تآتر اصفهان
(خاطرهها 7)
قدرتالله شروين
يکیار نمايشنامههايي كه چندين بار در تآتر سپاهان به روي صحنه آمد، «معروفه» بود. داستان اين نمايش طبق معمول يك داستان خانوادگي بود. در طي سالهايي كه اين نمايش به روي صحنه آمد، بازيگران متفاوتي رل جوان اول آن را بازيكردند كه آخرينبار نصيب بنده شد. داستان نمايش بدينگونه بود كه جواني بنام جمشيد با دختري آشنا ميشود. او پس از حامله شدن دختر به تهران فرار ميكند و وارد دانشگاه ميشود. دختر هم از ترس خانواده از خانه ميگريزد.
در پردهي دوم دختر با بچهي كوچكش در تهران جمشيد را يافته و از او ميخواهد كه به او كمك كند. ولي جمشيد او را از خود ميراند و دختر جوان با بچه اش در تهران سرگردان ميشوند.
در پردهي سوم دختر در «شهر نو» به كار مشغول است و پسرش كه اكنون جواني هيجدهساله شده مرتكب قتل ميشود.
در پردهي چهارم جوان در دادگاهي محاكمه ميشود كه رييس دادگاهِ جمشيد پدر اوست. جمشيد در آخر نمايش به عنوان مقصر اصلي خود را به دادستان تسليم ميكند.
در قسمت آخر پردهي چهارم فضاي بسيار دراماتيكي به وجود ميآمد كه بعضي از تماشاگران و حتي خود بنده كه بعنوان رييس دادگاه آن بالا نشسته بودم هرشب گريه ميكرديم. كارگردان براي اينكه لطمهيي به اين فضاي دراماتيك وارد نشود حتي آقاي ارحام صدر را كه نوكر خانوادهي دختر و يكي از شهود اصلي بود، از صحنه خارج ميكرد.
اما درست در اوج اين فضاي دراماتيك، زمانيكه وكيل مدافع جوان با شدت از موكل خود دفاع ميكرد، ناگهان مردم شروع ميكردند به خنديدن. اينكار چند شب ادامه يافت و ما هرشب سعي ميكرديم علت آنرا بيابيم و موفق نميشديم.
اجراي اين نمايش مصادف بود با ايام تعطيلي نوروز. به همين جهت عدهيي از هنرمندان به اصفهان آمده بودند. از جمله آقاي «مُصفا» هنرمند بسيار ارزندهي تآتر كه حدود پنجاه سال پيش «خسيس» مولير را در تآتر تهران با چه قدرتي بازي كرده بود، مهمان آقاي ارحام صدر بود. طبق معمول هرسال، آقاي نصرتالله وحدت و خانواده هم به اصفهان آمده بودند. آقاي مصفا گفت، من امشب علت خندهي مردم را در اين صحنه پيدا ميكنم. هنگام اجراي نمايش خود در يكطرف پشت دكور صحنه ايستاد و آقاي وحدت در طرف ديگر. اين دو حركات بازيگرانِ اين صحنه را با دقت زير نظر گرفتند.
درست در لحظهي مشخص تماشاگران باز شروع به خنديدن كردند. پس از پايان نمايش همگي پشت صحنه جمع شديم. آقاي مصفا گفت: علت خنده را پيدا كردم. بعد به مرحوم رجايي كه نقش وكيل مدافع را بازي ميكرد گفت: تو چرا هنگام دفاع دست به سر و گوش آن جوان ميكشي؟ مگر نميداني مردم اصفهان نكتهبين هستند و اين محبت ترا را نسبت به جوان طور ديگري تلقي ميكنند؟ مرحوم رجايي گفت: فكر نميكنم خندهي مردم به اين علت باشد. آقاي مصفا گفت: فردا شب دست به سر و گوش جوان نكش تا بفهمي! مرحوم رجايي فردا شب اين عمل را انجام نداد و خندهيي هم در كار نبود.