ديدار با شاه!
خاطرهها (۲)
سيروس افهمي
سيروس افهمي ناميست آشنا در تآتر و تلويزيون ايران. سريال پهلوان نايب سالها از تلويزيون ملي ايران پخش شد و از سيروس افهمي نامي آشنا در عرصهي تآتر و تلويزيون ساخت. از سوي ديگر كساني كه با تآتر ايراني آشنا هستند, هرگز نقشافرينيِ افهمي را در نخستين اجراي در انتظار گودو فراموش نخواهند كرد.
عکس از شمشادیان
… سال 1336 بود و من دو سال بود كه از كرمان به تهران رفته بودم و در سال دومِ دانشكدهي هنرهاي زيبا رشتهي نقاشي و دكوراسيون تحصيلميكردم. ضمنن در تنها مدرسهي هنرپيشگيِ آن زمان, يعني هنرستان هنرپيشگي, كه بههمت دكتر مهدي نامدار بنيانگرفته بود, مشغول آموختن بودم. ساعت درس هنرستان از ساعت چهار بعدازظهر تا 9 شب بود و دورهي آموزشيِ آن سهساله پيموده ميشد. بازيگرانِ پر توان و مشهور زمان, همچون عبدالحسين نوشين, علياصغر گرمسيري, معزالديوان فكري, نقشينه, صادق بهرامي, صادق شباويز, محتشم, مصطفي اسكويي, محمدعلي جعفري, سارنگ, اسدزاده, شهلا, لرتا, مهين اسكويي, ژاله, ايران دفتري, خانم صفوي, چهره آزاد و نيز انتظامي, نصيريان, پرويز بهرام, جمشيد مشايخي, جعفر والي و كارگرداناني همچون رضا بديعي, كارگردان سريال بالاتر از خطر, از فارغالتحصيلان اين هنرستان هستند.
دورهاي كه من در آنجا درسميخواندم, استاداني همچون دكتر مهدي نامدار, دكتر ابوالقاسم جنتيعطايي, محمد حجازي مطيعالدوله , دكتر ناظرزاده كرماني, دكتر خانلري, دكتر صورتگر, دكتر كني, دكتر نصر, دكتر حسن رهآورد, حبيب يغمايي, استاد حالتي, گرمسيري, معزالديوان فكري, معيري, حكمتآلآقا و ديگران در آنجا تدريسميكردند, در كنكور اين هنرستان در آندوره, 1500 نفر شركت كردند. 50 نفر قبول شدند و 12 نفر فارغالتحصيل شديم.
همدورههاي من عبارت بودند از: جعفر والي, رضا كرمرضايي, جمشيد مشايخي, محمدعلي كشاورز, اسمعيل شنگله, حسن رضايي, ميري, فهيمه راستكار و آذر دانشي.
سال دوم بودم كه دكتر جنتي نمايشنامهيي نوشته بود به نام سربازان جاويدان كه قرار بود جلوي پادشاه اجرا شود. زمانيكه دكتر جنتي بازيگران را از ميان شاگردان انتخابميكرد, من از او خواستم, نقشي هم به من بدهد. به من گفت: تو نميتوني بازي كني, چون لهجهي كرماني داري. اما من دستبردار نبودم و دلم ميخواست هرطور شده در آن نمايشنامه بازيكنم. آنقدر به او اصراركردم تا آنكه پذيرفت. اما چه پذيرفتني. به من گفت: اگر هنگام تمرين لهجه داشته باشي, نقش را ازَت ميگيرم. چون يقين داشت, نميتوانم لهجهي كرماني را فراموشكنم. اما من نقش را گرفتم و سهشب متوالي محمدعلي كشاورز و اسماعيل شنگله را به خانهي خودم بردم. خانهي من عبارت بود از يك اتاق كوچك دانشجويي, پشت مسجد سپهسالار و روبروي هنرستان.
از كرمان براي من انجيرِ نخكشيده و قائوت و يكمقدار خِرت و پِرتهاي خوردني فرستاده بودند و بچهها هم قائوت كرمان را دوستداشتند. مدت سه شب من نقشِ كوچكِ خود را با كمك شنگله و كشاورز خواندم و اِعرابِ كلمهها را گذاشتم. مثلن يادگرفتم بهجاي كِردي بگويم كَردي … در اينجا بايد بگويم, زمانيكه من در كرمان درس ميخواندم, كشاورز بهعنوانِ افسروظيفه در كرمان بود و گهگاه در باشگاهِ افسران نمايشنامه كارميكرد. ازقضا دايي من سرهنگ بود و فرماندهي كشاورز. مرا به كشاورز معرفي كرده بود كه به من هم نقشي بدهد و ميشود گفت, نخستين معلم من در هنرپيشگي كشاورز بود كه بَعدَن در هنرستانِ هنرپيشگي همكلاس شديم.
