شب راندند

و روي شاخسار خيابان‌ها

در كوچِ ناگهان زمستاني

رگبارِ بالِ خونين افشاندند‌))

( مكث ) با صد هزار در قفس آيا چه رفته است؟

شهرزاد: ـ ( آرام زمزمه مي‌كند؛ ) (( وقتي پرندگانِ سبكخيزِ واژه ها

از شاخه ي زبان تو پرواز مي‌كنند

زيبايي اي دلاور، زيبايي ))

سعيد: ـ ( همچون شعله‌اي از خاكستر خويش سر بر مي‌كشد و مي‌خروشد؛)

(( ديگر نمي‌توانم

با رنجِ واقعيت

و با تصور خونينِ عشق و آزادي

صداي تند و تواناي روزگارم را

به دره‌هايِ عميقِ سكوت مي ريزم

مگر بلرزد باز اين نواحيِ بيداد

به نعره‌هايِ توانايِ بهمنِ فرياد ))

(سكوت)

شهرزاد: (( چو شاخه‌ي شكسته

سر مي‌نهد به سينه‌ي ديوار ))  ” سعيد “

(( و با دهاني از عشق و آفتاب و جنون ))

(( حماسه مي‌سرايد با بانگِ ملتي مغلوب ))

بشنويد:

سعيد: ـ (( صبحي اگر در باغِ برف آلود خواهد رُست …))

صبحي (( … كه بر سپيدِ سرد، سُرخ تُند مي‌كارد ))

(( صبحي همان در دور دستان

يا همين نزديك ))

مي‌رويد از ايمان …

شهرزاد: ـ از شَك …! (لبخند) ((از عشق، از انسان! … ( مكث )

سعيد: ـ مي‌رويد از فرياد‌)) ( لبخند ) مي‌رويد از عشق، از انسان!

(( مي رويد از گندم

مي‌رويد از فولاد

مي‌رويد از پشتِ تلاشِ شانه و بازو

مي‌رويد از گُلمشت

مي‌رويد از ماشه

مي‌رويد از زندان

مي‌رويد از ديوارهايِ سرد تو در تو

شهرزاد: ـ مي‌رويد از گُلشانه‌هاي پنبه، از چشمه‌هايِ دردناكِ مس

مي‌رويد از نوچ برنج، از ريوه‌هاي چاي

مي‌رويد از آوندهاي فندق وُ بادام

سعيد: ـ مي‌رويد از درياي سبز نخل 

مي‌رويد از فيروزه و ماهي

مي‌رويد از اعماق آتش‌هاي تاريك جنوب تفته‌ي روشن

شريانِ خونِ خام        ”نفت خام“

شهرزاد: ـ مي‌رويد از موجِ شمال سبز

از آيينه‌ي آوان

(سعيد همراهي مي‌كند.)

مي‌رويد از اوج جنوب سرخ

از درياي آلاوان ))

سعيد: ـ (( از تايبادِ تفته تا سُومار

از جنگل نوسور تا زابل ))

(( مي‌رويد از گُلبندهاي نيشكر، از برگ هاي رود

مي‌رويد از درياي ابريشم

مي‌رويد از چشمان چانُچو، پُشته‌ي گالي

مي‌رويد از دالِ سُتُرگِ كوهي، از شاخ درشت دام

مي‌رويد از تارِ نگاه وُ پودِ خون،

از مشرق قالي

شهرزاد: ـ مي‌رويد از گُل

زعفران

زيتون ))

سعيد: ـ (( مي‌رويد از اَخم دماوند، از خَم الوند

مي‌رويد از شادي

مي‌رويد از لبخند

مي‌رويد از پيشاني خونينِ آزادي ))

شهرزاد و سعيد: ـ (( صبحي همان در دور دستان

يا همين نزديك ))

(( مي‌رويد از امروز ))

(( مي‌رويد از انسان ))

سعيد: ـ ( لبخند مي زند.) (( مي‌رويد از انسان )) (مكث) (( در دلم باز شكفته گل ابريشم شعر

آتشِ رنگ فرو ريخته روي لبِ من ))

شهرزاد: ـ ( زمزمه مي‌كند.) (( آنسوي پنجره، دستانِ سحر

از لب بام فرو ريخته ابريشم نور ))

سعيد: ـ ( پي مي‌گيرد. ) (( مي‌رسد بانگ خروس

مي‌زند آبي بر آتشِ تُندِ تب من

( با طنز و با لبخند و با پرسش ) خوابِ خونينِ خطرمند گذشت

به سر آمد شبِ من )) (!؟‌)

( مكث. سعيد دست نوشته‌ها را به شهرزاد مي‌سپارد.)