بههرتقدير بعد از يكهفته نقش خودم را حفظكرده بودم, با تلفظ و لهجهي درست. بهطوريكه دكتر شگفتزده شده بود … البته فقط روي صحنه بدونِ لهجه بودم و ديگرمواقع با لهجهي غليظ كرماني حرفميزدم … كشاورز هم لهجهي اصفهاني داشت, اما روي صحنه انگارنهانگار.
خلاصه چه دردسرتون بدم … دوماه تمرينكرديم. سرانجام روز موعود فرارسيد و من خوشحال كه جلوي پادشاه برنامه دارم … بايد بگويم كه با هزاربدبختي و اينور و اونورزدن, دهعدد كارت تهيهكردم و به قوموخويشها دادم كه بهديدن نمايشنامه بيايند.
روز اجرا دوساعت زودتر از وقت مقرر در اتاق گريمِ سالن حاضر شدم و اولين كسي بودم كه لباسپوشيدم و گريمكردم. اعلاحضرت آمدند و نمايش شروع شد. نمايشنامه مربوطميشد به رفتنِ كورش بزرگ به ليديه – كه امروز در باخترِ تركيه قراردارد- و كارِ من آخرِ پردهي دوم بود. جمشيد لايق نقشِ كرزوس, پادشاه ليديه, را بازيميكرد. مسعود فقيه نقشِ كورُش را داشت. كشاورز نقشِ سردارِ ايراني آرتِمبارِس را و شنگله نقشِ آراسب, دوست و سردارِ كورُش را عهدهدار بود. آذر دانشي نقش پانتِهآ و جمشيد اميني كه در جواني مُرد, نقشِ سردارِ كرزوس را و من هم نقش يك سردارِ ديگرِ ليدي را بهنامِ ماركوس. آخرِ پردهي دوم بدينگونه بود كه سردار ليدي يعني جمشيد اميني وارد صحنه ميشد و به پادشاه ليديه ميگفت: فرمانروا چه نشسته ايد كه سربازانِ كورُش نزديك سارد هستند (سارد پايتخت ليديه بود.). كرزوس ميگفت: برو به ماركوس بگو به حضورِ ما بيايد. سردار بيرون ميرفت و من يعني ماركوس وارد صحنه ميشدم و مونولوگ را ميگفتم و در پايانِ سخنِ من, دوباره جمشيد اميني وارد صحنه ميشد و ميگفت: فرمانروا چه نشسته ايد كه سربازان كورش وارد سارد شدند. كرزوس دستپاچه ميگفت: بياييد جمعكنيد. طلاها را در صندقها بگذاريد. طلاهاي مرا حفظكنيد و با شلوغكردنِ كرزوس, پرده بسته ميشد. اين روند نمايشنامه بود. اما … زمانيكه جمشيد اميني وارد صحنه شد, بهجاياينكه بگويد سربازانِ كورش نزديك سارد هستند, گفت, “سربازان كورش وارد سارد شدند و كرزوس هم دنبالهي سخن او را گرفت و گفت ببنديد … طلاها … صندوقها … و پرده بسته شد. و من ماندم و يك كوه غم و ناراحتي كه چرا در اثر بيدقتي و حفظ نبودنِ اميني نقشِ من خودبهخود حذف شده بود و بههيچوجه راه برگشت نداشت.
پرده كه بسته شد, من اميني را گوشهي صحنه بهديوار چسباندم و گلوي او را گرفتم … اگر كشاورز نميرسيد, بيشك زير پنجههاي خشمگين من خفه ميشد. كشاورز فريادزد,: “چه ميكني, داره خفه ميشه” و مرا از او دوركرد.
در گوشهيي نشستم و واقعن گريه كردم كه دكتر آمد و گفت: بلندشو! كاملن احساس تو را دركميكنم. اما كاريست كه شده. حالا بلندشو لااقل افتخار اين را داشتهباش كه شاه با تو دست بدهد.
بهصف ايستاديم و شاه با يكايك ما دست داد. به من كه رسيد براي يكلحظه در چشم من خيره شد و گذشت. در پايان شاه گفت: بسيار خوب اجراكرديد. به دكتر هم گفت: كارِ شما خيلي خوب بود دكتر. اما بهتره براي دفعات بعد همهي بازيگران نقش خودشان را خوب حفظكنند كه چيزي از قلم نيفتد … و شاه رفت.
همه چهارشاخ مونده بوديم, مخصوصن دكتر جنتي, كه اعلاحضرت از كجا فهميد, يكچيزي از قلم افتاده و با صداي بلند گفت؟ الحق كه شاهه. چه دقتي داره!
باري, بدينقرار بود كه پادشاه مرا در لباس و گريمِ مفصل ديد و ضمنن از چشمهاي من خواند كه ناراحت هستم. دانست كه در اثر حفظ نبودنِ يك بازيگر نقش من از قلم افتاده و من نتوانسته ام روي صحنه بروم.
حالا من مونده بودم كه جواب قوموخويشهاي خودم را كه كارتشان را با بدبختي جوركرده بودم, چه بدهم.