اين … نمايشنامه‌ي مرا اگر خواستي دست بگير، كار كن.

اسمش هست؛ (( دسته گلي در دهان )) … (( گلوله‌اي در چشم ))

شهرزاد: ـ مي‌داني كه، كارگردان نيستم. بازيگرم.

سعيد: ـ خيلي خوب، بازي كن. بيا بازي كن.

شهرزاد: ـ بايد فكر كنم. ( مي نشيند.) بايد فكر كنم سعيد جان.

سعيد: ـ  فكر كن. ولي بازي كن! يك رُل برايت دارم. روي نقشت ضربدر زده‌ام. بازي كن. كار 

مي‌كنيم.

شهرزاد: ـ پريشانم نكن رفيق! بگذار كمي فكر كنم به نقشِ خود، ( آرام ) به خودم!

سعيد: ـ به … خودِت!؟ ( بر صندلي خم مي‌شود يا بر روي آن مي نشيند. نگاه از گوشه‌ي چشم ) 

به خودِ خودِت!؟

( سكوت )

شهرزاد: ـ  ( چشم در چشمِ سعيد ) به (( گُل هايِ تا امروز ))، به (( كمانه هاي سُرب ))!

سعيد: ـ ( … نمايشنامه را روي ميز مي‌گذارد. ) بخوان نظر بده. ( بر مي خيزد ) همين يك نسخه را

دارم. گُمش نكني لطفا. توي اين همه خِرت و پِرت رويِ ميزت گُم و گور نشود!

از ياد نبري!

( در اندوه مي خندد. ) رويش فكر كن، ولي از ياد نبر.

شهرزاد: ـ هرگز از ياد نمي‌برم. ـ در خنده مي‌گريم… هرگز از ياد نمي‌برمت. هرگز از ياد 

نمي‌برمت.

سعيد: ( شانه‌ي او را مهربانانه فشار مي‌دهد و مي‌گويد:) به اميدِ ديدار. ( نزديك در مي‌ايستد ) 

مي‌دانم تئاتر مستندِ مرا هنر نمي داني!

شهرزاد: ـ زير لب زمزمه مي كنم ” به اميدِ ديدار “ و از جا بر مي‌خيزم به بدرقه‌اش.

… ( همچنان نشسته، رو به سويِ سعيد؛)

كاش اولِ كار اين حرف را پيش مي‌كشيدي سعيد جان! نه آخرِ كار. بحث بر سرِ حديثِ زندگي ست. نه هنر! نه تئاتر!

سعيد: ـ ( به در رسيده نرسيده سر بر مي‌گرداند و به طنز مي‌گويد؛ ) 

آخر ما در اين حديث، ” حرفِ آخِر “ را ” اول “ نمي‌زنيم! ( درنگ )

(( فلات را بنگر!

درياي وحشت انگيزي ست

كه موج مي‌زند از خونِ عاشقانه‌ي ما ))

شهرزاد: ـ ( بر مي خيزد. جا كن مي‌شود.) (( و بادبان سياه تمام قايق‌ها

صليب سوخته‌ي گورهاي دريايي ست ))

(( … وَ تورِ ” كهنه‌ي صياد “ هايِ جلگه‌ي خون

از اين تلاطم مغلوب، مرده مي‌گيرد ))!

( هر دو بي قرارند. )

سعيد: ـ (( … كجاست قايقم اي موج

كجاست قايقم اي خون

كجاست پاروها ))

شهرزاد: ـ (( … در اين فلاتِ ” گل خون “ وُ ساقه‌ي زنجير …))

(( بر اين كرانه‌ي خوف ))

سعيد: ـ (( … هنوز پرچم خون منست

در كف موج

صداي موج، صداي منست

مي‌دانم ))

( بي قرار )     (( كُجاست قايقم اي شب

كجاست قايقم اي موج

كجاست پاروها )) (( كُجاست پاروها … ))

(سكوت)

شهرزاد: ـ مي‌رود وَ مي‌مانم. مي روند و مي‌مانيم.

(( مثلِ نسيم آمدي از دور دستِ شب        (( آمدم ))

مثلِ كبوتري

با بال هايِ خسته

و يادگارِ خون شكسته  ( درنگ )

آويخته به خنجرِ منقار

دريايي از تغزلِ سرخ ستارگان ))

( ليوان آب را بر مي دارد و با درنگي و گذرِ لبخندي محو بر لب، بار ديگر روي ميز مي‌گذارد. خيره در دستنوشته‌ها، نام نمايشنامه را مي‌خواند؛ ) ”نمايش طولاني“، ” دسته گلي در دهان“ ” گلوله‌اي در چشم“ ! ( نمايشنامه در دست اوست.)

به روي دستنوشته‌ها دست مي‌كشم. پتو و پرده را كنار مي‌زنم. پنجره‌ام را باز مي‌كنم. و به ” باز تابشِ پرتُوِ خورشيد از پنجره‌ي همسايه، رويِ ديوارِ بلندِ روبرو‌“، خيره مي‌مانم.

روز ديگري براي من آغاز شده است، هر چند انعكاسي. باز تابِ يك روز. ( مكث ) از هر آنچه ياد و خاطره و تصوير كه در سر دارم، طرح چهره‌يِ عينكي و خندان سعيد در آفتاب برق مي‌زند.

… دست را سايبانِ چشم هاي پُر مهرش مي‌كند و لب به خنده، نگران مي‌پرسد:

سعيد يا سعيدي از ميانِ تماشاگران: ـ چطورم اين جوري، با عينك؟

اين ريختي هم مرا خواهند شناخت؟

شهرزاد: ـ نه، اگر كه نخندي!

سعيد: ـ مگر مي‌شود كه نخنديد!؟

شهرزاد: ـ بلند مي‌خندد و با خنده‌اش در آفتاب حل مي‌شود؛

با ” كبوتري در دهان “

” فردايي در چشم“،

”برهنه و خالي“،

در جنگي نابرابر و خونين به وسعتِ تاريخ طولاني!

تهران ـ دوم تيرماه 1360

جنگي نابرابر و خونين به وسعتِ تاريخ طولاني!

تا به كِي …؟ تا به چند …؟

بفرماييد. شما ديگر هر جا كه خواستيد برويد و پاي نقلِ ديگران از قصه‌ي سعيد بنشينيد. من بايد بنشينم و … كمي فكر كنم به نقشِ خود، به خودم. ( مكث ) راستي، نگفتيد با اين همه قصه و سرگذشت كه از اين و آن مي‌شنويد، سر آخر چه مي‌كنيد؟

( سكوت )

( شهرزاد، مكان و زمانِ اجراي نمايش را بيان مي‌كند.)

( مكث. پرسش از خود و از ديگران )

” خواب خونينِ خطرمند گذشت

به سر آمد شبِ من “!؟

( سكوت )

( بازيگر نقشِ شهرزاد، با نمايشنامه به جايگاهِ تماشاگران باز مي‌گردد. چراغ مطالعه روشن مي‌ماند.)

***

فرانكفورت 8.، 6، 1379

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ شعرهايِ داخل (( )) به نقل از دفترهايِ ‹‹ آوازهاي بند ››، ‹‹ از كشتارگاه ›› و نيز شعرِ بلندِ ‹‹جهان كمونيست››؛ سروده‌يِ سعيد سلطانپور

2ـ اجراي آوازيِ تمامي، يا بخش‌هايي از سروده‌ها را پيشنهاد مي‌كنم.

3 ـ اجراي متن كاملِ اين نمايشنامه آزاد است.